فوج

زهت الاحباب_عطار_عطار,
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

نزهت الاحباب_عطار

نزهت الاحباب_عطار

دیباچه

حمد وافر و ثنای متکاثره آفریدگاری را که نوع انسان را بر دیگر حیوانات مرتبت نطق تفضیل کرامت فرموده و زبان ایشان را در قفس دهان عندلیب آسا بگفتار درآورد و آخشیجانرا که ضد یکدیگرند در یک وجود با هم صلح داد جل جلاله و عم نواله و صلوات بیحد و تحیات بی حد از حضرت ربوبیت بروح مطهر و روضهٔ مقدسهٔ معنبر سید کاینات و خلاصهٔ موجودات محمد مصطفی علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات و بر اولاد واحباب او باد.

بدان ای عزیز که این کتاب را نزهت الاحباب نام نهادیم حق تعالی توفیق رفیق گرداناد و این حکایت عاشق و معشوق یعنی گل و بلبل ومناظرهٔ ایشان و عتاب از طرفین چون بنظر حقیقت بنگری حال اهل دنیا است و معیشت ایشان وبالله التوفیق والیه المرجع و المآب.

بسم الله الرحمن الرحیم

بلبلی از گلستان دور اوفتاد

وز غم گل سخت مهجور اوفتاد

شب همه شب ناله‌ها میکرد زار

صبر از وی کرد عزلت اختیار

هیچ آرامش نبودی روز و شب

روز و شب بودی میان تاب و تب

آه و فریادش بگردون میشدی

دم بدم از عشق محزون میشدی

عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار

بیکس و بی مونس و بی غمگسار

درچنین حالت حدیثی گفت راست

کین همه سرگشتگی از بهر ماست

گفت با خود چون کنم از درد دل

من نیم با این ضعیفی مرد دل

از قضا را می‌گذشت آنجا صبا

تا رود سوی گلستان صفا

نالهٔ بشنید هنگام سفر

از زبان مرغکی بس مختصر

رفت پیشش گفت کین فریاد چیست

این همه شوریدگی از بهر کیست

تو چه مرغی نام خود برگوی راست

کز فغانت بر تنم شد موی راست

گفت ما را بلبلی کردند نام

عشق گل با جان مابسته مدام

من ز عشق روی گل نالم همی

روز و شب در نالشم بی همدمی

گفت ای دل داده میدانی مرا

من کیم کین نکته می‌پرسم ترا

گفت آری پیک راه عاشقان

هست لطفت دستگیر طالبان

تو صبائی در طلب در جستجوی

در حریم وصل گل در گفتگوی

کرد آغاز آن فقیر ناتوان

داستانی در فراق دوستان

بعد از آن بگریست بسیاری بدرد

با دلی پر خون و با رخسار زرد

دل بدرد آمد صبا را گفت پس

من ندیدم چون تو عاشق هیچکس

گر ز من کاری طلب داری بگوی

گفت دارم ای صبای مشکبوی

رحمتی کن بر دل مسکین من

شادگردان خاطر غمگین من

گر ترادر گلستان افتد گذر

این غزل را پیش گل از من ببر

غزل

ای سرو سردار خوبان جهان

الامان از دست عشقت الامان

سخت زارم در فراق روی تو

رحمتی کن بر من ای جان جهان

گر تو جان خواهی روان بخشم ترا

زانکه تو جانی و من زنده بجان

صبر بی رویت ندارم یک نفس

طاقت هجرت ندارم یک زمان

گر بگریم بر غمت بر من مخند

ور برآیم بر سر کویت مران

من ز تو پر خار حسرت مانده‌ام

او ز من فارغ میان گلستان

آخر از بهر خدا در ما نگر

تا بکی باشم ز عشقت در فغان

این غزل چون خواند بر باد صبا

کرد تحسینش صبای با صفا

بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او

پس صبا این بیتها بر لوح دل

نقش کرد و گفت خود را العجل

چون صبا نزدیک گل آمد زراه

دید گل در گلستان همچو ماه

دید گل در گلستان سرفراز

خوش نشسته از سر تمکین و ناز

دید گل را در چمن چون خسروی

مه زرخسار لطیفش پرتوی

گل بدو گفتا کجا بودی بگوی

آنچه می‌باید ترا از من بجوی

گفت عزم آمدن کردم برت

تا به‌بینم دست و پا و هم سرت

مرغکی آمد بر من بس حقیر

برکشیده نغمه‌های دلپذیر

داستانی چند پیش من بخواند

و از غم دل چند حرفی باز راند

رحمتی بر جان غمگینم نهاد

دست من بوسید و در پایم فتاد

گفت چون نزدیک آن زیبا رسی

پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی

باخودش یک لحظه صاحب راز کن

آنگهی شعرمرا آغاز کن

گر اجازت میدهی تا این زمان

گفتهٔ او پیش تو خوانم روان

ور نمی‌دانی که او را نام چیست

گفت میدانم تو یک ساعت بایست

من چنان دانم که بلبل نام اوست

وصل رویم آرزو و کام اوست

عاشق روی من است آن بی وفا

بینوائی خرقه پوش و بس گدا

بارها آمد میان گلستان

عرض ما را برد آن بیخان و مان

چون مرا از گلستان بردند اسیر

در پی احوال شد آن فقیر

گرد بستان و گلستان برنگشت

تخم پیمان و وفاداری نکشت

گر نبودی عاشقی او مجاز

بعد من بودی بر آن آیین و ساز

مردمی باید در این راه نخست

باشد اندر عشق ورزیدن درست

او مرا رسوا کند در هر مقام

کی برد او در ره معنی تمام

چون من از کتم عدم باز آمدم

هر زمان زیبا و با ساز آمدم

اینکه او بازآمده است ای بیوفا

برد مغز من از آن تندی چرا

حالیا آن شعر اورا در نهان

نرم نرمی پیش ما جمله بخوان

تا نگردد باغبان واقف ازین

ور نه خون او بریزد بر زمین

چون صبا بر خواند آن بیت سه چار

کرد اندیشه در آن باب آن فکار

گفت این پوشیده باید داشتن

تخم پنهانی بباید کاشتن

تا نما زشام این گفت و شنید

بود گل را با صبا تا شب رسید

گل صبوحی کرد اندر گلستان

شد منور گلستان در بوستان

چون به گلزار آمد و خرم نشست

رونق گلهای بستان را شکست

چون بسی در خوبروئی ناز کرد

این غزل در مدح خود آغاز کرد

غزل

من نمی‌دانم چه نیکو دلبرم

کز لطیفی در زر و در زیورم

نیستم عاشق چرا هر صبحدم

پیرهن را تا بدامن میدرم

دوست می‌دارند مردم روی من

دل از ایشان من بدین رو میبرم

کس چه می‌ماند بمن از شاهدان

بر سر خوبان از این روشنترم

آنچه درخوبیست دارم ای عزیز

در لطافت غیرت ماه و خورم

چونکه بر رویم سحرگه میفتد

از طراوت لاجرم زیباترم

دست بر دستم برند از گلستان

زانکه خندان روی و نازک پیکرم

چون صبا بشنید آن گفتار او

کرد تحسین بر چنان اشعار او

بردن صبا نامۀ گل به پیش بلبل و نیاز بلبل بحضرت گل

چون صبا بشنید آن گفتار او

کرد تحسین بر چنان اشعار او

گفت ای گل راست گفتی این سخن

هست گفتار تو چون در عدن

شد منور از تو باغ و بوستان

بی‌جمال تو مبادا گلستان

پارهٔ زر در دهان گل نهاد

لاله آمد پیش و در پایش فتاد

لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب

کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب

چون بگفت این بیتها را در صبوح

با صبا گفتا مرا در تن چو روح

این غزل را نزد آن دیوانه بر

که تو از عشق جمالم درگذر

تا نفرمایم ریاحین را به تیغ

سر ببرند از تو ایشان بی دریغ

این همه شور و شر و غوغات چیست

وین همه فریاد تو از بهر کیست

من ز تو بیزارم و آواز تو

من نخواهم شد دمی همراز تو

پادشاهی نیستی یا سروری

خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری

تو گدائی عشق باشه باختن

جوز بر گنبد بود انداختن

لقمهٔ خود تا نماند در گلوت

ور نه آید سنگ خذلان برسبوت

گفت بسیاری از اینها با صبا

چون رسی پیشش بگو این ماجرا

گفت فرمان ترا من چاکرم

هرچه گوئی جمله پیش او برم

آمدن قمری نزد بلبل و غمازی او از گل

پیش از آن دم کاید ازمحبوب ذوق

قمری آمد با دل مدروح و شوق

گفت از گل غیبت بسیار او

داشت صد انواع درد کار او

کرد غمّازی بلبل هر زمان

جان و دل در باخته بلبل روان

گفت ای بلبل ز من این پند گوش

کن تلطف باش در هجران خموش

کین زمان در خدمتش دیدم محن

گلستان از بوی آن مشک ختن

عشق می‌بازد بر وی مرد وزن

او گشاده روی خندانت چو من

هر که بوی آن گل نو برشنید

خویش را از عشق او رسوا بدید

که جمال خویش کرده آشکار

گفته ‌اندر مدح خود بیتی سه چار

ز آن همی ترسم که در دستان فتد

در میان جملهٔ مستان فتد

زآنکه می‌آیند مردم می‌روند

هر یکی رنگی و بوئی می‌برند

هر زمان با هر کسی دارد نظر

از رموز عشق کی دارد خبر

سخت بی‌دردست از عشاق او

کی بود در راه حق مشتاق او

نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل

گفت بلبل من دگر نایم بباغ

زانکه دارم دل ز جور او بداغ

بیوفائی پیشه دارد آن صنم

لاجرم از دور بانگی می‌زنم

گر بدانی سازگاری می‌کند

مهر پیوندی و یاری می‌کند

عاشق خود را نمی‌راند ز پیش

می‌شدم نزدیک او با جان خویش

چونکه با عاشق نمی‌سازد دمی

بهر دل ریشان ندارد مرهمی

من چرا آیم بباغ و بوستان

تا کرا بینم میان گلستان

خوبرو هستند در عالم بسی

نیست اندر نسل آدم زو کسی

مشتری هستند او را بی شمار

من ندارم طاقت این کار و بار

در رهم صد خار محنت می‌نهد

هر دمم صد درد و زحمت می‌دهد

هر زمان بر رنگ و بو نازد همی

در ره عشقم زبون سازد همی

نالهٔ من از غنون دیگر است

عاشقان را نالهٔ من درخور است

من سلیمان را غلامی کرده‌ام

جملهٔ مرغان را گرامی کرده‌ام

او چه داند قدر چون من بلبلی

نیست پیش اهل دل جز یک گلی

گوئیا از عجز میرانم سخن

ورنه کی باشد حدیث ما محن

گر چه می‌گویم سخن از درد دل

تو مگو آنجا که من گردم خجل

گفتهٔ آزرده دل باشد درشت

بی لگد نبود بدان پا دار مشت

چون بیاوردی ازو پیشم خبر

گر توانی از منش حرفی ببر

گفت نتوانم سخن گفتن ز تو

پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو

گر برم حرفی بداند غمز من

زانکه او داناست اندر رمز من

صبر کن امشب که می‌آید صبا

نزد تو باصد عتاب و ماجرا

الوداعی کرد بلبل را و رفت

صبحدم باد صبا آمد شنفت

نالهٔ بلبل شنید ازدور جای

کای صبا بهر خدا زوتر بیای

چون صبا را دید نالش کرد زار

همچو ابری کرد چشم او نثار

گفت آن دم با صبا احوال خویش

گرمتر شد هر زمان بر حال خویش

کای صبا از دوست پیغامی بده

گر دعائی نیست دشنامی بده

هرچه آن گل بر زبان آورده بود

یک بیک با بلبل مسکین نمود

و آن غزل برگفت که فرموده بود

خویش را در هر سخن بستوده بود

بلبل مجروح را مجروح کرد

هر غم دل بر زبان مشروح کرد

غزل

ای چون من صد بنده و چاکر ترا

تا بکی باشم چنین غم خور ترا

من چنین دور از وصال روی تو

باغبان شب تا سحر در بر ترا

ای مسلمان بر من مسکین ببخش

تا نگوید هیچکس کافر ترا

رحمتی کن بر من بی پا و سر

تا ببازم جان و دل برسر ترا

خون ما برخاک می‌ریزی مریز

تا نگیرد داور محشر ترا

آه از آن مشاطه کو نقش تو بست

با زر و زرینه و زیور ترا

حال من تا تو نبینی ای صنم

کی به پیغامی شود باور ترا

بر صبا چون کرد املا این غزل

گفت دارم عشق رویش از ازل

این غزل را هم بگوش او رسان

در نهانی تا بدانند ناکسان

کاین پریشان حال را بر جان ببخش

دردمند عشق را درمان ببخش

تا ببازم جان خود را در غمت

کی بدارم دست من از دامنت

چون شنید این نکته‌ها بر گفت باز

نزد گل آمد به هنگام نیاز

چون میان گلستان شد صبحگاه

گل شکفته بود همچو روی ماه

چون بیامد پیش روی گل رسید

مرحبائی کرد چون گل را بدید

گل بدو گفت ای صبا امشب مرا

در چمن تنها رها کردی چرا

گشت معلوم صبا آن گفتنش

تا ندانند دشمنان در سفتنش

حال را می‌گفت با گل سر بسر

گشته از عشق رخش از خود بدر

نازها می‌کرد گل در انجمن

چاک کرده هر زمانی پیرهن

بلبل شوریده گفتا زینهار

گر مجالی باشدت پیش نگار

این غزل را پیش آندلبر بخوان

رخش دانش اندرین معنی بران

باز گل اندیشهٔ بسیار کرد

عاقبت غم بر دل خود یار کرد

ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل

نرم شد در عشق بلبل خاطرش

شفقتی بنمود طبع ماهرش

گل بخنده گفت با باد صبا

ای ندیم من چه فرمائی مرا

چون صبا بشنید کردش آفرین

گفت چون دیر آمدی ای نازنین

اعتمادی نیست بر دوران حسن

زود گردد پاره شادوران حسن

حسن چون عمر است چون باید بکس

دل بدست آورد که کار اینست و بس

دستگیری کن چو داری دستگاه

بد مکن زیرا بدت آید براه

نوعروس خوبروئی دلفریب

عاشقان را کی بود ازتو شکیب

این مصالح آن چنان بیند رهی

خوب باشد که مر او را دل دهی

در سخنهائی که روح افزایدت

هر زمان از غیب در بگشایدت

نزد خود خوانش چو دیگر بندگان

تا شود خرسند چون خرسندگان

باشد اندر خدمتت چون او بپای

پیش تختت چون غلامان سرای

گل صبا را گفت این فرمان تراست

نزد خود خوانش اگر شه ار گداست

این غزل را در بدیهه همچو زر

کرد انشا باصبا گفتش ببر

غزل

ای پر آتش داشته پیوسته دل

هر شکایت کان ز ما داری بهل

بار عشق روی ما برجان منه

تا نگردی در غم هجران خجل

چشم راهی می‌کشم زوتر بیا

العجل ای یار زیبا العجل

پای ما چون سرو بستان ز انتظار

هست یا سودات تا زانو بگل

با صبا همراه شو هنگام صبح

گر شکایت نیستت ازما بدل

بر سر پیمان و عهدت آمدم

تا نگوئی دیگرم پیمان گسل

متصل می‌باش با ما روز و شب

راز دار ما شو و شو متصل

روی من می‌بینی که از خوبی گذشت

از جمال خوبرویان چگل

ادامه

چون بخوانی این غزل با او بگوی

انتظارت می‌کشم زوتر بپوی

تا بخواهم عذر تو یکبارگی

زانکه از ما دیدهٔ آوارگی

هیچ اندیشه مکن از دشمنان

زانکه دارم بیعدد من دوستان

چون بدانند دوستان احوالهات

رحمت آرند بر تو و آمالهات

بوستان و گلستان آن تواست

بعد از این جان من و جان تو است

باغبان را من کنم دلخوش ز تو

گرچه در دل دارد او آتش ز تو

روز وشب در مجلسم باشی مقیم

نزد من باشی مرا باشی ندیم

آنچه می‌گویم برو باوی رسان

گو مترس از ناکسان و از کسان

کرد یک یک آن حکایتهای راز

از برای خاطر آن دل نواز

چون صبا را دید بلبل پیش رفت

مست عشق آمد دلش از خویش رفت

دست بوسی کرد وز جان ناله کرد

دیده را چون ابر پر از ژاله کرد

گفت نه برگردنم منت بسی

زانکه از من می‌کشی زحمت بسی

باز رستی از نگار سنگدل

دلبر هر جائیی پیمان گسل

آوردن باد صبا مژدۀ بلبل از گل و بر سر پیمان آمدن او

گفت با بلبل که شادی کن کنون

زانکه دولت مر ترا شد رهنمون

چون بسی گفتیم از دستان تو

گل بیامد بر سر پیمان تو

بعد ازین شکرانه می‌باید مرا

زانکه کردم درد جانت را دوا

گفت معشوقت که از رفته مگوی

هرچه ماگفتمم از گفته مگوی

کز برای عذر تو گفتم غزل

از صبا بشنو که دارد در بغل

کرد آغاز آن سخن را کارساز

آن سخن‌هائی که گفته بد براز

سر بسر تفسیر کن در پیش او

تیرها انداخت پر از کیش او

کانتظارت می‌کشد برخیز زود

تا بمیرد هر که باشد از حسود

مرهمی کن با من دلداده مرد

گر همی خواهن خلاصی دل ز درد

گفت بلبل ای برادر راست گوی

تا در اندازم بپایت سر چو گوی

زانکه او شاهیست با خیل و حشم

پیش او مانند من صد کالعدم

بارها رفتم براهش در حضور

تا رسد از پرتو رویش چه نور

ناله‌های صبح آخر کار کرد

بر دل و جان فتنهٔ بسیار کرد

هیچ روزی یاد این غمگین نکرد

گوش بر آواز این مسکین نکرد

گر مرا باور بود از خواندنش

با تو گویم سعی کن آوردنش

گر بدانم یک دلست با من بجان

بر سرش بازم من این جان را روان

کس چه می‌داند که آن عیار چیست

خندهٔ او صبحدم از بهر کیست

تا بدام خود درآرد خاطری

خون کند جان و دل هر ناظری

ناله از طنازی او دل بداغ

ارغوان خون در جگر در صحن باغ

سنبل سیراب ازو با داغ و درد

شنبلید از جور او رخسار زرد

طوطی سازنده قمری پیش او

هست در شهر مطوق خویش او

این همه گویندگان دارد ندیم

کی کند باد من مرد سلیم

من نه آنم کو مرا بازی دهد

چون مرا در دام آرد واجهد

من ازین بازی بسی دیدم ز دهر

شهد شیرین را شناسایم ز زهر

نیر می‌گوئی بیا با من به راه

کانتظارت میکشد گلچهره ماه

من بقول او نیایم پیش او

زانکه من هستم قوی دلریش او

راست می‌گوئی نشان او بیار

تا کنم پیش نشانش جان نثار

گر نشان او بیاری بشنوم

بر چنین کردار تو من بگردوم

چون صبا بشنید از جا برجهید

از فرح آمد در آن گفت و شنید

پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن

گفت بلبل و ای ازین جان باختن

خویش را اندر بلا انداختن

ای گل نوخاسته باری بیا

تا به بینی حال مسکین مرا

تا به بینی حال این بیچاره را

عاشق دل دادهٔ غمخواره را

من نمی‌دانم چه سازم در فراق

زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق

اشک ما چون خون همی آید روان

بر رخ زرد من مسکین دوان

شب همه شب تا سحر از نالشم

روز روشن می‌دهد شب فالشم

کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست

این همه فریاد و سوزش بهر کیست

محرمی باید که همرازم شود

ساز او مانندهٔ سازم شود

ناز عشق خود بگویم چند حرف

کز برای چه بکردم عمر صرف

کس نه بیند ناله و سوز مرا

تا نه بیند همچو شب روز مرا

چند گویم با دل مسکین خود

صبر کن با دل بده تسکین خود

این نصیحت نزد تو چون ماجراست

پند من درگوش او باد هواست

چون کنم دل را بصحرا افکنم

چند ازین خود را بغوغا افکنم

عاشقی ورزیده‌ام من سالها

این زمان دارم از این اقوالها

کس ندارم تا بپرسد حال من

شمهٔ برگوید از احوال من

آه و فریاد از چنین کردار خویش

بازگشتم دور از پرکار خویش

من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام

عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام

از که نالم زانکه من این کرده‌ام

خویشتن را خویشتن آزرده‌ام

شکایت گل از بلبل به پیش باد صبا و عشق او بغیر

باز برگفتار بلبل شد نسیم

همچو شبنم باز بر گل شد نسیم

گل صبا را گفت بلبل بیوفاست

پیش ما آوردنش عین خطاست

مدتی با ارغوان می‌باخت عشق

روز چندی یاسمن پرداخت عشق

خواهرم را آنکه نرگس نام اوست

عاشق او بود کین خوب و نکوست

هیچ گل در بوستان از وی نرست

کو نگفتش عشق او دارم بدست

یار هرجائی نمی‌آید بکار

ترک او کردم تو دست از من بدار

هر که با او باش و جاهل دم زند

عرض خود بر باد بدنامی دهد

گفته بودندم سبکباری مکن

با کسان بد سیر یاری مکن

ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان

تا بیاید نزد من درگلستان

این زمان آمد مرا این حال پیش

از که نالم چون زدم بر خویش نیش

بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی

پیش او از بهر من دیگر مپوی

گر ترا دردی بود در ره مقیم

ور ترا در عشق شد قلب سلیم

با گروه مختلف همدم مشو

پیش هر نامحرمی محرم مشو

خیز ای عطار یکتا شو به عشق

در جمال عقل بینا شو به عشق

در ره او محرم اسرار باش

واقف سر دل عطار باش

چون شنید این نکته‌ها باد صبا

گفت ای فرخ رخ زیبا لقا

هرچه گفتی هست او زان بیشتر

لیک می‌ترسم که هنگام سحر

ناله‌ها پیش خدای خود کند

و از برای تو دعای بد کند

شادمانی تو و آخر در گذار

بر هدف آید خدنگ جان شکار

هر که او شب خیز باشد صبحگاه

حق نگرداند دعای او تباه

خاصه چون او مرغکی شیرین نفس

خلق را بر داستان او هوس

زنده دل مرغیست کو شب تا بروز

در میان باغ می‌نالد بسوز

پادشاهان را هوای صحبتش

هست و می‌دارند دایم حرمتش

عاشق خود را بخوان و خوش بگوی

نیک اندیشان خود را بدمگوی

ور بخواهی پیش تو باشد بپای

آن چنان گویندهٔ دستان سرای

در چمن جائی دهم او را مقام

تا بنالد خوش در آنجا او مدام

گشت راضی گل بدین گفتارها

گفت باید کردنت این کارها

لیک شرطی هست آن باوی بگوی

تا نگرداند ز ما من بعد روی

از گل رخسار ما برگی ببر

نزد آن دیوانهٔ شوریده سر

کین نشان میر خوبانست بیا

بی بهانه صبحدم نزدیک ما

چون صبا شد باز از صحن چمن

برد برگ گل از آن گل پیرهن

آن همه نالهٔ صبا از دور جای

می‌شنید و گفت هان دیگر میای

ناگهانی آن صبا آمد نهان

در گلستان از برای گل عیان

گفت آخر جای بلبل خودکی است

تا به بینم منزلش چون گل کی است

چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه

در نهانی از نشان نیک خواه

رنگ و روی برگ گل بلبل بدید

بر زمین چون مرغ کشته می‌طپید

داستانی اندر این معنی بخواند

هر غمی کان بود از دل باز راند

برگرفت آن برگ گل را بوسه داد

در قدمهای صبا لختی فتاد

کی صبا بی تو مبادا بوستان

و از نسیمت تازه باداگلستان

شد یقینم از سر صدق و صفا

آمدی این بار پیشم ای صبا

بعد از این میآیم و جان می‌دهم

جان خود از بهر جانان میدهم

آوردن باد صبا بلبل را بنزد گل و وصال ایشان باهم

هر دو با هم آمدند تا گلستان

رفت و او را برد نزد دلستان

چون جمال گل بدید آن مستمند

از زبان خویشتن برداشت بند

در مدیح گل بصوت دل ربا

داستانی خواند در پیش صبا

در میان ناله و زاری گذار

گفت دورم بعد از این از خود مدار

گل بچشم مرحمت در وی نگاه

کرد و گفت ای مستمند پرگناه

عالمی را بر سرم بفروختی

این چنین دستان ز که آموختی

عاجزا از گلستان آوارگی

میکنی دیگر مکن بیچارگی

روز و شب در بزم ما میباش شاد

باده مینوش و مده خود را بباد

در وصال یار محرم باش خوش

بامیی صافی تو همدم باش خوش

هر زمان در وصل یار گلعذار

باش دور از آفت رنج وغبار

در جمال گل نظر بازی مکن

بر دل و بر جان خود بازی مکن

باغبان را چون ز بلبل شد خبر

در گلستان رفت آن شوریده سر

روز و شب با گل همی بازد هوس

با صبا و گل شده است او همنفس

باغبان را آتشی در جان فتاد

پیش گلزار آمد و کین در نهاد

صبحگاهی بد که آمد سوی باغ

دل ز دست بلبل مسکین بداغ

آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل

هر گلی کان بود بر شاخی بچید

بلبل بیچاره کان حالت بدید

در معنی از زبان عشق سفت

این غزل بر سرگذشت خویش گفت

غزل

سالها بودم ز عشق گل بدرد

با دو چشم پر زخون و روی زرد

خوش وصالی بُد رخ این باغبان

تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد

برد محبوب مرا از گلستان

با دو چشم پر ز خون و روی زرد

بعد از این خاک سر کویش بیار

بار او بر چشم ما کن همچو گرد

چون نکردم شکر ایام وصال

پیش آمد باز این دوران بدرد

ای دل غمدیده با دوران بساز

یا برو طومار دعوی در نورد

ناله کردن تا چه بگشاید مرا

این زمان از باغبان باید مرا

رفت بلبل از پی گل تا بشهر

تا چه می‌آید بروی گل ز دهر

دید سوراخی درو گل ریخته

آتشی در زیر آن انگیخته

آبروی گل از آنجا می‌چکید

این غزل می‌گفت بلبل می‌شنید

غزل

هی که را رنگی بود بی کر و فر

بیشکی هر کس برو دارد نظر

و آن کس را کاتشی در جان بود

آتشش در جان چه باشد کارگر

ترک چشمی هر کرا زد ناوکی

دارد از دست زمانه در جگر

هرچه من با عاشقان کردم بجور

گردش ایام آوردش بسر

من چنین در آتش از کردار خویش

بلبل بیچاره از من بی خبر

ای صبای خوش نسیم آخر بدم

باد سردی بر من و گرمی ببر

این بگفت و گشت خامش تا برفت

از وجود نازنینش جان بدر

گر تو داری خاطر عطاروش

باشی از فیض خدا صاحب نظر

نالیدن بلبل در فراق گل

بلبل از باد صبا در بوستان

نوحه می‌کردند بهر دوستان

مدتی فریاد و زاری در چمن

کرد بلبل پیش نسرین و سمن

کار دنیا این چنین است ای پسر

الحذر از کار دنیا الحذر

آمدند آنجا همه مرغان باغ

با دل پر درد و با جان بداغ

گریه و زاری همی کردند و آه

شب همه شب تا بوقت صبحگاه

عارف مرغان که طوطی نام اوست

شکر شیرین همه در کام اوست

تعزیت چون داد بر شاخی نشست

گفت از بالای گردون تا به پست

از ملایک تا به انسان و پری

وز سلاطین تا گدا و لشکری

کس نماند در جهان بر روی خاک

بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک

ای خوشا آنکس که او چالاک رفت

دل بدست آورد و زیر خاک رفت

کی بقا دارد جهان ای بوالهوس

کی بماند این جهان با هیچکس

از گل و گلزار و گلشن دور شو

در جهان معنوی مستور شو

دوست میداری خدا و در دیار

گردنت آزاد گرداند ز یار

گردن دیو طبیعت را بزن

بیخ شهوت از زمین دل بکن

گر تو در بند هوا باشی مقیم

کی شود قلب تو ای خواجه سلیم

زهد و تقوی و ورع را کار بند

رندی و می خوارگی تا چند چند

حکایت

آن شنیدی گفت پیری با پسر

کای پسر از کاردنیا الحذر

خدمت یزدان خود کن روز و شب

تا شود از خار تو پیدا رطب

آینهٔ جان را مصفا کن بذکر

کلّ مصنوعات را می‌بین بفکر

در طریقت چون زدی دم ای فقیر

هر که را بینی فتاده دستگیر

گریه و زاری مکن بر مردگان

کین گناهست نزد حق ای کاردان

گر توانی بهر ایشان خیر کن

اندرین معنی که گفتم سیر کن

بوستان و گلستان را گل نماند

این همه ازوی بماند و او نماند

عمر اصحاب عزا بسیار باد

خاطر غمخوارگانش شاد باد

این بگفت آمد بزیر از شاخسار

نزد بلبل شد گرفتش در کنار

دل دهی دادش که مگری بیش ازین

او برحمت باد از جان آفرین

هر که آنجا بود از پیر و جوان

هر کسی گشتند از سوئی روان

ماند بلبل با دلی پر داغ و درد

روز چندی ناله و فریاد کرد

در فراق یار خود جان را بداد

رفت سوی عالم معنی چو باد

ما دگر خواهیم رفت از این جهان

کس نماند در زمانه جاودان

در مناجات و ختم کتاب

یا الهی رحمت آور از کرم

جمله را از لطف گردان محترم

فیض بخش از فضل بر عطار خویش

تا بگوید خاطرش اسرار خویش

گر ندارد طاعتی ای ذوالجلال

از کرم بخشش بفضل با نوال

در حریم وصل او را شاد کن

جانش از بند بلا آزاد کن

پادشاهی و کریمی و رئوف

هم عطا بخشی و هم فرد و عطوف

بر تو دارم جمله امید از کرم

یا آلهی عفو کن یا ذوالنعم

پایان نزهت الاحباب

بعدی                         قبلی

دسته بندي: شعر,عطار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد