فوج

قصیده.رباعی.دو بیتی.قطعه.نعمت‌الله ولي
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

نعمت‌الله ولي_قصاید.قطعات.رباعیات

دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی

سید نورالدین نعمت‌الله بن محمد کوه بنانی کرمانی (۷۳۰، ۷۳۱ ــ ۸۳۲، ۸۳۴) از صوفیان بنام ایران و قطب دراویش نعمت‌اللهی است.

قصاید

قصیدهٔ شمارهٔ ۱

از تتق کبریا صورت لطف خدا

بسته نقابی ز نور روی نموده به ما

دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش

شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا

در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد

مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا

برزخ جامع بُود صورت جمع وجود

نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا

معنی ام الکتاب نور محمد بود

اصل همه عین او عین همه عینها

بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر

زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا

نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست

حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا

دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور

نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا

خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل

حسن از او یافته یوسف زیبا لقا

جامع این نشأتین صورت و معنی او

حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا

مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات

اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما

اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم

یافت هویت ز او داد هدایت به ما

ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم

کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا

معنی اثبات کو با الف و لام الف

صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا

ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو

ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا

هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم

زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا

جام حبابی بر آب هست در این بحر ما

ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما

مخزن گنج اله کُنج دل عارفست

در طلب گنج او در دل عارف درآ

نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام

آینه را پاک دار تا که نماید تو را

قصیدهٔ شمارهٔ ۲

تا ز نور روی او گشته منور آفتاب

نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب

وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز

مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب

تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار

می‌کشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب

صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما

شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب

پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون

تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب

هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت

دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب

آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت

پادشاهی می‌کند در بحر و در بر آفتاب

گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور

کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب

یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود

چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب

نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست

در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب

تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش

یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب

می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او

می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب

رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره

کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب

با وجود خوان انعام علی مرتضی

قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب

سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایه‌اش

نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب

سنبل زلف سیادت می‌نهد بر روی گل

خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب

تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر

از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب

عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس

عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب

آستان بارگاه کبریایش بوسه داد

در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب

تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار

گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب

نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب

ذره ای از نور او می‌بین و بنگر آفتاب

قصیدهٔ شمارهٔ ۳

از نور روی اوست که عالم منور است

حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است

سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق

بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است

زوج بتول باب امامین مرتضی

سردار اولیا و وصی پیمبر است

مسند نشین مجلس ملک ملائکه

در آرزوی مرتبه و جای قنبر است

هر ماه ، ماه نو به جهان مژده می‌دهد

یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است

اسکندر است بنده او از میان جان

چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است

گیسو گشاد و گشت معطر دماغ روح

رو را نمود و عالم از آن رو مصور است

جودش وجود داد به عالم از آن سبب

عالم به یمن جود و جودش منور است

خورشید لَمعه ایست ز نور ولایتش

صد چشمه حیات و دو صد حوض کوثر است

نزدیک ما خلیفهٔ بر حق امام ماست

مجموع آسمان و زمینش مسخر است

مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل

دنیا و آخرت همه او را میسر است

لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست

می کن مگو که این سخنت بس مکرر است

گوئی که خارجی بود از دین مصطفی

خارج مگو که خارجی ، شوم کافر است

هر مؤمنی که لاف ولای علی زند

توقیع آن جناب به نامش مقرر است

یا دست جود او چه بود کان مختصر

با همتش محیط سرابی محقر است

او را بشر مخوان تو که سر خداست او

او دیگر است و حالت او نیز دیگر است

طبع لطیف ماست که بحریست بیکران

هر حرف از این سخن صدفی پر ز گوهر است

هر بیت از این قصیده که گفتم به عشق دل

می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است

سید که دوستدار رسولست و آل او

بر دشمنان دین محمد مظفر است

قصیدهٔ شمارهٔ ۴

مرد مردانه شاه مردان است

در همه حال مرد مردان است

در ولایت ولی والی اوست

بر همه کاینات سلطان است

سید اولیا علی ولی

آنکه عالم تنست و او جان است

گر چه من جان عالمش گفتم

غلطی گفته‌‌ام که جانان است

بی ولای علی ولی نشوی

گر تو را صد هزار برهان است

ابن عم رسول یار خدا

آن خلیفه علی عمران است

یوسف مصر عالمش خوانم

شاه تبریز و میر او جان است

نه فلک با ستارگان شب و روز

گرد دولت سراش گردان

دیگران گر خلاف او کردند

لاجرم حالشان پریشان است

واجب است انقیاد او بر ما

خدمت ما به قدر امکان است

حسب و هم نسب بُود به کمال

عمل و علم او فراوان است

مهر او گنج و دل چو گنجینه

خانه بی‌ گنج ، کُنج ویران است

بر در کبریای حضرت او

شاه عالم پناه دربان است

دوستی رسول و آل رسول

نزد مؤمن کمال ایمان است

باطنا شمس و ظاهرا ماه است

نور هر دو به خلق تابان است

رو رضای علی بدست آور

گر تو را اشتیاق رضوانست

یادگار محمد است و علی

نعمت الله که میر مستان است

قصیدهٔ شمارهٔ ۵

گر نه آب است اصل گوهر چیست

جوهر گوهر منور چیست

همه عالم چو گوهری دریاب

با تو گفتم بدان که گوهر چیست

نقطه در دور دایره بنمود

گرنه آب است این مدور چیست

خط فاصل میان ظلمت و نور

جز وجود مضاف دیگر چیست

گر نه می ساغر است و ساغر می

در حقیقت بگو که ساغر چیست

نزد ما موج و بحر هر دو یکی است

به جز از آب عین مظهر چیست

جام گیتی نماست یعنی دل

به کف آور ببین که دلبر چیست

عالمی از وجود موجودند

کس نگوید وجود خود بر چیست

گر یکی را هزار بشماری

آن همه جز یکی مکرر چیست

گر بدانی حقیقت انسان

باز یابی که صدر مصدر چیست

نقش عالم خیال اوست ببین

ورنه معنی این مصور چیست

به مَثل گر نمود حق جوئی

حلقهٔ سیم و خاتم زر چیست

لوح محفوظ را روان می خوان

تا بدانی که اصل دفتر چیست

گرنه آب و حیات معرفت است

عین کوثر بگو که کوثر چیست

بزم عشقست و عاشقان سرمست

به از این جنت ای برادر چیست

گر نگوئی که مصطفی حقست

بازوی ذوالفقار و حیدر چیست

نعمت الله مظهر عشق است

منکر او به غیر کافر چیست

قصیدهٔ شمارهٔ ۶

عمر بی عشق می گذاری هیچ

حاصل از عمر خود چه داری هیچ

ماسِوی الله طلب کنی شب و روز

به عدم می روی چه آری هیچ

در دو عالم به جز یکی نبُود

این عددها که می شماری هیچ

دنیا و آخرت رها کردی

آری آری چه می گذاری هیچ

یار کز جور یار بگریزد

باشد آن یار هیچ و یاری هیچ

در میانست یار ما با ما

گر تو بیچاره در کناری هیچ

جان به جانان سپار و منت دار

ور به منت همی سپاری هیچ

در خماری و می نمی نوشی

باز فرما که در چه کاری هیچ

همه عالم حقیقتاً مائیم

نیست خود غیر ذات باری هیچ

خم می خوش خوشی به جوش آمد

گر تو انگور می فشاری هیچ

با سخن های میر ترکستان

چه بُود گفته بخاری هیچ

ما حریف محمدیم امشب

گر تو با گل نه ای بخاری هیچ

نعمت الله را کنی انکار

منکر شاه و شهریاری هیچ

قصیدهٔ شمارهٔ ۷

بنازم جان روح افزای سید

بنازم صورت زیبای سید

همه اسرار او دارد کماهی

بنازم آن دل دانای سید

توان دید آفتاب هر دو عالم

به نور دیدهٔ دانای سید

سر افرازی کنی در دین و دنیا

گرت در سر بُود سودای سید

به نزد همت ما هفت دریا

بود یک قطره از دریای سید

ز سید غیر سید من نجویم

ندارم هیچکس بر جای سید

محمد سید و سادات عالم

شدند از جان و دل مولای سید

برای ما نباشد هیچ مخفی

اگر باشیم ما بر رای سید

شِکر ریزی کنی در مصر معنی

به صورت گر خوری حلوای سید

ز سِر سینهٔ بی کینهٔ او

شدم واقف من از ایمای سید

دم جان بخش از عیسی طلب کن

ز موسی جوید و بیضای سید

غلام سیدم از جان و از دل

به خاک پای بی همتای سید

به فردا می دهد امروز وعده

بنازم وعدهٔ فردای سید

دو چشم نعمت الله نور از او دید

که باشد روز و شب مأوای سید

قصیدهٔ شمارهٔ ۸

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد

گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد

گر مومنی و صادق با ما شوی موافق

کوری هر منافق صلوات بر محمد

در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته

بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد

صلوات اگر بگوئی یابی هرآنچه جوئی

گر تو ز خیل اوئی صلوات بر محمد

ای نور دیدهٔ ما خوش مجلسی بیارا

می گو خوشی خدا را صلوات بر محمد

مانند گل شکفتیم و درّ لطیف سُفتیم

خوش عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد

والله که دیدهٔ من از نور اوست روشن

جان منست و من تن صلوات بر محمد

گفتیم با دل و جان با عاشقان کرمان

شادی روی یاران صلوات بر محمد

بی شک علی ولی بود پروردهٔ نبی بود

شاه همه علی بود صلوات بر محمد

گویم دعای سید خوانم ثنای سید

جانم فدای سید صلوات بر محمد

خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله

خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد

قصیدهٔ شمارهٔ ۹

در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود

هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود

جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی

در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود

عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار

نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود

عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید

اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود

پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود

همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود

چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله

این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود

آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز

فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود

طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر

همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود

آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف

خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود

چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی

هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود

گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود

استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود

پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست

امر او از قدرتش بالای هر بالا بود

نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود

تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود

هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت

جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود

چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب

باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود

هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار

لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود

هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست

هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود

مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین

دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود

چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه

آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود

نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری

باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود

سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات

مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود

زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ

ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود

سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری

هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود

جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه

خادمه باشند این هر چار در تنها بود

غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند

باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود

هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند

صحت این هفت تن در جنت المأوی بود

اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل

پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود

گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن

گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود

کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز

گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود

سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان

هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود

سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل

روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود

ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان

هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود

فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن

حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود

یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار

تا تو را امروز پند و مونس فردا بود

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

دل چو سلطان ملک جان گردد

پادشاه همه جهان گردد

چون ز چونی رسد به بی چونی

مالک ملک لامکان گردد

دل ز صورت چو رو به معنی کرد

بی نشانش همه نشان گردد

گرد بر گرد نقطهٔ وحدت

همچو پرگار خط کشان گردد

اول خویش را چو بشناسد

مهدی آخر الزمان گرد

چون طلسمش شکسته شد به درست

گنج پنهان بر او عیان گردد

نقد دل قلب از آنش می خوانند

که ملقب به این و آن گردد

گاه باشد مجاور کعبه

گاه مست در مغان گردد

عرش اعظم دل است و آن دل ماست

به دلیل این سخن بیان گردد

هر که شد غرقه اندر این دریا

قطره اش بحر بیکران گردد

چون ز هستی خود شود فانی

باقی ملک جاودان گردد

هر که دل را شناخت در دو جهان

فارغ از سود و از زیان گردد

لیس فی الدار غیرهُ دیّار

این چنین کن اگر چنان گردد

سخن دل ز گفتهٔ سید

مونس جان عاشقان گردد

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

هرچه مقصود تو است آن گردد

هرچه گوئی چنین چنان گردد

آفتاب ار چه شب نهان گردد

روز روشن چو شد عیان گردد

دارم امید آنکه هر گوشه

مأمن جمله مومنان گردد

هر فقیری توانگری یابد

پیر از دولتش جوان گردد

همچو من رند مست کی یابد

گرچه گرد جهان روان گردد

رد نگردد به هیچ رو هرگز

هرکه مقبول مقبلان گردد

باش ایمن که ما رها نکنیم

هرکه همراه عارفان گردد

هر معانی که خاطرت خواهد

آن معانی به تو بیان گردد

یار ما دوستدار آل رسول

سرور جمله عاشقان گردد

هر که یابد خبر ز حال وجود

واقف از حال همگنان گردد

نوبهار است منع نتوان کرد

بلبل ار گرد گلسِتان گردد

همه کس دوستدار خود سازد

فارغ از جمله دشمنان گردد

متمکن نشسته با یاران

نه روان گرد این و آن گردد

عارفی کو به مادهد دل را

جان ما در پیش روان گردد

در جهان هر که نعمت الله یافت

سرور جملهٔ جهان گردد

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

رند مستی که گرد ما گردد

گر گدائیست پادشا گردد

هرکه با جام می بود همدم

کی ز همدم دمی جدا گردد

خوش امینی بود که همچون ما

محرم راز کبریا گردد

به یقین هر که خویش بشناسد

عارف حضرت خدا گردد

بی شکی جز یکی نخواهد دید

دیده گر گرد دو سرا گردد

هر که با ما نشست در دریا

واقف از حال و ذوق ما گردد

بار اغیار بارها بکشد

از در یار هر که وا گردد

دُرد دردش بنوش و خوش می باش

که تو را درد دل دوا گردد

بر در او کسی که یابد بار

بر در غیر او کجا گرد

لذت ما به ذوق دریابد

هر که در عشق مبتلا گردد

آنکه بینا بود عصا چه کند

کور باشد که با عصا گردد

هر که گردد به گرد میخانه

بگذارش مدام تا گردد

عشق باقی و ما به او باقی

کی بقائی چنین فنا گردد

شود از غیر عشق بیگانه

آنکه با عشق آشنا گردد

هر که را سیدش بود خواجه

بندهٔ دیگری چرا گردد

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

رندان باده نوش که با جام همدند

واقف ز سِر عالم و از حال آدمند

حقند اگر چه خلق نمایند خلق را

بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند

دانندگان حضرت ذات و به ذات او

آئینهٔ صفات خدا و اسم اعظمند

بیشند از ملایک و پیشند از همه

گرچه کمند در خود و از هر یکی کمند

ظاهر به هر مظاهر و باطن ز عقل و وهم

آخر به صورتند و به معنی مقدمند

مستان درد خواره و رندان دردمند

وین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند

باقی لایزالی و فانی لم یزل

هستند و نیستند و سخن گوی و اَبکمند

معشوق و عاشقند و می و جام و جسم و جان

از جام باز رسته و آسوده از جَمند

روح الله اند در تن مردم چو جان روان

مرده کنند زنده چو عیسی مریمند

نوشند می ز جام غم انجام ما مدام

شادی روی ساقی و از خلق بی غمند

جمعند عاشقانه و با دوست روبرو

گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند

شمعند و روشنست که قایم ستاده اند

سروند دور نیست اگر در چمن چمند

در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن

زیرا که نزد حضرت عزت مُکرمند

نقش نگین خاتم ختم رسالتند

نقد خزانه ملک و عین خاتمند

سلطان کاینات و غلامان سیدند

مخدوم انس و جان و سرافراز عالمند

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴

نقطه ای در الف هویدا شد

الفی در حروف پیدا شد

ذات وحدت به خود ظهوری کرد

کثرتش از صفات و اسما شد

نقطه سه جمع شد الف گردید

ذات و فعل و صفت به یکجا شد

مه ز خورشید آشکارا گشت

الف از نقطه هم هویدا شد

از الف چون حروف باقی زاد

صورت و معن ای هویدا شد

نقطه ای در الف پدید آمد

وحدت و کثرت آشکارا شد

ماه جان است این الف به یقین

بیست و هشتش منازل اینها شد

عشق و معشوق و عاشق ای عارف

همچو موج و حباب و دریا شد

نظری کن که غیر یک شی نیست

گرچه اندر ظهور اشیا شد

لیس فی الدار غیره دیّار

دیده ما به عین بینا شد

اول و آخر حروف بگیر

تا بدانی ندا چرا یا شد

ظاهر و باطن اول و آخر

این همه اسم یک مسما شد

علم یک نقطه ایست دریابش

داند آن هر کسی که از ما شد

نکته ای گفتمت در این معنی

صورت آن مرا چو حلوا شد

الف و واو و نون عیان گشتند

دو جهان زین سه حرف یکتا شد

نور و عقل و قلم که فرمودند

این رموزیست گفتهٔ ما شد

خال مشکین که بر رخش پیداست

آدمش چون بدید شیدا شد

نطفه گویا به حرف شد لیکن

نعمت الله به نطق گویا شد

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر

ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر

مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی

بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر

چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج

چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر

توئی که بر لب دریای جسم معتکفی

تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر

بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش

تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر

تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست

تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر

چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری

تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر

تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن

تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر

منم ز جام الست و می بلی سرمست

تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر

تو در خماری و میخانه را نمی جوئی

تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر

هزار چشمه آب حیات در نظر است

تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر

برآ به دار فنا تا بقای ما بینی

فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر

تو را چو درد دلی نیست ای برادر من

ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر

به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی

ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر

چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی

ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر

به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز

تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر

چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه

تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر

نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب

تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر

ز حال سید ما گر خبر نمی داری

عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶

بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر

اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر

دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن

دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر

اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی

چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر

خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید

خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر

به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان

کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر

ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی

بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر

بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو

ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

داد جاروبی به دستم آن نگار

گفت کز دریا برانگیزان غبار

آب آتش گشت و جاروبم بسوخت

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

عقل جاروبت نگار آن پیر کار

باطنت دریا و هستی چون غبار

آتش عشقش چو سوزد عقل را

باز جاروبی ز عشق آید به کار

کردم از حیرت سجودی پیش او

گفت بی ساجد سجودی خوش بیار

آه بی ساجد سجودی چون بود

گفت بی چون باشد و بیچاره یار

عقل لای نافیه می دان همی

عشق اثبات حق است ای یار یار

سجده بی ساجد ندانی چون بود

یعنی بی هستی ساجد سجده آر

گردنک را پیش کردم گفتمش

ساجدی را سر ببر با ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر پیش شد

تا برست از گردنم سر صد هزار

گردنم یعنی سر هستی بود

تیغ تیز عشق باشد ذوالفقار

چون سر هستی ببرید از بدن

معرفت شد آشکارا صد هزار

ای مزاجت سرد کو طاس دلت

تا در این گرمابه تو گیری قرار

بگذر از گلخن تو در گرمابه رو

جامه بر کن بنگر آن نقش و نگار

گر فسرده نیستی برخیز گرم

ترک صورت کن بمعنی کن گذار

طاس دل بر کن ز تن حمام تن

سوی باغ جان خرام ای با وقار

تا ببینی نقشهای دل ربا

تا ببینی رنگهای لاله زار

خاک و آب از عکس او رنگین شده

جان بتازیده به ترک و زنگبار

از حُجُب بیرون خرامد بی حجاب

رونق گلزار و جان لاله زار

لاله زار و نقشهای بی حساب

از تجلی باشد ای صاحب وقار

چیست شرق و غرب اندر لامکان

گلخن تاریک و حمامی نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان

بر سر روزن جمال شهریار

خلوت دل لامکانست از یقین

روزنش جانست و جانان شهریار

گلخن تاریک نفس شوم تست

چیست حمام این تن ناپایدار

من چراغ هر سرم همچون فتیل

جمله را اندر گرفته از شرار

شمعها بر می شد از سرهای من

شرق و مغرب را گرفته از قطار

چون گذر کردی از این و آن به عشق

جامه درپوش از صفاتش ذات وار

باز چون همرنگ و بوی او شدی

یار خود بینی نگار هر نگار

شب گذشت و قصه ام کوته نشد

ای شب و روز از حدیثش ذات وار

شاه شمس الدین تبریزی مرا

مست می دارد ز جام بی خمار

سید ملک وجودم لاجرم

آنچه پنهان بود کردم آشکار

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

حی و قیوم و قدیم لم یزل

هر کسی را داده چیزی از ازل

مالک ملک است و ما مملوک او

ملک او باشد همیشه بی خلل

با جلالش عقل عاقل بی محال

با کمالش علم عالم در وحل

کل شیئی هالک الا وجهه

خوش بخوان نص کلام لم یزل

چیست عالم با وجود حضرتش

سایه و خورشید باشد فی المثل

مشکل حال است و حل مشکلات

حل این مشکل نوشتم خوش بحل

عقل اول علت اولی بود

خالق او حضرت او بی علل

نور او بیند به نور روی او

دیدهٔ روشن که باشد بی سبل

ایکه می پرسی محل او کجاست

از عطای او محل دارد محل

هرکه جان داد و هوای او ستد

نزد ابد الان بود نعم البدل

قابلیت بنده را از فیض اوست

شد قبول حضرت او زان قبل

از مفصل یافتم سر قدر

خوانم از لوح قضا شر جمل

دولت جاوید از او در بندگیست

این چنین فرموده اند اهل دول

هر که حق را ماند و باطل را گرفت

همچو انعامی بود بل هُم اضَل

نعمت الله زنده جاوید شد

از عطای او و فارغ از اجل

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

عیسی گردون نشین تابع تو در ازل

موسی دریا شکاف امت تو لم یزل

مهر منور نقاب از هوس روی تو

بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل

پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت

سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل

دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور

خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل

خاک کف پای تو تاج سر سروران

درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول

حافظ گنج اله صورت و معنی تواست

تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل

مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه

با تو در این مرتبه نیست کسی را محل

یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام

بر رخ جامع توئی علت جمله علل

گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست

زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل

بر سر بازار تو نقد سر سروران

هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل

سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود

معنی آن نور تو صورت موسی جبل

آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است

حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل

چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو

معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل

عین تو در عین حق اصل همه عینها

شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل

گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو

یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل

آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را

دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل

سیدی عالمست بندگی جد من

تابع جد خودم در ملل و در نحل

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم

دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم

کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او

گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم

عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب

جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم

روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود

آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم

مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید

جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم

بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر

جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم

عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند

آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم

طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد

کارساز این و آن در مجلس جان یافتم

اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام

لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم

برق منشور هیولا نقش بستم در خیال

آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم

اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او

یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم

عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی

اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم

آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است

هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم

باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار

روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم

نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان

در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم

بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام

حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم

یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او

یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم

المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته

هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم

مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته

هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم

هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز

در کنار دایگان شادان و خندان یافتم

چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود

رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم

بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم

در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم

بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام

اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم

هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف

از جمال آستانش نور سبحان یافتم

یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی

از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم

اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام

عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم

نور عالم دیده ام در آسمان این جهان

روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم

الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه

ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم

اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا

تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم

حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت

شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم

در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز

عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم

اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات

المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم

جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف

بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم

القوی داده ملایک را وجود از جود خود

از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم

روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما

اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم

گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر

رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم

از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد

مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم

باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان

شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم

یادگار نعمت الله است نیکو یاددار

زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم

حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

از نجوم این سخن نمی گویم

بلکه از کردگار می بینم

غین در دال چون گذشت از سال

بوالعجب کار و بار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می بینم

همه را حال می شود دیگر

گر یکی در هزار می بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار

غصهٔ درد یار می بینم

قصهٔ بس غریب می شنوم

بی حد و بی شمار می بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد

از یمین و یسار می بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار

در میان و کنار می بینم

بنده را خواجه وش همی یابم

خواجه را بنده وار می بینم

بس فرومایگان بی حاصل

عامل و خواندگار می بینم

هرکه او پار یار بود امسال

خاطرش زیر بار می بینم

مذهب ودین ضعیف می یابم

مبتدع افتخار می بینم

سکهٔ نو زنند بر رخ زر

در همش کم عیار می بینم

دوستان عزیز هر قومی

گشته غمخوار و خوار می بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم

دیگری را دچار می بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال

هر یکی را دوبار می بینم

ماه را رو سیاه می یابم

مهر را دل فَگار می بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر

خصمی و گیر و دار می بینم

تاجر از دست دزد بی همراه

مانده در رهگذار می بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می بینم

حال هندو خراب می یابم

جور ترک و تتار می بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب

جای جمع شرار می بینم

بعض اشجار بوستان جهان

بی بهار و ثمار می بینم

اندکی امن اگر بود آن روز

در حد کوهسار می بینم

همدمی و قناعت و کُنجی

حالیا اختیار می بینم

گرچه می بینم این همه غمها

شادئی غمگسار می بینم

غم مخور زانکه من در این تشویش

خرمی وصل یار می بینم

بعد امسال و چند سال دگر

عالمی چون نگار می بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت

ششمش خوش بهار می بینم

نایب مهدی آشکار شود

بلکه من آشکار می بینم

پادشاهی تمام دانائی

سروری با وقار می بینم

هر کجا رو نهد بفضل اله

دشمنش خاکسار می بینم

بندگان جناب حضرت او

سر به سر تاجدار می بینم

تا چهل سال ای برادر من

دور آن شهریار می بینم

دور او چون شود تمام به کار

پسرش یادگار می بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم

شاه عالی تبار می بینم

بعد از او خود امام خواهد بود

که جهان را مدار می بینم

میم و حا ، میم و دال می خوانم

نام آن نامدار می بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر

علم و حلمش شعار می بینم

دین و دنیا از او شود معمور

خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده

باز با ذوالفقار می بینم

مهدی وقت و عیسی دوران

هر دو را شهسوار می بینم

گلشن شرع را همی بویم

گل دین را به بار می بینم

این جهان را چو مصر مینگرم

عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر سلطانم

همه را کامکار می بینم

عاصیان از امام معصومم

خجل و شرمسار می بینم

بر کف دست ساقی وحدت

بادهٔ خوش گوار می بینم

غازی دوست دار دشمن کش

همدم و یار و غار می بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می بینم

زینت شرع و رونق اسلام

هر یکی را دو بار می بینم

گرک با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می بینم

گنج کسری و نقد اسکندر

همه بر روی کار می بینم

ترک عیار مست می نگرم

خصم او در خمار می بینم

نعمت الله نشسته در کنجی

از همه بر کنار می بینم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲

گفتیم خدای هر دو عالم

گفتیم محمد و علی هم

گفتیم نبوت و ولایت

در ظاهر و باطنند باهم

آن بر همه انبیاست سید

وین بر همه اولیاست مَقدم

آن صورت اسم اعظم حق

وین معنی خاص اسم اعظم

واو ار طلبی طلب کن از نون

وز واو الف بجوی فافهم

در اول و آخرش نظر کن

تا دریابی تو سر خاتم

چشمی که نه روشنست از وی

آن دیده مباد خالی از نم

شهباز علی است نیک دریاب

هم دانهٔ روح و دام آدم

بی مهر محمد و علی کس

یک لحظه ز غم مباد خرم

باشد علم علی به دستم

زان هست ولایتم مسلم

در جام جهان نمای عینش

عینی است که آن به عین بینم

بر یرلغ ما نشان آل است

ما دل شادیم و خصم در غم

او ساقی حوض کوثر و ما

نوشیم زلال او دمادم

بی حضرت او بهشت باقی

جامی باشد ولیک بی جم

بیچارهٔ رزم اوست رُستم

خوانندهٔ بزم اوست حاتم

دستش به اشارت سر تیغ

افکنده ز دوش دست ارقم

کم باد محب آل مروان

هر چند کمند کمتر از کم

رو تابع آل مصطفی باش

نی تابع شمر و ابن ملجم

مائیم ز عزتش معزز

مائیم به دولتش مکرم

بر عرش زدیم سنجش خویش

بر بسته ز زلف خویش پرچم

ای نور دو چشم نعمت الله

وی مرد موالی معظم

در دیدهٔ ما تو را مقام است

بنشین جاوید خیر مقدم

در عین علی نگاه می کن

می بین تو عیان جمله عالم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳

عاشقانه گر بیابی جام جم

همدم او باش چون ما دم به دم

جام جم شادی جم یکدم بنوش

دم به دم در دم به دم در دم به دم

کرد عیسی مرده را زنده به دَم

آن دم ما بود آن دم از قدم

از دم عیسی اگر یابی دمی

دم به دم در دم به دم در دم به دم

گر دمی با همدمی باشی به هم

لذتی یابی ز همدم دم به دم

بشنو آن دم را غنیمت می شمار

دمه به دم در دم به دم در دم به دم

دمبدم دم می زند رند از ندم

تا چرا همدم نشد با جام جم

تو غنیمت دان دمی گر یافتی

دم به دم در دم به دم در دم به دم

تا کی آخر از وجود و از عدم

وز خیالات محال بیش و کم

این و آن بگذار و می گو دم به دم

دم به دم در دم به دم در دم به دم

بی نوایانیم در ملک عدم

وز نوای بی نوائی محتشم

همدم جامیم و با ساقی حریف

دم به دم در دم به دم در دم به دم

رو فنا شو از وجود و از عدم

تا حجاب تو نماند بیش و کم

با موحد گر دمی همدم شوی

دم به دم در دم به دم در دم به دم

ماضی و مستقبل ای صاحب کرم

از کرم بگذار ایشان را به هم

حالیا با حال خوش یک دم برآ

دم به دم در دم به دم در دم به دم

یکدمی گر بار یابی در حرم

باش محرم تا که باشی محترم

گر دمی محرم شوی با محرمی

دم به دم در دم به دم در دم به دم

نعمت الله است در عالم علم

واقفست او از حدوث و از قدم

دمبدم گوید که ای همدم بگو

دم به دم در دم به دم در دم به دم

همدم جامیم و با همدم به هم

این چنین همدم که دیده دم به دم

یار همدم گرد می یابی چو ما

دم به دم در دم به دم در دم به دم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴

سالها در سفر به سر گشتیم

عاشقانه به بحر و برگشتیم

تا ببینیم نور دیدهٔ خود

پای تا سر همه نظر گشتیم

گرد بر گرد نقطهٔ وحدت

همچو پرگار پی سپر گشتیم

عاشق و مست و لاابالی وار

در پی دوست در به در گشتیم

ظاهر و باطن جهان دیدیم

معنی خاص هر صُور گشتیم

بی خبر طالب همی بودیم

تا که از خویش باخبر گشتیم

یار ما بود عین ما به یقین

ما بدین معرفت سمر گشتیم

او شکر بود و جان من چون گل

ما به هم همچو گلشکر گشتیم

آفتاب جمال او دیدیم

باز تابنده چون قمر گشتیم

کُشتگان بلای غم بودیم

زنده و شادمان دگر گشتیم

پا نهادیم بر سر کونین

در همه حال معتبر گشتیم

غرقه اندر محیط عشق شدیم

واصل مخزن گهر گشتیم

نعمت الله را عیان دیدیم

عین توحید را بصر گشتیم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

در راه خدا بسی دویدیم

تا باز به خدمتش رسیدیم

در هر برجی چو شاهبازی

پرواز کنان روان پریدیم

رفتیم به سوی می فروشان

جام می از این و آن چشیدیم

در گلشن عشق طواف کردیم

چون سرو به هر چمن چمیدیم

از کثرت خلق باز رستیم

وز نقش خیال در رهیدیم

جانان به لسان ما سخن گفت

ما نیز به سمع او شنیدیم

در آینهٔ وجود اعیان

جز نور جمال او ندیدیم

از هشت بهشت و نه فلک هم

بگذشته به عشق او رسیدیم

چون جذبهٔ او رسید ما نیز

خطی به خودی خود کشیدیم

از هستی خود چو نیست گشتیم

فارغ چو یزید و بایزیدیم

مستیم و مدام همدم جام

در ذوق همیشه بر مزیدیم

از تربیت جمیع اشیاء

خود را به کمال پروریدیم

آن اسم که عین آن مسماست

دانیم چو آن به جان گزیدیم

معشوق خودیم و عاشق خود

هم سید خویش و هم عبیدیم

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶

دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن

دست دل در دامن آل عبا باید زدن

نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت

مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن

دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی

گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن

روبروی دوستان مرتضی باید نهاد

مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن

لافتی الا علی لاسیف الی ذوالفقار

این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن

در دو عالم چارده معصوم را باید گزید

پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن

پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول

پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن

گر بلائی آید از عشق شهید کربلا

عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن

هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی

اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن

دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست

بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن

سرخی روی موالی سکه نام علی است

بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن

بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی

لاف را باید که دانی از کجا باید زدن

ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم

طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن

بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید

خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن

از زبان نعمت الله منقبت باید شنید

بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷

ای دل ار عاشقی بیا از جان

دلبر از جان بجو ز جان جانان

حکمت این حکیم را بنگر

که در آن می شود خرد حیران

یک زمان خلوت خوشی سازد

لحظه ای خانه ای کند ویران

گاه خندان کند لب غنچه

گه گهی بلبلی کند گریان

عقل در کارخانهٔ حکمت

به مثل دلقکی است سرگردان

نقش بندی دمی کند به خیال

عقل گوید سخن ولی به گمان

به حقیقت نکو نمی داند

که چرا آمد این کجا شد آن

ذوق مستی مجو ز مخموران

لذت می طلب کن از مستان

بشنو از عارفان حضرت او

تا معانی بیان کنند ایشان

آفتاب وجود در دور است

سایه اش گه چنین و گاه چنان

نسخهٔ گنجنامه گر جوئی

هفت هیکل بگیر از او می خوان

شد سراب از ظهور ما سر آب

در سرابی که دیده آب روان

یک سخن در عبادت من و تو

گاه فرقان بود گهی قرآن

موج و بحر و حباب و جو بر ما

عین آبند و قطره و عمان

می و جامست و صورت و معنی

آن یکی جسم نام و این یک جان

لطف و قهرش ز روی ذات یکیست

آن یکی ذات و آن صفت میدان

خواجه و بنده هر دو دلشادند

کافر از کفر و مؤمن از ایمان

زر طلب کن ز خاتم و خلخال

تا شود مشکلات تو آسان

گر بیابی تو کنج ویرانی

گنج آن را بجو در آن ویران

صفت او به ذات او پیدا

ذات او از صفات او پنهان

چشم ما شد به نور او روشن

عین او دیده ایم در اعیان

ساغر ما حباب بود شکست

می و جامست نزد ما یکسان

مظهری هست در ظهور گدا

مظهری نیست حضرت سلطان

در هر آئینه که بنماید

بنمایند روشنش رندان

او یکی آینه فراوان است

اعتباریست آینهٔ جان

انبیا اولیا به حکم خدا

عالم عالمند در دو جهان

حال سید به ذوق دریابد

هرکه عارف شود به کشف و بیان

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸

نقش رویش خیال تا بسته

این چنین کس خیال نابسته

جلوه داده جمال معنی را

صورتی در خیال ما بسته

رو نموده ربوده دل از ما

زلف بگشوده و قبا بسته

آفتابی که دیده بسته نقاب

یا که مه برقع از حیا بسته

بند روبند بسته و عشقش

عقل را دست بر قفا بسته

در میانست وخلق از او به کنار

نور چشم است و دیده ها بسته

هندوی زلف او به عیّاری

چین گرفته ره خطا بسته

جای خود کرده در سراچهٔ چشم

پرده بر دیده از هوا بسته

آمده مست و جام می بردست

های هوئی درین سرا بسته

به خدا عهد بسته ام به خدا

نشکنم عهد با خدا بسته

ساقیا در مبند و بگشا در

نبود در بر آشنا بسته

این کرم بین که پادشه کمری

بر میان من گدا بسته

عشق او بسته هر کسی به کسی

نعمت الله به عشق وابسته

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی

جمالی لایزال من صفاتی

مسما واحد اسما کثیر

وفی تلوین اسمائی ثباتی

وجودی کالقدح روحی کراخی

فخذ منی قدح و اشرب حیاتی

و عقلی کالاب نفسی کامی

ابی ابنی و امی کالبناتی

وصالی راحتی فی کل حال

فراقی عن ظهوری نازعاتی

و فی ملک البقا ملکی قدیم

و لو کان تجلی فی جهاتی

کلامی نازل من فوق عرشی

علی لوح الوجود الکایناتی

وجود فی وجود فی وجودی

و کون الجامع منی مرآتی

لوجهی باعث الایجاد خلقی

و ذوقی من ظهوری حاصلاتی

حیاتی دایم روحی من الله

و مستغن حیاتی عن مماتی

و اکلی دایم من رزق ربی

و رزاقی قسیم المقسماتی

و قلبی عرش اسراری بامری

و مجموع الملایک حاملاتی

و تقریری من التوحید شرک

و طاعاتی علی عن سیئاتی

وجودی شاهدی عندی بجودی

کلامی ناطق عن معجزاتی

و نطقی قاصر عن وصف ذوقی

و عقلی عاجز من وارداتی

عذابی راحتی دائی دوائی

و حلی فی طریقی مشکلاتی

کتاب الکون حرف من حروفی

و تعبیر الروایة من رواتی

و روحی مظهر الارواح کله

و جسمی مظهر الایات آتی

و عینی ناظر فی کل وجه

و نفسی عاشق بالزاکیاتی

ضمیری خالص من غیر حق

و قلبی سالم من خالصاتی

و بیتی جنتی حوری حواری

و لکن لا الیها التفاتی

و لو کان سوی الله فی ضمیری

لکان مونسی لاتی مناتی

بکاسات و طاسات شرابی

متی یشرب شراب من فراتی

زلالی عند عطشان شرابی

و ساقی صالح من مالحاتی

کلیمی خلع نعلین بامری

و طرح العالم من واجباتی

و لیس الدار الا غیر نوری

ولا فی البیت الا خیراتی

رسول جاء من عندی الی

بارسال الرسالة مرسلاتی

و هذا القول من اقوال جدی

و صلوات علیه من صلواتی

صفات الله فی وجهی و جلی

و اسمی نعمت الله کیف ذاتی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰

حبیبی سیدی یا ذالمعالی

سوالله عند شمسی کالظلالی

خیالی نقش بسته عالمش نام

نمودی در خیالی آن جمالی

و عینی ناظر من کل وجه

و قلبی حاضر فی کل حالی

می صافست و خوش جامی مصفی

فخذ منی القدح و اشرب زلالی

رایت الله فی مرآت کونی

بعین الله هذا من کمالی

و شمس الروح نور من ظهوری

و بدر الکون عندی کالهلالی

سوی الله چیست ای صوفی صافی

خیال فی خیال فی خیالی

وجودی جز وجود حق مطلق

ظلال فی ظلال فی ظلالی

غلام و بندگی سید ما

کمال فی کمال فی کمالی

چو سید نعمت الله رند و مستی

محال فی محال فی محالی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱

آن امیرالمؤمنین یعنی علی

وان امام المتقین یعنی علی

آفتاب آسمان لافتی

نور رب العالمین یعنی علی

شاه مردان پادشاه ملک و دین

سرور خلد برین یعنی علی

نام او روح الامین از بهر نام

می نویسد بر جبین یعنی علی

گر امامی بایدت معصوم پاک

می طلب شاهی چنین یعنی علی

گر محمد بود ختم انبیاء

هست بر خاتم نگین یعنی علی

استعانت خواهد از درگاه او

خدمت روح الامین یعنی علی

ساقی کوثر امام انس و جان

مصطفی را جانشین یعنی علی

فتح و نصرت داشت در روز غزا

بر یسار و بر یمین یعنی علی

عین اول دیده ام در عین او

نور چشم خورده بین یعنی علی

پیشوائی گر گزینی ای عزیز

این چنین شاهی گزین یعنی علی

مخزن اسماء اسرار اله

نفس خیر المرسلین یعنی علی

بود با سر نبوت روز و شب

رازدار و هم قرین یعنی علی

دین و دنیا رونقی دارد که هست

کارساز آن و این یعنی علی

این نصیحت بشنو از من یاددار

دائما می گو همین یعنی علی

ناز دارم بر جمیع اولیا

ز آن ولی نازنین یعنی علی

صورتش در طا و ها می خوان که هست

معنیش دریا و سین یعنی علی

دست برده از ید و بیضا به زور

معجزه در آستین یعنی علی

معنی علم لدنی بی خلاف

عالم علم مبین یعنی علی

نعمت الله خوشه چین خرمنش

دلنواز خوشه چین یعنی علی

در ولایت اولین اولیا

اولین و آخرین یعنی علی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲

جام گیتی نما علی ولی

معنی انبیا علی ولی

در ولایت ولی والا قدر

سرور اولیا علی ولی

ابن عم رسول و دامادش

هست سر خدا علی ولی

به سنان و سه نان گرفته همه

مُلکت دو سرا علی ولی

مخزن گنج کنت کنزاً اوست

محرم کبریا علی ولی

حضرت مصطفی رسول خدا

خدمت مرتضی علی ولی

هر که در عشق او شود کشته

دهدش خونبها علی ولی

کی گدا از درش رود محروم

چون بود پادشاه علی ولی

هر کسی را امام و راهبریست

رهبر جان ما علی ولی

گر نهی سر به پای فرزندش

دست گیرد تو را علی ولی

نور چشم محققان جهان

دیدهٔ بی عطا علی ولی

غم نباشد ز خویش و بیگانه

گر بود آشنا علی ولی

مس قلب ار بری به حضرت او

کندش کیمیا علی ولی

نعمت الله فقیر حضرت اوست

شاه ملک غنا علی ولی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳

هر که دارد با علی یک مو شکی

نزد شیر حق بود چون موشکی

کی تواند با علی کردن مصاف

خارجی گر لشگرش باشد لکی

هفت دریا با محیط علم او

نزد ما باشد ز بسیار اندکی

منکر آل عبا دانی که کیست

جاهلی یابد تباری مردکی

ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم

این یکی نیمی و آن یک نیمکی

آفتاب آسمان لافتی

سایهٔ لطف الهی بی شکی

عالم ملک ولایت مرتضی

بندهٔ او خدمت جانی یکی

شاهباز آشیان لامکان

با همای همت او مرغکی

با شکوه کوس او روز نبرد

خود چه باشد نام کوس و طبلکی

مصطفی و مرتضی را دوست دار

صورتاً هستند دو در معنی یکی

نعمت الله دوستی اهل بیت

جای داده در دل خود نیککی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴

گر در این بحر آشنا یابی

عین ما را به عین ما یابی

دردمندی اگر دوا جوئی

درد می نوش تا شفا یابی

گر وصال خدای خود طلبی

بگذر از خود که تا خدا یابی

نقد معنی که گنج صورت ماست

گر بجوئی ز بینوا یابی

از فنا بگذر و بقا را جو

که بقا را هم از فنا یابی

ذوق در عاشقی و قلاشی است

ذوق از زاهدی کجا یابی

همدم جام می شو ای عاشق

تا نصیبی ز ذوق دریابی

ای که گوئی که تا کیش جویم

جاودانش بجوی تا یابی

خویش گم کرده ای و می جوئی

خوش بود خویش را چو وایابی

عاشقانه بیا قدم در نه

یا کشندت بعشق یا یابی

خلعت عشق را بپوشی خوش

گر ز آل عبا عبا یابی

در غمش پایدار مردانه

که ز عشقش بسی غنا یابی

راحت جان مبتلا دانی

گر ز بالای او بلا یابی

تا که مقصود دو سرا یابی

نعمت الله را بدست آور

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵

خرد پیمانهٔ انصاف اگر یک بار بردارد

بپیماید هر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد

خرد عقل است و پیمانه قناعت نزد درویشان

برو مجمل مفصل کن خرد این زیر سر دارد

تو را معلوم گرداند ازین دریای ظلمانی

که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد

عدم دریای ظلمانی بدن این عالم سفلی

حواس ظاهر و باطن به بحر و بر سفر دارد

چرا این زورق زرین همی دون ناموافق شد

گهی سیمین سلب پو شد گهی زرین سپر دارد

دلت آن زورق زرین مقلب گردد او هر دم

گهی در جسم و گه در جان ز خیر و شر خبر دارد

چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن

گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد

بود خورشید نورانی چو علم و معرفت در تو

که او در صورت و معنی به نفس و رب گذر دارد

زمرد دیدهٔ افعی چگونه می بیالاید

عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد

زمرد جوهر عقل است و افعی نفس اماره

ندید او گوهر آدم کجا خاک این گهر دارد

چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته

ز موشش می نگه دارند و این حکمت چه در دارد

تکبر چون پلنگی دان که خسته کرده جان او

حسد موش است چون نالید جان اندر سفر دارد

چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر

چگونه سر برون آرد به علم شور و شر دارد

تکبر ، چون به مغز اندر غضب ، ماری شد اندر سر

زند او خلق عالم را ازین سورت به درد آرد

شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من

صدا از کوه چون آید چگونه نیشکر دارد

شجر چون روح حیوانی که دارد نطفهٔ کافور

صدا ، چون او برون آید ، ز لذت نیشکر دارد

که دارد آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن

و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد

عَرَض سنگ است و آتش عشق و نفست خار و روحت گل

چو رحمت ابر حامل بنده از حق او مطر دارد

هزاران میوه لونالون و گوناگون و رنگارنگ

نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد

هزاران فعل در آدم ز لونالون و گوناگون

نهان در عقل و نفس او چو طبعش بارور دارد

که آرد از شجر بیرون که بخشد لذت و بویش

که اندر شاخ چوب خشک چندین بار و بر دارد

ز قوت چون به فعل آید عمل‌های بنی‌آدم

به هر فعلی از آن قوت چه لذت بیشتر دارد

نگوئی گاو بحری را چرا پیخال شد عنبر

و یا در ناف آهو ، مشک اذفر بی‌شمر دارد

بقر چون نفس لوامه ریاضت مشک و هم عنبر

چو آهو طبع دانایان ز دانش مشک تر دارد

نگوئی از کجا آرد همی دون کرم ابریشم

و یا اندر تک دریا صدف از چه دُرر دارد

چه باشد کرم ؟ ضعف تو تند او دایم ابریشم

صدف چون حرف و صوت اینجا ز عرفان پر دُرر دارد

از این آتش چه می‌جوید سمندر همچو پروانه

یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد

چو آتش عشق معبودی سمندر عاشق فانی

بود عقل تو پروانه ز آتش او حذر دارد

نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی

نوای هر یکی ینگی ، دگر سان بال و پر دارد

بود آن بیضه ذات تو که رنگ اوست بی‌ رنگی

تنزل در صفت هر یک دگر سان بال و پر دارد

نگوئی سنگ مغاطیس آهن چون کشد با خود

سرب الماس چون برد و این حکمت چه در دارد

هوس چون نفس مغناطیس ، حدید دل کشد با خود

سرب الماس چون حکمت از الماس جهلت او گذر دارد

تفکر کن در این معنی تو در شاهین و مرغابی

گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد

هوس چون مرغ شاهینت رباید مرغ روح از تن

گریزد آن از این شیطان و این بر آن ظفر دارد

عجایب تـر از این دارم بگویم گر کنی باور

اگر رای تو در دریای حکمت آب و خور دارد

عجایب‌تر ازین چون است ؟ ‌جواب این سئوال او !

هر انسانی که فرماید عجایب فخر و فر دارد

چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید

گریزد آن چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد

تو عشق حق چو شیری ‌دان و حرصت همچو مورستان

گریزد شیر ازین معنی کز ایشان نیشتر دارد

اگر تو راست می‌گوئی که فعل مرد و زن باشد

چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد

تجلی کی مکرر شد که تا صورت به هم ماند

از آن شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد

اَیا آن را که او زاد است چرا مانند او نبود ؟

پدر هرگز نمی‌خواهد که خصم او پسر دارد

دو کس کز مظهر یک اسم باشند ای عزیز من

بود دور و تسلسل این محالست کان مقر دارد

پدر هرگز نمی‌خواهد که او را دختری باشد

چرا حاصل نگردد انکه اندر دل پدر دارد

خلاف اندر زمین باشد نه در تخم و ضمیر من

که هر دو جز یکی نبوَد که اصلش از پدر دارد

طبایع چون بدانستی سئوالم را جوابی گو

چرا ضدّان یکدیگر مراد از یکدگر دارد

به صورت گر چه ضدّانند گریزان هر چهار از هم

به معنی خود یکی باشد که استاد دگر دارد

اگر سازنده ایشان‌اند مر ترکیب عالم را

چرا هر چار را با هم که در الوان اثر دارد

طبایع آلت حق است و فاعل دست حق را دان

از آنش مختلف کردند که در الوان اثر دارد

تو نادانی نمی‌دانی که نادانی تو ای غافل

جهالت مر ترا بربود و جان اندر سقر دارد

برو دانش طلب می‌کن اگر تو مرد دانائی

که از انسان به جز دانش اگر دارد سقر دارد

اگر نه در بن دندان بگو وی را خداوند است ؟

به هر بابی که گرداند ز هر بابی خبر دارد

همه ذرات می‌داند که ایشان را خداوند است

همه در ذکر و تسبیح‌ اند و حق ز ایشان خبر دارد

تو لنگی را بر هواری برون بردن همی خواهی

بیا این را جوابی گو که ناصر این زبر دارد

بود جهل و گمان لنگی که وا دارد تو را از حق

قدم در علم و دانش نه اگر چشمت بصر دارد

هوالاول هوالاخر هوالظاهر هوالباطن

منزه مالک الملکی که بی‌ پایان حشر دارد

نه اول بود و نه آخر نه ظاهر بود و نه باطن

منزه ذات بی چونش که گوئی او حشر دارد

یکی‌دان و یکی او را نیاری هیچ هرگز شک

قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد

یکی اندر یکی یک را چه شک باشد یکی در یک

قضا را با قدر امر شد اگر خواهد قدر دارد

خواص جملهٔ اشیا به صورت چون بدانستی

ضروری باشد این معنی که در صورت اثر دارد

مسما را اگر خواهی درآ در ملک انسانی

که مظهر اوست اسما را همه بر وی نظر دارد

شنو از سید عزت به آیین این معما را

جواب ناصر خسرو که سید این زبر دارد

ترجیحات

ترجیع اول

تا لوای حیدری بر طارم خضرا زدند

کوس غرّش بر فراز عالم اعلا زدند

تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم

ساکنان درگهش زان دم ز او ادنی زدند

جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی

قفل حیرت بر زبان نطق هر گویا زدند

سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما

از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند

پادشاهان از برای حشمت شاهنشهی

سکهٔ دولت به نامش بر سر زرها زدند

عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او

طعنها بر گفته های بوعلی سینا زدند

لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید

عارفان تمثال نورش بر ید بیضا زدند

حکم فرمانش بنام انّما کرده نشان

ابلغ توقیع آل آلش از طه زدند

مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او

این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند

نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار

لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار

نور چشم عالمش خوانم علی مرتضی

محرم راز رسول و ابن عم مصطفی

گوهر دریای عرفان بحر و علم کان وجود

رهنمون رهروان و پیشوای اتقیا

هادئی کز نسل او مهدی هویدا می شود

شاید ار گویند او را اهل حق نور هدی

از ولای او ولایت یافته هر کو ولیست

رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا

دوستدار خاندان باش و محب اهلبیت

تابع دین محمد باش و از بهر خدا

نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف

یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا

از محبت آفتابی بر دل ما تافته

می نماید نور او آئینهٔ گیتی نما

نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار

لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار

مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست

در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست

هر کسی از گنج سلطانی عطائی یافته

نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست

حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام

هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست

حاکم او در ولایت اولیا او را مرید

شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست

یافته حکم ولایت از خدا و مصطفی

هر چه هست از جزء و کل پیوسته در فرمان اوست

روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل

در امامت این امام انس و جان جانان اوست

گرچه عالم از عطای نعمت الله منعمند

نعمت الله نعمت شایسته از احسان اوست

نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار

لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار

ترجیع دوم

در موج و حباب و آب دریاب

آن آب در این حباب دریاب

ما را به کف آر عارفانه

خوش ساغر پرشراب دریاب

بر دیدهٔ ما نشین زمانی

آن لعبت بی حجاب دریاب

هر برگ گلی که رو نماید

در عارض او گلاب دریاب

خوش روشنی است در شب و روز

مه را نگر آفتاب دریاب

گنجی است حدیث کنت کنزاً

آن گنج در این خراب دریاب

بحریست نموده رو به قطره

در قطره و بحر آب دریاب

بالذات یکی و بالصفت صد

یک عین به صد حباب دریاب

گوئی جامیم یا سرابیم

بردار ز رخ نقاب دریاب

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

در هر دو جهان یکیست بی شک

آن یک بطلب ز عین هر یک

در وحدت و کثرتش نظر کن

تا دریابی تو هر دو نیکک

یک باده و صد هزار جام است

یک را بشمار تا شود لک

مکتوب و کتابتی و کاتب

گر حرف خودی چو ما کنی حک

امروز شکست توبهٔ ما

روزی است خجسته و مبارک

آوازهٔ ما گرفت عالم

مانند سخای آل برمک

ای طالب گنج کنت کنزاً

در کنج دلت بجوی بی شک

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

همدم شده اند نائی و نی

این یک مائیم و آن دگر وی

جامیست پر از شراب دریاب

می جام میست و جام می می

عالم به وجود اوست موجود

بی جود وجود اوست لاشئی

هر زنده دلی که کشتهٔ اوست

در مذهب ماست دائماً حی

از خود بطلب مراد خود را

زیرا که توئی مراد هی هی

گوئی که به ترک باده گفتی

حاشا حاشا نگفته ام کی

در مجلس عاشقان سرمست

این قول بگو به نالهٔ نی

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

بی نقش خیال روی آن ماه

عالم همه چیست نقش خرگاه

صورت جامست و معنیش می

باطن خورشید ظاهراً ماه

معشوق خودیم و عاشق خود

تا ما از ما شدیم آگاه

جانبازانیم در ره عشق

صد جان به جویی بود در این راه

دل خرگه و ترک عشق سرمست

یارب چه خوش است ترک و خرگاه

در نیم شب از درم درآمد

خورشید که دید در سحرگاه

هر بار که دیدمش بگفتی

ای نور دو چشم نعمت الله

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

این شعر که گفته‌ایم ازذوق

درّی است که سفته‌ایم از ذوق

نقشی است خیال مهر رویش

کز دیده نهفته‌ایم از ذوق

خاشاک خودی ز راه هستی

ما پاک برفته‌ایم از ذوق

در گلشن بوستان توحید

چون گل بشکفته‌ایم از ذوق

ترجیع خوشی که گفتهٔ ماسـت

سرّی است نهفته‌ایم از ذوق

بر خاک در شرابخانه

مستانه نخفته‌ایم از ذوق

با هر یاری در این خرابات

این نکته بگفته‌ایم از ذوق

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

آمد ساقی و جام در دست

در دیدهٔ ما چو نور بنشست

از دیده بد سترد و بربود

نقشی که خیال غیر می بست

آن توبهٔ زاهدانهٔ ما

رندانه به یک پیاله بشکست

ما سرخوش چشم مست ساقی

می بر کف و زلف یار بر دست

خوشوقت کسی که همچو سید

از بود و نبود خویش وارست

سرمستانیم و در خرابات

گوئیم به یاد رند سرمست

در حال همین سرود گوید

هر گه که کسی به نزد ما هست

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربئی و هم عراقی

ترجیع سوم

ای به مهرت دل خراب آباد

وز غمت جان مستمندان شاد

طاق ابروت قبلهٔ خسرو

چشم جادوت فتنهٔ فرهاد

لب لعل تو کامبخش حیات

سر زلفت گره گشای مراد

هر که شاگردی غم تو نکرد

کی شود درس عشق را استاد

ما به ترک مراد خود گفتیم

در ره دوست هر چه باداباد

دوش سرمست درگذر بودم

بر در مسجدم گذار افتاد

مقرئی ذکر قامتش می گفت

هر کس آنجا رسید خوش بستاد

از پی آن جماعت افتادم

تا ببینم که چیستشان اوراد

ناگه از پیش امام روحانی

رفت بر منبر این ندا در داد

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

شاهدی از دکان باده فروش

به رهی می گذشت سرخوش دوش

حلقهٔ بندگی پیر مغان

کرده چون در عاشقی درگوش

بسته زُنار همچو ترسایان

جام بر دست و طیلسان بر دوش

گفتم ای دستگیر مخموران

از کجا می رسی چنین مدهوش

جام گیتی نمای با من داد

گفت از این باده جرعه ای کن نوش

گر تو خواهی که تا شوی محرم

در خرابات راز را می پوش

گفتم این باده از پیالهٔ کیست

لب به دندان گرفت و گفت خموش

تا که از پیر دیر پرسیدم

که ز سودای کیست این همه جوش

هیچ کس زین حدیث لب نگشود

ناگهان چنگ برکشید خروش

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک بالا بلند یغمائی

سر و سردار ملک زیبائی

شهرهٔ انس و جان به خوشروئی

فتنهٔ مرد و زن به غوغائی

طلعتش ماه برج نیکوئی

قامتش سرو باغ رعنایی

از در دیر چون درون آمد

هر کسش دید گشت شیدائی

تا که از مرحمت نظر انداخت

به من مستمند سودائی

که گرت آرزوی سلطنتست

چند هجران کشی و تنهائی

گفت ای عاشق بلا دیده

تا به کی بیخودی و رسوائی

در ره دوست کفر و دین درباز

در خرابات باده پیمائی

چون که برگشتم از ره تقلید

داد تلقینم این به دانائی

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک سرمست چون کمان برداشت

هر کرا بود دل ز جان برداشت

در کمان بودم از خیال میانش

چون کمر بست این گمان برداشت

گفتم ای خسرو وفاداران

قدمی چند می توان برداشت

به گلستان خرام تا با تو

من بیدل کنم ز جان برداشت

در چمن رفت و همچو گل بشکفت

نام خوبی ز ارغوان برداشت

در زمان چون که مست شد ساقی

شیشه را مهر از دهان برداشت

باده چون گرم شد به صیقل روی

زنگ ز آئینهٔ روان برداشت

هر کدورت که داشت دل از درد

درد او آمد از میان برداشت

باده از حلق شیشهٔ صافی

دم به دم ناله و فغان برداشت

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

غمزهٔ شوخ آن بت طناز

می کشد خلق را به عشوه و ناز

از پس پرده می نوازد چنگ

مطرب عود سوز بربط ساز

او شهنشاه مسند خویشی

ما گدایان آستان نیاز

گه بود همچو باه جان پرور

گه بود چون خمار روح گداز

اوست مقصود ساکنان کنشت

اوست مقصود رهروان حجاز

گر کشد خسرویست کامروا

ور ببخشد شهی است بنده نواز

ای دل ار آرزوی آن داری

که شود با تو آشکارا راز

گذری کن به سوی میخانه

تا ببینی حقیقتش ز مجاز

تا ببینی بتان ماه جبین

که سراسر کشنده اند آواز

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ای غمت پادشاه کشور دل

بی وفای تو خاک بر سر دل

زلف شستت کمین کنندهٔ جان

چشم مستت به غمزه رهبر دل

آزمندیم و دم نزد یک دم

جان ما بی غم تو بر در دل

زنده دل می کند به بادهٔ ناب

که شرابیست نو به ساغر دل

صبحدم لعبت پری زاده

آمد و حلقه کوفت بر در دل

در گشود و نشست مستانه

روی خود داشت در برابر دل

چون به دیوان دل فرو رفتم

این سخن بود در برابر دل

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ساقیا بادهٔ شبانه کجاست

می بیاور که دور نوبت ماست

جام گیتی نمای پیش آور

که در او جرعه ای خدای نماست

بی خبر کن مرا ز هستی خود

که خبر آرمت که یار کجاست

به گدائی رویم بر در دوست

که مراد همه جهان آنجاست

پیر پیمانه نوش پیمان ده

آن زمانی که بزم می آراست

گفت با دوست هر که بنشیند

باید اول ز رأی خود برخاست

تا ببینی به دیدهٔ معنی

نعمت الله را تو از چپ و راست

پس از آنت به گوش جان آید

در جهان آنچه مخفی و پیداست

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ما اسیران بند سودائیم

دردمندان بند برپائیم

ما اسیران وادی عشقیم

مصلحت بین کوی غوغائیم

گه تهی کیسه گاه قلاشیم

گاه پنهان و گاه پیدائیم

گاه مانند زمین پستیم

گاه همچون سپهر بالائیم

همچو سید ز کفر و دین فارغ

در خرابات باده پیمائیم

هر که با ما نشست مؤمن شد

از دلش زنگ کفر بزدائیم

چون شود جان او به می صافی

بعد از آنش تمام بنمائیم

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

دوشم از غیبت پیر عالم عشق

این سخن یاد دادم از دم عشق

کای گدای همه قدح نوشان

جام می نوش تا شوی جم عشق

کرده ام خود به ترک مردم عقل

از برای صفای مردم عشق

بستم احرام کوی کعبهٔ جان

غسل کردم به آب زمزم عشق

چون رسیدم به قبلهٔ عرفات

دیدم اندر هوای عالم عشق

شور مستی فزون شد دل را

هر دم از جرعهٔ دمادم عشق

جمله کاینات و هرچه در اوست

غرق بودند پیش شبنم عشق

نعمت الله را چو می دیدم

شد یقینم که اوست محرم عشق

ورق عاشقی چو شد معلوم

این سخن بود فضل اعظم عشق

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترجیع چهارم

آفتابی درآمد از در و بام

گشت روشن سرای جان به تمام

جان ما جام بود و جانان می

جام چون باده گشت و جانان جام

نور خورشید عشق بر دل تافت

محو شد سایه و نماند ظلام

ساقی عشق ساغر می داد

مست گشتیم از آن مدام مدام

مائی ما چو از میان برخاست

اوئی اوست جز و کل و سلام

چون ازل با ابد یکی گردید

مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام

دل به دلبر سپرد و می گوید

سید امروز با خواص و عوام

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

اول ما چو آخر ما شد

سرّ پنهان که بود پیدا شد

دور پرگار چون به هم پیوست

نقطه در دایره هویدا شد

هرکه برخاست از خودی بگذشت

وان که با ما نشست از ما شد

آن حبابی که بود ازین دریا

عاقبت باز عین دریا شد

مژدگانی که مه پدید آمد

ابر مائی ز پیش ما واشد

گر محمد نهان شد از دیده

نعمت الله آشکارا شد

به زبان فصیح خواهد گفت

هرکه چون ما به عشق گویا شد

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

ای ندیده جمال او به کمال

چند باشی اسیر ظن و خیال

جز خیالش خیال هر دو جهان

بود ای جان من خیال محال

رو در آئینهٔ دلم بنمود

عین خود دید آن مثال جمال

چون همه اوست در حقیقت حال

کی بود نزد ما فراق و وصال

نه به صورت ولیکن از منی

بنگر آن چهرهٔ خوش یک به کمال

یک مثالم به لوح دل بنویس

تا بدانی که اوست عین مثال

مست میخانهٔ قدم گشتم

فارغم از خمار قال و مقال

حالیا حال را غنیمت دان

تا شود روشن از نتیجهٔ حال

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

خوش بود روی نازنین دیدن

ماهروی خوشی چنین دیدن

خوش بود گنج عشق بی رنجش

خاصه در کنج دل دفین دیدن

دیده بگشا که خوش بود جانا

بی گمان چهرهٔ یقین دیدن

آفتاب جمال او چه خوشست

در رخ خوب آن و این دیدن

دامنش خوش بود گرفته به دست

دست او هم در آستین دیدن

غم عشقش خجسته باد که دل

خوش بود در غمش حزین دیدن

خوش خیالیست سرو بالایش

خاصه درچشم راستبین دیدن

با خیالش چه خوش بود سید

آینه در نظر همین دیدن

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

ای هوای تو کام جان همه

وی غمت مونس روان همه

آفتاب جمال رخسارت

کرده روشن سرای جان همه

حرف موهوم نقطهٔ دهنت

بی نشان می دهد نشان همه

برتری از بیان و این عجب است

که معانی تو است بیان همه

ما همه بلبلان شیدائیم

سر کوی تو گلستان همه

مست آن چشم پرخمار توایم

ای شراب لبت از آن همه

همچو سید شنیده ام به یقین

گفته های تو از زبان همه

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

قطعات

قطعهٔ شمارهٔ ۱

قرب صدسال عمر من بگذشت

قصد موری نکرده ام به خدا

نان خود خورده ام ز کسب حلال

مال غیری نخورده ام به خدا

در خرابات عشق رندانه

روزگاری سپرده ام به خدا

به خدا زنده ام به حق رسول

گرچه از خویش مرده ام به خدا

موی هستی به تیغ سرمستی

از سر خود سترده ام به خدا

تا عزیز خدا و خلق شدم

ذاکرانه شمرده ام به خدا

نفس خود به یاد سید خویش

عزت کس نبرده ام به خدا

قطعهٔ شمارهٔ ۲

چون مرا درخواب کردی روز و شب

روز و شب درخواب می بینم تو را

روی تو ماهست و چشم من پر آب

روز و شب در آب می بینم تو را

قطعهٔ شمارهٔ ۳

فیضی که به تو رسید از ما

آن رحمت حق شناس ما را

تو نیز رسان به دوستانت

اسرار معانیش خدا را

قطعهٔ شمارهٔ ۴

دردمندی فقیر اگر یابی

به کرم درد او دوا فرما

وعده گر دهی به درویشی

وعدهٔ خویش را وفا فرما

این نصیحت قبول اگر افتد

دولتی دان و یاد ما فرما

قطعهٔ شمارهٔ ۵

یک شاهدی است ما را در غیب و در شهادت

در غیب و در شهات یک شاهدی است ما را

جام و می‌اند با هم با ساقیند همدم

جامی به نوش جانا شادی ما خدا را

قطعهٔ شمارهٔ ۶

لفظ الف و دو لام و یک ها

اسمی است از آن تو اسم دریاب

این صورت او و اوست معنی

مانندهٔ روح و جسم دریاب

دریاب رموز اسم اعظم

آن گنج در این طلسم دریاب

در ظاهر و باطنش نظر کن

عارف شو و هر دو قسم دریاب

دریاب رموز نعمت الله

ذات و صفتش به اسم دریاب

قطعهٔ شمارهٔ ۷

دوش تا روز ما به هم بودیم

لذتی یافتم که چه توان گفت

بندگی خدای خود کردم

حرمتی یافتم که چه توان گفت

دست و پایش خوشی ببوسیدم

حضرتی یافتم که چه توان گفت

رحمتی کرد بر من مسکین

رحمتی یافتم که چه توان گفت

قطعهٔ شمارهٔ ۸

خودنمائی می کنی با عاشقان

در دوئی آن یک کجا بنمایدت

نعمت الله جو که نور روی او

آنچه خواهی حالیا بنمایدت

قطعهٔ شمارهٔ ۹

گنج اسما به من عطا فرمود

نعمتی یافتم که چه توان گفت

عقل آمد دمی ملولم کرد

رحمتی یافتم که چه توان گفت

نعمت الله به من عطا فرمود

نعمتی یافتم که چه توان گفت

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰

ماسوی الله جز خیالی نیست می بینم به خواب

این چنین نقش خیالی قابل تعبیر نیست

در سر زلفش دل ما مدتی پابست شد

این چنین دیوانه را خوشتر از آن زنجیر نیست

کی رسد هرگز به مقصودی درین راه خدا

نوجوانی کاندرین ره هم رفیق پیر نیست

گر نمی یابی مرادی آن هم از تقصیر ماست

ورنه بر درگاه او ازهیچ رو تقصیر نیست

گرچه جارالله کلام الله تفسیرش کند

گرچه تفسیری خوشست اما چو این تفسیر نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱

ای جان پدر به حال ما رحمی کن

زیرا بی تو تمتعی از جان نیست

بسیار فراق تو کشیدم اما

زین بیش مرا تحمل هجران نیست

ملک و ملکوت تخت سلطانی ماست

مخصوص به شهر یزد یا کرمان نیست

بگذر ز خرابهٔ جهان جان پدر

آن گیر که این جهان همه ویران نیست

برخیز و بیا که دنیی و عقبی هم

با همت دوست قیمتش چندان نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲

غیرتش غیر دوست فانی کرد

غیر حق در وجود باقی نیست

جام بشکست و باده آخر شد

جز از او خود حریف ساقی نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳

گر سبوئی شکست یا جامی

حضرت عشق تا ابد ساقی است

چشم و گوش ار نماند باکی نیست

بصر و سمع دائما باقیست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۴

نعمت الله همه جهان بگرفت

این چنین نعمتی جهانگیر است

نوجوانی است مست و لایعقل

ور به معنی نظر کنی پیر است

قطعهٔ شمارهٔ ۱۵

کفر سر زلف بت به دست آر

کایمان محققانه این است

گفتم که ز باده توبه کردم

مشنو که مرا نشانه این است

مائیم مدام در خرابات

فردوس منست خانه این است

زد ناوک عشق بر دل من

گفتا که مرا بهانه این است

هر دم نقشی خیال بندم

آری چه کنم زمانه این است

مطرب بنواز ساز عشاق

بزمیست خوش و ترانه اینست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۶

مائیم حضور نعمت الله

رویش بنگر که نیک پیداست

در آینهٔ تمام اشیا

تمثال جمال او هویداست

در دیدهٔ مست ما نظر کن

رویش بنگر که نیک پیداست

قطعهٔ شمارهٔ ۱۷

هر چه در کاینات موجود است

همه مرحوم رحمت‌اللّه است

نیست نومید کس ز رحمت او

همه ممنون منت‌اللّه است

از کرم نعمتی به ما بخشید

بر همه فیض نعمت‌اللّه است

سر او را که نیک دریابد

محرم راز نعمت‌اللّه است

قطعهٔ شمارهٔ ۱۸

سر کل چون کله نهد بر سر

آن کله کل بلای دستار است

عشق شاه است و می برد دستار

عقل مسکین گدای دستار است

دیده‌ام خواجهٔ کلان دیروز

همچو کل در هواس دستار است

قطعهٔ شمارهٔ ۱۹

هر که کشته شود به عشق خدا

به یقینم که او خدا گشته است

خونبها خود هدیه به گشتهٔ خویش

تا نگوئی که او چرا کشته است

پادشاهی دهد به درویشی

هان نگویی که او گدا گشته است

قطعهٔ شمارهٔ ۲۰

انس با محبوب اگر گیرد محبّ

گر چه باشد یک نفس مطلوب اوست

گر دمی با یار خود همدم شود

حاصل او زان نفس محبوب اوست

قطعهٔ شمارهٔ ۲۱

در راه خدا پای برهنه گو برو

آن یار که همچو بشر حافی اهل است

گر سر به ره است پا برهنه غم نیست

ور نیست به ره سر برهنه سهل است

قطعهٔ شمارهٔ ۲۲

چون شتا آمد شتا مقلوب کن

کِشته ها اندر شتا با آتش است

نشنیدستی تو از سید مگر

کآتش مقلوب با آتش خوش است

قطعهٔ شمارهٔ ۲۳

ملک و ملکوت هر دو انسان

او مظهر جملهٔ صفات است

مستکمل ذات او صفت نیست

مستکمل آن صفات ذات است

قطعهٔ شمارهٔ ۲۴

هیچمان از کسی دریغی نیست

آنچه داریم در ضرردان است

باز بنیاد عشق نو کردیم

با حریفی که جان جانان است

باز زُنار عشق بر بستیم

قصهٔ ما چو شیخ صنعان است

باز یوسف به مصر دل بنشست

فارغ از جاه و بند و زندان است

باز آن شاخ گل به رقص آمد

صوفیان موسم گل‌افشان است

از برای نثار پای گل است

نقد غنچه که در حرمدان است

ساقی بزم نعمت‌اللّه است

سید ما که میر مستان است

قطعهٔ شمارهٔ ۲۵

نزد ما عین نیست غیری کو

عقل گوید که عین و غیری هست

موج و بحر و حباب و دریا شد

قطرهٔ آب کو به ما پیوست

قطعهٔ شمارهٔ ۲۶

عقل از چه به غایت مال است

جز معرفت صفاتیش نیست

ذاتش به کمال کی شناسد

او را چو وجوب ذاتیش نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۲۷

به قدر حوصله‌ها جام می دهد ساقی

اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست

بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست

چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۲۸

اندکی ذوق اگر کسی را هست

نزد یاران ما غریبی نیست

ذوق خم از پیاله نتوان یافت

گر چه او نیز بی‌نصیبی نیست

قطعهٔ شمارهٔ ۲۹

بلبل بوستان یارانم

من ازین بوستان نخواهم رفت

گر به صورت ز دیده‌ها بروم

از دل دوستان نخواهم رفت

جامهٔ خلقی افکنم اما

بر کنار از میان نخواهم رفت

آمد و شد به اعتبار بود

این چنین آن‌چنان نخواهم رفت

سید ملک نعمت‌اللهم

همچو این بندگان نخواهم رفت

قطعهٔ شمارهٔ ۳۰

بر در غیر می روی حیف است

به عدم می روی چه آری هیچ

ای که گوئی که سیم و زر دارم

چون بمیری بگو چه داری هیچ

عمر عاشق خوشست با معشوق

عمر بی او اگر گذاری هیچ

ای که گوئی که مانده ام صد سال

نفسی چند می شماری هیچ

این همه علم کرده ای حاصل

باز فرما که در چه کاری هیچ

قطعهٔ شمارهٔ ۳۱

بنه رو بر در میخانهٔ او

توجه خود به آنجا می توان کرد

مرا گوئی به جانان جان توان داد

نکو کاریست جانا می توان کرد

حباب از چشمهٔ آبی چه جوئی

شنا در آب دریا می توان کرد

دو عالم را فدای آن یکی کن

به لطف خویش یکتا می توان کرد

در آ در حلقهٔ رندان سرمست

که مستان را تماشا می توان کرد

نظر از چشم نابینا چه جوئی

نظر از چشم بینا می توان کرد

خراباتست و ما مست و خرابیم

حریفی جو چه با ما می توان کرد

طلسم گنج بر هم می توان زد

چنان اسرار پیدا می توان کرد

چو سید نعمت الله رند مستی

درین میخانه مأوا می توان کرد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۲

رفته بودم به سوی بحر محیط

که در آن بحر شنا باید کرد

بحر جوشید و روان گفت به من

سر خود در سر ما باید کرد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۳

گر چهل صبح از سر اخلاص

مخلصی گرد عاشقان گردد

چشمهٔ حکمت ای برادر من

از دلش بر زبان روان گردد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۴

هر چه بینی نعمت الله بود

به از این خود حکایتی نبود

ذوق ما را چو غایتی نبود

بحر ما را نهایتی نبود

که شنیده ولی سرمستی

همچو او در ولایتی نبود

گفتهٔ عارفان به جان بشنو

به از این خود حکایتی نبود

قطعهٔ شمارهٔ ۳۵

هر که او حجتی چنان دارد

شک ندارم هم این هم آن دارد

خوش کناری گرفته از عالم

عشق او در میان جان دارد

ترک دنیا و آخرت بکند

هرکه میلی به عاشقان دارد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۶

موئی به میان ما نگنجد

سلطان چه بود گدا نگنجد

گوئی که بلای عشق آمد

خوش باش که آن بلا نگنجد

دُردی کش کوی می فروشم

درمان چه بود دوا نگنجد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۷

راستی کن که مرد کج رفتار

در ره او به منزلی نرسد

باش خاکی ولی چنانکه ز تو

گرد بر دامن دلی نرسد

نرسد در مقام اهل کمال

سالکی کو به کاهلی نرسد

دیدهٔ او جمال او بیند

رؤیت او به احولی نرسد

هر که بر مسند عدم بنشست

جاه او را تنزلی نرسد

هر که چون ما فتاد در دریا

ابداً او به ساحلی نرسد

کی چو سید قبول او گردد

بنده ای کو به مقبلی نرسد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۸

توبه از توبه می کنم ای دوست

توبهٔ خوب ما همین باشد

هرکه او توبه می کند چون ما

شک ندارم که نازنین باشد

این چنین آیتی که می شنوی

از خداوندش آفرین باشد

بازگشته ز او به حضرت او

تائب قابل گزین باشد

توبه ازتوبه می کند سید

توبهٔ عاشقان چنین باشد

قطعهٔ شمارهٔ ۳۹

شاه عالم پناه دانی کیست

آنکه سلطان انس و جان باشد

هر که گوید دعای دولت او

راحت و روح او از آن باشد

خرم آنکس که از سر اخلاص

بندهٔ حضرتی چنان باشد

قطعهٔ شمارهٔ ۴۰

آب ماهان که خاک بر سر او

همچو آب زلال کی باشد

در دو عالم به جز یکی نبود

حضرتش را مثال کی باشد

قطعهٔ شمارهٔ ۴۱

شیخ الاسلام احمد جامی

که دم مرده از دمش حی شد

می اوشد عسل چنین گویند

منکر او مشو مگو کی شد

باز رندی دگر به یک جذبه

خم او پاک خالی از می شد

نه میش ماندنی عسل در خم

شکرش رفت و خالی از می شد

گرچه تبدیل خلق خوش باشد

لیک آن خوشتر است لاشی شد

نعمت الله که میرمستان است

فانی از خویش و باقی از وی شد

قطعهٔ شمارهٔ ۴۲

هر کمالی که هست در عالم

از خلیفه بجو که می داند

جامع جملهٔ علوم بود

شرح اسما تمام می خواند

قطعهٔ شمارهٔ ۴۳

روی غیری ندیده دیدهٔ ما

غیر چون نیست دیده چون بیند

لیس فی الدار غیره دیار

چشم ما نور او به او بیند

قطعهٔ شمارهٔ ۴۴

پیوسته شکسته باش چون ما

کو کار شکستگان برآرد

مائیم و دل شکسته چون یار

پیوسته شکسته دوست دارد

قطعهٔ شمارهٔ ۴۵

من طالب او چگونه باشم

گر حضرت او مرا بجوید

از ذوق سخن کجا توان گفت

گر او با ما سخن بگوید

قطعهٔ شمارهٔ ۴۶

مگر منعم بگوید شکر نعمت

و گر نه مفلس مسکین چه گوید

دعای دولتش گوئی و بنده

به جز از یارب و آمین چه گوید

قطعهٔ شمارهٔ ۴۷

نسب بی حسب چنان نبود

به حسب خود نسب به کار آید

نسب عالیش بود به کمال

به حسب گر نسب بیاراید

قطعهٔ شمارهٔ ۴۸

ای که پرسی ز حال میر تمور

با تو گویم که حال او چون است

گر چه چپ بود راست ره می رفت

راستی رفتنش به قانون است

قطعهٔ شمارهٔ ۴۹

پیش ازین گر مرا حجابی بود

شکر گویم که آن حجاب نماند

بود گنجی درین خرابهٔ تن

گنج باقیست گر خراب نماند

آفتابی ز چشم پنهان شد

تا نگوئی که آفتاب نماند

میکده باقی است و خم پر می

جام بشکست نه شراب نماند

بی حسابم نواخت لطف خدا

هیچ باقی درین حساب نماند

نعمت الله به خواب رفت دمی

باز بیدار شد چه خواب نماند

قطعهٔ شمارهٔ ۵۰

طرهٔ شب را مطرّا کرده اند

نور روی روز پیدا کرده اند

خوش در میخانه را بگشاده اند

ساغری پر می به رندان داده اند

در نظر نقش خیالی بسته اند

با خیال خویش خوش پیوسته اند

قطعهٔ شمارهٔ ۵۱

جملهٔ ذرات اکوان سر به سر

ز آفتاب حسن او تابنده اند

روح اعظم سایهٔ آن حضرت است

عالمی در سایه اش دل زنده اند

قطعهٔ شمارهٔ ۵۲

جام بی می کی دهد ذوق ای پسر

تا نگردد جام با می متحد

ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای

نوش می فرما و می گو رب زد

گرم باش و آتشی خوش برفروز

تا نگردی هم چو آب منجمد

لیس فی الدارین غیری یا حبیب

لیس مثلی کیف ضدی این و ند

نعمت الله در همه عالم یکیست

لاتجد مثلی و مثلی لاتجد

قطعهٔ شمارهٔ ۵۳

آفتابی تو و ما سایهٔ تو

احولست آنکه یکی را به دو دید

روی او نور هم از روی تو یافت

چشم تو سرمه به چشم تو کشید

این چنین خوش سخن مستانه

در خرابات که گفت و که شنید

قطعهٔ شمارهٔ ۵۴

شهرتی یافته است می گویند

نعمت الله را خدا بخشید

ما از او غیر او نمی جستیم

آشنا دید و خویش را بخشید

دُردی درد دل بسی خوردیم

لاجرم این چنین دوا بخشید

ما چو فانی شدیم در ره عشق

جاودان منصب بقا بخشید

می میخانه را به ما پیمود

خوش نوائی به بینوا بخشید

سیدم چون شفیع خود کردم

نعمت الله را به ما بخشید

قطعهٔ شمارهٔ ۵۵

این هیولا عجوزه‌ای عجب است

چادری بر سر است و می‌گردد

هر زمان صورت دگر گیرد

شده صورت پرست و می‌گردد

دم به دم شوهری کند وانگه

در پی دیگر است و می‌گردد

اعتمادی بر او نباید کرد

زانکه شخصی غر است و می‌گردد

قطعهٔ شمارهٔ ۵۶

کار عالم به پختگی باشد

شیخ ما بین که خام می‌گردد

جل سیاهی که دل سیاه کند

گرد عبدالسلام می‌گردد

قطعهٔ شمارهٔ ۵۷

هر چه می‌خواست آنچنان گردید

هر چه می‌خواهد آنچنان گردد

سلطنت بین که حضرت سلطان

مونس جان عاشقان گردد

علم ذوقی خوشی بیفزاید

آن معانی اگر بیان گردد

هر که دکان خویش کرد خراب

فارغ از سود و از زیان گردد

این عجائب نگر که از همه او

بر کنار است و بر میان گردد

با همه در لباس تا که چنین

محرم راز این و آن گردد

بنده‌ای را به لطف بنوازد

از کرم سید زمان گردد

قطعهٔ شمارهٔ ۵۸

پیوسته شکسته باش چون ما

کو کار شکستگان برآرد

مائیم و دلی شکسته چون یار

پیوسته شکسته دوست دارد

قطعهٔ شمارهٔ ۵۹

حق تعالی وجود انسانی

به کمال و جمال خود پرورد

از چنان نطفه‌ای که می دانی

این چنین یوسفی پدید آورد

از همه برگزید انسان را

این عنایت ببین که با ما کرد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۰

هر که با رند مست بنشیند

لاجرم رند مست برخیزد

دیگران از شکست بنشینند

زلف او از شکست بر خیزد

هر که با بنگیان نشیند او

بنگی زشت کست برخیزد

جام می را بگیر و خوش می نوش

گر تو را آن ز دست برخیزد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۱

هر که او نقص دیگری گوید

شک ندارم که نقص او باشد

نقص مردم مگو که نیکو نیست

نقص آدم کجا نکو باشد

گر سراپای او فرو باشی

لطف او بر سرت فرو باشد

ور محب لقای او باشی

او محب لقای تو باشد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۲

جان جاهل به مرغکی ماند

که گرفتار در قفس باشد

حاصل عمر آنچنان مرغی

شک ندارم که یک نفس باشد

روشن از آفتاب خواهد بود

هر که چون ماه مقتبس باشد

این چنین روح پاک قدسی من

حیف باشد که در قفس باشد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۳

بلبل گلستان معشوقم

من ازین گلستان نخواهم شد

گر به ظاهر نهان شوم ز نظر

از دل دوستان نخواهم شد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۴

ساقی باید که می ببخشد

رندی باید که می بنوشد

تشریف شریف می دهد شاه

عبدی باید که آن بپوشد

قطعهٔ شمارهٔ ۶۵

ما چو حلوایی و حلوا یار ماست

صحن ما را پر ز حلوا کرده‌اند

مشکلات عالمی حل وا شده

مشکل ما را چو حلوا کرده‌اند

ای که گوئی ذره گردد آفتاب

قطرهٔ ما بین که دریا کرده‌اند

قطعهٔ شمارهٔ ۶۶

آنکه حق را به خویشتن بیند

عارفان عارفش نمی‌دانند

وانکه او را به او مشاهده کرد

عارف است او و عارفش خوانند

پادشاها ملازمان درت

به یقینم که نیک نپسندند

که دو سه ترکمان بی‌ سر و پا

این چنین راه مک دربندند

قطعهٔ شمارهٔ ۶۷

ای که پرسی ز حال میر تمور

با تو گویم که حال او چون بود

گر چه چپ بود راست ره می‌رفت

راستی رفتنش به قانون بود

قطعهٔ شمارهٔ ۶۸

موجود منقسم به دو قسم است نزد عقل

یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود

ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض

جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود

جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است

پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود

نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را

در حال بحث جوهر عقلی نمی‌نمود

پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع

پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود

اجناس کاینات مقولات عشر شد

نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود

قطعهٔ شمارهٔ ۶۹

در نی نیزه بین که رفعت او

با تو گویم چنانکه می‌باید

روید او و زیاده می‌گردد

بند بر بند او بیفزاید

تا شود نیزه‌ای بدان رفعت

که از او کارهای نیک آید

آدمی اینچنین شود عالی

عالم است آنکه فهم فرماید

قطعهٔ شمارهٔ ۷۰

آفتابی تو و ما سایهٔ تو

احول است آن یکی را به دو دید

روی تو نور هم از روی تو یافت

چشم تو سرمه ز چشم تو کشید

این چنین خوش سخنی مستانه

در خرابات که گفت و که شنید

قطعهٔ شمارهٔ ۷۱

در آینهٔ وجود حادث

انوار قدیم می توان دید

بر لوح ضمیر هر حقیری

اسرار عظیم می توان دید

قطعهٔ شمارهٔ ۷۲

دل جام جهان نمای عشق است

بنگر که به تو تو را نماید

مجموع تجلّی الهی

در جام جهان ‌نما نماید

در هر چه نظر کنیم واللّه

نور رخ او به ما نماید

قطعهٔ شمارهٔ ۷۳

صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت

چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر

بگشای چشم و دل که ببینی جمال او

او نور چشم تو است و تو از خویش بی خبر

قطعهٔ شمارهٔ ۷۴

در حقیقت یکی عدد نبود

گر شماری یکی هزار هزار

باطنش را نگر که جمله یکی است

گر چه در ظاهر است این تکرار

قطعهٔ شمارهٔ ۷۵

چون جمالش صد هزاران روی داشت

بود در هر ذره دیداری دگر

لاجرم هر ذره را بنمود باز

از جمال خویش رخساری دگر

خود یک است اصل عدد از بهر آنک

تا بود هر دم گرفتاری دگر

قطعهٔ شمارهٔ ۷۶

جام گیتی نما به دست آر

صفت و ذات بین و اسم نگر

صورت و معنی همه دریاب

گنج و گنجینه و طلسم نگر

جام می را بگیر و خوش می نوش

جان خود ار بدان و جسم نگر

تنت از ملک و جانت از ملکوت

نظری کن به هر دو قسم نگر

نعمت‌اللّه را اگر یابی

آن مسما ببین و اسم نگر

قطعهٔ شمارهٔ ۷۷

گرد ملک عدم چه می‌گردی

تختگاه مرا به دست آور

این سرا و آن سرا به مردم بخش

دولت دو سرا به دست آور

نعمت این و آن چه می‌جوئی

نعمت‌اللّه را به دست آور

قطعهٔ شمارهٔ ۷۸

التفاتی به غیر او نکنی

گر چه باشد بهشت و حور و قصور

این سخن را ز من قبول کنی

گر نمازی گزاردی به حضور

قطعهٔ شمارهٔ ۷۹

ای که گویی فقیر مسکین مرد

اعتباری ز مرگ خود می‌ گیر

به یقینم که جان نخواهد برد

پادشاه و وزیر و میر و گزیر

قطعهٔ شمارهٔ ۸۰

بار او می کش و خوشی می رو

ناز او می کش و خوشی می ناز

همه عالم به زیر بال آری

مرغ همت اگر کند پرواز

می ما مستی دگر دارد

خوش بود گر به ما شوی دمساز

قطعهٔ شمارهٔ ۸۱

خلق حسن باشدش هر که حسینی بود

هر که حسینی بود خلق حسن باشدش

میل به من باشدش هر که شناسد مرا

هر که شناسد مرا میل به من باشدش

نیک سخن باشدش هرکه لسان ویست

هر که لسان ویست نیک سخن باشدش

گر غم زن باشدش مرد نباشد تمام

مرد نباشد تمام گر غم زن باشدش

طرف چمن باشدش هر که بود سروناز

هرکه بود سروناز طرف چمن باشدش

حسن حسن باشدش سید سرمست ما

سید سرمست ما حُسن حسن باشدش

قطعهٔ شمارهٔ ۸۲

بنمود جمال او به خوابم

گفتم باشد مگر جمالش

بیدار شدم ز خواب مستی

نه نقش بماند نه خیالش

نه من ماندم نه غیر او هم

او ماند و کمال پر کمالش

از ما اثری نماند با ما

با او نبود کسی مجالش

دریاب به ذوق نعمت الله

این دولت و مال لایزالش

قطعهٔ شمارهٔ ۸۳

ساقی اگر باده از آن خم دهد

خرقهٔ صوفی ببرد می‌ فروش

مطرب اگر پرده ازین ره زند

باز نیایند حریفان به هوش

قطعهٔ شمارهٔ ۸۴

همه عالم چو سایه سجده کنان

اوفتاده به خاک درگاهش

همه منقاد امر او باشند

هر که باشد گدا و هم شاهش

قطعهٔ شمارهٔ ۸۵

هر کجا محدثی بود بی ‌شک

افتقارش بود به محدث خویش

یک وجود است مظهر عالم

مظهرش صد هزار باشد بیش

قطعهٔ شمارهٔ ۸۶

از صد هزار سالک فردی رسد به آنجا

فردی رسد به آنجا از صد هزار سالک

با ذات حضرت او غیری چه کار دارد

اعیان و جمله اسما در ذات اوست هالک

قطعهٔ شمارهٔ ۸۷

سوی اللّه چیست ای صوفی صافی

نتوان یافت بی‌ وجود کمال

هست عالم همه خیال وجود

وز تجلی اوست بود خیال

قطعهٔ شمارهٔ ۸۸

علماء رسوم می بینم

همه را علم هست و نیست عمل

روز و شب عمر خویش صرف کنند

در پی قال و قیل و بحث و جدل

همه تجهیل هم کنند تمام

بله تکفیر یکدگر به مثل

عامیان عالمان چنان بینند

لاجرم کار دین بود به خلل

عمل و علم جمع کن با هم

که چنین گفته اند اهل دل

ترک این لقمهٔ حرام بگو

تا نیابی ملال را بی دل

نعمت الله را به دست آور

تا شوی پاک از جمیع علل

قطعهٔ شمارهٔ ۸۹

چون کمال همه بود به وجود

نتوان یافت بی وجود کمال

هست عالم همه خیال وجود

وز تجلی اوست بود خیال

قطعهٔ شمارهٔ ۹۰

موج و بحر و حباب قطره تمام

همه در عین ماست مستهلک

ما فقیریم و هم غنی ز همه

همچو ما خود کجاست مستهلک

در محیطی که نیست پایانش

سد هر دو سراست مستهلک

قطعهٔ شمارهٔ ۹۱

شاها کرمی بکن مکن جنگ

زنهار مکن به جنگ آهنگ

گر جنگ کنی ملازمانت

اشکسته شوند جنگ و دلتنگ

بشنو سخنی ز نعمت الله

صلحی کن و بازگرد از جنگ

قطعهٔ شمارهٔ ۹۲

کیمیای ولایتی دارم

مس جسم بشر چو زر سازم

قلعی و زاج با نشادر و ملح

گاه شمسی و گه قمر سازم

دُرفشانی کنم به گاه سخن

عقد زیبق از آن گهر سازم

نزد من خاک و زر یکی باشد

زان که من خاک را چو زر سازم

هرچه سازم به عشق سید خوش

همچو زر خوب سازم ار سازم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۳

پرسند ز من چه کیش داری

ای بی خبران چه کیش دارم

از شافعی و ابوحنیفه

آئینهٔ خویش پیش دارم

ایشان همه بر طریق جدند

من مذهب جد خویش دارم

در علم نبوت و ولایت

از جمله کمال بیش دارم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۴

هر کجا شهریست اقطاع من است

گه به ایران گه به شروان می روم

صد هزاران ترک دارم در ضمیر

هر کجا خواهم چو سلطان می روم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۵

در خرابات رند و سرمستم

عاشقانه مدام می یابم

خم می گیر و بر سر من ریز

کیسهٔ زر بریز در پایم

از خدا خوش فراغتی خواهم

تا زمانی از او بیاسایم

غیر او در نظر نمی آید

چون به نور خدای بنمایم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۶

شنیدم ساقی سرمست می گفت

یکی را جام بخشم دیگری خم

اگر جام می آری پر بری می

وگر انبان بیاری پر ز گندم

بگفتم این تفاوت از چه افتاد

بگفتا این ز استعداد مردم

صراط مستقیم است اینکه گفتم

طریق نعمت الله را مکن گم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۷

پیدا شده در عالم آن نور جمال او

آن نور جمال او پیدا شده در عالم

پیدا شده در آدم ذات و صفتش با هم

ذات و صفتش با هم پیدا شده در آدم

یک جرعه ز جام جم خوشتر بود از صد جان

خوشتر بود از صد جان یک جرعه ز جام جم

از هر دو جهان بی غم مائیم به عشق او

مائیم به عشق او از هر دو جهان بی غم

ما را نبود ماتم گر دل برد و ور جان

گر دل برود ور جان ما را نبود ماتم

با جام میم همدم در گوشهٔ میخانه

در گوشهٔ میخانه با جام میم همدم

بگذر تو ز پیش و کم فانی شو و باقی شو

فانی شو و باقی شو بگذر تو ز پیش و کم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۸

به درد دل گرفتارم به من ده دُردی دردش

که دارم اعتقاد آن ، کز این درمان همی یابم

اگر چون نی همی نالم منه انگشت بر حرفم

وسیله ناله می‌سازم که تا مقصود دریابم

قطعهٔ شمارهٔ ۹۹

نعمت‌اللّهم وز آل رسول

حد کس نیست دانش حدم

نسبت شعر و شاعری بر من

همچو ابجد بود بر جدم

می خورم جام می ز کد یمین

خوش حلال است حاصل کدم

همچو بحر محیط در جوشم

گاه در جزر و گاه در مدم

شاکر شکر نعمت اللّهم

تانفس باقی است در شدّم

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۰

تا اعتباری کرده‌ام این سایه و آن آفتاب

از اعتبار خویشتن بودم یکی و دو شدم

چون در حقیقت ذات من هرگز نمی‌گردد ز جا

چون نامدم از هیچ جا آخر نگویی چو شدم

ما را اگر داری نظر در موج و در دریا نگر

چون او من است و من ویم هرگز نگویم او شدم

در شش جهت گشتم بسی در آرزوی روی او

تا یک جهت گردیده ام آسوده از شش سو شدم

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۱

خطی کو را نه حسن است و نه ترتیب

نه در اعراب او فتح است و نه ضم

همه تفصیل او اجمال تحقیق

همه توحید او تحقیق اعظم

کسی بر‌خواند این خط معما

که در عالم نه خود بیند نه عالم

نه آغارش شود مانع نه انجام

نه ابلیسش حجاب آید نه آدم

نه از کفرش بود اندیشه نه از دین

نه اندیشه ز فردوس و جهنم

برای آفرینش باشدش سیر

نه نامحرم بود با او نه محرم

مبرّا باشد از هر بود و نابود

مجرد باشد از هر کم

چو سید را مسلم نیست این درد

ندانم تا که را باشد مسلم

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۲

تن خرقه و سر کلاه و پایت نعلین

نعلین ز پا برون کن و خرقه ز تن

بگشا گره زلف و موله می باش

آخر چه کنی کله کله را بفکن

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۳

بر لب دریا چه می گردی نشین

همچو ما با ما در این دریا نشین

مجلس عشق است و ما مست خراب

سر قدم ساز و بیا از پا نشین

در خرابات مغان افتاده‌ایم

عشق اگر داری بیا با ما نشین

گرد هر در می روی دیگر مرو

بر در یکتای بی‌همتا نشین

خیز و بنشین زیردست عارفان

آنگهی بر منصب بالا نشین

دیدهٔ روشن اگر خواهی چو نور

در نظر با مردم بینا نشین

خیمه از خانه به صحرا می‌زنیم

وقت نوروز است و ما صحرانشین

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۴

در مرتبه ای جسمست در مرتبه ای روحست

در مرتبه ای جان است در مرتبه ای جانان

در مرتبه ای جام است در مرتبه ای باده

در مرتبه ای ساقی در مرتبه ای رندان

در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای درویش

در مرتبه ای بنده در مرتبه ای سلطان

در مرتبه ای فرعون در مرتبه ای موسی

در مرتبه ای کفر است در مرتبه ای ایمان

در مرتبه ای مخمور در مرتبه ای سرمست

در مرتبه ای غمگین در مرتبه ای شادان

در مرتبه ای تورات در مرتبه ای انجیل

در مرتبه ای صحف است در مرتبه ای فرقان

در مرتبه ای یوسف در مرتبه ای یعقوب

در مرتبه ای مصر است در مرتبه ای کنعان

در مرتبه ای آبست در مرتبه ای کوزه

در مرتبه ای قطره در مرتبه ای عمان

در مرتبه ای عقل است در مرتبه ای نفس است

در مرتبه ای انسان در مرتبه ای حیوان

در مرتبه ای دوزخ در مرتبه ای جنت

در مرتبه ای زندان در مرتبه ای بستان

در مرتبه ای طاها در مرتبه ای یاسین

در مرتبه ای حامیم در مرتبه ای سبحان

در مرتبه ای دریا در مرتبه ای چشمه

در مرتبه ای جوی است در مرتبه ای باران

این مرتبه ها با تو از ذوق بیان کردم

گر ذوق همی خواهی این گفته ما برخوان

هم جسمی و هم جانی هم آیت و هم آنی

هم سید و هم بنده با خلق نکو می دان

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۵

وصله ای از خرقهٔ ما هر که یافت

عارفانه خوش همی پوشد به جان

عاقبت روزی به منزل می رسد

آنچنان رهرو که می کوشد به جان

خم می در جوش و ما مست و خراب

خوش بود رندی که می جوشد به جان

می به زاهد گر دهی حیفی بود

می به رندی ده که می نوشد به جان

هر که مهر سید ما را خرید

یافت او نقدی که نفروشد به جان

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۶

ار قضای خدای عزوجل

حی قیوم و قادر و سبحان

نیم ساعت گذشته بود از روز

روز آدینه در مه شعبان

یازدهم بود وقت ماه شریف

ماه در حوت و مهر در میزان

پنج و هفتاد و هفتصد از سال

رفته در کوبنان که ناگاهان

میر برهان دین خلیل الله

آمد از غیب بنده را مهمان

خیر مقدم بر آمد از عالم

مرحبائی شنیدم ار یاران

کسب او بود علم ربانی

حاصلش باد عمر جاویدان

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۷

چو پادشاه در عالم گدای حضرت اوست

گدای حضرت او باش و پادشاهی کن

چو در طریق مروت موافقت شرط است

مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن

به نزد اهل ارادت ، توئی مناهی تو است

رضای او طلب و توبه از مناهی کن

اگر امید نداری به صبح روز وصال

می شبانه خورد و خواب صبحگاهی کن

در آ به خلوت دیده چه نور خوش می بین

وطن چو مردمک دیده در سیاهی کن

به چشم ما نظری کن که نور او بینی

نظر به دیدهٔ این مظهر الهی کن

مباش بندهٔ دنیا بیا و چون سید

بکوش و سلطنت از ماه تا به ماهی کن

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۸

دست در دست زن مزن خواجه

دست در دست شیرمردان زن

ملک توران گذار و خوش می باش

آتشی در وجود ایران زن

در خرابات رو خوشی بنشین

طعنه بر ملکت سلیمان زن

قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۹

نیم تنی ملک سلیمان گرفت

چشم گشا قدرت یزدان ببین

پای نه و چرخ به زیر رکاب

دست نه و ملک به زیر نگین

ملک خدا می دهد اینجا که راست

زهره که گوید که چنان یا چنین

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۰

گفته بودم تو را که گندم کار

چون تو جو کاشتی برو به درو

هر چه کاری بدان که برداری

خواه گندم بکار و خواهی جو

تخم نیکی بکار و بد بگذار

به سخن های نیک ما بگرو

نیک و بد هر چه می کنی یابی

سخن بد مگو و هم مشنو

خوش بود گر روی سوی جنت

ور به دوزخ همی روی می رو

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۱

واحدیت یکی است از وجهی

احدیت یکی است از همه رو

چون یکی در یکی ، یکی باشد

به همه وجه آن یکی می گو

واحدیت طلب کن از اسما

احدیت ولی ز ذات بجو

غرق دریا شو و بجو ما را

غرق کثرت شو و حباب بشو

محرم راز نعمت الله شو

خوش بگو لااله الا هو

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۲

نیک و بد را به لطف خود بنواز

آنگهی خوش بزی و خوش می رو

این نصیحت قبول اگر نکنی

بگذر از این فقیر و خوش می رو

دست ریش دنیی دون زن

دم خر را بگیر و خوش می رو

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۳

منم که همت من جز خدا نمی جوید

خوشست همت عالی که باد پاینده

مرا به سایهٔ طوبی چه التفات بود

که هست سایهٔ من آفتاب تابنده

تو راست دنیی وعقبی مراست حضرت او

تو راست خطهٔ دارا مراست دارنده

به نور طلعت او روشنست دیدهٔ ما

چه جای روشنی آفتاب تابنده

به روی او در میخانه را گشادم باز

ببین تو مرحمت حضرت گشاینده

ز روی خود به کرم ساز بینوا بنواخت

بیا و گوش کن آواز آن نوازنده

اگر یکی به هزار آینه نماید رو

هزار رو بنماید یکی نماینده

مرو که شاه جهانی مرا غلام بود

از آنکه سید خود را به جان شدم بنده

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۴

منم که همت من جز خدا نمی جوید

خوش است همت عالی که باد پاینده

هزار مطرب عشاق را نوا سازم

چو ساز ما بنوازد به لطف سازنده

به هر طرف که نظر می کنم به دیدهٔ خود

هزار آینه بینم یکی نماینده

تو راست گوشهٔ عقل و مراست خلوت عشق

توراست خطهٔ دارا مراست دارنده

غلام سیدم و پادشاه هر دوجهان

عجب مدار که سلطان مرا بود بنده

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۵

دولتت را که هست پاینده

باد فرخنده سال آینده

سایهٔ دولت تو بر عالم

هست چون آفتاب تابنده

بر در حضرتت ملازم باد

جمله خلق شاه تابنده

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۶

نود و هفت سال عمر خوشی

بنده را داد حی پاینده

گر چه امسال هست سال قران

تا چه آید ز سال آینده

نعمت الله خدا به ما بخشید

ساز ما را نواخت سازنده

ز آفتاب جمال او ذرات

ماه رویند دل نوازنده

در ترقی است ذوق ما جاوید

خوش بود دولت فزاینده

خوش در معرفت گشوده به ما

رحمت حضرت گشاینده

آینه صد هزار می بینم

در همه آن یکی نماینده

این عنایت نگر که حضرت او

کرمی کرده است پاینده

دل ما چشمه ای است یا بحری

از وی آب حیات زاینده

می کشد عشق او روان چه کنم

جذبهٔ او مرا رباینده

نور سید به نور او دیدم

آفتابی خوش است تابنده

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۷

هرکس که لباس احدی پوشیده

در راه خدا چو احمدی کوشیده

هر خم شرابی که در این میکده بود

مستانه به ذوق همچو ما نوشیده

از آتش عشق در خرابات فنا

چون خم شراب خود به خود جوشیده

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۸

در روزه و در زکوة و در حج

اسرار بسی بود نهفته

اما سری که در نماز است

سرّی است که با تو کس نگفته

قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۹

در خواجه باغ صبحگاهی

بنمود جمال خویش آن ماه

دیدم دو جهان چو یک درختی

بر هر برگی نوشته الله

آن برگ درخت و میوه اش بود

میراث حلال نعمت الله

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۰

ای که می‌پوشی لباس اهل دل یک ره بدان

کز ره معنی ده و دو ترک دارد تاج شاه

ترک بخل و ترک بغض و ترک قهر و ترک کین

ترک خود بینی و ترک عیب کن بی‌اشتباه

ترک نخوت ترک شهوت ترک آزار کسان

ترک خور پس ترک خواب و ترک افعال تباه

نقطه را اثبات بر علم است و اسرار نهان

پس الف دال است بر ذات خدای نیک خواه

راه جو طریق نعمت‌اللّه نیستی است

رهرو باید که آید بر طریق شاهراه

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۱

به کرامات صوفیی در جنگ

دستبردی نمود مردانه

یا کرامات بود یا که نبود

به مثل چون خر است و ویرانه

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۲

ذکر حق قوت خویشتن سازد

هر که را هست با منش یاری

همچو مسهل که می‌خورد رنجور

تا شفا یابد او ز بیماری

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۳

لشکر پادشه بسی باشد

شاه جانیبکی است تا دانی

اختلاف صور فراوان است

ور نه معنی یکی است تا دانی

گر کسی را شکی بود به خدا

سیدم بی‌شک است تا دانی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۴

تو گر جمعیتی خواهی طلب کن از درون خود

که از بیرون نمی‌خیزد به جز گرد پریشانی

بخوان خود را ز کج رفتن دگر قرآن مخوان هرگز

که خود را بازخوانی به که قرآن جمله برخوانی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۵

ای که گویی حجاب او غیر است

محض صدق است آنچه فرمائی

ور به گوئی حجاب عین وی است

به حقیقت تو همدم مائی

ور بگوئی که عین و غیر همند

جان مایی و نور بینائی

جای از یخ اگر کنی پر آب

بنماید دویی و یکتائی

حل کنی مشکلات عالم را

گر طلب کار ذوق حلوائی

نعمت‌اللّه چون می و جام است

باشد از هر دو مجلس آرائی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۶

گر زانکه ز اهل اعتباری

بگذر ز رموز اعتباری

گیرم که حباب را بیابی

جز آب بگو دگر چه داری

مستانه بیا و باده می نوش

ای یار عزیز در خماری

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۷

گر به خانه روی و در بندی

به حقیقت بدان که دربندی

ملک شروان چه می کنی عارف

بطلب پادشاه دربندی

همدانی طلب همی کردم

یافتم آن عزیز الوندی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۸

نعمت اللهم وز آل رسول

محرم عارفان ربّانی

قرة العین میر عبدالله

مرشد وقت و پیر و نورانی

پدر او محمد آن سید

که نبودش به هیچ رو ثانی

باز سلطان اولیای جهان

میر عبدالله است تا دانی

پیر کامل کمال دین یحیی

سید مسند مسلمانی

پدرش هاشم است و جد موسی

مادرش شاهزاده سامانی

دیگر آن جعفر خجسته لقا

روح محض لطیف روحانی

سید صالحان که صالح بود

جمع می بود از پریشانی

میر حاتم که نزد همت او

مختصر بود عالم فانی

باز سید علی عالی قدر

کان احسان و بحر عرفانی

ابراهیم آن که روح می بخشد

نفسش درگه سخن رانی

پادشاه ممالک دانش

بود سید علی کاشانی

میر محمد که بندگان درش

در جهان یافتند سلطانی

شاه سادات سید اسمعیل

آفتاب سپهر سبحانی

ابی عبدالله آنکه روح امین

گفت او را که جمله را جانی

باز امام محمد باقر

مخرب کفر و دین را بانی

پدر او علی وابن الحسین

آنکه زین العباد می خوانی

باز امام به حق حسین شهید

نور چشم علی عمرانی

آن وصی رسول بار خدای

والی ملکت سلیمانی

آنکه باشد در مدینهٔ علم

کوری خارجی و مروانی

نوزدهم جد من رسول خداست

آشکار است نیست پنهانی

هست فرزند من خلیل الله

باد یارب به بنده ارزانی

اختلاف صور فراوان است

لیک معنی یکی است تا دانی

لشکر پادشه بسی باشد

شاه جائی یکیست تا دانی

هر کسی را شکی بود به خدا

سیدم بی شکیست تا دانی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۹

از خدا این و آن طلب چه کنی

از خدا جز خدا چه می جوئی

حضرت او از او طلب می کن

از شه و از گدا چه می جوئی

او از او جو که جستجو این است

از گدا پادشاه چه می جوئی

وحده لاشریک له می گو

دو مگو دو سرا چه می جوئی

در پی این جهان چه می گردی

تو از این بی وفا چه می جوئی

دُرد دردش دوای درد دل است

به از این خود دوا چه می جوئی

غرق دریای رحمتی شب و روز

غیر ما را ز ما چه می جوئی

ذات باقی طلب چو سید ما

از فنا و بقا چه می جوئی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۰

منت خدای را که ندارم به هیچ باب

از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی

در پای گل نشسته و بر سرو قامتش

دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی

بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان

هستیم از خدای بر این خلق رحمتی

مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق

جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی

روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما

یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی

داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز

ای جان من کراست چنین خوب نعمتی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۱

بعضی طلبند مال فانی

بعضی جویند ملک باقی

زاهد طلبند نان و سرکه

رندان خواهند جام و ساقی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۲

گیرم که حباب را بیابی

جز آب بگو دگر چه داری

مستانه بیا و باده می نوش

ای یار عزیز در خماری

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۳

عقل هر دم دم ز جائی می زند

لاجرم آواز او باشد بسی

هر زمان نقش خیالی می کشد

نقش بازی می کند با هر کسی

قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۴

ما خیالیم و در حقیقت او

ما حبابیم و عین ما دریا

هرچه بینی و هر که می دانی

می جامست و صورت و معنی

شاهدی در هزار جامه نگر

نظری کن به دیدهٔ بینا

ساغرت گر که نیست پر از می

گر طلب می کنی بجو از ما

دور رندان ماست باز امروز

فارغ از دی و ایمن از فردا

رند مستی چو نعمت الله نیست

ور تو گوئی که هست ها بنما

مثنویات

شمارهٔ ۱

خوش بگو ای یار بسم الله بگو

هرچه می جوئی ز بسم الله بجو

اسم جامع جامع اسما بود

صورت این اسم عین ما بود

در مقام جمع روشن شد چو شمع

آنچه مخفی بود اندر جمع جمع

جلمهٔ اسما به اعیان رو نمود

صد هزار اسما مسمی یک وجود

هر کجا اسمی است عینی آن اوست

هر کرا عینیست اسمی جان اوست

مجمع مجموع انسان آدمست

لاجرم او قطب جمله عالمست

هرکسی کو مظهر الله شد

ز آفتاب حضرتش چون ماه شد

جسم و روح و عین و اسم و این چهار

ظل یک ذاتند نیکو یاد دار

نعمت الله مظهر او دانمش

صورت اسم الهی خوانمش

شمارهٔ ۲

چشم ما تا عین او را دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

این عجب بنگر که عینی در ظهور

می نماید این همه اعیان چو نور

عین عاشق عین معشوق وی است

عین بی معشوق و بی عاشق کی است

عین او بنگر به عین نور او

تا که باشی ناظر و منظور او

گرد اعیان مدتی گردیده ام

عین اعیان عین او را دیده ام

این اضافت از ظهور ما به ماست

ور نه بی ما این اضافت از کجاست

از اضافت بگذر و از عین هم

تا نماید جسم و روح و عین هم

شد هلاک این عین ما در عین او

کل شیئی هالک الا وجهه

رویت عینی به عین ما بود

عین ما گه موج و گه دریا بود

هرکه با دریای ما شد آشنا

عین ما بیند به عین ما چو ما

شمارهٔ ۳

یک حقیقت در دو مظهر رو نمود

دو نمود اما حقیقت دو نبود

یک وجود است و کمالاتش بسی

سر این نکته نداند هر کسی

معنیت معشوق و صورت عاشق است

ور به گردانی سخن هم صادق است

گر بگوئی جام و می هر دو یکیست

در حقیقت حق بود آن بی شکیست

گر بگوئی جام جام و می می است

این یکی مائیم آن دیگر وی است

اعتبار معتبر باشد چنین

معتبر هم باشد آن قول و هم این

گاه محمودم گهی باشم ایاز

گاه نازی می کنم گاهی نیاز

عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه

این چنین فرمود محبوب اله

در دل خود دلبر خود را بجو

کام جان خویشتن اینجا بجو

نعمت الله جو که تا یابی همه

هرچه می جوئی ز ما یابی همه

شمارهٔ ۴

صورت ما پرده دار او بود

معنی ما حاجت نیکو بود

سینهٔ ما مخزن اسرار او

دیدهٔ ما منظر انوار او

هر چه ما داریم ملک او بود

مالک و ملکش همه نیکو بود

ملک او مائیم و ملک ماست اوست

گر ملک جوئی درین ملکش بجو

ملک ما از ملک او اعظم بود

نه بدین معنی که بیش و کم بود

ملک او اعیان و پنهان ملک ما

اسم جامع جمع اسماء خدا

شمارهٔ ۵

در چنان ملکی ملک باشد چنین

آن ملک را در چنین ملکی ببین

والی است و من ولی می خوانمش

مالک ملک ولایت دانمش

بندهٔ او سید هر دو سرا

چاکرش بر کل عالم پادشاه

ذره و خورشید از او دارند نور

ور نمی بینی چنین ای کور ، دور

شمارهٔ ۶

گرنه ای باطل بیا و حق پرست

از مقید بگذر و مطلق پرست

حق وجود است و یکی می دانمش

گر چه باطل را عدم می خوانمش

چون یکی اندر یکی باشد یکی

در وجود آن یکی نبود شکی

یک وجود است و کمالش بی شمار

در دو عالم آن یکی را می شمار

زوج از تکرار فرد آمد پدید

این سخن از ما به جان باید شنید

زوج عالم دان و آن الله فرد

یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد

فرد مطلق شد مقید در ظهور

گاه ظلمت می نماید گاه نور

نور مطلق از ظهور وی بود

ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود

جامی از می پر ز می بستان بنوش

شادی رندان و سرمستان بنوش

قول ما حق است از حق می شنو

گه مقید گاه مطلق می شنو

شمارهٔ ۷

در دو عالم جز یکی موجود نیست

ور تو گوئی هست آن مقصود نیست

با خیال دیگری گر سرخوشی

خوش خوشی جام شرابی می کشی

هر خیالی را که می بینی به خواب

نقش او باشد چو بُرداری نقاب

اصل جوهر دان و گوهر فرع او

اصل و فرع ما بُود در وی نکو

صورت و معنی عالم گفتمش

دُر توحید است نیکو سُفتمش

در صدف آبی است بر بسته نقاب

می نماید در نظر دُر خوشاب

هستی ما سایهٔ هستی اوست

مستی ما عین سرمستی اوست

قطره و دریا به نزد ما یکی است

بشنو از ما قطره و دریا یکیست

این دوئی پیدا شده ازما و تو

شرک باشد گر یکی خوانی به دو

از کتاب ذات و آیات صفات

نسخهٔ خوش خوانده ای در کائنات

شمارهٔ ۸

ساقی مستیم و جام می به دست

می خورند از جام ما رندان مست

ملک میخانه سبیل ما بود

آید اینجا هر که او ما را بود

هر کجا رندیست ما را محرم است

هرکجا جامیست با ما همدم است

صورت او مظهر معنی ماست

این و آن دو شاهد دعوی ماست

علم وحدانیست علم عارفان

علم اگر خوانی چنین علمی بخوان

قول ما صدیق تصدیقش کند

او محقق نیست تحقیقش کند

تا ننوشی می ندانی ذوق می

تا نگردی وی نیابی حال وی

مستم و خوردم شراب بی حساب

هرکه بیند گویدم خورده شراب

شمارهٔ ۹

نقشبندی نقش خوبی بسته بود

خاطرش با نقش خود پیوسته بود

با خیال خویش ذوقی داشتی

هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی

موم بودی مایهٔ نقاشیش

نقش ها می بست با اوباشیش

هرکه او نقش خوشی می ساختی

می شکستی باز و می انداختی

نقش اعیانند و موم اینجا وجود

در وجود عام نقاشی نمود

جمله از بسط وجود عام اوست

هرچه ما داریم جود عام است

نقشبندی بین و نقاشی نگر

باده نوشی ذوق اوباشی نگر

خاص و عام اینجا دو نوعند از وجود

در ظهور آن یک دوئی ما را نمود

نقش با نقاش خود پیوسته اند

در ازل این عهد با خود بسته اند

نقش می بندد به صد دستان نگار

هست نقاشی نقش صد هزار

نقش نقاشیست هر صورت که هست

این چنین نقش خوشی دیگر که بست

ما بر آب دیده نقشی بسته ایم

با خیال خویش خوش پیوسته ایم

خوش خیالی نقش می بندد مدام

حسن او بر دیدهٔ ما والسلام

شمارهٔ ۱۰

صوت نائی بشنو از آواز نی

تا تو را رهبر شود ای نیک پی

راز نائی می کند نی آشکار

این سخن از نعمت الله یاد دار

می زنندش نی به آواز حزین

دردمند زار می نالد چنین

از حبیب الله کلام حق شنو

زین مقید سر آن مطلق شنو

در همه آینه او را نگر

بلکه هر آینه او را نگر

آینه باشد هزار آهن یکی

هر یکی آن یک نماید بی شکی

مظهرش اینست و مظهر این چنین

آن یکی در هر یکی روشن ببین

آفتابی تافته بر آینه

می نماید آینه هر آینه

هر چه بینی صورت و اسم وی است

صورت و معنیش جام پر می است

اسم او عین وی و غیر وی است

عین ما خود غیر اسم او کی است

شمارهٔ ۱۱

علم ما در علم او عین وی است

علم عالم بی وجودش لاشی است

می دهد ما را وجود از جود خویش

می دهیم او را ظهور از بود خویش

آبروی جام می از وی بود

گر چه وی را هم ظهور از می بود

جام در دور است و ساقی در نظر

جام می بستان و ساقی می نگر

یک زمان بر دیدهٔ بینا نشین

شاهد معنی به هر صورت ببین

عالمی از نور او روشن شده

یوسفی پنهان به پیراهن شده

در محیط علم اعیان چون حباب

نقش بسته صورت اسما بر آب

عین ما بر ما اگر پیدا بود

هرچه ما بینیم عین ما بود

شمارهٔ ۱۲

عین ما مانَد حبابی پر ز آب

گر چه خالی می نماید این حباب

بر تو می خوانم ازین بیتی هزار

یاد می گیرش ز من این یادگار

شمارهٔ ۱۳

من ولایت در ولایت دیده ام

خوش ولی ای در ولایت دیده ام

گفتهٔ اهل ولایت گوش کن

جام باده از ولایت نوش کن

چشم از نور ولایت روشن است

در ولایت آن ولایت با من است

با ولایت هر که او همدم بود

در ولایت صاحب اعظم بود

یک دمی بر نور چشم ما نشین

دیدهٔ اهل ولایت را ببین

صورت و معنی که هر دو با من است

از نبوت وز ولایت روشن است

در ولایت هر چه بینی او بود

لاجرم عالم همه نیکو بود

از ولایت تا ولایت یافتم

هر زمانی صد ولایت یافتم

هر که را باشد ولایت از خدا

در ولایت باشد او از اولیا

اسم حق باشد ولی در شرع و دین

هم ولایت وصف او باشد یقین

شد نبوت ختم اما جاودان

باشد این حکم ولایت در میان

شمارهٔ ۱۴

با تو گویم نکته ای در نقطه ای

وصف نقطه می کنم در نکته ای

از سه نقطه یک الف ظاهر شده

در حروف آن یک الف ناظر شده

نقطهٔ ذاتست اصل این عدد

در عدد نبود احد باشد احد

عقل اول نقطهٔ آخر بود

نقطه ها باطن الف ظاهر بود

اعتبار نقطهٔ کن در صفات

تا بیابی هر دو نقطه عین ذات

عقل اول نور ختم انبیا

مظهر ذات و صفات کبریا

سر نقطه در الف چون نقش بست

آن الف بر اول دفتر نشست

آن الف از اول احمد بجو

سرّ پیغمبر بیا با ما بگو

خوانم از لوح قضا سرّ قدر

از قدر دریاب حالی این قدر

اصل مجموع کتب ام الکتاب

فهم کن والله اعلم بالصواب

شمارهٔ ۱۵

روح اعظم صورت اسم اله

پرده دار حضرت آن پادشاه

آدم معنی است یعنی عقل کل

صورتش جام است و معنی عین گل

جزو کل از عقل کل حاصل بود

این کسی داند که او واصل بود

اسم الرحمن از او آموختیم

شمع خود از نور او افروختیم

اسم اعظم نزد ما باشد قدیم

یعنی بسم الله الرحمن الرحیم

بحر اعیان گر شود یک سر مداد

کی تواند داد این تقریر داد

ور قلم جاوید بنویسد کلام

همچنان باقی بود ما لا کلام

جمله اعیان صورت اسمای اوست

دوستدار و صورت خود دوست دوست

اول این بحر خوانندش ازل

آخرش باشد ابد ای بی بدل

مائی ما در میان بررخ نمود

ور نه بی ما این دوئی هرگز نبود

برزخ ما در میان پامال شد

ماضی و مستقبل ما حال شد

هو معنا و فانظروا معنی

انه ظاهر بنا فینا

شمارهٔ ۱۶

گر تو را دردیست رو درمان بجو

ور تو را سرّیست با مرشد بگو

گر نداری مرشدی جویاش باش

چون بدیدی گرد ِ خاک ِ پاش باش

دامن او را بگیر و بنده شو

وانگهی در بندگی پاینده شو

هرچه فرماید مکن بر وی مزید

تا مریدی گردی و چون بایزید

چیست شرط ره سخن بشنودن است

مردهٔ پیر مربی بودنست

بی مربی کار کی گردد تمام

مرشدی باید مکمل والسلام

شمارهٔ ۱۷

گر به هستی آئی اینجا نیستی

کوش تا در راه هستی نیستی

نیستی و دم ز هستی می زنی

از منی بگذر اگر یار منی

ملک توحید از دوئی بر هم مزن

از دوئی در حضرت او دم مزن

اعتباری باشد این ما و توئی

اعتباری خود ندارد این دوئی

اسم اعظم در همه عالم یکی است

وحدت اسم و مسمی بی شکی است

هرچه بینی صورت اسمای اوست

هر که یابی غرقهٔ دریای اوست

جام و می گر چه دو باشد در نظر

در حقیقت یک بود نیکو نگر

دو نماید گر چه یک باشد نه دو

یک بود دو گر نباشد ما و تو

گر یکی را صد شماری صد یکیست

صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است

گرنه ای احول یکی را دو مبین

ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین

رو فنا شو از صفات و ذات خود

تا ز تو با تو نماند نیک و بد

چون شدی فانی فنا شو از فنا

تا خدا ماند خدا ماند خدا

شمارهٔ ۱۸

یارم اگر ز سرش نقابی بسته

بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته

در دیدهٔ ما خیال روی خوبش

نقشیست که بر عارض آبی بسته

غیب مطلق حضرتی از حضرتش

عالم اعیان بود در خدمتش

هم شهادت حضرتی دیگر بود

عالم او ملک خوش پیکر بود

حضرتی دیگر بود غیر مضاف

در میان هر دو حضرت بی خلاف

وجه غیب مطلقش جبروت دان

علم معقولات ازین عالم بخوان

با شهادت وجه او باشد مثال

چار حضرت گفته صاحب کمال

هم مثال مطلقش را گفته اند

عارفان بسیار دُری سفته اند

باز ملکوتست وجهی دیگرش

با مثال روشن مه پیکرش

این مثالش را مقید نام گو

عالم ملکوت را اینجا بجو

حضرتی کو جامع این هر چهار

باشد او انسان کامل یاد دار

چار حضرت در یکی حضرت نگر

تا به بینی پنج حضرت ای پسر

غیب مطلق را نگر در عین او

هم شهادت بین در آن ملک نکو

از صفای نفس او ملکوت بین

وز مثال مطلقش جبروت بین

مجمع البحرین اگر جوئی وی است

صورتا جامست در معنی می است

مظهر الله قطب عالم است

روح و جسمش اصل و فرع آدمست

بی وجود او ندارد کس وجود

ظل الله است و سلطان شهود

عالمی را نور می بخشد مدام

از عطای اسم اعظم والسلام

شمارهٔ ۱۹

مظهر اعیان ما ارواح ما

مظهر ارواح ما اشباح ما

ظل اعیانند ارواح همه

ظل ارواحند اشباح همه

باز اعیان ظل اسماء حقند

باز اسماء ظل ذات مطلقند

ذات او در اسم پیدا آمده

اسم در اعیان هویدا آمده

اسم و عین و روح و جسم این هر چهار

ظل یک ذاتند نیکو یاد دار

جمله موجودند اما از وجود

بی وجود اینها کجا خواهند بود

او به خود قائم همه قایم به او

هر چه باشد باشم آن دائم به او

در وجود و در عدم هر شی بود

بی شکی موجود باشد از وجود

هر کمالی کان شود ملحق به ما

نزد ما جود وجود است از خدا

ذات او دارد کمالی خود به خود

زو کمالت باشد ار داری به خود

یک وجود و صد هزاران مرتبه

پادشاهی و فراوان مرتبه

اعتباری وان مراتب را تمام

نیک دریاب این لطیفه و السلام

شمارهٔ ۲۰

عین ما از حب ذاتی فیض یافت

لاجرم از علم سوی عین یافت

عین اول صورت الله شد

ز آفتاب حضرتش چون ماه شد

اسم اعظم جامع ذات و صفات

روح اعظم پادشاه کاینات

عقل کل روح محمد خوانمش

صورت آن عین اول دانمش

عین اول عین انسانی بود

مجمع الطاف سلطانی بود

در دو عالم هرچه هست از جزو و کل

باشد از ذات و صفات عقل کل

روح کلی باشد و لوح و قضا

هست جزویات او ارواح ما

عقل کل است او دیگرها بدن

سر این نکته روان بشنو ز من

عقل کل صورت نبندد بی صفات

هم صفت قائم بود اما به ذات

زین سه نقطه یک الف گشته عیان

اول قرآن بود نیکش بخوان

نقطه اصل او و او اصل حروف

خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف

اعتباری دان به نزد ما صفات

گر چه باشد در حقیقت عین ذات

در حقیقت آن الف یک نقطه ایست

نیک دریابش که نیکو نکته ایست

شمارهٔ ۲۱

هر یک از اسمای حق در علم او

صورتی دارد که باشد عین تو

نور هر عینی که می بیند بصر

وجه خاصی می نماید در نظر

جود او بخشید اسما را وجود

ورنه اسما را به خود بودی نبود

هر چه موجود است مرحوم خداست

گر چه اسمای وی و اعیان ماست

کثرت اسمای او اندر عدم

از صفاتش نقش می بندد قلم

چون صفت از ذات او دارد وجود

رحمت ذاتش غضب را داده بود

راحم و مرحوم از آن می خوانمش

اسم او ذات و صفت می دانمش

نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام

شرح اسما را بدانی والسلام

جملهٔ عالم تن است و عشق و جان

اسم ظاهر این و باطن اسم آن

یک مسمی دان و اسما صدهزار

یک وجود و صد هزارش اعتبار

صورتش جام است و معنی می بود

گرچه هر دو نزد ما یک شی بود

در دو میدان یک یکی و دو یکی

نیک دریابش که گفتم نیککی

بی وجود او همه عالم عدم

بر وجود او همه عالم عَلَم

عالم از بسط وجود عام اوست

هرچه می بینی ز جود عام اوست

اوئی او ذاتی و ماتی ما

عارضی باشد فنا شو زین فنا

مائی عالم نقاب عالم است

بلکه عالم خود حجاب عالم است

جاودان این حجاب ای جان من

ای خلیل الله ِ من برهان من

حال عالم با تو می گویم تمام

تا بدانی حال عالم والسلام

شمارهٔ ۲۲

هر نفس جامی به رندی می دهند

هر دمی بزمی به جائی می نهند

راز پنهان آشکارا گفته اند

جملهٔ اسرار با ما گفته اند

یک وجود و صد هزاران آینه

می نماید آن یکی هر آینه

گنج اسما در همه عالم نگر

اسم جامع بایدت آدم نگر

عارفانه قطره ای دریا ببین

قطره و دریا همه از ما ببین

عین دریا دیده ام در قطره ای

آفتابی یافتم در ذره ای

ای عجب دریا و قطره عین ماست

غیر ما خود قطره و دریا کجاست

اسم و رسم ما حجاب ما بود

صورت ما قطره و دریا بود

جامی از می پر ز می خوش نوش کن

با حریفان دست در آغوش کن

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

آن یکی جو تا بیابی بیشکی

جام و می آئینهٔ گیتی نماست

ساقی ما مظهر لطف خداست

ساقی و جام می و رند و حریف

آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف

نعمت الله سید است و بنده هم

باد باقی تا ابد پاینده هم

شمارهٔ ۲۳

از تعیُن اسم اعظم رو نمود

در حقیقت آن تعین اسم بود

بی تعین نه نشان و نام هم

بی تعین نه می است و جام هم

وحدت دانش تعین گفته اند

در این معنی به حکمت سفته اند

یک تعین اصل و باقی فرع او

آن تعین در همه بنگر نکو

آن تعین مبدع و مرجع بود

یک حقیقت منبع و مأوا بود

جملهٔ اشیا ظلالات ویند

بی تعین جمله اعیان ویند

هر تعین ز آن تعین حاصل است

با همه آن یک تعین واصل است

آن تعین همچو خمّ می به جوش

از همه جامی تعین باده نوش

از صفت برتر بود تزکیه ذات

از وجود اوست اسماء و صفات

اصل مجموع برازخ خوانمش

برزخ بحر ازل می دانمش

درهٔ بیضا ازین دریای ماست

حضرت یکتای بی همتای ماست

نفس کل از عقل کل آمد پدید

جزو و کل از جام مُل آمد پدید

بعد از این عالم مثال مطلق است

این سخن نزد محقق بر حق است

آنگهی باشد شهادت هرچه هست

خواه مخمور است و خواهی رند مست

جام و می ساقیش می خوانیم ما

فاضل و باقیش می دانیم ما

شمارهٔ ۲۴

چیست انسان دیدهٔ بینا بود

جامع مجموعهٔ اسماء بود

مجمع الطاف اسرار اله

آن ایاز بندگی پادشاه

مخزن اسرار سبحانیست او

مطلع انوار ربانیست او

روح و جسم و عین و اسم این هر چهار

می نماید او به مردم آشکار

کون جامع نزد ما انسان بود

ور نباشد این چنین حیوان بود

جامع انسان کامل را بخوان

معنی مجموع قرآن را بدان

نقش می بندد جمال ذوالجلال

در خیال و صورت او بر کمال

اسم اعظم کارساز ذات اوست

عقل کل یک نقطه از آیات اوست

هر چه باشد از حدوث و از قدم

جمع دارد در وجود و در عدم

لیس فی الامکان ابدع منهم

هکذا قلنا واسمع منهم

اسم اعظم می نماید صورتش

این معما می گشاید صورتش

صورتش آئینهٔ گیتی نماست

معنی او پرده دار کبریاست

شمارهٔ ۲۵

قطب عالم نقطهٔ پرگار روح

شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح

یک هویت دان و اسما بی شمار

یک هویت را به اسما می شمار

در هویت جمله اسماء هالکند

ما سوی الله چیست اشیا هالکند

چون هویت یک بود اسما یکیست

چون یکی باشد همه اشیا یکیست

گر یکی خوانی یکی باشد به ذات

ور دو گوئی دو نماید در صفات

در هویت هست هست و نیست نیست

نیک دریابش دمی اینجا بایست

یک هویت داده بودت کاینات

زان هویت دان وجود کاینات

بی هویت جملهٔ عالم ، عدم

بی هویت نه حدوث و نی قدم

صورت او معنی اشیا بود

معنیش سردفتر اسما بود

نسبتش با ما عدم ما را نمود

نسبتش با حق بود عین وجود

نسبت ذاتی او از حق بجو

نسبتش از عارضی با ما بگو

از هویت داده ما را حق وجود

یک هویت در دو نسبت رو نمود

خط وهمی از میان ِ های و هو

گر براندازی یکی ماند نه دو

حسن او در آینه پیدا شده

نور رویش دیده و شیدا شده

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

گر نظر داری ببین در چشم ما

چشم ما روشن به نور او بود

این چنین چشمی خوش و نیکو بود

موج و دریا هر دو نزد ما یکی است

آن یکی در هر دو عالم بی شکی است

چیست عالم در محیط ما حباب

بر سر آب آمده جام شراب

خوش خوشی با ما دراین دریا درآ

تا بیابی ذوق حال ما به ما

ذره ذره هر چه آید در نظر

آفتابی مه نقابی می نگر

نقد گنج کنت کنزاً را طلب

جوهر دُر یتیم از ما طلب

جامی از می پر ز می بستان بنوش

شیر اگر نوشی از این پستان بنوش

بر سر دار فنا سردار شو

از بقای خویش برخوردار شو

هر که او فانی شود باقی شود

مدتی رندی کند ساقی شود

گر حریف ساقی یاران شوی

ساقی سرمست میخواران شوی

غیر او نقش خیالی گفته اند

دُر این صورت به معنی سفته اند

شخص و سایه دو نماید در نظر

گر نه ای احول یکی را می نگر

جان عالم آدمست ای آدمی

دل به من ده یک دمی گر همدمی

در خرابات فنا با ما نشین

ذوق سرمستان بزم ما ببین

آینه بردار تا بینی نکو

جان و جانان خوش نشسته روبرو

نور او داریم دایم در نظر

یک نظر در چشم مست ما نگر

یار شیرینی که او حلوا شود

مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود

نعمت الله در همه عالم یکیست

در میان عاشقان جانم یکیست

عارفانه گر تو را باشد یقین

نزد تو حق الیقین باشد چنین

علم توحید است اگر دانی تمام

بعد از این توحید خوانی والسلام

شمارهٔ ۲۶

نقطه ای در دایره بنمود میم

میم این معنی طلب فرما ز جیم

لازم جیمست میم ای یار من

کی بود بی میم جیم ای یار من

عارفان دانند راز عارفان

عارفانه گفتهٔ عارف بخوان

جنبش سایه بود از آفتاب

با تو گفتم سر عالم بی حجاب

از وجودش سایه می یابد وجود

ور نه بی او سایه را بودی نبود

وحدت از ذاتست و کثرت از صفات

وحدت و کثرت بجو از کاینات

گر دو می خوانی بخوانش صادقی

ور یکی گوئی بگو گر عاشقی

حق تعالی بر همه شیئی شهید

جان من شهد شهادت زو چشید

آیت غیب و شهادت را بخوان

وحدت و کثرت از آن هر دو بدان

غیب باطن دان شهادت ظاهرش

آن یکی اول بگیر این آخرش

حالت و ماضی و مستقبل بدان

حد فاصل حال باشد در میان

گر نبودی حال بودی بی شکی

ماضی و مستقبل ای عاقل یکی

از خط موهوم آن یک دو نمود

دو نمود اما حقیقت دو نبود

خط موهوم ار نبودی در میان

کی نمودی یک حقیقت در جهان

خوانم از لوح ابد راز ازل

می نوازم تا ابد ساز ازل

شمارهٔ ۲۷

بود ما از بود او پیدا شده

جمع گشته قطره و دریا شده

بر سر آبی و پنداری سراب

غرق آبی آب می جوئی ز آب

قطره و موج و حباب و بحر و جو

هر یکی را گر بیابی آب جو

در محیط دیدهٔ ما کن نظر

یکدمی بنشین و در ما می نگر

جام الوان پر کن از یک خم می

تا نماید رنگها از لطف وی

عاشقانه می بنوش از جامها

شاهدی را می نگر در جامه ها

چشم ما هر سو که جنبد در نظر

چشمهٔ آب حیاتست ای پسر

گر فسردی بر لب جو ژاله ای

ور گذاری آب روی لاله ای

هر گلی را شیشه ای دان از گلاب

هر حبابی کاسه ای می بین پر آب

کاسه و کوزه چو بشکستیم ما

در میان بحر بنشستیم ما

قطره و دریا نماید ما و او

کل شیئی هالک الا وجهه

شمارهٔ ۲۸

مجمع البحرین اگر جوئی دلست

جامع مجموع اگر گوئی دلست

دل بود خلوتسرای خاص او

هرچه می خواهی بیا از دل بجو

اوسع است از عرش اعظم عرش دل

چیست کرسی سدره ای از فرش دل

کنت کنزاً گنج اسمای وی است

کنز دل می جو که آن جای وی است

جملهٔ اسما در او گنجیده اند

اهل دل دل را بدین سان دیده اند

علم اجمالی چو دانستی به جان

علم تفصیلی ز لوح دل بخوان

از جمال و از جلال ذوالجلال

تربیت یابد دل مالایزال

نقطه ای در دایره بنهفته اند

اهل دل این نقطه را دل گفته اند

نقد دل را قلب می خواند عرب

باشد از تقلیب او را این لقب

جامع غیب و شهادت دل بود

تخت سلطان ولایت دل بود

رحمت ذاتی دهد دل را سعت

لاجرم اوسع بود دل را صفت

فی المثل گر عالم بی منتها

در دل عارف درآید بارها

دل مُحسّ آن نگردد جان من

این چنین فرمود آن جانان من

شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان

تا بیابی ذوق جان عارفان

یادگار نعمت الله یاد دار

یاد دار از نعمت الله یادگار

شمارهٔ ۲۹

گر بیابی عارفی صاحبدلی

خدمت او کن که گردی مقبلی

خدمت صاحبدلان می کن به جان

تا بیابی منصب اهل دلان

خدمت این طایفه مردانه کن

جان فدای خدمت جانانه کن

سر بنه بر پای مردان خدا

تا چو ما سرور شوی در دو سرا

ترک این دنیی کن و عقبی بمان

تا فدای تو شود هم این و آن

غیر محبوب از دل خود دور کن

بگذر از ظلمت هوای نور کن

بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم

تا ببینی نور او منظور چشم

چیست عالم نزد یاران سایه اش

سایه را مان و ببین همسایه اش

در نظر آئینهٔ گیتی نما

می نماید نور چشم ما به ما

او یکی و اعتبارش صد هزار

ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار

در صد آئینه یکی پیدا شده

آن یکی با هر یکی پیدا شده

او یکی و اعتباراتش بسی

نیک دریاب و مگو با هر کسی

شمارهٔ ۳۰

در خرابات مغان رندانه رو

خم می را نوش کن مستانه رو

در خرابات مغان رندی بجو

حال سرمستی ما با او بگو

دردمندی جوی و درمان را طلب

کفر را بگذار و ایمان را طلب

خوش درین دریای بی پایان در آ

تا ببینی آبروی ما به ما

با حباب و آب اگر داری نظر

یک دمی در عین این دریا نگر

این چنین دریای وحدت را بجو

گرد هستی را ز خود نیکو بشو

هرکه را خواهی به نور او نگر

بد مبین ای یار من نیکو نگر

در خرابات ار بیابی رند مست

به که با مخمور باشی همنشست

عشق او شمع است تو پروانه باش

در طریق عاشقی مردانه باش

ساقی ار بخشد تو را پیمانه ای

نوش کن می جو دگر خمخانه ای

گر تو داری همت عالی تمام

هرچه می خواهی بیابی والسلام

شمارهٔ ۳۱

ابتدا کردم به نام آن یکی

در وجود آن یکی نبود شکی

یک وجود است و صفاتش بی شمار

آن یکی در هر یکی خوش می شمار

چشم احول گر دو بیند تو مبین

تو یکی می بین چو احول دو مبین

گر هزار آئینه دیدم ور یکی

آن یکی را دیده ام در هر یکی

علم او آئینهٔ ذات وی است

آئینه خود غیر ذات او کی است

او تجلی کرده خوش در آینه

می نماید آن یکی هر آینه

روی او بنگر به نور روی او

تا چو آئینه نماید روبرو

نوش کن جام حبابی پر ز آب

تا خبر یابی ز جام و از شراب

ما درین دریا به هر سو می رویم

آبرو داریم و نیکو می رویم

شمارهٔ ۳۲

آفتابی در قمر پیدا شده

فتنهٔ دور قمر در وا شده

چیست عالم صورت اسمای او

صورت و معنی به هم باشد نکو

اسم او ذات و صفات او بود

نام او یک نزد ما آن دو بود

معنی اسم و مسمی باز جو

عارفی را گر بیابی راز گو

آفتابی رو نموده مه لقا

بنگر این آئینهٔ گیتی نما

ذره ای بی نور او بینیم ، نی

یک نفس با غیر بنشینیم ، نی

علم ذوقست ای برادر گوش کن

جام می شادی رندان نوش کن

شمارهٔ ۳۳

شخص و سایه دو نماید در نظر

بگذر از سایه یکی را می نگر

مظهر و مظهر به نزد ما یکی است

آب این امواج و این دریا یکیست

ز اعتبار ما و تو باشد دوئی

همچو ما بگذر ز خود کان یک توئی

هر که او فانی شود باقی شود

مدتی رندی کند ساقی شود

شمارهٔ ۳۴

گرم باش و آتشی خوش برفروز

خرقه و سجاده و هستی بسوز

صورت و معنی به این و آن گذار

دنیی و عقبی به جسم و جان گذار

جام می بگذار و ساقی را طلب

تا چو رندان مستی ای یابی عجب

بعد از آن مستی چو ما هشیار شو

عارفانه بر سر بازار شو

تا ببینی آن یکی اندر یکی

خود یکی باشی و باشی نیککی

هر کجا کنجیست گنجی در وی است

کنج دل بی گنج عشق وی کی است

هر صدف در بحر ما دُر خوشاب

باشد آن حاصل ولی از عین آب

گوهر ار جوئی درین دریا بجو

جوهر دُر یتیم از ما بجو

عین او در عین اعیان رو نمود

چون نظر فرمود غیر او نمود

یک حقیقت صد هزارش اعتبار

آن یکی باشد یکی نی صد هزار

قطره و موج و حباب و جو نگر

عین این دریای ما نیکو نگر

درصد آئینه یکی چون رو نمود

صد نمود اما به جز یک رو نبود

جامی از می پر ز می داریم ما

جرعه ای با غیر نگذاریم ما

در خرابات مغان رندان تمام

می خورند شادی سید والسلام

شمارهٔ ۳۵

جامع مجموع اسما آدم است

لاجرم او روح جمله عالم است

عقل اول درهٔ بیضا بود

صورت و معنی ز جد ما بود

آدمی معنی است عقل کل به نام

جملهٔ عالم از او یابد نظام

حضرت مبدا چو او را آفرید

مبدا مجموع عالم شد پدید

علم اجمالیست او را از قضا

لاجرم لوح قضا خوانیم ما

نفس کلیه از او حاصل شده

این و آن با یکدگر واصل شده

مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول

فرع ایشانند این هر دو اصول

نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود

این کسی داند که او از ما بود

بعد از این هر دو طبیعت گفته اند

در این معنی بحکمت سفته اند

علم تفصیلی ز لوح دل بخوان

جامع علم قدر باشد چنان

آن گهی باشد هیولا یاد دار

صورتی خوش بر هیولائی نگار

هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند

خوش حکیمانه سخنها رانده اند

عرش اعظم تخت الرّحمن بگو

الرحیم از کرسی اعلا بجو

سقف جنت عرش کرسی زمین

خوش جنانی باشد ار یابی چنین

بندگی سید هر دو سرا

این چنین فرمود ما را از خدا

هفت افلاکند نیکو یاد دار

کوکب هر یک به هر یک می شمار

چون زحل چون مشتری مریخ هم

آفتاب و زهره همچون جام جم

با عطارد ماه خوش سیما بود

نیست پنهان این سخن پیدا بود

چار ارکان مخالف بعد ازاین

معدنست و پس نبات ای نازنین

باز حیوان آنگهی جن ای پسر

نیک ترتیبی است نیکو می نگر

در زمین و آسمان باشد ملک

روز و شب خیرات می باشد ملک

آخر ایشان همه انسان بود

گر چه انسان اول ایشان بود

معنیش اول ، به صورت آخر است

روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است

جامع مجموع اسما او بود

جمله می دان کاین جعل نیکو بود

روشنست و دیده ام در آینه

می نماید نور او هر آینه

از وجودش یافته عالم نظام

بلکه جان عالم است او والسلام

شمارهٔ ۳۶

ابتدای سخن به نام یکی

در دو عالم یک است و نیست شکی

جود او می دهد وجود به ما

جام گیتی نما نمود به ما

دیدهٔ ما نکو شده روشن

چشم عالم به نور او روشن

در همه نور او عیان دیدیم

تو چنین بین که ما چنان دیدیم

نور اسمای اوست در اشیا

خوش بود هر که خواند این اسما

آسمان و زمین و لوح و قلم

روشن از نور او بود فافهم

او یکی و صفات او بسیار

لیس فی الدار غیره دیار

نعمت اللهم و شدم آگاه

گفته ام لا اله الا الله

شمارهٔ ۳۷

بیا با ما درین دریا به سر بر

از اینجا دامنی خوش پر گهر بر

ز ما بشنو حبابی پر کن از آب

حباب از آب و در وی آب دریاب

به معنی آب در صورت حباب است

ببین در این و آن کان هر دو آبست

دمی در آفتاب و سایه بنگر

در آن هم سایه را همسایه بنگر

چه دریائی که ما غرقیم در وی

چه خوش جامی که ما داریم پر می

درین دریا به عین ما نظر کن

صدف بشکن تماشای گهر کن

اگر نورست اگر ظلمت که او راست

به راه کج مرو بشنو ز ما راست

وجودی جز وجود او نبینی

اگر آئی به چشم ما نشینی

به نور او جمال او توان دید

چنین می بین که سید آنچنان دید

نشان بی نشانی عارفان است

اگرچه بی نشانی هم نشان است

شمارهٔ ۳۸

وجودی در همه عالم عیان است

ولی از دیدهٔ مردم نهان است

به هر آئینه حسنی می نماند

ز هر برجی به شکلی نو برآید

تو نقد گنج او در کنج عالم

طلب این کنج و این گنجینه فافهم

حقیقت در دو عالم جز یکی نیست

یکی هست و در آن مأوا شکی نیست

خیال ار نقش می بندد به خوابی

جز او تعبیر خوابی خود نیابی

ز می جامیست پر می بر کف ما

حبابی می نماید عین دریا

که دارد این چنین ذوقی که ما راست

که ذوق ما همه عالم بیاراست

معانی بیان نعمت الله

بپرس از آفتاب و حضرت ماه

شمارهٔ ۳۹

ز ذوق خود تو را آگاه کردم

بهانه آفتاب و ماه کردم

دوئی بگذار تا باشی یگانه

مراد ما یکی دیگر بهانه

درآ در حلقهٔ رندان سرمست

تو را گر میل ذوق عارفانست

فنا شو تا بقا یابی ز باقی

سبو می کش که یابی لطف ساقی

خراباتست و ما مست و خرابیم

چو رندان اوفتاده در شرابیم

ز بحری قطره ای گفتم عیانش

معانی خوشی کردم بیانش

ز شرک خودپرستی گر برستی

به غیر از حضرت حق کی پرستی

خیال غیر خوابی می نماید

همه عالم سرابی می نماید

به بزم عاشقان ما گذر کن

دمی در چشم مست ما نظر کن

طلب کن گنج اسمای الهی

اگر یابی بیابی پادشاهی

اگر اسم و مسمی را بدانی

به ذوق این شرح اسما را بخوانی

شمارهٔ ۴۰

حمد آن حامدی که محمود است

بخشش اوست هر چه موجود است

فرض عین است حمد حضرت او

بر همه خلق خاصه بر من و تو

حمد او از کلام او گویم

لاجرم حمد او نکو گویم

شکر شکر او چه شیرین است

شکر گویم که شکّرم این است

مدح صنعت چو مدح صانع اوست

مدح جمله بگو که این نیکوست

هر چه مخلوق حضرت اویند

همه تسبیح حضرتش گویند

صد هزاران درود در هر دم

بر روان خلاصهٔ عالم

آنکه عالم طفیل او باشد

روح قدسی ز خیل او باشد

عارف سرّ عین عالم اوست

واقف راز اسم اعظم اوست

عقل اول وزیر آن شاه است

باطنا شمس و ظاهرا ماه است

در الف نقطه ایست بنهفته

اول و آخر الف نقطه

نقطه در الف نموده جمال

الفی در حروف بسته خیال

بی الف بی و بی الف بی تی

الفی بی نقط بود نی تی

قطب عالم چو نقطه پرگار است

دایره گرد نقطه در کار است

مظهر اسم اعظمش خوانم

بلکه خود اسم اعظمش دانم

اول او دلایل است به حق

واقف است از مقید و مطلق

عارفانی که علم ما دانند

صفت و ذات و اسم اعظمش دانم

اسم الله اصل اسم ویست

آن یکی گنج و این طلسم وی است

کل شیئی له کمرآت

وجه کلها مساوات

لیس بینی و بینه بین

هو فی العین لاتقل عین

عین وحدت ظهور چون فرمود

بحر در قطره رو به ما بنمود

گر هزار است ور هزار هزار

اول او یکی بود به شمار

آینه صدهزار می بینم

در همه روی یار می بینم

بلکه یک آینه بود این جا

صور مختلف در او پیدا

کون کونی یکون من کونه

عین عینی بعینه عینه

یک شراب است و جام رنگارنگ

رنگ بی رنگ می دهد نیرنگ

رنگ می رنگ جام می باشد

وین عجب بین که جام می باشد

هر کجا ساغریست می دارد

جان سرمست ذوق وی دارد

شمارهٔ ۴۱

آن یکی کوزه ای ز یخ برداشت

کرد پر آب یک زمان بگذاشت

چون هوا ز آفتاب گرمی یافت

گرمیش بر وجود کوزه بتافت

آب شد برف و کوزه شد با آب

اسم و رسم از میانه شد دریاب

اول ما چو آخر ما شد

قطره دریاست چون به دریا شد

قطر و بحر و موج و جو آبند

عین ما را به عین ما یابند

نقد گنجینه ای قدم مائیم

گرچه موجیم عین دریائیم

آب در هر قدح که جا گیرد

در زمان رنگ آن انا گیرد

گر نه آبست اصل گوهر چیست

جوهر گوهر منور چیست

همه عالم چو گوهری دریاب

عین او بین و جوهری دریاب

چیست عالم به نزد درویشان

پرده دار حقیقت ایشان

آن حقیقت که اول همه اوست

صورتش عالمست و معنی دوست

گنج و گنجینه و طلسم نگر

صفت و ذات بین و اسم نگر

شمارهٔ ۴۲

عدد از واحد آشکارا شد

واحدی در عدد هویدا شد

کثرت و وحدتست در هر باب

مجملا و مفصلا دریاب

کثرتش چون حباب دان دایم

وحدتش بحر و این به آن قایم

وحدت و کثرت اعتباری دان

نسخهٔ عقل را چنین می خوان

نقش عالم خیال می بینم

در خیال آن جمال می بینم

او لطیف است و در همه ساری

آب رحمت بجوی او جاری

نه حلول است حلّ و حال منست

سخنی از من و کمال منست

هر که در معرفت سخن راند

وصف خود می کند اگر داند

تو منی ، من تو ام دوئی بگذار

من نماندم تو هم دوئی بگذار

انت ما انت و انا ما هو

هو هو لا اله الا هو

لیس فی الدار غیره باقی

غیره عندنا کر اغراقی

هر چه داریم جمله جود وی است

جود او نزد ما وجود وی است

ور تو گوئی که غیر او باشد

بد نباشد همه نکو باشد

تن بود سایبان و جان خورشید

آن یکی چتر دان و آن جمشید

سایه و شخص می نماید دو

در حقیقت یکی است بی من و تو

مرغ سان سوزم و دو جانم پر

سیدم پر ز سوز و سوزم پر

شمارهٔ ۴۳

یا حبیبی و قرة العینی

انا عینک و عینک عینی

به حقیقت یکی بود بی شک

در ظهور این دوئی نمود آن یک

احولست آنکه یک دو می بیند

چون دو بیند یگانه ننشیند

صوت صادق بود صدا کاذب

راز صادق مگوی با کاذب

صفت و ذات واحدش خوانند

بی صفت ذات را احد دانند

به صفت ذات او توان دانست

هر که دانست آنچنان دانست

آنکه دانیم ذات موصوفست

حضرت اوست آنکه مکشوفست

گنج و نا گنج نزد او گنجد

گنج او در دلم نکو گنجد

عاشقانی که عین یکدگرند

عین خود را به عین خود نگرند

شمارهٔ ۴۴

به تعیُن اگرچه اشخاصند

به حقیقت نه عام و نه خاصند

همه همدرد همدگر باشند

هر چه باشد به پای هم باشند

هر که همدرد دردمندان نیست

گوئیا از شمار ایشان نیست

درد دل دارم و دوا این است

درد می نوشم و شفا این است

ذوق رندی ما ز مستان جو

مستی می ز می پرستان جو

تا ز سرّ وجود آگاهم

محرم راز نعمت اللهم

شمارهٔ ۴۵

عشق مجنون و خوبی لیلی

گفته اند و شنیده ای خیلی

سخن عاشقان بیا بشنو

شنو از من تو از خدا بشنو

خوش حبابی روان شده در جو

عین دریا بجو و از ما جو

آب در برگ گل شده پنهان

گل بگیر و گلاب زو بستان

سخنی خوش به ذوق می گویم

یاری از اهل ذوق می جویم

شمارهٔ ۴۶

ما خیالیم و در حقیقت او

جز یکی در دو کون دیگر کو

انه ظاهر بنا فینا

هو معنا و فانظروا معنی

نور چشم است در نظر پیداست

نظری کن ببین که او با ماست

الف و میم عارف و معروف

شده در لام معرفت مکشوف

شمارهٔ ۴۷

همه عالم حجاب و عین حجاب

غیر او نیست این سخن دریاب

دفتر کاینات می خوانم

معنیش حرف حرف می دانم

شانه را گر هزار دندانه است

یک حقیقت هویت آن است

گر بگویم هزار یک سخنست

یوسفی را هزار پیرهن است

ظلمت و نور هر دو یک ذاتند

گرچه اندر ظهور آیاتند

ور ظهور است این منی و توئی

به مسما یکی به اسم دوئی

آنکه انسان کاملش نام است

نزد رندان چو باده و جامست

نوش کن جام می که نوشت باد

خم می دائما به جوشت باد

ساغر می مدام می نوشم

خلعت از جود عشق می پوشم

ما خراباتیان سرمستیم

در خرابات عشق پابستیم

می و جامیم و جان و جانانه

شاه و دُستور و کنج ویرانه

شیخ مرشد جنید بغدادی

مصر معنی و مشق دلشادی

شمارهٔ ۴۸

عارف راز حضرت معروف

چون سری سر او به او مکشوف

گفت سی سال شد که تا با یار

می کنم گفتگو درین بازار

من به او گفته ام سخن به خدا

خواجه گوید سخن کند با ما

سخن ما همه بود با دوست

که سمیع و بصیر و دانا اوست

هر که این سمع و این بصر دارد

سخنم سر به سر زبر دارد

بایزید آن همای ربانی

بلبل گلستان سبحانی

بود شهباز آشیانهٔ ما

محو در بحر بیکرانهٔ ما

گفت سلطان صورت معنی

با تو گویم که کیست آن یعنی

بایزید است بایزید یقین

در میان نیست این عجایب بین

از یقین دوئی پدید آمد

نام یک عین بایزید آمد

مژدگانی که بایزید نماند

میل او با یزید هیچ نماند

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود از این بی خودی خدا یابی

تو ز هستی و نیستی بگذر

شاید اینجا نایستی بگذر

سایهٔ اوست هستیت ای دوست

بگذر از سایه هر چه هستی اوست

شمارهٔ ۴۹

بر سر آب خانه ای ز حباب

چون بسازند آبدان بر آب

گرچه آبست اصل و فرع آتش

ضد آبست آتش سرکش

ساقیا جام می به رندان ده

بوسه ای بر لب حریفان ده

واله ام چون موالی حیران

بر جمال قلندر ای یاران

می عشقش به طالع مسعود

می کنم نوش شادی محمود

عاشقی در قلندری می جو

دردمندی ز حیدری می جو

علم علم احمدی بستان

حکم آل محمدی برخوان

در خرابات باده نوشانیم

عاشق روی کهنه پوشانیم

صوفی و صفهٔ صفا مائیم

صوفیان را صفا بیفزائیم

عشق و معشوق و عاشق خویشیم

پادشاهیم اگرچه درویشیم

خاک فقر از سریر شاهی به

بینوائی ز پادشاهی به

ای نسیم صبا کرم فرما

خوش روان شو به جنت المأوی

به خیالی که یار مستانست

در خرابات رند مست آنست

آنکه هم طالبست و هم مطلوب

هم محب منست و هم محبوب

برسانش سلام مستان را

بنوازش هزاردستان را

عذرخواهی کن و مکن تأخیر

گر چه کردیم ما بسی تقصیر

رند مستی که یاد ما فرمود

اولش خیر و عاقبت محمود

دولت وصل او مهیا باد

خاطر او مدام با ما باد

نظری کن به عین ما بنگر

عین ما را به عین ما بنگر

در همه آینه یکی می بین

آن یکی بین و بی شکی می بین

هرکه او را در آینه بیند

خوش حیاتی هر آینه بیند

موج و آب و حباب را دریاب

نظری کن به بحر و جو در آب

جامی از می بساز پر از می

همچو آب و حباب از یک شی

در گنجینه ای به ما بگشود

گنج اسما به ما عطا فرمود

گنج و گنجینهٔ طلسم نگر

عین ذات و صفات و اسم نگر

وحده لاشریک له می گو

همچو ما از یکی یکی می جو

سرّ توحید را عیان کردیم

این معانی به تو بیان کردیم

سایه و شخص می نماید دو

در حقیقت یکیست بی من و تو

چون موحد اگر شوی تجرید

عین تجرید یابی از توحید

گر تو توحید همچو ما دانی

علم توحید را چنین خوانی

هر که را عشق علم توحید است

اول او مقام تجرید است

گر هزار است ور هزار هزار

یک وجود و کمال او بسیار

لی مع الله بدان به ذوق تمام

سر توحید فهم کن والاسلام

شمارهٔ ۵۰

تو منی من تو ام ، توئی بگذار

بشنو از من تو هم دوئی بگذار

چیست نقش خیال ما و توئی

همچو خوابیست این خیال دوئی

آفتابست و عالمش سایه

سایه روشن به نور همسایه

عین اول یکیست تا دانی

عین اول سزد اگر خوانی

جام گیتی نماش می خوانند

اصل مجموع عالمش دانند

عاشقان از شراب او مستند

همه عالم به نور او هستند

باطنش آفتاب ظاهر ماه

ما محبیم و او حبیب الله

آبروئی ز عین دریا جو

سر درّ یتیم از ما جو

نظری کن که نور دیدهٔ ماست

آنه عالم به نور خود آراست

گنج و گنجینه و طلسم نگر

صفت و ذات بین و اسم نگر

مظهر اسم اعظمش خوانم

بلکه خود اسم اعظمش دانم

اسم اعظم طلب کن از کامل

زان که کامل بود بدان فاضل

سید عالمست و ما بنده

بنده در خدمت است پاینده

نظری به حال ما فرمود

گنج اسما به ما عطا فرمود

در گنجینهٔ قدم بگشود

نقد آن گنج را به ما بنمود

آفتابست و ماه خوانندش

پادشاه و سپاه خوانندش

اول انبیاء و آخر اوست

باطن اولیا و ظاهر اوست

همه عالم طفیل او باشد

روح قدسی ز خیل او باشد

باد بر آل او درود و سلام

بر همه تابعان او به تمام

شمارهٔ ۵۱

جو چه جوئی بیا و دریا جو

عین ما را به عین ما واجو

جامی از می ستان و خوش درکش

ساقی مست گیر و خوش درکش

از اضافات و از نسب بگذر

نور او را به نور او بنگر

غرق دریای بیکران مائیم

گر چه موجیم عین دریائیم

نور او را به نور او می بین

در همه نور او نکو می بین

خوش بود دیده ای که او بیند

هرچه بیند همه نکو بیند

آتشی از محبتش افروخت

غیرت غیر سوز غیرش سوخت

گر چه نقش و خیال می بینم

در خیال آن جمال می بینم

همه عالم حجاب و عین حجاب

غیر او نیست این سخن دریاب

بحر و موج و حباب دریابش

در همه عین آب دریابش

یک حقیقت مظاهرش بسیار

آن یکی در جمیع خوش بشمار

می یکی جام می فراوانست

همچو آب حیات یکسانست

یک وجود و صفات او بی حد

احد و واحد است و هم احمد

آب گل را گلاب خوانندش

نزد ما آن گلاب دانندش

چشم اهل مراقبت باید

که نظر را به غیر نگشاید

غیر او را وجود باشد نه

جز از او هست و بود باشد نه

قطره و موج و بحر و جو آبند

عین ما را به عین ما یابند

ذره بی آفتاب کی باشد

قطره بی عین آب کی باشد

عقل اگر نقش غیر بنگارد

غیرت غیر سوز نگذارد

چشم ما نور او به او بیند

هرچه بیند همه نکو بیند

ذات او یافتیم با اسما

نور او دیده ایم در اشیا

حرف حرف این کتاب را می دان

سر به سر حافظانه خوش می خوان

یک الف را سه نقطه می خوانش

هم الف را یگانه می دانش

از سه نقطه الف هویدا شد

الفی در حروف پیدا شد

الف از واو جوی و واو از نون

چون رها کن ولی بجو بی جون

شمارهٔ ۵۲

صفت و ذات بین و اسم نگر

گنج و گنجینه و طلسم نگر

در چنین بحر بیکرانه در آ

نظری کن به عین ما در ما

جامی گیتی نما به دست آور

مظهر حضرت خدا بنگر

نقطه اصل گر چه ما دانی

هفت هیکل به ذوق برخوانی

آینه صد هزار می شمرد

در همه آینه یکی نگرد

خواه تنها و خواه ناتنها

گر بود با خدا بود همه جا

گوشهٔ چشم سوی او دارد

نقش او در خیال بنگارد

در گلستان اگر گلی چیند

شیشهٔ پر گلاب را بیند

گر خرد را فروشد آن عاقل

نشود از خدای خود غافل

جزو و کل را باعتبار سپار

کاعتباریست جزو و کل ای یار

جز خدا را احد نمی گوئیم

از احد جز خدا نمی جوئیم

در دو آئینه رو نمود آن یک

دو نماید یکی بود بی شک

غرق آبند عالمی چو حباب

ظاهرش ساغر است و باطن آب

سایهٔ او به ما چو پیدا شد

از من و تو دوئی هویدا شد

اصل و فرعی به همدگر پیوست

هست پیوند ما به او پیوست

سخن عارفان از او باشد

لاجرم قولشان نکو باشد

او به او دیده می شود ای دوست

نظری گر کنی چنین نیکوست

نور رویش به چشم ما بنمود

چون بدیدیم نور او ، او بود

احدی آمده کمر بسته

میم احمد به تخت بنشسته

شمارهٔ ۵۳

الف و میم و معرفت گفتیم

گوهر معرفت نکو سفتیم

ساقی ما عنایتی فرمود

می خمخانه را به ما پیمود

آنکه هم ناظر است و هم منظور

نور چشم است و از نظر منظور

در همه آینه نموده جمال

آینه روشنست خوش به کمال

هستی و هر چه هست بی او نیست

ور تو گوئی که هست نیکو نیست

به تعیُن یکی هزار نمود

بی تعین یکی تواند بود

به وجودند این و آن موجود

بی وجود ای عزیز نتوان بود

هر چه موجود بود از اشیا

همه باشند مظهر اسما

از مسمی تو اسم را می جو

موج و دریا به عین ما می جو

اسم و عین است و روح و جسم چهار

ظل یک ذات باشد آن ناچار

اسم اعظم طلب کن از کامل

زان که کامل بود بدان واصل

شمارهٔ ۵۴

سخن عارفان به جان بشنو

این چنین گفتم آن چنان بشنو

بگذر از کثرت وز وحدت هم

بیش و کم را چه می کنی فافهم

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود ازین بی خودی خدا یابی

در سراپردهٔ حدوث و قدم

خوش بود گر نهی قدم به قدم

حال عالم به ذوق اگر دانی

آفتاب است و سایه می خوانی

سایه و آفتاب بر من و تو

خط موهوم می نماید دو

خط موهوم اگر براندازی

خانه از غیر حق بپردازی

همه جا آفتاب تابانست

نظری کن ببین که این آنست

جوهر است و عَرض همه عالم

به وجودند این و آن فافهم

زر یکی صورتش هزار نمود

سکهٔ سرخ بی شمار نمود

ذات او از صفات مستغنی است

وز همه کاینات مستغنی است

اثر این و آن مجوی آنجا

نام چبود نشان مجوی آنجا

شمارهٔ ۵۵

دو چه گوئی یکی نمی گنجد

غیر او بی شکی نمی گنجد

بود و نابود را مجالی نیست

وصل و هجران به جز خیالی نیست

علم توحید را بیان کردیم

گنج اعیان به تو عیان کردیم

سخن اینجا در نمی گنجد

گنج و ناگنج در نمی گنجد

دایره چون به همدگر پیوست

قلم اینجا رسید و سر بشکست

شمارهٔ ۵۶

عارفانه چو مومن آگاه

خوش بگو لا اله الا الله

حکم اسلام را به پا می دار

سر موئی از آن فرو مگذار

در طریقت رفیق یاران باش

سر خود زیر پای ایشان باش

در حقیقت محققی می جو

وحده لاشریک له می گو

این نصیحت قبول کن از ما

تا درآئی به جنت المأوا

ره چنان رو که رهروان رفتند

راه رفتند و ناگهان رفتند

همرهی همچو نعمت الله جو

تا بیابی تو همره نیکو

شمارهٔ ۵۷

ذکر حق ای یار من بسیار کن

تا توانی کار خوش در کار کن

پاک باش و بی وضو یک دم مباش

جز که با پاکان دمی همدم مباش

دور باش از مجلس نقش خیال

صحبتی می دار با اهل کمال

یک سر موئی خلاف دین مکن

ور کند شخصی تو اش تحسین مکن

رهروان راه حق را دوست دار

رهروی می جو و راهی می سپار

گر بیابی جامی از زر یا سفال

نوش کن از هر دو جام آب زلال

گرم باش و آتشی خوش برفروز

بود و نابودت ز سر تا پا بسوز

معنی توحید جامع را بجو

از همه مصنوع صانع را بجو

هرچه بینی مظهر اسما نگر

هر که یابی دوستدار ما نگر

سیدی گر پیشت آید یا غلام

می رسان از ما سلامی والسلام

شمارهٔ ۵۸

تا نگیری دامن رهبر به دست

کی ز گمراهی توانی بازرست

ره بیابان است و تو گمره کجا

ره توانی برد ای مرد خدا

دیدهٔ تو بسته و راهی دراز

بی دلیلی چون روی راه حجاز

رهروی کن در طریق نیستی

شاید اندر هیچ منزل نایستی

رهنمائی جو قدم در راه نه

گر روی در راه با همراه به

کار بی مرشد کجا گردد تمام

مرشدی باید مکمل والسلام

شمارهٔ ۵۹

ای که می پرسی ز ما و حال ما

نعمت الله نامم آمد از خدا

سید درویش و حق را بنده ام

مرده ام از جان به جانان زنده ام

من نیم مهدی ولی هادی منم

رهنمای خلق در وادی منم

مصطفی را بنده ام حق را غلام

پیشوای با سلامت والسلام

شمارهٔ ۶۰

بشنو اسماء الهی یادگیر

زان که هم واحد بود او هم کثیر

ما صفات و ذات اسما خوانده ایم

اسم را عین مسمی خوانده ایم

اسم اسمست اینکه می خوانیش اسم

کی چنین خوانی اگر دانیش اسم

در مقام جمع روشن شد چو شمع

آنچه مخفی بود اندر جمع جمع

عارفان ذات و صفت دانند اسم

بی صفت دانش کجا خوانند اسم

می تجلی دان و جامش عالم است

بودن این هر دو هر دو با هم است

جام و می دریاب چون آب و حباب

تا سؤال هر دو را یابی جواب

جام و می با همدگر همدم شدند

صورت و معنی به هم محرم شدند

نیستی و دم ز هستی می زنی

از منی بگذر اگر یار منی

از خودی در حضرت او دم مزن

ملک توحید از دوئی بر هم مزن

آینه برداشت برقع برگشود

آن یکی از هر یکی او را نمود

در همه صورت تو آن معنی نگر

صورت و معنی خود یعنی نگر

سایه و خورشید از هم دور نیست

روشن است این چشم ما و کور نیست

برزخ است این حضرت و باشد در او

زین سبب غیب مضافی نام او

با شهادت وجه او باشد مثال

چار حضرت گفتم ای صاحب کمال

شمارهٔ ۶۱

اولا توحید کلی آن اوست

کل کلیّات در فرمان اوست

آنگهی ابلاغ جامع یافته

در همه مصنوع صانع یافته

کون جامع مظهر ذات صفات

سایهٔ حق آفتاب کائنات

وجهی از امکان و وجهی از وجوب

در شهادت آمد ازغیب الغیوب

صورت و معنی به هم آراسته

ظاهر و باطن به هم پیراسته

جمع کرده خلق و با خود همدگر

همچو نوری می نماید در نظر

هفت دریا قطره ای از جام او

روح قدسی رند دُرد آشام او

چیست عالم بی وجود او عدم

می دهد جودش وجودی دم به دم

بندهٔ اوئیم و او سلطان ما

جسم و جان مائیم و او جانان ما

سرور مجموع رندان میر ماست

این چنین ساقی مستی پیر ماست

آفتابست او ولی نامش قمر

آفتابی در قمر خوش می نگر

نور او در چشم ما ظاهر شده

آمده منظور ما ناظر شده

شمارهٔ ۶۲

چشم اهل مراقبت باید

که نظر را به غیر نگشاید

آینه صدهزار اگر شمرد

در همه آینه یکی نگرد

خواه تنها و خواه با تنها

چون بود با خدا بود همه جا

گوشهٔ چشم سوی او دارد

نقش او در خیال بنگارد

در گلستان اگر گلی چیند

شیشهٔ پر گلاب را بیند

گر خرد را فروشد آن عاقل

نشود از خدای خود غافل

سایه و آفتاب بر من و تو

خط موهوم می نماید دو

خط موهوم اگر براندازی

خانه از غیر او به پردازی

همه جا آفتاب تابان است

نظری کن ببین که این آن است

شمارهٔ ۶۳

گنج اسم اعظم از ذات و صفات

آشکارا کرده اندر کائنات

هر کجا کنجی است گنجی در وی است

کنج هر ویرانه بی گنجی کی است

معنی او گنج و صورت چون طلسم

در چنین گنجی بود آن گنج اسم

جام می باشد حبابی پر ز آب

نوش کن جامی که دریابی شراب

نسخهٔ اسما بجو یک یک بخوان

وحدت اسم و مسما را بدان

بی من و تو ، من تو ام تو هم منی

ور تو من گوئی و تو باشد منی

در مراتب آن یکی باشد هزار

در هزاران آن یکی را می شمار

آن یکی در هر یکی پیدا شده

قطره قطره آمده دریا شده

اسم اعظم گنج و اسما چون طلسم

نعمت الله را بجو دریاب اسم

آفتابی را ببین در ذره ای

عین دریا را نگر در قطره ای

شمارهٔ ۶۴

گوهر ار جوئی در این دریا بجو

سر آن درّ یتیم از ما بجو

نقد گنج کنت کنزاً را طلب

هر چه می‌ خواهی بیا از ما طلب

ساقی مستیم و جام می به دست

می خورند از جام ما رندان مست

ملک میخانه سبیل ما بود

آید اینجا هر که او ز اینجا بود

هر کجا رندی است ما را محرم است

هر کجا جامی است با ما همدم است

صورت ما مظهر معنی ماست

این و آن ، دو شاهد دعوی ماست

علم وجدانی است علم عارفان

علم اگر خوانی چنین علمی بخوان

قول ما صدیق تصدیقش کند

آن محقق نیک تحقیقتش کند

تا ننوشی می ندانی ذوق می

تا نگردی وی نیابی حال وی

مستم و خورده شراب بی‌ حساب

هر که بیند گویدم خورده شراب

شمارهٔ ۶۵

در صدف گوهری نهان گشته

آن نهان بر همه عیان گشته

صدف و گوهریم و دریا هم

نظری کن به عین ما فافهم

صدف ما اگر چنان باشد

درج درّ یتیم آن باشد

صدف و گوهرش به هم می‌ بین

نظری کن به چشم ما بنشین

می و جامش به همدگر دریاب

خوش حبابی پر آب بر سر آب

هر صدف گوهری در او باشد

چون گهر باشدش نکو باشد

طلب گوهر ار کنی جانا

قدمی نه در آ در این دریا

گر تو دریا دل و گهر جویی

گوهر از خود بجو که تو اویی

موج و بحر و حباب و جویی تو

عین ما را بجو که اویی تو

گنج و گنجینه و طلسم نگر

صفت و ذات بین و اسم نگر

شمارهٔ ۶۶

ای وجود تو منبع انوار

وی ضمیر تو مخزن اسرار

ای دل روشن تو چون مرآت

می‌نماید به خلق ذات و صفات

دوش سرّی لطیف فرمودی

ید بیضا تمام بنمودی

از کلام قدیم گفتی گو

که خبر چون قدیم باشد او

یا که تخصیص این کلام به حق

از چه رو می کنی بگو مطلق

باز فرق حدیث و قرآن چیست

دو سخن از یکی است این آن چیست

از چه شد آخر ار کلام خداست

کرمی کن بگوی با من راست

خوش جوابی بگویمت بشنو

عارفانه ز حال کهنه و نو

کون جامع که حادث ازلی است

مجمع فیضهای لم یزلی است

حادث است و قدیم همچو کلام

صورت و معنی است باده و جام

مصحفش جامع کلام اللّه

حضرتش منزل سلام اللّه

احد است و محمد و احمد

از ازل هست و بود تا به ابد

لفظ او جام معنی او می

نوش می کن ز جام او هی‌ هی

آینه کامل است از آن به کمال

می ‌نماید در او جمال و جلا

مجمع جامع الحکم ذاتش

هست سبع المثانی آیاتش

لوح ام ‌الکتاب دفتر او

عقل درسی گرفته از بر او

لاجرم قول او تمام بود

گفته ‌اش جمله با نظام بود

حکم و تخصیص این سخن به خدا

ز‌ان جهت می‌کنم دمی به خود ‌آ

به تعیُن ورا رسولش خوان

به تعین رسول مرسل دان

وحی از جمع او به تفصیلش

آمده از برای تفضیلش

هر کتابی که انبیا گویند

جزوی از کل دفتر اویند

به لسانی که آن لسان حق است

گفته از حق چنانکه آن حق است

چون که جبریل آمده به میان

وحی خوانیم و آن سخن قرآن

هم به الهام خاص حضرت او

سخنش را حدیث قدسی گو

قسم دیگر حدیث او باشد

هر چه گوید همه نکو باشد

به اضافه سه نوع گشت کلام

نیک دریاب این سخن والسلام

شمارهٔ ۶۷

در هر آن پیرهن که خواهی مرد

خواه کرباس گیر و خواهی برد

هم در آن پیرهن شوی محشور

در ما صبیح دیده‌ ام مسطور

آنکه گوید که پیرهن این است

گو بگو ظاهر سخن این است

ور بگوید که پیرهن بدن است

یوسفی در درون پیرهن است

ممکن است این و آن ولی بر ما

پیرهن از صفت بود جان را

جامهٔ جان چنان که یافته‌ ای

هم تو پوشی همان که بافته‌ ای

آنچه رشتی و بافتی جانا

خود بپوشی پلاس یا دیبا

گر پلاس است جامه‌ ات آن دم

هیچ سودی ندارت ماتم

ور حریر است و جامهٔ شاهی

خوش بپوشش که خوشتر از ماهی

پیرهن چون برون کنی از تن

هنر و عیب تن شود روشن

آشکارا شود چنانکه بود

بنماید به تو همان که بود

جامه از علم وز عمل می‌ دوز

جامه دوزی بیا ز ما آموز

خلعت خاص پوش سلطانی

حیف باشد که برهنه مانی

خرقه دوزم ز وصلهٔ اخلاق

بهر یاران خود علی الاطلاق

هرکه را پیرهن چنین باشد

یوسف او در آستین باشد

گر چه بسیار جامه بخشیدیم

به از این جامه‌ ای نپوشیدیم

بستان یادگار ما درپوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

جامهٔ آخرت چنین باشد

آخر این سخن همین باشد

گفت پیغمبر خدا که خدا

این چنین گفت از کرم با ما

هر که داند که من که سلطانم

گر به بخشم گناه بتوانم

عفو فرمایمش گناه تمام

هیچ باکم نه از خواص و عوام

سخنی با موحد است ای یار

هر که شرک آورد رود در ناز

ما نداریم شرک و می‌داند

گر به بخشد گناه بتواند

پای تا سر همه گنه کاریم

لیکن امید عفو می ‌داریم

شمارهٔ ۶۸

چار نور آمد مرا در پیش راه

نور سرخ و زرد و اسفید و سیاه

چون من از هر چار برتر بر شدم

در دو عالم عین یک دلبر شدم

شمارهٔ ۶۹

ده چیز نبی حق به امت

فرمود علامت قیامت

اول دود از جهان برآید

دنیا پس از آن بسی نپاید

آنگه دجال کور ناخوش

پیدا گردد چو آب و آتش

دابه پس از آن پدید آید

اما بسیار هم نپاید

خورشید عیان شود ز مغرب

آنگه روان رود ز مغرب

مغرب مشرق نماید آن روز

از پرتو شمع عالم افروز

پنجم عیسی فرود آید

بر ما در رحمتی گشاید

آنگه باشد ظهور یأجوج

با لشکر بی ‌شمار مأجوج

یکسال سه بار مه بگیرد

بسیار شه و گدا بمیرد

آخر ز یمن بر آید آتش

سوزد تر و خشک مردمان خوش

این است علامت قیامت

فرمود رسول حق به امت

شمارهٔ ۷۰

دیدیم وجود جز یکی نیست

در بودن آن یکی شکی نیست

عالم همه سایهٔ وجودند

بی ‌جود وجود خود نبودند

در سایه وجود می‌ توان دید

بیناست کسی که آنچنان دید

عالم همه جام و جام می ‌می

عینی به ظهور شد من و وی

یک عین به نام صد هزار است

یک ذات و صفات بی‌ شمار است

ما آئینهٔ خدا نمائیم

اما به خدا که ما نه مائیم

تو صورت او و معنیت او

هر دو بنگر که هست یک رو

نه خاص و نه عام این وجود است

هر چند که عین جمله بود است

نه مطلق و نه مقید است او

او را تو یکی بگو و هم دو

نه خارجیش نه ذهنیش خوان

یعنی که اعم از این و آن دان

اما اینها مراتب اوست

یک ذات نگر که بحر و هم جو است

در مرتبه‌ ایش بحر خوانند

در مرتبه‌اش قطره دانند

گه ظلمت و گاه نور دانش

گه خاص و گهی به عام خوانش

یک عین و مراتبش فراوان

در وحدت و کثرت آنچنان دان

اما زان رو که حضرت اوست

نه عام و نه خاص باشد ای دوست

رندانه بیا به بزم مستان

می نوش ز جام می‌ پرستان

ظاهر جام است و باطنش می

از روی وجود جام می‌ می

جام و می عاشقان چنین است

اول آن است و آخر این است

شمارهٔ ۷۱

چشم عالم روشن است از نور او

ناظر او نیست جز منظور او

می‌نماید نور او در آینه

نه به یک آئینه در هر آینه

دیدهٔ ما دیده نور او به او

لاجرم بیند همه عالم نکو

خوش خیالی نقش بسته در نظر

یک نظر در چشم مست ما نگر

رند سر مستیم و با ساقی حریف

خوش می صافی و خوش جامی لطیف

در خرابات فنا افتاده‌ایم

سر به پای خم می بنهاده‌ایم

لب نهاده بر لب ساغر مدام

همدم جامیم دایم والسلام

شمارهٔ ۷۲

عاشق سر‌مست با جانانه‌ ای

همنشین بودند در یک خانه‌ ای

نازکی باریک بینی خوش لقا

حلقه ‌ای زد بر در خلوتسرا

گفت عاشق کیست بر در وقت شام

گفت هستم بنده باریکک به نام

گفت اگر موئی نگنجی در میان

جان و جانانست و جانانست و جان

او نمی‌ گنجد که می‌ گوئیم او

او نمی‌ گنجد چه جای ما و تو

شمارهٔ ۷۳

سخن گر ز توحید گوئی به من

نماند ز توحید الا سخن

اگر موج بسیار دریا یکی است

من و تو دو اسم و مسما یکی است

موحد احد بیند اندر احد

تو معنی احد بین و صورت عدد

موحد ز توحید اگر دم زند

همه ملک توحید بر هم زند

کسی کو ز توحید دارد اثر

نگوید ز توحید هرگز خبر

ز توحید توحید آگاه شو

بیا همدم نعمت‌اللّه شو

شمارهٔ ۷۴

همه محکوم حکم او باشند

سر و زر را به پای او پاشند

عقل و عاقل رعیت اویند

از دل و جان دعای او گویند

مهر او بر دلی که شارق شد

هر که در خانه بود عاشق شد

غیرتش غیر چون براندازد

خانه از غیر خود بپردازد

شمارهٔ ۷۵

اسم اعظم ذات و مجموع صفات

خوش ظهوری کرده‌اند در کاینات

لفظ اللّه اسم اسم اعظم است

صورت این اسم اعظم آدم است

اسم اعظم جامع اسما بود

مظهر اسما همه اشیا بود

جملهٔ عالم طلسم و گنج اسم

هر چه می ‌بینیم گنج است و طلسم

دو نماید آن یکی این یک به دو

نیک دریاب این سخن با کس مگو

شمارهٔ ۷۶

گرفتار صورت چو گردد چنان

خلافی به صورت نماید عیان

ز صورت گذر کن تو معنی طلب

که یابی تو در ملک معنی طرب

هیولی یکی و به صورت هزار

یکی را به صورت هزارش شمار

ز خلق خدا نیک آگاه شو

بیا همدم نعمت‌اللّه شو

شمارهٔ ۷۷

درد دل از جان بودردا طلب

دردمندی بایدت ما را طلب

درد باید درد باید درد درد

مرد باید مرد باید مرد مرد

مرد اگر بی ‌درد باشد مرد نیست

هر که او مردی بود بی‌ درد نیست

دُرد درد عشق می‌ نوشم مدام

دردمندم دردمندم والسلام

شمارهٔ ۷۸

خوش در آن بحر بیکران بنشین

عین ما را به عین ما می‌ بین

شبنم و بحر هر دو یک آبند

این و آن آبرو ز ما یابند

قطره و بحر و موج و جوهر چار

جمله آبند نزد ما ناچار

تو در این بحر ما درآ با ما

عین ما را بجو ازین دریا

هفت دریا تو نوش کن به تمام

تشنه می‌ باش همچنان والسلام

شمارهٔ ۷۹

در این صورت بیا معنی طلب کن

بیان این سخن یعنی طلب کن

به هر صورت که بنماید جمالش

جمالش بین و آن صورت خیالش

گذر کن بر سر بازار جنّت

که او بنمایدت معنی به صورت

به هر صورت تو را حسنی نماید

از آن صورت تو را معنی فزاید

بود هر صورتی آئینه‌ای خوب

که بنماید به تو معنی محبوب

تو را در جنّت و ما را همین جا

بود این سلطنت ای جان بابا

شمارهٔ ۸۰

لی مع‌اللّه حدیث خواجهٔ ماست

آنکه عالم به نور خود آراست

گفت وقتی مرا شود حاصل

که شوم تا به حضرتش واصل

نه نبی نه ملک بود یارش

فهم فرما لطیف اسراش

خانه چون گشت خالی از اغیار

لیس فی الدار غیره دیار

شمارهٔ ۸۱

دیدیم خیال موج و دریا

نقشی است بر آب دیدهٔ ما

بر پردهٔ چشم ما سوی اللّه

نقشی است خیال بسته واللّه

نقاش نگر که نقش بسته

با نقش خوشش خوشی نشسته

یک عین بود بسی مظاهر

عینی به مظاهر است ظاهر

ذاتش بنمود در مرایا

صورت بستند جمله اشیا

فیاض به فیض اقدس ای ‌جان

فرموده تعینات اعیان

اعیان در علم ثابتانند

بالذات بدانکه عین ذاتند

هر عین به تو عیان نماید

اسمی چو نقاب برگشاید

مجموع صفات او نسب ‌دان

انساب همه از او فرو خوان

بحر است و حباب و موج و جو چار

هر چار یکی بود به ناچار

هر فیض خوشی از این فیوضات

فتحی است که بخشدت فتوحات

جامی به کف آر تا توانی

می نوش ز خم خسروانی

می نوش به ذوق در سحر گاه

شادی روان نعمت‌اللّه

شمارهٔ ۸۲

جنّت ذاتند اعیان گوش کن

در چنین جنّت شرابی نوش کن

عالم ارواح جنات صفات

جمله می ‌یابند ازین جنّت حیات

ملک باشد جنّت خاص ملک

بینم اینجا حضرت خاص ملک

جنّت افعال این جنّت بود

جنّت زیبای پر حکمت بود

جنّت او عین روح و جسم ماست

ساتر اوئیم و جنّت اسم ماست

جنّت او با تو چون کردم بیان

جنّت تو با تو گویم هم بدان

سر بیت اللّه اگر دانی توئی

جنّت حضرت که می خوانی توئی

جنّت زاهد بود در آن سرا

بوستانی بس نزه پر میو‌ه‌ها

نعمت بسیار و حوران بی شمار

هر چه خواهد نفس باشد صد هزار

جنّـت اعمال می خوانند این

نیکوئی کن تا جزا یابی چنین

عارفان را جنّتی دیگر بود

جنّت ایشان ازین خوشتر بود

گر به خلق حق تخلق یافتی

با چنین جنّت تعلق یافتی

متصف شو با صفات حضرتش

تا بیابی جنّتی از رحمتش

جنّت ذاتست اعلای جنان

جنّت صاحبدلان است آن چنان

در ظهور ذات این جنّت بود

در چنین جنّت چنان حضرت بود

با تو گفتم جنّت هر دو سرا

در بهشت جاودان ما درآ

حال جنّت نیک دریابی تمام

گر تو از اهل بهشتی والسلام

شمارهٔ ۸۳

چون رسول خدا به امر خدا

عزم فرمود تا به دار بقا

حوریان صف زدند رد گردش

گرد او بود گرد بر گردش

علمش آمد که یار غار تو ام

عمل آمد که دوستدار تو ام

اعتقاد آمد و جمالی خوش

حال آمد چه حال ، حالی خوش

جلوه کرده مقام او ، او را

ره نموده کلام او ، او را

روح پیغمبران به استقبال

آمده از برای عزّ و کمال

رحمت حق نزول فرموده

عذر امّت قبول فرموده

اول صبح و عاقبت محمود

به سلامت عزیمتی فرمود

جان پاکش ز تن عزیمت کرد

حس و روحش روان عزیمت کرد

رفت رضوان ز روضه کف بر کف

زده خال سیه بدو مطرف

جنّت آراسته که شاه آمد

مظهر حضرت اله آمد

جمع یاران چو آنچنان دیدند

غم دین داشتند و ترسیدند

که مبادا که دین خلل یابد

دشمنی از میانه بشتابد

رفتن او مثل به خواب زدند

چنگ در سنّت و کتاب زدند

نیک دریاب این سخن به تمام

تا بیابی مراد خود والسلام

شمارهٔ ۸۴

می صاف دگر در جام کردم

محبت نامه‌ اش زان نام کردم

محبّانه به محبوبی نوشتم

ز طالب سوی مطلوبی نوشتم

بخوانش خوش که اسرار الهی است

معانی بیان پادشاهی است

همه دردت ازو یابد دوائی

بود آئینهٔ گیتی نمائی

به هر صورت به تو حسنی نماید

ز هر معنی تو را عشقی فزاید

کلام دلپذیر عاشقان است

اگر معشوق جوید عاشق آن است

همه عشق است و غیر از عشق خود نیست

بنزد او همه نیک‌ اند و بد نیست

همه عالم به عشق از عشق پیداست

نظر کن عشق در عالم هویداست

نباشد عاشق و معشوق بی عشق

نیابی خالق و مخلوق بی عشق

محب ار وصل محبوبش تمناست

مرادش در محبت می‌شود راست

محب و حب و محبوب ار بدانی

محب را غیر محبوبش نخوانی

اگر دریا وگر موج و حباب است

به نزد ما هه جام شراب است

سبیل ما است میخانه سراسر

اگر می می‌ خوری پیش آر ساغر

به شادی نعمت‌اللّه نوش کن می

که کم یابی حریفی مست چون وی

محبت نامه ‌اش از یاد مگذار

محب خویشتن را یاد می دار

شمارهٔ ۸۵

کثرت و وحدت که می‌ گوئی چنان

اعتبار عقل باشد این و آن

علم و عقل و زهد من بر باد رفت

غیر یاد او مرا از یاد رفت

در خرابات فنا افتاده‌ام

سر به پای خم می بنهاده‌ام

موج و دریا نزد ما باشد یکی

هر دو یک آبند آن یک بی‌ شکی

یک مسمی باشد و اسما هزار

آن یکی در هر یکی خوش می ‌شمار

جامی از می پر زمی بستان بنوش

این چنین می شادی رندان بنوش

قطره و موج و حباب از ما بجو

یک حقیقت از همه اشیا بجو

دل به دریا ده که صاحبدل توئی

وز وجود بحر و بر حاصل توئی

روح ما از نور اعظم نور یافت

وز وجود آل او منشور یافت

از خلافت خلعتی انعام کرد

نعمت‌اللّه او مرا خوش نام کرد

گنج اسما بر سر عالم فشاند

هر یکی بر مسند وحدت نشاند

هر که بینی غرقهٔ دریای اوست

عالمی سرگشتهٔ سودی اوست

ای که گوئی باشد این رشته دو تو

باشد آن یک تو ولی بی ما و تو

آینه روشن کن ای جان پدر

در همه آئینه او را می‌ نگر

هر که آن یک را نبیند در همه

کور باشد نزد بینا بر همه

نور روی او به نور او ببین

دیده ‌ای از وی طلب نیکو ببین

خوش خیالی نقش بسته در نظر

در خیال او جمالش می ‌نگر

یک شرابی نوش کن از جامها

ساقئی را می ‌نگر در جامها

عارفان را می‌ رسان از ما سلام

صد سلام از ما به یاران والسلام

رباعیات

رباعی شمارهٔ ۱

ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ

از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا

اول به خود آ چون به خود آیی به خدا

اقرار بیاری به خدایی خدا

رباعی شمارهٔ ۲

درویش عزیز پادشا شد به خدا

وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا

گویی که کجا رفت از اینجا که برفت

آمد ز خدا و با خدا شد به خدا

رباعی شمارهٔ ۳

علمی که تو را پاک کند از من و ما

ماء القدسش نام کند مرد خدا

خواهی که حدث پاک شود از تو تمام

برخیز و بشو جامهٔ هستی و بیا

رباعی شمارهٔ ۴

دریاب تو این قول حکیمانهٔ ما

آنگه بخرام سوی میخانهٔ ما

زین پس من و رندی و خرابات مغان

رنداند شنو گفتهٔ مستانهٔ ما

رباعی شمارهٔ ۵

ماهی در آب و ماکیان در صحرا

هر یک به تنعمی گرفته مأوا

دیدیم سمندری در آتش خوش وقت

بینیم نعیم مرغ در روی هوا

رباعی شمارهٔ ۶

بنواخت مرا لطف الهی به خدا

هر درد که بود از کرم کرد دوا

تشریف خلافت او به سیّد بخشید

او را بشناس و یک زمانی به خود آ

رباعی شمارهٔ ۷

از آتش عشق صنم دلکش ما

افتاده مدام آتشی در کش ما

پروانهٔ پرسوخته ما را داند

تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما

رباعی شمارهٔ ۸

دادند جهانی دل و هم دست به ما

برخاست ز غیر هر که بنشست به ما

ما بحر محیطیم و محبان چو حباب

پیوسته بود کسی که پیوسته به ما

رباعی شمارهٔ ۹

مطلوب خود از خود طلب ای طالب ما

خود را بشناس یک زمانی به خود آ

گر عاشق صادقی یکی را دو مگو

کافر باشی اگر بگوئی دو خدا

رباعی شمارهٔ ۱۰

در جام جهان نما نظر کن همه را

آنگه ز وجود خود خبر کن همه را

گفتی که خیال غیر باشد در دل

لطفی کن و از خانه به در کن همه را

رباعی شمارهٔ ۱۱

از خود بگذر نور خدا را بطلب

در بحر درآ و عین ما را بطلب

سلطان سراپردهٔ توحید بجو

از دُردی درد دل دوا را بطلب

رباعی شمارهٔ ۱۲

در دیدهٔ ما نور خدا را بطلب

در بحر در آ و عین ما را بطلب

سلطان سراپردهٔ توحید بجو

ور درد دلت هست دوا را بطلب

رباعی شمارهٔ ۱۳

از زحمت پا اگر بنالم چه عجب

از جور و جفا اگر بنالم چه عجب

در حضرت پادشاه عالم به تمام

از دست شما اگر بنالم چه عجب

رباعی شمارهٔ ۱۴

عالم چو سرابست و نماید سر آب

نقشی و خیالیست که بینند بخواب

در بحر محیط چشم ما را بنگر

کان آب حیات را نموده به حباب

رباعی شمارهٔ ۱۵

چشمت همه نرگسست و نرگس همه خواب

لعلت همه آتشست و آتش همه آب

رویت همه لاله است و نرگس همه رنگ

زلفت همه سنبلست و سنبل همه ناب

رباعی شمارهٔ ۱۶

عشقست که جان عاشقان زنده از اوست

نوریست که آفتاب تابنده از اوست

هر چیز که در غیب و شهادت یابی

موجود بود ز عشق و پاینده از اوست

رباعی شمارهٔ ۱۷

تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست

کونین غلام و چاکر درگه ماست

گلزار و بهشت و حور خار ره ماست

زیرا که برون ز کون منزلگه ماست

رباعی شمارهٔ ۱۸

دریای محیط جرعهٔ ساغر ماست

عالم به تمام گوشهٔ کشور ماست

ما از سر زلف خویش سودا زده ایم

خوش سودائی که دائما بر سر ماست

رباعی شمارهٔ ۱۹

گفتم جنت گفت که بستان شماست

گفتم دوزخ گفت که زندان شماست

گفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون

گفتا که بجو در دل ویران شماست

رباعی شمارهٔ ۲۰

در دیدهٔ ما نقش خیالش پیداست

نوریست که روشنائی دیدهٔ ماست

در هر چه نظر کند خدا را بیند

روشن تر از این دیده دگر دیده کراست

رباعی شمارهٔ ۲۱

دارنده چو ترکیب چنین خوب آراست

باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست

گر خوب نیامد این صور عیب کراست

ور خوب آمد شکستش بهر چراست

رباعی شمارهٔ ۲۲

ترکیب طبایع ار نگشتی کم و کاست

صورت بستی که طبع صورتگر ماست

پرورد و بکاست تا بدانند کسان

کاین عالم را مصوری کامرواست

رباعی شمارهٔ ۲۳

ای دل به طریق عاشقی راه یکی است

در کشور عشق بنده و شاه یکیست

تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق

واقف نشوی که نعمت الله یکیست

رباعی شمارهٔ ۲۴

صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست

معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست

هرچند درون خانه را می نگرم

خود دایره و نقطه و پرگار یکیست

رباعی شمارهٔ ۲۵

میخانهٔ عشق او سرای دل ماست

وان دُردی درد دل دوای دل ماست

عالم به تمام و جمله اسمای اله

پیدا شده است و از برای دل ماست

رباعی شمارهٔ ۲۶

در مذهب ما محب و محبوب یکیست

رغبت چه بود راغب و مرغوب یکیست

گویند مرا که عین او را بطلب

چه جای طلب طالب و مطلوب یکیست

رباعی شمارهٔ ۲۷

مائیم چنین تشنه و دریا با ماست

اندر همه قطره محیطی پیداست

عشق آمد و بنشست به تخت دل ما

چون او بنشست عقل از آنجا برخاست

رباعی شمارهٔ ۲۸

ناخورده شراب مستیش چندان نیست

وان مستی او ستودهٔ مستان نیست

مستی که نه از می بود او مخمور است

دستش بگذار کو ازین دستان نیست

رباعی شمارهٔ ۲۹

گر کشته شوم به تیغ عشقش غم نیست

ور در هوسش مرده شوم ماتم نیست

گر جامهٔ خلق بر کشند از سر من

تشریف خدائیم خدائی کم نیست

رباعی شمارهٔ ۳۰

طاعت ز سر جهل به جز وسوسه نیست

احکام وصول ذوق در مدرسه نیست

عارف نشوی به منطق و هندسه تو

برهان و دلیل عشق در هندسه نیست

رباعی شمارهٔ ۳۱

همه نیکند هیچ خود بد نیست

آنکه نیکو نباشد آن خود نیست

جز یکی نیست در همه عالم

صد مگو ای عزیز من صد نیست

رباعی شمارهٔ ۳۲

توحید تو پیش ما همه شرک و دوئی است

اثبات یگانگی همه عین دوئیست

از وحدت و اتحاد بگذر که احد

ایمن ز منی باشد و فارغ ز دوئیست

رباعی شمارهٔ ۳۳

دیدم رندی که سید رندانست

از هر دو جهان گذشته و رند آن است

در گنج بقاست گر چه در کنج فناست

پیداست به ما و از جهان پنهانست

رباعی شمارهٔ ۳۴

تخت دل من مسخر شاه منست

شاهی به کمال شاه دلخواه منست

او سید من باشد و من بندهٔ او

این سید و بنده نعمت الله منست

رباعی شمارهٔ ۳۵

این هشت حرف نام آن شاه منست

آن شاه که او مظهر الله منست

مجموع دویست و سی و یک بشمارش

تا دریابی که نام دلخواه منست

رباعی شمارهٔ ۳۶

این هفت فلک سیاره از آه منست

عرش و ملک و ستاره همراه منست

این من نه منم جمله از او می گویم

این گفتهٔ من تمام ز الله منست

رباعی شمارهٔ ۳۷

میخانه تمام وقف یاران منست

هر رند که هست جان جانان منست

درد دل بیقرار درمان من است

وین دُردی درد دائما آن منست

رباعی شمارهٔ ۳۸

درد تو ندیم دل شیدای منست

ورد تو نهان و آشکارای منست

کفر سر زلف تو که جانم به فداش

کفرش خوانند نور ایمان منست

رباعی شمارهٔ ۳۹

این عین که عین جملهٔ اعیانست

عینی است که آن حقیقت انسانست

در آینهٔ دیده ما بتوان دید

اما چه کنم ز دیده ها پنهانست

رباعی شمارهٔ ۴۰

باران عنایتش به ما بارانست

باران چون نباردش به ما بار آن است

گوئی که منم یار تو ای سید من

آری آری وظیفهٔ یار آن است

رباعی شمارهٔ ۴۱

دل همچو کبوتر است و شاهد باز است

تا ظن نبری که شیخ شاهد باز است

بر شاهد اگر ز روی معنی نگری

بر تو در حق ز روی شاهد باز است

رباعی شمارهٔ ۴۲

مخموری و میکده نجوئی حیف است

با ما سخن از ذوق نگوئی حیف است

میخانهٔ عاشقان سبیل است به ما

تو در طلب جام و سبوئی حیفست

رباعی شمارهٔ ۴۳

او بر دل تو همه دری بگشاده است

در گوشهٔ دل گنج خوشی بنهاده است

در بندگیش ز عالم آزاد شدیم

مقبول غلامی که چنین آزاد است

رباعی شمارهٔ ۴۴

یاری که دلش ز حال ما باخبر است

او را با ما همیشه حالی دگر است

ماتشنه لبیم بر لب بحر محیط

وین طرفه لب بحر ز ما تشنه تر است

رباعی شمارهٔ ۴۵

مردود بود کسی که مردود وی است

مقتول بود کسی که مردود وی است

بی جود وجود او وجودی نبود

هر بود که هست بودی از بود وی است

رباعی شمارهٔ ۴۶

رب الارباب رب این مربوب است

وز حضرت احباب همه محبوب است

در صورت و معنیش نظر کن به تمام

تا دریابی که طالب و مطلوبست

رباعی شمارهٔ ۴۷

آئینهٔ حضرت الهی دل تو است

گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است

دل بحر محیط است و در او دُر یتیم

در صدفی چنین که خواهی دل توست

رباعی شمارهٔ ۴۸

گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است

وان مظهر الطاف الهی دل تو است

مجموعهٔ مجموع کمالات وجود

از دل بطلب که هر چه خواهی دل تو است

رباعی شمارهٔ ۴۹

واصل به خودم عین وصالم اینست

بر حال خودم همیشه حالم این است

در آینهٔ ذات مثالی دارم

تمثال مثال بی مثالم این است

رباعی شمارهٔ ۵۰

در دیدهٔ ما هر دو جهان آینه است

جانان چو نماینده و جان آینه است

عینیست که باطنا نماینده بود

هر چند که ظاهرا نهان آینه است

رباعی شمارهٔ ۵۱

نقشی به خیال بسته کاین علم منست

وان لذت او در این زبان و دهن است

عقل ار چه بسی رفت در این راه ولی

یوسف نشناخت عارف پیر من است

رباعی شمارهٔ ۵۲

در گلشن ما ناله بلبل چه خوشست

نوشیدن مل به موسم گل چه خوشست

گوئی چه خوشست طاعت از بهر خدا

می نوش ببین که خوردن مل چه خوشست

رباعی شمارهٔ ۵۳

ذات و صفت و فعل همه آن وی است

بود همهٔ خلق به فرمان وی است

جمعیت عالم و پریشانی او

در مرتبهٔ جمع و پریشان وی است

رباعی شمارهٔ ۵۴

عالم بر رندان به مثل جام می است

ساقی و حریف و جام می جمله وی است

دریا و حباب و موج آبست بر ما

خود جام حباب خالی از آب کی است

رباعی شمارهٔ ۵۵

در باغ خلافت نبی چار به است

وان چار به لطف او دُرر بار به است

آن به که در اولست از آن چار به است

وان به که در آخر است از آن چار به است

رباعی شمارهٔ ۵۶

دریاب و بیا که نازکانه سخنی است

دانستن این سخن برای چو منی است

در صورت و معنیش نظر کن به تمام

تا دریابی که یوسف و پیرهنی است

رباعی شمارهٔ ۵۷

این علم بدیع ما بیانی دگر است

وین جوهر علم ما ز کانی دگر است

ذوقی ندهد حکایت مخموران

سرمستان را ذوق و بیانی دگر است

رباعی شمارهٔ ۵۸

گر یار غنا دهد غنا دوست تر است

ور فقر دهد فقر مرا دوست تر است

گر منع عطا کند من آن می خواهم

ور زانکه عطا دهد مرا دوست تر است

رباعی شمارهٔ ۵۹

گم کردن و یافتن همه گردن تست

گر باطل و گر حق همه پروردن تست

گوئی صنم گم شده را یافته ام

این یافتن تو عین گم کردن تست

رباعی شمارهٔ ۶۰

ذاتی که به نزد ما نه فرد است و نه جفت

دُریست که اندرین سخن نتوان سفت

چه جای من و تو که شناسیم او را

معلوم خود و عالم خود نتوان گفت

رباعی شمارهٔ ۶۱

ناخورده شراب ذوق آن نتوان یافت

آن ذوق معانی ز بیان نتوان یافت

این لذت عاشقی که ما یافته ایم

از سفره و لوت عاقلان نتوان یافت

رباعی شمارهٔ ۶۲

در آینه ای گر چه نماید غیرت

غیر تو ز آینه زداید غیرت

در خانهٔ دل که خلوت حضرت تست

غیرت نگذارد که درآید غیرت

رباعی شمارهٔ ۶۳

عشق آمد و عقل رخت بربست و برفت

آن عهد که بسته بود بشکست و برفت

چون دید که پادشه درآمد سرمست

بیچاره غلام زود برجست و برفت

رباعی شمارهٔ ۶۴

بی درد طریق حیدری نتوان یافت

بی کفر ره قلندری نتوان یافت

بی رنج فنا گنج بقا نتوان دید

در حضرت ما به سر ، سری نتوان یافت

رباعی شمارهٔ ۶۵

خوش آینه ایست مظهر و ذات و صفات

در وی غیری کجا نماید هیهات

هر ساغر می که ساقیم می بخشد

جامیست جهان نما پر از آب حیات

رباعی شمارهٔ ۶۶

از عالم کفر تا به دین یک نفس است

وز منزل شک تا به یقین یک نفس است

این یک نفس عزیز را خوار مدار

کاین حاصل عمر ما همین یک نفس است

رباعی شمارهٔ ۶۷

صحبت با غیر اگر چه از بهر خداست

چون غیر بود در آن میان عین خطاست

بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او

ور صحبت غیر بایدت عین خطاست

رباعی شمارهٔ ۶۸

تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست

کونین غلام و چاکر درگه ماست

گلزار بهشت و حور خاک ره ماست

زیرا که برون کون منزلگه ماست

رباعی شمارهٔ ۶۹

دریای محیط جرعهٔ ساغر ماست

عالم به تمام گوشهٔ کشور ماست

ما از سر زلف خویش سودا زده‌ایم

خوش سودایی که دائماً در سر ماست

رباعی شمارهٔ ۷۰

میخانهٔ عشق او سرای دل ماست

وان دُردی درد دل دوای دل ماست

عالم به تمام جمله اسمای اله

پیدا شده است از برای دل ماست

رباعی شمارهٔ ۷۱

دیدم رندی که سید رندان است

از هر دو جهان گذشته و رند آن است

او گنج بقاست گر چه در کنج فناست

پیداست به ما وز دو جهان پنهان است

رباعی شمارهٔ ۷۲

آن عین که عین جملهٔ اعیان است

عینی است که آن حقیقت انسان است

در آینهٔ دیدهٔ ما بتوان دید

اما چه کنم ز چشم تو پنهان است

رباعی شمارهٔ ۷۳

واصل به خودم عین وصالم این است

بر حال خودم همیشه حالم این است

در آینهٔ ذات مثالی دارم

تمثال جمال بی مثالم این است

رباعی شمارهٔ ۷۴

عشق است که جان عاشقان زنده از اوست

نوری است که آفتاب تابنده از اوست

هر چیز که در غیب و شهادت یابی

موجود بود ز عشق و پاینده از اوست

رباعی شمارهٔ ۷۵

در دیدهٔ ما هر دو جهان آینه‌ای است

جانان چو نماینده و جان آینه است

عینی است که باطناً نماینده بود

هر چند که ظاهراً نهان آینه‌ای است

رباعی شمارهٔ ۷۶

ای دل به طریق عاشقی راه یکی است

در کشور عشق بنده و شاه یکی است

تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق

واقف نشوی که نعمت‌اللّه یکی است

رباعی شمارهٔ ۷۷

در مذهب ما محب و محبوب یکی است

رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است

گویند مرا که عین او را بطلب

چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است

رباعی شمارهٔ ۷۸

یاری که چو ما غرقهٔ دریا گردد

از ما باشد به سوی مأوا گردد

مستانه به گرد نقطه ‌ای چون پرگار

در دور درآید او و با ما گردد

رباعی شمارهٔ ۷۹

رندی که ز هر دو کون یکتا گردد

در کتم عدم واله و شیدا گردد

سر در قدم ساقی سرمست نهد

بی زحمت پا به گرد مأوا گردد

رباعی شمارهٔ ۸۰

عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد

رندی بگرفت و خوش به میخانه سپرد

روزی گویند نعمت‌اللّه امروز

مستانه برفت و جان به جانانه سپرد

رباعی شمارهٔ ۸۱

صد جان به فدای دلبران خواهم کرد

هرچیز که گفته دلبر آن خواهم کرد

عارف گوید که می به رندان می بخش

فرمانبر اویم و چنان خواهم کرد

رباعی شمارهٔ ۸۲

در مجلس ما به ترک می نتوان کرد

با عقل بیان عشق وی نتوان کرد

چون اوست حقیقت وجود همه چیز

ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد

رباعی شمارهٔ ۸۳

دل دوش دم از لطف الهی می زد

در ملک قدم خیمهٔ شاهی میزد

بی‌ زحمت آب و گل دل زنده دلم

مستانه دم از نامتناهی میزد

رباعی شمارهٔ ۸۴

بیماری اگر کنی دوا به باشد

ور تو به از این شدی تو را به باشد

گر خار نشانیم برش گل نبود

ور بکاریم کار ما به باشد

رباعی شمارهٔ ۸۵

در هر آنی به ما عطایی بخشد

شاهی جهان به هر گدایی بخشد

گنجی که نهایتش خدا می داند

سلطان به کرم به بینوایی بخشد

رباعی شمارهٔ ۸۶

گر زان که گدا نماند آن سلطان ماند

ور کفر نماند نزد ما ایمان ماند

این خواجه به نزد ما همین است ، همان

هر چیز که این نماند باقی آن ماند

رباعی شمارهٔ ۸۷

هر چند که ظالمان همه جمع شوند

امید که یک ز یکدگر بر نخورند

سال اسد و ماه اسد شیر خدا

از بیشه برون آید و گرگان بدرند

رباعی شمارهٔ ۸۸

بی اسم کسی درک مسما نکند

نام ار نبود تمیز اشیا نکند

عقل از چه مصفا و مزکی باشد

ادراک اله جز به اسما نکند

رباعی شمارهٔ ۸۹

یاری که چنان است خلیلش خوانند

چون مظهر اسماست جمیلش خوانند

یاری که بود جمیل مانند خلیل

شاید که جهانیان جلیلش خوانند

رباعی شمارهٔ ۹۰

این نقش خیال عالمش می ‌خوانند

جانی دارد که آدمش می‌ خوانند

روحی است که روح اولش می‌ گویند

چون اوست تمام خاتمش می‌ خوانند

رباعی شمارهٔ ۹۱

گر دیدهٔ دیگری خیالش بیند

در دیدهٔ ما نور جمالش بیند

هر آینه ای که چشم ما می ‌نگرد

تمثال جمال بی مثالش بیند

رباعی شمارهٔ ۹۲

ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود

وین مایی ما حجاب ما خواهد بود

چون مایی ما ز ما بر افتد به یقین

بی مایی ما همه خدا خواهد بود

رباعی شمارهٔ ۹۳

تا هستی ما به ما عیان خواهد بود

آن هستی او ز ما نهان خواهد بود

گر ذات نماید همه فانی گردیم

مائیم چنین و او چنان خواهد بود

رباعی شمارهٔ ۹۴

داند عالم اگر نکو اهل بود

کان علم که بی عمل بود سهل بود

علمی که عمل طلب کند از عالم

گر زان که عمل نمی‌کند جهل بود

رباعی شمارهٔ ۹۵

وجدان تو با وجود چندان نبود

وین غنچهٔ وجدان تو خندان نبود

آن نقش خیالی که تو بینی در خواب

جز خواب و خیال نقشبندان نبود

رباعی شمارهٔ ۹۶

آن روز که کار وصل را ساز آید

این مرغ ازین قفس به پرواز آید

از شه چو صفیر ارجعی روح شنید

پرواز کـــنان به دست شه باز آید

رباعی شمارهٔ ۹۷

چون یوسف باد در چمن می ‌آید

بوئی ز زلیخا به یمن می‌ آید

یعقوب دلم نعره زنان می‌گوید

فریاد که بوی پیرهن می‌ آید

رباعی شمارهٔ ۹۸

هر آینه ای که در نظر می‌ آید

آن نور دو چشم ما به ما بنماید

هر چند که آینه نماید او را

او آیـنه را به حسن خود آراید

رباعی شمارهٔ ۹۹

لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید

وز وجود وجود خود وجودم بخشید

هر چیز که او دهد همه خیر بود

خیــری به تمام کرد و بودم بخشید

رباعی شمارهٔ ۱۰۰

دلدار مرا کشت حیاتم بخشید

وز زحمت این جهان نجاتم بخشید

خرمای خبیصی چو ز دستم بربود

اما به عوض شاخ نبـــاتم بخشید

رباعی شمارهٔ ۱۰۱

نقشی و خیالیست که عالم خوانند

معنی سخن محققان می دانند

این طرفه که در حقیقت این نقش خیال

حقّند ولی خیال را می دانند

رباعی شمارهٔ ۱۰۲

توحید عوام عاقلان می دانند

توحید خواص عارفان می دانند

توحید و موحد موحد دریاب

خوش توحیدی موحدان می دانند

رباعی شمارهٔ ۱۰۳

رندان ز وجود وز عدم دم نزنند

از ملک حدوث وز قدم دم نزنند

باشند مدام همدم جام شراب

می می نوشند دم به دم دم نزنند

رباعی شمارهٔ ۱۰۴

آبست که در شیشه شرابش خوانند

با گل چو قرین شود گلابش خوانند

از قید و گل و مُل چو مجرد گردد

اهل بصر و بصیرت آبش خوانند

رباعی شمارهٔ ۱۰۵

درد دل خسته دردمندان دانند

نه خوش نفسان خیره خندان دانند

از سرّ قلندری تو گر محرومی

سریست در آن سینه که مستان دانند

رباعی شمارهٔ ۱۰۶

در پای تو سروران سر انداخته اند

وز عشق تو خانمان بر انداخته اند

رندانه به عشق چشم سرمست خوشست

خود را به خرابات در انداخته اند

رباعی شمارهٔ ۱۰۷

از آتش عشق شمعی افروخته اند

پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند

در مجمر سینه عود دل می سوزد

آتشبازی به عاشق آموخته اند

رباعی شمارهٔ ۱۰۸

یک عالم از آب و گل بپرداخته اند

خود را به میان آن در انداخته اند

خود می گویند و باز خود می شنوند

از ما و شما بهانه بر ساخته اند

رباعی شمارهٔ ۱۰۹

ملک و ملکوت با هم آمیخته اند

نقد جبروت بر سرش ریخته اند

کردند طلسمی به جمال و به کمال

آنگه به در گنج خود آویخته اند

رباعی شمارهٔ ۱۱۰

خاک در میخانه مگر بیخته اند

کاین گرد و غبار را بر انگیخته اند

یا ماه رخان خطهٔ ماهانند

کز زلف عبیر در جهان ریخته اند

رباعی شمارهٔ ۱۱۱

هر باده که از حضرت الله دهند

بی منت ساقی به سحرگاه دهند

خواهی که کمال معرفت دریابی

از خود بگذر تا به خودت راه دهند

رباعی شمارهٔ ۱۱۲

رند آن باشد که میل هستی نکند

وز خویش گذشته خودپرستی نکند

در کوی خرابات مغان رندانه

می نوش کند مدام و مستی نکند

رباعی شمارهٔ ۱۱۳

بی اسم کسی درک مسما نکند

نام ار نبود تمیز اشیا نکند

عقل ار چه مصفی و مزکی باشد

ادراک اله جز به اسما نکند

رباعی شمارهٔ ۱۱۴

گر علم به تعلیم الهی یابند

گنجینه و گنج پادشاهی یابند

طالب علما علم چنین گر خوانند

انعام خدا لایتناهی یابند

رباعی شمارهٔ ۱۱۵

درویش و گدا مرتبهٔ جان چه کند

می می نوشد مدام او نان چه کند

یاری که محب حضرت جانان است

ای یار عزیز من بگو جان چه کند

رباعی شمارهٔ ۱۱۶

یاری که مدام این سخن را خواند

معنی کلام عارفان را داند

آئینه اگر چه می نماید تمثال

در ذات نماینده اثر نتواند

رباعی شمارهٔ ۱۱۷

در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند

با وصل تو سود و ماتمم هیچ نماند

یک نور تجلی تو ام کرد چنان

کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند

رباعی شمارهٔ ۱۱۸

هر دل که به ذوق سرمدی خواهد بود

در دایرهٔ محمدی خواهد بود

آن یار که مذهب حسینی دارد

او طالب سرّ احمدی خواهد بود

رباعی شمارهٔ ۱۱۹

فقری که از او غنای مطلق آید

گر زان که طلب کنی به جان می شاید

من فقر همی جویم و آن خواجه غنا

از خواجهٔ ما فقر و غنا می آید

رباعی شمارهٔ ۱۲۰

آب است که جان ما از او می یابد

وز دیدن او نور بسی افزاید

هر سو که روان شود حیاتی بخشد

هر نقش که او را بدهی برباید

رباعی شمارهٔ ۱۲۱

تا با تو توئی بود دوئی خواهد بود

ای یار دوئی هم ز توئی خواهد بود

چون تو ز توئی وز دوئی وارستی

در ملک یکی کجا دوئی خواهد بود

رباعی شمارهٔ ۱۲۲

تا قدرت حق دری به عیسی بگشود

وان ذات مطهرش به مریم بنمود

بگذشته هزار و هفتصد و چهل به تمام

شاید که بسی سال دگر خواهد بود

رباعی شمارهٔ ۱۲۳

این لطف نگر که حق به موسی بنمود

در صورت نار نور معنی بنمود

آئینهٔ اعیان چو وجود از وی یافت

هر حسن که بود آن تجلی بنمود

رباعی شمارهٔ ۱۲۴

انسان خوشی محققی پیش آید

صد دل به دمی ز دلبران برباید

آن نور دو چشم نعمت الله بود

حق بیند و حق به مردمان بنماید

رباعی شمارهٔ ۱۲۵

هستی یکیست آنکه هستی شاید

این هستی تو به هیچ کاری ناید

رو نیست شو از هستی خود همچون ما

کز هستی تو هیچ دری نگشاید

رباعی شمارهٔ ۱۲۶

عینی به ظهور عین ها بنماید

در هر عینی عین به ما بنماید

در جام جهان نما نماید به کمال

در وی نظری کن که تو را بنماید

رباعی شمارهٔ ۱۲۷

بلبل مست است و بوی گل می بوید

دل داده به ما و دلبرش می جوید

این قول خوشی که تو ز سید شنوی

بشنو بشنو که او ز او می گوید

رباعی شمارهٔ ۱۲۸

بلبل سخن از زبان گل می گوید

مستست و حدیث گل و مل می گوید

دریاب رموز نعمت الله ولی

جزویست ولی سخن ز کل می گوید

رباعی شمارهٔ ۱۲۹

چون یوسف باد در چمن می آید

بوئی ز زلیخا سوی من می آید

یعقوب دلم نعره زنان می گوید

فریاد که بوی پیرهن می آید

رباعی شمارهٔ ۱۳۰

آن روز که کار وصل را ساز آید

وین مرغ ازین قفس به پرواز آید

از شه چو صفیر ارجعی گوش کند

پرواز کند به دست شه باز آید

رباعی شمارهٔ ۱۳۱

بی او ما را ظهور یارا نبود

بی آئینه تمثال هویدا نبود

پیوسته چو صورت و تجلی به همند

بی بودن ما ظهور او را نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۲

بلبل و گل رونق بستان نبود

بی جام شراب ذوق مستان نبود

گر نائی و نی به هم بسازند دمی

آواز نی و رقص حریفان نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۳

ممکن به خودیش بود و جودی نبود

گنجی که ز حق بود به پنهان نبود

گر زان که نه او گوش و زبانی بخشد

از خود ما را گفت و شنودی نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۴

عینی که ظهور کرد اعیان نبود

گنجی که ز حق بود به پنهان نبود

جانانه در آئینهٔ جان کرد نظر

از ساده دلی آینه جانان نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۵

تقوی که در او اسم الهی نبود

یا مقتبس خبر از شاهی نبود

تقوی چنان از خللی خالی نیست

شاید که کسی به آن مباهی نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۶

آن یار فقیر این و آنش نبود

سرمایهٔ سود و هم زیانش نبود

در کتم عدم مست و خراب افتاده

او را خبر از نام و نشانش نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۷

بر تخت ولایت آن ولی شاه بود

خورشید محمد و علی ماه بود

نوری که از این هر دو نصیبی دارد

میدان به یقین که نعمت الله بود

رباعی شمارهٔ ۱۳۸

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

رباعی شمارهٔ ۱۳۹

بر تخت ولایت آن ولی شاه بود

باطن شمس است و ظاهرا ماه بود

نوری که از این هر دو نصیبی دارد

روشن بنگر که نعمت الله بود

رباعی شمارهٔ ۱۴۰

در بحر محیط هر که او غرق بود

فارغ ز وجود غرب و وز شرق بود

آن کس که نشسته بر لب دریائی

با غرقهٔ بحر ما بسی فرق بودم

رباعی شمارهٔ ۱۴۱

با حکمت ما نصیر طوسی چه بود

با خرقهٔ ما کتان روسی چه بود

گوئی که به عقل می توان رفت این راه

با دین محمدی مجوسی چه بود

رباعی شمارهٔ ۱۴۲

رندی که ز هر دو کون یکتا گردد

در کتم عدم واله و شیدا گردد

سر در قدم ساقی سرمست نهد

بی زحمت پا به گرد دنیا گردد

رباعی شمارهٔ ۱۴۳

یاری که چو ما لطف الهی دارد

در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد

هر چند گدای حضرت سلطان است

از دولت عشق پادشاهی دارد

رباعی شمارهٔ ۱۴۴

دل میل به صحبت نگاری دارد

با ساقی و مستی سر و کاری دارد

چون بلبل مست در چمن می گردد

گویا که هوای گلعذاری دارد

رباعی شمارهٔ ۱۴۵

بر خاک درش هر که مقامی دارد

در هر دو جهان جاه تمامی دارد

یاری که بود به عشق او بدنامی

بدنام مگو که نیک نامی دارد

رباعی شمارهٔ ۱۴۶

محبوب جمال خود به آدم بخشید

سرّ حرمش به یار محرم بخشید

هر نقد که در خزانهٔ عالم بود

سلطان به کرم به جود عالم بخشید

رباعی شمارهٔ ۱۴۷

بودش به کمال خویش بودم بخشید

لطفش به کرم شهد شهودم بخشید

او طالب من که ظاهرش گردانم

من طالب او که تا وجودم بخشید

رباعی شمارهٔ ۱۴۸

در هر آنی مرا عطائی بخشید

شاهی جهان بهر گدائی بخشید

گنجی که نهایتش خدا می داند

سلطان به کرم به بینوائی بخشید

رباعی شمارهٔ ۱۴۹

یک نقطه به ذات خود هویدا گردید

زان نقطه به دم دو نقطه پیدا گردید

زین هر سه یکی الف هویدا آمد

وین طرفه که در دو کون یکتا گردید

رباعی شمارهٔ ۱۵۰

هر آینهٔ که در نظر می گذرد

تمثال جمال او نظر می نگرد

تمثال خیالیست و لیکن ذاتش

در آینه تمثال به ما می نگرد

رباعی شمارهٔ ۱۵۱

صد جان به فدای دلبران خواهم کرد

هر چیز که گفته دلبر آن خواهم کرد

عارف گوید که می به رندان می بخش

فرمان برم و من آنچنان خواهم کرد

رباعی شمارهٔ ۱۵۲

در مجلس ما که ترک می نتوان کرد

با عقل بیان عشق وی نتوان کرد

چون اوست حقیقت وجود همه چیز

ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد

رباعی شمارهٔ ۱۵۳

ای عقل بو که عشق خلاقی شد

عشق آمد و راه زهد زراقی شد

میخانه چو گرم گشت و رندان کامل

سلطان خرابات به خود ساقی شد

رباعی شمارهٔ ۱۵۴

عالم همه پر ز نور سبحانی شد

در سطوت ذات او همه فانی شد

یاری که عنایت الهی دریافت

در هر دو جهان عالم ربانی شد

رباعی شمارهٔ ۱۵۵

از جود وجود عشق لا شی ، شی شد

وز آب حیات جمله جانها حی شد

گویند وفات یافت سید حاشا

باقی به بقای اوست فانی کی شد

رباعی شمارهٔ ۱۵۶

تا داروی دردم سبب درمان شد

پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد

جان و دل و تن هر سه حجابم بودند

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد

رباعی شمارهٔ ۱۵۷

گر قطره نماند آب باقی باشد

ور کوزه شکست بحر ساقی باشد

عطار به صورت از خراسان گر رفت

آمد عوضش شیخ عراقی باشد

رباعی شمارهٔ ۱۵۸

ای دل بر او به پای جان باید شد

در خلوت او ز خود نهان باید شد

در بحر محیط حال دل باید بود

آسوده ز قال این و آن باید شد

رباعی شمارهٔ ۱۵۹

در ملک اگر شاه عراقی باشد

شک نیست که مال شاه باقی باشد

گر می خواهی که رندکان جمع شوند

باید که یکی همیشه ساقی باشد

رباعی شمارهٔ ۱۶۰

دانستن علم دین شریعت باشد

چون در عمل آوری طریقت باشد

گر علم و عمل جمع کنی با اخلاص

از بهر رضای حق حقیقت باشد

رباعی شمارهٔ ۱۶۱

سازنده اگرچه ساز نیکو سازد

اما بی ساز ساز چون بنوازد

من آینه ام که می نمایم او را

او خالق من که او مرا می سازد

رباعی شمارهٔ ۱۶۲

بگذر ز تجمل و تکبر بگذار

رو کهنه بپوش و با قناعت به سر آر

جایی که بود تجمل ذاتی او

زین نوع تجمل به چه کار آید یار

رباعی شمارهٔ ۱۶۳

میخانه ذوق در گشادیم دگر

لب بر لب جام می نهادیم دگر

در کوی خرابات مغان رندانه

سرمست به خاک ره فتادیم دگر

رباعی شمارهٔ ۱۶۴

ما توبه به جام می شکستیم دگر

با ساقی خویش عهد بستیم دگر

رندانه حریف نعمت الله خودیم

در کوی خرابات نشستیم دگر

رباعی شمارهٔ ۱۶۵

عمری به خیال تو گذاریم دگر

جان را به هوای تو سپاریم دگر

باز آ که به جان و دل همه مشتاقیم

بی تو نفسی صبر نداریم دگر

رباعی شمارهٔ ۱۶۶

توحید دگر باشد و الحاد دگر

خود بنده دگر باشد و آزاد دگر

ار شکّر شیرین سخنی می گویم

خسرو دگری باشد و فرهاد دگر

رباعی شمارهٔ ۱۶۷

توحید دگر باشد و الحاد دگر

خود بنده دگر باشد و آزاد دگر

تو عمر به باد می دهی ای ملحد

دریاب و مده عمر تو بر باد دگر

رباعی شمارهٔ ۱۶۸

برخیز خوش و از سر عالم بگذر

وین جام به جم گذار وز جم بگذر

نتوان ز قدر گریخت اما ز قضا

بگریز ولی به حضرت سرّ قدر

رباعی شمارهٔ ۱۶۹

فرزند عزیز قرةالعین پدر

بی ما به هوای خود برد عمر به سر

مشغول به دیگران و ما را مشغول

نه میل پدر دارد و نه مهر پسر

رباعی شمارهٔ ۱۷۰

ای یار بیار جام و کامی بردار

کامی ز لب جام مدامی بردار

کامل بنشین و عاشقانه برخیز

در راه در آی چُست کامی بردار

رباعی شمارهٔ ۱۷۱

مجنون و پریشان تو ام دستم گیر

خود می دانی آن تو ام دستم گیر

هر بی سر و پای دستگیری دارد

من بی سر و سامان تو ام دستم گیر

رباعی شمارهٔ ۱۷۲

ننشین بنشین وز همه عالم برخیز

عالم چه بود ز بود عالم برخیز

در کتم عدم بیا و با ما بنشین

از بود وجود خویشتن هم برخیز

رباعی شمارهٔ ۱۷۳

حکمی از او محال باشد پرهیز

فرموده و امر کرده از وی مگریز

آن کو به میان امر حکمش عاجز

درماند و دلفکار ، کجدار و مریز

رباعی شمارهٔ ۱۷۴

با ریش سفید میر رعناست هنوز

و اندر طلب دلبر زیباست هنوز

با ریش سفید و چشمهای سیهش

اندر سر او مایهٔ سوداست هنوز

رباعی شمارهٔ ۱۷۵

ممکن ز وجود هستی ای دارد و بس

نقشی ز خیال خویش می آرد و بس

بلبل ز گلشن نسیم بوئی یابد

یعنی رخ خود به خار می خارد و بس

رباعی شمارهٔ ۱۷۶

ما عاشق و رندیم ز طامات مپرس

از ما به جز از حال خرابات مپرس

از زاهد هشیار کرامات طلب

مستیم ز ما کشف و کرامات مپرس

رباعی شمارهٔ ۱۷۷

خوش علم شریفی است نکو می ‌جویش

این علم وی است رو از او می‌ جویش

آن زلف نگار ما به دست آر چنان

سودازدگان مو به مو می ‌جویش

رباعی شمارهٔ ۱۷۸

رندانه بیا جام می صاف بنوش

ور درد بود نوش کن از غیر بپوش

می نوش تو چندان که شوی مست و خراب

در کوی مغانت بکشند دوش به دوش

رباعی شمارهٔ ۱۷۹

بردار نقاب و می نگر آن رویش

دانی که نقاب چیست یعنی مویش

موئی ز سر زلف نگارم به کف آر

آنگه بنشین و خوش خوشی می بویش

رباعی شمارهٔ ۱۸۰

کو دل که بداند نفسی اسرارش

کو گوش که بشنود ز من گفتارش

معشوق جمال می نماید شب و روز

کو دیده که تا برخورد از دیدارش

رباعی شمارهٔ ۱۸۱

مخلوق خدا همه نکو می دارش

تعظیم همه برای او می دارش

هر آینه ای که در نظر می آری

آن آینه را تو روبرو می دارش

رباعی شمارهٔ ۱۸۲

این جام و شراب جسم و جان دریابش

آن غیب و شهادت جان دریابش

در هر چه نظر کنی نکو می بینش

در صورت و معنی این و آن دریابش

رباعی شمارهٔ ۱۸۳

گفتم که دلم گفت که ویران کنمش

گفتم عقلم گفت که دیوان کنمش

گفتم جانم گفت که در حضرت من

جانی چه بود تا سخن از جان کنمش

رباعی شمارهٔ ۱۸۴

مجموع حروف یک الف می خوانش

با اصل الف به نقطه ای می دانش

نی نی چو یکی نقطه بود اصل الف

یک نقطه بگو معانی قرآنش

رباعی شمارهٔ ۱۸۵

ترسان ترسان همی روم بر اثرش

پرسان پرسان ز خلق عالم خبرش

آسان آسان اگر بیابم وصلش

بوسان بوسان لب من و خاک درش

رباعی شمارهٔ ۱۸۶

گر معنی تنزیل بداند حافظ

تنزیل به عشق دل بخواند حافظ

او کرد نزول ما ترقی کردیم

تحقیق کجا چنین تواند حافظ

رباعی شمارهٔ ۱۸۷

معشوق یکی عشق یکی عاشق یک

این هر دو یکی و در یکی نبود شک

یک ذات و صفات صد هزارش می دان

یک صد باشد به اعتباری صد یک

رباعی شمارهٔ ۱۸۸

مفعول یکی فعل یکی فاعل یک

ما راست یقین اگر تو را باشد شک

بردار حجات تا نمائی به حجاب

دریاب نصیحتی که گفتم نیکک

رباعی شمارهٔ ۱۸۹

در جام جهان نما نظر کن به جمال

تا نقش خیال او نماید به کمال

هر آینه ای که در نظر می آری

تمثال جمالش بنماید تمثال

رباعی شمارهٔ ۱۹۰

از دولت عشق عقل گشته پامال

مستقبل و ماضیم همه آمده حال

نه دی و نه فردا و نه صبح است و نه شام

ایمن شده عمرم ز مه و هفته و سال

رباعی شمارهٔ ۱۹۱

بنشین به در خلوت دل ای کامل

مگذار که غیر او درآید در دل

زیرا که اگر غیر در آید به وثاق

آسان تو ، دشوار شود حل مشکل

رباعی شمارهٔ ۱۹۲

در ملک یگانگی دوئی را چه محل

با حضرت او من و توئی را چه محل

آنجا که کلام شاه ترکستانست

هندو و حدیث هندوئی را چه محل

رباعی شمارهٔ ۱۹۳

تا با غم عشق او هم آواز شدم

صد بار زیاده بر عدم باز شدم

ز آن راه عدم نیز بسی پیمودم

رازی بودم کنون همه راز شدم

رباعی شمارهٔ ۱۹۴

در کوی خرابات بسی کوشیدیم

تا جمله شراب میکده نوشیدیم

تا رهبر رندان جهانی باشیم

رندانه قبای عاشقی پوشیدیم

رباعی شمارهٔ ۱۹۵

رفتم به خرابات و خراب افتادم

توبه بشکستم به شراب افتادم

راهی بردم به چشمهٔ آب حیات

تشنه به دم روان در آب افتادم

رباعی شمارهٔ ۱۹۶

جان و دل خود فدای جانان کردم

گفتم که مگر محرم جانان گردم

اما دیدم که گرچه گردم خاکش

هرگز نبرد باد به گردش گردم

رباعی شمارهٔ ۱۹۷

در کوی مغان مست و خراب افتادم

توبه بشکسته در شراب افتادم

سر بر در میخانه نهادم چه دگر

رندانه به ذوق در شراب افتادم

رباعی شمارهٔ ۱۹۸

در کوی خرابات خراب افتادیم

رندانه به ذوق در شراب افتادیم

در بحر محیط کشت ای می راندیم

کشتی بشکست ما در آب افتادیم

رباعی شمارهٔ ۱۹۹

در کنج فنا گنج بقا یافته ایم

در ملک عدم وجود را یافته ایم

خود را به خدا شناختیم ای عارف

آنگاه خدا را به خدا یافته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۰۰

تا ما نظر از اهل نظر یافته ایم

از سر وجود خود خبر یافته ایم

ما دُر یتیم را به دست آوردیم

دریای محیط پرگهر یافته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۰۱

ما یافته ایم آنچه ما یافته ایم

گم کردهٔ خود را به خدا یافته ایم

گنجی که نیافت هیچکس در عالم

وایافته ایم نیک وایافته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۰۲

در مجلس انس همدمی یافته ایم

در پردهٔ عشق محرمی یافته ایم

عالم چه کنم که از دو عالم بهتر

در سینهٔ خویش عالمی یافته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۰۳

تا خانهٔ دل خلوت او ساخته ام

غیر از نظر خویش برانداخته ام

چون هرچه نظر می کنم او می بینم

بشناخته ام چنان که بشناخته ام

رباعی شمارهٔ ۲۰۴

من در ره عشق جان و دل باخته ام

سر بر سر کوی دوست انداخته ام

خود را به خود و خدای خود را به خدا

بشناخته ام چنان که بشناخته ام

رباعی شمارهٔ ۲۰۵

تا مرکب عشق درمیان تاخته ام

سر از سر دوش نفس انداخته ام

تا عارف خلوت دل و معروفم

بشناخته ام چنان که بشناخته ام

رباعی شمارهٔ ۲۰۶

شهبازم و شاهباز بشناخته ام

در عالم عاشقی سر انداخته ام

گوئی چو شناختی بگویم با تو

بشناخته ام چنان که بشناخته ام

رباعی شمارهٔ ۲۰۷

تا تیغ به عشق از نیام آخته ام

پا و سر و دست عقل انداخته ام

بی زحمت آب و گل من این معنی را

بشناخته ام چنان که بشناخته ام

رباعی شمارهٔ ۲۰۸

تا آتش عشق او بر افروخته ایم

عود دل خود بر آتشش سوخته ایم

دلسوخته ایم و کار آتشبازی

آموخته ایم و نیک آموخته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۰۹

شاها نظری کن که فقیران توییم

گر نیک و بدیم هرچه هست آن توییم

فرمان تو را کمر به جان می بندیم

زیرا که همه بندهٔ فرمان توییم

رباعی شمارهٔ ۲۱۰

ما سوخته ایم و بارها سوخته ایم

وین خرقهٔ پاره بارها دوخته ایم

هر شعله که ز آتش ز سر شوق جهد

در ما گیرد از آنکه ما سوخته ایم

رباعی شمارهٔ ۲۱۱

هم جام جهان نمای عالم مائیم

هم آینهٔ روشن آدم مائیم

گر یک نفسی از دم ما مرده شوی

می دان به یقین کاین دم و آن دم مائیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۲

آن صورت الطاف الهی مائیم

همجامهٔ جامه دار شاهی مائیم

ما محرم راز حضرت سلطانیم

دانندهٔ اسرار کما هی مائیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۳

انگشت زنان بر در جانان رفتیم

پیدا بودیم باز پنهان رفتیم

گوئی که برفت نعمت الله ز جهان

رفتیم ولی به نور ایمان رفتیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۴

ما درویشیم پادشاهی بخشیم

ملکی از ماه تا به ماهی بخشیم

عالم چه بود که در زمان بخشش

مجموع خزائن الهی بخشیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۵

در کتم عدم قلندر چالاکیم

در ملک وجود مالک افلاکیم

در کوی فنا جام بقا می نوشیم

در مجلس عشق ساقی لولاکیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۶

او جمع همه همه تفاصیل وئیم

زان لحظه پی جمع و تفاضیل نئیم

در جام مئیم و گاه در جام شراب

اما همه جا حقیقتاً عین مئیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۷

جوهر آبست و گوهرش دُر یتیم

دریاب بیان ما که سریست عظیم

موج است و حباب نزد ما هر دو یکی

بگذر ز دوئی یکی مسازش به دو نیم

رباعی شمارهٔ ۲۱۸

در کتم عدم سریر شاهی داریم

وان مملکت نامتناهی داریم

عالم همه داریم ولیکن چه کنیم

چون گنج معارف الهی داریم

رباعی شمارهٔ ۲۱۹

والله به خدا که ما خدا می دانیم

اسرار گدا و پادشا می دانیم

سرپوش فکنده اند بر روی طبق

سریست در این طبق که ما می دانیم

رباعی شمارهٔ ۲۲۰

ما محرم راز حضرت سلطانیم

احوال درون و هم برون می دانیم

منشی قضا هرچه نویسد مجمل

بر لوح قدر مفصلش می خوانیم

رباعی شمارهٔ ۲۲۱

ما عادت خود بهانه جوئی نکنیم

جز راست روی و نیک خوئی نکنیم

آنها که به جای ما بدی ها کردند

گر دست دهد به جز نکوئی نکنیم

رباعی شمارهٔ ۲۲۲

در نهصد و نه من دو قران می بینم

از مهدی و دجال نشان می بینم

دین نوع دگر گردد و اسلام دگر

این سرّ نهان است عیان می بینم

رباعی شمارهٔ ۲۲۳

تا صورت او در آینه می بینم

معنی همه هر آینه می بینم

آئینهٔ دل به چشم جان می نگرم

وین طرفه که او در آینه می بینم

رباعی شمارهٔ ۲۲۴

ما جمله حروف عالیاتیم مدام

پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام

هر چند کتاب عالمی بنوشتیم

پوشیده ز لوح کایناتیم مدام

رباعی شمارهٔ ۲۲۵

ترکیب بدن که چار حرف است مدام

زان چار حروف نعمت‌اللّه شده نام

چون حرف ز یاد نعمت‌اللّه برفت

اللّه ظهور کرد و اللّه و سلام

رباعی شمارهٔ ۲۲۶

در عالم عشق منزلی ساخته‌ام

سرمایه و سود جمله درباخته‌ام

من با تو بگویم که چه بشناخته‌ام

بشناخته ام چنان که بشناخته‌ام

رباعی شمارهٔ ۲۲۷

روبند به روی همچو مه بسته بتم

در پرده خوشی نشسته پیوسته بتم

این بت شاه است و عالمی بندهٔ او

برخاسته در خدمت و بنشسته بتـم

رباعی شمارهٔ ۲۲۸

دل در سر زلف دلستانش بستم

وز نرگش چشم پر خمارش مستم

من نیست شدم ز هست خود رستم

از هستی اوست هستیم گر هستم

رباعی شمارهٔ ۲۲۹

حمام شدم به گوشه ای بنشستم

با خدمت دلاک بسی پیوستم

دستم بگرفت و بر سر بام نشاند

فی الجمله چه گویم که به مویی رستم

رباعی شمارهٔ ۲۳۰

رفتم به خرابات و خراب افتادم

توبه بشکستم به شراب افتادم

راهی بردم به چشمهٔ آب حیات

تشنه بودم روان در آب افتادم

رباعی شمارهٔ ۲۳۱

بر خاک درش مست و خراب افتادم

همسایهٔ او در آفتاب افتادم

گفتــم که منـم که نـــور او می‌نگرم

کشتی بشکست و من در آب افتادم

رباعی شمارهٔ ۲۳۲

با شمع رخش دمی چو دمساز شدم

پروانهٔ مستمند جانباز شدم

آن روز که این قفس بباید پرداخت

چون شهبازی به دست شه باز شدم

رباعی شمارهٔ ۲۳۳

در کوی خرابات حضوری دارم

سرمستم و از عشق سروری دارم

با من بنشین که نیک روشن گردی

کز نـور خدا تمام نــوری دارم

رباعی شمارهٔ ۲۳۴

گویی که توکل و رضایی دارم

تسلیم و ریاضت و صفایی دارم

این جمله از آن تو مبارک بادت

من در دو جهان یکی خدایی دارم

رباعی شمارهٔ ۲۳۵

هر آینه ای که آید اندر نظرم

تمثال جمال روی او می ‌نگرم

در جام جهان نما نگاهی کردم

مجموع کمال در یکی می‌ شمرم

رباعی شمارهٔ ۲۳۶

تا جان دارم به می خوری می‌ کوشم

در کوی مغان مدام می می‌ نوشم

صد صومعه را به نیم حبه نخرم

من دیر مغان به این بها نفروشم

رباعی شمارهٔ ۲۳۷

تا جان باشد به می خوری می‌ کوشم

خوش آب حیاتی است روان می ‌نوشم

مویی ز سر زلف بتی یافته ام

زنـــار کنم بـــه عـــالمی نــــفروشم

رباعی شمارهٔ ۲۳۸

گفتم چه کنم که می گو چه کنم

گفتم جویم گفت که می جو چه کنم

گفتا می رو چنانکه من می کارم

گفتــم آری اگر نــَرویم چه کنــــم

رباعی شمارهٔ ۲۳۹

هر گه که دل از خلق جدا می‌ بینم

احوال وجود با نوا می‌ بینم

و آن لحظه که بی خود نفسی بنشینم

عالم همه سر به سر خدا می‌ بینم

رباعی شمارهٔ ۲۴۰

در خلوت دل یار نهان می ‌بینم

پیداست به علم او روان می ‌بینم

ازدیدهٔ کور روشنائی مطلب

عینی است عین و من عیان می‌ بینم

رباعی شمارهٔ ۲۴۱

گر صوفی صفهٔ صفا را بینم

ور عاشق رند بینوا را بینم

گر خود نگرم وگر شما را بینم

در هر چه نظر کنم خدا را بینم

رباعی شمارهٔ ۲۴۲

در ذات همه جلال او می ‌بینم

در حسن همه جمال او می ‌بینم

بینم همه کاینات در عین کمال

این نیز هم از کمال او می‌ بینم

رباعی شمارهٔ ۲۴۳

این درد همیشه من دوا می ‌بینم

در قهر و جفا لطف و وفا می بینم

در صحن زمین به زیر نه سقف فلک

در هر چه نظر کنــم خدا می‌ بیـنم

رباعی شمارهٔ ۲۴۴

زان باده نخورده ام که هشیار شوم

آن مست نیم که باز بیدار شوم

یک جام تجلّی بلای تو بَسَم

تا از عدم و وجود بیدار شوم

رباعی شمارهٔ ۲۴۵

ملک و ملکوت و جسم و جانند به هم

وین سیّد و بنده شه نشانند به هم

جامی ز حباب است و پر از آب حیات

نیکو نظری کن که چو آنند به هم

رباعی شمارهٔ ۲۴۶

پای چپ و راست دردمندند به هم

وین هر دو عزیز مستمندند به هم

بنگر که چگونه باشد ای یار عزیز

حال دو شکسته را که بندند به هم

رباعی شمارهٔ ۲۴۷

این اسم غنی و اول و آخر هم

محض نسب است ای برادر فافهم

قدوس و سلام غیر نسبی می دان

این قسم تو اسم ذات می دان فاعلم

رباعی شمارهٔ ۲۴۸

سمع و بصر و لسان و دست و پایم

چون او باشد به لطف او بر پایم

از جود وجود او وجودی دارم

جاوید به آن وجود او می‌ پایم

رباعی شمارهٔ ۲۴۹

تا آتش عشق او برافروخته‌ ایم

عود دل خود بر آتشش سوخته‌ ایم

دل سوخته‌ ایم و کار آتشبازی

آموختــه ‌ایم و نیــک آموختــه‌ ایم

رباعی شمارهٔ ۲۵۰

از دُردی درد ما دوا یافته ‌ایم

در کنج فنا گنج بقا یافته ‌ایم

چیزی که جهانیان به جان می ‌طلبند

ما یافته ‌ایم و نیک وایافته‌ ایم

رباعی شمارهٔ ۲۵۱

در دور قمر چو ماه پیدا شده ‌ایم

وز نور ظهور نیک بینا شده ‌ایم

ما موج و حباب و قطره بودیم ولی

جمع آمده ایم و جمله دریا شده ‌ایم

رباعی شمارهٔ ۲۵۲

گر چه زخمی رسیده است بر پایم

من بی سر و پا به خدمتت می‌ آیم

در راه تو از سر قدمی می‌ سازم

پایی چه بود که تا به پایی آیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۳

در کوی مغان مست و خراب افتادیم

توبه بشکسته در شراب افتادیم

سر بر در میخانه نهادیم دگر

رندانه به ذوق بی حجاب افتادیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۴

در کوی خرابات خراب افتادیم

رندانه به ذوق در شراب افتادیم

در بحر محیط کشت ای می ‌راندیم

کشتی بشکست و ما در آب افتادیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۵

مانندهٔ گرد ، گرد مأوا گردیم

تا خاک در خانهٔ او وا گردیم

چون آب روان روی به دریا داریم

دریا بودیم و باز دریا گردیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۶

در کتم عدم سریر شاهی داریم

وان مملکت نامتناهی داریم

عالم همه داریم ولیکن چه کنیم

چون گنج معارف الهی داریم

رباعی شمارهٔ ۲۵۷

یک جو غم ایام نداریم خوشیم

گر چاشت رسد شام نداریم خوشیم

چون پخته به ما می ‌رسد از عالم غیب

یک جو طمع خام نداریم خوشیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۸

توحید به توحید نکو می دانیم

خود را به خدا و او به او می ‌دانیم

خود را و تو را به او شناسیم ای عقل

تا ظن نبری که او به تو می ‌دانیم

رباعی شمارهٔ ۲۵۹

عمری است که زنده به حیات اویم

پوشیده به تشرف صفات اویم

از روی وجود چون نکو می ‌نگرم

پیشم بنشین که عین ذات اویم

رباعی شمارهٔ ۲۶۰

از لوح وجود بخوان تو حافظ قرآن

وز لوح قدر باز بگیرش فرقان

در مکتب عقل و نفس کلیه را

هم مجمل و هم مفصل از هر دو بخوان

رباعی شمارهٔ ۲۶۱

مائیم ز خود وجود پرداختگان

و آتش به وجود خود در انداختگان

پیش رخ چون شمع تو شبهای دراز

پروانه صفت وجود خود باختگان

رباعی شمارهٔ ۲۶۲

ای خواجه به جامهٔ کسان ناز مکن

بی حسن و کرشمه ناز آغاز مکن

چون نیست ترا قماش بزازی هیچ

اندر سر بازار دکان باز مکن

رباعی شمارهٔ ۲۶۳

در هر نفسی کسب کمالی می کن

بر لوح دلت نقش خیالی می کن

بر چشمهٔ چشم ما نظر می‌ فرما

اما طلب آب زلالی می کن

رباعی شمارهٔ ۲۶۴

گفتم شاهم گفت که از دولت من

گفتم ماهم گفت که از طلعت من

گفتم خواهم که پادشاهی گردم

گفتا گردی ولیکن از خدمت من

رباعی شمارهٔ ۲۶۵

دل مغز حقیقت است تن پوست ببین

در کسوت روح صورت دوست ببین

هر ذره که او نشان هستی دارد

یا سایهٔ نور اوست یا اوست ببین

رباعی شمارهٔ ۲۶۶

در سایهٔ او تو آفتابش می ‌بین

تمثال جمال او در آبش می‌ بین

جز نقش خیال او نبینی در خواب

گر می خواهی برو به خوابش می ‌بین

رباعی شمارهٔ ۲۶۷

جانا لب زیرین تو به یا زبرین

نیمی عسلین آمد و نیمی شکرین

من فرق میان این و آن تنوانم

صد رحمت ایزدی بر آن باد و بر این

رباعی شمارهٔ ۲۶۸

آن شاه که او قسیم نار است و جنان

در ملک و ملک صاحب سیف است و سنان

ملک دو جهان مسخر اوست بلی

آن را به سنان گرفت و این را به سنان

رباعی شمارهٔ ۲۶۹

بواب از آن نشانده اند بر در او

تا وا گردد هر که ندارد سر او

صد جان به جوی است نزد جانانهٔ ما

جانی چه بود که باشد آن در خور او

رباعی شمارهٔ ۲۷۰

وقتی که نباشد این خیال من و تو

او باشد و او باشد و او باشد و او

این است بیان لی مع اللّه بر ما

گر عارف کاملی بدانش نیکو

رباعی شمارهٔ ۲۷۱

در ساغر ما به جز می ناب نبو

با عاشق مست عقل مخمور که بو

گویی ز فلان چشمه روان آب خوش است

با بحر محیط قطرهٔ آب چه بو

رباعی شمارهٔ ۲۷۲

ای مظهر ذات را صفات آمده تو

بل عین صفات را چو ذات آمده تو

بی ذات و صفات کاینات است عدم

ای ذات و صفات کاینات آمده تو

رباعی شمارهٔ ۲۷۳

در بحر در آ درّ یتیم از ما جو

آن درّ یتیم از چنین دریا جو

اسمای اله گنج بی ‌پایان است

گنج ار طلبی از همهٔ اشیا جو

رباعی شمارهٔ ۲۷۴

در بحر در آ و عین ما از ما جو

آن درّ یتیم را در این دریا جو

گویی که کجا مراد خود خواهم یافت

جا را بگذار و جای آن بی جا جو

رباعی شمارهٔ ۲۷۵

گر شه خواهی محرم آن شاه بجو

در راه در آ و یار همراه بجو

گر بنده و سیّدی به هم می‌ طلبی

برخیز و بیا و نعمت‌اللّه بجو

رباعی شمارهٔ ۲۷۶

اسم و صفت و مظاهر و مظهر کو

خود نام و نشان و باطن و ظاهر کو

معشوقه و عشق و عاشق آنجا نبود

منظور کجا نظر کجا ناظر کو

رباعی شمارهٔ ۲۷۷

شبخیز که راز او نگوید با او

شب خیزی او سهل بود ای نیکو

بر خیز به شب راز بگو و بشنو

مقصود ز شبخیزی ما را می گو

رباعی شمارهٔ ۲۷۸

بگذر ز حدوث و قدم هیچ مگو

بگذار وجود وز عدم هیچ مگو

از جام جهان نما می عشق بنوش

با ما ز شراب جام جم هیچ مگو

رباعی شمارهٔ ۲۷۹

یا رب دانی که من بگاه و بیگاه

جز در تو نکردم ز چپ و راست نگاه

حسن تو چو ماه و شاهدان چون آبند

در آب نظر می کنم و بینم ماه

رباعی شمارهٔ ۲۸۰

یارم ز سر ناز نقابی بسته

بگشوده و زلف و خوش حجابی بسته

در دیدهٔ ما خیال روی خوبش

نقشی است که بر عارض آبی بسته

رباعی شمارهٔ ۲۸۱

در کتم عدم عقل خیالی بسته

در پردهٔ آن خیال خوش بنشسته

وهم آمده و مزاحم عقل شده

کوری و کری به همدگر پیوسته

رباعی شمارهٔ ۲۸۲

رند است کسی که از خودی وارسته

پیوسته یگانه با یکی پیوسته

برخاسته از هر دو جهان رندانه

در کوی خرابات مغان بنشسته

رباعی شمارهٔ ۲۸۳

ای در طلب گره گشایی مرده

در وصل فتاده وز جدایی مرده

ای بر لب بحر تشنه در خواب شده

ای بر سر گنج وز گدایی مرده

رباعی شمارهٔ ۲۸۴

ای هست همه ز هست تو هست شده

وی هر دو جهان از می تو مست شده

یاری که ز دست تست آن دستان یافت

زان دست هزار بار از دست شده

رباعی شمارهٔ ۲۸۵

ساقی می خمخانه به ما پیموده

در هر جامی می دگر بنموده

جاوید اگر شراب بخشد ما را

نوشیم و بپوشیم چنین فرموده

رباعی شمارهٔ ۲۸۶

دیدم صنمی جام میی نوشیده

از نقش خیال جامه ای پوشیده

گفتم ز کجا شراب نوشی گفتا

از خم میی که خود به خود جوشیده

رباعی شمارهٔ ۲۸۷

موجود به واجب الوجودیم همه

هستیم ولی هیچ نبودیم همه

از جود وجود عشق موجود شدیم

بی جود وجود بی وجودیم همه

رباعی شمارهٔ ۲۸۸

در هر دو جهان غیر یکی باشد نه

در بودن آن یکی شکی باشد نه

گر زان که یکی در دگری می نگرد

در مذهب عشق نیککی باشد نه

رباعی شمارهٔ ۲۸۹

ما را می کهنه باید و دیرینه

از روز ازل تا به ابد سیری نه

خم از عدم و صراحی از جود وجود

او تلخ نه و شور نه و شیرین نه

رباعی شمارهٔ ۲۹۰

حرص و حسد و بعض و ریا و کینه

اوصاف بشر طبیعت دیرینه

حقا که به گرد هیچ مردی نرسی

تا پاک نگردت از اینها سینه

رباعی شمارهٔ ۲۹۱

مستم ز خرابات ولی از می نه

نقلم همه نقل است و حریفم شی نه

ای عالمیان نشان ولیکن پی نه

عالم همه در من است و من در وی نه

رباعی شمارهٔ ۲۹۲

اسرار سعادت نه به عادت زده ‌ای

وز گنج همه روزه زیادت زده‌ ای

این چشم سیه سرخ بر ابرو که تو راست

پیداست که از سر ارادت زده ‌ای

رباعی شمارهٔ ۲۹۳

گر معرفت نامتناهی یابی

درعین همه نور الهی یابی

بیرون ز تو نیست خویشتن را بشناس

از خود بطلب هر آن چه خواهی یابی

رباعی شمارهٔ ۲۹۴

گر زان که تو الطاف الهی یابی

وین بحر محیط ما کماهی یابی

هر چند گدا و بینوایی ای یار

اندیشه مکن که پادشاهی یابی

رباعی شمارهٔ ۲۹۵

یاری دارم یگانهٔ سرمستی

هستی که جز او نیست به عالم هستی

گویند بگیر دست او را در دست

دستش گیرم اگر بیابم دستی

رباعی شمارهٔ ۲۹۶

داماد بیاید و کند دامادی

غمها برود به ما رسد آن شادی

گویی که منم بندهٔ سلطان جهان

از ما بطلب تو خط آن آزادی

رباعی شمارهٔ ۲۹۷

با آنکه تو اندر پی مقصود خودی

نه واجد غیری و نه موجودی خودی

مقصود تو از طاعت معبود اگر

بهبود خود است پس تو معبود خودی

رباعی شمارهٔ ۲۹۸

گفتم که منم گفت حجابی داری

گفتم نه منم گفت خرابی داری

گفتم که وصال تو کجا یابم من

گفتا که برو خیال خوابی داری

رباعی شمارهٔ ۲۹۹

اللّه یکی صفات او بسیاری

وز هر صفتی به عاشقی بازاری

یاری که به هر صفت ورا باشد یار

یاری باشد چو سید ما باری

رباعی شمارهٔ ۳۰۰

گفتم مستم گفت چنین پنداری

گفتم هشیار گفت تو نه هشیاری

گفتم چه کنم گفت که می گو چه کنم

گفتم تا کی گفت که تا جان داری

رباعی شمارهٔ ۳۰۱

تا با خبرم ز تو ندارم خبری

وز مایی و وز منی نمانده اثری

بی خود نگرم به خود خدا می ‌بینم

اینست نظر به چشم ما کن نظری

رباعی شمارهٔ ۳۰۲

از فقر به عالم معانی برسی

از ترک به ذوق آن جهان برسی

گر ترک وجود ما سوی اللّه کنی

چون خضر به آب زندگانی برسی

رباعی شمارهٔ ۳۰۳

گر زانکه نه در بند هوا و هوسی

با ما نفسی بر آ اگر همنفسی

این یک نفس عزیز را خوار مدار

دریاب که بازماندهٔ یک نفسی

رباعی شمارهٔ ۳۰۴

خواهی که درین زمانه اوحد باشی

در حضرت ذوالجلال مفرد باشی

دارم سخنی که عقل گوید احسن

چون نیک توان بود چرا بد باشی

رباعی شمارهٔ ۳۰۵

گر عالم سر لی مع اللّه شوی

دانندهٔ راز بنده و شاه شوی

گر صورت و معنی جهان دریابی

واقف ز رموز نعمت اللّه شوی

رباعی شمارهٔ ۳۰۶

بی رنگ اگر ز رنگ آگاه شوی

دانندهٔ سرّ صبغة‌اللّه شوی

گر نعمت او بی حد و عد بشناسی

حقا که تو نیز نعمت‌اللّه شوی

رباعی شمارهٔ ۳۰۷

گر مست شراب اذکروا اللّه شوی

گویا به دم انطقنا اللّه شوی

وز نعمت حق را تو به حق بشناسی

حقا که تو نیز نعمت اللّه شوی

رباعی شمارهٔ ۳۰۸

هم تازه گلی هم شکری هم نمکی

بر برگ گل سرخ چکیده نمکی

خوبان جهان به جملگی چون نمکند

شیرین نبود نمک تو شیرین نمکی

رباعی شمارهٔ ۳۰۹

گفتم به لبانت که سراسر نمکی

گفتا تو چه دانی لب من تا نمکی

گفتم که درین مدینه هستی تو رسول

گفتا که محمدم ولیکن نه مکی

رباعی شمارهٔ ۳۱۰

زنهار دلا مکوش جز بر نیکی

زیرا که زیان نکرد کس در نیکی

گر زان که کسی به جای تو نیک نکرد

تو نیکی کن به جای او گر نیکی

رباعی شمارهٔ ۳۱۱

گر زان که به ذوق علم ما را دانی

خود را بشناسی و خدا را دانی

گر دُردی درد دل چو ما نوش کنی

آن دُردی درد دل دوا را دانی

رباعی شمارهٔ ۳۱۲

ای آنکه طلبکار جهان جانی

جانی و دلی و بلکه خود جانانی

مطلوب توئی طلب توئی طالب تو

دریاب که بی تو هر چه جویی آنی

رباعی شمارهٔ ۳۱۳

وقتی که توکلت فراموش کنی

با دلبر من دست در آغوش کنی

ور زان که سبو کشی و منت داری

جامی ز می توکلم نوش کنی

رباعی شمارهٔ ۳۱۴

بردار ز پیش پردهٔ خود بینی

زین سان که تویی اگر کنی خود بینی

ابلیس سزای خود ز خود بینی دید

تو نیز مکن و گر کنی خود بینی

رباعی شمارهٔ ۳۱۵

تا جامع اسرار الهی نشوی

شایستهٔ تخت پادشاهی نشوی

تا غرقهٔ دریا نشوی همچون ما

دانندهٔ حال ما کماهی نشوی

رباعی شمارهٔ ۳۱۶

بی آینه تمثال نماید هی هی

بی مهر به شب ماه بر آید هی هی

سوزد سبحات وجه او دیدهٔ ما

گر پردهٔ وجه برگشاید هی هی

رباعی شمارهٔ ۳۱۷

با عقل حدیث عشق گویی هی هی

در کتم عدم وجود جویی هی هی

جامی و شراب و عاشق و معشوقی

یک دم به خود آ که خود تو اویی هی هی

رباعی شمارهٔ ۳۱۸

در کتم عدم وجود جویی هی هی

با ما سخنی ز ذات گویی هی هی

موجی و حباب نزد ما هر دو یکی است

بر آب نشسته آب جویی هی هی

رباعی شمارهٔ ۳۱۹

با عقل حدیث عشق گوئی هی هی

در کتم عدم وجود جوئی هی هی

جامی و شراب و عاشق و معشوقی

یکتا به خود آ که خود تو اوئی هی هی

رباعی شمارهٔ ۳۲۰

در عالم حسن بر همه شاه تویی

خوبان همه چون ستاره و ماه تویی

ای نور دو چشم و ای خلیل‌اللّه من

سجاده نشین نعمت‌اللّه تویی

رباعی شمارهٔ ۳۲۱

از بهر خدا اگر خدا می ‌جویی

می دان که خدا را به هوا می ‌جویی

او را بطلب تا که بیابی او را

غیرش چه کنی غیر چرا می ‌جویی

دوبیتی ها

دوبیتی شمارهٔ ۱

سر محبوب را مکن پیدا

گرچه پیداست در همه اشیا

راز حق را بپوش از همه خلق

این نصیحت قبول کن از ما

دوبیتی شمارهٔ ۲

در ازل زنده کرد او دل ما

دیده زنده دلی ما آنجا

تا ابد زندهایم چون ز ازل

زندگی یافتیم ما ز خدا

دوبیتی شمارهٔ ۳

از صفات خود اگر یابی فنا

حضرت باقی تو را بخشد بقا

جز صفات او نیابی در نظر

گر ببینی نور چشم ما به ما

دوبیتی شمارهٔ ۴

به نور غیب روشن شد دل ما

منور شد به نورش منزل ما

تجلی کرد بر ما حضرت او

چه خوش لطفی که آمد حاصل ما

دوبیتی شمارهٔ ۵

هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما

گر نظر داری ببین آئینهٔ گیتی نما

این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو

ذوق اگر داری قدم نه سوی درویشان بیا

دوبیتی شمارهٔ ۶

نور خورشید می دهد ما را

درد جاوید می دهد ما را

هر بلائی که او به ما بخشید

ملک جمشید می دهد ما را

دوبیتی شمارهٔ ۷

قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهریار

همت ما این چنین فرمان دهد بر پادشاه

قلعهٔ دل گر بگیری جاودان ایمن شوی

لشکر همت بیاید تا بگیرد شهر شاه

دوبیتی شمارهٔ ۸

دعانی من الکرمان ثم دعانیا

فان هواها مولع بهوا نیا

ولا تذکرونی ماءِ ماهان نه

بماهان بی فی الجسم ماکان هانیا

دوبیتی شمارهٔ ۹

در ازل زنده کرد او دل ما

دید زنده دلی ما آنجا

تا ابد زنده ایم چون ازل

زندگی یافتیم ما به خدا

دوبیتی شمارهٔ ۱۰

نور خورشید می دهد ما را

درد جاوید می‌دهد ما را

هر بلائی که او به ما بخشید

ملک جمشید می‌ دهد ما را

دوبیتی شمارهٔ ۱۱

از صفات خود اگر یابی فنا

حضرت باقی تو را بخشد بقا

جز صفات او نیابی در نظر

گر ببینی نور چشم ما به ما

دوبیتی شمارهٔ ۱۲

به نور غیب روشن شد دل ما

منوّر شد به نورش منزل ما

تجلّی کرد بر ما حضرت او

چه خوش لطفی که آمد حاصل ما

دوبیتی شمارهٔ ۱۳

هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما

گر نظر داری ببین آئینهٔ گیتی نما

این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو

ذوق اگر خواهی قدم نه سوی درویشان ما

دوبیتی شمارهٔ ۱۴

قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهر ما

لشکر همت بباید تا بگیرد ملک ها

قلعهٔ دل گر بگیری جاودان ایمن شوی

همت ما اینچنین فرمان دهد بر پادشا

دوبیتی شمارهٔ ۱۵

الهی انت غفار الخطایا

غفور الذنب ستار الخفایا

کسانی کز درت برتافتند رو

کدامین در طلب کردند آیا

دوبیتی شمارهٔ ۱۶

سرّ محبوب خود مکن پیدا

گر چه پیداست در همه اشیا

راز حق را بپوش از همه خلق

این نصیحت قبول کن از ما

دوبیتی شمارهٔ ۱۷

دعانی من الکرمان ثم دعانیا

فان هواها مولع بهوانیا

ولا تذکرنی ماء ماهان انه

بماهان بی فی الجسم ما کان هانیا

دوبیتی شمارهٔ ۱۸

همه مستهلکند موج و حباب

نظری کن به چشم ما در آب

عین آبیم و آب می جوئیم

عین ما را به عین ما دریاب

دوبیتی شمارهٔ ۱۹

ضاد و نقطه به همدگر دریاب

معنی ضاد ای پسر دریاب

معنی نازکش به این کردیم

گر تو دریافتی دگر دریاب

دوبیتی شمارهٔ ۲۰

درّهٔ بیضا ز بحر ما طلب

آنچنان گوهر ازین دریا طلب

عین ما جویی به عین ما بجو

طالب و مطلوب را از ما طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۱

این بهشت از آشنای او طلب

جنّت المأوا برای او طلب

زاهدانه گر همی جوئی بهشت

بشنو از بهر رضای او طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۲

دردمندانه طبیبی می ‌طلب

زان شفاخانه نصیبی می‌ طلب

دُرد دردش نوش می کن همچو ما

خوش دوایی از حبیبی می‌ طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۳

هر بلائی که باشد از محبوب

آن بلا خود مرا بود مطلوب

در بلا صبر کن که تا باشی

مبتلای بلاش چون ایوب

دوبیتی شمارهٔ ۲۴

دردمندانه طبیبی می طلب

زان شفاخانه نصیبی می طلب

دُرد دردش نوش می کن همچو ما

خوش دوائی از طبیبی می طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۵

درهٔ بیضا ز بحر ما طلب

آن چنان گوهر از این دریا طلب

عین ما جوئی به عین ما بجو

طالب و مطلوب را از ما طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۶

این بهشت از آشنای او طلب

جنت المأوا برای او طلب

زاهدانه گر همی جوئی بهشت

بشنو و بهر رضای او طلب

دوبیتی شمارهٔ ۲۷

همه مستهلکند موج و حباب

نظری کن به چشم ما دریاب

عین آبیم و آب می جوئیم

عین ما را به عین ما دریاب

دوبیتی شمارهٔ ۲۸

انسان کامل است که مجلای ذات اوست

مجموعه ای که جامع ذات و صفات اوست

او چشمهٔ حیات و همه زنده اند از او

او حی جاودان به بقای حیات اوست

دوبیتی شمارهٔ ۲۹

دل تو خلوت محبت اوست

جانت آئینه دار طلعت اوست

آینه پاک دار و دل خالی

که نظرگاه خاص حضرت اوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۰

دل آینه دار حضرت اوست

دل بندهٔ خاص خدمت اوست

دل مظهر حضرت الهی است

دل منزل نزل نعمت اوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۱

زبان دل و جان به فرمان اوست

به اسمای ذاتی ثناخوان اوست

چو تعظیم مطلق به جا آوری

مقید در آن ضمن هم آن اوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۲

بر همه صورتی مصور اوست

بر همه نورها منور اوست

بندهٔ حضرت خداوند است

پادشاه تمام کشور اوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۳

در حقیقت فاعل افعال اوست

جمله افعال از آن وجهی نکوست

لطف او بر این و آن هادی بود

هست ما را بس امید از لطف دوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۴

جام می از بهر می داریم دوست

این و آن از عشق وی داریم دوست

دوست را در آینه بینیم ما

آینه بی دوست کی داریم دوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۵

همه عالم جمال حضرت اوست

او جمیل و جمال دارد دوست

هم محب خود است و هم محبوب

عشق و معشوق و عاشق نیکوست

دوبیتی شمارهٔ ۳۶

هر چیز که آن متاع دنیاست

بیگانه ز ماست بشنو این راست

گر گندم دهر کاه گردد

بر ما بجوی چو یار با ماست

دوبیتی شمارهٔ ۳۷

جام و می را گر دو می گوئی رواست

ور یکی خوانی بخوان کان قول ماست

از حباب و موج و دریا آب جو

غیر آبی در نظر دیگر که است

دوبیتی شمارهٔ ۳۸

یوسف گل پیرهن برهان ماست

این چنین خوش گلستانی آن ماست

لاجرم هر بلبلی کامد بباغ

او همی نالد که او جانان ماست

دوبیتی شمارهٔ ۳۹

با محیط عشق او دریا بر ما شبنمی است

چشمهٔ آبی چه باشد هفت دریا شبنمست

عارف دریادلی گر دم ز دریا می زند

هفت دریای خوشی اما بر ما شبنمست

دوبیتی شمارهٔ ۴۰

نقش عالم جز خیال یار نیست

جز خیال عشق خود اظهار نیست

گر یکی بینی و گر خود صد هزار

در حقیقت جز یکی اسمار نیست

دوبیتی شمارهٔ ۴۱

عشق را جز عقل لایق هست و نیست

غیر او معشوق عاشق هست و نیست

عقل اگر گوید که غیر عشق هست

نزد ما این قول صادق هست و نیست

دوبیتی شمارهٔ ۴۲

به قدر حوصله ای جام می دهد ساقی

اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست

بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست

چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست

دوبیتی شمارهٔ ۴۳

همه عالم تن است و او جان است

شاه تبریز و میر او جان است

جام گیتی نماش می خوانند

به حقیقت بدان که او آنست

دوبیتی شمارهٔ ۴۴

جنت نفس دوزخ جان است

ترک دوزخ بگو بهشت آنست

آبش آتش نماید ، آتش آب

دوزخش در بهشت پنهان است

دوبیتی شمارهٔ ۴۵

این ظلمت و نور ، جسم و جانست

این هر دو حجاب عارفان است

گر کشف شود عطای اینها

ما را به خدا یقین همان است

دوبیتی شمارهٔ ۴۶

اگر چنانچه بزرگی به شکل انسان است

شتر میان بزرگان هم از بزرگانست

در این مقام بزرگی به قدر قیمت نیست

قبول حضرت حق هر که شد بزرگ آن است

دوبیتی شمارهٔ ۴۷

دلیل ما به خدا حضرت خداوند است

مراد ما همه از خدمت خداوند است

به هر چه مینگرم عین نعمت الله است

ببین که نعمت ما نعمت خداوند است

دوبیتی شمارهٔ ۴۸

از تجلی ذوق اگر داری خوشست

این چنین ذوق ار به دست آری خوشست

ذوق یاران از تجلی خوش بود

حال سرمستان به میخواری خوشست

دوبیتی شمارهٔ ۴۹

خانقاه نعمت الله را صفائی دیگر است

خوش سر آبی و خوش بستانسرائی دیگرست

از سر اخلاص نان بی ریای او بخور

زان که خوان نعمت او را نوائی دیگرست

دوبیتی شمارهٔ ۵۰

حکم عدل نام آن شاه است

باطناً شمس و ظاهراً ماه است

رند مست است زاهد هشیار

بندهٔ بندگان درگاه است

دوبیتی شمارهٔ ۵۱

دل تو بارگاه الله است

خلوت خاص نعمت الله است

دل مرنجان و دل به دست آور

گر دلت زین حکایت آگاه است

دوبیتی شمارهٔ ۵۲

بدان که حضرت اعلی نمی توان دانست

ز ذات او به جز اسما نمی توان دانست

هر آنکه ممکن دانستن است دانستیم

ولی حقیقت او را نمی توان دانست

دوبیتی شمارهٔ ۵۳

عین ما این سخن چو با ما گفت

قطره را جمع کرد و دریا گفت

سخن از عقل ما نمی گوئیم

سخن از عقل پورسینا گفت

دوبیتی شمارهٔ ۵۴

اعیان که نمودند به وجهی چه توان گفت

موجود ز جودند به وجهی چه توان گفت

غیرند از آن وجه که غیرند نباشد

گر عین وجودند به وجهی چه توان گفت

دوبیتی شمارهٔ ۵۵

هست الله اسم اعظم ذات

مع خلع نظر ز هر آیات

باز باشد چو اعتبار نماند

اسم او ذات با جمیع صفات

دوبیتی شمارهٔ ۵۶

ذات احدیت است این ذات

بی اسم و صفت کجاست آیات

گفتم او را به شرط لاشئی

یعنی مطلق از این حکایات

دوبیتی شمارهٔ ۵۷

گفتم که عبارتی ز وحدت

گویم به طریق استعارت

چون آتش عشق او برافروخت

هم عقل بسوخت هم عبارت

دوبیتی شمارهٔ ۵۸

هست اللّه اسم حضرت ذات

مع قطع نظر ز هر آیات

باز باشد به اعتبار دگر

اسم آن ذات با جمیع صفات

دوبیتی شمارهٔ ۵۹

ذات احدیت است این ذات

بی اسم و صفت کجاست آیات

گفتم او را به شرط لا شیی

یعنی مطلق ازین حکایات

دوبیتی شمارهٔ ۶۰

گفتم که عبارتی ز وحدت

گویم به طریق استعارت

چون آتش عشق او برافروخت

هم عقل بسوخت و هم عبارت

دوبیتی شمارهٔ ۶۱

خانقاه نعمت‌اللّه را صفائی دیگر است

خوش سر آبی و خوش بستان سرابی دیگر است

از سر اخلاص نان بی ریای او بخور

زان که خوان نعمت‌اللّه را نوائی دیگر است

دوبیتی شمارهٔ ۶۲

از تجلی ذوق اگر داری خوش است

این چنین ذوق ار به دست آری خوش است

ذوق یاران از تجلّی خوش بود

حال سرمستان به میخواری خوش است

دوبیتی شمارهٔ ۶۳

یوسف گل پیرهن سلطان ماست

این چنین خوش گلستانی آن ماست

لاجرم هر بلبلی کآید به باغ

او همی نالد که او جانان ماست

دوبیتی شمارهٔ ۶۴

با محیط عشق او دریا بر ما شبنم است

چشمهٔ آبی چه باشد هفت دریا شبنم است

عارفی دریادلی کو دم ز دریا می‌زند

هست دریای خوشی اما از آنجا شبنم است

دوبیتی شمارهٔ ۶۵

جام و می را گرد و می‌گوئی رواست

ور یکی خوانی بخوان کان قول ماست

از حباب و موج و دریا آب جو

غیر آبی در نظر دیگر کجاست

دوبیتی شمارهٔ ۶۶

دل تو بارگاه اللّه است

خلوت خاص نعمت‌اللّه است

دل مرنجان و دل به دست آور

گر دلت زین حکایت آگاه است

دوبیتی شمارهٔ ۶۷

هر چیز که آن متاع دنیاست

بیگانه ز ماست بشنو این راست

گر گندم دهر کاه گردد

بر ما بجوی چو یار با ماست

دوبیتی شمارهٔ ۶۸

ای آنکه جزو لایتحزی دهان تست

طولی که هیچ عرض ندارد میان تست

کردی به نطق نقطهٔ موهوم را دو نیم

پس مبطل کلام حکیمان بیان تست

دوبیتی شمارهٔ ۶۹

ساقی ما به ذوق سرمست است

با حریفان مدام بنشستست

می برد دست از همه عالم

زان که دستان او از آن دست است

دوبیتی شمارهٔ ۷۰

جنت نفس دوزخ جان است

ترک دوزخ بگو بهشت آن است

آبش آتش نماید آتش آب

دوزخش در بهشت پنهان است

دوبیتی شمارهٔ ۷۱

همه عالم تن است و او جان است

شاه شروان و میر او جان است

جام گیتی نماش می‌ خوانند

به حقیقت بدان که این آن است

دوبیتی شمارهٔ ۷۲

بدان که حضرت اعلی نمی ‌توان دانست

ز ذات او به جز اسما نمی‌توان دانست

هر آنچه ممکن دانستن است دانستیم

ولی حقیقت او را نمی ‌توان دانست

دوبیتی شمارهٔ ۷۳

این ظلمت و نور جسم و جان است

وین هر دو حجاب عارفان است

گر کشف غلطای اینها

ما را به خدا یقین همان است

دوبیتی شمارهٔ ۷۴

نزد ما خلت خلیل این است

بخشش حضرت جمیل این است

حق تعالی خلیل خواند او را

تو خلیلش بگو دلیل این است

دوبیتی شمارهٔ ۷۵

دل تو خلوت محبت اوست

جانت آئینه دار طلعت اوست

آینه پاک دار و دل خالی

که نظرگاه خاص حضرت اوست

دوبیتی شمارهٔ ۷۶

دل آینه دار حضرت اوست

دل بندهٔ خاص خدمت اوست

دل مظهر حضرت الهی است

دل منزل نزل نعمت اوست

دوبیتی شمارهٔ ۷۷

زبان و دل و جان به فرمان اوست

به اسمای ذاتی ثناخوان اوست

چو تعظیم مطلق به جا آوری

مقید در آن ضمن هم آن اوست

دوبیتی شمارهٔ ۷۸

به همه صورتی مصور اوست

به همه نورها منور اوست

بندهٔ حضرت خداوند است

پادشاه تمام کشور اوست

دوبیتی شمارهٔ ۷۹

جام می از بهر می داریم دوست

این و آن از عشق وی داریم دوست

دوست را در آینه بینیم ما

آینه بی دوست کی داریم دوست

دوبیتی شمارهٔ ۸۰

در حقیقت فاعل افعال اوست

جملهٔ افعال از آن وجهی نکوست

لطف او در این و آن ساری بود

هست ما را بس امید از لطف دوست

دوبیتی شمارهٔ ۸۱

حکم و عدل نام آن شاه است

باطناً شمس و ظاهراً ماه است

رند مست او زاهد هشیار

سیّد بندگان درگاه است

دوبیتی شمارهٔ ۸۲

نقش عالم جز خیال یار نیست

جز خیال عشق او اظهار نیست

گر یکی بینی و گر خود صد هزار

در حقیقت جز یکی اشمار نیست

دوبیتی شمارهٔ ۸۳

عشق را جز عشق لایق هست نیست

غیر او معشوق و عاشق هست نیست

عقل اگر گوید که غیر عشق هست

نزد ما این قول صادق هست نیست

دوبیتی شمارهٔ ۸۴

همه نیکند و هیچ خود بد نیست

آنکه نیکو نباشد او خود نیست

جز یکی نیست در همه عالم

صد مگو ای عزیز من صد نیست

دوبیتی شمارهٔ ۸۵

دل منزل نزل پادشاهی است

دل آینهٔ جمال شاهی است

در آئینهٔ تمام اشیا

سری بنما به ما کماهی است

دوبیتی شمارهٔ ۸۶

رمضان آمد و روان بگذشت

جان ما بود در زمان بگذشت

شب قدری به ما عطا فرمود

آن معانی از این بیان بگذشت

دوبیتی شمارهٔ ۸۷

حال هم با همدگر خواهیم گفت

گوهر اسرار را خواهیم سفت

دست با او در کمر خواهیم کرد

پای همت بر جهان خواهیم کفت

دوبیتی شمارهٔ ۸۸

عین ما این سخن چو با ما گفت

قطره را جمع کرد و دریا گفت

سخن از عقل ما نمی‌گوئیم

سخن از عقل پور سینا گفت

دوبیتی شمارهٔ ۸۹

اعیان که نمودند به وجهی چه توان گفت

موجود ز جودند به وجهی چه توان گفت

غیرند در آن وجــــه که غیرنــــد نبــــاشند

گر عین وجودند به وجهی چه توان گفت

دوبیتی شمارهٔ ۹۰

عشق اگر در جان نباشد جان چه باشد هیچ هیچ

ور نباشد درد او درمان چه باشد هیچ هیچ

با وجود حضرت سلطان ما کرمان خوش است

بی حضور خدمتش کرمان چه باشد هیچ هیچ

دوبیتی شمارهٔ ۹۱

عمر بی او اگر گذاری هیچ

غیر او هر چه دوستداری هیچ

در پی دیگری اگر گردی

به عدم می‌روی چه آری هیچ

دوبیتی شمارهٔ ۹۲

عمر بی او اگر گذاری هیچ

غیر او هرچه دوستداری هیچ

در پی دیگری اگر بروی

به عدم می روی چه آری هیچ

دوبیتی شمارهٔ ۹۳

روح او جان جملهٔ ارواح

تن او اصل جملهٔ اشباح

خانه روشن به نور مصباح است

روشن از نور او بود مصباح

دوبیتی شمارهٔ ۹۴

خشت عقل از قالبش بیرون فتاد

خانهٔ عاقل نگر تا چون فتاد

عقل مخمور آن دو لیلی گرفت

وان که لیلی بود با مجنون فتاد

دوبیتی شمارهٔ ۹۵

هر چه خواهی به قدر استعداد

حضرت آن کریم خواهد داد

این عطایش به ما بود دایم

خواه در مصر و خواه در بغداد

دوبیتی شمارهٔ ۹۶

هر که او بر خاک این درگه فتاد

روی خود در جنت المأوا نهاد

گر در آمد از در ما عارفی

حق تعالی خوش دری بر وی گشاد

دوبیتی شمارهٔ ۹۷

مطلوب خود است و طالب خود

چه جای خیال نیک یا بد

موجود غرض بگو کدام است

غیری او را چگونه یابد

دوبیتی شمارهٔ ۹۸

صوفی باصفا وفا دارد

لاجرم از وفا صفا دارد

امر آسان بود تصوف او

گر درین ره امام ما دارد

دوبیتی شمارهٔ ۹۹

هر که او با یزید یاری کرد

هر چه کرد او خلاف یاری کرد

هر که گوید یزید بود عزیز

شک ندارم به خویش خواری کرد

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۰

آتش غیرتش برافروزد

غیر خود را به یک نفس سوزد

لیس فی الدار غیره دیار

این سخن را به ما بیاموزد

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۱

هر که او از خدای ما ترسد

از من و تو بگو کجا ترسد

ترسم از ذات اوست تا دانی

دلم از دیگری کجا ترسد

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۲

عقل علمش به ذات او نرسد

ور تو گویی رسد نگو نرسد

صوفی با صفا وفا دارد

حاصلش غیر گفتگو نرسد

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳

ماضی و مستقبلت گر حال شد

دی و فردا سر به سر پامال شد

عمر صد ساله به نزد ما دمی است

ای که گوئی عمر تو صد سال شد

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴

ابر خوش دامنی به ما افشاند

بر سر کوه برف را بنشاند

آفتابی بتافت و برف گداخت

آنچنان برف ژرف هیچ نماند

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۵

عاقلی کی به عاشقان ماند

آن سر کل کجا نهان ماند

هندویی کی بود چو ترک خوشی

این چنین کی به آن چنان ماند

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۶

عاقلان گر چه بسی در سفته اند

در همه بابی سخنها گفته‌ اند

در سراشان همچنان خاشاک هست

تا نپنداری که خانه رفته ‌اند

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۷

مرغ زیرک بین که یاهو می‌زند

روز و شب با او و کو کو می ‌زند

ذهن تیر انداز ما بر هر نشان

می ‌شکافد مو و بر مو می‌ زند

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸

عقل نفی ما سوی اللّه می‌ کند

عشق ما اثبات اللّه می‌ کند

لا و الا هر دو را در هم شکن

کاین نصیحت نعمت اللّه می‌ کند

دوبیتی شمارهٔ ۱۰۹

صبری کنیم تا ستم او چه می‌ کند

با این دل شکسته غم او چه می ‌کند

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما

دم در کشیده تا ستم او چه می ‌کند

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۰

ظاهر و باطن ار چه ضد انند

عارفان هر دو را یکی دانند

این دو اسم اند و ذات هر دو یکی

به صفت آن یک دو گردانند

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۱

نور او را به نور او بیند

هر چه بیند همه نکو بیند

هم از او گوید و از او شنود

نه چو احول یکی به دو بیند

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۲

خلق و حق را به همدگر بیند

آفتاب است و در قمر بیند

نور حق را به نور حق نگرد

نور خود را به نور خود بیند

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۳

نتواند که گوشه بگزیند

یا به کنج خراب بنشیند

چه کند خلوتی چو در همه شبی

نور محبوب خویش می‌بیند

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۴

همه عالم ز حضرتش موجود

این چنین بوده است و خواهد بود

هر چه خواهی چو ما ازو می‌ خواه

تا بیابی ز حضرتش مقصود

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۵

بسط او از بسط آن سلطان بود

در میان اهل دل چون جان بود

از نسیم لطف او گلزار ما

همچو غنچه دایماً خندان بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۶

هر بلا کز حضرتش ما را بود

آن بلا نبود که آن آلا بود

هر بلا کاید از او نبود بلا

خوش بلائی از چنان بالا بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۷

کون جامع جامع اسما بود

عین اول عین جد ما بود

گوهر درّ یتیم از ما بجو

زان که عین ما ازین دریا بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۸

سرّ علم قدر عظیم بود

خوش بزرگی که او علیم بود

حکم حاکم به قدر استعداد

بود ار حاکم حکیم بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۱۹

مشهد آل مشهد روضهٔ رضوان بود

این چنین خوش مشهدی در خطهٔ ماهان بود

نعمت‌اللّه را زیارت کن که تا یابی مراد

زان که قبرش قبلهٔ حاجات انس و جان بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۰

ناظر و منظور آنجا کی بود

بود و هم نابود آنجا کی بود

هفت دریا غرقه اند در بحر او

بلکه اسم و رسم و دریا کی بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۱

یک هویت اول و آخر بود

آن حقیقت باطن و ظاهر بود

ظاهر و باطن یکی گوید مدام

در هویت هر که او ناظر بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۲

جمله آئینه یک حدید بود

خواه عتیق است و خواه جدید است

آینه روشن است نزدیک آی

کور ازین رمز ما بعید بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۳

نفس ناقص بخیل خواهد بود

در سخاوت دخیل خواهد بود

گر توکل کند دوا یابد

ورنه دائم علیل خواهد بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۴

همه عامل یکی بود موجود

در همه می ‌نماید آن مقصود

گفتهٔ سیّدم به جان بشنو

دولتت باد و عاقبت محمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۵

هر چه بوده است و هر چه خواهد بود

به همه کس خدا عطا فرمود

قابلیت چنانکه او بخشید

هر یکی یافتند آن مقصود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۶

هر چه در غیب و در شهادت بود

همه ایثار بندگان فرمود

حسن اسما و هم جمال و صفات

در چنین آینه به ما بنمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۷

حق تعالی دری به ما بگشود

نقد آن گنج را به ما بنمود

نقد گنج خزانهٔ جودش

به کرم او نثار ما فرمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۸

نور دین این سخن چنین فرمود

نعمت‌اللّه را به ما بنمود

ما خراباتیان سر مستیم

می و میخانه را به ما پیمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۲۹

در هزاران یکی چو بنماید

در هزاران یکی پدید آمد

در همه آینه یکی بینی

پرده از چشم تو چو بگشاید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۰

در عین تو او چو خود نماید

حالی به صفات تو بر آید

گر نیک و بد است از تو بر تست

آن نور ترا به تو نماید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۱

به هر صورت که ما را رو نماید

ببین تا نور چشمت را فزاید

توان دیدن اگر لطفش به رحمت

حجاب از دیدهٔ ما بر گشاید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۲

در جملهٔ مرتبه بر آید

در مرتبه ها همه نماید

وین طرفه که این همه مراتب

در وحدت او نمی‌ فزاید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۳

آن کریمی که از کرم هر روز

به محبان خود عطا بخشد

دارم امید آن کز الطافش

یک کمال دگر به ما بخشد

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۴

نعمت خود خدا به ما بخشید

این چنین نعمتی خدا بخشید

دنیی و آخرت به ما می داد

ترک کردیم و خود به ما بخشید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۵

خلعتی خوش خدا به ما بخشید

خوش نوائی به بینوا بخشید

همه عالم به ما عطا فرمود

پادشاهی به این گدا بخشید

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۶

عاقلان گرچه بسی دُر سفتهاند

در همه بابی سخنها گفته اند

در سراشان همچنان خاشاک هست

تا نپنداری که خانه رفته اند

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۷

عقل نفی ما سوای الله می کند

عشق ما اثبات الله می کند

لاو الا هر دو را بر هم شکن

کاین نصیحت نعمت الله می کند

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۸

صبری کنیم تا ستم او چه می کند

با این دل شکسته غم او چه می کند

هر کس علاج درد دلی می کنند و ما

دم در کشیده تا ستم او چه می کند

دوبیتی شمارهٔ ۱۳۹

عاقلی کی به عاشقان ماند

آن سرگل کجا نهان ماند

هندوئی کی بود چو ترک خوشی

این چنین کی به آنچنان ماند

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۰

نور او را به نور او بیند

هر چه بیند همه نکو بیند

هم از او گوید و از او شنود

نه چو احول یکی به دو بیند

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۱

هرچه بوده است و هر چه خواهد بود

به همه کس خدا عطا فرمود

قابلیت چنان که او بخشید

هر یکی یافتند آن مقصود

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۲

همه عالم یکی بود موجود

در همه می نماید آن مقصود

گفتهٔ سیدم به جان بشنو

دولتت یار و عاقبت محمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۳

بنده آخر کجا خدا گردد

ور خدائیست چون خدا گردد

بنده هرگز خدا شود نشود

لیکن از خویشتن فنا گردد

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۴

همه عالم ز حضرتش موجود

این چنین بوده است و خواهد بود

هر چه خواهی چو ما از او می خواه

تا بیابی ز حضرتش مقصود

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۵

در جمله مرتبه برآید

در مرتبه ها همه نماید

وین طرفه که این همه مراتب

در وحدت او نمی فزاید

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۶

در عین تو او نکو نماید

عالی به صفات تو نماید

گر نیک و بد است از تو بر تو

آن نور تو را چو او نماید

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۷

هر چه در غیب و در شهادت بود

همه ایثار بندگان فرمود

حسن اسما و هم جمال و صفات

در چنین آینه به ما بنمود

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۸

به هر صورت که ما را رو نماید

ببین تا نور چشمت را فزاید

توان دیدن اگر لطفش به رحمت

حجاب از دیدهٔ ما برگشاید

دوبیتی شمارهٔ ۱۴۹

هر بلا کز حضرتش ما را بود

خوش بلائی از چنان والا بود

هر بلا کآمد از او نبود بلا

آن بلا نبود که آن والا بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۰

ناظر و منظور آنجا کی بود

بود و هم نابود آنجا کی بود

هفت دریا غرقه اندر بحر او

بلکه اسم و رسم دریا کی بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۱

یک هویت اول و آخر بود

آن حقیقت باطن و ظاهر بود

ظاهر و باطن یکی گوید مدام

در هویت هر که او ناظر بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۲

گوهر دُر یتیم از ما بجو

زان که عین ما از این دریا بود

کون جامع جملهٔ اسما بود

عین عین عین جد ما بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۳

بر علم قدر عظیم بود

خوش بزرگی که او علیم بود

حکم حاکم به قدر استعداد

بود ار حاکم حکیم بود

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۴

هرکه او از خدای ناترسد

از من و تو دگر کجا ترسد

ترسم از ذات اوست تا دانی

دلم از دیگری چرا ترسد

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۵

عقل و علمش به ذات او نرسد

ور تو گوئی رسد مگو نرسد

تا ابد عاقل ار کند فکری

حاصلش غیر گفتگو نرسد

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۶

صوفی با صفا وفا دارد

لاجرم از وفا صفا دارد

اگر آسان بود تصوف او

که در این ره امام ما دارد

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۷

هرکه او برخاک این درگه فتاد

روی خود بر جنت المأوا نهاد

گر در آمد از در ما عارفی

حق تعالی خوش دری بر وی گشاد

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۸

خشت عقل از قالبش بیرون فتاد

خانهٔ عاقل نگر تا چون فتاد

عقل مجنون آمد و لیلی گریخت

آنکه لیلی بود با مجنون فتاد

دوبیتی شمارهٔ ۱۵۹

نعمت خود خدا به ما بخشید

این چنین نعمتی خدا بخشید

دنیی و آخرت به ما می داد

ترک کردیم خود به ما بخشید

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۰

خلعتی خوش خدا به ما بخشید

خوش نوائی به بینوا بخشید

همه عالم به ما عطا فرمود

پادشاهی به این گدا بخشید

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۱

مطلوب خود است و طالب خود

چه جای خیال نیک یابد

موجود بود عرض کدام است

غیری او را چگونه یابد

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۲

آتش غیرتش برافروزد

غیر خود را به یک نفس سوزد

لیس فی الدار غیره دیار

این سخن را به ما بیاموزد

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۳

در همه آئینهٔ اسما نگر

بلکه با اسما مسمی را نگر

خوش بیا با ما درین دریا در آ

بحر را می بین و در دریا نگر

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۴

آن دلبر شوخ مست بنگر

آن یار که با من است بنگر

در دیدهٔ مست ما نظر کن

کآئینهٔ روشن است بنگر

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۵

عارفانه اول و آخر نگر

هر چه بینی باطن و ظاهر نگر

این و آن با همدگر نیکو ببین

از کرم هر بی خبر را کن خبر

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۶

یک وجود و مراتبش بسیار

عارفانه مراتبش بشمار

علم و قدرت ارادتست و حیات

یک حقیقت بود به نام چهار

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۷

آینه بردار و در وی کن نظر

صورت لطف الهی می نگر

مجمع مجموع اسما را ببین

از کرم هر بی خبر را کن خبر

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۸

منکرت گر همی کند انکار

مکن انکار منکرت زنهار

زان که هر کو موحد است تمام

همه بیند یکی کند اقرار

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۹

ما به غیر از یار اول کس نمی گیریم یار

اختیار اولین نیک است کردیم اختیار

تن یکی داریم و در یک تن نمی باشد دو سر

دل یکی داریم و در یک دل نمی گنجد دو یار

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۰

نه دار بماند و نه دیار

نه یار بماند و نه اغیار

نه جام بماند و نه باده

نه مست بماند و نه هوشیار

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۱

واحد به کثیر گشته ظاهر

کثرت معقول نزد ناظر

غیرت داری ز غیر بگذر

عینش می بین و باش ناظر

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۲

منکرت گر همی کند انکار

مکن انکار منکرت زنهار

زان که هر کو موحد است تمام

همه بیند یکی کند اقرار

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۳

ما به غیر از یار اول کس نمی ‌گیریم یار

اختیار اولین نیک است کردیم اختیار

سر یکی داریم و در یک سر نمی‌ باشد دو تن

دل یکی داریم و در یک دل نمی ‌باشد دو یار

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴

نه دار بماند و نه دیار

نه یار بماند و نه اغیار

نه جام بماند و نه کاسه

نه خمر بماند و نه خمار

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۵

عارفانه اول و آخر نگر

هر چه بینی باطن و ظاهر نگر

این و آن با همدگر نیکو ببین

عین و اعیان مظهر و مظهر نگر

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۶

آئینه بردار و در وی کن نظر

صورت لطف الهی می نگر

مجمع مجموع اسما را ببین

از کرم هر بی خبر را کن خبر

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۷

آن دلبر شوخ مست بنگر

آن یار که با من است بنگر

در دیدهٔ مست ما نظر کن

کآئینهٔ روشن است بنگر

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۸

در همه آئینه ای اسما نگر

بلکه با اسما مسما می نگر

خو ش بیا با ما درین دریا در آ

بحر را می بین و در دریا نگر

دوبیتی شمارهٔ ۱۷۹

خوش صفایی یافتم از خدمتش

خوش نوایی دیده ام از نعمتش

بندگانه بندگیها کرده ‌ام

پادشاهی یافتم از خدمتش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۰

خوش آب حیاتی است درین چشمه بنوشش

هر زنده ازین آب سبوئی است بدوشش

هر کس که خورد آب ازین چشمه نمیرد

یک جرعه به جانی بخر اما مفروشش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۱

عقل کل لوح قضا می‌خوانمش

اول مجموع عالم دانمش

صورت او آدم معنی بود

خازن گنج الهی خوانمش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۲

عقل را نایب خدا دانش

خاطر او ز خود مرنجانش

هر کتابی که عقل بنویسد

عاقلانه به عقل می‌ خوانش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۳

از جام و حباب آب می نوش

می‌ نوش چو عارفانه و می‌ پوش

گویی چه کنم چه چاره سازم

در راه خدا به جان همی کوش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۴

عقل کل لوح قضا می خوانمش

اول مجموع عالم دانمش

صورت او ، آدم معنی بود

خارج گنج الهی دانمش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۵

عقل را نایب خدا دانش

خاطر او ز خود مرنجانش

هر کتابی که عقل بنویسد

عاقلانه به عقل می خوانش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۶

از جام حباب آب می نوش

می نوش چو عارفان و می نوش

گوئی چه کنم چه چاره سازم

در راه خدا به جان همی کوش

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۷

عمل و علم هست کار خواص

خوش بود نیز در عمل اخلاص

ور نباشد چنین که ما گفتیم

نتوان یافتم به علم خلاص

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۸

خوش سماعی و عارفان در رقص

ذوق خواهی بیا چنین در رقص

اسم و عین است و جسم و روح چهار

همه رقصان ولی از آن در رقص

دوبیتی شمارهٔ ۱۸۹

در آئینهٔ وجود مطلق

خود بیند و خود نماند الحق

مائیم و حباب و آب دریا

زورق بحر است و بحر زورق

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۰

در آینهٔ وجود مطلق

خود بیند و خود نماید الحق

مائیم حباب و آب و دریا

زورق بحریست و بحر زورق

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۱

گر بیابی کمال اهل کمال

همچنان باش طالب متعال

به گرد نقطه چون پرگار گشتیم

تا ابد می طلب کمال کمال

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۲

گر بیابی کمال اهل کمار

همچنان باش طالب متعال

چون کمالات ار نهایت نیست

تا ابد می طلب کمال کمال

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۳

گر چه دارم ساغر اسما مدام

می ز خم ذات می نوشم به کام

ساقی سرمستم و رند حریف

عاشق و معشوق و عشقم والسلام

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۴

رو به خاک راه او بنهاده ‌ام

خاک آن راهم به راه افتاده ‌ام

گر بگوید جان بده آرم روان

بنده فرمان منتظر استاده ‌ام

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۵

آن گنج که مخفی بود از عالم و از آدم

پیدا شده است بر من ، من محرم آن گنجم

گنجی که نمی ‌گنجد در مخزن موجودات

در کنج دلم گنجید در کون کجا گنجم

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۶

در سراپردهٔ میخانه مقامی دارم

پیش رندان جهان منصب و نامی دارم

گر چه در صومعهٔ زهد ندارم جایی

در خرابات مغان جاه تمامی دارم

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۷

پیش از وجود آدم بودیم با تو همدم

در خلوت یگانه بنشسته هر دو با هم

اندر ظهور غیران گشتیم ور نه عینیم

بشنو ز نعمت‌اللّه قول خدای فافهم

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۸

بگذر ز وجود و از عدم هم

بگذار حدوث را قدم هم

این جمله هویت است دریاب

اسم و صفت است و جام جم هم

دوبیتی شمارهٔ ۱۹۹

ما گدای خودیم و شاه خودیم

آفتاب خودیم و ماه خودیم

ملک و ملک مالک خویشیم

پادشاه خود و سپاه خودیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۰

بسی نقشی که بر دیده کشیدیم

به جز نور جمال او ندیدیم

به گرد نقطه چون پرگار گشتیم

به آخر هم بدان اول رسیدیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۱

رندی که حریف ماست مائیم

جز ما دگری کجاست مائیم

جامیم و شراب و درد و صافیم

دردی که همو دواست مائیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۲

بسی نقشی که بر دیده کشیدیم

به جز نور جمال او ندیدیم

چون کمالات را نهایت نیست

به آخر هم بدان اول رسیدیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۳

ما گدای خودیم و شاه خودیم

آفتاب خودیم و ماه خودیم

ملک ملک مالک خویشیم

پادشاه خود و سپاه خودیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۴

رو به خاک راه او بنهاده ام

خاک آن راهم به راه افتاده ام

گر بگوید جان بده بدهم روان

بندهٔ فرمان منتظر استاده ام

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۵

در سراپردهٔ میخانه مقامی دارم

پیش رندان جهان منصب و نامی دارم

گرچه در صومعه پیرمغان پیر شدم

در خرابات مغان جای تمامی دارم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۶

رندیکه حریف ماست مائیم

جز ما دگری کجاست مائیم

جامیم و شراب و درد صافیم

دردی که هم او دواست مائیم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۷

بگذر ز وجود وز عدم هم

بگذر ز حدوث وز قدم هم

این جمله هویت است دریاب

اسم و صفتست جام و جم هم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۸

آن گنج که مخفی بود از عالم و از آدم

پیدا شده است بر من ، من محرم آن گنجم

گنجی که نمی گنجد در مخزن موجودات

در کنج دلم گنجید ، در کون کجا گنجم

دوبیتی شمارهٔ ۲۰۹

یک عین به اختلاف اعیان

بنموده جمال ای عزیزان

در هر عینی نموده حسنی

از عین جمال خود به اعیان

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۰

خدایا تشنه ایم و جمع یاران

از آن حضرت همی خواهیم باران

به حق مصطفی و آل یاسین

که بر یاران ما باران بباران

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۱

ساقیا از روی لطف بیکران

ساغر می ده به دست عاشقان

می به زاهد گر دهی ضایع شود

می بخ رندی ده که می نوشد به جان

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۲

ای صبا گر روی به ترکستان

دوستان را سلام ما برسان

ما به جان پیش آن عزیزانیم

گرچه تن ساکنست در کرمان

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۳

از این عالم بدان عالم سفر کن

از آن عالم به بالاتر نظر کن

چو جسم و جان رها کردی و رفتی

به نور او به عین او نظر کن

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۴

در صورت و معنیش نظر کن

می بین همه و مرا خبر کن

خواهی که رسی به نعمت الله

بر درگه سیدم گذر کن

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۵

فقر بگزین و غنا ایثار کن

اختیار خود فدای یار کن

صوفیانه گر بیابی این خصال

رو به صوفیخانه و انکار کن

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۶

بگذر از خوف و رجا با ما نشین

عاشقانه خوش درین دریا نشین

قصهٔ ماضی و مستقبل مگو

حالیا با ما به حال ما نشین

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۷

خوش بگو الله و اسم ذات بین

جمله اشیا مصحف آیات بین

در زمین و آسمان می کن نظر

نور او در دیدهٔ ذرات بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۸

خوش بگو الله و اسم ذات بین

معنیش در صورت و آیات بین

جلمه مرآتند ها و هوی ما

یک حقیقت در دو صد مرآت بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۱۹

ذکر حق می گوی و در خلوت نشین

باش فارغ از چنان و از چنین

حاصل عمر ای عزیزان یک دم است

دم به دم در یک دمی با ما نشین

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۰

باده می نوش و جام را می بین

خلق را مظهر خدا می بین

نعمت الله را نکو بشناس

دیده بگشا و هر دو را می بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۱

این صفات بد اگر از خود جدا سازی چو من

نعمت الله زمان باشی و سلطان زمن

غیبت و نمامی و حرص و حسد این هر چهار

باز بخل و کینه و آنگه طمع بشنو ز من

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۲

من حسینی مذهبم ای یار من

یافته تعظیم از خلق حسن

علم تو باشد همه از قیل و قال

و آن من میراث من از جد من

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۳

یک عین به اختلاف اعیان

بنمود جمال ای عزیزان

در هر عینی نموده حسنی

از عین جمال ای عزیزان

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۴

کون جامع جامع این است و آن

هر دو را از لوح این انسان بخوان

صورت و معنی او با هم بدان

نیست مثلش در همه کون و مکان

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۵

فقر بگزین و غنا ایثار کن

اختیار خود فدای یار کن

صوفیانه گر بیابی این خصال

رو به صوفیخانه ای و کار کن

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۶

در صورت و معنیش نظر کن

می بین همه و مرا خبر کن

خواهی که رسی به نعمت‌اللّه

بر درگه سیّدم گذر کن

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۷

باده می نوش و جام را می بین

خلق را مظهر خدا می‌ بین

نعمت‌اللّه را نکو بشناس

دیده بگشا و هر دو را می ‌بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۸

خوش بگو اللّه و اسم ذات بین

جمله اشیا مصحف و آیات بین

در زمین و آسمان می کن نظر

نور او در دیدهٔ ذرات بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۲۹

خوش بگو اللّه و اسم ذات بین

معنیش در صورت و آیات بین

جمله مرآتند ها و هو و هی

یک حقیقت در دو سه مرآت بین

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۰

ذکر حق می گو و در خلوت نشین

باش فارغ از چنان و از چنین

حاصل عمر عزیز آن یک دم است

دم به دم در یک دمی با ما نشین

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۱

خنک چشمی که بیند حضرت او

قراری یافته از قربت او

بود دلشاد همچون جان سیّد

مدام از بندگی خدمت او

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۲

جامی است جهان نما دل تو

افتاده به دست ما دل تو

بیگانه چه داند این حکایت

من دانم و آشنا دل تو

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳

دنیی دون دنی از دون مجو

چون رها کن غیر آن بی چون مجو

عشق عاقل را چو مجنون می‌ کند

عاقلی از خدمت مجنون مجو

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۴

تا تونشوی یگانهٔ او

هرگز نشود یگانه آن دو

باشی تو یگانهٔ دو عالم

آن دم که اثر نماند از تو

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۵

مخبر چو نمانده است خبر کو

مؤثر چو نمانده است اثر کو

گفتیم لطیفهٔ بدیعی

چون شمس نمانده است قمر کو

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۶

مصصفا فرمود بقوا او تقوا

باش یک رنگ از دو رنگی فاتقوا

جان و دل را دوست می‌ داری ولی

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۷

مقدم بر همه اسما است الله

چنین گفتیم با یاران آگاه

مسما واحد اسما کثیر

نکو دریاب قول نعمت الله

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۸

مظهر کامل است عبدالله

بر همه شامل است عبدالله

وصف او را کجا توانم کرد

سید کاملست عبدالله

دوبیتی شمارهٔ ۲۳۹

نعمت الله به عشق حضرت شاه

خوش به ماهان نشسته همچون ماه

عارفانه به صدق می گوید

دائما لا اله الا الله

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۰

اسم اعظم او به ما آموخته

شمع ما از نور او افروخته

رو نموده در همه آئینه ها

چشم غیر از غیرتش بر دوخته

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۱

رایت الله فی عینی بعینه

و عینی عینه فانظر بعینه

مبینی عند غیری غیر عینی

وعندی عینه من حیث عینه

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۲

رهرو میر ما خلیل الله

در همه راه با همه همراه

جمع کن رهروان خوشی می گو

وحده لا اله الا الله

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۳

به هر صورتی نشئه ای یافته

چو خورشید بر ذره ها تافته

همه برجها قطع کرده تمام

همه نور معنی از او یافته

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۴

رهر و میر ما خلیل اللّه

در همه راه و با همه همراه

جمع کن رهروان و خوش می گو

وحده لا اله الا اللّه

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۵

مقدم بر همه اسماست اللّه

چنین گفتم به آن یاران درگاه

مسمّی واحد اسم کثیر است

نکو دریاب قول نعمت‌اللّه

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۶

اهل عقبی همت از وی یافته

مالداران ثروت از وی یافته

نعمت دنیی و عقبی را چه قدر

نعمت‌اللّه نعمت از وی یافته

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۷

اگر درویش می‌جوئی منم درویش بیچاره

و گر دلریش می‌جوئی منم دلریش بیچاره

اگر تو آشنا جوئی منم خود آشنای تو

و گر بی خویش می‌جوئی منم بی خویش بیچاره

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۸

مظهر اسم اعظم است آن شاه

به حقیقت یکی است عبداللّه

نعمت‌اللّه به صدق می‌گوید

وحده لا اله الا اللّه

دوبیتی شمارهٔ ۲۴۹

مظهر کامل است عبداللّه

بر همه شامل است عبداللّه

وصف او را کجا توانم کرد

سیّد کامل است عبداللّه

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۰

ما شرح اصطلاحات گفتمی عارفانه

بس گوهر لطیفی سفتیم عارفانه

از قول نعمت‌اللّه شرح خوشی نوشتیم

این راه عارفان را رفتیم عارفانه

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۱

رایت اللّه فی عینی بعینه

و عینی عینه فانظر بعینه

حبیبی عند غیر غیر عینی

و عندی عینه من حیث عینه

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۲

گر بمیری ز خود بقا یابی

ور کشی زحمتی عطا یابی

هر که مرد او دگر نخواهد مرد

گر بمیری ز خود بقا یابی

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۳

ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی

ازین و آن چو بگذشتی همه نور خدا یابی

درین دریای بی ‌پایان اگر غرقه شوید چون ما

به عین ما نظر می کن که عین ما ز ما یابی

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۴

رفتی ای خواجه و زیان کردی

عرض خود در سر زبان کردی

باز گفتی زنان چنین گفتند

از زبان زنان زیان کردی

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۵

در ره حق اگر تو دیناری

گمرهان را به سوی دین آری

ور مقید شوی به دیناری

کمتر از مقبلی و دیناری

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۶

گر یکی را دو بار بشماری

آن یکی را دو یک نگهداری

دو یکی باشد و یکی دو عجب

یاد دارش ز یار از یاری

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۷

گر تو عارف شوی شوی بخشی

این چنین عارفی به از بخشی

هر چه گیری از او به او گیری

هر چه بخشی از او به او بخشی

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۸

هر که باشد محب آل علی

شک ندارم که عارف است و ولی

با تو ما را محبت ازلی است

با لبت رازهای لم یزلی

دوبیتی شمارهٔ ۲۵۹

در حقیقت یکی است تا دانی

آن یک بی شکیست تا دانی

از دویی ای عزیز من بگذر

کان یکی نیککیست تا دانی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۰

جامع عالمی اگر دانی

نسخهٔ خویش را فرو خوانی

بی همه چون همه تویی همه را

از خودش می ‌طلب که تو آنی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۱

عالم حق حق است تا دانی

غیر او عالمش چه می‌ خوانی

طالب حق حق است در همه حال

هر چه آن را طلب کنی آنی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۲

شمع خوشی افروختی عود دل ما سوختی

از بهر بزم عاشقان شمعی ز نور افروختی

جز عاشقی کاری دگر از ما نمی آید دگر

زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۳

خانهٔ تاریک اگر روشن کنی

خلوت خود چون سرای من کنی

گر بیایی یوسف گل پیرهن

کی سخن با ما ز پیراهن کنی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۴

ظاهر جامیم و باطناً می

این یک مائیم و آن دگر وی

چون ظاهر و باطنت یکی شد

نه جام و نه می بماند هی هی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۵

چون برسی به بحر ما واقف حال ما شوی

تا نرسی به ما چو ما عارف ما کجا شوی

موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو

تا که به عین ما چو ما واصل عین ما شوی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۶

نگاری مست ولا یعقل چو ماهی

در آمد از در خلوت به گاهی

سیه چشم و سیه زلف و سیه خال

سیه گز بود پوشیده سیاهی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۷

خانهٔ تاریک اگر روشن کنی

خلوت خود چون سرای من کنی

گر بیابی یوسف گل پیرهن

کی سخن با ما ز پیراهن کنی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۸

گر بمیری ز خود بقا یابی

ور کشی زحمتی عطا یابی

هر که مرد او دگر نخواهد مرد

گر نمردی بمیر تا یابی

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۹

ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی

حجابی لایزالی من صفاتی

وجودی کالقدح روحی کراحی

فخذ منی قدح و اشرب حیاتی

دوبیتی شمارهٔ ۲۷۰

گر تو عارف شوی شوی بخشی

این چنین عارفی به ار بخشی

هرچه گیری به او ازو گیری

هر چه گیری از او به او بخشی

متفرقات

هو علی

ظاهر و باطن ار کنی طاهر

پاک باشی به باطن و ظاهر

قرة العین همدم ما شو

سعی کن همچو جد و آبا شو

این دوئی خیال را بگذار

ای یگانه بیا و یکتا شو

صورت و معنی همه دریاب

می و جامند همچو آب و حباب

در همه آینه یکی بنگر

آن یکی نیز بی شکی بنگر

متخلق به خلق او می باش

گنج اخلاق بر همه می باش

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود ازین بیخودی خدا یابی

دُرد دردش بنوش و درمان جو

جان به جانان سپار و جانان جو

در همه شی جمال اسما بین

با همه اسم یک مسما بین

گر خیالش به خواب می بینی

تو به خوابی حجاب می بینی

ماه دیدی در آفتاب نگر

آفتابی به ماهتاب نگر

گفته ام من تو را خلیل الله

خوش خلیلی اگر شوی آگاه

گر ز باطل تمام وارستی

حق شناسی به حق چو پیوستی

جبر تند و قدر بود ویران

مرکب خود میانشان می ران

تو ز هستی و نیستی بگذر

شاید این جا نایستی بگذر

در ولایت ولی کامل جو

عمر داری ز عمر حاصل جو

جام گیتی نما به دست آور

دامن اولیا بدست آور

گر ز اسرار حق شدی آگاه

خوش بگو لا اله الا الله

تابع دین جد خود می باش

هر چه بینی به این و آن می باش

هر که حق را به عین او بیند

بد نبیند همه نکو بیند

چون هویت یکیست اسما را

به هویت یکی بود اسما

دو نظر عالمیست چون سایه

سایه بنگر به نور همسایه

صفت و ذات و اسم را میدان

سه یکی و یکی به سه میدان

یک وجود است اگر خبر داری

عین او بین اگر نظر داری

در ظهور است مظهر و مظهر

نیک دریاب باطن و ظاهر

نور و او را به نور او بنگر

در همه آینه نکو بنگر

ابدا علم از خدا می جو

چون بیابی به طالبان می گو

سخن عارفان خوشی می خوان

معنیش همچو عارفان می دان

یک حقیقت به اسم بسیار است

یک هویت هزار آثار است

کثرت و وحدت این چنین گفتم

دُر توحید را نکو سفتم

در ذکر نام بعضی از مشایخ

شیخ ما کامل و مکمل بود

قطب وقت و امام کامل بود

گاه ارشاد چون سخن گفتی

در توحید را نکو سُفتی

یافعی بود نام عبدالله

رهرو رهروان آن درگاه

صالح بربری روحانی

شیخ شیخ من است تا دانی

پیر او هم کمال کوفی بود

کز کمالش بسی کمال فزود

باز باشد ابوالفتوح سعید

که سعید است آن سعید شهید

از ابی مدین او عنایت یافت

به کمال از ولی ولایت یافت

مغربی بود مشرقی به صفا

آفتاب تمام و مه سیما

شیخ ابی مدین است شیخ سعید

که نظیرش نبود در توحید

دیگر آن عارف و دود بود

کنیت او را ابوسعود بود

بود در اندلس ورا مسکن

بس کرم کرده روح او با من

پیر او بود هم ابوبرکات

به کمال و جمال و ذات و صفات

باز ابوالفضل بود بغدادی

افضل فاضلان به استادی

شیخ او احمد غزالی بود

مظهر کامل جلالی بود

خرقه اش پاره بود ابوبکرست

زان که نساج او ابی بکر است

پیر نساج شیخ ابوالقاسم

مرشد عصر و ذاکر دایم

باز شیخ بزرگ ابوعثمان

که نظیرش نبود در عرفان

مظهر لطف حضرت واهب

بندگی ابوعلی کاتب

شیخ او شیخ کاملش خوانند

بوعلی رودباریش دانند

شیخ او هم جنید بغدادی

مصر معنی دمشق دلشادی

شیخ او خال او سرّی سقطی

محرم حال او سرّی سقطی

باز شیخ سری بود معروف

چو سری سرّ او به او مکشوف

او ز موسی و جود از احسان یافت

کفر بگذاشت نور ایمان یافت

یافت در خدمت امام مجال

بود بوّاب در گهش ده سال

شیخ معروف را نکو می دان

شرط داود طائیش می خوان

شیخ او هم حبیب محبوبست

عجمی طالب است و مطلوبست

پیر بصری ابوالحسن باشد

شیخ شیخان انجمن باشد

یافت از صحبت علی ولی

گشت منظور بندگی علی

خرقهٔ او هم از رسول خداست

این چنین خرقهٔ لطیف کراست

نعمت اللهم وز آل رسول

نسبتم با علی است زوج بتول

این چنین نسبت خوشی به تمام

خوش بود گر تو را بود اسلام

تحقیق رباعی شیخ ابو سعید ابوالخیر علیه الرحمة و الغفران

یک بوسه سلیمان به لب آصف زد

در وقت وفات

حورا به نظارهٔ نگارم صف زد

یعنی حسنات

چون بحر محیط بر کف ما کف زد

از عین صفات

رضوان به تعجب کف خود بر کف زد

زان آب حیات

این لشکر پادشاه عالم صف زد

بیرون جهات

آن خال سیه بدان رخان مطرف زد

از هیأت ذات

در حال شریف خیمهٔ اشرف زد

از بهر ثبات

ابدال ز بیم چنگ بر مصحف زد

یعنی به صفات

و من کلامه

آن کیست که سر مست به بازار بر آمد

آن جان جهان است

صد بار فرو رفت و دگر بار بر آمد

تا هست چنان است

خورشید در آئینهٔ مه کرد نگاهی

آن نور پدید است

در دور قمر آن مه انوار بر‌آمد

بنگر که عیان است

سردار شد و هم سر و دستار بینداخت

در پای حریفان

رندی که چو منصور بر این دار بر‌آمد

سردار جهان است

در کوی خرابات مغان خوش گذری کرد

آن شاهد سرمست

فریاد ز خمخانه و خمار بر‌آمد

کاین کوی مغان است

در آینه بنمود جمال و چه جمالی

دیدیم به دیده

از بتکده‌ای آن بت عیار بر‌آمد

جانم نگران است

عالم همه مستند ز یک خم شرابی

ما نیز چنانیم

اندک نشد آن باده و بسیار برآمد

ساقیش فلان است

این گفتهٔ مستانهٔ سید چو شنیدی

از ذوق بخوانش

نقدی است که از مخزن اسرار برآمد

آن گنج روان است

وله ایضاً

تا از سر زلف تو یکی تار برآمد

صد فتنه عیان شد

صد شور ز اسلام و ز کفار برآمد

غوغا به جهان شد

بر خاک زمین چون که یکی جرعه فشاندند

از بادهٔ بی چون

از خاک زمین آن بت عیار برآمد

سر خیل بتان شد

مسجود ملایک شد و لشکر‌کش ارواح

زان روح مقدس

شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد

مردود زمان شد

تا از ید بیضا بنمودی سر انگشت

مه جامه بدرید

ترسا ز چلیپا و ز زُنار بر‌آمد

در دین امان شد

یک غمزه نمودی به خلیل از تو در افتاد

اندر دل آتش

گلزار بهشت از جگر نار برآمد

آتش چو جنان شد

تا مهر جمال رخ خوب تو تجلی

کرد از پس پرده

موسی ز پی دیدن دیدار بر‌‌آمد

بر طور روان شد

اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار

کو چون به جهان شد

کز سرّ سرا پردهٔ اسرار برآمد

دل برد و نهان شد

اجزای ذرایر نبود ذرهٔ خالی

از پرتو آن نور

هر ذره کز آن پرتو انوار برآمد

خورشید عیان شد

سید ز کف ساقی وحدت چو بنوشید

جامی ز محبت

سر مست می عشق به بازار برآمد

در عین عیان شد

مفردات

شمارهٔ ۱

ابداً مرغ عقل اگر پرد

ره به خلوتسرای او نبرد

شمارهٔ ۲

از ازل تا ابد دمی باشد

داند آن کس که همدمی باشد

شمارهٔ ۳

از بعد علی است یازده فرزندش

بر جای رسول نعمت الله ولی است

شمارهٔ ۴

از تو فربهی طلب نکنیم

لاغری فربهی طلب نکنیم

شمارهٔ ۵

از حقیت سؤال نتوان کرد

حضرتش را خیال نتوان کرد

شمارهٔ ۶

از خیالات این و آن بگذر

همچو ما از سر جهان بگذر

شمارهٔ ۷

از غیر به بر به حضرت او پیوند

بشنو بشنو ز نعمت‌اللّه این پند

شمارهٔ ۸

از من و ما نماند یک سر مو

سر توحید گفتمت نیکو

شمارهٔ ۹

اسب من چون همی خورد گه کاه

بار من نیز میی کشد گه گاه

شمارهٔ ۱۰

اسم و ذات و صفت اگر دانی

گفتهٔ ما به ذوق می ‌خوانی

شمارهٔ ۱۱

اگر داری هوای شرب شربت

چارشنبه بخور از بین میره

شمارهٔ ۱۲

اگر در خلق حق را در نیابی

بیابی خانه اما در نیابی

شمارهٔ ۱۳

الحق مندرج فی طی محضره

والصدق منخرط فی سلک کتبته

شمارهٔ ۱۴

الف و لام و لام و ها هر چار

اسم اسم است این حروف ای یار

شمارهٔ ۱۵

اللّه‌اکبر تو خوش نیست با سر تو

این سر چه گشت قربان اللّه ‌اکبر آمد

شمارهٔ ۱۶

او در دل و دل به هر طرف گرداند

نازک سخنی است عارفی گر داند

شمارهٔ ۱۷

این حقیقت در همه ساری بود

با همه در غایت یاری بود

شمارهٔ ۱۸

این خرقهٔ چار وصله بگذار

وان خلعت پادشاه بردار

شمارهٔ ۱۹

این ریاضت چو بوتهٔ عشق گداز

زر قلب نیاز خوش بگداز

شمارهٔ ۲۰

این ساغر ما که عین آب است

جامی ز شراب و پر شراب است

شمارهٔ ۲۱

این صورت خوب و معنی روحانی

محبوب منش ساخته‌اند تا دانی

شمارهٔ ۲۲

این همه رنگهای پر نیرنگ

خم وحدت همه کند یکرنگ

شمارهٔ ۲۳

اینجا به صفت صفت به ما بنمودند

نه ذات به ذات این چنین فرمودند

شمارهٔ ۲۴

ای دل گرت آئینهٔ اخلاص جلی است

از بعد نبی امام میدان که علی است

شمارهٔ ۲۵

این خرقهٔ چار وصله بگذار

وان خلعت پادشاه بردار

شمارهٔ ۲۶

آفتاب آن و ماهتاب این است

ظاهر و باطنش به آئین است

شمارهٔ ۲۷

آفتاب خوشی است تابنده

نفس او مرده و دلش زنده

شمارهٔ ۲۸

آفتابی ز غیب پیدا شد

نور او در همه هویدا شد

شمارهٔ ۲۹

آمده بود یار بازاری

رفت از این جا سزد که باز آری

شمارهٔ ۳۰

آن کسانی که اهل عرفانند

مبتلای بلای الوانند

شمارهٔ ۳۱

آن نور که بر هر دو جهان تابان است

در ماه شب چهارده روشن آن است

شمارهٔ ۳۲

آنها که نام خویش کریمی نهاده‌اند

چیزی که گفته‌اند همانا که داده‌اند

شمارهٔ ۳۳

آینه روشن است این تمثال

جسم و جانند عین مثل و مثال

شمارهٔ ۳۴

آینه روشن است در همه حال

می ‌نماید جمال او به کمال

شمارهٔ ۳۵

باز گردد به برزخ جامع

نیک دریاب این سخن سامع

شمارهٔ ۳۶

باش همچون صاحب قلب سلیم

ظاهراً تلوین و باطن مستقیم

شمارهٔ ۳۷

به جان تو که جانانی ز جان محبوبتر آنی

سر من و آستان تو اگر خوانی و گر رانی

شمارهٔ ۳۸

بر سر کوی عاشقان بگذر

ور توانی ز خود روان بگذر

شمارهٔ ۳۹

بر یمین و یسار و ارض و سما

جز خدا نیست یک زمان به خدا

شمارهٔ ۴۰

بردیم ما نیاز به درگاه بی ‌نیاز

بنواخت ساز ما به کرم لطف کارساز

شمارهٔ ۴۱

به شنبه روز خوش باشد همه کار

ولیکن صید کردن از همه به

شمارهٔ ۴۲

بشنو ای یار من به صدق و نیاز

خانهٔ دل برای او پرداز

شمارهٔ ۴۳

بگسسته کسی ز هر دو عالم بی ‌شک

چون ابروی یار خویش پیوسته خوش است

شمارهٔ ۴۴

بندگی می کن که تا سلطان شوی

جان فدا می کن که تا جانان شوی

شمارهٔ ۴۵

بندهٔ او باش و سلطان همه

جان او می ‌باش و جانان همه

شمارهٔ ۴۶

بندهٔ مخلص است و دولتخواه

بندهٔ بندگان حضرت شاه

شمارهٔ ۴۷

به آدینه اگر یابی عروسی

بکن تزویج و داد خویش می ده

شمارهٔ ۴۸

ببین انوار و آن اسرار دریاب

مؤثر را در این آثار دریاب

شمارهٔ ۴۹

به پنجشنبه مراد خویش می خواه

ز هر بابی که خواهی از که و مه

شمارهٔ ۵۰

به رنگی شو که رنگی بر نتابد

سواد الوجه فی الدارین این است

شمارهٔ ۵۱

به سایه روی منه رو به آفتاب آور

به آفتاب نشین و ز نور او بر خور

شمارهٔ ۵۲

به قدر روزنه تابد به خانه نور قمر

اگر به مشرق و مغرب ضیاش نام بود

شمارهٔ ۵۳

به قدر هر که آورد ایمان

نخورد غم چو ما بود شادان

شمارهٔ ۵۴

به نور طلعت تو یافتم جمال تو را

به آفتاب توان دید آفتاب کجاست

شمارهٔ ۵۵

به هر چه می ‌نگرم نور طلعت شاه است

به هر طرف که روان می شوم همه راه است

شمارهٔ ۵۶

به هر طرف که روان می ‌شوید ملک شماست

اگر به جانب شروان روید اولی تر

شمارهٔ ۵۷

به یکشنبه بنا آغاز می کن

وگر عزم سفر داری دوشنبه

شمارهٔ ۵۸

به هر چه می نگرم نور طلعت شاه است

به هر طرف که روان می شوم همه راه است

شمارهٔ ۵۹

بوالحسن عشق است وعقل آمد حسن

هر دو معنی گفتمت در یک سخن

شمارهٔ ۶۰

بوهریره داشت انبانی ز نان

عشق را با نان و با انبان چه کار

شمارهٔ ۶۱

بی شما عمر ما شده بر باد

عمر ما رفت عمر یاران باد

شمارهٔ ۶۲

بیا ای ترک سر مست سر آیی

اگر افتی چو ما خوش بر سر آیی

شمارهٔ ۶۳

بی ‌رنگ به نیرنگ ترا رنگی داد

خوش باش که او داده خود نستاند

شمارهٔ ۶۴

بی مظاهر ظهور مظهر نیست

گر چه در عقل هست ظاهر نیست

شمارهٔ ۶۵

بی واسطه این علم گر آموخته‌ای

گنجی ز معانی خوش اندوخته‌ای

شمارهٔ ۶۶

پادشاهی گر همی خواهی از او

بندگی کن بندگی کن بندگی

شمارهٔ ۶۷

پادشه روح است و ملکش چون بدن

یا رب این جان و بدن جاوید باد

شمارهٔ ۶۸

پاک باش و پاک باز و پاک نوش

ساغر پاکی بگیر و پاک توش

شمارهٔ ۶۹

پاک شو تا قبول او گردی

چون شدی پاک خوش نکو گردی

شمارهٔ ۷۰

پیر رندانم بیا ای نوجوان

یاد گیر از من که آن ورزیده‌ام

شمارهٔ ۷۱

پیرهن و یوسف و بو می ‌رسد

در عقبش نیز خود او می ‌رسد

شمارهٔ ۷۲

تا تو خود را تمام نشناسی

خواجه را از غلام نشناسی

شمارهٔ ۷۳

تا توانی دلی به دست آور

این چنین حاصلی به دست آور

شمارهٔ ۷۴

تافته خوش آفتابی بر همه

گر ببیند ور نبیند بر همه

شمارهٔ ۷۵

تو را چکار که در سفره چیست یا ز کجاست

بخور ز روی ارادت که نعمت‌اللّه است

شمارهٔ ۷۶

ترازو گر نداری تو ، تو را زوره زند هر کس

کسی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

شمارهٔ ۷۷

ترشروئی و دیگر تلخ گوئی

دلی سخت و کفی در بخل محکم

شمارهٔ ۷۸

تن فدا کن که در جهان سخن

جان شود زنده چون بمیرد تن

شمارهٔ ۷۹

جام بی می بگو چه باشد هیچ

رند بی وی بگو چه باشد هیچ

شمارهٔ ۸۰

جام گیتی ‌نما به ما دادند

نعمت‌اللّه در او هویدا شد

شمارهٔ ۸۱

جان کهنم به عشق نو شد

دل رفت و به عشق در گرو شد

شمارهٔ ۸۲

جسدت همچو جام و روحت راح

راح می ‌نوش در صباح و رواح

شمارهٔ ۸۳

جسم و جان است همچو آب و حباب

نظری کن به عین ما دریاب

شمارهٔ ۸۴

جسم و جان خوشی همی یابد

تا چنین آدمی بیاراید

شمارهٔ ۸۵

جسم و جانی که دارد این انسان

مصحف جامع است خوش می خوان

شمارهٔ ۸۶

جوابی خوش چو آبی بشنو از ما

که دریابی طریق جمله اسما

شمارهٔ ۸۷

چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار

زان که بی نقش خیالش دیده ‌ام شد دلفکار

شمارهٔ ۸۸

چو خسرو از لب شیرین نمی ‌برد کامی

قیاس کن که به فرهاد کوه کن چه رسد

شمارهٔ ۸۹

چون دلم کار خاک کم کردی

ننشسته به دامنم گردی

شمارهٔ ۹۰

چون مجرد شد او و عریان شد

آفتاب خوشی بر او برتافت

شمارهٔ ۹۱

چون من ز راه سلامت نمی رسم به سلامت

مقیم کوی ملامت شدم به خیر و سلامت

شمارهٔ ۹۲

چون که پر داد مرغ جان را باز

لاجرم می کند چنین پرواز

شمارهٔ ۹۳

چیزی که مراد دل بر آن است

دلخواه من است و دلبر آن است

شمارهٔ ۹۴

حرف و معنی جام و می را نوش کن

حلقهٔ این حرف را در گوش کن

شمارهٔ ۹۵

حسن حسن است که با حسین است

گر خود حسن است و یا حسین است

شمارهٔ ۹۶

حسن خلق و خلق می ‌دانم ز حق

عارفان دانند سر خلق خلق

شمارهٔ ۹۷

خانهٔ دل عمارتی می کن

رب خود را زیارتی میکن

شمارهٔ ۹۸

خدمت محمود می ‌جستی ایاز

عاقبت محمود شد ما را گرفت

شمارهٔ ۹۹

خری بر اسب و عیسی شد پیاده

خر و خر کره شیخ و شیخ زاده

شمارهٔ ۱۰۰

خواجه بی ‌عقل است و سرگردان شده

پیچ دستارش گواهی می ‌دهد

شمارهٔ ۱۰۱

خواجه‌ای دیدم که می آید ز کیچ

گرچه کیچی بود با ما بود کیچ

شمارهٔ ۱۰۲

خوش آب حیاتی است روان از نفس ما

از همدم ما جو نفس همدم ما را

شمارهٔ ۱۰۳

خوش خیالی به خواب می ‌بینم

گل وصلش به ذوق میی چینم

شمارهٔ ۱۰۴

خوش لب ماست یک زمان بنشین

وز لب من گل دو سر بر چین

شمارهٔ ۱۰۵

در آتش محبت خود را بسوز خوش خوش

چون سوختی در آتش ، آتش بسوزد آتش

شمارهٔ ۱۰۶

در آینه تمثال جمال رخ اوست

دوری نبود که آینه دارد دوست

شمارهٔ ۱۰۷

در آینهٔ تمام اشیا

بنموده جمال جمله اسما

شمارهٔ ۱۰۸

در جهانی که عقل و ایمان است

مردن جسم و زادن جان است

شمارهٔ ۱۰۹

در چنین خانه گر بیاری یار

طلب و طالبی و هم مطلوب

شمارهٔ ۱۱۰

در حضرت او وحدت و کثرت دریاب

در موج و حباب می‌ نگر یعنی آب

شمارهٔ ۱۱۱

در حقیقت بنده و سیّد یکی است

گر تو را شک هست ما را بی شکی است

شمارهٔ ۱۱۲

در خرابات رند مستی دید

می خمخانه را به او بخشید

شمارهٔ ۱۱۳

در دو عالم یکی است عبداللّه

باطناً آفتاب و ظاهر ماه

شمارهٔ ۱۱۴

در دیدهٔ ما نظر کن ای شاه

ای نور دو چشم نعمت‌اللّه

شمارهٔ ۱۱۵

در ریاضت مراد خواهی یافت

عاقبت آن گشاد خواهی یافت

شمارهٔ ۱۱۶

در زمانی که با خدا باشیم

پادشاهان گدای ما باشند

شمارهٔ ۱۱۷

در سمرقند مانده ای تا چند

خوش روان شو چو عارفان تا چند

شمارهٔ ۱۱۸

در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم

وز خدمت او مراد ما بندگی است

شمارهٔ ۱۱۹

در فضای وجود و اوج شهود

شاهبازم همی کند پرواز

شمارهٔ ۱۲۰

در فنا رفت و در بقا آسود

گر چه گفتند بود هیچ نبود

شمارهٔ ۱۲۱

در گلستان این چنین خوش رسته‌ای

وانگهی در بزم او گلدسته‌ای

شمارهٔ ۱۲۲

در محبت ودود باید بود

حضرت مصطفا چنین فرمود

شمارهٔ ۱۲۳

در مظاهر آنچنان پیدا نمود

در همه آئینه‌ای ما را نمود

شمارهٔ ۱۲۴

در هر چه نظر کنم توئی در نظرم

وین طرفه که از تو من تو را می نگرم

شمارهٔ ۱۲۵

در هوای مجلسش چندان بگریم همچو شمع

کآب چشمم نرم گرداند دل چون آهنش

شمارهٔ ۱۲۶

در وحدت اگر کثرت ما محو شود

دریا ماند نه موج ماند نه حباب

شمارهٔ ۱۲۷

در وصف و کمال قدر او گفت

لولاک لما خلقت الا فلاک

شمارهٔ ۱۲۸

دل حاضر دار با خدایت

تا فیض بیابی از عنایت

شمارهٔ ۱۲۹

دل مغرب نور ماه شاهی است

دل مشرق مهر صبحگاهی است

شمارهٔ ۱۳۰

دل نرم و کف بخشنده آن گاه

دگر گفتار خوب و روی خرم

شمارهٔ ۱۳۱

دلم آئینهٔ حق است از حق

می ‌نماید جمال حق با حق

شمارهٔ ۱۳۲

دهن و چشم و لبت هر سه به هم خوب افتاد

راستی خوبی تو جمله به وجه افتاده است

شمارهٔ ۱۳۳

دیدهٔ ما چو نور او بیند

هر چه بیند همه نکو بیند

شمارهٔ ۱۳۴

ذاتی و چه ذات ، ذات موصوف من است

شک نیست که این ظهور موقوف من است

شمارهٔ ۱۳۵

ذر‌ه‌ای نیست که خورشید در او پیدا نیست

قطره‌ای نیست درین بحر که او با ما نیست

شمارهٔ ۱۳۶

راز با کاغذ و با خامه نمی ‌یارم گفت

به دو روی و دو زبان راز نگوید عارف

شمارهٔ ۱۳۷

رب الارباب رب این مربوب است

در مذهب ما محب و هم محبوب است

شمارهٔ ۱۳۸

رب و مربوب خویش می ‌جوید

نعمت‌اللّه سخن چنین گوید

شمارهٔ ۱۳۹

رحمی به دلم کن ای برادر

عود دل من ز خود روا بگذر

شمارهٔ ۱۴۰

رندی که حریف ماست دایم

افتاده مدام در شراب است

شمارهٔ ۱۴۱

رو به آب چشم ما خوشتر شده

روی ما خوش بود از آن خوشتر شده

شمارهٔ ۱۴۲

رو طاعت و خیر کن که دین است

دین تو و هم دیانت این است

شمارهٔ ۱۴۳

ساغر ما بود تو را در خور

می صافی ز جام ما می خور

شمارهٔ ۱۴۴

ستر است و ستایر و ستور است

بردار حجاب اگر چه نور است

شمارهٔ ۱۴۵

سخن عارفان به جان بشنو

از همه بشنو و چنان بشنو

شمارهٔ ۱۴۶

سرّ دور قمر ز ما بشنو

آفتابی است در قمر پنهان

شمارهٔ ۱۴۷

سر آبی نه سرابی طلب از خویش سر آبی

که بیابی ز سرابت سر آیی و سرابی

شمارهٔ ۱۴۸

سر کل چون کله نهد بر سر

آن کله هم بلای دستار است

شمارهٔ ۱۴۹

سروی است قد ما که کشیده است به بالا

خوش آب حیاتی است روان در قدم ما

شمارهٔ ۱۵۰

سعادت همچو ماهی خوش بر آمد

درخت دولت ما در بر آمد

شمارهٔ ۱۵۱

سلب و ایجاب در نمی ‌گنجد

شیخ و محراب در نمی گنجد

شمارهٔ ۱۵۲

سلطنت بر مزید باد مدام

به محمد و اله و سلام

شمارهٔ ۱۵۳

سه شنبه قصد می کن با حجامت

به ریش از مرهمت مرهم همی نه

شمارهٔ ۱۵۴

سیّد است او تو بندهٔ او باش

تا که باشی تو عاشق او باش

شمارهٔ ۱۵۵

سیّد که بود نعمت‌اللّه به نامش

در آینه بنمود مراتب به تمامش

شمارهٔ ۱۵۶

سیّد ما بندهٔ جانی اوست

پیش او سلطان غلام است ای پسر

شمارهٔ ۱۵۷

سیّد من بنده را تفیهم کرد

اسم اعظم او به من تعلیم کرد

شمارهٔ ۱۵۸

شرک را قلب کن که شکر آن است

شکر می گو که جای شکران است

شمارهٔ ۱۵۹

شمامه با شمایل راز می ‌گفت

حدیث عاشقی را باز می گفت

شمارهٔ ۱۶۰

شهری که در او شحنه ستمکش باشد

بنگر که در آن شهر چه چربش باشد

شمارهٔ ۱۶۱

شیر مردی باید از خود رسته‌ای

وز دو عالم رخت خود بر بسته‌ای

شمارهٔ ۱۶۲

صوت داود است و ما خوش نغمه‌ای داریم از آن

مرغ روح ما کند تسبیح با ما جاودان

شمارهٔ ۱۶۳

صورت حق معنی هر دو جهان

آن رسول اللّه امام انس و جان

شمارهٔ ۱۶۴

طریق عرف سید گفت با تو

تو دانی بعد از این والله اعلم

شمارهٔ ۱۶۵

ظاهر و باطن ار کنی کامل

هر دو میراث باشدت حاصل

شمارهٔ ۱۶۶

ظاهر و باطن صدف می خوان

سرّ درّ یتیم را می ‌دان

شمارهٔ ۱۶۷

ظاهرم در کوبنان و باطنم و در کوه صاف

صوفیان صاف را صد مرحبا باید زدن

شمارهٔ ۱۶۸

ظل ید مطلق است این دست

خود دست که را دهد چنین دست

شمارهٔ ۱۶۹

عارفان غیر او به او دانند

عاقلان او به غیر او دانند

شمارهٔ ۱۷۰

عارفانش خوانده ‌اند این حضرت جمع وجود

از عطای آن حقیقت این حقایق را نمود

شمارهٔ ۱۷۱

عاشقانه خوش درین دریا نشین

خوش بر آ با ما دمی با ما نشین

شمارهٔ ۱۷۲

عالم و معلوم آنجا هست نیست

خادم و مخدوم آنجا هست نیست

شمارهٔ ۱۷۳

عشق است که گوهر محیط است

عشق است که بحر بیکران است

شمارهٔ ۱۷۴

عشق او در همه بود ساری

خواه در مصر خواه در ساری

شمارهٔ ۱۷۵

عشق چوگان و عالمی گویم

سخن عاشقانه می ‌گویم

شمارهٔ ۱۷۶

عقل اگر لشکری کشد بر تو

قوتی کن بر او شکست آور

شمارهٔ ۱۷۷

عقل ذاتی عرش الرحمن ما

مستوی بر صورت سلطان ما

شمارهٔ ۱۷۸

علی الصباح به میخانه خوش روان گشتیم

شراب ناب بخوردیم و مست از آن گشتیم

شمارهٔ ۱۷۹

عیدی هر کسی بود چیزی

عیدی ما لقای محبوب است

شمارهٔ ۱۸۰

عین ما چون به عین واصل شد

اسم و رسمی که بود زایل شد

شمارهٔ ۱۸۱

عین هر دو یکی بود دریاب

موج و دریا نگر ولی در آب

شمارهٔ ۱۸۲

فرق است میان این و آن دریابش

جانانهٔ ما از دل و جان دریابش

شمارهٔ ۱۸۳

قال بگذار و بگذر از سر حال

تا بیابی کمال ز اهل کمال

شمارهٔ ۱۸۴

قطب عالم خلیفهٔ بر حق

حضرت سیّدم بگو صدّق

شمارهٔ ۱۸۵

قطره و بحر هر دو یک آبند

عارفان این رموز دریابند

شمارهٔ ۱۸۶

قطره و بحر و موج و جوهر چار

به حقیقت یکی بود ناچار

شمارهٔ ۱۸۷

قطره‌ای بود باز بحری شد

خانه‌ ای بود باز شهری شد

شمارهٔ ۱۸۸

قول حسینی شنو راه مخالف مرو

راست برو تا حجاز خصم عراقی مشو

شمارهٔ ۱۸۹

کون جامع وجود انسان است

این چنین کون شاه کرمان است

شمارهٔ ۱۹۰

کی نویسد قلم کلام اللّه

وحده لا اله الا اللّه

شمارهٔ ۱۹۱

کردم از وی سؤال و گفت جواب

خوش جوابی لطیف بود چو آب

شمارهٔ ۱۹۲

که غیر از انبیا و اولیا کس

نداند سر این علم از مه و که

شمارهٔ ۱۹۳

گر بر افروزد آتش دردم

عالمی سوخته شود در دم

شمارهٔ ۱۹۴

گر برافتد حجاب ما از ما

قطره و موج و جو بود دریا

شمارهٔ ۱۹۵

گر بود خوبی تو از زلف و خال

حسن ما را نیست حاجت با جمال

شمارهٔ ۱۹۶

گر بیابی از آن لبش حلوا

مشکلاتت همه شود حل وا

شمارهٔ ۱۹۷

گر تو را عزم هست تا دربند

رو به شروان نه و میان دربند

شمارهٔ ۱۹۸

گر تو فانی شوی ز جود وجود

آن یکی هست و بود و خواهد بود

شمارهٔ ۱۹۹

گر جوهر جان ما بود پاک

ما را نبود ز هیچ کس باک

شمارهٔ ۲۰۰

گر چه از چشم خلق شد پنهان

آشکار است نزد درویشان

شمارهٔ ۲۰۱

گر زان که تو پاکی ای برادر

هرگز ننهد تو را بر آذر

شمارهٔ ۲۰۲

گر عادت است رسم تکلف میان خلق

ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است

شمارهٔ ۲۰۳

گر کشته حیات جاویدان است

شکرانه بده حیات جاوید آن است

شمارهٔ ۲۰۴

گر گدا باشد به یاد پادشه نبود عجب

این عجب بنگر که سلطان می‌کند یاد گدا

شمارهٔ ۲۰۵

گرد اندوه من نمی ‌گردم

بر من اندوه گرد می ‌گردد

شمارهٔ ۲۰۶

گرد بر گرد عاشقان می ‌گرد

گر ما دایماً روان می گرد

شمارهٔ ۲۰۷

گفتم که به نقل نار بهتر یا به

سیب ذقنش گفت که شفتالو به

شمارهٔ ۲۰۸

گفتند گلابست بدیدیم گل آب است

هر چند گل آب است تو می ‌گو که گلابست

شمارهٔ ۲۰۹

گوهر ار جویی بیا دریا طلب

آن چنان درّی بیا از ما طلب

شمارهٔ ۲۱۰

لاجرم تا ز عشق آگاهم

عین معشوق نعمت‌اللّهم

شمارهٔ ۲۱۱

لب دلبر خوش است بوسیدن

خوش بود گر به ذوق دریابی

شمارهٔ ۲۱۲

لیس فیه الدار غیره دیار

سخنی گفته ‌ام چو آب زلال

شمارهٔ ۲۱۳

ما بین دو عین راست از نون تا میم

بینی الفی کشیده بر صفحهٔ سیم

شمارهٔ ۲۱۴

ما را به وجود خود نباشد بودی

گر زان که به ما بدی کجا می ‌بودی

شمارهٔ ۲۱۵

ما همه ذره ‌ایم و او خورشید

ما چو جامیم و حضرتش جمشید

شمارهٔ ۲۱۶

ما و ساقی نشسته مست خراب

خیز اگر عاشقی بیا دریاب

شمارهٔ ۲۱۷

ما و ماهان و خطهٔ کرمان

سعدی و لولیان شیرازی

شمارهٔ ۲۱۸

ما و همان دلبران و جام شبانه

تو و همین دوغ به او ترک و ترانه

شمارهٔ ۲۱۹

مایی ما بر افتاد اویی او عیان شد

او را به دیدهٔ او خوش بی حجاب دیدم

شمارهٔ ۲۲۰

مجلس عشق است و ما مست خراب

جام می نوشیم دایم بی حساب

شمارهٔ ۲۲۱

مجموعهٔ مجموع کمال است که در وی

ساقی بتوان دید چو در ساغر می می

شمارهٔ ۲۲۲

محب آل محمد چو بایزید بود

اگر چنانکه چنین نیست بایزید بود

شمارهٔ ۲۲۳

محو ما شد قطره و دریا و جو

کل شی هالک الا وجهه

شمارهٔ ۲۲۴

مخلصانه به صدق بی ‌اکراه

خوش بگو لا اله الا اللّه

شمارهٔ ۲۲۵

مرشدی کو خبیر این راه است

به یقین دان که نعمت‌اللّه است

شمارهٔ ۲۲۶

مرغکی سرگشته گردد کو به کو

یار او با او و می ‌گوید که کو

شمارهٔ ۲۲۷

مژدگانی که روز عید آمد

عید بر عاشقان به عید آمد

شمارهٔ ۲۲۸

مشکل ما جمله حلوا کرده‌اند

صحن ما را پر ز حلوا کرده‌اند

شمارهٔ ۲۲۹

معانی خوشی جانا بیان کن

توجه میکنی باری چنان کن

شمارهٔ ۲۳۰

مقصود ز بندگان همه خدمت اوست

و ز خدمت او مراد ما بندگی است

شمارهٔ ۲۳۱

مقصود من تویی چه کنم نعمت بهشت

عمری است تا دلم به هوایت هوا بهشت

شمارهٔ ۲۳۲

ملکوتست عالم ارواح

نیز غیب مضاف می ‌خوانند

شمارهٔ ۲۳۳

من سوخته‌ام بقیه‌ای گر یابی

در آتشم انداز که سوزم به تمام

شمارهٔ ۲۳۴

موج و بحر و حباب ای دانا

گر طلب می‌کنی بجو از ما

شمارهٔ ۲۳۵

می به رندان ده به زاهد می مده

شیشه پیش پای نابینا منه

شمارهٔ ۲۳۶

می دار به دست خود ترازو

تا ره نزند کسی تو را زو

شمارهٔ ۲۳۷

نام نیک است یادگار بشر

نام نیکت به خیر به که به شر

شمارهٔ ۲۳۸

نان گندم نزد آدم خوش بود

گر چه جو نزد خران خوشتر است

شمارهٔ ۲۳۹

نبی بیت اللّه و باش علی دان

اگر بر در نیابی در نیابی

شمارهٔ ۲۴۰

نزد ما او خلیفة‌اللّه است

باطناً مهر و ظاهراً ماه است

شمارهٔ ۲۴۱

نشان اهل دوزخ نیز چار است

هم از قول نبی آن روح اعظم

شمارهٔ ۲۴۲

نشان جملهٔ مردم همین است

که بگزینند جنت بر جهنم

شمارهٔ ۲۴۳

نشان زمرهٔ جنت چهار است

به قول بهترین هر دو عالم

شمارهٔ ۲۴۴

نعمت‌اللّه را طلب کن از خدا

ذوق او از طالب قابل طلب

شمارهٔ ۲۴۵

نعمت‌اللّه نعمتی دارد تمام

کاین چنین دیوانه‌ای دارد به دست

شمارهٔ ۲۴۶

نقش و خیالی است حدوث از قدیم

بسم اللّه الرحمن الرحیم

شمارهٔ ۲۴۷

نقطه ای که الف نقش بست

بر در محجوبهٔ احمد نشست

شمارهٔ ۲۴۸

نه اسقاط و نه اثبات است اینجا

ز هست و نیست بگذر جان بابا

شمارهٔ ۲۴۹

نه فقر بماند و غنا هم

نه حکم فنا و نه بقا هم

شمارهٔ ۲۵۰

نور اللّه رسید و ظلمت رفت

رحمت‌اللّه رسید و زحمت رفت

شمارهٔ ۲۵۱

نور خود در نار موسی را نمود

در همه اشیا چنین ما را نمود

شمارهٔ ۲۵۲

نیست ما را روز بر کس بوسهٔ ما طرح نیست

هر که را دل می‌کشد می ‌آید و جان می ‌دهد

شمارهٔ ۲۵۳

وجود علم و عمل چون عطای حضرت اوست

جزاء علم و عمل محض لطف و سنت اوست

شمارهٔ ۲۵۴

وقت آن آمد که پروازی کنم

وز کریمان عزم شیرازی کنم

شمارهٔ ۲۵۵

ویران شده از رئیس ده ده

از بس که طلب کند که ده ده

شمارهٔ ۲۵۶

ها نظر کن که در نظر دارم

از هویت چنین خبر دارم

شمارهٔ ۲۵۷

هر چند رئیس ما گزیر است

اما چکنم که ناگزیر است

شمارهٔ ۲۵۸

هر چه باشند ما همان باشیم

هر چه پاشند ما همان پاشیم

شمارهٔ ۲۵۹

هر چه داری به عشق او در باز

تا کند او به روی تو در باز

شمارهٔ ۲۶۰

هر چه داریم ما از او داریم

لاجرم چیزها نکو داریم

شمارهٔ ۲۶۱

هر دم تویی در چشم من هم خویش را هم خود ببین

غیر تو باشد دیگری از دیده ‌ها بیرون کنم

شمارهٔ ۲۶۲

هر زمان صنعی نماید در نظر

می ‌برد خلقی و می ‌آرد دگر

شمارهٔ ۲۶۳

هر کجا صورت بود معنی بود

صورتی نبود که بی ‌معنی بود

شمارهٔ ۲۶۴

هر کس که به قول خویش ثابت ناید

او را تو اگر یار نخوانی شاید

شمارهٔ ۲۶۵

هر کسی را که باشدش سر کل

صحبت او همه بود کل کل

شمارهٔ ۲۶۶

هر کسی کو دلیل او باشد

بد نباشد بگو نکو باشد

شمارهٔ ۲۶۷

هر که او رو ز غیر او بر تافت

پرتو نور او بر او برتافت

شمارهٔ ۲۶۸

هر که بر نور رفت و باز آمد

شک ندارم که او پشیمان است

شمارهٔ ۲۶۹

هر که در بند نفس حیوان است

بندهٔ آب و چاکر نان است

شمارهٔ ۲۷۰

هر که دریافت آن از انسان است

لاجرم این فقیر از آن ‌سان است

شمارهٔ ۲۷۱

هر که سلطان خویش نشناسد

عزت او تمام کی دارد

شمارهٔ ۲۷۲

هر کس که نهد تاج سر ما بر سر

فارغ شود از درد سر هر دو سرا

شمارهٔ ۲۷۳

هر یار که ثابت نبود در یاری

شاید که ورا به یاریش نشماری

شمارهٔ ۲۷۴

هرچه داری به عشق او درباز

تا کند او به روی تو در باز

شمارهٔ ۲۷۵

هرکه رو را ز غیر او بر تافت

پرتو نور او بر او برتافت

شمارهٔ ۲۷۶

همچو غنچه تمام بگشوده

نور خود را به عین خود دیده

شمارهٔ ۲۷۷

همه پابند آن دلارامند

مرغ و دانه تمام در دامند

شمارهٔ ۲۷۸

همه تسبیح حضرتش گویند

همه ناطق به رحمت اویند

شمارهٔ ۲۷۹

همه حق است و خلق اینجا نیست

خلق ما جو که خلق با ما نیست

شمارهٔ ۲۸۰

همه را رو به دوست از همه رو

وحده لا اله الا هو

شمارهٔ ۲۸۱

همه عالم به نور او روشن

نظری کن به نور دیدهٔ من

شمارهٔ ۲۸۲

همه عالم تن است و او جان است

جام گیتی نمای سلطان است

شمارهٔ ۲۸۳

یا رب که تو را چنین دلی حاصل باد

دایم به مقام جمع خود واصل باد

بعدی

دسته بندي: شعر,نعمت‌الله ولی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد