فوج

زخاقان شتر خواست ده کاروان****شمرد آن زمان جمله بر ساروان سواران پس پشت وخاقان زپیش****همی‌راند با نامداران خویش
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب22_پادشاهی همای چهرزاد

شاهنامه فردوسی ب22_پادشاهی همای چهرزاد

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

 

بخش ۱

به بیماری اندر بمرد اردشیر****همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد****یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد****در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت****همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد****جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد****دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما****مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود****نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج****نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز****ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش****جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت****همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را****یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را****چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد****چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد****همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری****فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان****نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست****جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او****به کشور نبودی بجز یاد او
بدین سان همی بود تا هشت ماه****پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک‌مغز****یکی تخته جست از در کار نغز
یکی خرد صندوق از چوب خشک****بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم****براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد****میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته****عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار****به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست****خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم****به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک****به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب****یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند****به آب فرات اندر انداختند
پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد****که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب****نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار****بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ****سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید****بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت****بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان****پرامید و شادان و روشن‌روان
سبک دیده‌بان پیش مامش دوید****ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت****که چیزی که دیدی بباید نهفت

بخش ۲

چو بیگاه گازر بیامد ز رود****بدو جفت او گفت هست این درود
که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم****بدین کارکرد از که یابی درم
دل گازر از درد پژمرده بود****یکی کودک زیرکش مرده بود
زن گازر از درد کودک نوان****خلیده رخان تیره گشته روان
بدو گفت گازر که بازآر هوش****ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت****بگویم به پیش سزاوار جفت
به سنگی که من جامه را برزنم****چو پاکیزه گردد به آب افگنم
دران جوی صندوق دیدم یکی****نهفته بدو اندرون کودکی
چو من برگشادم در بسته باز****به دیدار آن خردم آمد نیاز
اگر بود ما را یکی پور خرد****نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته****به دینار و دیبا بیاراسته
چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد****سر تنگ صندوق را برگشاد
زن گازر آن دید خیره بماند****بروبر جهان‌آفرین را بخواند
رخی دید تابان میان حریر****به دیدار مانندهٔ اردشیر
پر از در خوشاب بالین او****عقیق و زبرجد به پایین او
به دست چپش سرخ دینار بود****سوی راست یاقوت شهوار بود
بدو داد زن زود پستان شیر****ببد شاد زان کودک دلپذیر
ز خوبی آن کودک و خواسته****دل او ز غم گشت پیراسته
بدو گفت گازر که این را به جان****خریدار باشیم تا جاودان
که این کودک نامداری بود****گر او در جهان شهریاری بود
زن گازر او را چو پیوند خویش****بپرورد چونانک فرزند خویش
سیم روز داراب کردند نام****کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک‌رای****سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون****که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت****چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم****ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس****که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد****برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار****نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست****به شهری دگر ساخت جای نشست
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای****بران سان که پرمایه‌تر کدخدای
به شهری که بد نامور مهتری****فرستاد نزدیک او گوهری
ازو بستدی جامه و سیم و زر****چنین تا فراوان نماند از گهر
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز****نماند از بد و نیک صندوق چیز
زن گازر از چیز شد رهنمای****چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی‌نیازیم زین کارکرد****توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای****که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش****همیشه ز هر کار پیشه است پیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار****بدان تا چه بار آورد روزگار
همی داشتندش چنان ارجمند****که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال****یکی کودکی گشت با فر و یال
به کشتی شدی با بزرگان به کوی****کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند****به یکبارگی زو ستوه آمدند
به فریاد شد گازر از کار او****همی تیره شد تیز بازار او
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ****که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی****همی گازر از دیده خون ریختی
شدی روزگارش به جستن دو بهر****نشان خواستی زو به دشت و به شهر
به جاییش دیدی کمانی به دست****به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی****که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
چه گردی همی گرد تیر و کمان****به خردی چرا گشته‌ای بدگمان
به گازر چنین گفت کای باب من****چرا تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست****چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی****کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد****ازان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش****برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر****نیاید ز من گازری کارگر
ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن****ز گیتی سواری مرا پیشه کن
نگه کرد گازر سواری تمام****عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام
سپردش بدو روزگاری دراز****بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن****به آوردگه باره برگاشتن
همان زخم چوگان و تیر و کمان****هنرجوی دور از بد بدگمان
بران گونه شد زین هنرها که چنگ****نسودی به آورد با او پلنگ

بخش ۳

به گازر چنین گفت روزی که من****همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من****نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم****به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن****دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است****پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت****ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست****بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی****هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم****به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست****خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی****بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد****بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار****ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم****نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست****ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست****نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند****روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند****وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی****بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین****درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود****بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند****یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای****بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی****پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند****ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم****به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد****سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای****که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد****سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم****به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد****عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام****به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری****همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای****خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند****تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت****چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز****به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست****زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر****ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست****بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود****خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است****ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش****سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید****ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای****ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود****ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه****زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه

بخش ۴

چنان بد که روزی یکی تندباد****برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش****زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند****به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز****ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید****میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود****یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای****نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت****چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت****بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش****کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش****برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت****بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد****که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش****که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر****ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش****شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن****یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست****چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان****خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه****ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید****دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود****خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد****ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای****شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید****سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت****کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پرده‌سرای****همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید****نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامه‌ها خواستند****به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت****بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار****سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای****یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام****کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی****که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست****سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت****گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد****سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش****ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت****ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم‌انگه فرستاد کس رشنواد****فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را****بیارید بهرام و هم زهره را

بخش ۵

بگفت این و زان جایگه برگرفت****ازان مرز تا روم لشکر گرفت
سپهبد طلایه به داراب داد****طلایه سنان را به زهر آب داد
هم‌انگه طلایه بیامد ز روم****وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد****برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند****چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد****به پیش اندر آمد به کردار گرد
ازان لشکر روم چندان بکشت****که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر****نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
چنین تا به لشکرگه رومیان****همی تاخت بر سان شیر ژیان
زمین شد ز رومی چو دریای خون****جهانجوی را تیغ شد رهنمون
به پیروزی از رومیان گشت باز****به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد****که این لشکر شاه بی‌تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم****سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه****ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه
همه شب همی لشکر آراستند****سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ****زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه****شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد****عنان را به اسپ تگاور سپرد
به پیش صف رومیان کس نماند****ز گردان شمشیرزن بس نماند
به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ****پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
وزان جایگه شد سوی میمنه****بیاورد چندی سلیح و بنه
همه لشکر روم برهم درید****کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر****همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه****که گل شد ز خون خاک آوردگاه
چهل جاثلیق از دلیران بکشت****بیامد صلیبی گرفته به مشت
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید****ز شادی دل پهلوان بردمید
برو آفرین کرد و چندی ستود****بران آفرین مهربانی فزود
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ****همی بازگشتند یکسر ز جنگ
سپهبد به لشکرگه رومیان****برآسود و بگشاد بند میان
ببخشید در شب بسی خواسته****شد از خواسته لشکر آراسته
فرستاد نزدیک داراب کس****که ای شیردل مرد فریادرس
نگه کن کنون تا پسند تو چیست****وزی خواسته سودمند تو چیست
نگه دار چیزی که رای آیدت****ببخش آنچ دل رهنمای آیدت
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش****تو نامی‌تری از خداوند رخش
چو آن دید داراب شد شادکام****یکی نیزه برداشت از بهر نام
فرستاد دیگر سوی رشنواد****بدو گفت پیروز بادی و شاد
چو از باختر تیره شد روی مهر****بپوشید دیبای مشکین سپهر
همان پاس از تیره شب درگذشت****طلایه پراگنده بر گرد دشت
غو پاسبان خاست چون زلزله****همی شد چو اواز شیر یله
چو زرین سپر برگرفت آفتاب****سر جنگجویان برآمد ز خواب
ببستند گردان ایران میان****همی تاختند از پس رومیان
به شمشیر تیز آتش افروختند****همه شهرها را همی سوختند
ز روم و ز رومی برانگیخت گرد****کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد
خروشی به زاری برآمد ز روم****که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد****رخ نامدارانش بی‌رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد****که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر****سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم****بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز****ابا برده‌ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود****ز دینار وز گوهر نابسود

بخش ۶

وزان جایگه بازگشتند شاد****پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید****که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم****شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش****به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد****ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود****ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار****ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد****که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید****نه از موبد پیر هرگز شنید
هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای****یکی نامه بنوشت نزد همای
ز داراب وز خواب و آرامگاه****هم از جنگ او اندران رزمگاه
وزان کو به اسپ اندر آورد پای****هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای
از آواز که آمد مر او را به گوش****ز تنگی که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز****ز صندوق وز کودک خرد و چیز
به نامه درون سربسر یاد کرد****برون کرد آنگه هیونی چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت****که با باد باید که گردی تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جای****بیاورد یاقوت نزد همای
به شاه جهاندار نامه بداد****شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید****سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت****بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند****به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی****گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای****که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی****پر از درد بودم ز شاهنشهی
ز دادار گیهان دلم پرهراس****کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت****کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم****به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر****پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن بازداد****به پیروز نام و پی رشنواد
ز دینار گنجی فرو ریختند****می و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز****دگر هفته گنج درم کرد باز
به جایی که دانست کاتشکده‌ست****وگر زند و استا و جشن سده‌ست
ببخشید گنجی برین گونه نیز****به هر کشوری بر پراگنده چیز
به روز دهم بامداد پگاه****سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم****کسی را نگفتند از بیش و کم

بخش ۷

ز درگاه پرده فروهشت شاه****به یک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرین یکی تخت کرد****دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار****دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامهٔ خسروانی به زر****درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستاره‌شمر پیش شاه****ز اختر همی کرد روزی نگاه
به شهریور بهمن از بامداد****جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد****یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
چو آمد به نزدیک ایوان فراز****همای آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار****فرو ریخت از دیده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ****ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند****دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست****همای آمد و تاج شاهی به دست
بیاورد و بر تارک او نهاد****جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت****هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت****چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن****پدر مرده و شاه بی‌رای‌زن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست****که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان****که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش****به یک بد تو چندین چه داری خروش
جهان‌آفرین از تو خشنود باد****دل بدسگالانت پر دود باد
ز من یادگاری بود این سخن****که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرین کرد فرخ همای****که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا موبد موبدان****بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار****سرافراز شیران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرین****به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند****بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود****ازان کرده بسیار غم خورده بود
بدانید کز بهمن شهریار****جزین نیست اندر جهان یادگار
به فرمان او رفت باید همه****که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگی و شاهی و لشکر وراست****بدو کرد باید همی پشت راست
به شادی خروشی برآمد ز کاخ****که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار****که شد ناپدید اندران شهریار
جهان پر شد از شادمانی و داد****کی را نیامد ازان رنج یاد
همای آن زمان گفت با موبدان****که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج****سپردم بدو پادشاهی و گنج
شما شاد باشید و فرمان برید****ابی رای او یک نفس مشمرید
چو داراب از تخت کی گشت شاد****به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان****بگفتند کای شهریار جوان
نشست کیی بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر****بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامه‌ای تخته فرمود پنج****بدادند آنرا که او دید رنج
بدو گفت کای گازر پیشه‌دار****همیشه روان را به اندیشه دار
مگر زاب صندوق یابی یکی****چو دارا بدو اندرون کودکی
برفتند یک لب پر از آفرین****ز دادار بر شهریار زمین
کنون اختر گازر اندرگذشت****به دکان شد و برد اشنان به دشت

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

 

بخش ۱ - پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخندید تموز بر سرخ سیب****همی‌کرد با بار و برگش عتاب
که آن دسته گل بوقت بهار****بمستی همی‌داشتی درکنار
همی باد شرم آمد از رنگ اوی****همی یاد یار آمد از چنگ اوی
چه کردی که بودت خریدار آن****کجا یافتی تیز بازار آن
عقیق و زبرجد که دادت بهم****ز بار گران شاخ تو هم بخم
همانا که گل را بها خواستی****بدان رنگ رخ را بیاراستی
همی رنگ شرم آید از گردنت****همی مشک بوید ز پیراهنت
مگر جامه از مشتری بستدی****به لوئلؤ بر از خون نقط برزدی
زبرجدت برگست و چرمت بنفش****سرت برتر از کاویانی درفش
بپیرایه زرد وسرخ وسپید****مرا کردی از برگ گل ناامید
نگارا بهارا کجا رفته‌ای****که آرایش باغ بنهفته‌ای
همی مهرگان بوید از باد تو****بجام می‌اندر کنم یاد تو
چورنگت شود سبز بستایمت****چو دیهیم هرمز بیارایمت
که امروز تیزست بازار من****نبینی پس از مرگ آثار من

بخش ۲ - آغاز داستان

یکی پیر بد مرزبان هری****پسندیده و دیده ازهر دی
جهاندیده‌ای نام او بود ماخ****سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ
بپرسیدمش تا چه داری بیاد****ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیرخراسان که شاه****چو بنشست بر نامور پیشگاه
نخست آفرین کرد بر کردگار****توانا و داننده روزگار
دگر گفت ما تخت نامی کنیم****گرانمایگان را گرامی کنیم
جهان را بداریم در زیر پر****چنان چون پدر داشت با داد و فر
گنه کردگانرا هراسان کنیم****ستم دیدگان را تن آسان کنیم
ستون بزرگیست آهستگی****همان بخشش و داد و شایستگی
بدانید کز کردگار جهان****بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاگان ما تاجداران دهر****که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و بایستگی****بزرگی و گردی و شایستگی
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز****بداندیش را داشتن در گداز
بهرکشوری دست و فرمان مراست****توانایی و داد و پیمان مراست
کسی را که یزدان کند پادشا****بنازد بدو مردم پارسا
که سرمایه شاه بخشایشست****زمانه ز بخشش بسایشست
به درویش برمهربانی کنیم****بپرمایه بر پاسبانی کنیم
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش****برما چنان کرد بازار خویش
شما را بمن هرچ هست آرزوی****مدارید راز از دل نیکخوی
ز چیزی که دلتان هراسان بود****مرا داد آن دادن آسان بود
هرآنکس که هست از شما نیکبخت****همه شاد باشید زین تاج وتخت
میان بزرگان درخشش مراست****چوبخشایش داد و بخشش مراست
شما مهربانی بافزون کنید****ز دل کینه و آز بیرون کنید
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار****نبیند دو چشمش بد روزگار
بخشنودی کردگار جهان****بکوشید یکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد****سوی ناسپاسی دلش ننگرد
چو نیکی فزایی بروی کسان****بود مزد آن سوی تو نارسان
میامیز با مردم کژ گوی****که او را نباشد سخن جز بروی
وگر شهریارت بود دادگر****تو بر وی بسستی گمانی مبر
گر ای دون که گویی نداند همی****سخنهای شاهان بخواند همی
چو بخشایش از دل کند شهریار****تو اندر زمین تخم کژی مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار****بشوید دل از خوبی روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستیست****وزو سر بپیچی درکاستیست
درشتیش نرمیست در پند تو****بجوید که شد گرم پیوند تو
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج****مکن شادمان دل به بیداد گنج
چو اندر جهان کام دل یافتی****رسیدی بجایی که بشتافتی
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی****همه گرد کرده به دشمن دهی
بهر کار درویش دارد دلم****نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همی‌خواهم از پاک پروردگار****که چندان مرا بر دهد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج****نیارم دل پارسا را به رنج
هرآنکس که شد در جهان شاه فش****سرش گردد از گنج دینار کش
سرش را بپیچم ز کندواری****نباید که جوید کسی مهتری
چنین است انجام و آغاز ما****سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرین برشماست****خم چرخ گردان زمین شماست
چو بشنید گفتار او انجمن****پر اندیشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بیم گشت****ستمکاره را دل به دو نیم گشت
خردمند ودرویش زان هرک بود****به دل‌ش اندرون شادمانی فزود
چنین بود تا شد بزرگیش راست****هرآن چیز درپادشاهی که خواست
برآشفت وخوی بد آورد پیش****به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند****بدی شاد و ایمن زبیم گزند
یکایک تبه کردشان بی‌گناه****بدین گونه بد رای و آیین شاه
سه مرد از دبیران نوشین روان****یکی پیر ودانا و دیگر جوان
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر****دبیر خردمند با فر وچهر
سه دیگر که ماه آذرش بود نام****خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشین روان این سه پیر****چو دستور بودند وهمچون وزیر
همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد****یکایک برآرد بناگاه گرد
همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس****که روزی شوند اندرو ناسپاس
بایزد گشسب آن زمان دست آخت****به بیهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد****رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت****بمردی ورا نام بد زردهشت
ازان بند ایزدگشسب دبیر****چنان شد که دل خسته گردد به تیر
چو روزی برآمد نبودش زوار****نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پیامی فرستاد دوست****به موبد که ای بنده را مغز و پوست
منم بی‌زواری به زندان شاه****کسی را به نزدیک من نسیت راه
همی خوردنی آرزوی آیدم****شکم گرسنه رنج بفزایدم
یکی خوردنی پاک پیشم فرست****دوایی بدین درد ریشم فرست
دل موبد از درد پیغام اوی****غمی گشت زان جای و آرام اوی
چنان داد پاسخ که از کار بند****منال ار نیاید به جانت گزند
ز پیغام اوشد دلش پرشکن****پراندیشه شد مغزش از خویشتن
به زاندان فرستاد لختی خورش****بلرزید زان کار دل در برش
همی‌گفت کاکنون شود آگهی****بدین ناجوانمرد بی‌فرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز****نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد****کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ایزد گشسب دبیر****دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بفرمود تا پاک خوالیگرش****به زندان کشد خوردنیها برش
ازان پس نشست از بر تازی اسب****بیامد به نزدیک ایزد گشسب
گرفتند مر یکدگر را کنار****پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوی بد شاه چندی سخن****همی‌رفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پیش ایزدگشسب****گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود****به زمزم همی‌گفت و موبد شنود
ز دینار وز گنج وز خواسته****هم از کاخ و ایوان آراسته
به موبد چنین گفت کای نامجوی****چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
که گر سرنپیچی ز گفتار من****براندیشی از رنج و تیمار من
که از شهریاران توخورده‌ام****تو را نیز در بر بپرورده‌ام
بدان رنج پاداش بند آمدست****پس از رنج بیم گزند آمدست
دلی بیگنه پرغم ای شهریار****به یزدان نمایم به روز شمار
چوموبد سوی خانه شد در زمان****ز کارآگهان رفت مردی‌دمان
شنیده یکایک بهرمزد گفت****دل شاه با رای بد گشت جفت
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت****به زندان فرستاد و او را بکشت
سخنهای موبد فراوان شنید****بروبر نکرد ایچ گونه پدید
همی‌راند اندیشه برخوب و زشت****سوی چاره کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خوالیگرش****نهانی برد پیش دریک خورش
چو موبد بیامد بهنگام بار****به نزدیکی نامور شهریار
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو****که خوالیگری یافتستیم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان****ز موبد بپالود رنگ رخان
بدانست کان خوان زمان ویست****همان راستی در گمان ویست
خورشها ببردند خوالیگران****همی‌خورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه زهر پیش آورید****نگه کرد موبد بدان بنگرید
بران بدگمان شد دل پاک اوی****که زهرست بر خوان تریاک اوی
چوهرمز نگه کرد لب را ببست****بران کاسه زهر یازید دست
بران سان که شاهان نوازش کنند****بران بندگان نیز نازش کنند
ازان کاسه برداشت مغز استخوان****بیازید دست گرامی بخوان
به موبد چنین گفت کای پاک مغز****تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز
دهن بازکن تا خوری زین خورش****کزین پس چنین باشدت پرورش
بدو گفت موبد به جان و سرت****که جاوید بادا سر وافسرت
کزین نوشه خوردن نفرماییم****به سیری رسیدم نیفزاییم
بدو گفت هرمز به خورشید وماه****به پاکی روان جهاندار شاه
که بستانی این نوشه ز انگشت من****برین آرزو نشکنی پشت من
بدو گفت موبد که فرمان شاه****بیامد نماند مرا رای و راه
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت****همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت
ازان خوردن ز هر باکس نگفت****یکی جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پای زهر آورند****ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد تریاک و نامد به کار****ز هرمز به یزدان بنالید زار
یکی استواری فرستاد شاه****بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر****گر اندیشهٔ ما نیامد ببر
فرستاده را چشم موبد بدید****سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی****که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم****بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی****که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد****بد آید برویت ز بد کارکرد
چو بشنید گریان بشد استوار****بیاورد پاسخ بر شهریار
سپهبد پشیمان شد از کار اوی****بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید****بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان****برو زار وگریان شده بخردان
چنینست کیهان همه درد و رنج****چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
که این روزگار خوشی بگذرد****زمانه نفس را همی‌بشمرد
چوشد کار دانا بزاری به سر****همه کشور از درد زیر و زبر
جهاندار خونریز و ناسازگار****نکرد ایچ یاد از بد روزگار
میان تنگ خون ریختن را ببست****به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند****به پیش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهی که ایمن شوی****نبینی ز من تیزی و بدخوی
چو خورشید بر برج روشن شود****سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بیای****همی‌باش در پیش تختم بپای
ز سیمای برزینت پرسم سخن****چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
بپرسم که این دوستار توکیست****بدست ار پرستنده ایزدیست
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست****بداندیش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه****پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کایدون کنم****ازین بد که گفتی صدافزون کنم
بسیمای برزین که بود از مهان****گزین پدرش آن چراغ جهان
همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند****که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون****خور از بخش دوپیکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج****بیاویختند آن بهاگیر تاج
بزرگان ایران بران بارگاه****شدند انجمن تا بیامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار****برفتند یکسر بر شهریار
چو بهرام آذرمهان پیشرو****چو سیمان برزین و گردان نو
نشستند هریک به آیین خویش****گروهی ببودند بر پای پیش
به بهرام آذرمهان گفت شاه****که سیمای برزین بدین بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج****که بدخواه زیبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان****که آن پرسش شهریار جهان
چگونست وآن راپی و بیخ چیست****کزان بیخ اورا بباید گریست
سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن****نیابد ازین مهتر انجمن
چنین داد پاسخ که ای شاه راد****زسیمای بر زین مکن ای یاد
که ویرانی شهر ایران ازوست****که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگوید سخن جز همه بتری****بر آن بتری بر کند داوری
چو سیمای برزین شنید این سخن****بدو گفت کای نیک یار کهن
ببد برتن من گوایی مده****چنین دیو را آشنایی مده
چه دیدی ز من تا تو یار منی****ز کردار و گفتار آهرمنی
بدو گفت بهرام آذرمهان****که تخمی پراگنده‌ای در جهان
کزان بر نخستین توخواهی درود****از آتش نیابی مگر تیره دود
چو کسری مرا و تو را پیش خواند****بر تخت شاهنشهی برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر****چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کین تخت شاهنشهی****کرا زیبد و کیست با فرهی
بکهتر دهم گر به مهتر پسر****که باشد بشاهی سزاوارتر
همه یکسر از جای برخاستیم****زبان پاسخش را بیاراستیم
که این ترکزاده سزاوارنیست****بشاهی کس او را خریدار نیست
که خاقان نژادست و بد گوهرست****ببالا و دیدار چون مادرست
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست****کنون زین سزا مر تو را این جزاست
گوایی من از بهر این دادمت****چنین لب به دشنام بگشادمت
ز تشویر هرمز فروپژمرید****چو آن راست گفتار او را شنید
به زندان فرستادشان تیره شب****وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه****ز سیمای برزین بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت****ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
چو بهرام آذرمهان آن شنید****که آن پاکدل مرد شد ناپدید
پیامی فرستاد نزدیک شاه****که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیده‌ام****که تا رازهای تو پوشیده‌ام
به پیش پدرت آن سزاوار شاه****نبودم تو را جز همه نیکخواه
یکی پند گویم چوخوانی مرا****بر تخت شاهی نشانی مرا
تو را سودمندیست از پند من****به زندان بمان یک زمان بند من
به ایران تو راسودمندی بود****خردمند را بی‌گزندی بود
پیامش چو نزدیک هرمز رسید****یکی رازدار از میان برگزید
که بهرام را پیش شاه آورد****بدان نامور بارگاه آورد
شب تیره بهرام را پیش خواند****به چربی سخن چند با او براند
بدو گفت برگوی کان پند چیست****که ما را بدان روزگار بهیست
چنین داد پاسخ که در گنج شاه****یکی ساده صندوق دیدم سیاه
نهاده به صندوق در حقه‌ای****بحقه درون پارسی رقعه‌ای
نبشتست بر پرنیان سپید****بدان باشد ایرانیان را امید
به خط پدرت آن جهاندار شاه****تو را اندران کرد باید نگاه
چوهرمز شنید آن فرستاد کس****به نزدیک گنجور فریادرس
که در گنجهای پدر بازجوی****یکی ساده صندوق و مهری بروی
بران مهر بر نام نوشین‌روان****که جاوید بادا روانش جوان
هم اکنون شب تیره پیش من آر****فراوان بجستن مبر روزگار
شتابید گنجور و صندوق جست****بیاورد پویان به مهر درست
جهاندار صندوق را برگشاد****فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد
به صندوق در حقه با مهر دید****شتابید وزو پرنیان برکشید
نگه کرد پس خط نوشین‌روان****نبشته بران رقعهٔ پرنیان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال****یکی شهریاری بود بی‌همال
ازان پس پرآشوب گردد جهان****شود نام و آواز او درنهان
پدید آید ازهرسویی دشمنی****یکی بدنژادی وآهرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه****فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خویش زنش****ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه دید****هراسان شد و پرنیان برکشید
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد****ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
چه جستی ازین رقعه اندرهمی****بخواهی ربودن ز من سرهمی
بدو گفت بهرام کای ترک زاد****به خون ریختن تا نباشی تو شاد
توخاقان نژادی نه از کیقباد****که کسری تو را تاج بر سر نهاد
بدانست هرمز که او دست خون****بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را****به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه****به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی****همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری****نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش****ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه****که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا****از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد****پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش****که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته****وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود****کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید****سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان****بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین****ز دهقان همی‌یافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی****که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام****گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر****پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست****که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان****نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار****به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست****که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه****ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار****بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش****ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند****شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد****اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار****بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان****برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه****نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار****بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان****بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم****بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه****رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار****بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری****سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید****بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد****بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان****بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج****نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه****بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان****بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر****بهر مهره‌ای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت****که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن****خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر****بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار****به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن****که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه****کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ****دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر****نیاسود هرمز یل شیرگیر
همی‌گشت گرد جهان سر به سر****همی‌جست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست****ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه****ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار****برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست****توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود****سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید****شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه****که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن****علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت****بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار****بپژمرد زان لشکر بی‌شمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم****به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار****سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان****که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری****به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر****کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود****که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل****پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار****سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو****سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست****که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات****نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی****ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان****به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند****سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت****بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد****کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند****ز هر گونه اندیشه‌ها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش****یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم****همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست****برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر****که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ****نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم****زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان****که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار****ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر****وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما****که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ****نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه****که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز****که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار****که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه****بیامد بیاورد بی‌مر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار****پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه****سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی****بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد****چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ****که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین****چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ****که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار****همی‌بود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم****ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار****که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه****سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستاده‌ای جست گرد و دبیر****خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم****نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه****چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید****بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم****نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید****که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر****به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود****که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه****سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز****گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه****که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند****خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام****خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی****ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد****که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است****زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم****یکی روز ویک شب بر او بدم
همی‌گفت او را من از ساوه شاه****ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن****ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد****که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان****اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان****بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند****به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن****دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد****کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر****که‌ای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین****فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو****صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست****ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه****نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین****به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار****سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه****برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند****سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت****همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود****به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود****به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست****که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا****گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران****نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین****که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم****چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند****برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش****که تا چون بود گردش اخترش
ستاره‌شمر گفت جز نیکویی****نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان****یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر****به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار****پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد****بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ****ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن****سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند****بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست****سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک****به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ****سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب****هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه****ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند****همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر****ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش****که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه****چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج****که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند****جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت****ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه****به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی****بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست****بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن****برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند****به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد****همی‌داشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد****پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر****برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری****اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید****همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود****که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی****همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان****که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب****سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت****ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل****یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد****سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت****ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه****بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید****بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان****نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی****بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش****یکی نامور جایگه ساختش
شب تیره چون چادر مشک‌بوی****بیفگند وخورشید بنمود روی
به درگاه شد مرزبان نزد شاه****گرانمایگان برگشادند راه
جهاندار بهرام را پیش خواند****به تخت از بر نامداران نشاند
بپرسید زان پس که با ساوه شاه****کنم آشتی گر فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی****که با ساوه شاه آشتی نیست روی
گر او جنگ را خواهد آراستن****هزیمت بود آشتی خواستن
و دیگر که بدخواه گردد دلیر****چوبیند که کام توآمد بزیر
گه رزم چون بزم پیش آوری****به فرمانبری ماند این داوری
بدو گفت هرمز که پس چیست رای****درنگ آورم گر بجنبم ز جای
چنین داد پاسخ که گر بدسگال****بپیچد سر از داد بهتر به فال
چه گفت آن گرانمایهٔ نیک رای****که بیداد را نیست با داد جای
تو با دشمن بدکنش رزم جوی****که با آتش آب اندر آری به جوی
وگر خود دگرگونه باشد سخن****شهی نو گزیند سپهر کهن
چونیرو ببازوی خویش آوریم****هنر هرچ داریم پیش آوریم
نه از پاک یزدان نکوهش بود****نه شرم از یلان چون پژوهش بود
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار****بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید تو را دشمن عیبجوی****که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی
چو بر دشمنان تیرباران کنیم****کمان را چو ابر بهاران کنیم
همان تیغ و گوپال چون صدهزار****شکسته شود درصف کارزار
چون پیروزی ما نیاید پدید****دل از نیک بختی نباید کشید
وزان پس بفرمان دشمن شویم****که بی‌هشو و بیجان و بیتن شویم
بکوشیم با گردش آسمان****اگر درمیانه سر آرد زمان
چو گفتار بهرام بشنید شاه****بخندید و رخشنده شد پیشگاه
ز پیش جهاندار بیرون شدند****جهاندیدگان دل پر از خون شدند
ببهرام گفتند کاندر سخن****چو پرسد تو را بس دلیری مکن
سپاهست چندان ابا ساوه شاه****که بر مور و بر پیشه بستند راه
چنان چون تو گویی همی پیش شاه****که یارد بدن پهلوان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران****که ای نامداران و کندآوران
چو فرمان دهد نامبردار شاه****منم ساخته پهلوان سپاه
برفتند بیدار کارآگهان****هم آنگه بر شهریار جهان
سخنهای بهرام چندانک بود****بهر یک سراینده ده برفزود
شهنشاه ایران ازان شاد شد****ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش****بابر اندر آورد جنگی سرش
هرآنکس که جست از یلان نام را****سپهبد همی‌خواند بهرام را
سپهبد بیامد بر شهریار****که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند****گه نام جستن درنگی که‌اند
بدو گفت سالار لشکر تویی****بتو باز گردد بد و نیکویی
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه****بفرمود تا پی او شد سپاه
گزین کرد ز ایرانیان لشکری****هرآنکس که بود از سران افسری
نبشتند نام ده و دو هزار****زره دار وبر گستوانور سوار
چهل سالگون را نبشتند نام****درم و برکم و بیش ازین شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود****که در جنگ جستن ورا نام بود
یکی را کجا نام یل سینه بود****کجا سینه و دل پر از کینه بود
سرنامداران جنگیش کرد****که پیش صف آید به روز نبرد
بگرداند اسب و بگوید نژاد****کند بر دل جنگیان جنگ یاد
دگر آنک بد نام ایزدگشسب****کز آتش نه برگاشتی روی اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه****کند میسره راست با میمنه
به پشت سپه بود همدان گشسب****کجا دم شیران گرفتی به اسب
به لشکر چنین گفت پس پهلوان****که ای نامداران روشن روان
کم آزار باشید و هم کم زیان****بدی را مبندید هرگز میان
چوخواهید کایزد بود یارتان****کند روشن این تیره بازارتان
شب تیره چون ناله کرنای****برآمد بجنبید یکسر ز جای
بران گونه رانید یکسر ستور****که گر خیزد اندر شب تیره هور
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد****نیندیشد از روزگار نبرد
چوآگاهی آمد بر شهریار****که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد****در گنج بگشاد و روزی بداد
همه گنجهای سلیح نبرد****به پارس و اهواز و در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله****بشهر اندر آورد چندی گله
بفرمود تا پهلوان سپاه****بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
چنین گفت بهرام را شهریار****که از هر دری دیده کارزار
شنیدی که با نامور ساوه شاه****چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کین****به آوردگه بر بلرزد زمین
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار****زره دار و بر گستوانور سوار
بدین مایه مردم به روز نبرد****ندانم که چون خیزد این کار کرد
به جای جوانان شمشیرزن****چهل سالگان خواستی ز انجمن
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی****که ای شاه نیک اختر و راست گوی
شنیدستی آن داستان مهان****که در پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود****روا باشد ار یار کمتر بود
برین داستان نیز دارم گوا****اگر بشنود شاه فرمانروا
که کاوس کی را بهاماوران****ببستند با لشکری بی‌کران
گزین کرد رستم ده و دو هزار****ز شایسته مردان گرد وسوا ر
بیاورد کاوس کی را ز بند****بران نامداران نیامد گزند
همان نیز گودرز کشوادگان****سرنامداران آزادگان
به کین سیاوش ده و دو هزار****بیاورد برگستوانور سوار
همان نیز پر مایه اسفندیار****بیاو در جنگی ده و دو هزا ر
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد****ازان لشکر و دز برآورد گرد
از این مایه گر لشکر افزون بود****ز مردی و از رای بیرون بود
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار****به جنگ آورد پیچد از کار زار
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد****ز برنا فزونتر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود****به مردانگی در فزایش بود
بیاد آیدش مهر نان و نمک****برو گشته باشد فراوان فلک
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ****هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
زبهر زن و زاده و دوده را****بپیچد روان مرد فرسوده را
جوان چیز بیند پذیرد فریب****بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و کودک و کشت و ورز****بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
چوبی آزمایش نیابد خرد****سرمایه کارها ننگرد
گر ای دون که‌ه پیروز گردد به جنگ****شود شاد وخندان وسازد درنگ
وگر هیچ پیروز شد بر تنش****نبیند جز از پشت او دشمنش
چو بشنید گفتار او شهریار****چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
بدو گفت رو جوشن کار زار****بپوش و ز ایوان به میدان گذار
سپهبد بیامد زنزدیک شاه****کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
برافگند برگستوان بر سمند****بفتراک بر بست پیچان کمند
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر****به میدان خرامید خود با وزیر
سپهبد بیامد به میدان شاه****بغلتید در خاک پیش سپاه
چو دیدش جهاندار کرد آفرین****سپهبد ببوسید روی زمین
بیاورد پس شهریار آن درفش****که بد پیکرش اژدهافش بنفش
که در پیش رستم بدی روز جنگ****سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
چو ببسود خندان ببهرام داد****فراوان برو آفرین کرد یاد
به بهرام گفت آنک جدان من****همی‌خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان****جهانگیر و پیروز و روشن روان
درفش ویست اینک داری بدست****که پیروزی بادی وخسروپرست
گمانم که تو رستم دیگری****به مردی و گردی و فرمانبری
برو آفرین کرد پس پهلوان****که پیروزگر باش و روشن روان
ز میدان بیامد بجای نشست****سپهبد درفش تهمتن بدست
پراگنده گشتند گردان شاه****همان شادمان پهلوان سپاه
سپیده چو برزد سر از کوه بر****پدید آمد آن زرد رخشان سپر
سپهبد بیامد بایوان شاه****بکش کرده دست اندر آن بارگاه
بدو گفت من بی‌بهانه شدم****بفر تو تاج زمانه شدم
یکی آرزو خواهم از شهریار****که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد****سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد به نامه درون نام اوی****رونده شود در جهان کام اوی
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر****جوانست و گوینده و یادگیر
بفرمود تا با سپهبد برفت****سپهبد سوی جنگ تازید تفت
بشد لشکر از کشور طیسفون****سپهدار بهرام پیش اندرون
سپاهی خردمند و گرد و دلیر****سپهدار بیدار چون نره شیر
به موبد چنین گفت هرمز که مرد****دلیرست و شادان به دشت نبرد
ازان پس چه گویی چه شاید بدن****همه داستانها بباید زدن
بدو گفت موبد که جاوید زی****که خود جاودان زندگی را سزی
بدین برز و بالای این پهلوان****بدین تیزگفتار روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر****وزو دشمن شاه زیر و زبر
بترسم که او هم به فرجام کار****بپیچد سر از شاه پرودگار
همی درسخن بس دلیری نمود****به گفتار با شاه شیری نمود
بدو گفت هرمز که در پای زهر****میالای زهرای بداندیش دهر
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه****سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
چنین باد و هرگز مبادا جز این****که او شهریاری شود به آفرین
چوموبد ز شاه این سخنها شنید****بپژمرد و لب را بدندان گزید
همی‌داشت اندر دل این شهریار****چنین تا بر آمد برین روزگار
ز درگه یکی راز داری بجست****که تا این سخن بازجوید درست
بدو گفت تیز از پس پهلوان****برو تا چه بینی به من بر بخوان
بیامد سخنگوی پویان ز پس****نبود آگه از کار او هیچکس
که هم راهبر بود و هم فال گوی****سرانجام هر کار گفتی بدوی
چو بهرام بیرون شد از طیسفون****همی‌راند با نیزه پیش اندرون
به پیش آمدش سر فروشی به راه****ازو دور بد پهلوان سپاه
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت****بروبر فراوان سرشسته داشت
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت****بنوک سنان زان سری برگرفت
همی‌راند تا نیزه برداشت راست****بینداخت آنرا بران سو که خواست
یکی اختری کرد زان سر به راه****کزین سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهش به راه افگنم****همه لشکرش را بهم بر زنم
فرستادهٔ شاه چون آن بدید****پی افگند فالی چنان چون سزید
چنین گفت کین مرد پیروزبخت****بیابد به فرجام زین رنج تخت
ازان پس چو کام دل آرد بمشت****بپیچد سر از شاه و گردد درشت
بیامد برشاه و این را بگفت****جهاندار با درد وغم گشت جفت
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ****بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
فرستاده‌ای خواست از در جوان****فرستاد تازان پس پهلوان
بدو گفت رو با سپهبد بگوی****که امشب ز جایی که هستی مپوی
به شبگیر برگرد و پیش من آی****تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
بگویم بتو هرچ آید ز پند****سخن چند یاد آمدم سودمند
فرستاده آمد بر پهلوان****بگفت آنچ بشنید مرد جوان
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه****نخوانند باز ای خردمند شاه
زره بازگشتن بد آید بفال****به نیرو شود زین سخن بدسگال
چو پیروز گردم بیایم برت****درفشان کنم لشکر و کشورت
فرستاده آمد به نزدیک شاه****بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
ز گفتار اوشاه خشنود گشت****همه رنج پوینده بی‌سودگشت
سپهدار شبگیر لشکر براند****بر ایشان همی نام یزدان بخواند
همی‌رفت تا کشور خوزیان****ز لشکر کسی را نیامد زیان
زنی با جوالی میان پر ز کاه****همی‌رفت پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال****ندادش بها و بپیچید یال
خروشان بیامد ببهرام گفت****که کاهست لختی مرا در نهفت
بهای جوالی همی‌داشتم****به پیش سپاه تو بگذاشتم
کنون بستد ازمن سواری به راه****که دارد به سر بر ز آهن کلاه
بجستند آن مرد را در زمان****کشیدند نزد سپهبد دمان
ستاننده را گفت بهرام گرد****گناهی که کردی سرت را ببرد
دوانش به پیش سراپرده برد****سرو دست و پایش شکستند خرد
میانش به خنجر به دو نیم کرد****بدو مرد بیداد را بیم کرد
خروشی برآمد ز پرده سرای****که‌ای نامداران پاکیزه‌رای
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس****ستاند نباشدش فریادرس
میانش به خنجر کنم به دونیم****بخرید چیزی که باید بسیم
همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج****ازان لشکرساوه و پیل و گنج
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت****ز بهرام پر درد و تیمار گشت
روانش پر از غم دلش به دو نیم****همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم
شب تیره بر زد سر از برج ماه****بخراد برزین چنین گفت شاه
که بر ساز تا سوی دشمن شوی****بکوشی و ز تاختن نغنوی
سپاهش نگه کن که چند و چیند****سپهبد کدامند و گردان کیند
بفرمود تا نامهٔ پندمند****نبشتند نزدیک آن پر گزند
یکی نامه با هدیه شاهوار****که آن را نشاید گرفتن شمار
فرستاده را گفت سوی هری****همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام کنداورست****مپندار کان لشکری دیگرست
ازان راه نزدیک بهرام پوی****سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
بگویش که من با نوید و خرام****بگسترد خواهم یکی خوب دام
نباید که پیدا شود راز تو****گر او بشنود نام و آواز تو
من او را بدامت فراز آورم****سخنهای چرب و دراز آورم
برآراست خراد برزین به راه****بیامد بران سو که فرمود شاه
چو بهرام را دید با او بگفت****سخنها کجا داشت اندر نهفت
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه****بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
ورا دید بستود و بردش نماز****شنیده همی‌گفت با او به راز
بیفزود پیغامش از هر دری****بدان تا شود لشکر اندر هری
چوآمد به دشت هری نامدار****سراپرده زد بر لب جویبار
طلایه بیامد ز لشکر به راه****بدیدند بهرام را با سپاه
طلایه بدید آن دلاور سپاه****بیامد دوان تا بر ساوه شاه
بگفت آنک با نامور مهتری****یکی لشکر آمد به دشت هری
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه****پر اندیشه شد مرد جوینده راه
ز خیمه فرستاده را باز خواند****به تندی فراوان سخنها براند
بدو گفت کای ریمن پر فریب****مگر کز فرازی ندیدی نشیب
برفتی ز درگاه آن خوارشاه****بدان تا مرا دام سازی به راه
به جنگ آوری پارسی لشکری****زنی خیمه در مرغزار هری
چنین گفت خراد برزین به شاه****که پیش سپاه تو اندک سپاه
گر آید بزشتی گمانی مبر****که این مرزبانی بود بر گذر
وگر زینهاری یکی نامجوی****ز کشور سوی شاه بنهاد روی
ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه****بیاورد تا باشد ایمن به راه
که باشد که آرد بروی تو روی****ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه****بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت****برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز****بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه****به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان****بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه****سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند****ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد****خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست****به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه****ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی****به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای****درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت****سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای****کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی****که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد****که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه****ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی****بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر****بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود****به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان****فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت****همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه****که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار****طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن****به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی****که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست****کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی****که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر****شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه****بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی****بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان****اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم****اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه****بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی****که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه****ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت****که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری****بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی****که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان****همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم****به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر****کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه****بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت****اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی****بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری****که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد****پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد****همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد****پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه****برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد****رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد****پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام****نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند****تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من****سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته****شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی****نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز****بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی****همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت****که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم****نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو****بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه****که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه****نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو****بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد****درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست****نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت****فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید****سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند****سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم****برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه****در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست****بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری****به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره****سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست****ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه****به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود****همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش****جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من****ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان****گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید****هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار****که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد****پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود****بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه****فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه****که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی****که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری****فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت****که بخت سپهری تو رانیست جفت
همی‌بشنوی چندپند و سخن****خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان****چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند****زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد****دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت****اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار****بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای****فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه****اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند****اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان****وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا****سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان****مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست****به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه****ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار****که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم****ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون****سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست****فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست****و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد****گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی****نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم****همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری****شوی بی‌نیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ****تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم****تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی****بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا****سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست****مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه****برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من****اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید****بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان****میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی****نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس****به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر****ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند****دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را****سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه****که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم****همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز****که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان****فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت****هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس****تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان****که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته****به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را****نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید****سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست****همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار****مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار****که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب****که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه****که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی****هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند****بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست****زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه****چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان****بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی****زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم****همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را****همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز****نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ****بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز****که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه****ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر****شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه****چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست****بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای****بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس****کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز****پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه****مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای****طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی****جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند****فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه****برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان****جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت****همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر****که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی****برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار****پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد****سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت****بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه****بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز****ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه****نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی****نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد****نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش****که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو****زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه****بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر****نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه****نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید****جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش****زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست****یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار****زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین****سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب****پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب****که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود****که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب****که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان****سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه****که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ****اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش****به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود****که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه****همی‌بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه****بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست****گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه****چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود****برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه****ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت****ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر****ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت****که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز****بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر****تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور****بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه****که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم****که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد****خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک****همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی****زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده****به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی****به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن****وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست****یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه****که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان****بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند****همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه****همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران****بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم****به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست****ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان****ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه****که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره****چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست****سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه****گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین****نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار****همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان****نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه****چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید****درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه****بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن****گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه****نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود****کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش****که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن****ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد****به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید****سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید****و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه****که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید****بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید****غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران****که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید****همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان****گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر****کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون****سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید****به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد****یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت****کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه****ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان به‌تیر****ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند****بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید****همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد****همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل****زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه****پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی****نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان****همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست****همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه****بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند****همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست****کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان****زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن****بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید****بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه****همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر****همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب****نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست****به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست****خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش****ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی****گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون****بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه****همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر****نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند****چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی****کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن****نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه****فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش****زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود****که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه****فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای****نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه****چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان****ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر****روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ****سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان****به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین****به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین
همی‌گشت بهرام گرد سپاه****که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت****که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست****کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت****به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور****که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری****سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان****مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید****ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند****همی‌گفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی****در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم****تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت****که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت****که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست****که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام****ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ****به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب****که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد****بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست****چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت****همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار****یکی پر هنر یافتی دست‌وار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد****دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ****به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه****چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود****کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش****جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست****چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی****بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست****انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ****چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان****ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند****که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند****همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند****به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد****خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری****ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه****بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد****همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس****بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش****شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب****بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس****به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران****بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن****کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری****که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد****ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند****ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار****از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری****کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان****که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه****گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد****درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین****چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند****به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود****همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار****فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه****سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای****به‌پیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه****برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین****سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی****بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار****برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب****کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند****به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار****که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون****که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار****نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ****دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی****نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید****ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی****پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد****به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار****همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید****به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان****بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان****همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی****نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن****بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار****بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد****که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت****به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند****وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه****به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر****که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر****که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست****همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست****بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای****همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه****تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت****که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه****که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار****ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد****پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده****همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند****که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود****رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد****نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج****به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار****به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه****بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز****به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند****به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت****درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز****دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک****به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه****ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه****که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز****ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز****نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند****پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد****سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه****جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش****جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه****سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی****که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام****کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم****ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه****بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ****به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه****گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود****که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت****به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید****ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند****چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت****ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش****به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت****که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست****هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک****همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم****ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای****همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست****اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند****ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو****که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون****گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین****به خون پدر خواهم از کوه کین
بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی****از ایران سوی ترک بنهاد روی
ستاره شمر گفت بهرام را****که در چارشنبه مزن گام را
اگر زین به پیچی گزند آیدت****همه کار ناسودمند آیدت
یکی باغ بد در میان سپاه****ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه
بشد چارشنبه هم از بامداد****بدان باغ کامروز باشیم شاد
ببردند پرمایه گستردنی****می و رود و رامشگر و خوردنی
بیامد بدان باغ و می درکشید****چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
طلایه بیامد بپرموده گفت****که بهرام را جام و باغست جفت
سپهدار ازان جنگیان شش هزار****زلشکر گزین کرد گرد و سوار
فرستاد تا گرد بر گرد باغ****بگیرند گردنکشان بی‌چراغ
چو بهرام آگه شد از کارشان****زرای جهانجوی و بازارشان
یلان سینه را گفت کای سرافراز****بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب****نشستند با جنگجویان بر اسب
ازان رخنه باغ بیرون شدند****که دانست کان سرکشان چون شدند
برآمد ز در نالهٔ کرنای****سپهبد باسب اندر آورد پای
سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند****سپه را یکایک بهم بر زدند
هم تاخت بهرام خشتی بدست****چناچون بود مردم نیم مست
نجستند گردان کس از دست اوی****به خون گشت یازان سر شست اوی
برآمد چکاچاک و بانگ سران****چو پولاد را پتک آهنگران
ازان باغ تا جای پرموده شاه****تن بی‌سران بد فگنده به راه
چوآمد بلشکر گه خویش باز****شبیخون سگالید گردن فراز
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت****سپهدار جنگی برون شد به دشت
سپهبد بران سوی لشکر کشید****زترکان طلایه کس او را ندید
چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه****دم نای رویین برآمد ز راه
چو آواز کوس آمد و کرنای****بجستند ترکان جنگی ز جای
زلشکر بران سان برآمد خروش****که شیر ژیان را بدرید گوش
به تاریکی اندر دهاده بخاست****ز دست چپ لشکر و دست راست
یکی مر دگر را ندانست باز****شب تیره و نیزه‌های دراز
بخنجر همی آتش افروختند****زمین و هوا را همی‌سوختند
ز ترکان جنگی فراوان نماند****ز خون سنگها جز به مرجان نماند
گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد****دهن خشک و لبها شده لاجورد
چنین تا سپیده‌دمان بردمید****شب تیره گون دامن اندر کشید
سپهدار ایران بترکان رسید****خروشی چوشیر ژیان برکشید
بپرموده گفت ای گریزنده مرد****تو گرد دلیران جنگی مگرد
نه مردی هنوز ای پسر کودکی****روا باشد ار شیرمادر مکی
بدو گفت شاه ای گراینده شیر****به خون ریختن چند باشی دلیر
زخون سران سیر شد روز جنگ****بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نخواهی شد از خون مردم تو سیر****برآنم که هستی تو درنده شیر
بریده سر ساوه شاه آنک مهر****برو داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بران گونه کردی تباه****که بخشایش آورد خورشید و ماه
ازان شاه جنگی منم یادگار****مراهم چنان دان که کشتی بزار
ز ما در همه مرگ را زاده‌ایم****ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم
گریزانم و تو پس اندر دمان****نیابی مرا تا نیاید زمان
اگر باز گردم سلیحی بچنگ****مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
مکن تیز مغزی و آتش سری****نه زین سان بود مهتر لشکری
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش****یکی بازجویم سر راه خویش
نویسم یک نامه زی شهریار****مگر زو شوم ایمن از روزگار
گر ای دون که اندر پذیرد مرا****ازین ساختن پس گزیرد مرا
من آن بارگه رایکی بنده‌ام****دل از مهتری پاک برکنده‌ام
ز سرکینه وجنگ را دورکن****بخوبی منش بریکی سورکن
چوبشنید بهرام زو بازگشت****که برساز شاهی خوش آواز گشت
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد****بلشکر گه شاه پرموده شد
همی‌گشت بر گرد دشت نبرد****سرسرکشان را زتن دورکرد
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت****ببالا و پهنا یکی کوه گشت
مرآن جای را نامداران یل****همی هرکسی خواند بهرام تل
سلیح سواران وچیزی که دید****بجایی که بد سوی آن تل کشید
یکی نامه بنوشت زی شهریار****ز پر موده و لشکر بی‌شمار
بگفت آنک ما را چه آمد بروی****ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
که از بیم تیغ او سوی چاره شد****وزان جایگه شد خوار و آواره شد
وزین روی خاقان در دز ببست****بانبوه و اندیشه اندر نشست
بگشتند گرد در دز بسی****ندانست سامان جنگش کسی
چنین گفت زان پس که سامان جنگ****کنون نیست در کارکردن درنگ
یلان سینه راگفت تا سه هزار****ازان جنگیان برگزیند سوار
چهار از یلان نیز آذرگشسب****ازان جنگیان برنشاند بر اسب
بفرمود تا هر که را یافتند****بگردن زدن تیز بشتافتند
مگر نامدار از دز آید برون****چوبیند همه دشت را رود خون
ببد بر در دز ازین سان سه روز****چهارم چو بفروخت گیتی فروز
پیامی فرستاد پرموده را****مر آن مهتر کشور و دوده را
که‌ای مهتر و شاه ترکان چین****زگیتی چرا کردی این دز گزین
کجا آن جهان جستن ساوه شاه****کجا آن همه گنج و آن دستگاه
کجا آن همه پیل و برگستوان****کجا آن بزرگان روشن روان
کجا آن همه تنبل و جادوی****که اکنون از ایشان تو بر یکسوی
همی شهر ترکان تو را بس نبود****چو باب تو اندر جهان کس نبود
نشستی برین باره بر چون زنان****پرازخون دل ودست بر سر زنان
درباره بگشای و زنهار خواه****برشاه کشور مرا یارخواه
ز دز گنج دینار بیرون فرست****بگیتی نخورد آنک برپای بست
اگرگنج داری ز کشور بیار****که دینار خوارست برشهریار
بدرگاه شاهت میانجی منم****که بر شهرایران گوانجی منم
تو را بر همه مهتران مه کنم****ازاندیشه ورای تو به کنم
ور ای دون که رازیست نزدیک تو****که روشن کند جان تاریک تو
گشاده کن آن راز و با من بگوی****چوکارت چنین گشت دوری مجوی
وگر جنگ را یار داری کسی****همان گنج و دینار داری بسی
بزن کوس و این کینها بازخواه****بود خواسته تنگ ناید سپاه
چوآمد فرستاده داد این پیام****چوبشنید زو مرد جوینده کام
چنین داد پاسخ که او را بگوی****که راز جهان تا توانی مجوی
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر****که رنج نخستینت آمد ببر
به پیروزی اندر تو کشی مکن****اگر تو نوی هست گیتی کهن
نداند کسی راز گردان سپهر****نه هرگز نماید بما نیز چهر
زمهتر نه خوبست کردن فسوس****مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس
دروغ آزمایست چرخ بلند****تودل را بگستاخی اندر مبند
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد****که دیدی ورا روزگار نبرد
زمین سم اسب ورا بنده بود****برایش فلک نیز پوینده بود
بجست آنک اورا نبایست جست****بپیچید ز اندریشه نادرست
هنر زیرافسوس پنهان شود****همان دشمن از دوست خندان شود
دگر آنک گفتی شمار سپهر****فزونست از تابش هور ومهر
ستوران و پیلان چوتخم گیا****شد اندر دم پرهٔ آسیا
بران کو چنین بود برگشت روز****نمانی توهم شاد و گیتی فروز
همی ترس ازین برگراینده دهر****مگر زهر سازد بدین پای زهر
کسی را که خون ریختن پیشه گشت****دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
بریزند خونش بران هم نشان****که او ریخت خون سر سرکشان
گر از شهر ترکان برآری دمار****همی کین بخواهند فرجام کار
نیایم همان پیش تو ناگهان****بترسم که برمن سرآید زمان
یکی بنده‌ای من یکی شهریار****بربنده من کی شوم زار وخوار
به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه****که دیوانه خواند مرا نیکخواه
اگر خواهم از شاه تو زینهار****چوتنگی بروی آیدم نیست عار
وزان پس در گنج و دز مر تو راست****بدین نامور بوم کامت رواست
فرستاده آمد بگفت این پیام****زپیغام بهرام شد شادکام
نبشتند پس نامه سودمند****به نزدیک پیروز شاه بلند
که خاقان چین زینهاری شدست****ز جنگ درازم حصاری شدست
یکی مهر و منشور باید همی****بدین مژده بر سور باید همی
که خاقان زما زینهاری شود****ازان برتری سوی خواری شود
چونامه بیامد به نزدیک شاه****بابر اندر آورد فرخ کلاه
فرستاد و ایرانیان رابخواند****برنامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا نامه برخواندند****بخواننده بر گوهر افشاندند
به آزادگان گفت یزدان سپاس****نیاش کنم من بپیشش سه پاس
که خاقان چین کهتر ما بود****سپهر بلند افسر ما بود
همی سر به چرخ فلک بر فراخت****همی خویشتن شاه گیتی شناخت
کنون پیش برترمنش بنده‌ای****سپهبد سری گرد و جوینده‌ای
چنان شد که بر ما کند آفرین****سپهدار سالار ترکان چین
سپاس از خداوند خورشید وماه****کجا داد بر بهتری دستگاه
بدرویش بخشیم گنج کهن****چو پیدا شود راستی زین سخن
شما هم به یزدان نیایش کنید****همه نیکویی در فزایش کنید
فرستادهٔ پهلوان را بخواند****بچربی سخنها فراوان براند
کمر خواست پرگوهر شاهوار****یکی باره و جامه زرنگار
ستامی بران بارگی پر ز زر****به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر
فرستاده را نیز دینار داد****یکی بدره و چیز بسیار داد
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد****ورا مهتر پهلوانان شمرد
بفرمود پس تا بیامد دبیر****نبشتند زو نامه‌ای بر حریر
که پرموده خاقان چویار منست****بهرمزد در زینهار منست
برین مهر و منشور یزدان گواست****که ما بندگانیم و او پادشاست
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت****پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت
بدو گفت پرموده را با سپاه****گسی کن بخوبی بدین بارگاه
غنیمت که ازلشکرش یافتی****بدان بندگی تیز بشتافتی
بدرگه فرست آنچ اندر خورست****تو را کردگار جهان یاورست
نگه کن بجایی که دشمن بود****وگر دشمنی را نشیمن بود
بگیر ونگه دار وخانش بسوز****به فرخ پی وفال گیتی فروز
گر ای دون که لشکر فزون بایدت****فزونتر بود رنج بگزایدت
بدین نامهٔ دیگر از من بخواه****فرستیم چندانک باید سپاه
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست****که کردی همه راستی را درست
بدین نامه در نام ایشان ببر****ز رنجی که بردند یابند بر
سپاه تو را مرزبانی دهم****تو را افسر و پهلوانی دهم
چو نامه بیامد بر پهلوان****دل پهلو نامور شد جوان
ازان نامه اندر شگفتی بماند****فرستاده و ایرانیان را بخواند
همان خلعت شاه پیش آورید****برو آفرین کرد هرکس که دید
سخنهای ایرانیان هرچ بود****بران نامه اندر بدیشان نمود
ز گردان برآمد یکی آفرین****که گفتی بجنبید روی زمین
همان نامور نامهٔ زینهار****که پرموده را آمد از شهریار
بدان دز فرستاد نزدیک اوی****درخشنده شد جان تاریک اوی
فرود آمد از بارهٔ نامدار****بسی آفرین خواند برشهریار
همه خواسته هرچ بد در حصار****نبشتند چیزی که آید به کار
فرود آمد از دز سرافراز مرد****باسب نبرد اندر آمد چوگرد
همی‌رفت با لشکر از دز به راه****نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
چوآن دید بهرام ننگ آمدش****وگر چند شاهی بچنگ آمدش
فرستاد و او را همانگه ز راه****پیاده بیاورد پیش سپاه
چنین گفت پرموده او را که من****سرافراز بودم بهر انجمن
کنون بی‌منش زینهاری شدم****ز ارج بلندی بخواری شدم
بدین روز خود نیستی خوش منش****که پیش آمدم ای بد بد کنش
کنون یافتم نامهٔ زینهار****همی‌رفت خواهم بر شهریار
مگر با من او چون برادر شود****ازو رنج بر من سبکتر شود
تو را با من اکنون چه کارست نیز****سپردم تو را تخت شاهی و چیز
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم****زگفتار پرموده آمد بخشم
بتندیش یک تازیانه بزد****بران سان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی****یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خراد برزین چنان دید گفت****که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد بنزد دبیر بزرگ****بدو گفت کین پهلوان سترگ
بیک پر پشه ندارد خرد****ازی را کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست****ورا بتر از خشم پتیاره نیست
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد****زبانها پراز بند و رخ لاژورد
بگفتند کین رنج دادی بباد****سر نامور پر ز آتش مباد
بدانست بهرام کان بود زشت****باب اندرافگند و تر گشت خشت
پشیمان شد وبند او برگرفت****ز کردار خود دست بر سرگرفت
فرستاد اسبی بزرین ستام****یکی تیغ هندی بزرین نیام
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی****که روشن کند جان تاریک اوی
همی‌بود تا او میان را ببست****یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
سپهبد همی‌راند با اوبه راه****بدید آنک تازه نبد روی شاه
بهنگام پدرود کردنش گفت****که آزار داری ز من درنهفت
گرت هست با شاه ایران مگوی****نیاید تو را نزد او آب روی
بدو گفت خاقان که ما راگله****زبختست و کردم به یزدان یله
نه من زان شمارم که از هرکسی****سخنها همی‌راند خواهم بسی
اگر شهریار تو زین آگهی****نیابد نزیبد برو بر مهی
مرا بند گردون گردنده کرد****نگویم که با من بدی بنده کرد
ز گفتار اوگشت بهرام زرد****بپیچید و خشم از دلیری بخورد
چنین داد پاسخ که آمد نشان****ز گفتار آن مهتر سرکشان
که تخم بدی تا توانی مکار****چوکاری برت بر دهد روزگار
بدو گفت بهرام کای نامجوی****سخنها چنین تا توانی مگوی
چرا من بتو دل بیاراستم****ز گیتی تو را نیکویی خواستم
ز تو نامه کردم بشاه جهان****همی زشت تو داشتم در نهان
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت****گذشته سخنها همه باد گشت
ولیکن چو در جنگ خواری بود****گه آشتی بردباری بود
تو راخشم با آشتی گر یکیست****خرد بی‌گمان نزد تواندکیست
چو سالار راه خداوند خویش****بگیرد نیفتد بهرکار پیش
همان راه یزدان بباید سپرد****ز دل تیرگیها بباید سترد
سخن گر نیفزایی اکنون رواست****که آن بد که شد گشت با باد راست
زخاقان چوبشنید بهرام گفت****که پنداشتم کین بماند نهفت
کنون زان گنه گر بیاید زیان****نپوشم برو چادر پرنیان
چوآنجارسی هرچ باید بگوی****نه زان مر مراکم شود آب روی
بدو گفت خاقان که هرشهریار****که ازنیک وبد برنگیرد شمار
ببد کردن بنده خامش بود****برمن چنان دان که بیهش بود
چواز دور بیند ورا بدسگال****وگر نیک خواهی بود گر همال
تو را ناسزا خواند وسرسبک****ورا شاه ایران ومغزی تنگ
بجوشید بهرام وشد زردروی****نگه کرد خراد برزین بروی
بترسید زان تیزخونخوار مرد****که اورا زباد اندرآرد بگرد
ببهرام گفت ای سزاوار گاه****بخور خشم وسر بازگردان ز راه
که خاقان همی راست گوید سخن****توبنیوش واندیشه بدمکن
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد****تو را نیستی دل پرآزار و درد
بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر****بجوید همی خاک وخون پدر
بدو گفت خاقان که این بد مکن****بتیزی بزرگی بگردد کهن
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود****سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
همه بد سگالید وباکس نساخت****بکژی ونابخردی سر فراخت
همی ازشهنشاه ترسانییم****سزا زو بود رنج وآسانییم
زگردنکشان اوهمال منست****نه چون بنده اوبدسگال منست
هشیوار وآهسته و با نژاد****بسی نامبردار دارد بیاد
به جان و سرشاه ایران سپاه****کز ایدر کنون بازگردی به راه
بپاسخ نیفزایی وبدخوی****نگویی سخن نیز تا نشنوی
چوبشنید بهرام زوگشت باز****بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزین وآن بخردان****دبیر بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان****سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان****بخشم آن زمان گفت کای بخردان
هم اکنون از ایدر بدز درشوید****بکوشید و با باد همبر شوید
بدز بر ببیند تا خواسته****چه مایه بود گنج آراسته
دبیران برفتند دل پرهراس****ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
سیه شد بسی یازگار از شمار****نبشته نشد هم بفرجام کار
بدز بر نبد راه زان خواسته****گذشته بدو سال و ناکاسته
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب****ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود****کجا رستنش آسمانی بود
همه گنجها اندر آورده بود****کجا نام او در جهان برده بود
زچیز سیاوش نخستین کمر****بهرمهره‌ای در سه یاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان****کسی را نبود ازکهان ومهان
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد****که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد****که هنگام آنکس ندارد بیاد
شمارش ندانست کس در جهان****ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند یک یک همه خواسته****که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردی دبیر****سخن گوی و روشن دل و یادگیر
بیامد همه خواسته گرد کرد****که بد در دز وهم به دشت نبرد
ابا خواسته بود دو گوشوار****دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته****بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد یمانی همه زربفت****بسختند هر یک بمن بود هفت
سپهبد زکشی و کنداوری****نبود آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسونهاد****دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
بفرمود زان پس که پیداگشسب****همی با سواران نشیند براسب
زلشکر گزین کرد مردی هزار****که با اوشود تا درشهریار
زخاقان شتر خواست ده کاروان****شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپیش****همی‌راند با نامداران خویش
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه****ابا گنج دیرینه و با سپاه
چوبشنید شاه جهان برنشست****به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
بیامد چنین تا بدرگه رسید****ز دهلیز چون روی خاقان بدید
همی‌بود تا چونش بیند به راه****فرود آید او همچنان با سپاه
ببیندش و برگردد از پیش اوی****پراندیشه بد زان سخن نامجوی
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب****ابا موبد خویش پیداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان****بیامد برشاه ایران دمان
درنگی ببد تا جهاندار شاه****نشست از بر تازی اسبی سیاه
شهنشاه اسب تگاور براند****بدهلیز با او زمانی بماند
چوخاقان برفت از در شهریار****عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پیاده شد از باره پرموده زود****بران کهتری جادوییها نمود
پیاده همان شاه دستش بدست****بیا و در او را بجای نشست
خرامان بیامد به نزدیک تخت****مراورا شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش****بگفتند بسیار ز انداره بیش
سزاوار او جایگه ساختند****یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود****همان پیش پرموده بایسته بود
سپه را به نزدیک او جای کرد****دبیری بدان کاربر پای کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته****که آورد پرموده آراسته
به میدان فرستاده تا همچنان****برد بار پرمایه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه****بهشتم یکی سور فرمود شاه
چو خاقان زپیش جهاندار شاه****نشستند برخوان او پیش گاه
بفرمود تابار آن شتران****بپشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشیدن شمار****بیک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه****بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه
زمیدان ببردند پنجه هزار****هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته****دل شاه زان کار پرداخته
یکی تخت جامه بفرمود شاه****کز آنجا بیارند پیش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار****که نامد همی ارز او در شمار
یکی آفرین خاست از بزمگاه****که پیروز باداین جهاندار شاه
بیین گشسب آن زمان شاه گفت****که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را****بمردی به کار آورد کینه را
چنین گفت آیین گشسب دبیر****که‌ای شاه روشن دل و یادگیر
بسوری که دستانش چوبین بود****چنان دان که خوانش نو آیین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان****روانش پراندیشه بدیک زمان
هیونی بیامد همانگه سترگ****یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد****همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد یمانی دوبود****همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سیاوش رد****کزو یادگارست ما را خرد
ازین چار دو پهلوان برگرفت****چو او دید رنج این نباشد شگفت
زشاهک بپرسید پس نامجوی****کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
سخن گفت شاهک برین‌همنشان****برآشفت زان شاه گردنکشان
هم اندر زمان گفت چوبینه راه****همی گم کند سربرآرد بماه
یکی آنک خاقان چین رابزد****ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار****بیامد مگرشد یکی شهریار
همه رنج او سر به سر بادگشت****همه داد دادنش بیداد گشت
بگفت این و پرموده را پیش خواند****بران نامور پیشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه****بیفشاند آن تیره زلف سیاه
بخاقان چین گفت کز بهر من****بسی زنج دیدی توازشهرمن
نشسته بیازید ودستش گرفت****ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن****همان کار بر دیگر اندازه کن
بخوردند سوگندهای گران****به یزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپیچد به دل****ندارد به کاری ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه****بذرگشسب و به آذرپناه
به یزدان که او برتر ازبرتریست****نگارندهٔ زهره ومشتریست
که چون بازگردی نپیچی زمن****نه از نامداران این انجمن
بگفتند وز جای برخاستند****سوی خوابگه رفتن آراستند
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب****سرتاجداران برآمد زخواب
یکی خلعت آراسته بود شاه****ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
به نزدیک خاقان فرستاد شاه****دومنزل همی‌رفت با او به راه
سه دیگر نپیمود راه دراز****درودش فرستاد وزو گشت باز
چو آگاهی آمد سوی پهلوان****ازان خلعت شهریار جهان
زخاقان چینی که از نزد شاه****چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذیره شدش پهلوان سوار****از ایران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جایی که اوبرگذشت****به شهروده و منزل وکوه دشت
همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی****پراز شرم جان بداندیش اوی
چوپرموده را دید کرد آفرین****ازو سربپیچید خاقان چین
نپذرفت ازو هرچ آورده بود****علفت بود اگر بدره وبرده بود
همی‌راند بهرام با او به راه****نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
بدین گونه برتاسه منزل براند****که یک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسی****که برگرد چون رنج دیدی بسی
چوبشنید بهرام برگشت از وی****بتندی سوی بلخ بنهاد روی
همی‌بود دربلخ چندی دژم****زکرده پشیمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود****زتیزی روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چینی نخست****که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود****ببرداشتن چون دلیری نمود
یکی نامه بنوشت پس شهریار****ببهرام کای دیو ناسازگار
ندانی همی خویشتن راتوباز****چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز
هنرها ز یزدان نبینی همی****به چرخ فلک برنشینی همی
زفرمان من سربپیچیده‌ای****دگرگونه کاری بسیجیده‌ای
نیاید همی یادت از رنج من****سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازی همی****سرت به آسمان برفرازی همی
کنون خلعت آمد سزاوار تو****پسندیده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه****بفرمود تا دو کدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی****نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
هم از شعر پیراهن لاژورد****یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزید****که آن خلعت ناسزا را سزید
بدو گفت کاین پیش بهرام بر****بگو ای سبک مایه بی‌هنر
توخاقان چین را ببندی همی****گزند بزرگان پسندی همی
زتختی که هستی فرود آرمت****ازین پس بکس نیزنشمارمت
فرستاده با خلعت آمد چوباد****شنیده سخنها همه کرد یاد
چو بهرام با نامه خلعت بدید****شکیبایی وخامشی برگزید
همی‌گفت کینست پاداش من****چنین از پی شاه پرخاش من
چنین بد ز اندیشه شاه نیست****جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
که خلعت ازینسان فرستد بمن****بدان تا ببینند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست****اگر مر مرا خوار گیرد رواست
گمانی نبردم که نزدیک شاه****بداندیشگان تیز یابند راه
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد****به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اینچنین کارکرد****نزیبد به پیش خردمند مرد
ازان پس که با خار مایه سپاه****بتندی برفتم زدرگاه شاه
همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام****غم و رنج وسختی که من برده‌ام
چوپاداش آن رنج خواری بود****گر ازبخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر****که از من چنین پاک بگسست مهر
زدادار نیکی دهش یاد کرد****بپوشید پس جامهٔ سرخ و زرد
به پیش اندرون دوکدان سیاه****نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان****ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزدیک اوی****پراندیشه بد جان تاریک اوی
چورفتند و دیدند پیر وجوان****بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار یکسر شگفت****دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت
چنین گفت پس پهلوان با سپاه****که خلعت بدین سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده‌ایم****دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم
چه بینید بینندگان اندرین****چه گوییم با شهریار زمین
بپاسخ گشادند یکسر زبان****که‌ای نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اینست نزدیک شاه****سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر****به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
سری پر زکینه دلی پر زدرد****زبان و روان پر زگفتار سرد
بیامد دمان تا باصطخر پارس****که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
که بیزارم از تخت وز تاج شاه****چونیک وبد من ندارد نگاه
بدو گفت بهرام کین خود مگوی****که از شاه گیرد سپاه آبروی
همه سر به سر بندگان وییم****دهنده‌ست وخواهندگان وییم
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان****که ماخود نبندیم زین پس میان
به ایران کس اورا نخوانیم شاه****نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پیش بیرون شدند****ز کاخ همایون به هامون شدند
سپهبد سپه را همی‌داد پند****همی‌داشت با پند لب را ببند
چنین تا دوهفته برین برگذشت****سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت****سزاوار میخوارهٔ نیکبخت
یکی گور دید اندر آن مرغزار****کزان خوبتر کس نبیند نگار
پس اندر همی‌راند بهرام نرم****برو بارگی را نکرد ایچ گرم
بدان بیشه در جای نخچیرگاه****به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت****بیابان پدید آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور****ز گرمای آن دشت تفسیده هور
ازان دشت بهرام یل بنگرید****یکی کاخ پرمایه آمد پدید
بران کاخ بنهاد بهرام روی****همان گور پیش اندرون راه جوی
همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب****پس پشت او بود ایزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت****که با تو همیشه خرد باد جفت
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون****همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون
زمانی بدر بود ایزد گشسب****گرفته بدست آن گرانمایه اسب
یلان سینه آمد پس او دوان****براسب تگاور ببسته میان
بدو گفت ایزد گشسب دلیر****که‌ای پرهنر نامبرد ارشیر
ببین تا کجا رفت سالار ما****سپهبد یل نامبردار ما
یلان سینه درکاخ بنهاد روی****دلی پر ز اندیشه سالار جوی
یکی طاق و ایوان فرخنده دید****کزان سان به ایران نه دید وشنید
نهاده بایوان او تخت زر****نشانده بهر پایه‌ای درگهر
بران تخت فرشی ز دیبای روم****همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زنی تاجدار****ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرین یکی زیرگاه****نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت****بتان پری روی بیدار بخت
چو آن زن یلان سینه را دید گفت****پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت
برو تیز و آن شیر دل را بگوی****که ایدر تو را آمدن نیست روی
همی‌باش نزدیک یاران خویش****هم اکنون بیادت بهرام پیش
بدین سان پیامش ز بهرام ده****دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده‌گان را به راه****ز ایوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند****پرآگند زینها همه بشمرند
درباغ بگشاد پالیزبان****بفرمان آن تا زه رخ میزبان
بیامد یکی مرد مهترپرست****بباغ از پی و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون****خورش ساختند ازگمانی فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان****ببردند پویان بجای نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت****که با تاج تو مشتری باد جفت
بدو گفت پیروزگر باش زن****همیشه شکیبا دل ورای زن
چوبهرام زان کاخ آمد برون****تو گفتی ببارید از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر****توگفتی بپروین برآورد سر
بیامد هم اندر پی نره گور****سپهبد پس اندر همی‌راند بور
چنین تا ازان بیشه آمد برون****همی‌بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه****ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزین بدوی****چنین گفت کای مهتر راست گوی
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود****که آنکس ندید و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد****دژم بود سر سوی ایوان نهاد
دگر روز چون سیمگون گشت راغ****پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشی ز دیبای چین****تو گفتی مگر آسمان شد زمین
همه کاخ کرسی زرین نهاد****ز دیبای زربفت بالین نهاد
نهادند زرین یکی زیرگاه****نشسته برو پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی****نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ****بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید****بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن****بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر****که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب****بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت****همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای****همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند****شب تیره از بلخ بگریختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان****ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سیه را گفت با صد سوار****بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد****ابا و دلیران روز نبرد
همی‌راند تا در دبیر بزرگ****رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت****ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه****بدان تاکند بیگنه را تباه
بدو گفت بهرام کای دیوساز****چرارفتی از پیش من بی‌جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان****مراکرد خراد برزین نوان
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست****درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود****ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه****ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن****بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد****هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش****بژرفی نگه دار و مگریز بیش
وزین روی خراد برزین نهان****همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت****همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار****یکایک همی‌گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ****ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار****پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود****دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت****سخن هرچ بشنید در دل گرفت
چوگفتار موبد بیاد آمدش****ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فال‌گوی****که گفت او بپیچید زتخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند****بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه****که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد****سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن****همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای****میان بیابان بی‌بر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار****پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان****که برخواند از گفته باستان
چنین گفت موبد بشاه جهان****که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی****پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس****بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود****چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست****چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه****ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار****وزان پنبه وجامهٔ نابکار
برین بر نیامد بسی روزگار****که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته****یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه****همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند****دران سلهٔ نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز****سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهاده‌بجای****پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند****همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیهٔ شهریار****ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه****به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار****بود دوک وآن جامهٔ پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود****ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد****نه آنکس که گیرد ازونیزباد
اگر نیز بهرام پورگشسب****بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست****نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ایشان شنید****دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان****که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار****سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چارهٔ جان کنید****همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه****که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر****سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت****نگه کن کنون تا بمانی شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار****بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان****ببندند پیکار وکین رامیان
برین نیز بگذشت یک روزگار****نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند****بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ****یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد****چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران****که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه****بدان لشکر تیزگم کرده راه
که‌ای نامداران گردن فراز****برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه****چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست****نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک****زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز****شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان****بداننده گوییم یکسر نهان
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه****بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی****وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه****اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم****وزان پس همی‌داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید****که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج****نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه****توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چارهٔ دام او چون کنیم****که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست****وزین چاره بی‌رنج پرداختست
شما هریکی چارهٔ جان کنید****بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم****زتیمارجان را همی‌بگسلم
پس پردهٔ نامور پهلوان****یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود****دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید****برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن****زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید****زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان****بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه****که‌ای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید****چنین از جگر خون برافشاندید
ز ایران سرانید وجنگ‌آوران****خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون****چه بازی نهید اندرین دشت خون
چنین گفت ایزد گشسب سوار****که‌ای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز****زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست****زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم****که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن****کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم****به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان****برآنم که جاوید مانم جوان
چوبهرام بشنید گفتار اوی****میانجی همی‌دید کردار اوی
ازان پس یلان سینه را دید وگفت****که اکنون چه داری سخن درنهفت
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد****هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
چو پیروزی و فرهی یابد اوی****بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود****وزو چرخ گردنده پرکین شود
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت****همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذیری بافزون شود****دل از ناسپاسی پرازخون شود
ازان پس ببهرام بهرام گفت****که‌ای با خردیاروبا رای جفت
چه گویی کزین جستن تخت وگنج****بزرگیست فرجام گر درد ورنج
بخندید بهرام ازان داوری****ازان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندانک این در هوا****بماند شود بنده‌ای پادشا
بدو گفت کین را مپندار خرد****که دیهیم را خرد نتوان شمرد
چنین گفت زان پس بپیداگشسب****که‌ای تیغ زن شیر تا زنده اسب
چه بینی چه گویی بدین کار ما****بود گاه شاهی سزاوار ما
چنین گفت پیداگشسب سوار****که‌ای از یلان جهان یادگار
یکی موبدی داستان زد برین****که هرکس که دانا بد وپیش بین
اگر پادشاهی کند یک زمان****روانش بپرد سوی آسمان
به ازبنده بندن بسال دراز****به گنج جهاندار بردن نیاز
چنین گفت پس با دبیر بزرگ****که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست****بانبوه اندیشه اندر نشست
ازان پس چنین گفت بهرام را****که هرکس جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان****درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر****چنان دان که کوشش بیاید ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز****که‌ای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچ‌گویی بروی کسان****شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن****زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند****که‌ای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی****زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار****بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن****همه بیم جان باشد ورنج تن
زگفتارشان خواهر پهلوان****همی‌بود پیچان وتیره روان
بران داوری هیچ نگشاد لب****زبرگشتن هور تا نیم شب
بدو گفت بهرام کای پاک تن****چه بینی به گفتار این انجمن
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد****نه از رای آن مهتران بود شاد
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ****که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ
گمانت چنینست کین تاج وتخت****سپاه بزرگی و پیروزبخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی****ازان نامداران آزاده خوی
مگر شاهی آسانتر از بندگیست****بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم****سخن‌های آن برتو ران بشنویم
چنین داد پاسخ مر او را دبیر****که گر رای من نیستت جایگیر
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت****بران رو که دل رهنمای آیدت
همان خواهرش نیز بهرام را****بگفت آن سواران خودکام را
نه نیکوست این دانش ورای تو****بکژی خرامد همی پای تو
بسی بد که بیکار بدتخت شاه****نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه
جهان را بمردی نگه داشتند****یکی چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز****زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز
بداند که شاهی به ازبندگیست****همان سرافرازی زافگندگیست
نبودند یازان بتخت کیان****همه بندگی را کمر برمیان
ببستند و زیشان بهی خواستند****همه دل بفرمانش آراستند
نه بیگانه زیبای افسر بود****سزای بزرگی بگوهر بود
زکاوس شاه اندرآیم نخست****کجا راه یزدان همی‌بازجست
که برآسمان اختران بشمرد****خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواری و زاری بساری فتاد****از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد
چوگودرز وچون رستم پهلوان****بکردند رنجه برین بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران****ببستند پایش ببند گران
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد****جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
چوگفتند با رستم ایرانیان****که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت****که با دخمهٔ تنگ باشید جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان****نشستند بیین وروشن روان
مرا تخت زر باید و بسته شاه****مباد این گمان ومباد این کلاه
گزین کرد زایران ده ودوهزار****جهانگیر وبرگستوانور سوار
رهانید ازبند کاوس را****همان گیو و گودرز وهم طوس را
همان شاه پیروز چون کشته شد****بایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار****برام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزای****که آورد گاه مهی بازجای
ز پیروزی او چو آمد نشان****ز ایران برفتند گردنکشان
که بروی بشاهی کنند آفرین****شود کهتری شهریار زمین
بایرانیان گفت کین ناسزاست****بزرگی وتاج ازپی پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ****نیاریم دربیشهٔ شیرگرگ
چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد****همه دوده را داد خواهی بباد
قباد آن زمان چون بمردی رسید****سرسوفزای از درتاج دید
به گفتار بدگوهرانش بکشت****کجا بود درپادشاهیش پشت
وزان پس ببستند پای قباد****دلاور سواری گوی کی نژاد
بزرمهر دادش یکی پرهنر****که کین پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس راندید****که با تاج برتخت شاهی سزید
چوبرشاه افگند زرمهر مهر****بروآفرین خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خویش****بجوید کند تیز بازار خویش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست****وگر چند بودی نژادش درست
زترکان یکی نامور ساوه‌شاه****بیامد که جوید نگین وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین****که اونیست گردد به ایران زمین
تو را آرزو تخت شاهنشهی****چراکرد زان پس که بودی رهی
همی بر جهاند یلان سینه اسب****که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهریاری کنم****تن خویش را یادگاری کنم
خردمند شاهی چونوشین روان****بهرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند****اگر یاورانند گر کهترند
به ایران سوارست سیصدهزار****همه پهلوان وهمه نامدار
همه یک بیک شاه را بنده‌اند****بفرمان و رایش سرافگنده‌اند
شهنشاه گیتی تو را برگزید****چنان کز ره نامداران سزید
نیاگانت را همچنین نام داد****بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نیکویی بد کنی****چنان داد که بد باتن خودکنی
مکن آز را برخرد پادشا****که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم****ببسیار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نیاکان بباد****مبادا که پند من آیدت یاد
همه انجمن ماند زودرشگفت****سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گوید همی****جز از راه نیکی نجوید همی
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن****تو درانجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد****زتخت مهی پهلوان برخورد
زهرمز چنین باشد اندر خبر****برادرت را شاه ایران شمر
بتاج کیی گر ننازد همی****چراخلعت از دوک سازد همی
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد****که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کیقباد اندرآری شمار****برین تخمهٔ بر سالیان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر****سرآمد کنون نام ایشان مبر
ز پرویز خسرو میندیش نیز****کزویاد کردن نیرزد بچیز
بدرگاه او هرک ویژه‌ترند****برادرت راکهتر وچاکرند
چو بهرام گوید بران کهتران****ببندند پایش ببند گران
بدو گردیه گفت کای دیو ساز****همی دیوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم****که از تو ببینم همی باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بری****تو افگندی این جستن تخت پی
چو بهرام را دل بجوش آوری****تبار مرا درخروش آوری
شود رنج این تخمهٔ ما بباد****به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را****پرآشوب کن بزم و آرام را
بگفت این وگریان سوی خانه شد****به دل با برادر چو بیگانه شد
همی‌گفت هرکس که این پاک زن****سخن گوی و روشن دل و رای زن
تو گویی که گفتارش از دفترست****بدانش ز جا ماسب نامی ترست
چو بهرام را آن نیامد پسند****همی‌بود ز آواز خواهر نژند
دل تیره اندیشهٔ دیریاب****همی تخت شاهی نمودش بخواب
چنین گفت پس کین سرای سپنج****نیابند جویندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
برامشگری گفت کامروز رود****بیارای با پهلوانی سرود
نخوانیم جز نامهٔ هفتخوان****برین می‌گساریم لختی بخوان
که چون شد برویین دز اسفندیار****چه بازی نمود اندران روزگار
بخوردند بر یاد او چند می****که آباد بادا برو بوم ری
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو****فزون آفریناد ایزد چو تو
پراگنده گشتند چون تیره شد****سرمیگساران ز می‌خیره شد
چو برزد سنان آفتاب بلند****شب تیره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ****بفرمود تا شد دبیر بزرگ
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار****نبشتند پربوی ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد****دلی پرپشیمانی و باد سرد
ازین پس من آن بوم و مرز تو را****نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم****تو را همچو کهتر برادر شوم
توباید که دل را بشویی زکین****نداری جدا بوم ایران ز چین
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد****درگنج گرد آمده باز کرد
سپه را درم داد واسب ورهی****نهانی همی‌جست جای مهی
زلشکر یکی پهلوان برگزید****که سالار بوم خراسان سزید
پراندیشه از بلخ شد سوی ری****بخرداد فرخنده درماه دی
همی‌کرد اندیشه دربیش وکم****بفرمود پس تا سرای درم
بسازند وآرایشی نو کنند****درم مهر برنام خسرو کنند
ز بازارگان آنک بد پاک مغز****سخنگوی و اندرخور کار نغز
به مهر آن درمها ببدره درون****بفرمود بردن سوی طیسفون
بیارید پرمایه دیبای روم****که پیکر بریشم بد و زرش بوم
بخرید تا آن درم نزدشاه****برند وکند مهر او را نگاه
فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش****دلاور بسان خجسته سروش
یکی نامه بنوشت با باد و دم****سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
ز پرموده و لشکر ساوه شاه****ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
وزان خلعتی کآمد او را ز شاه****ز مقناع وز دوکدان سیاه
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب****نبینم رخ شاه با جاه و آب
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت****پسرت آن گرانمایهٔ نیکبخت
بفرمان او کوه هامون کنم****بیابان زدشمن چو جیحون کنم
همی‌خواست تا بردرشهریار****سرآرد مگر بی‌گنه روزگار
همی‌یادکرد این به نامه درون****فرستاده آمد سوی طیسفون
ببازارگان گفت مهر درم****چو هرمزد بیند بپیچد زغم
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت****ببیند ز من روزگار درشت
چو آزرمها بر زمین برزنم****همی بیخ ساسان زبن برکنم
نه آن تخمهٔ را کرد یزدان زمین****گه آمد برخیزد آن آفرین
بیامد فرستادهٔ نیک پی****ببغداد با نامداران ری
چونامه به نزدیک هرمز رسید****رخش گشت زان نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز مهر درم****یکایک بران غم بیفزود غم
بپیچید و شد بر پسر بدگمان****بگفت این به آیین گشسب آن زمان
که خسرو بمردی بجایی رسید****که از ما همی سر بخواهد کشید
درم را همی مهر سازد بنیز****سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب****که بی‌تو مبیناد میدان و اسب
بدو گفت هرمز که درناگهان****مر این شوخ را گم کنم ازجهان
نهانی یکی مرد راخواندند****شب تیره با شاه بنشاندند
بدو گفت هرمزد فرمان گزین****ز خسرو بپرداز روی زمین
چنین داد پاسخ که ایدون کنم****به افسون ز دل مهر بیرون کنم
کنون زهر فرماید از گنج شاه****چو او مست گردد شبان سیاه
کنم زهر با می‌بجام اندرون****ازان به کجا دست یازم به خون
ازین ساختن حاجب آگاه شد****برو خواب وآرام کوتاه شد
بیامد دوان پیش خسرو بگفت****همه رازها برگشاد ازنهفت
چوبشنید خسروکه شاه جهان****همی‌کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید****توگفتی که گشت از جهان ناپدید
نداد آن سر پر بها رایگان****همی‌تاخت تا آذر ابادگان
چو آگاهی آمد بهرمهتری****که بد مرزبان و سرکشوری
که خسرو بیازرد از شهریار****برفتست با خوار مایه سوار
بپرسش گرفتند گردنکشان****بجایی که بود از گرامی نشان
چو بادان پیروز و چون شیر زیل****که با داد بودند و با زور پیل
چو شیران و وستوی یزدان پرست****ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار****ز شیران چون سام اسفندیار
یکایک بخسرو نهادند روی****سپاه و سپهبد همه شاهجوی
همی‌گفت هرکس که ای پور شاه****تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
از ایران و از دشت نیزه وران****ز خنجر گزاران و جنگی سران
نگر تا نداری هراس از گزند****بزی شاد و آرام و دل ارجمند
زمانی بنخچیر تازیم اسب****زمانی نوان پیش آذر کشسب
برسم نیاکان نیایش کنیم****روان را به یزدان نمایش کنیم
گراز شهر ایران چو سیصد هزار****گزند تو را بر نشیند سوار
همه پیش تو تن بکشتن دهیم****سپاسی بران کشتگان برنهیم
بدیشان چنین گفت خسرو که من****پرازبیمم از شاه و آن انجمن
اگرپیش آذر گشسب این سران****بیایند و سوگندهای گران
خورند و مرا یکسر ایمن کنند****که پیمان من زان سپس نشکنند
بباشم بدین مرز با ایمنی****نترسم ز پیکار آهرمنی
یلان چون شنیدند گفتار اوی****همه سوی آذر نهادند روی
بخوردند سوگند زان سان که خواست****که مهرتو با دیده داریم راست
چوایمن شد از نامداران نهان****ز هر سو برافگند کارآگهان
بفرمان خسرو سواران دلیر****بدرگاه رفتند برسان شیر
که تا از گریزش چه گوید پدر****مگر چارهٔ نو بسازد دگر
چوبشنید هرمز که خسرو برفت****هم اندر زمان کس فرستاد تفت
چوگستهم و بندوی را کرد بند****به زندان فرستاد ناسودمند
کجا هردو خالان خسرو بدند****بمردانگی در جهان نو بدند
جزین هرک بودند خویشان اوی****به زندان کشیدند با گفت وگوی
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت****که از رای دوریم و با باد جفت
چو او شد چه سازیم بهرام را****چنان بندهٔ خرد و بدکام را
شد آیین گشسب اندران چاره جوی****که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
بدو گفت کای شاه گردن فراز****سخنهای بهرام چون شد دراز
همه خون من جوید اندر نهان****نخستین زمن گشت خسته روان
مرا نزد او پای کرده ببند****فرستی مگر باشدت سودمند
بدو گفت شاه این نه کارمنست****که این رای بدگوهر آهرمنست
سپاهی فرستم تو سالار باش****برزم اندرون دست بردار باش
نخستین فرستیش یک رهنمون****بدان تا چه بینی به سرش اندرون
اگر مهتری جوید و تاج و تخت****بپیچد بفرجام ازو روی بخت
وگر همچنین نیز کهتر بود****بفرجامش آرام بهتر بود
ز گیتی یکی بهره او را دهم****کلاه یلانش به سر برنهم
مرا یکسر از کارش آگاه کن****درنگی مکن کارکوتاه کن
همی‌ساخت آیین گشسب این سخن****کجا شاه فرزانه افگند بن
یکی مرد بد بسته از شهر اوی****به زندان شاه اندرون چاره جوی
چوبشنید کیین گشسب سوار****همی‌رفت خواهد سوی کارزار
کسی را ززندان به نزدیک اوی****فرستاد کای مهتر نامجوی
زشهرت یکی مرد زندانیم****نگویم همانا که خود دانیم
مرا گر بخواهی توازشهریار****دوان با توآیم برین کارزار
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ****چو یابم رهایی ز زندان تنگ
فرستاد آیین گشسب آن زمان****کسی را بر شاه گیتی دمان
که همشهری من ببند اندرست****به زندان ببیم و گزند اندرست
بمن بخشد او را جهاندار شاه****بدان تاکنون با من آید به راه
بدو گفت شاه آن بد نابکار****به پیش تو درکی کند کارزار
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد****بخواهی ز من چشم داری بمزد
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست****اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
بدو داد مرد بد آمیز را****چنان بدکنش دیو خونریز را
بیاورد آیین گشسب آن سپاه****همی‌راند چون باد لشکر به راه
بدین گونه تا شهر همدان رسید****بجایی که لشکر فرود آورید
بپرسید تا زان گرانمایه شهر****کسی دارد از اختر و فال بهر
بدو گفت هر کس که اخترشناس****بنزد تو آید پذیرد سپاس
یکی پیرزن مایه دار ایدرست****که گویی مگر دیدهٔ اخترست
سخن هرچ گوید نیاید جز آن****بگوید بتموز رنگ خزان
چوبشنید گفتارش آیین گشسب****هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه****وزان کو بیاورد لشکر به راه
بدو گفت ازین پس تو درگوش من****یکی لب بجنبان که تا هوش من
ببستر برآید زتیره تنم****وگر خسته ازخنجر دشمنم
همی‌گفت با پیرزن راز خویش****نهان کرده ازهرکس آواز خویش
میان اندران مرد کو را زشاه****رهانید و با او بیامد به راه
به پیش زن فالگو برگذشت****بمهتر نگه کرد واندر گذشت
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست****که از زخم او برتو باید گریست
پسندیده هوش تو بردست اوست****که مه مغز بادش بتن در مه پوست
چوبشنید آیین گشسب این سخن****بیاد آمدش گفت و گوی کهن
که از گفت اخترشناسان شنید****همی‌کرد برخویشتن ناپدید
که هوش تو بر دست همسایه‌ای****یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
برآید به راه دراز اندرون****تو زاری کنی او بریزدت خون
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه****که این را کجا خواستستم به راه
نبایست کردن ز زندان رها****که این بتر از تخمهٔ اژدها
همی‌گفت شاه این سخن با رهی****رهی را نبد فر شاهنشهی
چوآید بفرمای تا درزمان****ببرد بخنجر سرش بدگمان
نبشت و نهاد از برش مهر خویش****چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشید چیز****بسی برمنش آفرین کرد نیز
بدو گفت کین نامه اندر نهان****ببرزود نزدیک شاه جهان
چوپاسخ کند زود نزد من آر****نگر تا نباشی بر شهریار
ازو بستد آن نامه مرد جوان****زرفتن پر اندیشه بودش روان
همی‌گفت زندان و بندگران****کشیدم بدم ناچمان و چران
رهانید یزدان ازان سختیم****ازان گرم و تیمار و بدبختیم
کنون باز گردم سوی طیسفون****بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
زمانی همی بد بره بر نژند****پس از نامه شاه بگشاد بند
چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند****زکار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست****همی‌گفت کین مهتری را سزاست
به خون‌م کنون گر شتاب آمدش****مگر یاد زین بد بخواب آمدش
ببیند کنون رای خون ریختن****بیاساید از رنج و آویختن
پراندیشه دل زره بازگشت****چنان بد که با باد انباز گشت
چو نزدیک آن نامور شد ز راه****کسی را ندید اندران بارگاه
نشسته بخیمه درآیین گشسب****نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
دلش پرز اندیشه شهریار****نگر تا چه پیش آردش روزگار
چو همسایه آمد بخیمه درون****بدانست کو دست یازد به خون
بشمشیرزد دست خونخوار مرد****جهانجوی چندی برو لابه کرد
بدو گفت کای مرد گم کرده راه****نه من خواستم رفته جانت ز شاه
چنین داد پاسخ که گرخواستی****چه کردم که بدکردن آراستی
بزد گردن مهتر نامدار****سرآمد بدو بزم و هم کارزار
زخیمه بیاورد بیرون سرش****که آگه نبد زان سخن لشکرش
مبادا که تنها بود نامجوی****بویژه که دارد سوی جنگ روی
چو از خون آن کشته بدنام شد****همی‌تاخت تا پیش بهرام شد
بدو گفت اینک سردشمنت****کجا بد سگالیده بد برتنت
که با لشکر آمد همی پیش تو****نبد آگه از رای کم بیش تو
بپرسید بهرام کین مرد کیست****بدین سربگیتی که خواهد گریست
بدو گفت آیین گشسب سوار****که آمد به جنگ از در شهریار
بدو گفت بهرام کین پارسا****بدان رفته بود از در پادشا
که با شاه ما را دهد آشتی****بخواب اندرون سرش برداشتی
تو باد افره یابی اکنون زمن****که بر تو بگریند زار انجمن
بفرمود داری زدن بر درش****نظاره بران لشکر و کشورش
نگون بخت را زنده بردار کرد****دل مرد بدکار بیدار کرد
سواران که آیین گشسب سوار****بیاورده بود از در شهریار
چوکار سپهبد بفرجام شد****زلشکر بسی پیش بهرام شد
بسی نیز نزدیک خسرو شدند****بمردانگی در جهان نو شدند
چنان شد که از بی شبانی رمه****پراگنده گردد به روز دمه
چوآگاهی آمد بر شهریار****ز آیین گشسب آنک بد نامدار
ز تنگی دربار دادن ببست****ندیدش کسی نیز بامی بدست
برآمد ز آرام وز خورد و خواب****همی‌بود با دیدگان پر آب
بدربر سخن رفت چندی ز شاه****که پرده فروهشت از بارگاه
یکی گفت بهرام شد جنگجوی****بتخت بزرگی نهادست روی
دگر گفت خسرو ز آزار شاه****همی سوی ایران گذارد سپاه
بماندند زان کار گردان شگفت****همی هرکسی رای دیگر گرفت
چو در طیسفون برشد این گفتگوی****ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
سربندگان پرشد از درد و کین****گزیدند نفرینش بر آفرین
سپاه اندکی بد بدرگاه بر****جهان تنگ شد بر دل شاه بر
ببند وی و گستهم شد آگهی****که تیره شد آن فر شاهنشهی
همه بستگان بند برداشتند****یکی را بران کار بگماشتند
کزان آگهی بازجوید که چیست****ز جنگ آوران بر در شاه کیست
ز کار زمانه چو آگه شدند****ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند
شکستند زندان و برشد خروش****بران سان که هامون برآید بجوش
بشهر اندرون هرک به دل‌شکری****بماندند بیچاره زان داوری
همی‌رفت گستهم و بندوی پیش****زره دار با لشکر و ساز خویش
یکایک ز دیده بشستند شرم****سواران بدرگاه رفتند گرم
ز بازار پیش سپاه آمدند****دلاور بدرگاه شاه آمدند
که گر گشت خواهید با مایکی****مجویید آزرم شاه اندکی
که هرمز بگشتست از رای وراه****ازین پس مر اورا مخوانید شاه
بباد افره او بیازید دست****برو بر کنید آب ایران کبست
شما را بویم اندرین پیشرو****نشانیم برگاه اوشاه نو
وگر هیچ پستی کنید اندرین****شما را سپاریم ایران زمین
یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان****بیک سو خرامیم باهمرهان
بگفتار گستهم یکسر سپاه****گرفتند نفرین برام شاه
که هرگز مبادا چنین تاجور****کجا دست یازد به خون پسر
به گفتار چون شوخ شد لشکرش****هم آنگه زدند آتش اندر درش
شدند اندرایوان شاهنشهی****به نزدیک آن تخت بافرهی
چوتاج از سرشاه برداشتند****ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه****شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
ورا همچنان زنده بگذاشتند****زگنج آنچ بد پاک برداشتند
چنینست کردار چرخ بلند****دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج****براید بما بر سرای سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار****گذشت آن سخن کید اندر شمار
کسی کو خریدار نیکوشود****نگوید سخن تا بدی نشنود

هوشنگ

 

بخش ۱

جهاندار هوشنگ با رای و داد****به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل****پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو بنشست بر جایگاه مهی****چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا****جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمان یزدان پیروزگر****به داد و دهش تنگ بستم کمر
وزان پس جهان یکسر آباد کرد****همه روی گیتی پر از داد کرد
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ****به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
سر مایه کرد آهن آبگون****کزان سنگ خارا کشیدش برون

بخش ۲

یکی روز شاه جهان سوی کوه****گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز****سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون****ز دود دهانش جهان تیره‌گون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ****گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زور کیانی رهانید دست****جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد****همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ****دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز****ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین****نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد****همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی****پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه****همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد****سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار****بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد****جهانی به نیکی ازو یاد کرد

بخش ۳

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد****از آهنگری اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت****ز دریای‌ها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد****به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود****پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش****بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فر کیان****ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند****به ورز آورید آنچه بد سودمند
ز پویندگان هر چه مویش نکوست****بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم****چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان****بپوشید بالای گویندگان
برنجید و گسترد و خورد و سپرد****برفت و به جز نام نیکی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار****به افسون و اندیشهٔ بی‌شمار
چو پیش آمدش روزگار بهی****ازو مردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ****شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر****نه نیز آشکارا نمایدت چهر

جمشید

 

بخش ۱

گرانمایه جمشید فرزند او****کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر****به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی****جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری****به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی****فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرهٔ ایزدی****همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم****روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد****در نام جستن به گردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا****چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان****همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج****ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد****که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز****قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن****به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن****گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد****زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد****بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش****به رسم پرستندگان دانی‌اش
جدا کردشان از میان گروه****پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان****نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند****همی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند****فروزندهٔ لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به جای****وزیشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گره را شناس****کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند****به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش****ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی****بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد****که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی****همان دست‌ورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود****روانشان همیشه پراندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز****بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه****سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهٔ خویش را****ببیند بداند کم و بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را****به آب اندر آمیختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند****سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد****نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند****چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار****همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چندگونه گهر****چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید****شد آراسته بندها را کلید
دگر بویهای خوش آورد باز****که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب****چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند****در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار****جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب****ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز****ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد به جای****ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت****چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی****ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا****نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او****شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند****مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین****برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند****می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ ازان روزگار****به ما ماند ازان خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار****ندیدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی****میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش****ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد برین روزگار****ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربه‌سر گشت او را رهی****نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید****به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس****ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند****چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان****که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید****چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم****چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست****همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست****که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون****چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان از وی****بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
منی چون بپیوست با کردگار****شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش****چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس****به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز****همی کاست آن فر گیتی‌فروز

بخش ۲

یکی مرد بود اندر آن روزگار****ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد****ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود****به داد و دهش برترین پایه بود
مراو را ز دوشیدنی چارپای****ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری****همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین****به دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز****بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مراین پاکدل را یکی****کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود****دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند****چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار****بود بر زبان دری ده‌هزار
ز اسپان تازی به زرین ستام****ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین****ز روی بزرگی نه از روی کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه****بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد****جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست****پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد****چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن****ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای****چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدرکش پسر چون تو بود****یکی پندت را من بیاید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخورد****همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه‌ور جاه او****ترا زیبد اندر جهان گاه او
برین گفتهٔ من چو داری وفا****جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد****ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست****دگرگوی کین از در کار نیست
بدوگفت گر بگذری زین سخن****بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند****شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید****چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کین چاره با من بگوی****نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا****به خورشید سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای****یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی****ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ****پرستنده با او ببردی چراغ
بیاورد وارونه ابلیس بند****یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه****به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی****شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست****شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد****به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج****بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او****بگشت از ره داد و پیوند او
به خون پدر گشت همداستان****ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر****به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست****پژوهنده را راز با مادرست
فرومایه ضحاک بیدادگر****بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازیان****بریشان ببخشید سود و زیان

بخش ۳

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن****یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی****ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی****نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربه‌سر پادشاهی تراست****دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت****یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن****سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی****نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم****یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش****ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا****بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش****که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای****خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر****بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند****به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست****بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت****مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز****که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش****کزو باشدت سربه‌سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت****که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید****بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد****سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره****بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان****خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب****همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد****شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی****چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا****همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست****همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه****و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی****ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی****نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو****بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او****همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید****کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست****عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت****سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه****برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند****همه یک‌بهٔک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند****مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت****به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود****بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد****نباید جزین چاره‌ای نیز کرد
به جز مغز مردم مده‌شان خورش****مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی****چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان****که پردخته گردد ز مردم جهان

بخش ۴

 

از آن پس برآمد ز ایران خروش****پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید****گسستند پیوند از جمشید
برو تیره شد فرهٔ ایزدی****به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی****یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته****دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه****سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست****پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی****نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند****ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد****به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری****گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی****چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو****به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه****بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید****برو نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین****پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها****نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ****یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نیم کرد****جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه****زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود****بران رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتصد****پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانی دراز****چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش****جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مهر****نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی****همان راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد****به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج****خدایا مرا زود برهان ز رنج

بعدی                               قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد