فوج

مولانا محمد بن حسام‌الدین حسن بن شمس‌الدین محمد خوسفی شناخته شده به اِبنِ حِسام شاعر ایرانی زاده شده به سال ۷۸۲ یا ۷۸۳ هجری در روستای خوسف در منطقه قُهستان و در گذشته به سال ۸۷۵ هجری است. خاندان او تا نُه پشت اهل فضل و علم و ارشاد بوده‌اند؛ و نیای او شمس‌الدین زاهد، به پارسایی و عبادت معروف بوده‌است. وی به گفته دولتشاه سمرقندی «از دهقنت نان حلال حاصل کردی و گاو بستی و صباح که به صحرا رفتی تا شام اشعار خود را بر دسته‌بیل نوشتی»
امروز شنبه 29 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

غزلیات ابن حسام خوسفی


 


دربارهٔ ابن حسام خوسفی


 

مولانا محمد بن حسام‌الدین حسن بن شمس‌الدین محمد خوسفی شناخته شده به اِبنِ حِسام شاعر ایرانی زاده شده به سال ۷۸۲ یا ۷۸۳ هجری در روستای خوسف در منطقه قُهستان و در گذشته به سال ۸۷۵ هجری است. خاندان او تا نُه پشت اهل فضل و علم و ارشاد بوده‌اند؛ و نیای او شمس‌الدین زاهد، به پارسایی و عبادت معروف بوده‌است. وی به گفته دولتشاه سمرقندی «از دهقنت نان حلال حاصل کردی و گاو بستی و صباح که به صحرا رفتی تا شام اشعار خود را بر دسته‌بیل نوشتی». آرامگاه وی در شهر خوسف از توابع بیرجند امروزی بر بلندای یک تپه و در کنار رودی و در میان دشت باصفائی واقع است. دیوان او شامل اشعاری در قالب‌های قصیده، ترجیع‌بند، مسمط و ترکیب‌بند است. از آثار او می‌توان به دیوان اشعار، خاوران‌نامه، رساله نثراللآلی، دلایل النبوة و نسب‌نامه اشاره کرد. او در قصیده از انوری، ظهیر فاریابی، خاقانی شروانی و سلمان ساوجی تأثیر گرفته‌است. از مهم‌ترین آثار او خاوران‌نامه است که به تقلید از شاهنامه فردوسی سروده شده‌است. ابن حسام حلقه‌ای حلقات ادبیات شیعی خراسان است و برخی دیگر از حلقه‌ها سلیمی تونی (م ۸۵۴) و آذری اسفراینی و لطف‌الله نیشابوری (م ۸۱۲)هستند. دیوان ابن حسام خوسفی توسط احمد احمدی بیرجندی تصحیح و منتشر شده‌است. (منبع: ویکی‌پدیای فارسی) غزلیات ابن حسام خوسفی به همت آقای محمد ملکشاهی تایپ شده و در گنجور در دسترس علاقمندان ادبیات قرار گرفته است.

غزل شمارهٔ ۱

به امیدی که بگشاید ز لعل یار مشکل ها

خیال آن لب میگون چه خون افتاده در دلها

مخسب ای دیده چون نرگس به خوشخوابی و مخموری

که شبخیزان همه رفتند و بر بستند محمل ها

دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه

که بی سالک نشاید کرد قطعاً قطع منزل ها

سبکباران برون بردند رخت از بحر بی پایان

نمی یابند بیرون شو گران باران به ساحل ها

نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین

«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَع الدنیا وَ اهمِلها»

ز حد بگذشت مشتاقی یه جام باده باقی

«اَلا یا ایُّها الساقی ادر کَاساً وَناوِلها»

غزل شمارهٔ ۲

ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما

سایه سرو قدت دور مباد از سر ما

هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت

آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما

روی تو اختر سعدست و مرا از طالع

روی آن نیست که تابنده شود اختر ما

جرعه ای زان لب شیرین به لب ما نرسید

تا لبالب نشد از خون جگر ساغر ما

خود همین نام تمامم که پس از من نامی

ننویسند به جز نام تو در دفتر ما

زیور مدّعیان گر به مثل سیم و زر ست

لولو نظم خوشاب است زر و زیور ما

مدتی بر سر کویت بنشست ابن حسام

که نگفتی به چه بابست فلان بر در ما

غزل شمارهٔ ۳

نقاب سنبل تر برشکن تجلّی را

بسوز ز آتش عارض حجاب تقوی را

به باد رایحه زلف عنبرین برده

هزار دفتر تعلیم و درس و فتوی را

تسلی دل عاشق به جز جمال تو نیست

جمال خویش برو جلوه ده تسلی را

لبت خلاصه ی انفاس عیسوی دارد

دمی به ما بنما معجزات عیسی را

دوای دیده من کن ز سرمه قدمت

که آن غبار به از توتیاست اعمی را

به هر چه حکم کنی برسرم خریدارم

مطیع رای توام همچو بنده مولی را

ز بهر شورش مجنون صبا پریشان کن

شکنج طرّه آشفته کار لیلی را

ز نقش خامه صورت نگار ابن حسام

برند اهل حقایق رموز معنی را

صفای عالم باقی کسی به دست آرد

که پشت پای زند زخرفات دنیی را

غزل شمارهٔ ۴

مران به عنف خدا را ز آستانه مرا

مکش به تیغ جدایی به هر بهانه مرا

نخست تایر گلزار قدسیان بودیم

محبت تو جدا کرد از آشیانه مرا

مقیم صومعه بودم به عالم لاهوت

کشید عشق به کوی شرابخانه مرا

چه حکمت است که صیاد کارخانه غیب

ز زلف و خال تو بنهاده دام و دانه مرا

کرانه می کنی از من کجا روا باشد

بکشت محنت این درد بی کرانه مرا

مرا میانه غم بر کرانه می مانی

گناه چیست ندانم در این میانه مرا

ز لعل خود به صبوحی خمار من بشکن

که در سرست خمار می شبانه مرا

زمانی ای دل غمدیده با زمانه بساز

زمان زمان بنوازد مگر زمانه مرا

فسون ابن حسامم به توبه می خواند

به گوش در نرود هرگز این فسانه مرا

غزل شمارهٔ ۵

ای کعبه ی جان خاک سر گوی تو ما را

محراب دل اندر خم ابروی تو ما را

هر بار که پای از سر کوی تو کشم باز

پا بست کن باز سر موی تو ما را

در راه تو خون دل عشاق سبیل است

گو چشم تو خون ریز به یرغوی تو ما را

جز نقش تو در دیده خیالی که در آید

از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را

در مملکت حسن ز هر وجه که خوبست

در چشم نیاید به جز از روی تو ما را

زا روی که از سلسله اهل جنونیم

زنجیر کند حلقه گیسوی تو ما را

افتاده چشم سیهت ابن حسام است

زان روز که افتاده نظر سوی تو ما را

غزل شمارهٔ ۶

ای به سر کوی تو مسکن و ماوی مرا

خاک درت خوشتر از جنت اعلی مرا

روی تو ام در نظر فکر تو ام در ضمیر

بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا

گوشه نشینان کنند دعوی هر قبله ای

قبله ابروی توست کعبه دعوی مرا

دانه خال تو شد راهزن زهد من

عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا

من که شدم کشته آن بت عیسی سرشت

بو که حیاتی دهند از دم عیسی مرا

خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد

گر ندهد مژده وصل تسلی مرا

گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام

بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا

غزل شمارهٔ ۷

مهوَّسان ز پی خاطر مهوَّس ما

به ذکر دوست مزیّن کنید مجلس ما

خیال آن رخ رشک پری و غیرت حور

برون نمی رود از سینه مسَوَّس ما

نهال قامت و چشم تو باغبان چون دید

برفت ، گقت ، طراوت ز سرو نرگس ما

به مجلسی که تو باشی چراغ گو بنشین

بس است شمع خیال تو در مجالس ما

به جای باده گرم زهر می دهی نوش است

به شرط آن که تو باشی امیر مجلس ما

ز کنه وصف تو ابن حسام دور افتاد

کجا رسد به تو اندیشه ی مهندس ما

غزل شمارهٔ ۸

ای غافل از بلای دل مبتلای ما

جز مبتلا کسی نرسد در بلای ما

ممکن نباشد از سر کوی تو رفتنم

آری مقیّدست به زلف تو پای ما

حجاج اگر به کعبه بیت الحرم روند

ابروی توست قبله حاجت روای ما

ما معتکف به کوی توایم از سر صفا

موقوف آنکه سعی کنی بر صفای ما

دانم که درد عشق نباشد دوا پذیر

زحمت مکش طبیب ز بهر دوای ما

روز ازل که شادی و غم قسم کرده اند

شادی جان ما که غم آمد عطای ما

ابن حسام را ز دعا وصل تست امید

یا رب قرین کنی به اجابت دعای ما

غزل شمارهٔ ۹

ای کعبه تحقیق سر کوی تو ما را

محراب دعا قبله ابروی تو ما را

آن زلف کمند افکن و ان غمزه خونریز

بستند و بکشتند به یرغوی تو ما را

هرچند ز بیراه به راه آوَرَدَم دل

از ره ببرد غمزه جادوی تو ما را

من معتقد پیر مغانم که در این راه

ارشاد طریقت بکند سوی تو ما را

از ظلمت گیسوی تو بیرون نتوان رفت

گر مشعله داری نکند روی تو ما را

دی چشم تو با غمزه به تاراج دل آمد

بردند سراسیمه به انجوی تو ما را

بر پای دل ابن حسام است کمندی

زان طرّه که بسته است به یک موی تو ما را

غزل شمارهٔ ۱۰

ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما

بر باد داد آتش عشق تو خاک ما

صد دل فدای چاک گریبان و امنت

آخر بپرس حال دل چاک چاک ما

آتش گرفت سینه ز سوز درون من

اندیشه کن ز سوز دل درد ناک ما

همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس

سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما

ساقی بیار کوزه و چر کن که روزگار

روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما

ترسم که آه ابن حسام آتشین کند

آیینه ضمیر مصفّای پاک ما

غزل شمارهٔ ۱۱

روی تو چشم خیره کند آفتاب را

موی تو خو کند جگر مشک ناب را

تا ماه در حجاب خجالت فرو رود

از آفتاب چهره برافکن نقاب را

خوی بر گل عذار تو ماند بدان که ابر

بر برگ گل فشاند ز شبنم گلاب را

کردم سوال بوسه ، اشارت به غمزه گفت:

ما بنده ایم غمزه حاضر جواب را

تا امنت غبار نگیرد ز گرد راه

بر خاک راه می زنم از دیده آب را

خواهم که با خیال تو شبها به سر برم

خود می برد خیال تو از دیده خواب را

نرگس به دور چشم تو اندر خمار ماند

در سر ز جام لعل تو دارد شراب را

بلبل به نغمه های دل آویز در چمن

گوید دعای خسرو مالک رقاب را

ابن حسام و درگه دولت مآب شاه

یارب خلل مباد ز چرخ آن مآب را

غزل شمارهٔ ۱۲

نهان که می کند این درد آشکاره ما

کراست چاره که از دست رفت چاره ما

هزار کوه بلا بر دلم فرود آمد

زهی تحمّل سنگین دل چو خاره ما

نگار ما به کنار آمد و کناره گرفت

فغان ز حسرت این درد بی کناره ما

ستاره خون بچکاند به چشم اگر بیند

که در محاق نهان شد رخ ستاره ما

اگر به کوه رسد کوه پاره پاره شود

حکایت جگر داغ پاره پاره ما

اگر شراره کشد آتش درون دلم

به آفتابرساند ضرر شراره ما

چه قطره های سرشک چو شیر خون آلود

که ریخت دیده ما بهر شیر خواره ما

جگر به خون دل آلوده کرد قصّابم

چه گوشت بود که آویخت از قناره ما

مگر که ابروی او در نظر مه نو بود

که من بدیدم و غایب شد از نظاره ما

ز رهگذار امل بهتر آنکه برخیزم

که بر ممّر اجل باز شد گداره ما

به جان عاریتی دل مبند ابن حسام

که می رسد ز عقب صاحب استعاره ما

غزل شمارهٔ ۱۳

نَسیِم الوَرد یَذکُرنِی حَبِیب ِ

و یُحَیینی بصَوتِ العَندَلیبِ

طَبیبِ العِشقِ دَاوا کُل َّ داءٍ

فَکَیفَ و زادَنی دائی طَبِیبِ

یُفارقُنِی الرَّقِیبُ عَنِ الَّفیقِ

فَقارب بَینَنا یا ذالرَقِیبِ

لِیَومِ الهَجرِ لِی یَومٌ عَصِیبٌ

و إنَّی خِفتُ مِن یومٍ عَصِیِبِ

فُؤادٍ غابَ یا سلمایَ عَنِیّ

فإذ یَاتِیک أحسِن بالغَریبِ

نَصیبی بالهَوا نَصَب وداءٌ

أصَبنا ما أصَبنا یا نَصیبِ

ببعدِ الهَجرِ إنی إذ امُوتُ

فَقُربُالوَصلِ أرجُو عَنقَریبِ

غزل شمارهٔ ۱۴

ای ز خطَّت غالیه پر مشک ناب

آینه دار رخ تو آفتاب

تا رخ تو رونق مه بشکند

برشکن آن طّره مشگین ناب

با رخ تو مهر ندارد فروغ

ذره نیارد بر خورشید تاب

دوش مرا خیل خیالت ببرد

صبر و قرار از دل و از دیده خواب

مردمک دیده کند دم به دم

روی من از اشک ملَّون خضاب

دیده میندیش ز طوفان غم

مردم آبی نشکوهد ز آب

خاک درت مسکن ابن حسام

کوی تواش درگه دولت مآب

غزل شمارهٔ ۱۵

پوشد ز زشک یلمق تو اطلس آفتاب

پیش رخ تو ذره بود واپس آفتاب

جز زلف تو که سجد کند آفتاب را

در دور حسن تو نپرستد کس آفتاب

گر آفتاب تیره شود با کمال نور

یک لمعه از لقای تو ما را بس آفتاب

گفتم مگر به سر رسدم آفتاب وصل

در طالعه نبود بدین سدرس آفتاب

گر مهر طلعت تو بر ابن حسام تافت

شاید که تافت بر سمن و بر خس آفتاب

غزل شمارهٔ ۱۶

ای جمال تو مرا شمع شب افروز امشب

شمع گو مشعله داری ز تو آموز امشب

شمع را تاب تو چون نیست از آن می سوزد

گو چو پروانه درین سوز همی سوز امشب

امشب از شمع رخت مجلس ما روشن شد

شمع گو چهر دلفروز میفروز امشب

شبنم از طلعت زیبای تو امشب روزست

کاش تا روز قیامت نشود روز امشب

پاره ای بردل صد پاره ما دوخت ز وصل

سوزن ناوک آن غمزه دلسدوز امشب

لب لعل تو به کام دل من داد بداد

بر مراد دل از اینم شده پیروز امشب

شب اگر حادثه زاید چه عجب ابن حسام

به علی رغم جهان عیش بیندوز امشب

غزل شمارهٔ ۱۷

چو فیض ابر به نم لاله را کلاه بشست

بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست

کف سحاب چو سقّا کلاب زن برداشت

ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست

بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم

به بوی زلف تو دل ازین گناه بشست

اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم

بیا که خاک درت چشم عذر خواه بشست

بر آستان تو چندان گریست ابن حسام

که آب دیده او نامه سیاه بشست

غزل شمارهٔ ۱۸

خوشتر ز آستان تو ما را مقام نیست

کوی تو کم ز روضه دار السلام نیست

گفتم که خاک راه تو ام ملتفت نشد

بیچاره من که اینقدرم احترام نیست

گفتم بیا که از غم لعل تو سوختم

گفت این طمع به غیر تمنای خلم نیست

آیینه وجود که زنگار غم گرفت

ساقی صفاش جز به می لعل فام نیست

می ده که محتسب نکند منع شرب ما

آری به بزم ساقی ما می حرام نیست

صوفی که منع باده صافی همی کند

او را خبر ز لذت شرب مدام نیست

کردم به سرو نسبت قدش به غمزه گفت

ای بی بصیر خموش که او را خرام نیست

اندوه یار و درد فراق و غم دیار

آخر ببین که بر دل ما زین کدام نیست

هستند بندگان و غلامان تو را بسی

یک بنده مطیع چو ابن حسام نیست

غزل شمارهٔ ۱۹

حقّا که به حسن تو ملک نیست

گفتم به یقین و هیچ شک نیست

شوری ز لب تو در جهان است

کمروز لبی بدان نمک نیست

در خون و رگ من است مهرت

بی مهر تو هیچ خون و رگ نیست

چشمان تو قلب دل شکستند

رو غمزه که حاجت کمک نیست

بی خط و سجل تو را غلامم

حاجت به قباله و به صکّ نیست

در گردن من که گردن من

او را ز غلامی تو فک نیست

چون ابن حسام مبتلایی

در زیر کبودی فلک نیست

غزل شمارهٔ ۲۰

حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت

یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت

یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید

از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت

دل اعتکاف کوی تو دارد بر او مگیر

مرغ حریم کعبه نباشد برو گرفت

آیین آهوی رمیده که اندر کمند تست

او را مران که با سگ کوی تو خو گرفت

گفتم سخن ز کوی تو گویم به خنده گفت

بگذار گفت و گو که چهان گفت و گو گرفت

مه با عذار یار برابر همی نمود

زلفش به شیوه شد طرف روی او گرفت

سر تا به پای هستی ابن حسام سوخت

آه این چه آتش است که ناگه درو گرفت

غزل شمارهٔ ۲۱

هر جفایی که ممکن است ازوست

من تحمل کنم ولی نه نکوست

گر دلم میل جانب او کرد

میل دلها همه به جانب اوست

بوی زلف تو همدم بادست

که نسیم بهار غالیه بوست

روی کردی به سوی او زان روی

گل ز شادی نگنجد اندر پوست

خجل از قد و عارض تو به باغ

سرو آزاد و لاله خود روست

در خم زلف همچو چوگانت

دل مسکین شکسته همچون گوست

با جفا نیک خو کن ابن حسام

چاره اینست کان صنم بدخوست

غزل شمارهٔ ۲۲

سنبل تر دمید بر گل دوست

بوی گل می دمد ز سنبل دوست

باد عنبر شمیم می گذرد

یافت بویی مگر ز کاکل دوست

هر تجمل که هست در خورشید

ذره ای نیست با تجمل دوست

هر کسی راه توشه ای بردند

ما برفتیم بر توکل دوست

قصه زلف او دراز مکش

که درازست خود تطاول دوست

این رساله ز شعر ابن حسام

یاد می دار از ترسل دوست

غزل شمارهٔ ۲۳

دلم فریفته آن شمایل عربیست

که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست

خیال لعل لبش در درون سینه من

چو باد در دل پر خون شیشه حلبیست

بکشت فتنه چشمش مرا و می بینم

که همچنان نظرش سوی من به بو العجبیست

مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی

میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست

مخار پای دل رهروان به خار جفا

که این طریقه بد راه و رسم بولهبیست

مرو ز راه ادب تا بلند بخت شوی

که شور بختی مردم ز راه کم ادبیست

کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش

به قصر شاه کنون خشت شرفه طنبیست

ز جام لم یزلی جرعه ای به من دادند

مگوی مستی من ذوق باده عنبیست

مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام

که عادت فلک دون پرست منقلبیست

برو به آب قناعت بشوی دست طمع

که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست

غزل شمارهٔ ۲۴

مرا درد تو دایم هم نشین است

غمت پیوسته با جانم قرین است

هوس دارم که در پای تو میرم

تمنای من از دولت همین است

نظر بر پسته تنگ تو دارم

که چشم من به غایت خرده بین است

عذار از دود آه من نگهدار

که آه سوزناکم آتشین است

خیالت بر سواد دیده من

انیس مردم دریا نشین است

نهفته گوشه چشمی به ما کن

که هر گوشه رقیبی در کمین است

سر ابن حسام و خاک کویت

که لطفش خوشتر از ماه معین است

غزل شمارهٔ ۲۵

ای خوش آن بلبل که گلزاریش هست

خرمّا آن دل که دلداریش هست

خرقه ناموس صوفی برکشید

زان که بر هر موی زنّاریش هست

یوسف حسن تو را در مصر دل

بر سر هر کو خریداریش هست

من نه تنها بسته زلف توام

صد چو من بسته به هر تاریش هست

نرگس مستت چه خوش منظر گلی ست

لیکن اندر هر مژه خاریش هست

بنده ام طوطی گفتار ترا

زانکه الحق طرفه گفتاریش هست

شاد و خندان می رود ابن حسام

غالبا امید دیداریش هست

غزل شمارهٔ ۲۶

دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست

عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست

فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای

فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست

حال وصف حسن او بالاترست از ممکنات

هرچه گوید عقل کل جزوی ز وصف الحال اوست

طفل ابجد خوان مکتب خانه اسرار عشق

نکته دان خرده بین رمز قیل و قال اوست

آن تجلی کز جلالت کوه را از جا ببرد

پرتوی از لمعه رخشنده اجلال اوست

دوست گو بنمای رو تا جان بر افشتانم برو

زانکه جان را وقت رحلت چشم استقبال اوست

روی دولت زان بدان خورشید روی آورده ام

کافتاب دولت اندر سایه اقبال اوست

هر کسی را چشم بر منظور و محبوبی دگر

زان میان ما را نظر بر ایلیا و آل اوست

سایه اندازد مگر بر من همایی کز شرف

طایر فرخنده اقبال زیر بال اوست

این مگس بر خوان انعامش کجا یارد نشست

کآسمان چون گرده ای بر سفره افضال اوست

خوش تواند خواند فردا نامه را ابن حسام

زان که نقش نام او بر نامه اعمال اوست

غزل شمارهٔ ۲۷

بیا که بوی ریاحین دمید و گل بشکفت

صبا به زلف معنبر بساط سبزه برفت

به باغ نرگس مخمور جام جم برداشت

به بزم گاه چمن لاله پر ، پیاله گرفت

صبا به دست سحر گه به نوک نیزه خار

حریر گل بدرید و قبای غنچه بسفت

میان سبزه سیراب عکس لاله ببین

که لعل ناب چگونه است با زمرد جفت

شکفت گل ، می گلگون بده که موسم گل

حدیث توبه و تقوا حکایتی است شگفت

ز بلبلان چمن پرس نکته توحید

که آشکار شود بر تو راز های نهفت

خیال خواب برفت از دُماغ ابن حسام

که بلبل از هوس گل نمی تواند خفت

غزل شمارهٔ ۲۸

صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت

سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت

خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست

محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت

نسیم طرهّ سنبل به هم برآمد یافت

مگر حکایت آن زلف عنبر افشان گفت

به سرمه خاک درت جوهری برابر کرد

کجاست اهل بصارت که نیک ارزان گفت

برآن سرم که گر از دل به جان رسد کارم

دل رمیده نخواهد به ترک جانان گفت

اگر مراد تو از من گذشتن از جان است

بیا بیا که دلم ترک صحبت جان گفت

از آنچه بر سر من می رود ز دست فراق

حکایتی است محقّر که پیر کنعان گفت

ز اهل قافله پنهان کجا شود رازی

که دوش بر سر محمل جرس به افغان گفت

چو سیل دیده من دید ابر طوفان بار

سرشک گرم مرا رشک روز باران گفت

صبا به داور دوران رسان حکایت من

که باد واقعه مور با سلیمان گفت

حدیث ابن حسام از شکایت اصحاب

حکایتی است که یوسف ز جور اخوان گفت

غزل شمارهٔ ۲۹

ای خوشا آن دم که بنشینیم رویاروی دوست

شکوه دل باز رانم یک به یک با موی دوست

چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها

بوده ام ، باشد که یارم بود هم زانوی دوست

بر سر آنم که تا سر دارم از دستم دهد

بر ندارم سر ز خاک رهگذار کوی دوست

پهلو از پهلو نشینان زان جهت کردم تهی

تا مگر روزی توانم بود هم پهلوی دوست

راه دشوار ست و منزل دور و مقصد ناپدید

سالکی باید که ما را ره نماید سوی دوست

تا دگر مشک از خطای خود نیارد دم زدن

گو صبا بر باد ده یک حلقه از گیسوی دوست

هر کسی را قبله از سویی و روی از جانبی است

قبله ابن حسام از جانب ابروی دوست

غزل شمارهٔ ۳۰

شرر آتش هجران تو در سینه ماست

پرتو عکس خیال تو در آیینه ماست

همدمی نیست که لا او نفسی بنشینم

جز غم عشق تو کان مونس دیرینه ماست

داد خود عاقبت کار ز ما بستاند

روزگار ستم اندیش که در کینه ماست

هر کسی ابن حسام از پی گنجی رنجی

برد نقد سخن ماست که گنجینه ماست

کرسی ما نسزد چرخ که هنگام سخن

ز بر ذروه او پایه زیرینه ماست

غزل شمارهٔ ۳۱

مارا به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست

دل را دگر ز صحبت جانان گریز نیست

یاران ملامت من عاشق رها کنید

کاین مبتلای عشق نصیحت پذریر نیست

دل عاشق است و پند نمی گیرد اندرو

بر وی مگیر زان که برو جای گیر نیست

بر من کمان ابروی مشکین چه می کشی

خوش خوش بکش به غمزه که حاجت به تیر نیست

زلفت نهاد دام بلا در ره دلم

آن کیست کو به دام بلایی اسیر نیست

چشمی که آن به روی تو روشن نمی شود

چون بنگری به دیده معنی بصیر نیست

ابن حسام تکیه گه خاک کوی دوست

در آستان عشق ازین به سریر نیست

غزل شمارهٔ ۳۲

خیال ابرویت ار سجده می کنم پیوست

خیال کج نرود طین سر خیال پرست

نظر به چشم تو گفتم مگر نظر دارم

خیال چشم تو بر گوشه نظر بنشست

سواد خامه پرگار گردش قمری

چو خورده دهنت نقطه خیال نبست

گرفت غالیه گون سنبل تو دامن گل

کشید زلف تو مه را چو ماهی اندر شست

کدام جان که ز داغ محبت تو نسوخت

کدام دل که به درد جراحت تو نخست

به ناز اگز بنشینی چو گل به پهلوی سرو

بود هر آینه در جنب اعتدال تو پست

ز دست رفتم و هیچم ز دست بر نامد

ز دست رفته خود را چرا نگیری دست

چو دست ها همه در دامن عنایت اوست

بدار دست ملامت ز دامن من مست

کنون که نرگس مخمور جام زر برداشت

بیار باده که ابن حسام توبه شکست

غزل شمارهٔ ۳۳

دلا بپرس که آن روشنی دیده کجاست

بهارخرم و آن سرو سر کشیده کجاست؟

برو به باغ طراوت ز باغبان و بپرس

که از درخت تو ان میوه رسیده کجاست؟

دلم رمیده شد از دست دوستان عزیز

خبر دهید مرا کان دل رمیده کجاست ؟

کمد زلف تو دی با غزال چشم تو گفت

که آن فریفته آهوی دام دیده کجاست؟

کمد ابروی شوخت به بازوی من نیست

کسی که بازوی او آن کمان کشیده کجاست؟

نیافت چاشنیی از لب تو ابن حسام

کسی که شربت آن لب بود چشیده کجاست؟

غزل شمارهٔ ۳۴

قد چو سرو تو بر جویبار دیده ماست

غبار راه تو بر رهگذار دیده ماست

به آرزوی لبت خون گرفت خانه چشم

خیال لعل تو گلشن نگار دیده ماست

چو نرگسی که دمد بر کنار چشمه آب

سواد چشم تو در چشمه سار دیده ماست

بلا کشید دل ودیده اختیار تو کرد

بلای دل همه از اختیار دیده ماست

به سرو و لاله چه خوانی مرا ز باغ رخت

قد تو سرو و رخت لاله زار دیده ماست

بکشت چشم تو ابن حسام را گفتم

به غمزه گفت که این کار کار دیده ماست

غزل شمارهٔ ۳۵

مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست

مرو به جانب کویش که در به در غوغاست

دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین

که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست

هزار نقش خیال قدت بر آب زدم

بدان شمایل موزون یکی نیامد راست

به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب

خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست

ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم

نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست

به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای

سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست

رواست گر لب تو کام جان ابن حسام

روا کند که لبت جانفزای و کامرواست

غزل شمارهٔ ۳۶

مسلمانان دلی دارم جراحت

ندانم تا مرا زین دل چه راحت

لبم ریش دلم را تازه دارد

ز بس کان لب همی ریزد ملاحت

بیا کر حسرت لعل تو چشمم

میان موج خون دارد سیاحت

چو صبحت دوش دیدم بر سر بام

به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت

سر زلف تو شام است و رخت صبح

مبارک باد شامت با صباحت

دگر بر هم نیارد دیده نرگس

که گل بیدار شد و الطَّیرُ ناحَت

لب ابن حسام از شوق آن لب

ز طوطی می برد گوی فصاحت

غزل شمارهٔ ۳۷

ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست

از خاک آستانت در دیده روشنائیست

هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم

این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست

با محنت فراقت در انتظار وصلیم

با دولت وصالت اندیشه جدائیست

از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین

کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست

در روی خوب رویان چون بنگری ببینی

آثار حسن معنی کآیینه خدائیست

زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا

هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست

ابن حسام عمری بر رهگذر کویت

بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست

غزل شمارهٔ ۳۸

ای روشنی دیده دعا می رسانمت

صد بندگی به دست صبا می رسانمت

احرام کعبه سر کوی تو بسته ام

وانگه تحیّتی به صفا می رسانمت

ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان

کز آب دیده نشو و نما می رسانمت

از آرزوی لعل تو خون می شود دلم

آخر نگفته ای که شفا می رسانمت

پنهان مدار ابن حسام از طبیب،درد

بر وعده ای که گفت دوا می رسانمت

غزل شمارهٔ ۳۹

دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست

خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست

بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب

حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست

صد جان من فدای تو پیک خجسته پی

کآورده ای به من خبری از دیار دوست

خوش باد وقت باد سحرگه که دم به دم

مشکین کند مشام ز بوی نثار دوست

چشم رمد رسیده من روشنی گرفت

زان توتیا که می رسد از رهگذار دوست

روی نیاز ما و در بی نیاز دوست

چشم امید ما و نثار غبار دوست

بلبل به انتظار که هنگام گل رسد

ابن حسام دلشده در انتظار دوست

غزل شمارهٔ ۴۰

جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست

بسته افسون سحر چشم مار افسای اوست

گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد

ای بسا دلها که چون پروانه نا پروای اوست

خانه چشمش سیه کان شوخ یغمائی صفت

خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست

نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت

در چمن سروی نمی بینم که هم بالای اوست

دی به وعده گفت : فردا روی بنمایم ترا

مژده ای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست

هر کسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر

بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست

زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام

معتکف شد بر درش کان جنّت المآوای اوست

غزل شمارهٔ ۴۱

رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست

وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست

از باغ روزگار گلی تازه بر مراد

بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست

جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار

در دو روزگار طلب می کنیم و نیست

بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار

از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست

سروی به اعتدال قد خوش خرام یار

بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست

صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است

ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست

بسیار بارهاست که ابن حسام را

در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست

غزل شمارهٔ ۴۲

خط تو دایره ماهتاب را بگرفت

به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت

ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید

به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت

به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب

خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت

دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب

غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت

به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد

به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت

مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست

که استانه ی دولت مآب را بگرفت

بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام

که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت

غزل شمارهٔ ۴۳

از کس دلم ندید طریق نگاهداشت

جز غم که جانب دل ما را نگاهداشت

دل شد شکسته حال و پریشان از آن جهت

کاندر سواد طرّه خوبان پناه داشت

زان روی با بنفشه مرا هست الفتی

کان شیفته چو زلف تو پشت دوتاه داشت

زلفت سیاه کار تر از خانه منست

کاو هم چو من صحیفه بیضا سیاه داشت

از مصطبه به دوش کشان دوش برده اند

آن را که میل صومعه و خانقاه داشت

عاشق بر آستان تو شب تا دم سحر

با دید پر آب لب عذر خواه داشت

هر کس بضاعتی به سر کوی دوست برد

ابن حسام ناله شبگیر آه داشت

غزل شمارهٔ ۴۴

خرم دل آن کس که به غم های تو شاد است

الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است

بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند

کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است

در طلعت تو صنع الهی بتوان دید

گویی مگر آیینه سکندر به تو داده‌ست

چندین ارنی گوی به اطوار دوانند

عکسی مگر از روی تو به کوه فتاده‌ست

بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن

در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشاده‌ست

از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر

کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است

شوخی مکن و چهره میفروز که خاک

بس چهره شاهان منوچهر نژاد است

هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است

تاج سر جمشید و فریدون و قباد است

چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به

آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است

غزل شمارهٔ ۴۵

گر صد برگ را روی تو وارث

شمیم مشک را موی تو وارث

زهر نرگس که او جادو فریب است

فریب چشم جادوی تو وارث

زهر سنبل که بر نسرین کند ناز

نسیم جعد گیسوی تو وارث

هر آن هندو که بر ابرو نشیند

سواد زلف هندوی تو وارث

ز سروی کان به باغ راستان است

قد چون سرو دلجوی تو وارث

کمان مشک را بر تخته سیم

جبین و خط ابروی تو وارث

ز خوش گویان همه ابن حسام است

زبان و طبع خوشکوی تو وارث

غزل شمارهٔ ۴۶

اگر چه خرد شناس و مبصّرم به حدیث

به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث

خیال سرو قدت را خیال ها بستم

سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث

خیال حسن تو صورت نمی توانم بست

به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث

به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد

اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث

بیان آن لب شیرین نمی توانم کرد

به نطق اگر چه نمودار شکّرم به حدیث

از آن مدینه که در وی زلال علم دهند

غلام مشرب ساقی کوثرم به حدیث

هزار قنطره ابن حسام در راه است

مگر به منزل مقصود ره برم به حدیث

غزل شمارهٔ ۴۷

ای کرده به غمزه دل صدشیفته تاراج

تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج

پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است

طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج

زان لب که رسیده است لطافت به نصابش

شرط است زکاتی که رسانند به محتاج

ای سرو گل اندام بده باده ی صافی

برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج

ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود

لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج

درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی

کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج

برخاک رعونت به تکبر چه خرامی

سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج

بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت

پیداست که از کشور خوبان که برد باج

گوخاک درت سجده گه ابن حسام است

ارشاد چنین می کندش سالک منهاج

غزل شمارهٔ ۴۸

لَمَع البَرقُ و النُجوم یَلوح

اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح

امشب از نرگس تو مخمورم

جرعه ای از لبت به وقت صبوح

پند ناصح چو در نمیگیرد

توبه کردم زتوبه های نصوح

ازدر میکده گشایش جوی

توچه دانی که در کجاست فتوح

انچه اندر سفینه ی دل ماست

نتوان یافت در سفینه ی نوح

چون شدی تیر عشق را تسلیم

در ره عاشقان شدی مذبوح

شعر ابن حسام مستان را

قوت قلب است، بلکه قوَّت روح

غزل شمارهٔ ۴۹

بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ

وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ

همچون خط توشد طرف جویبار سبز

وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ

مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز

ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ

گردون نگر که دامن این هفت خوان کند

هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ

عطف هلالی فلکی بین که کرده اند

ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ

تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار

گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ

بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی

ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ

ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم

رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ

کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود

چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ

غزل شمارهٔ ۵۰

لبت یاقوت گوهر پوش دارد

به گاه بوسه طعم نوش دارد

سرزلف سیاهت بر بناگوش

زنزهت بوی مرزنگوش دارد

چوگوشت با رقیبان است کم زان

که یک ره جانت ما گوش دارد

دلم با روی خوب تست دایم

بگو بهرخدا نیکوش دارد

چو جان تن را در آغوش آمدی دوش

تنم جان بین که در آغوش دارد

زدوشت دوش برخورداربودم

دلم امشب هوای دوش دارد

دل ابن حسام از اتش شوق

ز گرمی سینه را پرجوش دارد

غزل شمارهٔ ۵۱

به جرعه ای که ز جام جهان نما بخشند

کرشمه ایست که صد جام جم به ما بخشند

نصیبه ای به گدایان مگر حواله شود

در ان مقام که صد گنج بی بها بخشند

به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم

که کشتگان چنین تیغ را بقا بخشند

زغیر قطع نظر کن که چشم ان داری

که از مکاشفه ی وحدتت لقا بخشند

اگر تو گوشه ی چشمی به ما کنی شاید

زخاک پای تو انجا که توتیا بخشند

دلا بیا که زدیوان فضل او روزی

کرام او به کرم رقعه ای به ما بخشند

اگرچه درگه لطف تو منزل جودست

پدید نیست که این منزلت کرا بخشند

به کوی دوست به دریوزه آید ابن حسام

بود که خلعت خاصی بدین گدا بخشند

مراکه غرقه ی دریای جرم و عصیانم

مگر به عصمت مردان آشنا بخشند

غزل شمارهٔ ۵۲

مگر چو دردکشان جام بی ریا بخشند

زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند

قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی

زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند

دوای درد، طبیبان عشق می دانند

ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند

کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود

عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند

ایا دلا که اگر آزری طمع دارد

که جرم او به جوانان پارسا بخشند

امیدوار چنانم که جرم ابن حسام

به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند

خطای این سر شوریده ی پریشان حال

به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند

غزل شمارهٔ ۵۳

نگار من همه آیین دلبری دارد

ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد

لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد

به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد

چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست

فریب نرگس او سحر سامری دارد

چو من رقیب گر آشفته و پریشان است

عجب مدار که او چشم بر پری دارد

خیال روی بتان می پرستد ابن حسام

مگر طریق و ره و رسم آزری دارد

غزل شمارهٔ ۵۴

مرا زمانه زخاک درت جدا مکناد

رقیب را به سر کویت آشنا مکناد

به غیر دیده ی پاک بلند منظر من

کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد

به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم

دگر مشام من اندیشه ی خطا مکناد

طواف بر سر کوی تو می کنم به صفا

کسی زیارت این کعبه بی صفا مکناد

کنم به گوشه ی ابروت سجده ی اخلاص

که هیچ گوشه نشین طاعت ریا مکناد

وصال عشاق اگر بی بلا نخواهد بود

غمت حواله ی این دل به جز بلا مکناد

که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی

نکرده ام نکنم هرگز این خدا مکناد

به روز حشر که از خاک تیره برخیرم

دلم به غیر تو چشم نظاره وا مکناد

مراد ابن حسام از لبت چوناکامی است

خدای کام دلش بی لبت روا مکناد

غزل شمارهٔ ۵۵

بیا بیا که در این خظه ی خراب آباد

نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد

گره زن آن زلف بنفشه بر لاله

که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد

چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر

که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد

به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر

که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد

نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست

درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد

فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است

که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد

نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت

بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد

هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران

زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد

ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد

«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»

به آشکار بده می به دست ابن حسام

«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»

غزل شمارهٔ ۵۶

گل به فصل بهار می خندد

سبزه بر مرغزار می خندد

غنچه ی دلگشای تنگ دهان

چون لب لعل یار می خندد

ابر بر لاله زار می گرید

لاله بر کوهسار می خندد

هرشکوفه که زینت چمن است

بر سر شاخسار می خندد

الفتی هست با بنفشه مرا

کوچو من سوگوار می خندد

لاله بر پای سرو چون منصور

مست در پای دار می خندد

وقت مردن چوشمع، ابن حسام

بادلی پر شرار می خندد

غزل شمارهٔ ۵۷

غمی دارم که وا گفتن نشاید

مرا زان غم به شب خفتن نشاید

غم دُردانه ای دارم که نامش

به الماس قلم سفتن نشاید

غباری کز سرکوی تو دارم

زلوح چهره ام رفتن نشاید

زگریه سوز دل ننشسته کآتش

به آب دیده بنهفتن نشاید

نصیحت می کند ابن حسامم

ولیک از دل پذیرفتن نشاید

غزل شمارهٔ ۵۸

با خال تو گر مشک به دعوی بنشیند

حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند

ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب

یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند

آنرا که به نقد از سرکوی تو بهشت است

جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند

خاک قدمت روشنی چشم ضریرست

بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند

شاید که بود روشنی دیده ی مجنون

زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند

آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس

اولی نکند گرچه به اولی بنشیند

خون جگر ابن حسام است که هر دم

بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند

غزل شمارهٔ ۵۹

باحسن تو مه در صف دعوی ننشیند

باصورت خوب تو به معنی ننشیند

دردور هلالی به جز از چشم تومستی

درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند

جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست

کس درصدد معجز عیسی ننشیند

موسی صفت آنکس که به میقات نیاید

برطور دلش نور تجلی ننشیند

خاک ره آنم که برو گرد تعلق

از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند

سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد

پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند

تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت

شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند

غزل شمارهٔ ۶۰

ان را که مهر روی تو در دل نیافتند

او را به هیچ واسطه مقبل نیافتند

حجاج ره به کعبه ی اهل صفا نبرد

تا در حریم کوی تو منزل نیافتند

عطرنسیم کوی توکان همدم صباست

درچین طرّه های شمایل نیافتند

آنکو نه خاک درگه جانان به جان خرید

او را به هیچ باب معامل نیافتند

گنجینه ی رموز محبت که عشق اوست

درسینه ای طلب که درو غل نیافتند

اهل روش که سالک اطوار عزتند

جز عکس روی دوست مقابل نیافتند

دست امید ابن حسام شکسته دل

درگردن مراد حمایل نیافتند

غزل شمارهٔ ۶۱

خرم تر از رخت به چمن گل نیافتند

خوشبوی تر زموی تو سنبل نیافتند

از ناله ام منال که بازار حسن گل

ده روزه بی ترنّم بلبل نیافتند

بنیان عمر و قصر حسات ار چه محکم است

بی اختلال باد تزلزل نیافتند

ازهر وسیله ای که به مقصود قایدست

بهتر زلطف دوست توسل نیافتند

رمزیست در رساله که ابن حسام خواند

کاندر رساله هیچ ترسُّل نیافتند

غزل شمارهٔ ۶۲

تاقامت چو سرو تو بالا کشیده اند

درچشمم آن خیال چه رعنا کشیده اند

دامن کشان به باغ گذر کن که سرو را

دامن ز رشک قد تو در پا کشیده اند

نقش خیال ابروی شوخ کمان وشت

برکارگاه حسن چه زیبا کشیده اند

مستوفیان کشور خوبی چو خطّ تو

حرفی دگر به دور قمر ناکشیده اند

کارم به جان وکارد سوی استخوان رسید

از بس زبان طعن که در ما کشیده اند

این مردمان دیده ی خونین سرشک من

هردم زگریه رخت به دریا کشیده اند

ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو

چون رشته در حمایل جوزا کشیده اند

غزل شمارهٔ ۶۳

دل اگر رود ز حریم کوی تو ای صنم به کجارود؟

عجبا کسی که مقیم شد به بهشت عدن کجا رود

چو نه از خطا به نسیم مشک دلم مقید زلف تست

تو رها مکن که ز چین زلف تو گر رود به خطا رود

ز شمیم طرّه ی عنبرین تو شمّه ای به صبا رسید

که نسیم او همه شب زبوی خوش تو غالیه سا رود

به زیارت دل خستگان ز ره صفا گذری بکن

چه کسی که او به طواف کعبه ی حق رود به صفا رود

دل و دینت ابن حسام درسرکار و عشق بتان بشد

خبرت شود که ازین معامله بر سر تو چها رود

غزل شمارهٔ ۶۴

آنها که طرف روز به گیسوگرفته اند

مه را به تاب طرّه ی هندو گرفته اند

افسونگرند گوشه نشینان چشم تو

دلها به سحر غمزه ی جادو گرفته اند

یرغوچیان چشم سیاهت به یک نظر

ملک دل خراب به یرغو گرفته اند

تواچیان ابروی شوخت هزاردل

هردم بدان کمانچه ی ابرو گرفته اند

کردی به غمزه قصد دل ناحفاظ من

ترکان مست بین که به لرغو گرفته اند

خوبان بام چرخ ز رشک جمال تو

هربامداد پرده فرا رو گرفته اند

دری کشان جرعه ی خمخانه ی الست

مستی زجان باده ی یاهو گرفته اند

مستان جام لَم یَزلی از شراب عشق

بزم طرب به بانگ هیاهو گرفته اند

ابن حسام در طلبت سعی می کند

آری مراد را به تکاپو گرفته اند

غزل شمارهٔ ۶۵

شب عیش است و ساقی با شراب ناب می آید

زعکس طلعت او شعله ی مهتاب می آید

شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت

بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید

چو اندر دیده می آید خیال لعل می گونت

به جای آبم از دیده همه خوناب می آید

برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم

الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید

خیال ابرویت درچشم من پیوسته می گردد

مه نو بین که چون ماهی میان آب می آید

زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می پیچد

صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید

سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم

چو در وقت کتابت یادش از احباب می آید

غزل شمارهٔ ۶۶

جان را همیشه بر سر کوی توراه باد

دل را مقیم در سر زلفت پناه باد

همچون بنفشه زلف تو پشتم دوتاه کرد

یا رب که پشت زلف تو دایم دوتاه باد

ای چشم دیده ای که چه کردی به جای دل

زین کرده، خان و مان تو دایم سیاه باد

چشم ار گناه کرد که در ابروی تو دید

پیوسته کاردیده ی من این گناه باد

انجا که کشتگان تودعوی خون کنند

چشم تو بر مقاله ی ایشان گواه باد

طالع قرین حال و سعادت رفیق تو

دولت مظیع و بخت نکو نیکخواه باد

ابن حسام محرم اسرار جان تویی

جانت حرم نشین حریم اله باد

غزل شمارهٔ ۶۷

هلال عید کزین طاق زرنگار برآید

به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید

ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی

از ان گشاد دلم را هزار کار برآید

چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی

به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید

نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی

به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید

زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین

زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید

کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق

که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید

بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی

که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید

غزل شمارهٔ ۶۸

مرا هوای تو هرگز زسر به در نرود

خیال چشم سیاه تو از نظر نرود

سرم به پای مزن گر بر آستانه ی تست

که گر سرم برود عشق تو ز سرنرود

به باغ اگر دگران میل و جانبی دارند

مرا زکوی تو دل جانب دگر نرود

سزد که با خط مشکین و قدوخدّ ولبت

حدیث سنبل و سروگل و شکر نرود

مرا زدرد تو تا از جگر نشان باشد

نشان داغ تو از گوه ی جگر نرود

شرار سینه نماند اثر زهستی من

گرآب دیده ز دنباله بر اثر نرود

ز ناله ی سحری لب مبند ابن حسام

که کار بی مدد ناله ی سحر نرود

غزل شمارهٔ ۶۹

چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد

جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد

گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم

مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد

یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ

طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد

چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد

نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد

دل در میان دوست به مویی خیال بست

باریک نکته ایست که دل در میان نهاد

دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام

گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد

دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را

کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد

غزل شمارهٔ ۷۰

رخت نمونه ی صورت نگار چین باشد

عجب که درهمه چین صورتی چنین باشد

به آستانه ی جنت فرو نیارد سر

سری که بر سر کوی تو برزمین باشد

هوای باغ و تمنای راغ در سر نیست

مراکه داغ هوای تو بر جبین باشد

دهان ز چشم من تنگدل چو پوشانی

مگیر خرده برآن کس که خرده بین باشد

دلم زعشوه ی چشم تو چون تواند رست

که فتنه ایش زهر گوشه درکمین باشد

بریخت مردم چشمت به غمزه خون دلم

برو حلال ولی مردمی نه این باشد

اگر نوازی و گر می کشی ترا زیباست

که نازنین چه کند کان نه نازنین باشد

ز دود سینه ی من گر حذرکنی شاید

که آه سوختگان دود آتشین باشد

شکیب ابن حسام از لب تو ممکن نیست

مگس چگونه شکیبد چو انگبین باشد

غزل شمارهٔ ۷۱

هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد

مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد

اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود

آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد

گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست

دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد

هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود

برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد

گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش

بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد

در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت

گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد

تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح

بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد

چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک

سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد

خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام

گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد

غزل شمارهٔ ۷۲

چون عارض تو سنبل مشکین برآورد

خطّت بنفشه بر گل نسرین برآورد

چشم سیه دل تو که در عین کافریست

در یک نظر به غمزه صد ازدین برآورد

آیینه ی رخ تو به یک جلوه هر نفس

آه از نهاد این دل مسکین برآورد

زلف بنفشه بوی تو بر طرف لاله زار

خوشتر ز روضه ای که ریاحین بر آورد

از شبنم دمادم این چشم چشمه خیز

خاک ره تو لاله ی خونین برآورد

یاران به همتی نظری کاین غریق آب

از بحر آب دیده نمد زین برآورد

ابن حسام طبع تو از نو بهار شعر

در باغ فکر صد گل رنگین برآورد

غزل شمارهٔ ۷۳

جز خم زلفت دلم پناه ندارد

جانب دلها چرا نگاه ندارد

کیست که از تاب آن دو سنبلمشکین

همچو بنفشه قد دوتاه ندارد

مردمی کن که پیش چشم سیاهت

خانه ی مردم چنین سیاه ندارد

سینه ی چون مجمرم ز آتش هجران

جز نفس گرم من گواه ندارد

نامه ی دردم به دست باد سپردم

لیک صبا بر در تو راه ندارد

دل به سوی میکده پناه ازآن برد

بیش سر درس خانقاه ندارد

ز ابن حسام از چه روی زلف تو پیچید

داغ تو دارد جزین گناه ندارد

غزل شمارهٔ ۷۴

عارض تو چون خط سیاه برآرد

دایره ی مشک گرد ماه برآرد

یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان

هم رسن زلف تو زچاه برآرد

از نفس گرم من عذار بپوشان

کاینه زنگ از غبار آه برآرد

درخم ابروت جان به سجده فرورفت

سرزقیامت ز سجده گاه برآرد

از سر خاکم گیاه مهر تو روید

چون گلم از تربتم گیاه برآرد

ابن حسام از تطاول سر زلفت

دست تظلّم به پادشاه برآرد

داد دل من ز دست غمزه ی شوخت

گر ندهی دست دادخواه برآرد

غزل شمارهٔ ۷۵

یاد لبت کنم دهنم پرشکر شود

نام رخت برم همه عالم قمر شود

با ابروی سیاه تو پیوسته ام خیال

تاکی خیال کج زسر ما بدر شود

تیر خدنگ غمزه ات از دل کند گذر

گر نه فضای سینه مرو را سپر شود

بنشین که با تو عمر گرامی به سر بریم

عمر آنچنان خوش است که باجان به سر شود

شرح فراق یار نوشتن مجال نیست

کز آب دیده صفحه ی طومار تر شود

ما ره به اختیار به مقصد نمی بریم

آری مگر عنایت او راهبر شود

هر نیک و بد که بر سر ما می رود قضاست

هرگز گمان مبر که نبشته دگر شود

ابن حسام چشم به بهبود روزگار

مگشای و زان بترس کزین هم بتر شود

بگذر ز سر که در ره عشاق اگر ترا

کاری به سر شود هم از این رهگذر شود

غزل شمارهٔ ۷۶

اگر ساقی به بزم ما قلندر وار بنشیند

بسا صوفی که اندر حلقه ی خمّار بنشیند

به زاریّ دل زارم ترا ای دل نیازارم

کزان زاری ترا بر دل مباد آزار بنشیند

به عزم رفتن از مجلس به هر باری که برخیزی

از آن برخاستن بر دل مرا صدبار بنشیند

چو خشم فتنه انگیزش کند مستی و مستوری

نماند هیچ زاهد راکه او هشیار بنشیند

کسی در معرض مردان برآرد نام منصوری

که برخیزد زسر و آنگه به پای دار بنشیند

کسی در دیده ی مردم بود چون مردم دیده

که همچون دیده ی گلگون میان خار بنشیند

دل ابن حسام از رنج و از تیمار بیمار است

مگر دلبر به تیمار دل بیمار بنشیند

غزل شمارهٔ ۷۷

قول مطرب دل من دوش به راهی زد و برد

چشمش آرام دل من به نگاهی زد و برد

غمزه ی دوست به یغمای دلم تیزی داشت

وه که بر مخزن دل خانه سیاهی زد و برد

هرغباری که بر آیینه ی دل بود مرا

ای عجب صیقلی عشق به آهی زد و برد

خیل غم داشت کمین بر دل من باز ببین

که برین قلب شکسته چه سپاهی زد و برد

سایه ی سرو قدمت برسر ما باقی باد

که به باغ آمد و بر برگ گیاهی زد و برد

غزل شمارهٔ ۷۸

خط مشکین که برگرد رخت چون عود می گردد

بدان ماند که در بالای آتش دود می گردد

زتاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد

شب این مشعل که بر ایوان دود اندود می گردد

صباگویی که از چین سرزلف تو می آید

که از بویش نسیم باغ مشک آلود می گردد

دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید

به گرد سیب سیمین از پی بهبود می گردد

نه بر گردم نگردانم سر از تیغ تو گردانم

که دست و تیغ تو از من به سر خشنود می گردد

ایا ابن حسام از سر قدم کن در ره جانان

ایازی هر که کرد اوعاقبت محمود می گردد

زبور عشق تو روح القدس درگوش می گیرد

چه خوش مرغی به گرد نغمه ی داوود می گردد

غزل شمارهٔ ۷۹

ما را به جای آب اگر از دیده خون رود

چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود

از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا

آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود

سیماب آه من بکند چرخ را سیاه

گر آه من به گنبد سیمابگون رود

برکوه اگر نهند تحمل نیاورد

آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود

تریاک روزگار نباشد دوا رسان

انرا که زهر داغ تو اندر درون رود

چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب

صبر از دریچه ی بشریّت برون رود

عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم

ترسم که عقل درسرکارجنون رود

هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ

درچشم کان خیال رخ لاله گون رود

کوروکبود چرخ که از جور روزگار

برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود

ابن حسام از در دولت پناه دوست

بر وعده ی پناهگه آخر برون رود

غزل شمارهٔ ۸۰

مژده ای دل مر ترا کارامش جان می رسد

خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد

بخ بخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت

کز یزید خوش خبر پیغام رضوان می رسد

سر بر آر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی

بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد

ای صبا فرّاشی فرش سبا کن دم به دم

خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد

تازه باش ای گلبن شادی زباغ مردمی

خوش برآ کاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد

سرو دلجویی چمن از قد خود چندین مناز

سرکشی از سربنه سرو خرامان می رسد

گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام

ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد

غزل شمارهٔ ۸۱

خط تو دایره ی مشک گرد ماه کشید

بر آفتاب سواد شب سیاه کشید

دلم به دعوی خون بر غزال چشمت را

سرشک سرخ و رخ زرد را گواه کشید

مقام شیفته حالان پناه طره ی تست

دل مقام شناسم بدان پناه کشید

نوید داد عنایت مرا که لطف عمیم

رقم به عفو تو بر صفحه ی گناه کشید

اگرچه می رود آلوده دامن ابن حسام

به ذیل عاطفت سایه ی الاه کشید

غزل شمارهٔ ۸۲

گرملک بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ

دفع نظّاره ی بد را بنویسد تعویذ

جام جم دور جهان را فلک از یاد ببرد

بده ای خسرو خوبان به من آن جام نبیذ

آیت حسن که در شان رخت نازل شد

بی مثال خط زلف تو نیابد تنفیذ

آنکه برداشت ترا کی فکند ابن حسام

نیست برداشتگان را زکریمان تنبیذ

غزل شمارهٔ ۸۳

زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار

ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار

بخست غمزه ی تیز تو خانه ی چشمم

که گفت دیده ی اهل نظر به خار بخار

چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل

که می رسد به دماغم از آن شرار شرار

در انتظار مداوم به وعده ی فردا

که نیست ممکن ازین چرخ بی مدار مدار

بپوش روی که صورت نگار چین ببرد

نمونه ای که نگارند از آن کنار کنار

به باغ مزرعه ی پاک سینه ابن حسام

چو هست تخم محبت ترا،بکار بکار

غزل شمارهٔ ۸۴

خطت مشکست و خالت عتبر تر

جهان را کرده ای پر مشک و عنبر

رخ ولبت را مپوش از دردمندان

زمعلولان که پوشد گل به شکر؟

قد سرو و لبت در روضه ی جان

نشان طوبی است و آب کوثر

رخت آیینه ی صنع الهی است

تعالی شانه الله الکبر

ز ابرویت که آن مشکین خیالیست

هلالی بسته ای بر ماه انور

برت گفتم کشم یک شب در آغوش

به خنده گفت ناید سرو در بر

مرا پیوسته هست از آرزویت

خیالی کج چو ابروی تو در سر

ببر آب و لطافت سرو و گل را

چو سرو ناز بر گلزار بگذر

درتو اهل دولت را مآب است

سر ابن حسام و خاک آن در

غزل شمارهٔ ۸۵

ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر

نیش غم تو بر دل ما مرهمی دگر

درکوی تو که درگه اهل سعادتست

از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر

ترشد به اب جود تو خاک وجود ما

فرمای از ابر لطف برآ شبنمی دگر

از کاینات دنیی و عقبی دوعالم اند

بیرون ازین دوخاک درت عالمی دگر

گفتی دمی دگر به لبت کام دل دهم

ای عمر اعتماد کرا بر دمی دگر

بردار جام جم که ببینی دروعیان

درزیر خاک خفته به هر سو جمی دگر

همچون دل شکسته ی ابن حسام هست

صد دل به قید زلف تو درهر خمی دگر

غزل شمارهٔ ۸۶

ای ز بی غمخواریت هردم دلم غمخواه تر

نیست در دست غمت از من کسی بیچاره تر

مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت

گردد از خون جگر هر دم بدم رخساره تر

در فراقت جامه از دل پاره می کردم ولیک

جامه را بگذاشت کز جامه بُد جان پاره تر

از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو

صبرشد آواره وآرام ازو آواره تر

چشم و لعلت بر دل من دعوی خون می کنند

گرچه خونخوار است لعلت چشم ازو خونخوارتر

معتدل گردد مشام از نُزهت عود و گلاب

گرشود ز آب عذارت زلف را یک تاره تر

آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت

هم عفالله دیده کو دارد رخم همواره تر

غزل شمارهٔ ۸۷

دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز

به دستگیری افتاده ای چو من برخیز

چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد

چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز

زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت

بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز

زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ

که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز

بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم

ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز

بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن

زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز

سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد

نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم

تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم

تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز

بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام

پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز

غزل شمارهٔ ۸۸

زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز

به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت

که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی

بدان رسید که بر رو فکند مارا راز

چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست

بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز

دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد

خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز

خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است

ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز

ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام

«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»

غزل شمارهٔ ۸۹

می بیارید که ایام بهار است امروز

نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز

دیده ی خوش نظر باغ خمار آلود است

قدح لاله پر از نوش گوار است امروز

هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیزست

هم شمیم سحری مجمره دار است امروز

گل خوشبوی نشان می دهد از طلعت دوست

سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز

چمن از لاله و از سنبل تر پنداری

راست مانند رخ و زلف نگار است امروز

دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد

حیف ازین لحظه که در عین گذار است امروز

در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام

از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز

غزل شمارهٔ ۹۰

آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز

خون دل از گذر دیده روان است هنوز

نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل

همچنانم دل ودیده نگران است هنوز

غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام

چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز

در ازل عکس جمالت به گلستان بردند

بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز

زان شمایل خبری باد به بستان آورد

در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز

از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت

کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز

دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام

مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز

غزل شمارهٔ ۹۱

چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز

که با خیال رخت در درون پرده ی راز

دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال

تطاول سر زلفت به شرح گوید باز

فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من

کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز

به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد

که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز

اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است

تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز

عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود

کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز

زفیض دوست چو در هر سری تمناییست

امید ابن حسام است و لطف بنده نواز

غزل شمارهٔ ۹۲

شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز

بر در میکده در چنگ ورباب است امروز

آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد

در خرابات مغان مست و خراب است امروز

از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی

توبه موقوف که ایام شباب است امروز

نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد

قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز

من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن

چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز

بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم

اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز

بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست

مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز

غزل شمارهٔ ۹۳

بیا به میکده بفروش خرقه ی ناموس

ریا و شمعه رها کن به زاهد سالوس

حریف مصطبه و ساغرم به بانگ بلند

به زیر پرده از این پس دگر نگویم کوس

فلک به دست ستم بین که زیر پای بکوفت

سر سریر فریدون و افسر کاووس

طبیب شهر علاج دام نمی داند

کزین معالجه دورست فهم جالینوس

نهال قد تو بر سرو می نماید ناز

گل عذار تو بر لاله می کند افسوس

به هر زمین که غباری ز موکبت برسد

دهم به وجه ارادت بر آن زمین صد بوس

کمال نظم تو ابن حسام تا چه کند

که پای بند غروری تو نیز چون طاووس

غزل شمارهٔ ۹۴

خبری جان دل ز جانان پرس

درد بسیار شد ز درمان پرس

ما کجا و وصال یار کجا

هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس

پیش آدم حدیث رضوان گوی

غم یوسف ز پیر کنعان پرس

تو چه دانی که نطق مرغان چیست

قصه ی هدهد از سلیمان پرس

عاشقان غیمت بلا دانند

صبر ایوب را ز کرمان پرس

حال بر من فلک بگردانید

حالم از چرخ حال گردان پرس

حال سرگشتگی ابن حسام

زان خم طره ی پریشان پرس

غزل شمارهٔ ۹۵

دلا رعنایی سرو از چمن پرس

نسیم طره ی یار از سمن پرس

حدیث آن لب و دندان شیرین

ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس

پریشان حالی و دلتنگی من

گهش از زلف و گاهی از دهن پرس

خلاف وعده و پیمان شکستن

از آن کج وعده ی پیمان شکن پرس

درازای شب یلدای هجران

مپرس از من از آن مشکین رسن پرس

دل هم درد من حالم بداند

تو هم درد من از همدرد من پرس

شکر در منطق ابن حسام است

اگر باور نداری از سخن پرس

غزل شمارهٔ ۹۶

دوش از فراغ روی تو با روی سندروس

نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس

گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم

افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس

آنرا که پای بوس میسّر نمی شود

خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس

آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر

بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس

می ده که دیر و زود عظام رمیم من

دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس

سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب

خون سیاوش است درو یا سرشک طوس

ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر

پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس

غزل شمارهٔ ۹۷

ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس

زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس

مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز

ما را ز دور گردش لبل و نهار بس

جام جهان نمای که دوران به جم سپرد

جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس

یار ار به دست لطف شود دستگیر ما

ما را ز دست یار همین دستیار بس

انجا که عاشقان به تمنای خود رسند

ابن حسام را نظر لطف یار بس

غزل شمارهٔ ۹۸

صبا نشان غبار دیار یار بپرس

دوای چشم ضرر دیده زان غبار بپرس

هزار بار گر از یار بر دلم بیش است

به جان یار که او را هزار یار بپرس

ز زلف دوست که مجموع او پریشانیست

حکایت من آشفته روزگار بپرس

حدیث دیده ی بی خواب من ز درد فراق

از آن دو نرگس خوش خواب پر خمار بپرس

مرا که زار شدم ز آرزوی دیدن دوست

تن نزار مرا بین و زار زار بپرس

بر آن قرار که دادی مرا به پرسیدن

تلطفی کن و روزی بر آن قرار بپرس

علاج درد دل مستمند ابن حسام

از آن مفرح یاقوت آبدار بپرس

غزل شمارهٔ ۹۹

زهّاد و عُجب و گوشه ی محراب وکار خویش

ما و نیاز قبله ی ابروی یار خویش

ما را نسیم طرّه ی خوبان به یاد داد

هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش

ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست

آری به اختیار کشد بختیار خویش

گفتم که جان نثار تو کردم قبول کن

گفتا که چشم نیست مرا بر نثار خویش

با خاک آستانه چو کردی برابرم

سر بر فلک کشیده ام از اعتبار خویش

من صید لاغرم به کمند تو پای بند

بگشای دست و روی متاب اش شکار خویش

ساقی می صبوح به ابن حسام ده

بشکن خمار او به می خوشگوار خویش

غزل شمارهٔ ۱۰۰

دانی چه گفت سالک خمّار خانه دوش

بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش

با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی

صوفی شو و ز راه صفا دُرد ما بنوش

یا حسن ما مشاهده کن یا نظر ببند

یا یاد دوست کن به زبان یا به لب خموش

انکار سالکان طریقت صواب نیست

در سلک ما درآی و در انکار ما مکوش

اینجا ریا و دلق مزوّر نمی خرند

بیزارم از عبادت زهّاد خودفروش

تا عیب تو بپوشی به زیر خاک

بنیان غیب،عیب ترا کرد خاکپوش

چون پنبه گشت موی بناگوش ما سپید

تا بر کشیم پنبه ی غفلت ز گوش هوش

ابن حسام قافله از پیش می روند

وز پس به الرحیل ندا می کند سروش

واپس چه خفته ای که فغان می کند درای

در پیش راه دور،جرس می زند خروش

غزل شمارهٔ ۱۰۱

بیا که مجلس انس است و دلستان جان بخش

همی کند ز گلزرا قدس ریحان بخش

بیا که هدهد هادی به لحن داوودی

حدیث می کند از منطق سلیمان بخش

آیا رسیده به سر چشمه ی زلال وصال

به عاشقان جگر تشنه آب حیوان بخش

به رهروان بیابان وادی ایمان

ز طور قرب شب تیره نور غرفان بخش

ز فیض لم یزلی آنچه عین بهبودست

کرشمه ای کن و از لطف خود مرا آن بخش

چو ما به درد و دوای تو از تو خرسندیم

تو خواه درد بیفزای و خواه درمان بخش

سیاهکاری ابن حسام سرگردان

به جعد تافته ی طرّه پریشان بخش

غزل شمارهٔ ۱۰۲

مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش

زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش

هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را

هوای های هویّت بدین هوایی بخش

ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا

به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش

اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست

ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش

متاع کاسد ابن حسام کان سخن است

به آب تربیتش رونق روایی بخش

غزل شمارهٔ ۱۰۳

دلا چو شیوه ی رندی نمی رود از پیش

بجوی گنج سلامت ز کُنج خانه ی خویش

چه شکوه ها که ندارم ز دست نوش لبان

که نوش می ندهند و همی زنندم نیش

چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار

چو گل دو رویه شد این دوستان دشمن کیش

به زیر خرقه چه زنّارها که پنهان است

فغان ز شیوه ی این صوفیان نا درویش

جراحت دل ما گر نمی کنی مرهم

روا مدار فشاندن نمک مرا بر ریش

طریق اگر به سیاهی است گر به آب حیات

خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش

تصوری که به وصل تو دارد ابن حسام

برون نمی رودش زین دل محال اندیش

غزل شمارهٔ ۱۰۴

نگاری دلبری دارم چو زلف خود ز من سرکش

به جان قربان شدم او را نمیگیرد دلم ترکش

ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی

لبالب کن قدح ساقی به یاد لعل او درکش

بر آن سرو سیم اندام اگر در بر کشی روزی

نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر کش

گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید

نه روی ملک دارا بین و نه حکم سکندر کش

برو ای زاهد خودبین مه دایم عیب می بینی

قلم در حرف رندان پریشان قلندر کش

بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را

کزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبر کش

ترا ابن حسام اول چو در کوی نکونامی

نشد ممکن گذر کردن به بدنامی علم در کش

غزل شمارهٔ ۱۰۵

ای کرده همچو نرگس خوشخواب خواب خوش

بر گل کشیده از خط مشکین نقاب خوش

کتّابیان دور قمر خوش نبشته اند

بر گرد عارض تو ز عنبر کتاب خوش

در چشمه ی عُذوبه ی لعلت نهفته اند

اندر سواد ظلمت زلف تو آب خوش

دوش از عتاب چشم تو کردم شکایتی

چشمت به غمزه گفت مرنج از عتاب خوش

چشم خراب کار تو کارم خراب کرد

خوش وقت آن خراب که باشد خراب خوش

ابن حسام ساقی دور الست ریخت

اندر مذاق جان تو جام شراب خوش

طبعم در این مقاله شکر ریخت تا مگر

طوطی مقالتی بنویسد جواب خوش

غزل شمارهٔ ۱۰۶

ساقی بیار لعل مذاب رحیق خاص

باشد که یابم از غم دل یک زمان خلاص

ما را به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست

لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص

آنجا که قید زلف تو دام بلا نهد

لَیسَ المَفَرُّ منتفعاً مِنه و المَناص

قلب مرا رواج به اکسیر مهر توست

کز کیمیای آن زر خالص شود رصاص

ما را بکش به غمزه که مفتی درس عشق

بر خون عاشقان ندهد فتوی قصاص

ابن حسام طبع تو پرسیم کرد نیست

مَلاَّت فَاهشک لولایِیَ الخَصاص

غزل شمارهٔ ۱۰۷

به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض

جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض

میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه

چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض

شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست

چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض

ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود

ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض

مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض

همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض

غزل شمارهٔ ۱۰۸

بر گل ترا که گفت ز سنبل برار خط

وز مشک ناب بر ورق گل نگار خط

بی خط به بندگی تو اقرار کرده ایم

آخر چه حاجتست خدا را میار خط

بر عارض چو آب تو حسن دگر فزود

تا سبز شد به دور رخت بر عذار خط

اندر میان خط بنشاند آفتاب را

تا بردمید بر رخت از هر کنار خط

دود دل من است که در عارضت گرفت

یا می کشد ز غالیه مشک تتار خط

خطّت که ناسخ لب یاقوت فام شد

ننوشت ابن مقله چنین آبدار خط

با لطف خط خوب به خطت کجا رسید

ابن حسام اگر بنگارد هزار خط

غزل شمارهٔ ۱۰۹

دل به ره باز نیامد به فسون وعّاظ

زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ

غمزه هر لحظه به خونریز دلم تیز مکن

قَد کَفانِی قَتَلتَنی زَمَراتِ الالحاظ

چشم خوش خواب تو شد راهزن بیداران

همچنان خواب خوشش باد و مبادش ایقاظ

گر تو نرمی کنی امروز و درشتی نکنی

لایضُرُّونک فی الحَشر شَدادُ و غَلاظ

شبه گر می طلبی بر سخن ابن حسام

اِنَّها خالیةُ عَن شُبهاتِ الاَلفاظ

غزل شمارهٔ ۱۱۰

تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع

بنشست شعاع نظر شمع مشعشع

خورشید ز رخسار تو در عین حجابست

تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع

واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد

گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع

خاک در آنم که به روبند حواری

هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع

در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام

خاک در او را به سر ریشه ی مقنع

زاهد نفس سوختگان سرد نباشد

فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع

هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام

پرهیز که آتش نزنندت به مرقع

برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر

در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع

غزل شمارهٔ ۱۱۱

بی تو حرامست تماشای باغ

با تو مرا از همه عالم فراغ

ای رخ تو شمع شب افروز من

خوش بنشین تا بنشیند چراغ

شیفته را به ز مُفَرِّح بود

بوی سر زلف تو اندر دماغ

ما به می لعل لبت قانعیم

ساقی مجلس بنه از کف ایاغ

در جگر غنچه ز درد تو خون

بر دل لاله ز جفای تو داغ

سر مکش از گفته ی ابن حسام

از تو پذیرفتن و از ما بلاغ

نکته مگو تا نبود نکته دار

کس ندهد طعمه ی طوطی به زاغ

غزل شمارهٔ ۱۱۲

غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف

خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف

در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند

تا که شود در میان یا که رود پیش صف

دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست

سایه ی موی ترا نور خدا در کنف

غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم

یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف

عمر که بی یاد دوست می گذرد عمر نیست

تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف

جان ودل عارفان صید کمند تواند

کی بود آخر ترا میل به صید عجف

فتنه نشان می دهند رو به طلب شحنه ای

فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف

ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست

اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف

لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است

دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف

غزل شمارهٔ ۱۱۳

به وقت گل چو به کف برنهی شراب رحیق

بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق

بیار ساقی گلرخ می خمار شکن

به بوی مشک و صفای گلاب و رنگ عقیق

صفای دل می صافیست بار ها گفتم

ولی چه سود که صوفی نمی کند تصدیق

مجاز،قنطره ی راه اهل تحقیق است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

چو یاد لعل تو در خاطرم خطور کند

به نکته خون بچکاند دلم به فکر دقیق

اسیر چاه زنخدان تست یوسف دل

مگر که زلف تواش برکند ز چاه عمیق

به یاد چشم تو چندان گریست ابن حسام

که گشت مردم چشمش در آب دیده غریق

غزل شمارهٔ ۱۱۴

الا یا ساقی البَزم الحَقیق

أدر کأسأ دهاقاً من رحیق

شرابٌ سائقٌ للشاربینا

تشابه لونها لون العقیق

وفکُر خیال لعلکَ لی دقیقً

دقیقُ الفکر فی فکر الدّقیق

مرادک واسعً فاطلب تَجدها

فإنَّ الکسل آتٍ باالمضیق

مشاهدهُ الحبیب مجاهدات

وصالُ الحلِّ فی فجٍ عمیق

عقیقی لیس فی الدنیا عتیق

فمالی لا اری فیها عنیق

رفیقی تطلب الدُّنیا و رفقاً

و لیس لها التَّرفق باالرَّفیق

تأملها و لا منها تألم

و کن فیها کأبناء الطَّریق

رجال ٌ أذ رؤا دنیا دَنیّا

تأمل کیف قنعوا بالسَّویق

فحاذر مکرها یابن الحسام

وکالحسَّان و واثقٌ بالوثیق

غزل شمارهٔ ۱۱۵

ای ملک طراوت به تو زیبنده ولایق

روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق

از طرّه ی تو بوی برد عنبر سارا

وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق

وصف سر مویی ز میان تو نکردیم

چندانکه نمودیم بسی فکر دقایق

هر تیر که ابروی کمان تو بپیوست

بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق

زاهد که جز ابروی تو اش قبله ی رازیست

بیچاره نکرده است یکی سجده ی لایق

خواهی که کنی دست بکش در کمر دوست

ای دوست بکش دست تعلُّق ز علایق

تا رنج تو اندر طلب راه مجاز است

کی راه دخندت به سر گنج حقایق

درد دلم از پیر خرابات بپرسید

زیرا که طبیب است درین مسئله حاذق

گر ابن حسامت به سر کوی مغان خواند

تا سر نکشی از سخن مرشد صادق

غزل شمارهٔ ۱۱۶

چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک

ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک

ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی

سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک

متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب

که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک

چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست

که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک

به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام

خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک

غزل شمارهٔ ۱۱۷

حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ

شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ

هوای معتدل نو بهار و موصم گل

طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ

نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست

مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ

به صلح کوش که با روزگار عربده جوی

بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ

دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل

کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ

غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ

چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ

گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد

عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ

به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام

شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ

غزل شمارهٔ ۱۱۸

رخ زرد از آن روی شویم به اشک

که تا آبرویی بجویم به اشک

از آن مرد خواهم بر آن خاک کوی

که باشد کند شستو شویم به اشک

چو بر کشته ی خویشتن بگذری

بر آور یکی آرزویم به اشک

عبیری برآموی بر من به موی

گلابی بر افشان به رویم به اشک

بر آنم که بر ره نمانم غبار

که سقّای آن خاک کویم به اشک

غزل شمارهٔ ۱۱۹

ای قامت بلند تو ما را بلای دل

چون من که دیده ای که بود مبتلای دل

از دست دیده کار دل من به جان رسید

ای دیده ای که چه کردی به جای دل

خون دلم بریخت خیال لب تو دوش

آه از لب توام ندهد خونبهای دل

دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای

گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل

دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت

از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل

آیا کجا معالجه ی درد دل کنند

کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل

ابن حسام مخزن گنج قناعت است

از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل

غزل شمارهٔ ۱۲۰

برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال

به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال

تصوری به صبوری خیال می بندم

زهی تصور باطل زهی خیال محال

به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست

مگر به حال خود آید دل پریشان حال

مرا چه سود که دامن ز آب در چینم

که هست دامن من ز آب دیده مالامال

کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل

به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال

مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس

چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال

درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب

که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال

کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود

بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال

مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن

از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال

غزل شمارهٔ ۱۲۱

ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل

ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل

ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل

در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل

نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن

ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل

اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی

ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل

ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ

رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل

من از شراب خجالت نمی برم ساقی

بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل

مقال ابن حسام ار به تربت حافظ

برند گردد ازین شعر همچو آب خجل

غزل شمارهٔ ۱۲۲

بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم

خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم

کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی

از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم

دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ

دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم

ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک

جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم

دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ

مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم

صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی

من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم

بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی

باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم

راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ

مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم

ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ

ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم

غزل شمارهٔ ۱۲۳

تَعالِ مَن بِکَ وجدی که من هوای تو دارم

انیس قلب حزینی و جان برای تو دارم

کَفی بِخَدَّک وَردی چه جای لاله ی سیراب

کَذا و ایَّهُ وَردٍ که من به جای تو دارم

وَلی مُنیَ و هَواء طواف کعبه ی کویت

فَجِئتُ یابَک سَعیاً که من صفای تو دارم

إن اِبتَغَیتُ وَفاتی سر از وفات نپیچم

وإن رَضیِتَ بِرَاسی سر رضای تو دارم

وَ اِطَّلَعتُ بِحالی به های های بگریی

کما بِعِشقِکَ اَبکی و های های تو دارم

فَما تَطاوَلَ قلبی حدیث زلف درازت

وَ ما جَری بِدمُوعی ز ماجرای تو دارم

فِداکَ ابنِ حُسامٍ نثار کوی تو جانش

و کَیف اَقصِر عَنها که جان فدای تو دارم

غزل شمارهٔ ۱۲۴

ما به گلزار عذارت همه در بستانیم

از خیال می لعلت همه سر مستانیم

نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم

نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم

چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند

کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم

گر به سودای تو در پای بگردد سر ما

تو مپندار که از پای تو سر گردانیم

ما به امید تو از راه دراز آمده ایم

سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم

شعله ی آتش دل هستی ما پست کند

گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم

پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند

ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم

ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم

به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم

حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام

در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۵

بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم

بیار باده که غم های دل به باد دهیم

غمی که مونس دیرینه بود در دل ما

اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم

به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت

که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم

روان خفته ی نوشیروان چه می گوید

که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم

زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت

که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم

سروش غیب ندا می کند به ابن حسام

که ناامید چرایی که ما مراد دهیم

همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت

وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم

غزل شمارهٔ ۱۲۶

ما وصال تو به زاری و دعا می طلبیم

دردمندیم و ز لعل تو دوا می طلبیم

همچو حجّاج به احرام درت بسته میان

کعبه ی کوی تو از راه صفا می طلبیم

هر کسی از پی مقصود خود اندر طلبی است

حاصل آنست که ما از تو ترا می طلبیم

دیده هر سو نگران و تو به خلوتگه دل

تو کجایی و ترا ما به کجا می طلبیم

در نسیمی که ز زلف تو دمد موجودست

آنچه از رایحه ی باد صبا می طلبیم

نفحه ی مشک خطا در شکن طرّه ی تست

ما ز چین سر زلفت به خطا می طلبیم

غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست

غالب آنست که ما صنع خدا می طلبیم

غزل شمارهٔ ۱۲۷

ما نیاریم که وصف تو کماهی بکنیم

شکر الطاف تو ای لطف الهی بکنیم

عذر خواهی قدوم تو گر امکان باشد

به دعای سحر و ورد پگاهی بکنیم

خواهش ار جان عزیزست بفرمای که ما

به دل و دیده و جان آنچه تو خواهی بکنیم

دوش خوش گفت مرا سابقه ی روز ازل

کای بسا لطف که ما نامتناهی بکنیم

نامه ی ابن حسام از چه سیه شد به گناه

ما به آب کرمش محو سیاهی بکنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۸

ما نیاریم که سوی تو نگاهی بکنیم

تکیه بر لطف تو داریم که گاهی بکنیم

رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب

آه اگر در رخ آن آیینه آهی بکنیم

تکیه بر گردش دور قمری نتوان کرد

رخصتی ده که به روی تو نگاهی بکنیم

هر کجا راه روی روی به راهی دارند

ما هم اندر طلبت روی به راهی بکنیم

بنده وارم به گدایی در خودبپذیر

تا به جان بندگی همچو تو شاهی بکنیم

هاتف غیب چه خوش گفت مرا کابن حسام

عاقبت از کرمت عفو گناهی بکنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۹

مقیم میکده و ساکن خراباتم

نه مرد صومعه و سمعه و مقاماتم

مرا به کعبه چه خوانی که طاق ابرویت

بس است روز دعا قبله ی مناجاتم

اگر نه بر سر کویت به طوع سجده کنیم

ملک گناه نویسد به جای طاعاتم

مقرّبان صوامع نشین لاهوتی

کنند ورد سحر نغمه ی مقالاتم

حدیث وجد من افسردگان کجا دانند

فلک به چرخ در آید ز شوق حالاتم

برفت عمر به زهد ریا و سالوسم

کجاست باده که ضایع گذشت اوقاتم

به باده خرقه ی ابن حسام رنگین کن

که دل ملول شد از رنگ زرق و طاماتم

غزل شمارهٔ ۱۳۰

دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم

در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم

خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود

راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم

گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود

هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم

چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم

من که همچون طایران سدره بالی داشتم

خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی

حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم

ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی

وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم

یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام

گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم

غزل شمارهٔ ۱۳۱

آن کجا شد کز تو گه گه مرحبایی داشتم

در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم

دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من

خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم

دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر

در میان آب و آتش ماجرایی داشتم

ناله ی شبگیر و آه سوزناکم نیم شب

این همه رنج و عنا آخر ز جایی داشتم

خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق

یار کشتیبان نگفتی کاشنایی داشتم

دست و پایی بایدم زد کابم از سر در گذشت

دست و پایی می زنم تا دست و پایی داشتم

ای طبیب دردمندان بر سر بالین من

یک قدم نه کز تو امید دوایی داشتم

معتکف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش

تا سحر گه دست حاجت بر دعایی داشتم

بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام

همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم

غزل شمارهٔ ۱۳۲

زلف آشفته همی تابی و من می تابم

آتش چهره میفروز که من در تابم

شب خیال تو به بالین من آمد گفتم

آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم

ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات

کششی کن که به ساحل کشی از گردابم

آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام

کاب حیوان نتواند که کند سیرابم

طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست

زان جهت سجده کنان معتکف محرابم

به چه باب از در محبوب بگردانم روی

روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم

چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام

هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم

غزل شمارهٔ ۱۳۳

مرا چه قرب که در انتظار روی تو باشم

همین تمام که بر رهگذار کوی تو باشم

مرا چه حدّ رسیدن بدان وصال همایون

همین بس است که دایم به جست و جوی تو باشم

کنون که جعد سر زلف تو به چنگ نیامد

روا بود که سراسیمه تر ز موی تو باشم

زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست

مگر به وقت شهادت به گفت و گوی تو باشم

در آن نفس که کند جان وداع قالب خاکی

هنوز با دل پر خون در آرزوی تو باشم

به آب دیده گلابی بریز بر کفن من

که تا به روز طهارت به شست و شوی تو باشم

چو چشم ابن حسام از نظر به مرگ ببندند

به چشم دل نگران همچنان به سوی تو باشم

غزل شمارهٔ ۱۳۴

گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز کنم

چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم

آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند

جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم

جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل

من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم

زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر

تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم

ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت

نفس دود برآید به دماغ از دهنم

من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد

بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم

روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب

بپذیرفت همانم به همان رد مکنم

دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام

در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم

طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک

عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم

غزل شمارهٔ ۱۳۵

روز الست جرعه عشقت چشیده ایم

قالو بلی به گوش ارادت شنیده ایم

ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست

با طایران عالم علوی پریده ایم

منزلگه خرابه نه ارامگاه ماست

اینجا مقیِّدیم از آن آرمیده ایم

هر دل هوای دانه و دامی دگر کنند

ما دام زلف و دانه خالت گزیده ایم

زآنجا که از کرام امید کرامت است

ما را عزیز دار که مهمان رسیده ایم

در پرده هوای تو بر کارگاه چشم

نقش خیال روی تو نیکو کشیده ایم

ما را ز دل چه جای شکایت که ما بلا

از دل ندیده ایم که از دیده دیده ایم

ابن حسام را به کمند بلای عشق

بر یاد زلف سرکشت اندر کشیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۳۶

در سر هوس غمزه جادوی تو دارم

پیوسته نظر بر خم ابروی تو دارم

هر موی تو زنجیر من شیفته شاید

کاشفتگی از سلسله موی تو دارم

در حلقه سودازدگان جوی دلم را

کان غمزده را در خم گیسوی تو دارم

مرغان چمن میل بگلزار نمایند

من میل گل خوش نطر روی تو دارم

کوته نظران در طلب حور و قصورند

من روی توجُّه بسر کوی تو دارم

عمریست که از بیم رقیبان تو خود را

مشغول دگر جای و نظر سوی تو دارم

گر طبع مرا شعر بلند ست عجب نیست

آری سخن از قامت دلجوی تو دارم

گر تبغ تو در قصد سر ابن حسام است

فرمای که سر بر خط یرغوی تو دارم

غزل شمارهٔ ۱۳۷

بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم

دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم

سالها سودای ابروی تو در سر داشتم

بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم

از وجودم تا عدم مویی نماند در میان

در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم

باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر

در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم

گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش

من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم

تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام

روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم

جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند

چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم

غزل شمارهٔ ۱۳۸

به رویت گر نظر کردیم ، کردیم

بکویت گر گذر کردیم ، کردیم

چو گویند از دهانت تنگدستان

سخن گر مختصر کردیم ، کردیم

به امید لب شکر فشانت

تمنّا شکر کردیم ، کردیم

لبت در بوسه گر کامم روا کرد

تقاضای دگر کردیم ، کردیم

به رویت کان تماشاگاه جانست

تماشایی اگر کردیم ، کردیم

ز سودای پریشانی زلفت

صبا را گر خبر کردیم ، کردیم

به پیش ناوک دلدوز چشمت

اگر جان را سپر کردیم ، کردیم

جفای روی خوبت گر حوالت

به دوران قمر کردیم ، کردیم

من و ابن حسام از خاک پایت

چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم

غزل شمارهٔ ۱۳۹

چو زلف خود فرو مگذار کارم

که چون زلفت پریشان روزگارم

به یاد لعل شیرینت چو فرهاد

بتلخی روزگاری می گذارم

بجز نقش رخت نیکو نیاید

ز هر نقشی که نیکو می نگارم

نیارم بر زبان اورد نامت

که گر یارم بشب خفتن نیارم

درازی شب هجران ز من پرس

که شب تا روز اختر می شمارم

بسوزد مشعل تابنده ماه

گر از سوز درون آهی برآرم

ز تاب هجر زلفت چون بنفشه

سر از زانوی حسرت بر نیارم

بیا ساقی ز چشم نیمه مستم

قدح پر کن که در عین خمارم

نمی یابم ز گلزار تو بویی

ز غمزه می زنی بر دیده خارم

رخ ابن حسام و خاک راهت

که در راهت جز این رویی ندارم

مرا استاد عشقت نکته دان کرد

که رحمت باد بر آموزگارم

غزل شمارهٔ ۱۴۰

طرفه طوطی ّ شکَّرستانیم

عندلیب هزار دستانیم

طایر آشیان لاهوتیم

تو چه دانی که ما چو مرغانیم

در زوایای قدس معتکفیم

محرم بزم عیش سلطانیم

درد و درمان ما بجوی که ما

گاه دردیم و گاه درمانیم

دیگران گو نبشته برخوانید

زان که ما نا نبشته می خوانیم

جان به ما شاد و ما بجانان شاد

جان جانیم و جان جانانیم

ما چو ابن حسام در رخ دوست

همچو گل تازه روی و خندانیم

غزل شمارهٔ ۱۴۱

بی نیازی تو و ما بهر نیاز آمده ایم

رفته بودیم ز کوی تو و باز آمده ایم

روی دل در طرف زاویه ی تحقیق است

ما بر این رو[ی] نه بر وجه مجاز آمده ایم

دوش الطاف تو چون بنده نوازی می کرد

گفت : باز آی که ما بنده نواز آمده ایم

بی جواز خط تو رفتن ما ممکن نیست

رقعه ای ده که به امید جواز آمده ایم

تا مگر سرو قدت سایه کشد بر سر ما

سر قدم ساخته از راه دراز آمده ایم

بسته احرام ره کعبه اقبال شما

بصفا سعی نموده به حجاز آمده ایم

طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست

نظری کن که بمحراب نمازآمده ایم

مگذاریم به داغ از تو [چو] شمع از سر سوز

غالب آن است که با سوز و گذاز آمده ایم

تا که محمود شود عاقبتت ابن حسام

جان فدا کرده به دیدار ایاز آمده ایم

غزل شمارهٔ ۱۴۲

گر چه بس منفعل از شرم گناه آمده ایم

تکیه بر مرحمت لطف اله آمده ایم

دست در دامن ملاح عنایت زده ایم

ما بدین بحر نه از بحر شناه آمده ایم

رقم جرم و گناه از صفحات عملم

محو فرمای که بس نامه سیاه آمده ایم

دهن از سوز درون خشک و رخ از دیده پر آب

به انابت بدرت با دو گواه آمده ایم

تا به اعزازچو یوسف به عزیزی برسیم

ما بدین مصر به تاریکی چاه آمده ایم

جای آن هست که دریوزه کنیم ابن حسام

بر سر راه چو بی توشه ی راه آمده ایم

غزل شمارهٔ ۱۴۳

سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن

راست گویم هرچه من گویم از ان بالاست آن

ابرویت بر قامتت بالا نشینی می کند

راستی کج می نشیند ابرویت با راستان

گفتمش : رویت به زیبایی دل از ما می برد

گفت : هر چه روی زیبا می کند زیباست آن

گفت : بر خاک سر کویم چه ماوی کرده ای

گفتم : آری خاک کویت جنه المأواست آن

گفتمش : با عارضت زلفت تناسب از چه یافت

گفت :ماه روشن است این و شب یلداست آن

گفتمش : خواهم زدن در حلقه زلف تو چنگ

گفت : کوته کن سخن سر حلقه غوغاست آن

آنچه از عشق تو پنهان داشتی ابن حسام

این زمان بر چهره زردش همه پیداست آن

غزل شمارهٔ ۱۴۴

بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این

جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این

گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا

گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این

گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است

گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این

گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟

گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این

گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای

گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این

گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش

گفت ترک مست را اندیشه یغماست این

گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام

گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این

غزل شمارهٔ ۱۴۵

چه افتادت ای ترک خرگاه من

که بر من نمی تابی ای ماه من

بدین سر بلندی که در سرو تست

بدو کی رسد دست کوتاه من

ز وجهی که نیکوست روی تو خواست

دل رو شناس نکو خواه من

ره صومعه دوش دیدم به خواب

بیا مطرب امشب بزن راه من

چو آیینه گر نیستی سخت دل

اثر کردی اندر دلت آه من

به جز تو نخواهم من اندر دو کون

گواه سخن حسبی الله من

تویی هم حجاب تو ابن حسام

چرا بر نمی خیزی از راه من

غزل شمارهٔ ۱۴۶

ای قامت بلند تو عمر دراز من

محراب ابروی تو محل نماز من

هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز

و آگه نیی ز گریه و سوز و گداز من

رازم به زیر پرده ز مردم نهفته بود

بر رو فکند اشک من از پرده راز من

گر قسمتم به کوی خرابات کرده اند

با قسمت ازل چه کند احتراز من

من کار خود چنان که بباید نساختم

باید که لطف دوست شود کارساز من

ای سرو خوش خرام بنه سرکشی ز سر

در ناز خود مبین و ببین در نیاز من

یا در کشم به دامن همت که عاقبت

سر بر کشد ز جیب حقیقت مجاز من

ابن حسام را چو محل پیش بار نیست

خیز ای نسیم و عرضه کن از من نیاز من

باشد به نیم جرعه کند کار من تمام

ساقی میر مجلس مسکین نواز من

غزل شمارهٔ ۱۴۷

رخسار تو بی نقاب دیدن

یک شب نتوان به خواب دیدن

رویی که حجاب آفتاب است

کی شاید بی حجاب دیدن

در دیده ی ما خیال رویت

چون مه بتوان در آب دیدن

در روی تو چشم خیره گردد

نتوان رخ آفتاب دیدن

چشم تو خراب کرده دل را

تا چند توان عتاب دیدن

آخر بتوان بعین رحمت

یکبار بدین خراب دیدن

باریک دقیقه ای ست اینجا

در موی تو پیچ و تاب دیدن

غزل شمارهٔ ۱۴۸

طراز طُّره مشکین پر شکن بشکن

دل شکسته مجروح صد چو من بشکن

ز چین زلف گرهگیر نافه ای بگشای

به بوی مشک خطا رونق ختن بشکن

بخنده زان لب شیرین عبارتی بگشای

به نکته منطق طوطی خوش سخن بشکن

چو لعبتان چمن باغ را بیارایند

به باغ بگذر و آرایش چمن بشکن

برنگ عارض گلرنگ ، آب لاله بریز

ببوی سنبل تر نکهت سمن بشکن

اگر ز پسته تنگ تو غنچه لاف زند

به دست باد صبا غنچه را دهن بشکن

ز گوی غبغبت ار سیب می زند ز نخی

چو وضع خویش نداند ورا ذقن بشکن

بیار لؤلؤ منظوم شعر ابن حسام

هزار در ثمین را ازو ثمن بشکن

غزل شمارهٔ ۱۴۹

ترا که گفت که بر برگ گل کلاله فکن

بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن

به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه

بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن

میار باده تلخم که عیش من تلخ است

ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن

چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی

کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن

مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست

ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن

غزل شمارهٔ ۱۵۰

دهانش آرزوی تنگدستان

عذارش قبله آتش پرستان

بجای پسته و شکر تمامست

دهان ساقی و لب نقل مستان

ز دیوان کمال از غایت لطف

بدست آوردم این معنی بدستان

دهانش هست میگویند آن نیست

میانش نیست ، می گویند و هست آن

دل ابن حسام آن غمزه گر خست

کدامین دل که آن غمزه نخست آن

غزل شمارهٔ ۱۵۱

بیا و معنی اسرار ما مشاهده کن

حیات جان ز لب یار ما مشاهده کن

طریق بنده نوازی و رسم دلداری

گرت دلیست ز دلدار ما مشاهده کن

به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند

بیا و رونق بازار ما مشاهده کن

حدیث عقل نیابند در دفاتر ما

رموز عشق در اشعار ما مشاهده کن

ز مرهمی که رسد لطف دوست بر دل ریش

دوای سینه افگار ما مشاهده کن

هزار دانه که در گوش هوش باید کرد

ز عقد طبع دُرَربار ما مشاهده کن

شکر که طعمه به طوطی دهند ابن حسام

تو از مقاله گفتار ما مشاهده کن

غزل شمارهٔ ۱۵۲

ای خیال عارضت گلشن نگار چشم من

رُسته شمشاد قدت در چشمه سار چشم من

گر خیالت دامن آب روان می بایدش

گو بیا چون سرو بنشین بر کنار چشم من

چشم خوشخوابت به عیاری و شوخی می برد

صبر و آرام دل خواب و قرار چشم من

وعده دیدار خویشم داده بودی پیش ازین

آخر ای جان رحم کن بر انتظار چشم من

می خلد در دیده من خار مژگانت چو تیر

وه کز آن خارست دایم خار خار چشم من

با دل من هر چه رفت از اختیار دیده بود

آه دل کاین دل چه دید از اختیار چشم من

از غبار دامنت بر چشم من گردی فشان

کان جواهر سرمه بنشاند غبار چشم من

مقدمت را هر کسی آخر نثاری ساختند

دُرّ و مروارید غلطان بین نثار چشم من

رازت ای ابن حسام از پرده بیرون میکشد

مردم غمَّاز کامد پرده دار چشم من

غزل شمارهٔ ۱۵۳

آن سرو ناز کو که ببوسیم پای او

روشن کنیم دیده به خاک سرای او

او سر زناز خویش نیارد بما فرود

ما چون بنفشه سر بنهاده به پای او

او را به جای ما به غلط گر کسی بود

ما را کسی نبود و نباشد به جای او

او گر جفا و جور کند بر دلم چه باک

ما دل نهاده ای به جور و جفای او

او گر رضای خاطر ما را نگه نداشت

ما بنده ایم خاطر ما و رضای او

او گر گدای درگه خود را ز در براند

آیا کجا رود ز در او گدای او

او گلبنی است تازه ز گلشن سرای جان

ابن حسام بلبل دستان سرای او

غزل شمارهٔ ۱۵۴

گران جانی مکن جانا و بشنو

مکن تکیه برین چرخ سبک رو

میفکن عشرت امشب به فردا

که روز نو بیارد روزی نو

چو نتوان خورد بیش از روزی خویش 

رها کن تا توانی این تک و دو

بقا و ملک اگر پاینده بودی 

که دادی تخت کیخسرو به خسرو

تو چون طبل تهی دایم بفریاد

زمانه می زند طبل روا رو

دلا بیرون شو ار کاری نداری 

برون شو بایدت از خود برون شو

غلام همت آنم که پیشش

نسنجد حشمت دنیا به یک جو

شب ار در زاویه نبود چراغت

بمان تا مشعل ماه افکند ضو

بس است ابن حسام اینک که افتاد

ز مهر ماه رویان بر تو پرتو

غزل شمارهٔ ۱۵۵

دل را حضور نیست دمی بی حضور او

خرم دلی که شاد بود با سرور او

پویندگان وادی ایمن توقُّفی

باشد که لمعه ای بدرخشید ز نور او

سالک به اهتمام ارادت وصال یافت

موسی و ذرّه ای ز تجلّی و طور او

درس زبور عشق به عشّاق می دهند

داوود را ترنّم زیر زبور او

آن را که در بهشت لقا وعده کرده اند

او را چه التفات به حور و قصور او

اسرار دنیوی چه متاعیست پر غرور

هان تا مگر نفریبد غرور او

ابن حسام تا نشوی ملتغت به غیر

پرهیز کن ز آتش قهر غیور او

غزل شمارهٔ ۱۵۶

دلم صید کردی بدان چشم آهو

گرفتار گشتم بدان جعد گیسو

قدم شد خمیده چو ابروی شوخت

نبد با کمال تواش زور بازو

دلم چون پریشان نباشد که باشد

چو زلف تو آشفته دایم برآن رو

تنم را ببستی دلم را بخستی

بدان زلف مشکین و آن چشم جادو

دلا راستی جو و آن سرو قامت

خیال کج ما و ان خط ابرو

چه باریک بینم خیال میانت

سخن در میانست و او به یک مو

چو زان سنبل تر نسیمی نیابیم

بسان بنفشه سر ما و زانو

چرا خال او می کند غارت دل

که یغمای ترکان نبد رسم هندو

نکو دانم اوصاف رویش ولیکن

کما هی حسنش ندانم کما هو

به میدان کیّال روز قیامت

بود نامه عشقم اندر ترازو

بخوان شعر ابن حسام از سر سوز

که از جان مستان برآرد هیاهو

غزل شمارهٔ ۱۵۷

من مرغ آشیانه قسدم به دام تو

ز آرامگه رمیده و یک چند رام تو

ای ساکنان کوی ترا چشم روشنی

از خاک آستانه عرش احترام تو

روح ملک به جبهه بساید هزار بار

خاکی که بر کشند برو نقش نام تو

زنده شود به بوی تو عظم رمیم من

بر خاکم ار رسد قدم خوشخرام تو

روی تو روز روشن و زلفت شب سیاه

فرخنده باد روز و شب و صبح وشام تو

خوش می کشد به دایره خط زمرُّدی

برگرد شکَّرت لب یاقوت فام تو

تا نسخ کرد ثلث عذارت خط غبار

نصفی خسوف یافت ز ماه تمام تو

باشد صباح دور قیامت صبوح من

آن شب که جرعه ای بدهندم ز جام تو

ابن حسام باده ی گلگون من ز دست

پاینده باد عشرت شرب مدام تو

غزل شمارهٔ ۱۵۸

چون بلا نیست بی مشیَّت او

دل نهادیم بر بلیَّت او

جلوه حسن یار بین و مبین

حال کیفیت و کمیَّت او

مفلسانیم و با هزار امید

دست در دامن عطیَّت او

غیر با دوست در نمی گنجد

بر حذر زآتش حمیَّت او

صوفی انکار دُرد نوش مکن

تو چه دانی صفای نیَّت او

های و هویی که از هوا داریم

آن هوی نیست بی هویَّت او

با قدشت راست گشت ابن حسام

آفرین باد بر سویَّت او

غزل شمارهٔ ۱۵۹

نگار من که میان بسته ام به خدمت او

هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او

اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم

ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او

لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد

نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او

اگر چه در لبش آب حیات موجود است

بسوخت سینه من زآتش محبت او

بدین قدم نتوانم که راه او پویم

بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او

کدام سر که توانم فکند در پایش

کدام دیده که بینا شود به طلعت او

حواله گر بسوی کعبه گر خرابات ست

تو دم مزن که برون نیست از مشیَّت او

مراد گوشه نشینان نعیم حور و قصور

مراد ما همه او هرکسی و نیّت او

ز یمن موکبش ابن حسام زنده شود

گر اتّفاق گذر افتدش بتربت او

غزل شمارهٔ ۱۶۰

بلبل از شاخ گل زند هوهو

نغمه کبک و بانگ تیهو هو

بگذر وقت گل به باغ بهار

بشنو از مرغزار آهو هو

در رخ و زلف آن نگار نگر

تا بگوین ترک و هندو هو

می نماید بعینه گویی

زان میان دو چشم جادو هو

چشم و ابرو و غمزه دلجویند

فَتحا شَیت لَن یَضلُّوا هو

بنگر ابن حسام از چپ و راست

بِشِنو ، دم به دم ز هر سو هو

ما هم او و او همه ماییم

هو و هوهو و هو و هوهو

غزل شمارهٔ ۱۶۱

ای به جبین و هر دو رخ زهره یکی و ماه دو

بر دلم از قد و خدت خانه یکی و ماه دو

ریخت دو چشمت از دلم خون عذار عذر خواست

ای همه عذر تو نکو عذر یکی گناه دو

جان ز لبت دو بوسه خواست گفت بساز بر یکی

ای دهنت زما به تنگ خواه یکی و خواه دو

ملک دلم خراب کرد سوز درون و آب چشم

چون نشود خراب ملک ، ملک یکی و شاه دو

گه به پنای آن دو زلف گاه بسایه قدت

ابن حسام را نگر سایه یکی پناه دو

غزل شمارهٔ ۱۶۲

مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده

حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده

دل خراب به چشم تو حال خود می گفت

به غمزه گفت که افسانه را به خواب مده

به روز گریه دلم را شکیب می فرمود

به هایهای بگفتم سخن به آب مده

چو ما ز لعل تو آب حیات می جوییم

بجانبی دگرم وعده سراب مده

شراب ناب به افسردگان بده ساقی

چو من به بوی تو مستم مرا شراب مده

صبا شمامه خاک دیار یار بیار

دگر مشام مرا زحمت گلاب مده

بپوش سرّ حقایق ز سفله ، ابن حسام

خراج گنج معانی به هر خراب مده

غزل شمارهٔ ۱۶۳

شب است و خال تو اندر خیال چشم سیاه

کمند زلف تو دامست و بخت من گمراه

میان این همه ظلمت خیال سودایی

چگ.نه راه برد لا اله الا الله

دلم به زلف تو بسته است امید لیک چه سود

که آن امید دراز است و عمر من کوتاه

ز حصرت دهنت غنچه را جگر خون است

ز رشک زلف تو دارد بنفشه زلف دو تاه

بر آستان تو امشب ز آب دیده من

برست لاله رنگین و بر دمید گیاه

حدیث شوق تو پنهان نمی توانم کرد

که هست برزخ زردم سرشک سرخ گواه

ز آفتاب عذارت بسوخت ابن حسام

کنون به سایه سرو قد تو برد پناه

غزل شمارهٔ ۱۶۴

نظری سوی به ما کن صنما گاه به گاه

کان دو رخساره ببینیم مگر ماه به ماه

تا مگر ناله ام از رهگذری گوش کنی

می روم ناله کنان بر گذرت راه به راه

تا به آیینه رخسار تو زنگی نرسد

می نشیند شرر سینه من آه به آه

سایه سرو سهی زآن قد دلجوی بجوی

کام دل گر بدهد زآن لب دلخواه بخواه

صیت شعر تو در افواه جهان ابن حسام

منتشر گشت و به زودی برسد فاه به فاه

غزل شمارهٔ ۱۶۵

دلم به چشم تو آمد به دودمان سیاه

حذر نکرد همانا ز خان و مان سیاه

ز قید زلف تو پرهیز می کند دل من

چنانکه مار گزیده ز ریسمان سیاه

زبان برید قلم راز من هویدا کرد

سرش بریده که در من کشد زبان سیاه

فغان که صومعه گیران دورنگ و زّراقند

به درعه های سفید و به طیلسان سیاه

شبی دراز به باید که من بپردازم

شکایت سر زلف تو با شبان سیاه

چو خط سبز تو بگرفت طرف چشمه نوش

خضر به آب حیات امد از مکان سیاه

نشان خال تو بر دل نگاشت ابن حسام

که هرگزش مرواد از دل آن نشان سیاه

غزل شمارهٔ ۱۶۶

کَالبَدر مَحیَّاک مِن الحُسنِ تلآلآ

الله ُ مَعَک زادکَ حُسناً و جَمالا

هر کس به جهان در پی حالی و خیالیست

مائیم و خیال رخ زیبای تو حالا

مشتاق ترا حال چو زلف تو پریشان

عشاق ترا کار چو بالای تو بالا

آزادی قد تو کند سرو خرامان

ای سرو سهی بنده آن قامت و بالا

لعل لب دلجوی تو دُرجیست گهر پوش

یا حقه یاقوت پر از لؤلؤ لالا

خاک قدم از دیده اغیار نگهدار

شرط است که ندهند ره دزد بکالا

بر خاک درت ابن حسام از چه نشسته است

قَد کان لَه مِنک تمنَّی َ و مآلا

غزل شمارهٔ ۱۶۷

شبی به پیش تو خواهم نشست روی بروی

تطاول سر زلفت بگفت موی به موی

به بوی زلف تو آشفته حال می گردم

بسان باد صبا در ره تو کوی به کوی

بسوی صومعه گاهی ، گهی بسوی کنشت

همی روم به طلب در پی تو سوی به سوی

نشان سرو تو از جویبار می جویم

چو آب از این سببم سر نهاده جوی به جوی

ز گفت و گوی عواقب مگوی ابن حسام

بیاد غبغب جانان سخن ز گوی بگوی

شدن به جانب چین بهر مشک عین خطاست

بجای مشک تو ان زلف موشک بوی به بوی

غزل شمارهٔ ۱۶۸

بت گلعذار اگر ز ره کرمی بما گذری کنی

چه شود بجانب ما اگر به کرشمه ای نظری کنی

نه نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی

بوصال صبح رخ چو روز ، شب هجر ما سحری کنی

چو بنزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود

تو به کیمیای عنایتی مس قلب ما چو زری کنی

سر کوی او نرود کسی که نه سر در آن سر کو نهد

تو نه مرد این روشی اگر ز چنین بلا حذری کنی

ز کمینگه خم ابرویش چو به تیر غمزه کند گشاد

بر تیر او تو نه عاشقی که نه سینه را سپری کنی

نفس چو آتش گرم من تو در آن عذار چو آینه

نکنی که ناگه از آتشی دل سوخته اثری کنی

پسر حسام چو عندلیب ریاض گلشن قدسییی

بله وقت شده که بدان چمن سوی آشیان گذری کنی

غزل شمارهٔ ۱۶۹

تو را که درد نباشد به درد من نرسی

به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی

تو گرم و سرد جهان چون ندیده ای چه عجب

اگر به سوز دل و آه سرد من نرسی

ز گرد چهره ی من آستین دریغ مدار

کز آستانه چو رفتم به گرد من نرسی

بخورد خاک درت روی خاک خورده من

چرا به غور رخ خاک خورد من نرسی

خبر نداری از اندوه و درد ابن حسام

به درد من نرسی تا به درد من نرسی

غزل شمارهٔ ۱۷۰

مباد دیده روشن چو در نظر تو نباشی

بصر مباد کسی را که در بصر تو نباشی

مباد پسته و شکر چو از دهان و لب خویش

درون مجلس دل پسته و شکر تو نباشی

مرا به مجلس مستان شراب ناب نباید

اگر ز چشم و ز لب نقل ماحضر تو نباشی

کجا علاج پذیرد جراحت دل ریشم

شفای سینه ی مجروح من اگر تو نباشی

طبیب کرد دوای مشام من به ریاحین

چه جای بوی سپر غم چو غم سپر تو نباشی

نیاز و زاری ابن حسام کی بپذیرند

گرم به شب غرض از ناله سحر تو نباشی

غزل شمارهٔ ۱۷۱

خوشا آن دل که جانانش تو باشی

خنک باغی که ریحانش تو باشی

به رشک آید قد طوبی در آن باغ

که سرو ناز پستانش تو باشی

علاج درد بی درمان نجوید

دوا جوئی که درمانش تو باشی

خبر ها می دهد هدهد دگر بار

سبا را تا سلیمانش تو باشی

در آن مجلس شکر ریزد به خروار

که طوطی سخن دانش تو باشی

مرا ابن احسام این مرتبت بس

که جانانش تو و جانش تو باشی

سزد گر بر همه خوبان کند ناز

بتی کالحق غزلخوانش تو باشی

غزل شمارهٔ ۱۷۲

چون ذرّه به خورشید تو داریم هوایی

در فهم نیازیم به جز روی تو رایی

از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم

باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی

آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز

آه ار نکند عمر من امروز وفایی

ما عمر دراز قد چون سرو تو جوییم

گر چه نبد از جانب اوطال بقایی

در راه بسی دست زنان بی سر و پاییم

ما هم بزنیم آنچه توان دستی و پایی

با زلف تو حیف است که در بند خطاییم

چون چین سر زلف تو کو نافه گشایی

هجر تو کشیدیم به سودای وصالی

درد تو چشیدیم به امید دوایی

شب ناله من دامن افلاک بگیرد

آخر رسد این ناله شبگیر به جایی

در پای تو مردن هوس ابن حسام است

هیهات که شاهیست تمنَّای گدایی

غزل شمارهٔ ۱۷۳

شب وداع و غم هجر و درد تنهایی

دل شکسته و محزون کجا شکیبایی

سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت

مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی

چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند

تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی

حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست

و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی

دوای درد دل دردمند من لب توست

مفَّرَح است علاج مزاج سودایی

گره ز کار پریشان بسته بگشاید

اگر گزه ز سر زلف بسته بگشایی

به بوی زلف تو دل در پی صبا می رفت

بخنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی

نگار کرده ام از خون خیال خانه چشم

مگر به خانه رنگین دمی فرود آیی

بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت

که بلبلان به چمن واله اند و شیدایی

غزل شمارهٔ ۱۷۴

بر گرد مه ز غالیه پرگار می کشی

بر طرف روز نقش شب تار می کشی

آن روز شد که راز نهان داشتم که باز

رازم چو روز بر سر بازار می کشی

زنار زلف آتش عشقت بلا شدند

زین باز می کُشی و به زنَّار می کَشی

دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود

بازش بدام طُّره ی طَّرار می کشی

زآشوب چشم توست که ابن حسام را

از صومعه به خانه خمّار می کشی

غزل شمارهٔ ۱۷۵

از نرگس خوش خواب تو در عین سیاهی

ماه رخ تو آینه صنع الهی

سودا زده چشم تو صد جادوی بابل

در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی

در وصف تو هر کس به تصور سخنی گفت

اوصاف کمال تو نگفتند که ماهی

بخت من و زلف تو مرا کرده پریشان

ای بخت سیاه از من سرگشته چه خواهی

چون شمع بسوز تو همی کاهم و پیداست

زین اشک روان من و رخساره کاهی

از گریه این دیده خونبار ملولم

ترسم که ز چشمم ببرد رنگ سیاهی

گر محضر منشور جمالت بنمایند

خوبان همه بر وی بنویسند گواهی

با ابن حسام ار نظر لطف تو باشد

در ملک معانی بنهد مسند شاهی

غزل شمارهٔ ۱۷۶

آن زلف مشَّوش وش اندر خم و تاب اولی

وآن نرگس خوش منظر مخمور و خراب اولی

چون مشک و گل و نسرین خوش منظر و خوش بویند

بر عارض گلگونت بر مشک و نقاب اولی

در دیده من چهرت در سینه من مهرت

هم دیده و هم سینه بی این دو کباب اولی

چون فصل بهار آید گل در صف یار آید

خوش گوی غزل خواند در چنگ و رباب اولی

در وجه می صافی سجاده من بفروش

کاین خرقه که من دارم در رهن و شراب اولی

این نامه بی ناموس در خم می اندارید

کاین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی

هان ابن حسام امشب خوش گفتی و دُر سفتی

شعر تر حافظ را اینگونه جواب اولی

غزل شمارهٔ ۱۷۷

ای روی تو آیینه انوار تجلّی

بنمای که یابد دل عشّاق تسلّی

در هر سری از عشق و تمنا و هوائیست

ماییم و هوای تو ز اسباب تمنَّی

از صورت خوب تو چه معنی بنماید

آن قوم که صورت نشناسد ز معنی

تا جر رخ زیبای تو صورت نپرستند

گو حسن تو بگشای نقاب از رخ دعوی

مأوای حریفان اگر از جنَّة خلدست

ما را سر کوی تو به از جنَّت مأوی

بر خاک رهت ابن حسام ار ننشیند

در دیده غم دیده او خاک ره اولی

غزل شمارهٔ ۱۷۸

کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی

نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی

عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من

نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی

نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی

سواد خال خجالت ز چهره املی

به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد

عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی

نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال

چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی

عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد

که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی

عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام

چگونه راه رود پای بسته در وحلی

پایان//گنجور

دیوان حافظ_غزل 1تا200


 


دسته بندي: شعر,ابن حسام خوسفی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد