فوج

عطار.جوهر الذات_دفتر اول_عطار
امروز چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

عطار.جوهر الذات_دفتر اول2

عطار.جوهر الذات_دفتر اول2

در خطاب کردن با دل در اعیان کل و گذرکردن از تقلید فرماید

دلا بگذر ز خود وندر فنا شو

عیان انبیا و اولیا شو

ز دیده گوی وز تقلید مگرو

دگر اسرار آدم نیز بشنو

توئی آدم بحوّا بازماندی

عجب در عزّت و در ناز ماندی

بحوّا گر بمانی باز اینجا

یقین چون او تو جان درباز اینجا

چو میدانی که خواهی رفت آخر

دمی مگذر تو از معنی ظاهر

ز حق یک دم مشو دور ای دل و جان

وگرنه از بهشتت زود جانان

کند بیرون بیک ره همچو ابلیس

بگو تا چند خواهی کرد تلبیس

چو بیرون گرکند اینجا بزاری

سزد گر این زمان شرمی بداری

بدان میگویمت تا گوش دل تو

گشائی این حجاب آب و گل تو

نمودِ آدم و حوّا بخوانی

ز تفسیر عیان اسرار خوانی

چوآدم آن چنان صورت عیان دید

ز شادی در میان یک دم بنازید

چو حوّا دید پیش خود نشسته

در غمها بروی او ببسته

که پیش و پس همه خیل فرشته

همه از فیض ربّانی سرشته

ستاده جبرئیل و جمله حوران

همه در پیش آدم با قصوران

خطابی کرد حق آنگه ابا او

که چون میبینی آدم گفت نیکو

توئی دانا و رحمانی چگویم

در این میدان که سرگردان چو گویم

صفات تست اینجا آشکاره

مرا اینجا رسد عین نظاره

تو بینائی و راز جمله دانی

تو پیدا کردهٔ راز نهانی

همه مانده عجایب اندر این حال

زبانم گشته اندر صنع تو لال

تو آوردی در اینجا سرّ بیچون

نمیدانم که این احوال مر چون

نه خوابست اینکه میبینم عیانی

و یا پندار این سرّ نهانی

منم اندر بهشت لایزالت

شده اندر تجلّی جمالت

ز وصفت واله و شیدا شدستم

ز جام عشق تو حیران و مستم

ز صنعت عقل من حیران بماندست

خرد انگشت در دندان بماندست

ز صنعت ماندهام در عین خوابی

که در پهلوی من یک آفتابی

نشاندستی کنون این از کجا بود

که ما را اندر این پیدا لقا بود

کجا بد اول و این از که آمد

که عقل و هوش آدم جمله بستد

مرا برگوی تا خود این چه بود است

که صنع تو مرا پیدا نمودست

تعالی اللّه زهی دیدار یکتا

که گردی اندر این جنّت هویدا

تعالی اللّه زهی قدرت نمودی

در این صنعت چنین نمودی

تعالی اللّه زهی انوار بیچون

که پیدا کردهٔ از کاف وز نون

تعالی اللّه زهی نقاش مطلق

ترا باشد چنین راز اناالحق

تعالی اللّه که آدم گشت حیران

جلالش را در اینجا وصف نتوان

تعالی اللّه که آدم آفریدی

ورا در عین جنّت آوریدی

نمودی این زمانش جوهر خویش

حجابم بر گرفتی جمله از پیش

حجابم این زمان برداشتی باز

که دیدم من در این انجام و آغاز

حجابم این زمان رفته بیکبار

که آمد راز جانانم پدیدار

حجابم این زمان شد جملگی دور

که میبینم ورا نور علی نور

حجابم دور شد از روی دلدار

چو دیدم گشتهام از جنگ بیزار

حجابم دور شد تا راز دیدم

نمودش اندر اینجا باز دیدم

حجابم دور شد تا روی یارم

حقیقت گشت اینجاگه شکارم

حجابم دور شد میبینمش روی

نشسته این دمم جانان بپهلوی

حجابم دور شد از عین جنّات

که میبینم کنون مستور ذرّات

جمال یار رویاروی دیدم

نمود دوست در پهلوی دیدم

جمال یار آنگاهی چنانم

ندانم تا که وصفش من چه خوانم

جمال یار این حوران که باشند

به پیش رویت اینان خود که باشند

جمال روی ما حور و قصورست

جمال جان آدم پر ز نورست

جمال یار عین جاودانست

که این از پیش آدم رایگان است

جمال یار و دیدار نکوئی

که وصفش مینگنجد از نکوئی

جمال یار آنگه پرلقایست

که درد جان آدم را دوایست

جمال یار میبینم کنونم

در این جنّات اندر رهنمونم

جمال یار میبینم بشادی

مرا این عین جاویدان تو دادی

جمال یار میبینم عیانی

توآوردی تو کردی و تو دانی

جمال یار بی برقع پدیدست

ولی اندر لطافت ناپدیدست

جمال یار روح جان فروزست

که در جنّات جانم رخ نمودست

جمال یار دیدم رایگانی

تو گویائی در این شرح و معانی

جمال یار بس زیبا و خوبست

ولی در ذات ستّار العیوبست

نمودی این زمان از پردهٔ راز

مرا پیدا شده انجام و آغاز

نمودی این زمان دیدار خویشت

عجب برداشتی ای جان زپیشت

چو برقع برگرفتی ای دل و جان

ندارم طاقت خورشید رخشان

ندارم طاقت خورشید رویت

از آن چون ذرّهام حیران ببویت

ندارم طاقت عکس جمالت

اگرچه دیدهام عین وصالت

وصالت رخ نمود اینجامرا بین

دل شیدای ما از جان ما بین

وصالت میرباید جان آدم

که بنمودی چنین اعیان آدم

وصالت میرباید جوهر جان

نمییارم که بینم رویت ای جان

شدستآدم در این جنّات بیهوش

زبان اینجا نیارم کرد خاموش

دل و جان واله و حیران چه گویم

در اینجا گاه ای جانان چه گویم

توئی صانع درون جان آدم

تو هم حوّائی و جانان آدم

در مباح شدن حوّا بر آدم و عقد و نکاح بستن ایشان بصد بار صلواة فرماید

خطاب آمد که آدم چندگوئی

درون بنموده رویم چند جوئی

بگو تا چند گوئی در بهشتم

که من تخم شما اینجا بِکِشتم

ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا

زمانی گوش کن بشنفت اینجا

منم آدم در اینجا رخ نموده

گره از کار عالم برگشوده

منم آدم جمال من تو دریاب

درون خانه شادانم تو دریاب

کنون دلدار اینجا گشت حاصل

بدیدار نبی اینجای واصل

کنون دلدارت اینجا آفریده

در این جنّت برایت آفریده

جمال ما است از راز نهانی

که پیدا کردهام عین عیانی

جمال ماست خوش بنگر تو ما را

که من پیدا بکردستم نکو را

از آن تست آدم شاد دل باش

در این سر بی حجاب آب و گل باش

از آن تست آدم باز بین راز

توئی تست در انجام و آغاز

از آن تست او و تو از اوئی

چو او خوب و دلارا و نکوئی

از آن تست او داد تو بودست

که اینجا گه ز وصفم رو نمودست

از آن تست او در عین تحقیق

بهشت رایگان دادیم و توفیق

تو از وی بازدان دلدار با ما

که از تو آمدست اعیان در اینجا

درون خانه و بنگر تو این دم

خوش افتادست حوّا نیز آدم

ولی اینجاترا عقدیست پنهان

که بندم من در اینجا من باعیان

به ده صلوات ای آدم بصد بار

بروی مصطفی آن فخر ابرار

به ده صلوات حوّا شد قبولت

که از صلوات بینی تو اصولت

به ده صلوات و عین جاودان شو

بصورت برتر از کون و مکان شو

به ده صلوات ای آدم در این دم

بروح مصطفی کو هست خاتم

به ده صلوات را از بهر کابین

که حوّا یافت این اسرار و تمکین

درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را

خطابی کرد آدم کای دل و جان

بگو با من کنون این راز پنهان

که خاتم کیست تا من باز دانم

که شد تازه از این روح و روانم

که باشد مصطفی یا رب مرا گوی

که در میدان عشق او منم گوی

بدو گفتا که ای آدم بدان هان

محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان

طفیل او ترا من آفریدم

ز نسل او ترا من برگزیدم

طفیل اوست این جنّت که دیدی

ولیکن اسم او اکنون شنیدی

طفیل اوست ماه و چرخ و انجم

همه در پرتو رویش بود گم

طفیل اوست این اشیا سراسر

ز دیدارش در این جنات برخور

اگر می او نبودی تونبودی

که گفتی اندر اینجاگه شنودی

اگر او مینبودی خود دم تو

کجا بودی اسامی آدم تو

طفیل اوست دنیا آخرت هم

طفیل ذات او حوّا و آدم

مرا محبوب اوست ای آدم اینجا

از او پیدا نمودم جمله اشیا

ز بهر او تمامت آفریدم

ترا از بهر او من برگزیدم

پس آنگه داد آدم نیز صلوات

خروش افتاد در حوران جنات

خروش افتاد اندر عرش و افلاک

ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک

خروش افتاد در ذرّات عالم

از آن هیبت زبان در بست آدم

ملایک بر فلک در عین صلوات

تمامت غلغه افکنده ذرّات

چو آدم آنچنان اغراض حق دید

درون جان خود او مصطفی دید

درون جان عیان نور محمّد

همی دید او مصوّر یا مؤیّد

دعا کرد آن زمان بگشاد او دست

ز عجز خویشتن شد نیز در هست

در دعا کردن آدم در حضرت حق مر فرزندان را و شفیع آوردن پیغامبر علیه السّلام

چنین گفت ای خدای حی رحمان

کریم و قادر و دانا و سبحان

خداوند جهان و جان تو باشی

حکیم و قادر و دیّان تو باشی

بحق ذات پاکت یا الهی

که تو دانای حالی و تو شاهی

بحق این محمد کآدم اینجا

بکن بخشایشی این لحظه او را

بحق این محمد خاتم تو

بیامرزی بفضلت آدم تو

بیامرزی گناه جمله را پاک

که پیدا کردهٔ ما را تو از خاک

بفضلت جمله فرزندانم ای جان

باحمد بخشی ای غفّار سبحان

خطاب آمد که آدم خوش دعائی

بکردی اندر اینجا خوش صلائی

خوشی صلوات دادی مردعایت

قبول آمد برم این دم دعایت

بیامرزم در آخر من گناهت

بهرجائی ترا بیشک پناهت

ولی آدم ز من بشنو یکی راز

اگر خواهی که باشی جمله اعزاز

همه زان تو است و من تراام

نمودم عزت و عین لقاام

همه زان تو و تو زان مائی

کنون بر جزو و بر کل پادشائی

نظر کن جمله را زان تو کردم

همه درحکم و فرمان تو کردم

ولی این یک شجر اینجا تو منگر

وگرنه بفکنم در عین آذر

تو این گندم مخور تا میتوانی

که مر ما را در این راز نهانی

بود تو آن نمیدانی تو بشنو

ابر اسرار ما آدم تو بگرو

مخور این گندم وآزاد میباش

درون جنّتم دلشاد میباش

مخور این گندم و راز نهان بین

مرا پیوسته تو عین العیان بین

مخور این گندم و باقی بخور تو

همی فرمان شیطان را مبر تو

مخور این گندم و گفتم ترا بین

بجز ما را مبین و شاد بنشین

کنون ای جبرئیل این تخت بردار

بصنع ما تو اندر زیر پردار

بهر جائی که میخواهد دل او

همی بر با مرادش حاصل او

کنم زیرا که من پروردگارم

بفضل خود ورا نیکو بدارم

اگر فرمان برد ما را بتحقیق

دهم من بیشتر آن لحظه توفیق

ایا جبریل او را هرچه خواهد

بده اینجا نیفزود و نکاهد

بحالی جبرئیلش تخت برداشت

ز عزّت آدم اینجا سر برافراشت

بر پرگرفتن جبرئیل(ع)آدم علیه السّلام را و تقریر کردن جنّات عدن

بهرجایی روان کز عشق میشد

دمی کآنجای آدم را همی شد

تماشای بهشتش هر زمان بود

که آدم ز آفرینش جان جان بود

چو آدم سوی عدن آمد ز شادی

بدو جبریل گفتش یا عبادی

ببر فرمان حق بنیوش از من

که قول حق چو خورشیدست روشن

مخور تو زین درخت ای آدم و باش

ز عشق او توئی اسرار کل فاش

مکن تا شاه باشی جاودانه

وگرگیرد از این حق را بهانه

بمانی جاودانه تو گنه کار

شوی عاصی تو اندر حکم جبّار

تو را من پند دادم رایگانی

ز حق گفتم ترا باقی تو دانی

فرود آمد دلش اینجای آدم

که بد جنات او از عین آدم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای رایگان دید

بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن

گرفت آدم بسوی عدن با من

دلش مستغرق فرمان شه بود

چو آن اسرار از جبریل بشنود

بخود اندیشهٔ میکرد آدم

که با جنات او از عین آن دم

بهر جانب همی آب روان دید

معظّم قصرهای حوریان دید

همه جنّات پر حور و قصورست

زمین و آسمانم غرق نورست

ولی این صورت زیبا در اینجا

بپرسم یک سخن او را در اینجا

چو حق این را برایم آفریدست

ز بهر من در اینجا آوریدست

همه میل دلش در سوی او بود

که حوا پیش چشمش بس نکو بود

همه میل دلش سویش گرفته

بجز او جمله در خاطر گرفته

بجز او در دلش چیزی نگنجید

جهان نزدیک او موئی نسنجید

بحوّا گفت کای جان جهانم

توئی مر نور چشم دیدگانم

بتو روشن شده نور دو دیده

توئی از آفرینش برگزیده

من و تو هر دو دیدار بهشتیم

که از حضرت بدان صورت بهشتیم

من و تو هردو از اعیان اصلیم

دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم

من و تو هر دو مانندیم اللّه

که پیدا آمدیم از حضرت شاه

من و تو هر دو دیدار الهیم

کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم

کنون خوش باش با ما یک زمانی

که خواهد ماند از ما داستانی

چنین کان مرهمی بینم نهانی

خدا را خوش بود ما را تو دانی

که جز دیدار حق چیز دگر نیست

ترا حوّا از این معنی خبر نیست

کنون ای جان و ای دل نزد من آی

گره از کار من یکباره بگشای

جوابش داد حوّا نیز آن دم

که ای جان جهان و یار آدم

جوابش داد آن دم نیز حوّا

که ای جان جهان کم کن تو غوغا

مرا جانی و تو هم زندگانی

ولی سرّ خدا جمله تو دانی

در نمودار سرّ اعیان کل فرماید

نمود حق نه چیزی هست بازی

تو این دم در تمامت سرفرازی

تو قدر خود بدان و سر نگهدار

ببین نامت چه چیزی گفت جبّار

از این گندم حذر میکن دمادم

ببین تا حق چه گفتست گفت آدم

که تو زان منی من زان تو باش

ولی گر با منی با خویشتن باش

در این جنات اگر خواهی که باشم

حقیقت تخم نیکوئی بپاشم

بمردی بگذر از گندم حذر کن

پس آنگه سوی من کلّی نظر کن

که تا باشیم با هم جاودانه

نگیرد هیچکس بر ما بهانه

همه حوران در اینجامان ندیمست

خدای ما کریمست و رحیمست

اگر خواهی که مانی جاودانی

پذیری پند من اکنون تو دانی

بدو گفت آدم ای جان و دل من

بمن بگذار اینجا مشکل من

نه حق با من چنین اسرار گفتست

ولی با کس نه این اسرار گفتست

بمن بگذار من به از تو دانم

نکو گفتی بگو جان جهانم

سبک آدم ورا بگرفت محکم

نمود اندر کشید اینجای آدم

در آغوشش گرفت آن نور قدرت

دمادم بود اندر عین رحمت

برویش سر نهاد آن روی آنجا

شدند از عشق کل یکسوی آنجا

بجز دیدن که ایشان را لقا بود

نمود هر دو از عین بقا بود

گمان اینجا مبر ای دوست دریاب

تو در مغز حقیقت پوست دریاب

عزازیل دژم چون دید احوال

بیامد بر درِ جنّت دگر حال

کنون بشنو تو اسرار نهانی

اگرمردی رهی این سر بدانی

چنان ابلیس بر درگاه میبود

که بر احوالشان آگاه میبود

قضا را مار با طاووس رخشان

بدید آنجای ایشان هر دو دربان

برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست

ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست

تو دیگر میندانی سرّ اسرار

ولی تو کی بدانی جز که گفتار

بر تو چون حکایت باشد این را

ندانی تو بیان عین الیقین را

چو تو این سرّ حق را قصّه دانی

همی ترسم که اندر غصّه مانی

مدان این قصّه را مانند صورت

که مانی خوار سرگردان صورت

اگرچه قصّه خواند این حق تعالی

نمودی کرد این اسرار ما را

ولیکن قصّه در عالم بسی دان

پراکنده بسی با هر کسی دان

حقیقت قصّه چون بسیار گفتند

همه اندر بیان بیکار گفتند

مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی

نه هر چیزی که میآید فرو گوی

نمیگنجد در این قصه چه و چون

ز بیچونست این اسرار بیچون

نه بازیچه است این اسرار بیچون

نمیگنجد در این قصّه بدان چون

ز بیچونست این اسرار تحقیق

کسی کو را بود از دوست توفیق

بداند این نمودار از کجایست

حقیقت عین گفتار از کجایست

ببازی نیست این دنیا نظر کن

ز بازی بگذر و خود را خبر کن

نه حق گفتست این اسرار با تو

درآید این همه گفتار با تو

که تا دانی که چونست زندگانی

کنی تو روزی اندر دهر فانی

ز بهر تو تمامت انبیا را

فرستادست چندین پیشوا را

مدان این پیشوایان را تو بازی

وگرنه در تف عزت گدازی

همه تورات با انجیل و فرقان

ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان

همه اینجایگه سرّ کلامست

که حق گفتست و یک معنی تمام است

ولی آن سر که گفت در عین قرآن

همه درج است اندر ذات سبحان

چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست

در اسرار معنی برگشودست

نه بستست این در و در اندرون باش

تو درمعنی قرآن ذوفنون باش

تو هر سرّی که از قرآن بیابی

یقین میدان که ایمن از عذابی

هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا

برون شد از خود و بشتافت آنجا

هر آن کو سرّ قرآن باز دید او

چو آدم عزّت و هم ناز دید او

هر آن کو سرّ قرآن باز داند

همیشه از زبان گوهر فشاند

هر آن کو سرّ قرآن باز دانست

یقین انجام با آغاز دانست

حقیقت جوهر قرآن خدایست

که او مر جمله کل را پیشوایست

حقیقت جوهر قرآن ز نورست

که مؤمن دائماً زو با حضورست

حقیقت جوهر قرآن بقایست

که در خواندن ترا عین لقایست

همه جا اوست و او از جای خالی

تعالی اللّه زهی نور معالی

چو او رانیست جای و در سراپای

توانی یافت جاویدش همه جای

جهان گر اوّل و گر آخر آمد

وگر باطن شد و گر ظاهر آمد

چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر

چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر

چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد

صفاتش اوّل و آخر ندارد

مکان را ظاهر وباطن نماید

زمان را اوّل و آخر نماید

مکان چون نیست اینجا و زمان هم

نه وصفش میتوان کردن نه آن هم

عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست

ولی اینجا نیاید جز خدا راست

یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان

هزار و یک چو صد کم از یکی دان

چو ابری چشمه دارد صد هزاران

عِدد از چشمه خیزد نی ز باران

وجود بی نهایت سایه انداخت

نزول سایه چندین مایه انداخت

وجود سایه چون دریافت آن خاست

که خود را بی نهایت آورد راست

چو اصلش بی نهایت بود او نیز

وجود بی نهایت خواست یک چیز

ولی بر بی نهایت هیچ نرسید

از این نقصان بدو جز هیچ نرسید

بسنجید و نبودش هیچ چاره

شد القصّه ز نقصان پاره پاره

چو هر پاره از او سوئی برون شد

چنین گشت و چنان و چند و چون شد

اگر هستی تو اهل پردهٔ راز

بگویم اوّل و آخر به تو باز

وجودی در زوال و حدّ و غایت

فرو شد در وجود بی نهایت

حقیقت جوهر قرآن در او بین

ورا گر مرد رازی رهنمون بین

حقیقت جوهر قرآن طلب کن

وجود جزء و کل شیی سبب کن

حقیقت جوهر قرآن تو دریاب

اگر مردی مرو هرگز از این باب

حقیقت جوهر قرآن چو جانانست

که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست

ز نور او بری ره تا بر دوست

کند مغزت دراینجا جملگی پوست

ز نور او همه آفاق نورست

ولی بدبخت از این اسرار دورست

ز نور او زمین و آسمانست

ز دید او مکین وهم مکانست

ز نور او تمامت هست روشن

بدان گرد انست این گردنده گلشن

ز نور او اگر بینی عنایت

براندازی زمین و آسمانت

ز نور اوست اینجا جمله زنده

اگر مرد رهی میباش بنده

بجان شو بندهٔ فرمان خالق

مخسب ای دوست اندر وقت فالق

ز خواب بیخودی بیدار حق شو

مر این اسرار ز اللّه بشنو

نفخت فیه اندر صبح یابی

اگر صبحی بنزد او شتابی

نماید صنعت اینجا کم تمامی

بیابی در دو عالم نیکنامی

بوقت صبحدم ذرّات عالم

زنند هر لحظه اینجاگه از آندم

کند زنده همه ذرّات دنیا

کسی باید که باشد عین مولا

شود آدم در آن دم عین جنّات

ببیند در زمان او جوهر ذات

هوای دوست آرد در دل و جان

ببیند هم به از صد راز پنهان

بجز جانان نگنجد در ضمیرش

که جانان باشد اینجا دستگیرش

بقول و فعل شیطان سر نتابد

که تا آن دم بهشت کل بیابد

مخور بل کم خور ای بیچاره مانده

درون خانه و آواره مانده

مگو تا چند اندر خورد باشی

از آن حق را نه اندر خورد باشی

چنین از بهر یکتا نان گندم

کنی خود را تو اندر جان جان گم

کند زنده همه ذرات دنیا

کسی باید که باشد عین تقوی

چنین از بهرنفست سرنگونی

فرومانده چنین زارو زبونی

هوا و نفس تو از بهر شهوت

ترا انداختند از بهر قربت

ز بهر نان شود ننگ دو عالم

کز این اسرار یابی سرّ آدم

بگو تا چند تو دیوانه باشی

از آن حضرت همی بیگانه باشی

بگو تا چند خود را بشکنی تو

که چون ابلیس در ما ومنی تو

چو شیطان بر در جنّت مقیم است

حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است

تو اندر خلوتی و عین جنّات

نمود حور بنگر جمله ذرّات

ترا معشوقه خوش در بر نخفته

ترا اسرار از خاطر برفته

دیت پیدا بکرده حق تعالی

مکن چندین بخود اینجا جفا را

چه گفتست و چگویم تا بدانی

که داند سرّ این راز نهانی

برون شرع هرگز تو نیابی

اگر از نور در شرعش شتابی

بنور شرع و نور حق قرآن

بیابی این معّما سخت آسان

ولیکن این بیان واصلانست

کسی کین سرّ بداند واصل آنست

کسی کین سر بدید و این صفا یافت

بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت

نیامرزاد یزدانش بعقبی

که گوید فلسفه زین شیوه معنی

چو او برخاست ز آنجا با عدم شد

چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد

از آنجاکین همه آمد بصدبار

بدآنجا باز گردد آخر کار

همه آنجا به رنگ پوست آید

ولی اینجا برنگ دوست آید

کلام اللّه اینجا صدهزارست

ولی آنجا بیک رنگ آشکارست

همه آنجا برنگ خویش باشد

ولی اینجا هزاران بیش باشد

همه اینجایگه یکسان نماید

که هر اینجایگه شد آن نماید

اگرچه جمله یک، گر صد هزارست

بجز یک چیز آنجا آشکارست

اگر گوئی عدد بس چیست آخر

شد و آمد برای کیست آخر

جواب تو بس است این نکته پیوست

که کوران فیل میسودند با دست

یکی خرطوم سود و دیگری پای

همه یک چیز را سودند یکجای

چو وصفش کرد هر یک مختلف بود

ولیکن فیل در کل متّصف بود

اگر یک چیز گوناگون نماید

عجب نبود چو بوقلمون نماید

عدد گر مینماید تو مبین آن

که توحیدست در عین الیقین آن

تو هم یک جزوی و هم صد هزاری

دلیل از خویش روشنتر نداری

عدد گر غیر خود گوئی روایست

ولی چون عیب خود بینی خطایست

هزاران قطره چون در چشمم آید

اگردریا نبینم چشمه آید

ز باران قطره گر آید نماید

چو در دریا رود دریانماید

اگر تو آتش و گر برف بینی

همه قرآنست گر صد حرف بینی

اگرچه بر فلک صد گونه شمعند

برنگ آفتاب آن جمله جمعند

مراتب کان در ارواحست جاوید

چو صد شمعست پیش قرص خورشید

اگر روحی بود معیوب مانده

بباشد همچنان محجوب مانده

ز جای دیگر است اینگونه اسرار

ندارد فلسفی با این سخن کار

کسی کین دید هم از مصطفی دید

در اینجا جملگی عین لقا دید

ولی گر ره کنی در پردهٔ راز

همه ذرّات را بینی تو آغاز

همه مانند تو درگفتگویند

همه همچون تو اندر جستجویند

همه اسرار در اینجا طلبکار

همه کارش شده در عین پرگار

همه جویا و در جانان رسیده

جمال روی جانان خود بدیده

همه ذرات درجانان رسیدند

تمامت روی جانان باز دیدند

ولی نایافتند آن راز اوّل

که بودند اندر اینجاگه معطّل

جمال روی جانان را کسی دید

که او از خود طمع اینجای برید

چو من با او نماندش زین صور او

نظر کردش ابی زیر و زبر او

درون جان رسید و بعد از آن یار

نمودش روی بی دیدار هر چار

طبایع محو شد از دیدن او را

گذشت از پردهٔ دل تو بتو را

یکایک محو کرد و برفکند او

رهائی یافتست از عین بند او

یکایک برفکند و گشت واصل

وِرا در بی نشانی گشت حاصل

عیان یار را کُل بی نشان دید

نه آن کو جسم و جان را در میان دید

چو ظلمت رفت نور آید پدیدار

درون جان حضور آید پدیدار

چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی

بیابی آن زمان سرّ الهی

وجودت ظلمت آباد جهانست

ولکین آفتاب عین جانست

از این ظلمت گذر کن تو بیکبار

حجاب ظلمتت از پیش بردار

ز ظلمت دور شو تا نور گردی

تو چون آدم ز حق مشهور گردی

از این ظلمت سرای حُسن فانی

گذر کن تا شوی سوی معانی

بمعنی نور بینی در دو عالم

ز معنی برگشائی سرّ آدم

ز معنی از صور تو دور افتی

عیان در عالم پرنور افتی

ز معنی کاملان ره باز دیدند

حقیقت سوی آن حضرت رسیدند

ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان

ز معنی بازدانی جان جانان

ز معنی روشنی جان ببینی

درون خورشید جان رخشان ببینی

ز معنی بازیابی ابتدایت

ز معنی گر شوی از انتهایت

ز معنی فاش گردانی همه راز

حجاب از ذات اندازی عیان باز

ز معنی دان اگر دانی صفاتت

عیان گرداند اینجا نور ذاتت

به معنی حق تعالی با تو پیوست

ز معنی بود اجسان تو بربست

ز معنی این همه آمد پدیدار

کسی کو هست معنی را طلبکار

به معنی کو شد و معنی بیابد

اگر از جان سوی معنی شتابد

به معنی هر دو عالم باز بیند

عیان او سرّ آدم باز بیند

به معنی زنده شو درعالم کل

که اینجاگه توئی مر آدم کل

به معنی از همه افلاک بگذر

ز جان اعیان عین ذات بنگر

به معنی بگذر از خورشید و انجم

که در دریای ذات آئی عیان گم

به معنی بگذر از بود وجودت

بحق بنگر حقیقت بود بودت

هزاران نقش بر یک ظل هستند

ولی چون زان نبد در هم شکستند

در آنوحدت دوعالم راشکی نیست

که موجود حقیقت جز یکی نیست

چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ

همه اوست و همه اوست و دگر هیچ

نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو

عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو

چو تو بر قدر دید خویش بینی

یکی را صد هزاران بیش بینی

اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید

غلط دیدست اوچون در احد دید

ترا خوانم اگر خوانی دگر نه

ترا دانم اگر دانی دگر نه

هم از خود سیرم و از هر دو عالم

ترا میبایدم واللّه اعلم

به معنی بگذر از کون و مکان تو

ببین اعیان جانان رایگان تو

به معنی گر خدا را باز بینی

وجود انجام با آغاز بینی

به معنی جمله مردان ره سپردند

ز بود خود بیکباره بمردند

به معنی جملگی دیدار دیدند

نظر کردند خود را یار دیدند

به معنی تن عیان با جان شد اینجا

عیانشان جملگی جانان شد اینجا

به معنی در صفات اینجایگه ذات

بدیدند بی یکی در دید ذرّات

به معنی گر کلاه عشق خواهی

بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی

به معنی گر شوی از جمله آزاد

ز تو باشد حقیقت جمله آباد

به معنی باز بین ذات حقیقی

نظر کن عین آیات حقیقی

به معنی ذات شو در سینهٔ خویش

از این معنای روحانی بیندیش

که حق در سینهٔ دل بازیابی

از این معنی نظر دل بازیابی

خدا در بود جان داری بیندیش

حجاب آخر دمی بردار از پیش

نمیبینی تو آدم در درونت

خدادر عقل کل شد رهنمونت

ز فرمان خدا دوری گزیدی

از آن عین حقیقت میندیدی

زهی عاقل که خود عاقل شماری

برو کز عقل کل بوئی نداری

چرا دم میزنی مانند مردان

نداری هیچ بوئی تو از ایشان

نشان صادقان هم بی نشانیست

که بی نقشی عیان جاودانی است

ترا بوئی از ایشان نیست پیدا

چرا تو میکنی بسیار غوغا

براه عزت مردان نرفتی

چوحیوان دائماً خوردی و خفتی

براه راستان رو دائما هان

وجودت از بلا و رنج برهان

براه راستان آئی بمنزل

چرادرماندهٔ در عین این گِل

براه راستان سوی بهشت آی

گره یکبارگی از خویش بگشای

براه راستان صافی شوی زود

اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود

دلت آئینه است و جمله در وی

نمودارست این آئینه را هی

مکن آلوده از زنگ گنه آن

که ناکامی کنی اینجا تبه هان

همیشه دار این آئینه صافی

تو آدم باش هر آئینه صافی

تو صافی باش همچون آینههان

در آئینه ببین هر آئینه جان

تو صافی باش مر مانند آدم

که صافی جان شوی اینجا دمادم

تو صافی باش تا در بند دردی

خوری اینجا از آن بوئی نبردی

تو صافی باش بر مانندهٔ آب

مکن ای دوست همچون آب اشتاب

تو صافی باش همچون شعلهٔ نار

بسوزان سر بسر این نقش زنار

تو صافی باش همچون صورت خاک

که بنماید در اینجا صورت پاک

تو صافی باش بر مانندهٔ باد

کندشان آفرینش جمله آباد

تو صافی باش بر مانند ذرّات

ز فیض وصل اعیان باش در ذات

تو صافی باش بر مانند خورشید

که نور توست اندر جمله جاوید

تو صافی باش همچون عین مهتاب

بر خورشید جان آور دمی تاب

تو صافی باش بر مانند افلاک

نمودش نار و باد و آب با خاک

تو صافی باش همچون جان مزّین

که تا یابی همه اسرار روشن

تو صافی باش و جان را گل برافشان

دمی از جملگی بین نور جانان

درون جنّتی ز ابلیس پرهیز

زمانی از طبایع زود برخیز

جواهر باش صافی در حقیقت

بسوزان سر بسر عین طبیعت

چو آدم باش صافی در نهادت

که از صافی بود اینجا گشادت

دل و جان صاف گردان تا بدانی

که معنای خداوند جهانی

کرا میگوئی ای عطّار اسرار

که جوهر میفشانی تو ز گفتار

زهی صافی دلِ آئینه جان تو

که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو

زهی صافی دلِ آئینه رخسار

که کردی فاش معنی را بیکبار

حجاب از پیش کلّی برگرفتی

ترا زیبد که کلّی راه رفتی

تو در منزل دری در صورت گل

گشادستی در اینجا راز مشکل

تو اندر منزلی بیشک رسیده

یقین تو بیگمان دل باز دیده

تو اندر منزلی فارغ نشسته

در از گیتی بروی خلق بسته

تو اندر منزل جانان رسیدی

حقیقت روی جانان باز دیدی

تو اندر منزل و عین بقائی

بکل پیوسته در عین لقائی

تو اندر منزلی ای جان نظر کن

همه ذرّات دیگر را خبر کن

تو اندر منزلی جان داده و دل

که میبینی حقیقت خویش واصل

توئی اندر میان واصلان طاق

گرفتی از معانی جمله آفاق

در آخر اوّل خود باز دیدی

نظر بگشادی و کل راز دیدی

در آخر روشنت کز کجائی

حجابت رفت در عین لقائی

در آخر بیگمان گشتی بیکبار

گرفته جان و دل جانان بیکبار

در آخر بیگمانستی چو منصور

شده در جملهٔ آفاق مشهور

در آخر بیگمان جانان شدی تو

در آخر دیدن جان بُدی تو

در آخر چون حجابت شد تو اوئی

ولی از وی کنون در گفتگوئی

ترا این گفت کلّی راز گویست

شب و روزت از او این گفتگویست

تمامت سالکان از جان بدیدند

که تامعنی ذات تو بدیدند

تمامت سالکان عالم اینجا

ترا ازجان و دل دیدند یکتا

زهی معنی که اینجا گه تو داری

در این عالم دل آگه توداری

زهی معنی که داری در حقیقت

همه دیدی تو در عین شریعت

زهی شوق تو اندر عالم جان

که بنمودست اینجا جان جانان

عجائب جوهری بس پر بهائی

که در عین العیان انبیائی

عجائب جوهری هستی عجائب

که اسرارت نمودست این غرایب

مترس اکنون که نزدیکست داند

که در کشتن وجودت وارهاند

سرت خواهد بریدن همچو گوئی

که تا تو بیش از این سرّش نگوئی

سرت خواهد برید و هم تو دانی

که اکنون پیش بینی در معانی

ترا بعد از وفات این سرّ اسرار

شود با صاحب دردی پدیدار

مر این اسرار افتد در کفِ او

که او باشد ابا خلق اینت نیکو

کسی باشد که او را درد جانان

میان جان بود پیوسته جانان

بسی بیند ملامت او در آفاق

کمینه باشد او در نزد عشاق

میان آفرینش فرد باشد

از آنکو عاشق پردرد باشد

ز رسوائی که یابد بیش از بیش

شود واصل از این آن مرد درویش

ایا بیچاره چون این سر ندانی

شود فاشت همه سرّ معانی

میان جان نظر کن و ندر آن باز

ببین و خویشتن یکباره درباز

چنانت فاش گردانم بعالم

که بینی تو مرا سرّ دمادم

تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش

که اینجا آفریده نقش نقاش

اگر پنهان کنی اینجا کتیبم

ببینی در همه عالم نهیبم

کنی مر فاش این و راز یابی

بآخر عزّت اندر ناز یابی

شود این سرّ بصد سال دگر فاش

بدست سالکان افتد نه اوباش

ببین از پیش و دل با خویش میدار

نمود خویش را در پیش میدار

زهی صاحب یقین گر رازیابی

که سرّ جمله مردان بازیابی

ز خود بگذشتی و با حق شدستی

خداوند جهان مطلق شدستی

شدستی واصل از دیدار مردان

بکردی فاش مر اسرار مردان

شدستی واصل و حق بینی اینجا

حقیقت راز مطلق بینی اینجا

شدستی واصل و در حق فنائی

در این اعیان تو دیدار خدائی

شوی کشته تو بعد سال و نیمی

مپندار این ز بازی و ز بیمی

دی فارغ شو از اسرار گفتن

ترا یک دم در اینجا مینخفتن

شب و روزت بباید گفت اینجا

دُر اسرار باید سفت اینجا

زمانی نیز خوش منشین بدنیا

که خواهی رفت بیشک سوی عقبی

یکی خواهی شدن با جمله اشیا

از این پس چون شوی در جمله یکتا

چو در اینجا تو سرّ کار دیدی

ز دنیا و ز صورت در رمیدی

بر تو جمله عالم خاکدانیست

به همت مر ترا این خاکدانیست

چو سرّ واصلانی ذات کلّی

چرا اکنون تو اندر بند ذلّی

بهمّت بگذر ازکون و مکان تو

رها کن با کسان این خاکدان تو

ز دنیا هیچ شادی میندیدی

در این صورت تو آزادی ندیدی

بدنیا شادی و تو گاه بیگاه

از آن باشد که داری حضرت شاه

توداری حضرتی مر اینچنین تو

دمی مگذار از عین الیقین تو

چو داری حضرتی بی وصف و ادراک

چرا دل مینهی بر این کف خاک

تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی

میان جمله این اعزاز دیدی

عجایب جوهری دریافتی تو

درون خاک آن دُر یافتی تو

بسی گفتند اسرار صفاتش

ولیکن این چنین در نور ذاتش

نگفتند این چنین شرح و بیانها

کجا یابد چنین اسرار جانها

کسی کاین در زند در برگشایند

مر او را راه اینجاگه نمایند

رهِ بود از ازل راهِ درازست

نشیب افتادهٔ وقت فرازست

فرازی جوی اینجاگاه شیبست

که اینجا گاه جای پر نهیبست

بهیبت باش از این ره تا توانی

که بتوان شد سوی حق با معانی

دمی خالی مباش از خود بحالی

که تا هر ساعتی گیری کمالی

دمی خالی مباش از جوهر قدس

نظر میکن دمادم جانب انس

زمانی خودشناس و در مکان باش

بهمّت برتر از کون و مکان باش

کناری گیر از این دنیای دون تو

چوداری آدم اینجا رهنمون تو

بهشتت حاصلست اینجا چو آدم

تماشا میکنی سرّ دمادم

بهشت نقد داری شاد دل باش

میان جملگی آزاد دل باش

بهشت نقد داری حکم ظاهر

توئی بر کلّ معنی جمله قادر

بهشت نقد داری در برابر

زمانی چند تو زینجای مگذر

مباش اینجا زمانی فارغ از خود

براه شرع میکن نیک با بد

قناعت کن گذر کن از خور و خواب

گذشته عمر اکنون ذات دریاب

زمانی فارغ ازگفتار منشین

نمود جزو و کل بر خویشتن بین

ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس

چوداری سر صبح بی تنفّس

خوشا آن صبح کین جان دردمیدست

نمود عشق اینجا شد پدیدست

خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا

ز ذات خود در این دنیا هویدا

خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم

نمود عشق و جان پاک باشیم

خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد

جهان طبع و پیش و پس نباشد

خوشا آن صبح کاندر عین اشیا

محیط آئیم پنهانی و پیدا

خوشا آن صبح چندانی که یابی

بجز دیدار او چیزی نیابی

خوشا آن صبح کاندر جان جان تو

شوی در ذات یک کلّی نهان تو

خوشا آن صبح کاینجا بود باشی

مکان و لامکان معبود باشی

خوشا آن صبح کاندر جان جانت

نماند هیچ از نفحات جانت

در آن دم دم نباشد جمله دم دان

وجود جمله اشیا را عدم دان

در آن دم دم نماند نیز آدم

یکی بینی همه سرّ دمادم

در آن دم دمدمه کلّی تو باشی

بوقتی کاندر این صورت نباشی

در آن دم هر دو عالم هیچ بینی

نه نقش صورتِ پرپیچ بینی

در آن دم چو نظر داری وجودت

نباشد مر یکی بین بود بودت

در آن دم هشت جنت در نگنجد

همه کون و مکان موئی نسنجد

در آن دم محو گردد جمله آفاق

نمود ذات باشد درعیان طاق

در آن دم گر بدانی خود تو اوئی

که در جمله زبانها گفت و گوئی

همه حکم تو باشد بیخود آنجا

یکی باشد نمود ذات در لا

نگنجد آن زمان موئی در افلاک

یکی باشد نمود ذات با خاک

نمود عقل اینجا باز بینی

از او این زینت و اعزاز بینی

چو عقل کل نمودار صفاتست

به پیوسته عیان با نور ذاتست

ز عقل سفل چه گفت و چه گویست

نمود صورتست و گفتگویست

ز عقل سفل پیدا گشت غوغا

ولی از عشق گردد زود شیدا

ز عقل سفل اگر یابی نمودار

در اینجا فاش گردد جمله اسرار

ز عقل سفل بینی جمله افعال

که او انداخت اینجا قیل با قال

ز عقل سفل آدم گشت صورت

کزو بد دید جمله بی ضرورت

ز عقل سفل افعال جهانست

که نورش در زمین و در زمانست

ز عقل سفل دیدن باشد ای جان

ولیکن در نگنجد جان جانان

ز عقل سفل بینی کلّ احوال

ولیکن در نگنجد عقل عقال

ز عقل سفل چیزی مینیاید

کجاکارت از آنجاگه گشاید

ز عقل کل شود اسرار پیدا

نمود جسم و جان گردد هویدا

ز عقل کل ببینی هر چه پیداست

که نور عشق اندر وی مصفّاست

ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو

چرا اندر درون پردهٔ تو

ز عقل کل اگر یابی نشانی

ترا خواهند اینجاگه بیانی

محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق

ز خود دریافتست این سرّ توفیق

محمّد عقل کل دان وگر هیچ

در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ

از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان

که دیدست او حقیقت جان جانان

از او دریاب سرّ جمله اشیا

از اوگردان تو جان و دل مصفّا

از او دید آدم صافی تحیّات

نمود عشق اندر عزّت ذات

ز صلواتش تمامت کام دل یافت

چنان عزت میان آب و گل یافت

تمامت انبیاش از جان مریدند

که به زو مر کسی دیگرندیدند

تمامت انبیا مقصودشان اوست

تمامت واصلان معبودشان اوست

ندانی این بیان تا جان نبازی

کسی کو مصطفا داند ببازی

کسی کو به بود صد باره در دین

که او بُد در حقیقت راز کل بین

حقیقت او چه داند آشکاره

که اینجا بود از بهر نظاره

حقیقت او عیان جان حق دید

که خود بر انبیا اینجا سبق دید

خدا بنمود او در من رَآنی

بجمله واصلان راز معانی

گشود او مرکز و واصل نگردد

نمود جان او حاصل نگردد

کسی کو وصل خواهد اصل اویست

نمود ذات کل را اصل اویست

چو حق در جمله اشیا رخ نمودست

نمود ذات او گفت و شنودست

چو حق باشد همه غیری نباشد

به پیش واصلان دیری نباشد

همه محوست در حق گر بداند

وگر بیند دلش حیران بماند

همه محوست در حق جمله عالم

ولی اینجایگه سرّ دمادم

ز بود فعل میآید پدیدار

بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار

صفات و فعل پیوستند با هم

نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم

قضا رفتست از اوّل تا بآخر

ز باطن او نموده سر بظاهر

قضا رفتست از ذرّات اوّل

از آن کردند از اینجاگه معطّل

قضا رفتست اینجا هر کسی را

فتاده سیر آن اینجا بسی را

قضا رفتست وجمله سالکان راست

نموده راز هم پنهان و پیداست

قضا رفتست و بنوشتست از پیش

تو پیش اندیش اینجا بد میندیش

قضا رفتست تن در ده بمردی

ببین آخر که در مهلت چه کردی

قضا را آدم از جنّت برانداخت

قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت

قضا آدم چنان اعزاز بخشید

نمود عشق اول باز بخشید

قضا در آخرش خوار و زبون کرد

ز جنّاتش بخواری او برون کرد

قضا ابلیس را از طوق لعنت

بگردن بر فکندش بهر نفرت

قضا ابلیس را در جنت انداخت

ورا مانند موم از نار بگداخت

قضا ابلیس را سجده بفرمود

که خود او لایق این طوق کل بود

بیان او در اینجا گه شود راست

ز من بشنو که این معنی بود راست

نمود قصّهٔ ابلیس بشنو

عیان او بر تلبیس بشنو

چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی

در آن اسرار کز اوّل شنیدی

چنانم ذوق معنی دورم انداخت

که کلّم در میان نورم انداخت

بهر معنی که میآید دمادم

همان رازست اگر دانی دمادم

تمامت قصّهٔ او هست زاری

اگر مانند او تو پایداری

کنون با قصّهٔ آدم شوم باز

در این دم مربدان همدم شوم باز

عیان قصّه آدم بگویم

نمود غصّه او هم بگویم

که تا چه بر سر آمد آدم او را

که بُد در حرف کل حق همدم او را

ز ابلیس آن همه کارش تبه شد

عزازیل از بدی رویش سیه شد

سیه کاری نه نیکو باشد اینجا

که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا

سیه کاری مکن مانند ابلیس

که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس

سیه کاری مکن با رو سپیدی

بود فردا ترا زو ناامیدی

نباشد صبح ابلیست قیامت

نباشی روز محشر در ملامت

کسی کو دائماً فرمان شه برد

چو مردان راه مردان زود بسپرد

همه عمرش بجز نیکی نبُد کار

نمودی یافت او و دید دلدار

ز وسواس عزازیل ارشوی دور

نباشی ظلمت و دائم بوی نور

ز وسواس عزازیل ای بردار

مکن تأخیر وز افعال بگذر

ز فعل او خطر باشد دل و جان

خداگفتست این معنی بقرآن

عزازیل است دائم در حسد او

احد طغرا زده اندر حدِ او

عزازیل است ذرّه راه برده

که او دارد درون هفت پرده

عزازیل است سرّ کار دیده

ز بهر دوست این لعنت گزیده

عزازیل است رویاروی دلدار

ستاده مست و زار از غصّه افکار

عزازیل است اندر خون روانه

همی جوید دمادم او بهانه

عزازیل است مر آرایش تن

کز او پیدا شدست آلایش تن

عزازیل است تن را درگرفته

ره ناپاکی اندر برگرفته

عزازیل است اندر تن فتاده

درون پرده اندر تن فتاده

عزازیل است دیده اوّل کار

نمودش نقطه است و دیده پرگار

عزازیل است اینجا لعنت دوست

امیدی بسته اندر رحمت دوست

حسددارد ز آدم شد رسیده

که او بد اوّل آخر باز دیده

حسد دارد بسی در جان و دل او

از آن گشته است اینجاگه خجل او

حسد دور افکند مرد از ره حق

کجا باشد دل او آگه از حق

حسد دور افکند جان و دلت را

بسوزاند عیان آب و گلت را

حسد دور افکند مرد از خداوند

ز من بشنو تو ای اسرار وین پند

حسد هرگز مبر بر هیچکس تو

که مانی همچو شیطان باز پس تو

حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا

وگرنه در بلا مانی بعقبی

حسد گر بر نهادت رخ نماید

نمود عقل و دینت در رباید

حسد دور افکند از جوهر پاک

حسد گرداندت در جهل ناپاک

حسد بر دست شیطان بر ملایک

از آن در راه حق افتاد هالک

شب و روز از فراق درد میسوخت

بهر لحظه دو میدانش بر افروخت

شب و روز از حسد اینجا چنان بود

که همچون موم در آتش نهان بود

شب و روز از حسد چاره همی کرد

بسی در ذرّه نظّاره همی کرد

که تا یابد بآدم دستبرد او

که آدم پیش چشمش بود خُرد او

اگرچه خُرد بود آدم بصورت

بزرگی داشت اندر عین نورت

اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش

نمیگنجید در جنّت چو خوردیش

چنان ابلیس از غیرت همی سوخت

برفت و مار دربان را بیاموخت

ببرد از راه آنجا مار و طاوس

برافکندش پریشان نام وناموس

چنانشان برد از راه آن ستمکار

که ایشان گم شد آنجا بیکبار

چنانشان مکر کرد از راه بفکند

گشاد از کار خود اینجایگه بند

برفت و در دهان مار پنهان

شد آن ملعون پر از مکر و دستان

اگرچه حسن طاوس همایون

مر او را رهنمونی کرد اکنون

چو چاره نیست کاینجا کار رفتست

قضا در نکتهٔ پرگار رفتست

چنان ابلیس ایشان را زبون کرد

که همچون خود مر ایشان را برون کرد

قضا پوشیده کرده چشم ایشان

در این معنی کجا آید به آسان

ندانی یافت این اسرا رچون من

که اینجاگه کنم اسرار روشن

چو مار و نفس ابلیست زبونست

ز بهر خویشتن او رهنمونست

چنانت حُسن طاوس معانی

ببردست از تو و تو میندانی

که خواهی رفت اندر سوی جنّت

که تا آدم بیندازی ز قربت

چو توامروز هم محکوم اوئی

به پیش حق تو فردا می چگوئی

ببرد از راه باز مانده عاجز

نخواهد یافت آن اعزاز هرگز

ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس

بیفکندت بیکره نام وناموش

اسیر او شدی در هشت جنّت

که تا ویران کند هم جان و تنّت

اسیر او شدی شد در بهشتت

که تا ویران کند بوم سرشتت

تو هستی بیخبر مانند آدم

عجائب ماندهٔ اینجا دمادم

چنان مستغرق حوّا شدستی

که درجنات جانت بت پرستی

چو حوّایت گرفتی کافری تو

ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو

جوابت چون گرفتی دور گردی

میان جزو و کل معذور گردی

طبیعت این زمان کز حق جدا کرد

همه کارت عجب بی اقتضا کرد

چو شد کارت تبه آدم نباشی

در این جنّات حق همدم نباشی

دمادم کن نظر در سرّ گندم

که در هر گندمی غرقست قلزم

اگر اسرار گندم باز دانی

تو اندر جسم خود حیران بمانی

اگر اسرار گندم دیدهٔ باز

حجاب صورتست ازدیدهٔ باز

اگر اسرار گندم هم نبودی

وجود کس در این عالم نبودی

ز سرّ گندم آگه نیستی هین

نظر بگشا و عین صورتت بین

ز سر تا پای خود اینجا نظر کن

دل خود از نمود جان خبر کن

توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز

که اینجا میندیدی اوّلت باز

ز سرّ گندم آگاهی نداری

که بودی فرّ درگاهی نداری

یقین دان گندم اینجا عین دیدار

نمود عشق از وی شد پدیدار

یقین دان گندم اینجا صورت خود

که پیدا شد از او هر نیک و هر بد

یقین دان گندم اینجا سرّ فانی

اگر ترکیب اوّل بازدانی

ز صورت در نگر عین حقیقت

که در اعیان تو کردستی طریقت

بصورت درنگر تا راز یابی

تو گم کردی و هم تو باز یابی

بصورت در نگر ترکیب صورت

که معنی داری و انواع نورت

بهشتت ای ندیده هیچ درخود

فروماندی عزازیل تو در سد

بهشتت دردگشت و جان نمودار

حجاب گندمت از پیش بردار

تو داری صورت و معنی ابلیس

کند هر لحظه در ذات تو تلبیس

اسیر اوشدی در هشت جنت

که تا ویران کند هم جان و تنت

بیندیش و فرو بشناس آگاه

شو اینجا تا نیندازدت از راه

رفتن ابلیس به تلبیس در بهشت در دهان مار از جهت مکر کردن با آدم علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات

چو شد شیطان سوی جنّت ابا مار

درون آن دهن او ماند بیمار

تفرّج کرد همچون اوّلین او

ز بهر جان آدم در کمین او

بُد از ملعونی و ناپاکی خویش

نظر انداخته اندر پس و پیش

چنان پیدا شده با عقل و با هوش

زبان دربسته و او گشته خاموش

ز خاموشی نظر میکرد آدم

دگر با خویش میآمد دمادم

چنان میخواست آن ملعون غدّار

که آدم را کند ز آنجاه آوار

بهر چاره که او هر ساعت آنجا

عجائب مهرههائی باخت آنجا

که تا فرصت بآدم او بیابد

پس آنگاهی سوی آدم شتابد

چنان گردان شده باوی عجب یار

که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار

بدش آدم چو شاهی خوش نشسته

نظر میکرد مر ابلیس خسته

که آدم عزّ و قرب لامکان داشت

سراز رفعت باوج آسمان داشت

ز رفعت نور محض و جان جان بود

که جنّات اندرو کلّی نهان بود

بصورت بود آدم نور عالم

بدو ریزان شده فیض دمادم

چنان از بود او جنّت پرانوار

بد اینجا از نمود فعل جبّار

که حوران و قصوران نور او بود

تو گوئی سر بسر منشور او بود

چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید

ز خشم خویشتن آتش روان دید

چنانش آتش از غیرت فنا کرد

که جانش گشت اینجاگاه پردرد

زبان بگشاد آنجاگه بزاری

بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری

بخود چیزی تو نتوانی بکردن

بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن

نمودی هست اینجا دیدهٔ تو

که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو

بزاری پیش حق آنجا بزارید

بس آب حسرت ازدیده ببارید

که یارب می تو دانی راز آدم

بدزدی آمدم اینجا در این دم

که یارب می تو دانی راز جانم

بدزدی آمدم اینجا نهانم

تو دانی و کسی اینجا نداند

که همچون تو نمود توبداند

ز احوال منی آگاه یارب

که در اندوه و رنج و محنت و تب

شب و روزم ز دردت دور مانده

میان لعنتم مهجور مانده

تو راندی مر مرا اینجا که آورد

که من هستم ترا من صاحب درد

ز درد من هم آگاهی نداری

چو دائم عزّت و شاهی نداری

ز درد من تو داری آگهی بس

در این محنت مرا فریادی رس

زمانی مر مرا مگذار اینجا

که آدم یافتم اینجای تنها

بتو یک حاجتی دارم نهانی

که راز و حاجتم ای جان تو دانی

مرا حاجت بدرگاهت چنانست

که در عالم نمود من عیانست

مرا این حاجتست اینجا و بگذار

که تا آدم کنی زینجای آواز

چو طوق تست اندر گردن من

نظر کن اندر این غم خوردن من

مرا رسوا مکن چون بار دیگر

بعجز من تو ای ستاربنگر

رها کن تا برم آدم من از راه

دراندازم ورا زین عزّت و جاه

رها کن تا ز راهش افکنم من

نمود قول او را بشکنم من

رها کن تا قضای تو ببیند

در این شادی بلای تو ببیند

رها کن تا برون آرم ز جنّات

ببیند نیستی جمله ذرّات

تو میدانی که من راز تو دانم

که اسرار تو و شان تو دانم

در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم(ع) از بهشت

چنین دیدم من اندر لوح اسرار

تو میدانی نمییارم بگفتار

که آدم گندمت اینجای خورد او

در این اسرار تو ماتم ببرد او

قضا پیوسته کن از پیش دانم

دمی دیگر ز جنّات مرانم

تو پیوستی نمود لعنت من

بکردستی بخود تو نخوت من

چنان دیدم که آدم را زبونست

که اسرار توام خود رهنمونست

مرنجانم در اینجا گه بزاری

که تاآدم خورد گندم بخواری

ورا اینجا زجنّاتت برون کن

دگر زهره ندارم تا که چون کن

مرا مقصود ز انعامت همین است

که میدانی مرا عین الیقین است

که آدم گندم اینجاگه خورد او

ز فعل زود من فرمان برد او

همه اسرار در پیشم عیانست

که روی تو تماشاگاه جانست

چنان ابلیس بد از شوق مهجور

ز عکس تست اشیا جمله پر نور

خطابی آمدش آنگه بدو باز

پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز

یقین دانست شد حاجت قبولش

ز عشق آمد عیان صاحب وصولش

یقین دانست کاینجا کار افتاد

بشد نزدیک آدم زود چون باد

سلامی کرد بر آدم نهانی

بگفت آدم تو نور جسم وجانی

توئی اعیان و استاد ملایک

عیان کل توئی اینجا فذلک

تو داری سلطنت امروز اینجا

توئی در جزو و کل فیروز اینجا

تو داری نور اسرار الهی

نشسته این زمان بر تخت شاهی

ترا دیدند اینجا کاردانی

ترا دادست اسرار نهانی

نمود تست آدم جنّت و حور

ز عکس تست اشیا جمله پر نور

همه از نور تست اینجا مزیّن

بتو شد آفرینش جمله روشن

ملایک کردهاند اینجا سجودت

که پنهان نیست اینجا بود بودت

توئی نوری که در ظلمت فتادی

ولی در عین این قربت فتادی

ترا دادست حق توفیق اینجا

که هستی این زمان نور مصفّا

حقیقت نور سرّ کردگاری

درون جزو و کل تو هوشیاری

بهشت عدن داری جاو ماوا

توئی امروز اندر عشق یکتار

ز نور عشق و سرّ لامکانی

درون جنّت و عین العیانی

بتو پیدا شده سرّ خداوند

ابا معنی تو صورت گشته پابند

مشو پابند چون جمله تو داری

که اعیان خدای کردگاری

تو داری آدم اسرار دل و جان

حقیقت هم تو هستی جان و جانان

نمیدانی که چون اینجا فتادی

که اندر صورت فانی نهادی

چرا اینجا بماندستی ندانی

ز من دریاب گر تو کاردانی

توئی حق مر ترا دانستهام کل

چرا افتادهٔ در عین این ذل

بخور هر چیز کان داری تمنّا

که از بهر تو چون کردست پیدا

همه لذّات بهر تست و جنّات

خوشی میدار خود در عین لذّات

قضا را پیش آدم رسته شد آن

دمادم از نمود سرّ سُبحان

بهر سوئی که آدم شد در آنجا

دمادم رسته میشد آن از آنجا

بهرجائی که آدم ساخت مسکن

برستی در زمان فی الحال گلشن

اشارت کرد شیطان گفت آن خور

که خوش چیزیست آن فرمان من بر

در این جنّات به زین تو نبینی

بشیرینی از این لذّات بینی

بخور این گندم آدم بر تو فرمان

دل خود را از این تو شادگردان

بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی

برو زینجا و کمتر زین سخن گوی

خداگفتست کین اینجا مخور تو

مرا از قول حق آری بدر تو

نباشد شرط این خوردن در اینجا

که گردانی مرا در لحظه رسوا

خدا گفتست و جبریل امینم

ندارم چشم کین گندم ببینم

نخواهم خوردن این را این زمان من

وگرنه اوفتم از غم چنان من

ز حق من ناگهانی دور افتم

ز رنج و غم عجب مهجور افتم

مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم

که من با حق چنان در قول خویشم

که گر جانم رود از تن در آن دم

نخواهد خوردن اینجا گندم آدم

بدو ابلیس گفت آخر چه بودت

ز بهر چیست این گفت و شنیدت

اگر خواهی همی حق تو بخور زین

تو داری رفعت آیینه میبین

خدا با تست تو هم با خدائی

دوئی اینجا نگنجد در خدائی

چرا ترسان و بیچاره بماندی

مگر از سرّ حق چیزی نخواندی

تو هستی حکمت ونور نمودار

حجاب بیخودی از پیش بردار

خدا ما را ز بهر این فرستاد

ز ذات پاکش او پیغامها داد

که آدم گوی تا گندم خورد زود

که ما هستیم زو پیوسته خوشنود

ز قول حق ترا این راز گفتم

هر آنچه او بگفتت باز گفتم

نه من از خویش کردم اندر این دم

تو دانی این زمان میدان تو آدم

اگر قول من آری مر تو بر جای

بسی شادی ببینی اندر اینجای

خدا با من چنین گفتست کین گوی

ابا آدم تو رازم اینچنین گوی

که من آن دم ترا میآزمودم

وگرنه من غرض آنجا نبودم

چه باشد گر خوری در حضرت من

که تو داری نمود قدرت من

مرا مقصودم این بُد آدم اینجا

که فرمان بردی اندر حضرت ما

نخوردی مدتی گندم بجنّت

ترا میدیدم اندر عین قربت

درین قربت تو فرمانم ببردی

مر این گندم بقول ما نخوردی

ولی این دم برو گندم همی خَور

چو فرمان میبری فرمان من بَرْ

بفرمانم نخوردی هم بفرمان

بخور گندم اجازت دادمت هان

ز قول حق ترا من گفتم اسرار

بگفت این و بشد او ناپدیدار

عجائب ماند آدم گشت حیران

در این اسرار بود او راز پنهان

که میداند که چرخ سالخورده

چه بنماید بزیر هفت پرده

قضا بُد رفته آدم را در آن راز

که بتواند که گرداند قضا باز

قلم چون سرنوشت اینجا که داند

بجز او کو نوشت او خود بخواند

کسی بر سرّ حق واقف نگردد

کسی کوره نشد واصف نگردد

نیاید راست این معنی بگفتن

ترا از گوش دل باید شنفتن

هر آن کو حق شناسد این بداند

که اسرار من اینجا باز خواند

نداند راز سرّ حق تعالی

که جمله مخفیست در سرّ الّا

قضا او رانده بر فرق هر کس

در این اسرار اکنون تن زن و بس

اگر دانای راز اوّلینی

مر این اسرار اینجا بازبینی

اگر دانا و گرنادان فتادی

ز لا در لاآله اعیان فتادی

کسی کو باز بیند راز اول

نمود آخرش اینجا مبدّل

شود بر هر جهت بر شش جهاتش

ولی یکسان بود دید صفاتش

بهر کسوت که گرداند ترا یار

نمود راز او را پای میدار

اگر سنگت زند معشوقهٔ مست

به از کاری که با آن غیر پیوست

بلای قرب جانان خوش بلائیست

که آن جز با نمود انبیا نیست

بلای قرب جانان پای میدار

اگر خود مر ترا گرداندت خوار

بلای قرب جانان جمله خواریست

به پیش عاشقان این پایداریست

بلای قرب جانان هست محنت

ولی از بعد محنت هست دولت

بلای قرب جانان یافت آدم

نه یک لحظه که او را بُد دمادم

بلای قرب کش در پیش جانان

میان ناخوشی دل شادگردان

بلای قرب را آدم کشیدست

که او آخر جمال دوست دیدست

بلای قرب کش تا دوست یابی

چنان کآنجا کمال اوست یابی

بلای قرب کش وندر بلا باش

بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش

بلای قرب کش مانند ایشان

چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان

بلای قرب کش با حق شو انباز

ز نور عشق او میسوز و میساز

بلای قرب کش تا جان سپاری

اگر مردان مرد و هوشیاری

بلای قرب کش در باز جانت

که تا یابی لقای جاودانت

بلای قرب کش مانند جانان

اگر خود لعنتت ازدست جانان

بلای قرب کش در ناتوانی

که تا یابی لقای جاودانی

بلای قرب کش در بود اللّه

که این باشد عیان مقصود اللّه

بلای قرب کش تا راز بینی

هر آنچه کردهٔ گم باز بینی

بلای قرب آدم دید بس لا

نمودش باشد اندر لاهویدا

بلای قرب جانان نوح هم دید

که تا کشتی بگرد بحر گردید

بلای قرب ابراهیم از آتش

بدید و خوش در او خفتید خوشخوش

بلای قرب اسماعیل دیدست

که مراسحق با او سر بُریدست

بلای قرب موسی یافت بر طور

که باشد ز انبیا او راز مستور

بلای قرب هم دیدست یعقوب

که از پیش ویش گم گشت محبوب

بلای قرب یوسف در بُن چاه

کشید افتاد او آنگاه در جاه

بلای قرب ایّوب پیمبر

بسی دیدست سرد و گرم بر سر

بلای قرب یونس یافت اینجا

ببطن ماهی اندر عین دریا

بلای قرب هم اینجا زکریا

بدیدست ازنمود یار اینجا

بلای قرب کردش پاره پاره

که با حکم ازل کس نیست چاره

بلای قرب اینجا هم توبرخوان

ز دید دیو اینجا چون سلیمان

بلای قرب پیغامبر کشیدست

که اسرار دو عالم او شنیدست

بلای قرب او اینجا بسی دید

ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید

بلای قرب او دیده نبوّت

برون آورد مر جمله ز محنت

بلا او دید و حلم یار دانست

بهر دو عالم او اسرار دانست

حقیقت او بدانست جملهٔ راز

برش روشن شده انجام و آغاز

بلا دید و لقای جاودانی

ز حق دریافت اینجا درمعانی

بلا دید و سعادت یار او بود

گرچه جهل در انکار او بود

بلا دید و سعادت بد مر او را

ز بهر اوست چندین گفتگو را

لقا اودید کو خاتم عیان داشت

در اینجا او نمود جان جان داشت

لقا او دید و ختم انبیا شد

بگفت اسرار و عین مرتضی شد

محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند

که اعیان گشته در نور صفاتند

زهی راز خدا هر دو شمائید

شما بر هر دو عالم پیشوائید

بلا دیدند ایشان از نمودار

که ایشان داشتند اسرار جبّار

ز بهرتست دنیا گستریده

چوهر دو چشم عالم کس ندیده

درون جان شما اندر برونید

که اینجا رهنما و رهنمونید

شما در دید برتر از سمائید

که ما را هر دم اینجا پیشوائید

درون دیدار جان و دل حقیقت

نمودستند جانان مر حقیقت

حقیقت مرتضی سرّ خدا بود

محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود

اگر ایشان نبودی رهبر ما

بخاصّه در جهان پیغمبر ما

که من او را یقین بودم بتحقیق

از او من یافتم اسرار توفیق

درون جان من گویاست اینجا

اگرچه عقل کل جویاست اینجا

اگرچه عقل کل او بود رهبر

نمود عشق او دان راز اکبر

یقین بشناس احمد رادل و جان

که جانانست اندر دید اعیان

ز شیطان دور شو از قول اللّه

که بفریبد ترا اینجای ناگاه

اگرچه رهزنست اینجای شیطان

چو یاد حق بود اینجا به نتوان

که گِردِ تو بگردد گوشدار این

بجز دیدار حق چیزی بمگزین

ز یاد دوست جانت تازه گردان

مگرد اینجایگه از دید مردان

ز یاد دوست دائم در بقا باش

چو آیینه درون با صفا باش

ز یاد دوست یک لحظه مشو دور

که باشی تو همیشه غرقهٔ نور

ز یاد دوست جان و دل بر افشان

چنین کردند اینجا جمله مردان

ز یاد دوست اوّل یار یابی

اگر بود خودت اینجا بیابی

ز یاد دوست داری هر دو عالم

ز یاد دوست کن اینجا دمادم

دمادم یاد او از یاد مگذار

درون را با برون آباد میدار

بسی یادش کن و بگذار عالم

بشکر آنکه داری سرّ آدم

بسی یادش کن اندر جان و در دل

که او بگشایدت مر راز مشکل

بسی یادش کن و او بین حقیقت

منه پایت برون جان از شریعت

حقیقت شرع اینجا پیشوایست

نمود انبیا و اولیایست

حقیقت شرع بنماید ره راست

که دید حق در اینجاگاه یکتاست

حققت شرع دیدار اله است

که راهش مر ترا آن نیکخواهست

حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد

نمود زشت منثور و هبا کرد

ز شرعت روشنی جانا نماید

ترا دشوار یا آسان نماید

ز شرعت واصلی پیدا شود زود

ببینی ناگهان دیدار معبود

ز شرعت جان و دل گردد هواللّه

ببینی سرّ او اینجای ناگاه

حقیقت نور قرآن نور شرعست

که در جان نور او را اصل و فرعست

حقیقت نور قرآن در درونست

سوی حق اندر اینجا رهنمونست

حقیقت نور قرآن جان جانانست

ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست

حقیقت نور قرآن گر بدانی

نمود سرّ قرآن گر بخوانی

ترا اسرار کل گردد از آن فاش

عیان بینی میان جان تو نقاش

چو نقاش ازل اینجا با تست

درون جان و دل یکتای باتست

نمیبینی تو او را در شب و روز

از آن هستی تو دایم در تف و سوز

نمیبینی تو او را چون کنم من

که شکها از دلت بیرون کنم من

نمیبینی تو او را از حقایق

فروماندی تو در عین دقایق

ندیدی یار پنهان گشته اینجا

از آنی دائما سرگشته اینجا

ندیدی یار خود اندر دل و جان

ز پیدائی بماندستی تو پنهان

ندیدی یار اگر او را بدانی

دل و جان جملگی بر وی فشانی

ندیدی یار اندر عین دیده

که ماندستی تو در راز شنیده

تو در تقلید اکنون باز ماندی

چو اندر آذری و آز ماندی

تو از تقلید خیری مینیابی

چو جَدْیی در کُهستان میشتابی

بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو

که باز اینجا بری بوئی اگر تو

بسی گشتی و مقصودی ندیدی

در این حسرت تو بهبودی ندیدی

بسی گشتی ندیدی تو نمودی

زیان کردی ندیدی هیچ سودی

بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم

ندانستی یقین اسرار آدم

بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو

از این دریاندیدی جز خسی تو

بسی گشتی تو تا جانان بیابی

نمود راز او پنهان بیابی

بسی گشتی و دیدی سرّ این کار

نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار

بسی گشتی در اینجا از تک و تاز

که تا گم کرده را بینی دگر باز

بسی گشتی و خوردی خون دل تو

بماندی عاقبت اینجا خجل تو

بسی گشتی که تا یابی تو جوهر

نبودی اندر اینجا هیچ رهبر

نبودت رهبر و حیران بماندی

نه راهست اینکه اندر چه بماندی

نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص)

ندانستی تو مردیدار احمد(ص)

که تا درجات او را تو بیابی

ز جان و دل تو نزد او شتابی

بگوئی درد خود نزدیک اوفاش

ز بهر او تو اندر گفتگو باش

بجز شرعش مدان راز حقیقت

حقیقت دان عیان را از شریعت

اگر جانت شود رهبر همین است

که او در جان ترا عین الیقین است

اگر جان رهبر آید اندر این راه

رساند ناگهانت در بر شاه

اگر جان رهبر آید از دو عالم

حقیقت بگذری تا عین آدم

اگر جان رهبر آید حق ببینی

در اینجا راز او مطلق ببینی

اگر جان رهبر آید غم نماند

وجود عالمت این دم نماند

اگر جان رهبر آید در نمودار

نماند نقطه و اسرار و پرگار

اگر جان رهبر عطّار گردد

بگرد جمله چون پرگار گردد

چه شور است ای فرید آخر نگوئی

که پیوسته چنین در گفتگوئی

بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام

برافکندی بیک ره ننگ با نام

بگوئی فرع و اندر فرع پیچی

حقیقت بی شریعت هیچ هیچی

حقیقت با شریعت پایدارست

که اسرار شریعت پایدارست

در اسرار شریعت جان ندادی

قدم زینجایگه بیرون نهادی

حقیقت با شریعت هست محبوب

که شرع اندر حقیقت دار مطلوب

حقیقت با شریعت هر دو گنجند

که مخفی اندر این دار سپنجند

حقیقت با شریعت راز جانند

که پیدا در نهاد واصلانند

حقیقت با شریعت جانفزایند

که ناگاهی یقین جانان نمایند

حقیقت با شریعت پیشوادان

ز عین هر دو دیدار خدادان

حقیقت با شریعت رخ نمودند

گره از کار عالم برگشودند

حقیقت با شریعت نور ذاتند

که در جان و دل اعیان صفاتند

حقیقت با شریعت نور حق دان

که ایشانند هر دو مرد و حق دان

حقیقت با شریعت جوهر یار

نمود اندر تن عالم بیکبار

حجاب واصلان عین کمالست

حجاب سالکان جمله وبالست

حجاب جان همین صورت در اینجا

که چون پیدا نموده عین غوغا

حجاب آدم از گندم بدان راز

که دورانداخت او را از عیان باز

حجاب تست صورت را معانی

بقدر عقل تو راز نهانی

همی گویم مگر بیدار گردی

ز مستی یک زمان هشیار گردی

ترا چندین که گفتم بس نیامد

غم تو رفت و دل با من نیامد

ترا چندین جواهرهای پرنور

که بنمودست بر مانند منصور

دم منصور زن اندر حقیقت

جواهرها فشان اندر شریعت

دم منصور زن درعین مستی

چرا چندین دراینجا بت پرستی

دم منصور زن گر میتوانی

برافکن خویشتن تا وارهانی

دم منصور زن اینجا میندیش

حجاب هست خود بردار از پیش

دم منصور زن اندر لقا تو

بسوزان خویشتن اندر بقا تو

دم منصور زن اندر نمودار

ز عشقت گرکند اینجای بردار

دم منصور زن تو بی علایق

میندیش از همه دید خلایق

اگر اینجایگه قربان کنندت

نمود جان یقین جانان کنندت

اگر اینجا یکی غوغا کنی تو

نمود جسم را رسوا کنی تو

بعزّت گوی راز دید جانان

مکن اسرار را اینجای پنهان

بعزّت باش در هر دو جهان تو

چو مردان جان برافشان رایگان تو

اگر اسرار کل داری تو بنمای

وگرنه پر مرو چندین بهر جای

اگر داری حقیقت فاش گردان

برافکن نقش خود نقاش گردان

اگر داری حقیقت همچو منصور

اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور

اگر داری حقیقت راز گو فاش

میان جمله انسان نیکخو باش

اگر داری حقیقت همچو عطّار

نمودش فاش گردان تو باسرار

اگر داری حقیقت زن اناالحق

مترس و بازگو تو راز مطلق

اگر داری حقیقت حق بگو تو

چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو

اگر داری حقیقت جانت در باز

مکن از جان حذر هم سر تو درباز

سرت در باز تا شهباز بینی

همه گنجشک را شهباز بینی

سرت در باز در بازار دینی

که دیدستی بسی بازار دینی

سرت در باز و هم از جان میندیش

اناالحق گوی هم در خویش بیخویش

سرت در باز و زین عالم برون شو

همه ذرّات اینجا رهنمون شو

سرت در باز تا جانت شود یار

ولی اسرار کی گویم باغیار

سرت در باز چون منصور حلّاج

بنه بر فرّ معنی زود تو تاج

اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق

بری اندر میانه گوی توفیق

چرا بر جان همی لرزی چنین تو

از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو

چرا بر جان همی لرزی تو چون بید

بخواهی یافت تو دیدار جاوید

چرا برجان همی لرزی وخواری

نه بر مانند مردان پایداری

حیات جاودان در کشتن آمد

شقی را زین میان برگشتن آمد

حیات جاودان دیدست عطّار

سرخود را برید اینجایگه زار

حیات جاودانش گشت روزی

چرا بر جان خود چنین بسوزی

از آن ماندی تو بر مانند خفّاش

که نتوانی که بینی شمس را فاش

حیات جاودانم مینمایند

دمادم از نمودم میربایند

حیات جاودانم در نهادست

که معنی اندر اینجا داد دادست

حیات جاودانم کل نمودست

گره از کار من باری گشودست

حیات جاودانم در دل و جانست

دل و جان زنده از دیدار جانانست

حیات جاودانم نور یارست

که جانم در عیان منصور یارست

حیات جاودانم کل نمودند

همه در ذات از دیدم نمودند

حیات جاودان را سرد گردان

که صورت را از این تو بیخبردان

حیات جاودان دیدار یارست

در اینجا نور جانان آشکارست

حیات جاودان در نور ذاتست

که دیدار خدا عین صفاتست

اگر جان و تنت روشن شود زود

تنت جانست و جانت هست معبود

بگفتم سرّ اسرارت همه فاش

ولی کوری تو بر مانند خفاش

چو خفاشی بمانده چشم بسته

در این کاشانهٔ رنگین نشسته

ز کوری ره نمیدانی تو در روز

کجاگردی تو ای بیچاره فیروز

علاج کورکی اینجا شود راست

ز من بشنو که این معنی شود راست

علاج کور مردن هست بتحقیق

که چون مرده شود در سرّ توفیق

شود بینا در آن عالم بیکبار

مگر اینجابداند سرّ اسرار

تو کوری صورت جانان ندیده

بزیر جاه دنیا پروریده

تو کور صورتی و مبتلائی

فرومانده تو در عین بلائی

تو کوری صورت چیزی ندیدی

چو کوران دائماً گفت و شنودی

تو چون خفاش اگر خورشید انور

نبینی کی شوی بیچاره رهبر

تو چون خفاش در تاریک جائی

ندیده اندر اینجا هیچ جائی

شب تاریک چون خفاش پرّان

توئی اینجایگه در درد و درمان

نمیدانم چه گوئی ماند مسکین

چگویم چون نئی اینجاتو حق بین

نمیدانی تو و غافل بماندی

چنین در عشق کل بیدل بماندی

نمیدانی در اینجا کز کجائی

فتاده اندر اینجا از چه جائی

نمیدانی که اوّل چون بدی تو

در آخر چون بدانی چونشدی تو

نمیدانی که چون یابی تو دلدار

گهی هشیار و گه در خواب و بیدار

نمیدانی زنادانان راهی

که بیدل در نمود دید شاهی

نمیدانی که چون بُد اوّلینت

کجا یابی در آخر آخرینت

نمیدانی که می آخر چه بودت

ز بهر چیست این گفت و شنودت

نمیدانی که چون حیوان حیران

بمانده اندر اینجائی تو نادان

نمیدانی که جسمت از کجایست

نمود جانت اینجا از چه جایست

نمیدانی که پیری پیشوایت

کنی تا او شود مر رهنمایت

بدان غافل مباش و این تو دریاب

بسوی پیر خود آخر تو بشتاب

چو پیرتست اینجا در درونت

همو باشدبکلّی رهنمونت

چو پیر تست اینجا ره نموده

ترادر جان و دل آگه نموده

چو پیر تست اندر عین دیدار

اگر او را شوی از جان خریدار

ز پیرت راز کلّی برگشاید

در اینجا گه ویت جانان نماید

ز پیرت واصلی باشد بعالم

وز این دم اوفتی در عین آدم

ز پیرت راحت جان بازیابی

که خود گنجشک و او شهباز یابی

ز پیرت در سلوک آخر بیفتد

که آه اینجا حقیقت بر سر افتد

ز پیرت راز کل آید پدیدار

تو پیر خویشتن در عین جان دار

ترا پیریست اندر جان نهانی

که اوگوید همه راز معانی

ترا پیریست اندر آرزویت

گرفته هم درون و هم برونت

ترا پیریست اینجاگاه حاصل

که او مر سالکان کردست واصل

ترا پیریست رهبر حق نماهم

که دارند اندر اینجا در بقاهم

ترا بنماید اینجاگاه آن پیر

کند در جانت اینجاگاه تدبیر

ترا آن پیر کل واصل کند زود

همه مقصود جان حاصل کند زود

ترا آن پیر کل با حق رساند

ولی چشمت عجب حیران بماند

ترا آن پیر اینجا دستگیر است

که رویش بهتر از بدر منیر است

ترا آن پیر گر بشتافتی باز

نماید او ترا انجام و آغاز

ترا آن پیر کل همراه بودست

از اوّل مر ترا همراه بودست

یکی پیریست یک بین در حقیقت

که بسپردست او راه شریعت

یکی پیریست همچون ماه تابان

بمعنی خوشتر ازخورشید تابان

یکی پیریست داد جمله داده

درونِ جان خود را برگشاده

یکی پیریست دائم با صفا او

که با هرکس کند اینجا وفا او

یکی پیریست حق را او بداند

از آن در عاقبت حیران بماند

یکی پیریست در عین فنایست

ز دید دید حق اندر بقایست

یکی پیریست جان درباخته او

کمال جان جان بشناخته او

یکی پیریست در لا راه برده

بدست اوست اینجاهفت پرده

یکی پیریست اندر راز اللّه

زند دم در عیان قل هواللّه

یکی پیریست از وحدت زند دم

ندیده هیچ جز اللّه هر دم

یکی پیریست از راز نمودار

که کرده فاش او این جمله اسرار

یکی پیریست واصل از عیانی

اگر اینجا تو قدر او بدانی

یکی پیریست جانان دیده اینجا

شده در ذات کل اینجای یکتا

یکی پیریست نامش میندانم

وگردانم بر هر کس بخوانم

یکی پیریست در ذات الهی

که او دریافت آیات الهی

یکی پیریست ذات حق بدیده

بسی اسرار گفته هم شنیده

یکی پیریست روحانی صفاتست

عیان مشتق شده از نور ذاتست

یکی پیریست کز وحدت سرآید

کسی کو دید اندوهش سرآید

یکی پیری است عالم زوست پر نور

میان واصلان این سرّ مشهور

یکی پیریست اینجا لا ابر لا

زده دم تا بمانده جمله یکتا

یقین میدان که پیر رهبر آمد

که از دیدار ربّ اکبر آمد

یقین میدان که ره او بازیابی

وزو تو زینت و اعزاز یابی

یقین دارو یقین این سرّ جمله

کند اینجایگه تدبیر جمله

از او یابی تو اینجاگاه درمان

کند جان تو دراینجای جانان

حقیقت اوست اینجا رهنمایت

نماید ناگهی دید خدایت

حقیقت اوست دیدار خداوند

زبان اینجایگه ای دوست دربند

حقیقت فاش نتوان گفت به زین

درون جان نظر کن زود خودبین

حقیقت فاش کرد اندر نهادم

از آن کین پیر خود را داد دادم

حقیقت فاش گشت و راز شد حق

رخم بنمود اینجا یار مطلق

حقیقت فاش گشت و یار آمد

کنون بی زحمت اغیار آمد

حقیقت فاش گشت و جان برون شد

دلم ذرّات کل را رهنمون شد

حقیقت فاش گشت و جان عیان دید

رخ دلدار بی نام ونشان دید

حقیقت فاش گشت و یار با ماست

نمود جزو و کل در خویش آراست

عیان شد آنچه پنهان بود اینجا

بدیدم آنچه بد مقصود اینجا

عیان شد یار اندر گفتگویم

ندانم تا دگر چیزی چگویم

عیان شد یار و از دیده نهانست

اگرچه جمله هم کون و مکانست

عیان شد یار و با ما آشنا شد

نمود جسم اندر جان فناشد

عیان شد یار و کل برقع برانداخت

همه آفاق را غلغل درانداخت

عیان شد یار و ناگه پرده برداشت

یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت

عیان شد یار اینجاگه تمامی

نمیگنجد بر او نیکنامی

عیان شد یار و اینجا واصلم کرد

میان جمله بیجان و دلم کرد

عیان شد یار و دیدارش بدیدم

بآخر هم بکام دل رسیدم

عیان شد یار اندر ذات ما را

بجان کردش بدل در ذات ما را

عیان شد یار و بیجان گشت عطّار

حقیقت عین جانان گشت عطّار

عیان شد یار و در دیدار جمله

همی گوید یقین اسرار جمله

عیان شد یار و برگفت آشکارا

حقیقت فاش کرد اینجای ما را

عیان شد یار و او را کس ندیدست

اگرچه در همه گفت و شنیدست

عیان شد یاروکل عین لقایست

نمود ابتدا و انتهایست

عیان شد یار و میگوید دمادم

میان جان و دل اسرار آدم

عیان شد یار و عین راز برگفت

نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت

بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان

نمود خویشتن بنمود اعیان

رموز عشق اینجا کس نداند

که یار اینجا بخود کلّی بخواند

رموز عشق کس نگشاد جز حق

که او عشقست و معشوقست مطلق

رموز عشق اگر اینجا بدانی

دل و جان بر رخ جانان فشانی

رموز عشق احمد برگشاد است

که او سرّ حقیقت داد دادست

رموز عشق بر وی منکشف شد

وجود او بحق کل متّصف شد

رموز عشق در قرآن بیان کرد

وجود خویشتن کل جان جان کرد

رموز عشق کل بگشاد از دید

که خود حق دید و خود را نیز حق دید

رموز عشق اینجاگه بیابی

درون جان اگر پیشش شتابی

رموز عشق او اینجا گشاید

همه راز نهانت رو نماید

رموز عشق اینجاگه کند فاش

اگر مردی برو خاک درش باش

رموز عشق میگوید ترا او

درون جان تست ای مرد نیکو

رموز عشق ذرّاتِ دو عالم

طلبکارند اینجاگه دمادم

رموز عشق میجویند ایشان

از آن پیدا شد اینجا راز پنهان

که دید عشق احمد دید در خود

از آن اسرار کل میدید در خود

ز عشق اینجاست چندین شور و افغان

نمییابد کسی اسرار پنهان

ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو

ابر ذرّات کل واصف شوی تو

ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو

در این میدان همی گوئی بری تو

ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید

نمود قطرهها دریا نماید

ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود

حقیقت مرد را واصل شود زود

ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید

ز هر قطره دو صد طوفان برآید

ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان

که دریابی در اینجا جان جانان

نهان شو عشق را دریاب در کل

که افکنداست مر ذرّات در ذلّ

نهان شو عشق بین بیخویشتن شو

در اینجا گه برافکن جان و تن شو

نهان شو عشق را اینجا عیان بین

تو عشق اینجا نمود جان جان بین

نهان شو عشق میگوید نهان شو

بصورت این جهان و آن جهان شو

نهان شو عشق میگوید ترا باز

حجاب جان توئی صورت برانداز

نهان شو در نمود عشق اینجا

که تا بینی نمود عشق اینجا

نهان شو عشق را معشوقه گردان

چنین کردند اینجا جمله مردان

نهان شو تا عیان بینی تو دلدار

چرائی بیخود آخر هان تو دلدار

نهان شو در بلائی دل میامیز

اگرمرد رهی با عشق مستیز

نهان شو تا عیان اصل بینی

دمادم در نهادت وصل بینی

نهان شو درنهان و بین تو پیدا

درون را با برون در شور و غوغا

نهان شو همچو مردان جهان تو

ببر گوئی از اینجا رایگان تو

نهان شو تا بمانی جاودانی

که چون گردی نهان کلی بدانی

نهان شو اصل اینست ای برادر

نمود عشق واصل نیست بنگر

نهان شو حق درون بین از نمودار

اگر باشی تو اندر عشق بیدار

نهان شود تا تو جان با آشکاره

ببینی در زمان اینجا ستاره

کنی او را درون جان نهانی

شوی واصل ز اسرار و معانی

اگر از وصل او بوئی بری راه

تو باشی چون رسی با جملگی شاه

اگر از وصل او خواهی نشانی

ز من بشنو در اینجاگه بیانی

اگر از وصل او جان باختی تو

عیان او یقین بشناختی تو

اگر از وصل او نابود گردی

درون جان و دل معبود گردی

اگر از وصل او یابی دمی تو

نهی بر ریش جانت مرهمی تو

اگر از وصل او آزاد گردی

در اینجا بی نشان چون بادگردی

اگر از وصل او یابی تو اعزاز

حجاب جسم وجان یکره برانداز

اگر از وصل او دیدی تو قربت

ترا تا جاودانی هست دولت

ز وصلش عاشقان جانباز بودند

ازآن اینجای در اعزاز بودند

ز وصلش عاشقان جان برفشاندند

نه بر مانند تو حیران بمانند

ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست

میان عاشقان او داد داد است

ز وصلش جمله ذرّه درخروشند

در این دیگ فنا کلّی بجوشند

ز وصلش جمله اشیا هست گردان

تو هم مانند ایشانی یقین دان

ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش

ز خود دربسته و با عقل خاموش

ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو

همه در تست گردان باز بین تو

ز وصلش جملگی حیران و مستند

چو بود یار اندر نیست مستند

ز وصلش آفتاب اینجاست گردان

بسر پیوسته اندر چرخ گردان

ز وصلش ماه هر مه میگدازد

عیان خویش بود یار سازد

ز وصلش آسمان جوهر فشان است

بسی ره کرد و هم رازی ندانست

ز وصلش جملگی نابود گردند

در آن نابود کُل معبود گردند

ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت

اگرچه یافت آخر عین محنت

ز وصلش جان چنین اسرارگوید

همه ازدیدن دلدار گوید

ز وصلش گر عیان خواهی عیانست

درون جان بقای جاودانست

بقای جاودان دیدار یار است

کسی کو واقف اسرار یار است

بقای جاودان دانم معانی

که تو دیدم نشان بی نشانی

بقای جاودان زو بازدیدم

که از یار است این گفت و شنیدم

بقای جاودان دیدم رخ یار

رها کردم در اینجا پنج با چار

بقای جاودان دریاب در خود

که فارغ دل شوی از نیک و ز بد

بقای جاودان دیدم ز اعیان

شده در دید یار خویش پنهان

بقای جاودان خواهی برون شو

ز خود آنگه درون وهم برون شو

بقای جاودان گور است اینجا

نبیند خویش را جز عین یکتا

بقای جاودان راکس نداند

که جان شکرانه بر جانان فشاند

بقای جاودان معنیّ قرآنست

کزو مر جمله این اسرار پنهانست

بقای جاودان عشقست فانی

شو ای بیچاره تا او را بدانی

بقای جاودان سلطان عشقست

که این اسرارها برهان عشقست

بقای جاودان از عشق یابی

بوقتی کین نمود تن بیابی

بقای جاودان زو گشت حاصل

که جمله سالکان او کرد واصل

جهان دیدی که جمله در فنایست

ولی درسر همه عین بقایست

در آن سر جمله اندوه است و محنت

در آن سر جمله یابی عین قربت

در این سر جمله در غوغا فتادند

برستند آنکه اندر لافتادند

در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق

در آن سر هست جمله عین توفیق

در این سر انبیا دیدند بلایش

در آنجا یافتند بیشک لقایش

در آن سر این همه اندوه ودردست

در آن سر جمله را یابی که فرداست

در این سر ماتم است اینجا دمادم

در آن سر نیست چیزی جز که آدم

از آن سری که آمد جمله پیدا

بدان سر بینی اینجابشنواز ما

در این سر کن تو حاصل آن سری را

که گفتست این بیان شیخ سری را

در این سر گر بیابی سرّ آن سر

اگر مردی ز یک بینی بمگذر

گر این سر آنسرست آنسر این سر

شوی واصل یکی بینی سراسر

از آن سر رفته است اینجا که دیدی

از آن سر سرّ آن سر میندیدی

از آن سر آمدند ذرّات اینجا

در اینجا گه شدند بیشک هویدا

از آن سر آمدی پیدا شدی تو

از آن حیران دل و شیدا شدی تو

از آن سر آمدی ای سر ندیده

چرائی اوّل و آخر ندیده

از آن سر آمدی و فاش بودی

یقین دانم که بانقاش بودی

از آن سر آمدی تا بودی عالم

شدی پیدا و هستی بود آدم

از آن سر آمدی ای آدم جان

سفر کردی درون عالم جان

از آن سر آمدی در عین اینخاک

ندیدی جوهر اعیان افلاک

از آن سر آمدی بنگر که آنی

ولیکن چون کنم تا سر بدانی

از آن سر آمدی ای خفته در خواب

زمانی کرد بیدار و تو دریاب

از آن سر آمدی بیدار او شو

چرا مستی دمی هشیار او شو

از آن سر آمدی در جنّت جان

ز پیدائی شدی در حق تو پنهان

از آن سر آمدی فارغ بماندی

چو طفلی هان تو نابالغ بماندی

از آن سر آمدی و باز ماندی

ز حرص وشهوت اندر آزماندی

از آن سر آمدی در جستجوئی

بهرزه دائمادر گفت و گوئی

از آن سر آمدی و جان جانت

در اینجاگاه هست اکنون عیانت

از آن سر آمدی و چشم بگشای

همه ذرّات رادیدار بنمای

از آن سر آمدی بگشای رُخسار

جمال خویش را گردان پدیدار

جمال خویشتن بنمای اعیان

جمال از دوستان خویش پنهان

مکن جانا که جمله عاشقانند

بلاکش بهر تو بی جسم و جانند

مکن جانا چرا پنهان بماندی

بیک ره دست بر ما برفشاندی

مکن جانا ترا این خو نباشد

به پیش عاشقان نیکو نباشد

جمال تو وصال عاشقانست

لقای تو کمال جاودانست

دل وجانی و جان از تو خبردار

تو هم از عاشقان خود خبردار

خبر داری که در فریاد و سوزم

بپایان آمدم شب گشت روزم

خبر داری که جانم هست حیران

ترا میجویم اندر دید مردان

خبر داری که در اندوه و دردم

عیان بنمای تا من شاد گردم

خبر داری که در کوی تو هستم

همیشه خسته دل سوی تو هستم

خبر داری و میدانی تو حالم

نمودی ناگهی عین وصالم

خبر داری که در وصلت چسانم

که هر شب آه بر گردون رسانم

خبر داری که اندر درد هجران

چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان

خبر داری که چون خورشید فردم

گهی سرخی نموده گاه زردم

خبر داری که چون ماهم گدازان

بر خورشید رویت ای دل و جان

خبر داری کم از جنّت براندی

نپرسیدی که آخر چون بماندی

در بلای عشق کشیدن و لقای دوست دیدن فرماید

بلای عشق قربت برکشیدم

که تادر عاقبت رویت بدیدم

بلای عشق قربت دارم و دل

بماندستم چو مرغ نیم بسمل

بلای عشق قربت در نهادم

نهادی و من اینجا داد دادم

بلای عشق و قربت میکشم من

درون آتشم با تو خوشم من

بلای عشق قربت دیدهام من

بلای تو زجان بگزیدهام من

بلای عشق و قربت یافتم من

در اینجا گاه دولت یافتم من

بلای عشق و قربت در وجودم

خود اینجا من عیان بود بودم

بلای عشق قربت گشت پیدا

مرا اینجا بکلّی کرد یکتا

بلای عشق قربت جمله مردان

کشیدند و بدیدند جان جانان

بلای عشق قربت یار باشد

پس انگه دیدن دلدار باشد

بلای عشق قربت یافت آدم

شد از جنّت برون تا عین آندم

بلای عشق قربت در دل او یافت

بسوی لامکان آنگاه بشتافت

بلای قرب خوش هم عشق خوشتر

یکایک نزد عاشق هست خوشتر

بلای دوست کش تادوست بینی

حقیقت مغز جانت پوست بینی

بلای قرب جانان خوش بلائیست

اگر پوشد کسی او را عطائی است

بلاکش تا لقا آید پدیدار

بده جان تا خدا آید پدیدار

بلاکش ای ندیده هیچ اینجا

بمانده چو مغاری پیچ اینجا

گره داری نهادت اینچنین است

ولکین جانت اینجا پیش بین است

تو جان را رهنما کن تا بدانی

عیانت را خدا کن تا بدانی

خدا از خود ببین و خود مبین تو

که تا گردی بکل عین الیقین تو

خدا امروز با تست وندیدی

عیان امروز اندر دید دیدی

در طلب دوست و اعیان کل و گنج حققی یافتن و اسرار امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه در جاة گفتن فرماید

طلب کن گر بدیدی تو در اینجا

عیان دوست ای پیوسته شیدا

ز شیدائی نیابی عقل کل تو

بمانی دائما در عین ذل تو

ز شیدائی نیابی راز جانان

بمانی تا اَبَد در خویش پنهان

ز شیدائی نمیدانی سر از پای

روی چون سایهٔ از جای برجای

ز شیدائی بماندی در تف و سوز

از آن اندر گدازی در شب و روز

ز شیدائی دلت ناچیز داری

از آن مسکن تو در دهلیز داری

ز شیدائی شدی دیوانه و مست

اگر بر خود بگیری جای آن هست

ز شیدائی بمانی خوار و رسوا

نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا

ز شیدائی بلای جان کشیدی

از ایرا درد بیدرمان کشیدی

ز شیدائی کجا یابی دل و جان

دل و جان خواهی ای اسرار پنهان

ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا

بر دستی در ده دمی باش رسوا

دل و جانت بلای خویش دیدند

کسانی کان عیان از پیش دیدند

چنان آهسته بودند اندر این راه

همیشه با ادب در حضرت شاه

کنون از خود برون کردند یکبار

که تا آمد عیان کل پدیدار

نمیگنجد در اینجا دامن تر

کسی باید که باشد پیش دلبر

نهاده عاشق آسا جان و دل او

بکف تا مینگردد هم خجل او

کسی کو بر دل و بر جان بلرزد

بنزد عاشقان کاهی نیرزد

کسی کو وصل خواهد اصل جوید

درون را با برون کلّی بشوید

ز نقش بی نشانی در فنا باش

که تاگردد ترا اسرارها فاش

مگیر ای دوست بر جان تو زنهار

که جانت نیست جز بر دست دلدار

چرا خود دوست داری دائماً تو

که گنجی داری اینجا بی بها تو

نه از تست گنج تو از وی حذر کن

زمار و گنج اینجاگه حذر کن

نه آنِ تست گنج آخر چگوئی

ز بهر او تو اندر جستجوئی

یکی گنجی عجب داری درونت

ولی ماریست اندر بند خونت

یکی گنجی درون جان تو داری

نمود گنج را پنهان تو داری

یکی گنجی است ماری بر سر آن

فتاده دائما تو غمخور آن

یکی گنجی است مخفی زانِ یارست

ترا با گنج او اینجا چکار است

یکی گنجی است نزد آن طلسم است

مر آن را دائما مخفیش اسم است

در این گنجست جای اژدهائی

حذر کن تا نبینی زو بلائی

در این گنجست گوهرهای اسرار

نمیآید بهر کس آن پدیدار

تو گر این گنج میخواهی که بینی

چرا در بند خود دائم چنینی

تو گر این گنج میخواهی که یابی

چنین اینجایگه آسان نیابی

بآسان کی بدست آید چنین گنج

اگر این گنج میخواهی ببر رنج

اگر این گنج میخواهی بزودی

که یابی گنج حق اینجا تو بودی

در این گنج تو اسرار عیانست

کنون این گنج از دیده نهانست

در این گنجست گنج اریار جوئی

نهادتست و تو دیدار اوئی

ولی زن گنج دائم در حجیبی

که از مار طبیعت در نهیبی

ز مار نفس اگر یابی رهائی

بیابی گنج اینجا پادشاهی

تو داری گنج و اندر گنج خویشی

چرا پیوسته اندر رنج خویشی

طلسم آزاد کن اندر سوی گنج

نظر کن تا بیابی گنج بیرنج

زهی گنجی که اندر جمله پیداست

دل عشّاق اندر گنج شیداست

بسا کس از برای گنج مردند

بسوی گنج کل بوئی نبردند

کسی این گنج یابد از نهانی

هموفاش آورد اندر معانی

از این گنجست اینجا شور و غوغا

از این گنجست پنهانی و پیدا

از این گنجست اینجا پرده بسته

وجود پرده اندر پرده جسته

اگر خواهی که گنج آسان دهد دست

ترا باید طلسم اینجای بشکست

طلسم بود خود بشکن تو اینجا

مکن چون دیگران تو شور و غوغا

طلسم صورتِّ خود زود بشکن

مگو هرگز تو دیگر ما و یا من

طلسم چرخ اینجا صورت آمد

نمیدانی از آن معذورت آمد

همه مردان در اینجا گنج دیدند

ولی کلّی بلا و رنج دیدند

طلسم و گنج پیوستست با هم

ولی پیدا شد اینجاگه بآدم

از آن دم گنج حق آمد پدیدار

که آدم بود اینجا دید دیدار

از آدم گنج کل پیدا نمود است

از او این فتنه و غوغا نموداست

از آدم گنج اینجاگه شده فاش

ولی اینجا نمییابند نقّاش

طلسم آدم شکست و گنج دریافت

ولی او خویشتن زیر و زبر یافت

طلسم آدم شکست و گنج بنمود

وگرنه گنج دراوّل نهان بود

طلسم آدم شکست و راز دریافت

به پنهان و به پیدا راز دریافت

طلسم آدم شکست و راز پیداست

کنون آن گنج بر اصل هویداست

طلسم آدم شکست و بود آدم

حقیقت گشت گنج او در این دم

عیان شد آدم از گنج نمودار

ز گنج ذات او آمد پدیدار

ز گنج ذات بُد آدم حقیقت

سپرده راه کل اندر طریقت

ز گنج ذات بود آدم نهانی

وزو پیدا شد اینجا هرمعانی

ز گنج ذات بود آدم هویدا

از او افتاده اینجا شور و غوغا

ز گنج ذات بود و راز او دید

درون جنّت اینجاناز او دید

ز گنج ذات او سرّ نهان داشت

درون خودزمین و اسمان داشت

ز گنج ذات بود اندر صُوَر او

ولی از مار و شیطان بیخبر او

ز گنج ذات گر بوئی بری باز

در این میدان کل گوئی مر این راز

ز گنج ذات اسراری ز آدم

نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم

ز گنج ذات داری زندگانی

نشاید گر چنین حیران بمانی

ز گنج ذات اعیانی در آفاق

بمعنی اوفتادی در جهان طاق

ز گنج ذات اینجا بهره برگیر

گهرها را از اینجا ناخبر گیر

بوقتی گنج یابی کز نمودار

تو بشناسی یقین شیطان ابا مار

بوقتی گنج یابی رایگانی

که هم شیطان و تو هم مار دانی

بوقتی گنج یابی در صفا تو

که باشی در عیان مصطفی تو

همه گنج او زدید مصطفایست

درون گنج اویت رهنمایست

سوی آن گنج او راهت نماید

بنور شرع ناگاهت نماید

سوی آن گنج رو از وی بدانحال

که آسانت نماید گنج فی الحال

از او گنج حقیقت شد پدیدار

کسی کز شرع او باشد خبردار

نماید گنج اندر نور شرعش

نماید سرّ گنج از اصل و فرعش

نماید گنج او اندر دل و جان

که او آمد یقین اعیان دوجْهان

حقیقت گنج او بشناس مطلق

کزو دریافت منصور این اناالحق

حقیقت گنج ازو شد آشکاره

ولی کردندش اینجا پاره پاره

حقیقت گنج بنمود و فنا شد

ز راز خویشتن کلّی خدا شد

حقیقت گنج بنمود از نمودار

ز عشق خویشتن بر رفت بردار

حقیقت گنج بنمود او بعالم

که او را بود کل اعیان آدم

اناالحق حق عیان گفت و نمودش

درون جان او کلّی نمودش

یقین اسرار اینجا مصطفی گفت

همه سرّ عیان با مرتضی گفت

یقین اسرار او گفت از معانی

بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی

بحیدر گفت گوید صاحبِ راز

علی نور خدا بُد بیشکی باز

بچاه صورت اینجاگه بیان گفت

درون چاه او راز نهان گفت

از آنجا چون برآمد نی کمر بست

در اسرار معانی راز پیوست

همه نالش از آن دارد درون او

که حیدر بودش اینجا رهنمون او

خروش و نالهٔ در تست بسیار

که میگوید عیان در عین گفتار

که میگوید چه میگوید نهان نی

که او در چاه تن خورده است از آن می

ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است

گهی نالان شده گاهی خموش است

از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی

همی گوید عیان در گفتگوئی

از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه

شدش ز اسرار حق اینجای آگاه

از آن میخورد نِیْ نالان و زارست

که اسرار خدائی بیشمار است

از آن میخورد نِیْ اسرار گوید

همه سرّ نهان یار گوید

از آن میخورد نِیْ تا مست آمد

درونش نیست شد تاهست آمد

از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست

درونش نیستی اندر نمود است

از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست

در اینعالم بسی فریاد کردست

از آن فریاد می دارد نهانی

که بشنفتست اسرار نهانی

از آن فریاد میآید ز جانش

که بشنود از علی راز نهانش

از آن فریاد می دارد که خویشش

ز سوراخش نموده زخم ریشش

از آن فریاد می دارد که یارش

ز دَست اینجای ضرب بیشمارش

از آن فریاد می دارد که از خویش

نمود خویشتن برداشت از پیش

از آن فریاد می دارد نهانی

که بشنودست سرّ کل معانی

از آن فریاد می دارد نمودار

که اندر وی بُدی بیشک دم یار

دم یارست کآن فریاد دارد

کس کاین سرّ جانان یاد دارد

دم یارست یاری و خروشش

از آن اینجا نشاید شد خموشش

دم یارست اینجا شور و مستی

از این سرّ با خبر شو گر توهستی

دم یارست چون مردان دمادم

زند فریادها در عین عالم

بیان راز میگوید از آن دم

که اینجا چون فشاند اسرار آدم

همه دردست زیرا درد دارد

جراحت در درون مرد دارد

همه دردست او را عین درمان

بود پیوسته از اسرار جانان

همه دردش نهان اندر نهانست

همه گفتن زبان بیزبانست

همه درد وی از اسرار یارست

که زخم او عجائب بیشمارست

درون جان اودردست دائم

نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم

دم رحمانست نالان نی دم نی

که هر دم میزند نفخات در وی

نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش

کسی این راز او داند شنفتنش

که آدم باید اینجا اندر این دم

بداند تا چه بد مردرد آدم

نی از درد وی اینجا یافت دردی

که آدم همچو نی فریاد کردی

ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت

ازآن در رازها در عشق بشتافت

ز درد آدم اینجا اوست نالان

از آن در چرخ بین صاحب وصالان

کسی کو درد دارد در دم نی

نهانی بشنود اسرار از وی

همی گوید بزاری زار زاری

که گر مرد رهی پائی بداری

چوآدم باش تو کار اوفتاده

خر اندر گل شده بار اوفتاده

چو آدم باش با درد و ملامت

که صاحب درد را اندر قیامت

همی دیدار باشد اندر آن درد

میان انبیاء باشد بکل فرد

اگردردی درون جان تو داری

چو مردان اندر اینجا پایداری

چو نی باش اندر اینجا مرهم جان

بزن دمها تو در اسرار اعیان

چو نی باش اندر این عالم خروشان

که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان

چو نی باش و کمر بر بند محکم

که تا یابی نهان اسرار آدم

چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو

بگو با جملگی راز نهان تو

چو نی باش و درون جان همی نال

که بگشاید در او جان تو فی الحال

چو نی اندر سر خود معرفت باش

میان جزو و کل تو نی صفت باش

چو نی در سرّ خود می نال و می سوز

که ناگاهی ترا اینجا یکی روز

از آن دم این دم تو برگشاید

عیان دلدار خود رویت نماید

چو نی در شورش و در شوق آید

دل عشّاق اندر ذوق آید

یکی باید کز آن دم دم ببیند

نمود عالم و آدم ببیند

از آن دم دمدمه اندر وی افتد

همه ازنالش و راز نی افتد

از آن دم نی دمادم راز گفتست

همه با واصلان او باز گفتست

در پردههای اسرار نی فرماید

چه میگوئی همی گوید که بشتاب

برون از نه فلک اسرار دریاب

چو من نُه زخم دارم در حقیقت

گذشتستم ز نه پرده حقیقت

ده و دو پرده اینجا مینوازم

دل عشّاق در پرده نوازم

ده و دو پرده دارم در درون من

شدم عشاق کل را رهنمون من

ده و دو پرده دارم بر دریده

عیان اینجا منم خود راز دیده

ده و دو پرده در یک پرده دارم

از آن من پردهها گم کرده دارم

بگاهی کاندر آیم من بآواز

کنم من پردهها اینجایگه باز

چو اندر پرده سازم پرده سازی

نمایم در درون پرده رازی

چو آیم در خروش اینجا نهانی

کنم من پردهها پاره عیانی

دل عشّاق از پرده برآرم

درون را با برونش شاد دارم

دل عشّاق را اندر نوایم

حقیقت سرّ ربانی نمایم

دل عشّاق از من ناز بیند

عیانِ رازِ من او باز بیند

دل عشّاق از من یافت اسرار

که میگوئیم اینجا قصّهٔ یار

زبان بیزبانی یافتم من

نشان بی نشان یافتم من

زبانم بیزبان اسرار گوید

همه اینجایگه از یار گوید

کسی گوید که ساز من شناسد

پس آنگه دید را از من شناسد

کسی باید که دریابد در آن دم

که من زاری کنم اینجادمادم

ز درد من خبر یابد زمانی

ز من او گوش دارد داستانی

ز درد خود بداند درد خود او

اگر این سرّ بدانی هست نیکو

ز درد من خبر دریاب از جان

که بنمایم ترا اسرار پنهان

ز درد من خبر داری در اینجا

که از بهرچه دارم شور و غوغا

دمی ز آندم عیانی یافتم من

وز آندم کُل معانی یافتم من

دمی ز آندم مرا دردم نمودند

از آندم مرهم دردم نمودند

دمی ز آندم مرا اندر دم آمد

تو گوئی زخم ما را مرهم آمد

دمی دارم از آندم درخروشم

وز آندم اینچنین در عین جوشم

دمی دارم از آندم یافته من

که درد عشقِ آدم یافته من

دمی دارم از آندم یافته راز

همی نالم که هستم سخت افگار

دمی دارم از آندم در نمودم

از آن زاری در آنجاگه نمودم

دمی دارم من اندر دم شده جان

از آن میگویمت اسرار پنهان

از آن دم یافتم این دمدمه من

کنم اندر دم تو زمزمه من

چو من بگشایم آندم ازدم تو

شوم در جان و در دل همدم تو

چو من بگشایم اندر زار زاری

کنم فریادها در بیقراری

اگر مردی چو من پیوسته می زار

که تو هم زخمها داری ز دلدار

چو من گر ناله و فریاد داری

وز آن دم اندر این دم یار داری

چو من اینجا بدانی تو دمادم

که مر چون اوفتاد اسرار آدم

در آندم آدم آمد قصّهٔ او

که آمد اندر اینجا غصّه او

در آندم چون درون جنّت افتاد

ز شیطان ناگهی در محنت افتاد

دریغا این همه اعزاز و رفعت

دریغا آن همه اعیان و قربت

که از ابلیس دون افتاد بر باد

از آن میآیدم اندر نفس یاد

در اسرارِ نفس مردم و نمود عشق بهر نوع فرماید

نفس با من همی گوید نهانی

که چون افتاد آدم را عیانی

نفس با من همی گوید که چون بود

که شیطانش بگندم رهنمون بود

نفس با من همی گوید همی باز

که چون بُد در عیان انجام و آغاز

نفس با من همی گوید یقینش

که چون بُد اوّلین و آخرینش

نفس با من همی گوید عیانی

که من بنواختم لیکن تو دانی

نفس با من همی گوید یقین دوست

که ایندم در دمِ من از دم اوست

چو دم اندر دمت اینجا دمیدم

یقین بر کام دل اینجا رسیدم

از آن دم دمدمم آدم نماید

دل عشّاق کلّی میرباید

دل عشاق پردرد است از یار

نمیگنجد در این دم هیچ اغیار

دل آن دم کآمدم از چاه بر جاه

نمودم سرّ خود با حیدر آنگاه

سؤال کردن امیرالمؤمنین و امام المتّقین اسداللّه الغالب علی ابن ابی طالب علیه السّلام و جواب دادن نی در اسرارها فرماید

ز من پرسید حیدر کیستی تو

بگو کاین جایگه بر چیستی تو

در اینجاآمدی بیرون ز ساعت

سعادت داری اینجا یا شقاوت

چه داری آنچه داری راست برگو

ز من این سرّ دل درخواست برگو

بدو گفتم که ای جان جهانم

یقین دانم که من راز نهانم

ز سرّ تو شدم پیدادر این دم

ز تو گویم حقیقت راز آن دم

ز سرّ تو در اینجا دید دیدم

به یک لحظه بکام دل رسیدم

ز راز تو شدم پیدا نهانی

بخواهم گفت اسرار معانی

بگفتی کیستی من خود که باشم

بنزد ذاتت ای حیدر که باشم

که باشم من نیم خود نیستم من

در این دنیای دون خود کیستم من

نیم من نیستیم دارم بباطن

ز ظاهر بازگویم کار باطن

نیم من اندرونم هیچ نبود

سراپایم بجز از هیچ نبود

سراپایم همه بر هیچ افتاد

بنای باطنم بر هیچ افتاد

ندارم هیچ و در پیچی فتادم

یقین دانم که در پیچی فتادم

ندارم هیچ و میدانی تو رازم

تو خواهی بود حیدر کار سازم

ندارم هیچ و پایم رفته درچاه

شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه

چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند

درونم اندر این عین فنا ماند

چو پایم در درون چاه ماندست

منم حیران بدید شاه ماندست

بجز درد جگر اینجا ندارم

بمانده دردرون چاه خوارم

جگر پرخون و دل سوخته من

ولیکن سرّ ز تو آموخته من

جگر پر خون و دل پر درد دارم

در این چه مانده سرگردان و خوارم

نیم حیدر کنون ما راتو دانی

که ما را دادهٔ راز نهانی

کمر در خدمت تو بستهام من

که با رازت کنون پیوستهام من

کمر بستم علی آسا به پیشم

که تا مرهم نهی بر جان ریشم

کمر بستم علی آسا برت من

که کردستی مرا اسرار روشن

کمر بستم علی آسا کنونم

که در اسرار هستی رهنمونم

کمر بستم زجانت بندهام من

سر اندر نزد تو افکندهام من

کمر بستم منش تا روز محشر

که بودی اوّلین راهم تو رهبر

کمر بستم ز اسرارت نگردم

یکی لحظه ز گفتارت نگردم

کمر بستم که میدانم ترا حق

ز تو دارم کنون من سرّ مطلق

کمر بستم که میدانم که جانی

که گفتستی مرا راز نهانی

کمر بستم بنزدت تا قیامت

کشم در راه تو بیشک ملامت

کمر بستم کنون نزدیکت ای جان

بگویم بیزبان با عاشقان آن

کمر بستم بنزدت بی یقین باز

مرابنمای اینجا اوّلین راز

کمر بستم که جانی در تن و دل

کنی اسرار اینجا روشن دل

زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید

نظر کرد و وجودش ناتوان دید

ز سر تا پای او پیوسته درهم

چو محکومان کمر بربسته محکم

در او اسرار جانان یافت اینجا

حقیقت راز پنهان یافت اینجا

وجودش ناتوان و اندرون پاک

بمانده پای او در آب و در خاک

درون چاه معنی بازمانده

ولیکن صاحب پر راز مانده

چون آن اسرار از او بشنید حیدر

که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر

جوابش داد کایمر تو ز هستی

ز عشق دوست تو سرّ الستی

الست عشق داری چون نهٔ تو

ز جام عشق کل مست مئی تو

زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی

چونی گفتی کنون تو مست گشتی

تو هستی این زمان از هست اسرار

که خواهی بود بیشک مست اسرار

تو هستی راز دار هر دو عالم

بگوئی بیزبان سرّ دمادم

تو هستی راز دانِ خالقِ پاک

که پروازت بود از عین افلاک

تو هستی این زمان اسرار گفته

ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته

تو هستی این زمان مر سرّ بیچون

که برگوئی زِ هر رازی دگرگون

تو هستی این زمان اسرار ما را

بگوئی هر زمان گفتار ما را

تو هستی این زمان سرّ الهی

بگو اسرار چندانی که خواهی

تو داری و تو هستی راز جانان

بگو با عاشقان اسرار سبحان

ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم

برو با عاشقان می گو دمادم

بگو با عاشقان سرّ نهانی

بزن دمهای شوق لامکانی

بگو با عاشقان آنچه شنفتی

که با من خوب اسرارت بگفتی

بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز

حجاب از پیششان کلّی برانداز

بگو با عاشقان هر لحظه پنهان

نمود عشق سرّ دوست اعیان

بگو با عاشقان گفتار ما را

که تا دانند هان اسرار ما را

ترا دادیم اکنون داد ده تو

وجود خویشتن بر باد ده تو

سر و پایت بیفکن همچو عشّاق

که بیسر سرّها گوئی در آفاق

سر و پایت بیفکن بیسر و پای

رموز عشق را اینجا تو بگشای

سر و پایت بیفکن تا توانی

که بیسر بازدانی آنچه دانی

سر و پایت بیفکن راز برگوی

که با عشّاق گردانی تو چون گوی

که چون تو اندر آئی در سخن تو

بگوئی جملگی راز کُهن تو

همه عشّاق از رازت در آواز

ببیند جان جان اینجایگه باز

سماع عشق جانان گوش دارند

نمود جسم و جان بیهوش دارند

سماع جسم و جان عین فنا دان

فنا را جملگی رازِ بقا دان

بوقتی کاندر آید نی بگفتار

بنالد ناگهی از شوق دلدار

دلِ عشّاق در پرواز آید

در آندم در نمود راز آید

کند بیهوش جان عاشقان را

براندازد زمین را و زمان را

دل و جان محو گرداند بیکبار

نماید رخ ز ناگاهیت دلدار

در آندم وانماید عاشقانش

که ازنی بازداند عاشقانش

که او اینجا چه میگوید زنالش

ز درد عشق بنماید جمالش

چو دم در نی شود بیچون بماند

که داند تا که گفتن چون بداند

دل صادق از آن دم جان ببیند

رخِ معشوق خود پنهان ببیند

دل صادق در آندم یار جوید

عیان ذات در اسرار جوید

دل صادق بداند کان چه حالست

دم نی عاشقان اینجا وصال است

دل عشّاق آندم دم زند کل

نهاد خویش بر عالم زند کل

دم عشّاق آندم عین هستی

بیابد بی نمود بت پرستی

دل عشّاق در اسرار آید

عیان در دیدن دیدار آید

دل عشّاق آندم گر بجوید

همه اسرار با دلدار گوید

در آندم گر سماع بی سماعش

بر آید جان کنی اینجا وداعش

اگر مرد رهی آندم که بیند

سزد گر جسم و جان اینجا نبیند

در آندم رحم کن گر مرد راهی

بگوید بی عیان سرّ الهی

در آندم جهد کن تا راز اوّل

بیابی چون کنی جسمت مبدّل

در آندم جهد کن کز جان بر آئی

که چون بیجان شوی عین بقائی

در آندم جهد کن تا راز گوئی

نباشی تو ابا حق بازگوئی

در آندم جهد کن تا دل نباشد

حجاب نقش آب و گل نباشد

در آندم جهد کن تا باز دانی

ابی خود جمله اسرار معانی

در آندم جهد کن بیخویشتن تو

که پی بردی نمود جان و تن تو

عیان بینی جمال اندر جلالش

رسی بیجان و دل اندر وصالش

عیان بینی تو بی خود روی دلدار

شود اسرار مخفی بر تو اظهار

عیان بینی درون خود بقایش

در آندم باز جو کلّ لقایش

عیان بینی نمود جمله مردان

فلک همچون تو اندر رقص گردان

در آندم چون فلک در رقص آئی

ترا پیدا شود عین خدائی

فنا شو اندر آن دم در فنا تو

که تا یابی همه عین لقا تو

فنا شو در خدا تو از دم نی

تو همچون او بخور یک دم از آن می

از آن دم مست شو در حالت جان

که تا بینی رخ معشوق اعیان

از آن می مست شو در بیخودی تو

که بیرون آئی از نیک و بدی تو

از آن می مست شو اندر نمودار

حجاب مستیت از پیش بردار

از آن می مست شو پس مست حق باش

دمادم همچو نی تومست حق باش

از آن می مست شو مانند گوئی

بزن در عشق اینجا های و هوئی

از آن می مست شو مانند افلاک

برافشان نور قدس خویشتن پاک

از آن می مست شو جانان نظر کن

تمامت ذرّهها در خود خبر کن

از آن می مست شو مانند حلّاج

وجود خود چو نی کن همچو آماج

از آن می مست شو مانند منصور

چو نی در دم بجوش جان خود صور

از آن می مست شو اعیان مطلق

مزن از بیخودی از حق اناالحق

از آن می مست شو تو جان جانی

چرا در خویشتن اکنون نهانی

از آن می مست شو اسرار بشناس

نمود نقش خود کن دید نقاش

از آن می مست شو تا چند خود بین

توئی اکنون دمادم سرّ حق بین

از آن می مست شو بنمای مطلق

تو چون منصور کل سرّ اناالحق

چونی اندر میان جمع نالان

یقین دانند عیان صاحب وصالان

که بیچونست ازگفتار او راست

که اسرار معانی نیست پیداست

ز سرّ عشق دارد نی وصالی

که میدارد که مینالد ز حالی

ز سرّ عشق نی نالان درآمد

ز بهر عاشقان او رهبر آمد

ز سرّ عشق مردان راز گفتند

حقیقت هر یکی از راز گفتند

از او هر یک بیانی کرد اینجا

که از بهر چه دارد شور و غوغا

فغان نی ز اسرارست دردم

که میگوید ز عشق درد آندم

فغان نی علی دانست یکبار

که او دانستش و بخشید اسرار

فغاننی عیان میدان که حیدر

یقین دانسته همچون راز اکبر

فغان نی همه از درد باشد

کسی داند که مردِ مرد باشد

ز درد عشق مینالد ز اسرار

سماع جان کسی داند که از یار

که چون او جان و دل سوراخ دارد

همیشه سوز و درد و آخ دارد

اگر تو صاحب دردی فغان کن

وجود خویشتن اینجا نهان کن

اگر تو صاحب دردی در این راز

حجاب آندم ز پیش خود برانداز

اگر تو صاحب دردی در این بین

خدا را در نهادت خود یقین بین

اگر تو صاحب دردی بهرحال

بجز حق میمبین خود هیچ احوال

در آن ساعت که دل بیخویش گردد

نمود عشق جمله درنوردد

یکی باشد سماع عشق در جان

که بنماید حقیقت روی جانان

چونی باش ای ندیده جوهر راز

دم خود کرده در اسرار کل باز

همه زان تو و تو در سماعی

بکرده جان و جسمت را وداعی

همه مردان ره حق باز دیدند

سماع دوست در جان بازدیدند

سماع دوست در جانست نه در نی

تو خوردستی از آن جام ازل می

دم آدم چو در نی سالها کرد

بسی در هر صفت آوازها کرد

دم آدم همه اسرار برگفت

هر آنچه دید بُد از یار برگفت

دم آدم چو در نی شد نهانی

بگفت اسرار کلّی در معانی

دم آدم تو داری و توئی نی

بهر رازی تو مینالی تو از وی

دم رحمان توداری و مشودور

دمادم میدمد درجان تو صور

زند سوراخ در بود وجودت

عیان کردست مر اسرار بودت

ز چاه آمد برون ناله ز انوار

نمود این جایگه او بود دیدار

ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید

نمود راز خود اینجا بجوید

همه اسرار جان دارد در اینجا

همه انوار جان دارد در اینجا

از آنجا آمد اندر جاه دنیا

که تا گردد ز راز آگاه دنیا

چو حق در جاه دنیا راز برگفت

یقین هم جاه دنیا راز بشنفت

علی بودست اگر این سر بدانی

ز من بشنو تو اسرار معانی

چو زین چاهت برآمد صورت بود

همی جوئی از آن اسرار معبود

سر و پایت بیفکن تا که این راز

بدانی در زمان انجام و آغاز

نهادت برگره افتاد در پیچ

درونت همچو نی خالیست در هیچ

نهادت برگره کردند از آغاز

نمییابی تو راز اوّلین باز

از آن جامی که جانها مست او شد

نبُد پیدا نمود هست او شد

از آن جامی که خوردست عین منصور

که نامش بود کل تا نفخهٔ صور

از آن جامی که اشیا یافت بوئی

بسرگردانست دائم همچو گوئی

از آن جامی که خورشید جهانتاب

چشیدست و بسرگردانست از تاب

از آن جامی که مه خوردست در ره

شود ازتاب او مر جوهر مه

از آن جامی که آتش یافت خانه

از آن مستی همی سوزد زمانه

از آن جامی که رطلی یافته باد

از او شد عالم ارواح آباد

از آن جامی که یکدم خاک دیدست

از آن اسرار صنع پاک دیدست

از آن جامی که در آب روانست

از آن از عشق او ازجان روانست

از آن جامی که در کهسار افتاد

یکی قطره ز هستی زار افتاد

وجودش پاره شد اندر غم یار

همی گردد شده ریزه ز تیمار

مئی کان بحر خورد و میزند جوش

کجاهرگز تواند بود خاموش

مئی کان جسم ناگه یافت بوئی

فتاد اندر درونش های و هوئی

مئی کین دل از او یک قطره خوردست

ز بوی عشق در اندوه و دردست

مئی کان جان بخورده درمعانی

همی گوید همی راز نهانی

مئی کان سالکان اینجای خوردند

فتاده درره و وز خود بمُردند

مئی کان عاشقان لاابالی

دمادم میخورند اینجا بحالی

مئی کان چون خورند عشّاق اینجا

نواها میزنند آفاق اینجا

مئی کان جسم جان یک قطره دریافت

سوی کون و مکان دزدیده بشتافت

مئی کان خورد عطّار اندر اینجا

نماید لحظه لحظه سرّ یکتا

درون او سماع یار دارد

دل از جمله جهان بیزار دارد

نمیداند که خود آخر چه گفته است

که او دُرهای پر معنی بسفتست

نماندش عقل و هوش و عین ادراک

برافکند است کلّی جسم و جان پاک

ز زیر عشق در آفاق جانها

زند اوداستانها در بیانها

دمادم میزند این زیر عشّاق

که او دارد عیان تدبیر عشاق

دمادم میدمد ازنفخهٔ صور

اناالحق میزند مانند منصور

اناالحق میزند در کلّ آفاق

میان جمله عشّاق است اوطاق

نوای پردهٔ عشّاق دارد

عیان آیات فی الافاق دارد

نوار پردهٔ عشّاق سازد

همه ذرّات در جان مینوازد

ز زیر عشق دایم در خروش است

ز بحر لامکان اینجا بجوش است

ز زیر عشق این دستان که بنواخت

سر عشّاق در عالم برافراخت

ز زیر عشق عشّاق جهان او

همه در رقص کردستش جهان او

چو زیر عشق هر دم مینوازد

ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد

چو زیر عشق او را دردم آید

از آن دم یادش اینجا زادم آید

که آدم چون برون آمد ز جنّت

درونش پر خروش و عین قربت

شب و روزش نبُد جز ناله و درد

بمانده در میان دهر او فرد

سماع درد و زیر شوق جانش

همی زد در درون جان نهانش

از آن دُردی که آدم یافت اینجا

کنون اندر درون افتاد ما را

از آندردم دمادم من خروشان

بدیگ عشق اینجاگاه جوشان

همه ذرّات من اندر سماعند

بکرده عقل جان اینجا وداعند

برافکندند کلّی دل از این خاک

که اینجا بازدیدند صانع پاک

برافکندند کلّی پرده از رخ

چو بشنیدند کل از یار پاسُخ

برافکندند اینجا کلّ هستی

رها کردند بیشک بت پرستی

برافکندند اینجا هستی خود

چو افتادند اندر مستی خود

برافکندند آنچه بود پیدا

شدند از لامکان دید پیدا

ز دیده دید حق را باز دیدند

نظر کردند و اندر حق رسیدند

ز دیده دید جانان راز بنمود

مر انسان را نمودش باز بنمود

همه ذرّات من درحق رسیدند

نمود جان جان از حق بدیدند

همه ذرّات من جویای یارند

ورا دید نهان گویای یارند

همه ذرّات من در ترجمانند

دمادم جمله در شرح و بیانند

همه ذرّات من اندر فنا اند

بکلّی در عیان عین بقا اند

همه ذرّات من نابود گشتند

سراسر جملگی معبود گشتند

همه ذرّات من اندر نمودار

عیان بنموده در اینجای دیدار

همه ذرّات من در شوق جانند

کنون افتاده اندر ذوق جانند

همه ذرّات من در آشکاره

چو منصورند کلّی پاره پاره

همه ذرّات من منصور گشتند

سراسر جملگی پر نور گشتند

همه ذرّات من اندر اناالحق

فرو گفتند راز یار مطلق

همه ذرّات من چون یاردیدند

زهر سوئی بسوی او رسیدند

همه ذرّات من اینجا نهانند

ز دید یار خود اندر عیانند

همه ذرّات من در اوّلین باز

بدیده جمله را از آخرین باز

مرا چون وقت کشتن آمده باز

همی گوید حقیقت گو ز سرباز

مرا چون وقت کشتن در رسیدست

که چشم جانم اینجا حق بدیداست

همه ذرّات من گردان عشقند

از آن اینجای سرگردان عشقند

که وصلم ناتمامی باشد اینجا

مرا ناپخته خامی باشد اینجا

چو وقت کشتن آمد در وصالم

نمانده ذرّهٔ عین وِبالم

چو وقت کشتن آمد جان جانان

شوم اینجا ز دید دوست پنهان

مرا چون وقت کشتن پیش آمد

نمود عشقم اینجا بیش آمد

مرا چون وقت کشتن زود دیدم

برافکندم همه معبود دیدم

مرا چون وقت کشتن آمدست هان

نخواهم دید جز که جمله جانان

مرا چون محو شد در دیدن دوست

یقینم شد که درگفتار کل اوست

مرا خود جان چه باشد خود قبولست

که او اندر اصول دل نزول است

دل و جان رفت جانانست تنها

که اینجا میکند او شور و غوغا

دل و جان رفت جانان رخ نمودست

درون جان و دل گفت و شنودست

دل و جان رفت تا بنمود دیدار

بجز جانان نمیبینم پدیدار

دل و جان رفت و او میبینم و بس

بجز اونیست در عالم مراکس

دل و جان رفت تا دیدار دیدم

نظر کردم بکلّی یار دیدم

دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار

نمود جانش جانان گشت عطّار

دل و جان رفت جانان جان گرفتست

درون جسم و جان پنهان گرفتست

دل و جان رفت جانانست تحقیق

مرا در داده اینجاگاه توفیق

دل و جان رفت دید او را ز اوّل

ندارد زان بجان و دل معوّل

دل و جان رفت و حق اسرار گفتست

خود او در وصال او بسفتست

دل و جان رفت شد جمله ابر باد

که تا شد عالم ارواح آباد

نمود جمله عشّاقم من از جان

که در من کرده است او راز پنهان

نمود جمله عشّاقم من از دل

که بگشودم در این جا راز مشکل

نمود جمله عشّاق جهانم

که من کل آشکارا و نهانم

نمود جمله عشّاقم در آفاق

که از من شور خواهند کرد عشّاق

نمود جمله عشّاقم بمعنی

که دارم شرح عشق ونور تقوی

نمود جمله عشّاقم نهانی

مرا شد منکشف جمله معانی

نمود جمله عشّاقمخبردار

که چون منصور هستم من ابردار

نمود جمله عشّاقم که دیدم

نمود یار آنگه سربریدم

نمود جمله عشّاقم بکشتن

بخواهم یک دم از سردرگذشتن

نمود جمله عشّاقم که در کل

کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ

نمود جمله عشّاقم چو آدم

که دارم جنّت جانان در این دم

دم من دمدمه در عالم انداخت

وجود عاشقان چون شمع بگداخت

دم من دمدمه دارد نهانی

که او دیدست کل عین العیانی

دم من سالکان را کرد واصل

که دارد جملگی مقصود حاصل

دم من وصل دارد ازنمودار

که اینجا میندارد هیچ پندار

دم من عین ذاتِ لامکانست

حقیقت راست خواهی جان جانست

دم من هست سلطان شریعت

از آن دم زد بکلّی از حقیقت

دم من زان دم است اینجا بدیده

چو منصورم بکام دل رسیده

دم من زان دم است و آدم آمد

که ما را راز از جان دم دم آمد

دم من ذات دارد در صفاتست

یقین داند که او کلّی زذاتست

دم من میزند اینجا اناالحق

نظر هم بین تو در تقوای مطلق

دم من هو زند یا هو ندیده

نمود لابکل در هو بدیده

دم من هو زند از ذات اعظم

دمادم خواند او آیات اعظم

دم من هو زند کو دید هو است

ز عین ذات در اللّه هو است

دم من هو زند اند رسموات

که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات

دم من هو زند جز هو ندیدست

که اینجا گه زلا درهو رسیدست

دم من هو زند در عشق جانان

نمود صورت اینجا کرده پنهان

دم من هو زند کو واصل آمد

عیان ذات او را حاصل آمد

دم من هو زند چونعاشقان او

که کل دیدست اینجا جان جان او

منم واصل که کل دیدار دیدم

در اینجا من عیان یار دیدم

من و یاریم و کل پیوسته با هم

دل وجانست و جان و دل در این دم

بهشت روی جانان هست معنی

که معنی دارم اندر عین تقوی

بهشت روی جانان در رخ ماست

که او اسرار گفت و پاسخ ماست

در این دنیا مرا شادی از آنست

که ما را سرّ معنی جان جانست

در این دنیا که دیدست جان جانان

که من دریافتم در خویش اعیان

در این دنیا بسی زیندم زنندش

ولی مانند احمد کی بدندش

در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)

چو او منصور دائم هم مؤیّد

در این دنیا جز او دیگر نباشد

چو او پیغامبر و رهبر نباشد

خدا بود او ولی بر قدر هر کس

نمود اسرار خود از این سخن بس

درون جان عطّارست تحقیق

که اودارد در اینجا راز توفیق

درون جان عطّارست احمد

بکرده فارغ از نیکی و از بد

درون جان عطّارست گویا

ولی عطّار را او هست جویا

درونم اوست هم بیرونم از اوست

که او دیدم حقیقت مغز هر پوست

از او میگویم و من او شدستم

عیان تحقیق ذات او بدستم

از او میگویم اینجاگه از اویم

ز بهر دید او در گفتگویم

مرا گفتست اندر خواب دلدار

که خواهیمت بریدن سر بناچار

سر و جانم فدای روی او باد

همیشه روی من در سوی او باد

سر و جانم فدای خاک پایش

که اینجا من نمیبینم ورایش

کسی کو بهتر از وی باشد اینجا

که او جانست پنهانی و پیدا

چو صیت اوست در عالم گرفته

نمود ذات او همدم گرفته

دم مردم از او صوری روانست

از اوهر جان یقین نور عیانست

کسی کو میشناسد همچو عطّار

شود کل از وجود خویش بیزار

کسی کو میشناسد دید حق اوست

که اندر آفرینش مرسبق اوست

کس کو راست از جان خواستگارش

وِرا زینجا ببیند آشکارش

کسی کو راست او از دل ببیند

نه اندر عین آب و گل ببیند

کسی کو راست اینجاگه غلامش

درون جان کند اینجا پیامش

نماید حق درون جان عیان او

که دارد اوّلین و آخرین او

نماید حق که او تحقیق حق است

وجود پاک او با حق بپیوست

کنون حقست اندر جزو و کل جان

که او راهست این اسرار اعیان

محیط مرکز جانهاست احمد

که او را دردو عالم بُد مؤیّد

درون جان حقیقت جان جانست

چگویم آشکارا و نهانست

چو مر عطّار او را دید بشناخت

عیان جسم و جان پیشش برانداخت

در آخر کرد اینجا واصلم اوست

همه مقصود کلّی حاصلم اوست

بگفت احمد چو دیدم صاحب درد

که من بودم میان سالکان فرد

بگفت اسرارها در گوش جانم

نمود اینجایگه عین العیانم

عیان بنمود ما را در حقیقت

چو حق بسپردمش راه شریعت

ره شرعش سپار و دم ازین زن

وجود خویش بر چرخ برین زن

ره شرعش سپار و جان فنا ساز

نقاب از لعبت صورت برانداز

ره شرعش سپار اندر نهانی

که او بنمایدت کلّ معانی

ره شرعش سپار و حق یقین یاب

نمود او خدا عین الیقین یاب

از او واصل شو و زو گوی دائم

که بود اوست اندر ذات قائم

از او واصل شو وحاصل کن اعیان

ازو بشنو حقیقت نّص قرآن

از او واصل شو و دم دم همی زن

کز او گرددهمه اسرار روشن

از او واصل شو و زو گوی اسرار

در او شو ناگهی تو ناپدیدار

چُه گوئی می ندانی آن معانی

وگر دانی از او حیران بمانی

خدا و مصطفا هر دویکی است

بنزدیک محقق بیشکی است

خدا و مصطفا درجان نهانند

مرا این جایگه شرح و بیانند

خدا و مصطفا در جان بدیدم

چو مه در پیش اشیا ناپدیدم

منت بگداخته از بهر ایشان

بجان دارم از ایشان ذوق ایشان

یکی اندر حقیقت دیدهام یار

مرا برداشت اینجا عین پندار

یکی اندر حقیقت یافتستم

از او بیخود بکل بشتافتستم

یکی اندر حقیقت بین تو دلدار

که میگوید دمادم در سخن یار

منم در جان و پنهان بود بودم

همه معبود بودم تا که بودم

اگر مرد رهی کلّی فنائی

در آن دید فنا تو در بقائی

لقای یار بی صورت بود هان

چرا هستی بدیده دید برهان

دلا تاچند گوئی سرّ اسرار

چو جانت گشت کلّی عین دیدار

نمود جمله مردان دیدی از خویش

حجاب صورتت چون رفت از پیش

ز جنّت آمدی بیرون چو آدم

چرا اسرارها گوئی دمادم

تو اینجاگه غریبی ای دل آزار

ولیکن هستی اندر عین دیدار

تو اینجاگه در آخر راز دیدی

نمود یار خود را باز دیدی

نمود یار داری در فنا باز

ترا مکشوف شد انجام و آغاز

سرانجامت چنین افتاد دانی

که خواهی گشت در کُشتن تو فانی

سرانجامت چنین افتاد از حق

که بیخود میزنی اینجا اناالحق

اناالحق را ز الحق در دو حرفست

چنین معنی بشرع اینجا شگرفست

تو الحق گوی تا رازت شود فاش

اناالحق خود بگوید نیز نقاش

همو گفتست در منصور اناالحق

تراگوید ابی سر کل اناالحق

همان کو گفت بر منصور بادار

بگوید در نهاد تو بیکبار

همان کو گفت در منصور انالحق

همان گوید حقیقت نی اناالحق

همان کو گفت هم او بازگوید

در اینجاگه همه کل راز گوید

همان کو گفت هم آنکس شنفتست

که او گفتست اناالحق او شنفتست

همان کو گفت خود را کرد بردار

تو گر مردی از این معنیت بردار

همان کو گفت اینجا سربرید او

جمال خویشتن بی سر بدید او

همان کو گفت در یک دیده باشد

کسی باید که صاحب دیده باشد

که تاداند یقین اینجا اناالحق

که جز حق مینگوید خود اناالحق

اناالحق از نمود حق عیانست

که این در ذات او راز نهانست

اناالحق آنکه برگوید ابی دید

نباید اندر اینجا روی او دید

کسی باید که او کل دیده باشد

درون جز و کل گردیده باشد

اناالحق گوید اندر عین هستی

خورد آن جام را کلّی ز مستی

چو منصوری شود تا سرّ بداند

بجز وی هیچ چیزی مینداند

چو منصوری شود اندر فنایش

ببیند عاقبت دید بقایش

چو منصوری شود جوید اناالحق

سزد کز دید گوید او اناالحق

چو منصوری شود در عین خواری

کند در پای دار او پایداری

چو منصوری شود هستی آن ذات

بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات

چو منصوری شود اینجا عیانی

پذیرد او نشان بی نشانی

نشان بی نشان گردد در این راز

که او بنماید اینجا راز حق باز

ببازی نیست این گفت حقیقت

که تا نسپارد اینجاگه طریقت

طریقت بسپر و دریاب الحق

چو در کلّی رسی حق گوی الحق

کسانی کین طلب دارند اینجا

نیاید راست آن در عین غوغا

کسی مَردَست اندر دید عشاق

که چون منصور گردد کل عیان طاق

کسی مردست همچون او نمودار

که آوردند او را بر سر دار

کسی مردست همچون او عیانی

که گردد او نشان در بی نشانی

نشان اینجانگنجد بی نشان باش

حقیقت راز مردان جهان باش

نشان صورت اینجاگه بیفکن

که گردد مر ترا این راز روشن

نشان صورت اینجا محو گردان

که اوّل راز این باشد ز اعیان

نشان صورت و معنی بر افکن

اگر مردی تو بی دعوی بیفکن

نشان ذات کلّی بی نشان است

که عاشق در نهاد ذات فانی است

اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو

پس آنگاهی چو مردان جهان شو

چو گردد بی نشان صورت در این راه

بباید اندر این جا دیدن شاه

چو گردد بی نشان با بود باشد

یقین در دید حق معبود باشد

چو گردد بی نشان دادار گردد

ز دید خویشتن بیزار گردد

چو گردد بی نشان هستی پذیرد

وجود او بمیرد حق نمیرد

بماند زندهٔ جاوید آنکس

که جز یکی نبیند در جهان کس

بماند زندهٔ جاوید عاشق

که اندر بیخودی حق یافت صادق

اگر زنده دلی هرگز نمیری

اگر هستی چنین حق بی نظیری

اگر زنده دلی مرده مشو تو

چو یخ اینجای افسرده مشو تو

چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو

که تا اینجا نباشی آب و گل تو

چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک

برافکن همچو عیسی جان و دل پاک

چو عیسی زنده میر و جان جان بین

تو روحاللّه شو عین العیان بین

چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک

که تا چون خر نمانی در گَو خاک

چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین

بجز حق خودمدان و خویش حق بین

چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد

چو رفتی از میان دید خداگرد

چو عیسی زنده دل باش و یقین باش

نمود اوّلین و آخرین باش

چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک

ببینی ذاتحق اندر عیان پاک

چو عیسی گر شوی در حق مجرّد

شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد

چو عیسی گر شوی تو روح اللّه

زنی دم همچو او در قل هواللّه

چو عیسی گر شوی نور علی نور

تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور

تو روح اللّه باشی همچو عیسی

شوی مانند او در ذات یکتا

تو روح اللّه هستی و یقینی

ولیکن بود خود اینجا نبینی

چو روح اللّه باش و روح بردار

که تا اللّه کل آید پدیدار

چو روح اللّه باش اندر طریقت

حذر کن از پلیدیّ طبیعت

خدای اوّلین و آخرین بین

چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین

چو روح اللّه دم زن از نمودار

که مرده زنده گردانی ز دلدار

چو روح اللّه دم زن تا دم آئی

ترا پیدا شود دید خدائی

چو روح اللّه شو جانبخش مرده

برافکن از نمود ذات پرده

چو روح اللّه مرده زنده گردان

فلک را با ملک کل زنده گردان

چو روح اللّه گر این راز دانی

حقیقت مرده جانبخشی که جانی

تو جانانی اگر این دید یابی

بیان من نه از تقلید یابی

تو جانانی ولی پنهان ذاتی

کنون افتاده در عین صفاتی

تو روح اللّه را اینجا ندیدی

چه گر عمری در این عالم دویدی

تو داری آنچه گم کردی بجو باز

که تا یابی یقین اینجا بجو باز

تو عیسی در درون داری حقیقت

ولیکن باز ماندی در طبیعت

طبیعت دور کن تا جان شوی تو

حقیقت در صفت جانان شوی تو

چو عیسی صورت و معنی برافکن

که تا گردی حقیقت جان روشن

چو عیسی صورت و جان را یکی کن

چو روح اللّه در اعیان یکی کن

نداری تاب آن کین سر بدانی

نیابی باز اسرار نهانی

توئی افتاده چون عیسی گرفتار

بدست ناکسان مردم آزار

توئی افتاده چون عیسی همه روح

نه سر تا پای تو یکتا همه روح

تو روحی جسم را کلّی رهاکن

عنایت را چو عیسی ابتدا کن

چو جان گردی اگر جانان شوی تو

بدین گفتار از جان بگروی تو

تو جان گردی چو عیسی روح اللّه

شوی گر جان جان بینی تو ناگاه

ولی اینجا بلا یابی ز اوّل

شوی اینجایگه ناگه مبدّل

بلابین و بلاکش اندر اینجای

که تا گردی چو عیسی عین آلای

بلاکش همچو او گر پایداری

که چون عیسی کنون در پای داری

که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست

که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست

بلا را با لقا پیوسته میدار

کسی کامد بلای او خریدار

هر آنکو در بلا پائی ندارد

میان آن بلا شکری گذارد

بود او را همیشه عاقبت خیر

اگر در کعبه باشد او اگر دیر

بنزد جان جان هر دو یکی است

بلا را خیر در حق بیشکی است

بلا نفس است شیطان نفس بنگر

چو شیطانست نفس ای نیک منظر

چو از نفست بلایت میرسد بیش

از اوئی دائما مسکین و دلریش

ز نفست این همه اینجا بلایست

از اینجانت بماند ابتلایست

بلای نفس دیدن جمله مردان

اگرمردی ز نفست رخ بگردان

بلای نفس بیشک دید آدم

از آن مجروح شد بی عین مرهم

بلای نفس دید آنکس که ابلیس

بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس

در مکر کردن شیطان آدم رادرخوردن گندم و ناپدید شدن شیطان و گندم خوردن حضرت آدم علیه السّلام و الصواة فرماید

از آن تلبیس چون شیطان نهان شد

عجب آدم بماند و ناتوان شد

نمیدانست اینجا سرّ این کار

که چون شد در بر او ناپدیدار

بخود میگفت آیا او کجا رفت

نهان شد از برم آخر چه جا رفت

ندانم این چه کس بود او نمودار

که گفتم راز و او شد ناپدیدار

بخود اندیشه این میکرد آدم

بمانده در تعجب او دمادم

بخود میگفت برمیکرد پنهان

که تا او را چه پیش آید از آنسان

عجائب مانده بُد حیران و غمخوار

نظر میکرد گندم در برابر

بخود میگفت کاینجا مزد حق بود

که ما را ناگهانی روی بنمود

بمن گفت آنچه بُد مر راست اینجا

ندارم من دروغی قول او را

خورم من گندم اینجادر نهانی

اگر باشد قضای آسمانی

چه آید بر سرم از صانع پاک

تو خواهی زهر باش و خواه تریاک

چنان کآید چنان باید یقین دان

نداند جز خدا این راز پنهان

چنان بُد آدم از وسواس غافل

که مانده بود اینجاگاه بیدل

شده ابلیس او را در رگ و پوست

بدو میگفت بین چون جمله از اوست

بخور گندم چرا حیران شدستی

دَرِ اندیشه سرگردان شدستی

بخور گندم مخور یک لحظه تو غم

چرا حیران بماندستی تو آدم

بخور گندم مترس از بود بودت

چنین بیدل شدی چنین چه بودت

بخور گندم که حق گفتست این خَور

یقین اینجایگه فرمان حق بر

بخور گندم ز قول حق بیندیش

حجاب خوف را بردار از پیش

بخور گندم که اسراریست آدم

که حق بنماید از تو در بعالم

بسی اسرار اینجاگه نهانست

ولی آدم عیان آنجاندانست

که ابلیس است او را برده از راه

قضای حق ببین آدم که ناگاه

بزد دست و یکی خوشه از آن چید

نهاد اندر دهان و خوش بخائید

یکی طعم لذیذ اندردهانش

پدید آمد عجب راز نهانش

فرو برد آنگهی آن گندم آدم

سه خوشه دیگرش بر کند آدم

بحوّا داد گفتا هان بخور این

که خوش چیزیست نغز و خوب و شیرین

بخور زیرا که این راز نهانست

که حق ما را ندیم جاودانست

همو گفتا مخور هم اودگر گفت

بخورد حوّا چو این اسرار بشنفت

درون هر دو بُد شیطان مکّار

ز چشم هم دو گشته ناپدیدار

بحوّا گفت بستان و بخور زود

که تا آدم کنی از خویش خشنود

نه او خورد و نبُد رنجی وِراهم

ببر تو این زمان فرمان آدم

ترا نیکو بود اما چو خوردی

چوآدم نیز تو هم گوی بردی

ستد حوّا از آدم گندم خوب

ببردش عاقبت فرمان محبوب

نهاد اندر دهان و خورد حوّا

مر او را گشت مر لرزی هویدا

چو حوّا گندم ازحیرت بخائید

ز سر تا پای چون بیدی بلرزید

بحای حلّه از هر دو جدا شد

نمود هر دومنثور و هبا شد

بپرّید از برهر دو چو دو طیر

همی کردند ایشان هر دو آن سیر

در آن اسرار چون حیران بماندند

عجائب خوار و سرگردان بماندند

چنان حیران شدند ایشان و خاموش

ز حیرانی عجب گشتند مدهوش

برهنه هر دو تن شیدا بمانده

میان حوریان رسوا بمانده

ز رسوائی و شرم اهل جنّت

فتاده هر دو در اندوه و محنت

ز رسوائی که آنجا یافت آدم

بتر از مرگ او را بُد دمادم

تمامت اهل حوران و قصوران

فرومانده عجب در حال ایشان

عجب در حال ایشان مانده بودند

نه چون ابلیسایشان رانده بودند

از آن ابلیس بُد شادان و خندان

که بر آدم شده جنت چو زندان

بشادی هر زمان خوش خوش بخندید

چو آدم سرّ خود آن دم چنان دید

سر افکنده به پیش از شرمساری

ز دیده همچو باران بهاری

بزاری زار و گریان گشت آدم

جگر از سوز بریان گشت آدم

ستاده قائم و دستش پس و پیش

ز بهر ستر خود او مانده دلریش

نمیدانست تا او را چه آید

که کامش جملگی از پیش بستد

نمیدانست چه چاره کند او

شکسته مر سبو اندرلب جو

چه چاره چون بشد از دست تدبیر

بباید کرد در هر کار تأخیر

چوکاری میکنی اینجا یقین تو

سزد کاینجای باشی پیش بین تو

همیشه پیش بین کار خود باش

که تا گردد ترا اسرار آن فاش

نکردی پیش بینی دل در آن کار

فرومانی تو اندر رنج و تیمار

نکردی پیش بینی جان بدادی

بهر زه در بلای دل فتادی

نکردی پیش بینی همچو او تو

زدی بر سنگ و بشکستی سبو تو

نکردی پیش بینی و بماندی

خود از درگاه حق هرزه براندی

نکردی پیش بینی و شدی خوار

بسرگردان شدی مانند پرگار

نکردی پیش بینی همچو مردان

بلای عشق را بیحد و مرز دان

نکردی پیش بینی در بلا تو

شدی مانند آدم مبتلا تو

نکردی پیش بینی بر سر چاه

بچاه انداختی خود را بناگاه

نکردی پیش بینی اوّل کار

که تا آخر شدی در غم گرفتار

نکردی پیش بینی از پس راز

بماندی همچو مرغان در تک و تاز

نکردی پیش بینی در نظر تو

از آن ماندی چنین زیر و زبر تو

نکردی پیش بینی همچو حوّا

فتادی همچنین مجروح و رسوا

نکردی پیش بینی چند گویم

که تا مردرد جانان چاره جویم

دریغا نیست سودی جز زیانت

که شد فاش اندر اینجا داستانت

بدست خود زدی بر پای تیشه

درخت شوق برکندی ز ریشه

بدست خود زدی خود بر سر خود

که خود بودی در اینجا رهبر خود

بدست خود تبه کردی تو سودت

چه چاره چونکه دزدی فاش بودت

بدست خود بچاه انداختی خود

وجود خویشتن درباختی خود

بدست خود تو گندم خوردهٔ خود

در اینجا خویش رسواکردهٔ خود

تو رسوای جهانی ای دل آزار

فرومانده عجائب سخت افگار

تو رسوای جهانی در نظاره

چو آدم می نداری هیچ چاره

تو رسوائی و اندر خون فتادی

ز عزّ پردهات بیرون فتادی

تو رسوائی و اکنون چارهٔ نیست

بجز حق مر ترا خود چارهٔ نیست

توئی رسوا و شیدا خون شده دل

که بگشاید ترا این راز مشکل

بتن عریان و بی ستری وغمخوار

فرومانده عجائب سخت افگار

در این دنیای غدّاری فتاده

بدست خود تو سر بر باد داده

در این دنیای غدّاری چو مردار

فتاده در نهاد خود گرفتار

چو خود کردی کرا تاوان کنی تو

که تا مر درد خود درمان کنی تو

چودر دردی فتادی نیست درمان

مدان این درد خود ای دوست آسان

چو در دردی چنین تو مبتلائی

چو آدم این زمان عین بلائی

چو آدم آنچنان بد ایستاده

تن اندر حکم ایزد باز داده

تن اندر حکم و جان اندر کف دست

ستاده در بلای نیستی هست

در عریانی و بی روئی آدم علیه السّلام گویدو ملامت کردن حضرت جبرئیل علیه السلام مر او را در خوردن گندم فرماید

بحالی جبرئیل آمد ز داور

بگفت آدم نمود خویش بنگر

ببین تا بر سرت اکنون چه آمد

ندیدی کین بلایت از که آمد

نگفتم مر ترا گندم مخور تو

همی فرمان دیو انجام مبر تو

بگفتم مر ترا فرمان نبردی

بقول دیو مر گندم بخوردی

ز فعل زشت شیطان در بلائی

چنین استاده رسوا مبتلائی

نبردی هیچ فرمان خداوند

فتادی این چنین مجروح در بند

کسی هرگز کند آنچه تو کردی

که مر فرمان زخود راه ببردی

ز نافرمانی اکنون دور ماندی

بماتم در میان سور ماندی

زنافرمانی اکنون خوار گشتی

تو و حوّا چنین غمخوار گشتی

کنون این درد را درمان نباشد

که کار حق چنین آسان نباشد

چو خود کردی و خود خوردی سرانجام

بشد ننگ و بشد یکبارگی نام

ملایک درتو حیرانند جمله

ز اندوه تو گریانند جمله

تمام حوریان از بهرت آدم

در اینجا خون دل افشان دم دم

زمین و آسمانها در خروشست

ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست

ترا از ره ببرد و دادگندم

فکندت ناگهان اینجایگه گم

ترا از ره ببرد آن زشت مکّار

کند شیطان بعالم این چنین کار

ترا بد خصم آدم نفس و شیطان

ترا افکنده از ره او بدینسان

ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا

وطن کرده درون پوست اینجا

ترا او دشمن است و خوار کردست

چنین اینجایگه افگار کردست

ترا از ره ببرد و قول او گوش

بکردی و شُدَت حق کل فراموش

بقول او خودت بر باد دادی

تو قول حق زجان دادی ندادی

ز قول اوگنهکاری در این دم

ز من بشنو درست اکنون تو آدم

ز قول او گنهکاری گنهکار

بقول حق سزاواری سزاوار

ز قول او خود اندر چه فکندی

که تاحیران و زار و مستمندی

ز قول او چنین رسوائی آدم

چنین حیران دل و شیدائی آدم

ستاده آدم اندر نزد جبریل

سیه رخ مانده او از سرّ تاویل

شده از دست کار و گشته افگار

فرومانده ضعیف و خوار وبی یار

در عتاب کردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم در گندم خوردن و عاجز شدن آدم در گناه و مقرّ شدن و توبه کردن فرماید

ندا آمد زحضرت ناگهانی

ز من بشنو تو این سرّ معانی

که ای آدم نگفتم مر تراهان

بخوردی گندمت آخر بخورهان

بگو تاگندم از بهر چه خوردی

تو فرمان من اینجاگه نبردی

ز نافرمانیت اکنون چسازم

ترا در آتش غیرت گدازم

بسوزانم کنونت در تف نار

ایا آدم همی روزی بصد بار

تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم

تو افکندی عیان اینجا صفاتم

بگو با من کنون و ده جوابم

وگرنه ز آتش غیرت بتابم

بسوزانم بیک لحظه دل وجانت

بگو با من کنون اسرارو برهانت

ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم

بعجزی برگشاد آن لحظه او دم

زبان بگشاد کای دانای اسرار

تو میدانی چگویم من بگفتار

تو دانائی من اینجاگه چگویم

ستاده مبتلا و زرد رویم

تو دانائی و میدانی ز حالم

که این دم اوفتاده در وبالم

تو دانائی و آگاهی ز اسرار

نمییارم زدن دم را بگفتار

گنه کارم فتاده در چَه و گِل

که از قولت نبودم آگه دل

گنهکارم فتاده در بُن چاه

مرا ابلیس گردانید گمراه

مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد

بدادم گندم اینجا را ابر خورد

مرا ابلیس اینجا رهنمون شد

دلم از خویشتن کلّی برون شد

مرا ابلیس کرد اینجا بخواری

نکردم من ز رازت پایداری

مرا از ره ببرد و داد گندم

مرا کرد ازوصالت ناگهان گم

مرا از ره ببرد و کرد خوارم

تبه کرد او بهرزه روزگارم

مرا از ره ببرد و داوری ساخت

چو مومم ناگهان در نار بگداخت

مرا از ره ببرد و کرد رسوا

تو میدانی که هستی ذات یکتا

تو میدانی کس اسرارت نداند

که آدم اینچنین مسکین بماند

تو میدانی و دانائی ترا است

که ذات تو ببود جان بپیوست

کنون تو حاکمی بد کرد آدم

بر این ریش دلش هم نه تومرهم

اگرچه من بدی کردم در اینجا

شدم اندر نمود خویش رسوا

اگرچه من بدی کردم در آخر

توئی دانا توئی اوّل تو آخر

بدی کردم ببخشم رایگان تو

که هستی مر خدای غیب دان تو

بدی کردم در اینجا بد مگیرم

میان این بلا تو دستگیرم

بدی کردم بنفس خویشتن من

شده تاریک چون شب روز روشن

بدی کردم بنفس خود نهانی

فتادم در بلا اکنون تودانی

بدی کردم بنفس خود یقین من

نبودم اندر اول پیش بین من

بدی کردم ندانستم گنهکار

منم، تو عالِمِ سرّی و ستّار

بدی کردم بپوشان سرّم اینجا

که در درگاه تو هستیم رسوا

ز رسوائی کنون طاقت ندارم

که سر در حضرت جانان برآرم

ز رسوائی مرا طاقت شده طاق

که در درگاه تو ماندم چنین عاق

ز رسوائی که آمد بر سر من

توخواهی بود اینجا رهبر من

برسوائی چنین مگذار آدم

که عاجز مانده است او اندر این دم

چنین مگذار آدم را تو حیران

بفضل خود تو او را شاد گردان

چنین مگذار آدم را چنین خوار

بپوشان سرّ او دانای ستّار

چنین مگذار آدم را دلش خون

بمانده در بهشتت زار و محزون

چنین مگذارم و تو دستگیرم

که کس نبود بجز تو دستگیرم

چنین مگذار اینجا مبتلا باز

چنینم در بلای عشق مگداز

دلم خون شد در این رسوائی خود

که میدانم که بد کردم همین بد

بدیّ من ببخش و درگذارم

که هستی در دو عالم کردگارم

چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت

چنین بازی مرا اینجا بپرداخت

چنین بازیچه دادم در بهشتم

چو یاد تو من از خاطر بهشتم

چنین بازیچه دادم بیخود اینجا

ابا من کرد شیطان مر بد اینجا

چو شیطان بود اینجا همچو دشمن

چنین کرد اودر اینجایم ابامن

ولیکن من زخود دیدم ز شیطان

توئی ستّار و هم غفار و رحمان

نداکردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم علیه السّلام که چون عجز آوردی از عقوبت تو درگذشتم و امّا از بهشت بیرون رو

پس آنگه حق تعالی گفت آدم

عجب عجز آوریدی اندر این دم

ز عجزخویشتن مسکین نمودی

کنون اسرار ما را در فزودی

چو میگوئی که بد کردم بدی دان

بدی از نفسخود هر دم بدی دان

بدی کردی و اکنون راز گفتی

بعجز خویش با من باز گفتی

بدی کردی بدی آمد به پیشت

ولی مرهم نهم بر جان ریشت

بدی کردی گنهکار بساعت

فتادستی کنون اندر شقاوت

کنون از جنتّم خیز و برون رو

زمن اکنون نمود جان تو بشنو

تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس

نمیگنجد برم سالوس و تلبیس

تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم

که از عین عقوباتت گذشتم

عقوبت خواستم کردن ترا من

ولیکن هست رازت هم تو با من

کنون بیرون زجنّت بی عقوبت

بسی باشد ترا اندوه و محنت

ترا این بس بود در هردو عالم

که این خواری ترا باشد دمادم

ترا این بس بود در عین خواری

بلای قرب ما را پایداری

بلای قرب ما کش این زمان تو

که بخشیدیم اینجا رایگان تو

بلای قرب ما می کش در اینجا

که خواهی بود زنی بس تو به تنها

بلای قرب ما می کش تو از جان

که ما داریم با تو راز پنهان

بلای قرب میکش تا توانی

کنون چون خوار و رسوای جهانی

بلای قرب ماکش آدم پیر

که ازدستت برون شد رأی و تدبیر

بلای قرب ماکش خود بسوزان

که ناگاهت ببخشائیم آسان

کنون ازجنت ماتو برون شو

بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو

سوی آن رهنمون شو خانهاش بین

ولی اینجایگه بیگانهاش بین

کنون خواهی شدن در سوی غدّار

در اینجا خویشتن اکنون نگهدار

کنون خواهی شدن نزدیک او تو

ابا اوهست اینجا گفتگو تو

کنون خواهی شدن با او رفاقت

بسوی ما بود هم اشتیاقت

کنون خواهی بُدن اندر بر تو

تو باشی دائمادر آذر تو

کنون آدم اباتست و یقین هم

زما بشنو کنون این راز آدم

چو خوردی گندم او بُد رهنمونت

کنون خواهد بُدن در بندخونت

که تا خونت بریزد او بخواری

سزد گر گفت ما را پایداری

چو اینجا دادهٔ انصاف از خود

بلا آید پیت ازنیک وز بد

بلا آید بسی اندر سرت باز

ولی من بگذرانم از برت باز

تو با من باش هر جائی که باشی

دمی باید ز ماغافل نباشی

تو با من باش اندر درد و محنت

که ناگاهت دهم هر لحظه راحت

تو با من باش وز من جو دوایت

که من خواهم بُدن کل رهنمایت

تو با من باش و اکنون یاد میدار

بهرحالی توام از یاد مگذار

تو با من باش اکنون راز گفتم

نمود عشق باتو باز گفتم

بهرکاری که پیش آید فراتو

درون جان نگر و اندر لقا تو

مرا بر خوان که ای ستّار سبحان

وجود آدم از این غم تو برهان

در بیرون کردن جبرئیل علیه السلام حضرت آدم صفی را از بهشت ونصیحت کردن جبرئیل اورا فرماید

کنون جبریل بیرون بر تو آدم

که گستاخی ندارد او در این دم

برون کن از بهشتم تا رود زود

که تا گردم از او این بار خشنود

برون شد آدم و حوّا ز جنّت

فتاده هر دو اندر رنج و محنت

فتاده هر دو در اندوه نایافت

بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت

گرفته دست آدم را بزاری

چنین میگفت آدم پایداری

نداری چارهٔ و من ندارم

که در فرمان حیّ کردگارم

زبان خود نکو میدارو بشتاب

مر این پند دگر از من تو دریاب

چو خود کردی چه تاوانست بر کس

همی گو دائما اللّه را بس

بهرکاری که آید در بر تو

بود اللّه بیشک رهبر تو

بهر کاری که پیش آید ترا هان

بجز اللّه مخوان اللّه را دان

ندارد چارهٔ جبریل اینجا

که تا سازد ترادرمان در اینجا

کنون آدم مبین خود را زمانی

که خواهی یافت از حق داستانی

سوی دنیا تراخواهد فرستاد

که دادی روزگارت جمله بر باد

سوی دنیا تو خواهی شد کنونت

همه خواهد بُدن مر رهنمونت

سوی دنیا تماشای دگر دان

رخ از جانان بهر حالی مگردان

سوی دنیا ترا اسرار بسیار

ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار

ترا در سوی دنیا راه دادست

بسی اندوه بهر تو نهادست

قلم رفتست اندر لوح بر راز

نخواهی یافت مر جنّت دگر باز

خیالی بود کاینجا مینمودت

گنه کردی وز خود در ربودت

خیالی بود آن فر الهی

فتادی این زمان ازمه بماهی

خیالی بود بگذشته از این زود

چه چاره آدم اکنون بودنی بود

خیالی بود همچون تیر بگذشت

ره خود دید اندر کوه و در دشت

بشد آن عین دیداری که دیدی

بجز عین خیالی تو ندیدی

بدادی عمر خودبر باد ناگاه

فتادی از سر ره در بن چاه

قضا بُد از سر تو اینچنین راند

دلت درحسرت جنّت چنین ماند

قضا بُد رفته اینجا بر سر تو

که باشد بعد از این مر غمخور تو

قضا بُد رفته پیش از آفرینش

نداند هیچکس علم الیقینش

هر آن چیزی که میخواهد کند او

بکن جانا که نیکو هست نیکو

هر آنچیزی که خواهد کرد آدم

اگر شادی بود آرد دگر غم

بنه تن تا بمالد روزگارت

که هم خواهد بُدن در دهر کارت

بلای دوست کش آدم بخواری

که او را هست با تودوستداری

کنون آدم بفرمان خداوند

ز جنّت دور باش و رخت بربند

برون شد آدم و حوّا ابا من

فتاده هر دو اندر گفت و در گو

بهرجائی که آدم میشد از دور

ز درد عشق بُد در ظلمت و نور

یکی بادی برآمد بس پریشان

ز هم دور افکند زینجای ایشان

کنون گرمرد راهی باز دانی

تو از عطّار کل راز نهانی

نمیدانی دلاکز که جدائی

فتاده در میان صد بلائی

جدا افتادهٔ و میندانی

به هرزه ماند در دنیای فانی

جدائی این زمان از یار خود تو

بسر کردی بسی مر نیک و بد تو

جدائی مانده وندر صدر جان نار

فتادستی میان خاک ره خوار

جدائی در بلا تو صبر کرده

بماند در درون هفت پرده

شدی در پردهٔ دنیای غدّار

نهان دره نمیآید پدیدار

ز یار خود جدا ماندی از آن دم

جداگشتی تو چون حوّا ز آدم

در این دنیا چه خواهی یافت آخر

زمانی باش اندر یافت آخر

نمیدانی که دلدارت کدامست

همه میل تو اندر ننگ ونام است

نمیدانی دلا اسرار بودت

ولی جانی تو میدانی چه بودت

تو جان میدانی آخر کز کجائی

در این دهر فنا کل از کجائی

تو ز آنجائی که جنّت در بر آن

کجا باشد حقیقت همسر آن

تو ز آنجائی که جای انبیایست

سکون انبیا و اولیایست

تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست

در آخر عین راز جمله آنجاست

تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد

ملک آنجا بیک حبه نسنجد

تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست

در آخر عین راز جمله ز آنجاست

تمامت انبیا آنجا مقیمند

همه حوران درآن مجلس ندیمند

مقام جان در آنجاهست بیشک

نمیگنجد دوئی آنجا بجز یک

مقام وحدت کل بیشک آنجاست

ز بهر آن قیام این شور وغوغاست

ز بهر آن مقام اینجاست گفتار

که آنجا گاه باشد دید دیدار

مقام صادقان و عاشقانست

مقام رهبران و عارفانست

مقام جمله مردانست آنجا

که ذات حق یقین اعیانست آنجا

یکی باشد در آنجا هر چه بینی

اگر تو مرد راهی پیش بینی

بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت

که تا دائم بود اینجا حضورت

فناگردی ز صورت همچو عطّار

بقای جاودان آید پدیدار

جهان جاودان ذاتست تحقیق

ولی هر کس در آنجا نیست توفیق

اگر از خود بمیری ناگهانی

مر این گفتار را آنجا بدانی

اگر از خود بمیری زنده گردی

نظر کن این زمان چون حق تو گردی

اگر از خود بمیری در فنا تو

بیابی بود بود ابتدا تو

اگر از خود بمیری جان شوی کل

یقین اینجایگه جانان شوی کل

اگر از خود بمیری و دو عالم

گذاری جنّت اینجاگه چو آدم

رها کن جنّت و در خاک و خون رو

بکش دردی تو زین عالم برون رو

برون رو زین بهشت آباد دنیا

میاور بعد از این تو یاد دنیا

برون رو زین بهشت ناتمامی

که تا پخته شوی زیرا که خامی

برون شو زین بهشت پرخیالی

که ناگاهت رسد زینجا وبالی

برون رو زین بهشت و زود بگذار

که ناگهی شوی مانند او خوار

رها کن این بهشت دوزخ آسا

که تا ناگه نگردی هان تو رسوا

رها کن این بهشت و زودبگذر

اگر مردی رهی آنراتو منگر

دل خود در بهشت اینجا تو بستی

عجب فارغ در اینجاگه نشستی

برون خواهی شدن اینجا بخواری

خبر زین سر که میگویم نداری

بخواری زین بهشت خوش براند

که تاب هجر ناگه بر تو خواند

براند زین بهشتت ناگهان خوار

بمانی عاجز و مسکین و غمخوار

براند زین بهشتت رایگانی

ز ناگه خوارو سرگردان بمانی

براند زین بهشتت خوار و افگار

میان صد بلا ماند گرفتار

ز جسم و جان خبرداری که روزی

مر ایشان راست اینجا درد و سوزی

جدا خواهند بود از هم یقین دان

که حق گفتست این اسرار مردان

جدا خواهند شد در دهر فانی

تو آنگه قدر این دم بازدانی

جدا خواهند بد اینجا حقیقت

یقین خواهد سپردن در طریقت

نداری توخبر زین راز آخر

که خواهی رفت از اینجا باز آخر

نداری تو خبر زین دهر خونخوار

که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار

بریزد خونت ایندنیا بزاری

چه گر او را تو از جان دوستداری

بریزد خونت اندر خاک دنیا

گذرکن زود از این ناپاک دنیا

همه دنیا بکاهی مینیرزد

که عشق و دوستی با او بورزد

ترا خواهد بزاری کشت اینجا

اگر مردی بدو کن پشت اینجا

بدین کن پشت و رویت درحق آور

بدنیا هرچه اندر اوست منگر

بگردان رویت اینجا همچو مردان

بعقبی آر و جانت شاد گردان

بگردان رویت از وی تا توانی

که تا اینجا سرآید زندگانی

چنان از وی حذر میکن بناچار

که عاقل بنگرد این دهر غدّار

یکی غدّار دان دنیای ملعون

که دائم داردت او خوار و محزون

یکی غدّار ناپاینده باشد

که ناگه جان و دلها میخراشد

چنان بفریبدت این گندهٔ پیر

کند هر لحظه او صد رای و تدبیر

چنانت اوّل اینجا شاد دارد

ز هر غم پیش خود آزاد دارد

که گوئی به از او هرگز نبینم

بر او دائما شادان نشینم

ولی در آخر کارت بیکبار

کند چون خونی دزدی گرفتار

گرفتارت کند چون مرغ در دام

فرومانی تو در بندش بناکام

گرفتارت کند در عین زندان

که سجن مؤمن است اینجایِ ویران

همه شادی اینجا دان بلاتو

مرو جز بر طریق انبیا تو

تمامت انبیا دیدند بلایش

شدند در عاقبت اندر فنایش

تمامت انبیای کار دیده

ازو هم رنج وهم تیمار دیده

تمامت انبیا گشتند از او دور

ز ظلمت آشنا گردند در نور

همه رنج وبلای او کشیدند

اگر در عاقبت دلدار دیدند

چو این دنیا تلی خاکست پرغم

مقام حیرتست و جای ماتم

همه دنیا مثال گلخنی است

در این گلخن دلت چون شاد بنشست

در این گلخن که جای آتش آمد

به پیش انبیاء بس ناخوش آمد

گذر کردند از او و شاد گشتند

ز زندان بلا آزاد گشتند

گذر کردن از او دوری گزیدند

که تا آخر بکام دل رسیدند

گذر کردن از او چون باد در دشت

ترا هم عمر همچون باد بگذشت

دریغا درگذشتت عمر ناگاه

بماندی خوار تو اندر سر راه

دریغا بر گذشت و عمر کم شد

وجودت ناگهی عین عدم شد

دریغا هست عقل و هوش و رایت

از آن او میبرد جائی بجایت

دریغا رنج بردت ضایع آمد

تو را از تو عجب دنیات بستد

نمیدانی که چون باشد سرانجام

که بشکسته شود ناگاهت این جام

اگر مرد رهی اوّل ببین باز

که چون خواهد بُدن انجام و آغاز

گرت ملک زمین زیر نگین است

بآخر جای تو زیر زمین است

نماند کس بدنیا جاودانی

بگورستان نگر گر میندانی

بگورستان نگر آخر دمی تو

چو مردان باش دائم در غمی تو

بگورستان نگر ای دل زمانی

که نشنیدی ز مردان داستانی

بگورستان نگر ای مرد غمناک

ببین آن رویها بنهاده در خاک

بگورستان نگر وین سر نظر کن

ولی خود را زمانی تو خبر کن

بگورستان نگر در آخر کار

که تو زو نیز خواهی شد گرفتار

بگورستان نگر ای مرد غافل

که خواهی رفت روزی زیر این گِل

بگورستان نگر ای دیده بنگر

حقیقت کلّهٔ فغفور و قیصر

بگورستان نگر ایشان همه خاک

شده ذرّات شان در عین افلاک

بگورستان نگر پر خاک و پر خون

که ذاتت آمدست از چرخ بیرون

دمی بنگر قطار اندر قطارست

ز حدّ بگذشت او بس بیمارست

نهان او خرابی در خرابی است

بسا تنها که آنجا در عذابی است

خراباتست گورستان نظر کن

دل تو بیخبر زیشان خبر کن

خرابات فنا اندر فنایست

ولی عین بقا اندر بقایست

خراباتیست پر از ماتم اینجا

براه راست نبود مرهم اینجا

همه پاکان در آنجاگه مقیمند

که پاکان نیز اندر خوف و بیمند

بسا دلها که خونشد زیر این خاک

پریشان برگذشت دوران افلاک

همه در خاک و در خون مانده ایشان

ولی مائیم اینجاگه پریشان

چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم

گهی در عقل و گاهی درجنونیم

اگر میریم از خود زنده باشیم

خدا را بندهٔ پاینده باشیم

بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود

که تا فارغ شوی ازنیک وز بد

بمیر ای دل چو خواهی مُرد ناچار

گذر کن این زمان از پنج وز چار

تو ای دل هم در این دنیا چرائی

بگو تا چند از این دستان سرائی

زدی بسیار اینجا مهره در طاس

چو مهره خرد گشتی اندر این آس

بهر مکری که میکردی فسونی

بهر دیوانگیها چون جنونی

ترا اینجا سؤالست و جوابست

ز قول حق ترا بیشک عذابست

در اینجا چه گدا چه میر باشد

چو افتادی چهات تدبیر باشد

از اینسان تا سخن آمد پدیدار

شدی عطّار اندر خود گرفتار

گذر چون کرده بودی بازگشتی

مکن رجعت ز هرچه بازگشتی

که مردان ره از هرچه گذشتند

نه چون مرغان بیهش بازگشتند

ز جان و دل گذشتی تو بیکبار

ز آب و گِل گذر کردی بیکبار

مرو بار دگر درخانه محبوس

که ناگه زار مانی خوار و مدروس

چو آمد دوش جان تن شدستی

چو کفّارت چرا بت میپرستی

بت نفس و هوا را باز بشکن

که تا رسته شوی از ما و از من

چرا در بت پرستی همچون کفّار

دمادم میشوی از جان گرفتار

بترک هرچه گفتی آن مبین تو

اگر مرد رهی اندر یقین تو

بجز اومنگر اندر عین وحدت

حدود نفس را از دید کثرت

بیک ره محو کن اندر فنا تو

که داری در جهان جان بقا تو

به یک ره محو کن این صورت خویش

که دیدستی حقیقت رازت از پیش

بیک ره محو کن بود وجودت

چو دیدستی عیان مربود بودت

به یک ره محو کند این جانمودار

شوی از جسم و جانت ناپدیدار

قدم زن همچو مردان طریقت

چو شد رازت همه فاش حقیقت

حقیقت بود اصل عاشقانست

ترا زینجایگه زینسان بیانست

که داری جوهر ذات هواللّه

زنی دم دائما در صبغةاللّه

دم تو دم زده است اینجا چو منصور

شدت از نفس بت اینجایگه دور

دم تو از دم عین الیقین است

چو مردان اندر اینجا راز بین است

دم تو زان دمست ای مرد واصل

که ذرّات جهان زین گشت واصل

دم تو زان دمست اینجا نهانی

که شد زو فاش اسرار و معانی

دم تو زان دمست اینجا دمادم

که الحق میزند او دم از آن دم

دم تو زان دمست ای جان جانان

درون دل همی بینی باعیان

دم تو در جهان بس نادر افتاد

که رازِ مشکل عشاق بگشاد

دم تو از بقای ذات آمد

نمود جملهٔ ذرّات آمد

دم تو زان دمست از کل سزاوار

از ایندم شد حقیقت آن پدیدار

دم تو ز آن دم رحمان که آمد

مراد خود ز معنی دیدبستد

دمی داری که آن دم آن ندارد

ترا آن دم حقیقت درگذارد

دمی داری که دید انبیایست

از آن پیوسته در عین بقایست

دمی داری عجائب در معانی

که پیدا میکند راز نهانی

دمی داری که آن جوهر فشان است

برای زاد جمله رهروانست

دمی داری که ذات کل یقین است

در این دم اوّلین و آخرین است

دی این دم هیچ غیری در نگنجد

جهان دو بیک ذرّهٔ نسنجد

در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش

نمودستی حقیقت دید نقاش

در این دم جمله مردان اِلهست

یقین دانی که این دیدار شاهست

در این دم منکشف عین الیقین است

در این دم اوّلین و آخرین است

در این دم مر دمادم سرّ اسرار

همی آید ز یک معنی پدیدار

در این دم هرچه بودست فاش گفتی

عیان این جوهر اسرار سفتی

در این دم بحرمعنی مر تو دیدی

چو مردان اندر او جوهر گزیدی

در این دم دم مزن جز از یکی تو

که دیدستی در اینجا بی شکی تو

در این دم دم زدی از جُمله مردان

ترا جاگه شدست این چرخ گردان

در این دم دم مزن جز از دم یار

چو گشتی در حقیقت همدم یار

در این دم دم مزن جز از نمودش

چو پیدا کردی اینجا بود بودش

در این دم دم مزن جز از حقیقت

نگه میدار اسرار شریعت

در این دم دم مزن جز از عیان تو

یکی بین در تمامت جان جان تو

در این دم دم مزن جز ذات بیچون

برافکن عرش و فرش هفت گردون

برافکن هفت گردون از نظر تو

که تا مر ذات بینی سر بسر تو

دم او زن که او بنمایدت راز

همو بینی تو در انجام و آغاز

دم او زن بجز او غیر منگر

سراسر در یکی در سیر منگر

دم او زن که اوهمدم ترا شد

نمود عشق هم آدم ترا شد

ترا بنمود از دیدار خود او

همیّت دان حیقت مر خدا تو

ترا بنمود از خود در جلالش

عیان چون تو ببردی در وصالش

ترا بنمود از خود او بعالم

که شرح او کن از جان تو دمادم

ترا بنمود از خود تا شد او کم

ازو بودت حقیقت گفتگو هم

ترا بنمود از خود ناگهانی

از اودیده چنین شرح و معانی

ترا بنمود از خود تا بدانی

زنی دم تو از اودر لامکانی

تو ذات پاک بیچون خدائی

چو از بود خودت اینجا جدائی

از او گوی و وز او بشنو دمادم

مزن عطّار جز یکّی از او دم

یکی دیدی تو او بی مثل و مانند

وجود جانت شد با دوست پیوند

یکی شد جانت اندر دیدن یار

نمیگنجد بجز او هیچ دیّار

یکی شد بود بودت در بر او

کند درجانت جانان رهبر او

یکی شد جانت اندر جوهر ذات

همه جان گشت اندر دوست ذرّات

یکی شد جانت و گم شد دویی باز

بدیدی بیشکی انجام و اغاز

یکی شد جانت اندر نزد دلدار

حقیقت جسم شد زو ناپدیدار

یکی شد جانت ای دل در بقایش

فنا بنگر عیان دید لقایش

یکی شد جانت و جانت بقا دید

نهان کرد و نمود خود فنا دید

یکی شد جانت ودلدار دریافت

بجز خود جملگی دلدار دریافت

چو دیدی ناپدیداری کنون تو

مشو اینجا دمادم در جنون تو

چودیدی دید دیدار خدائی

از این صورت گزیدی تو جدائی

چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت

بدیدی باز در عین شریعت

چودیدی یار گم کرده در اینجا

حقیقت بر گرفتی پرده زانجا

چو دیدی یار خود جان جهانی

ترا زیبد کنون سرّ معانی

حقیقت یار بنمودست دیدار

ولی در بی نشانی ناپدیدار

حقیقت یار بنموست خود را

یکی کرده در اینجا نیک و بد را

حقیقت یار بنمودست رویم

از او باشد حقیقت گفتگویم

حقیقت جز یکی نبود نمودش

یکی باشد در اینجا بود بودش

حقیقت یار ما عین العیانست

ولی از بود پیدا و نهانست

حقیقت یار ما ذات و صفاتست

صفاتش بیشکی دیدار ذاتست

حقیقت یار ما در هر چه دیدم

بجز او هیچ دیگر میندیدم

حقیقت یار ما در جمله پنهانست

نمود جملگی و جان جانانست

حقیقت یار ما با جمله یارست

ولی صورت چو معنی بیشمارست

حقیقت یار ما گویای خود شد

در اینجاگاه او جویای خود شد

حقیقت یار ما جان جهان شد

بَرِ واصل بکل عین العیان شد

حقیقت یار ما گفت و شنودست

اگردانی تمامت بود بودست

حقیقت یار ما هم اوّلین است

نمود انبیا و مرسلین است

حقیقت یار ما دیدار خویش است

در این اسرارها گفتار خویش است

بسی آوردم و بنمودهام شان

بآخر در فنا بنمودهان شان

بسی آوردم و بشکستم اینجا

ز ذات خود بخود پیوستم اینجا

بسی بنمودم و من بس نمایم

دمادم دید راز خود گشایم

منم پیدا و پنهان گشته درخود

که بنمودم حقیقت نیک و هم بد

دوعالم دیدهام از خود هویدا

ز خود گردم در اینجاگاه پیدا

ز خود مر خود نمودم آشکاره

ز خود در خویشتن کردم نظاره

ز خود گویا شدم در هر زمانم

من اندر هر زبان عین العیانم

ز خود بینایم و دانای اسرار

ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار

ز خودشان جملگی واصل کنم من

نمود خویششان حاصل کنم من

دو عالم دید بیچون من آمد

نمود هفت گردون من آمد

ز خود دائم توانم مینمانم

که من جمله بدید حق رسانم

حقیقت جسم و جان پرداختم من

ز دید خویشتن بشناختم من

حقیقت جسم و جان دیدار ما است

زبان جملگی گفتار ما است

من اندر هر زبان گویای خویشم

من اندر هر دلی جویای خویشم

من اندر دست جمله دستگیرم

خداوند جهان بی نظیرم

نمود من منم خود هیچکس نیست

بجز من هیچکس فریاد رس نیست

نمود من دو عالم آمد و بس

بهشت و عین آدم آمد و بس

جمال خود نمودم عاشقان را

نمایم سالکان و واصلان را

جمال من درون جان ببیند

همه با من ز من در من نشیند

جمال من همه آفاق دارد

نموددیدهٔ عشاق دارد

جمال من ز هر ذرّات پیداست

که ذاتم از نمود جمله یکتاست

جمال من عیان جمله آمد

ولی در کلّ پنهان جمله آمد

جمال من کسی اینجا ببیند

که با من خیزد و با من نشیند

جمال من یکی بیند سراسر

نمود نار و ریح و ماه و آذر

جمال ماست اینجا هر چه دیدی

اگر بینی چنین بیشک رسیدی

جمال ماست اینجا جمله اشیا

منم اینجایگه در جمله پیدا

جمال ماست در خورشید انور

که پیدا میکنم ذرّات یکسر

جمال ماست در خورشید تابان

ز دید ماست در هر روز رخشان

جمال ماست اینجا نور او بین

اگر مرد رهی او را نکو بین

جمال ماست کو را میدواند

که تا ناگه بمقصودش رساند

جمال ماست در بدر منیرم

که رخشانست عین بی نظیرم

جمال ماست اندر ماه هر ماه

که نور اندازدم از وی بناگاه

جمال ماست کو را میگدازد

کسی کو تا که خود چون او ببازد

جمال ماست اندر هر کواکب

که رخشانست هر شب این عجائب

جمال ما همه نور و ضیایست

چو گلشنها صفا اندر صفایست

جمال ماست در عرش آمده کل

ز دیدارم ابر فرش آمده کل

جمال ماست در لوحی نمودار

قلم از من نوشته سرّ اسرار

جمال ماست اندر عین جنّت

که دید حوریان ازذات قربت

جمال ماست اندر جان نهانی

که بنمایم همه راز نهانی

جمال ماست چنین دیدار کردست

که اشیا نور ما اظهار کردست

ز نور ماست اینجا جوهر جان

بمانده از نمود خویش پنهان

ز نور ماست دل روشن نموده

در اعیان هفت گلشن رانموده

ز نور ما است عین دیدهٔ راز

حجابم کرد از دیدار خود باز

ز نور خود همه پیدا نمودم

بهرجانب دوصد غوغا نمودم

همه غوغای من بگرفت جانها

نمودم فتنهها اندر جهانها

ندارم جز نمود خود یکی من

که دایمدر عیان کل بیشکی من

ندارم اوّل و آخر بدیدار

هم آر اوّل و آخر بدیدار

ندارم اوّل و آخر نمایم

نمود اوّل از ظاهر نمایم

ندارم اوّل و آخر نمودم

در آخر راز جمله برگشودم

ز صنع خود ببودم آشکاره

ز خود کردم یقین در خود نظاره

بدیدم دید خود را من ز اوّل

در آخر ذات خود کردم مبدّل

نمود ذات خود کردم صفاتم

نمودار از نهان دیدار ذاتم

نمود خویش اندر جسم دو جْهان

ز پیدائی شدم در جمله پنهان

بهر نوعی برآوردم نمودم

ظهور آوردم اینجا بود و بودم

نمودم تا مرا از من شناسند

اگرچه جمله بی فهم و قیاسند

نمودم تا یکی گردانم آخر

براندازم نهان دیدار ظاهر

حقیقت یار ما خود رخ نمودست

گره از کار خود او برگشودست

حقیقت یار خود برگفت اسرار

دمادم در یکی معنی بتکرار

همی گوید که من جان جهانم

نمود آشکارا و نهانم

همی گویم که من بشناس و من بین

بجز من هیچ غیری را تو مگزین

همی گوید که من دیدار دیدم

ز خود گفتم یقین از خود شنیدم

همی گوید که من عین وصالم

درون جمله در دید جلالم

جلال من که میداند که چونست

که دید من ز عقل و جان برونست

جلال من یقین جمله آمد

وجود عاشقان از خویش بستد

در تجلی جلال و ناپدید شدن اشیاء فرماید

جلال من فنای جاودانیست

نمود من بقای جاودانی است

جلال من ز ذاتم در صفاتست

همه ذرّات من در عشق ماتست

جلال من کجا هرگز کسی دید

اگرچه عقل اینجا پیر گردید

جلال من ندید اینجا عیانی

بسی دم زد ز اسرار معانی

جلال من ندید و هم فرو ماند

اگرچه دائمادر گفت و گو ماند

جلال من وصال جاودانست

کسی یابد که بی نام ونشانست

جلال من همه دارند اینجا

همه ذرّات حیرانند در ما

بعالم در نمود جمله پیداست

که ذاتم در درون جان هویداست

جلالم انبیا اینجای دیدند

ز وصل ما بکام دل رسیدند

مرا زیبد که بنمایم جلالم

رسانم جملگی اندر وصالم

مرا زیبد که پیدائی نمایم

پس آنگه دید یکتائی نمایم

مرا زیبد بعالم پادشاهی

منم رحمان منم حیّ و الهی

درون جملهام هم در برونم

من آوردم همه من رهنمونم

نمایم راه هر کس را بر خویش

حجاب آخر چو بردارم من از پیش

نمایم راه جمله سالکانم

نمود راز ایشان من بدانم

نمایم راه را ذرّات عالم

بر خود در عیان اینجا دمادم

صفاتم هست موجود حقیقی

منم اینجایگه بود حقیقی

صفاتم هست اسرار نهانی

نمایم جمله ذرّات از معانی

همه در بود خودشان راه دادم

ز دید خود دل آگاه دادم

همه در بود من کلّی فتادند

سراندر راه من مردم نهادند

مرا جویا و من خود جمله هستم

بسی آوردم و اینجا شکستم

بسی آوردهام از پرده بیرون

ز دید دید خود من بیچه و چون

بسی آوردهام در کن یقین من

که هستم اوّلین و آخرین من

چو خود بنمودهام خود بودهام باز

عیان خویش در انجام و آغاز

نمایم تا همه اینجا بدانند

همه در دید من حیران بمانند

کمالم را ندانند رایگانی

ببینندم همه اینجا نهانی

بچشم سر نبیند هیچکس من

که من هستم یقین اسرار روشن

بچشم سر جمال من نبیند

چه گر بسیار درخلوت نشیند

ندارم غیر هستم قل هواللّه

منم در جزو و کل پیدای اللّه

دروحدت صرف و یکتائی ذات و صفات فرماید

منم اللّه ودرعین کمالم

منم اللّه ودر دید وصالم

منم اللّه و در یکتا صفاتم

منم اللّه و کلّی نور ذاتم

منم اللّه و اندر هر زبانها

کنم در وصف خودشرح و بیانها

منم اللّه و اندر دیده بینا

شدم در دیدهٔ خود عین اللّه

منم اللّه خود در خود بدیدم

بخود گفتم کلام خود شنیدم

منم اللّه ودیدار خلایق

شدم بر خویشتن از خویش عاشق

منم اللّه جویای عیانند

چرا در بود من خود میندانند

منم اللّه و یکتا در نمودار

تمامت اندر اینجا سرّ اسرار

تو ای عطّار اندر بود مائی

نمود ما شده اندر لقائی

تو کردی فاش ما را از حقیقت

ز دید ما ببردستی طریقت

ز دید ما چنین اسرار ما را

بیان کردی بما گفتار ما را

ز دید ما عجب صادر شدی تو

عجب در دید ما کافر شدی تو

نمیبینی بجز من کل تو آنی

ببخشیدم همه راز نهانی

همه معنی ز من داری و آئی

نگردی یک دمی از ما جدائی

همیشه در حضور مانشستی

در غیرت بروی خود ببستی

همه در ذات ما پیدا نمودی

چوموسی تو ید بیضا نمودی

ز گفتاری که داری زان ما تو

کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو

بدانند که تو داری سرّ اسرار

که میآری پدید اینجا بگفتار

ز گفتاری که از ما یافتی تو

ایا عطّار درما بافتی تو

در آندم یابی اینجا یافت ما را

که گردی انتها و ابتدا را

دم وحدت زدی مانند منصور

گذرکردی ز جنّات و هم ازحور

ز جنّت آمدی بیرون چو آدم

نهان راز میگوئی دمادم

دمادم راز ما گوئی ز اعیان

تو کردی فاش ما را کل از اینسان

دمادم وحدت کل مینمائی

وجود عاشقان را میربائی

دمادم وحدت اینجا فاش گوئی

تو در میدان وحدت همچو گوئی

زهی اسرار ربّانی مطلق

همه ذرّات اینجاگه اناالحق

نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست

که ذرّات جهان کلّی پدیدست

همه در پیش من گویای عشقند

در اینجا گه نهان جویای عشقند

زبانشان من همی دانم یقین

که من کردم ز اوّل پیش بینی

نهان جملگی از پیش دیدم

نمود خویش اندر خویش دیدم

که باشد تا شود فانی چو من باز

که تا بیند عیان اینجای شهباز

رخ شاه اندر این آیینه پیداست

بر عشّاق این مرموز ما راست

بسی جانها برفت و کس ندیدند

که اینجا گه بکلّی ناپدیدند

رخ شاه است پنهانی و پیدا

نمیباید در اینجا عقل شیدا

رخ شاهست دیدار دل و جان

دلی از احولی دانست پنهان

رخ شاه است اینجا آشکاره

همه در روی او دارند نظاره

رخ شاهست اینجا بر دل و جان

درون جمله ذرّه ماه تابان

نموده شاه رخ در جمله ذرّات

تمامت گمشده در نور آن ذات

همه جویای او، اودر میان است

چرا کو آشکارا و نهانست

ز دید جمله پیدا نیست تحقیق

ولی هر کس که یابد او ز توفیق

ورا ناگاه اینجا گه بدانند

درون پردهاش حیران بمانند

نه چندانست او را صنع اینجا

که بیند هر کسی اینجا هویدا

نه چندانست گفتن در زبانها

که بتوان یافت کلّی در بیانها

ز یک تن ظاهرست این عین اسرار

زهی معنی زهی ترکیب گفتار

از این گونه کسی هرگز نه گفتست

دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست

مسلّم آنگهی باشد ز گفتار

که همچون من شود او ناپدیدار

نه من میگویم و نه من نوشتم

که فارغ گشته ازنار و بهشتم

نه من میگویم این اسرار او گفت

همان کو گفت کل از خویش بشنفت

نه مردیدی که دید خویشتن دید

نمود جان و تن پیمان و تن دید

نمود جان و تن کلّی برانداخت

چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت

ز دید خویشتن دیدار خود دید

ز نور خویشتن اسرار خود دید

همه اسرار این گفت در یکی یافت

خدا را در درون او بیشکی یافت

یکی دید و دم از یکی زد اینجا

درون ذات شد در دید یکتا

یکی دیدار بنمودش عیانی

بدید آمد ورا کلّ معانی

یکی شد صورت خود برفکند او

نمود خویشتن گفتار بند او

نموداری نمودی سالکان را

نمود اینجایگه او جان جان را

چو جانان را بدید او گشت عاشق

ز دید شرع اینجا گشت صادق

بسی جان داده است تا جان بدیدست

که او را در جهان گفت و شنیدست

یکی دید و دم از یکی زد اینجا

درون ذات شد در دید یکتا

یکی دیدار بنمودش عیانی

نمودش فاش کرد اینجای فانی

همه راز نهان بیشک عیان کرد

زهر رازی یکی معنی بیان کرد

بیان او همه آفاق بگرفت

نمود اودل عشّاق بگرفت

دل عشّاق بر بود او بیکبار

که جانان کرد اینجاگه بدیدار

دل عشّاق از او اینجا بجوش است

وز او هم بحر اعظم در خروش است

درون بحر اعظم جوهر ذات

نمود اینجایگه در سرّ آیات

نمود اینجا زجوهر ذات خود کل

برون آمد یقین از رنج وز ذل

عیان شد یار چون شد رنج و خواری

که کردم درد او را پایداری

عیان شد آنچه ناپیدای کل بود

از آن صورت عیان رنج و ذل بود

ز درد یار درمان میفزاید

که جان در عاقبت جانان نماید

ز درد یار جمله در حجابند

میان آتش عشق و نهیبند

کسی کاین درد را درمان کند او

عیان جان خود جانان کند او

کسی باید که دردنیای غدّار

چو آدم او کِشَد بسیار آزار

کسی که خون دل آنجا خورَد او

نمود شرع را فرمان برد او

نمود شرع اینجا پایدارند

چو مردان شرط آن بر جای دارند

بمعنی و بتقوی راز یابد

بهر رازی بیان باز یابد

بسی در ماتم صورت نشیند

که تا آخر دمی معنی گزیند

بمعنی او رسد در جوهر یار

بسی اینجاکشد او رنج و تیمار

ز اصل ذات جویا باشد اینجا

درون راز با فرمان یکتا

کند تا راز محو مطلق آید

نمود دید ودیدار حق آمد

ز سر تا پای در معنی بود او

ظهورش تا برون تفوی بود او

درون را با برون یکسان بباید

ز خود هر لحظه دیگرسان بباید

نظر در جزو و کل یکی شناسد

ز مار جان ستان او کی هراسد

حقیقت ذات یابد در صفات او

عیان بیند نمود نور ذات او

ز نور خویش نابودی گزیند

بجز یکی حقیقت حق نبیند

نه هرکس این بیان داند بتحقیق

کسی کو را بود اینجای توفیق

سعادت را نه هر کس رخ نماید

که تا دیدار جان پاسخ نماید

ز جان تا سوی جانان صورتت نیست

یقین آنگه بداند کز منت چیست

تو جان در بازی اندر پیش دلدار

کنی مرنوش اینجا نیش دلدار

بلای او کشی هر لحظه از جان

مدان دشوار این اینجا تو آسان

نه آسانست درد عشق در دل

کسی اینجا بداند راز مشکل

که چون عطّار بیند راز از پیش

که او خواهد بریدن هم سرِ خویش

بخواهد او بریدن سر بناچار

که تا بردارد اینجا پنج باچار

رموز او گشادهاند اینجا

سراسر از یقین بگشاید اینجا

دل و جان پیش جانان هیچ باشد

که صورت جملگی از پیچ باشد

یقین عطّار اینجاگه خدا دید

اگرچه عاقبت عین بلا دید

بچشم سر بدیدش آشکاره

ولی کردش در آخر پاره پاره

نترسید او زجان خویش زنهار

بخوست اینجایگه از عجز دلدار

مر او را دید چون عشّاق بیخود

گذشته همچو منصور از سر خود

دم عشق اناالحق در معانی

همی زد او در اسرار معانی

دم عشق آمده در جان جانش

دمادم حق ز حق معبود جانش

بحق میزد اناالحق تا خدا یافت

در آن عین فنا جان بقا یافت

اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید

ز بود آفرینش حق بحق دید

حق اینجاحق تواند دید کس نی

که چیزی نیست جز اللّه بس نی

نباشد هیچ جزدر حق نهادم

میان عاشقان دادی بدادم

بدادم داد تا بردم چنین گوی

در این میدان منش بردم یقین گوی

بدادم داد حق اینجا نهانی

که تا بخشیدم اینجاگه معانی

کسی جانان شناخت اینجا یقین باز

که میگوید یقین سر این چنین باز

دلم خون شد میان خاک دنیا

که گردم من هم از افلاک دنیا

دلم خون گشت تا بیچون بدیدم

عجب بیچون کل را چون بدیدم

دلم خون گشت تا بنمود پاسخ

ز بعد آن نمودم در میان رخ

رخ او آفتاب جانست گوئی

عجب پیدا و هم پنهانست گوئی

رخ او آفتاب عاشقانست

ولی در چشم هر کس اونهانست

رخ او آفتاب دید اوجست

کسی را از عیان فتح و فتوحست

رخ او آفتاب جان جانست

بَرِ ما این زمان عین العیان است

در این خورشید حیرانست عطّار

کنون در جسم جانانست عطّار

در این خورشید کو را دید دیدست

نمود آن کسی اینجاندیدست

منم چون ذرّه در نزدیک خورشید

که خواهم بود اینجاگاه جاوید

اگرچه ذرّهام خورشید گشتم

عیان سایهام جاوید گشتم

تمامت ذرّه اینجا غرق نورست

بَرِ معشوق جان اینجا حضورست

حضوری چون ترا آید پدیدار

کسی کو را بود از جان خریدار

حضوری گر ترا همراه باشد

دلت پیوسته با درگاه باشد

حضور دل به از طاعت بر ماست

حضور اینجایگه چو رهبر ماست

حضور دل همه مردان گزیدند

پس آنگاهی بکام دل رسیدند

حضور دل نماید آنچه جوئی

سزد گر راز کل اینجا بجوئی

حضور دل نماید بر دل و جان

تو باشی در نهاد ذات پنهان

حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش

حجاب جان و دل برداشت از پیش

حضور دل یقین همراه او بُد

که خود جبریل پیک راه او بُد

حضور دل در اینجا در یقین یافت

درون را اوّلین و آخرین یافت

حضور دل بگفتش من رآنی

چو در اینجا رسی این سر بدانی

حضور دل بجز جانان نبیند

نمود جسم و دید جان نبیند

حضور دل کسی بیند بهرحال

نگردد او بگرد قیل هر قال

حضور دل حقیقت مصطفی داشت

که در خلق و ارادت او صفا داشت

خدا را دید در خود از حقیقت

نمودش حق نمودند از شریعت

ز نورش پرتوی در جان منصور

درافتاد و اناالحق زد در آن نور

به نتوانست شد خاموش اینجا

که میزد همچودریا جوش اینجا

نه بتوانست ز آن می نوش کردن

درون خویشتن خاموش کردن

درونش با برون در نور افتاد

شد اندر ذات او منصور افتاد

بشد منصور و حق آمد بدیدار

نهانی فاش کرد آنگاه اسرار

بشد منصور و حق زد بس اناالحق

عیان او سرّ خود بنمود الحق

نبُد منصور حق میگفت مائیم

که اندر جان و دل کلّی خدائیم

نبُد منصور حق میگفت الحق

عیان ذات خود مطلق اناالحق

نبُد منصور ذات او بقا بود

که منصور از فنا کلی فنا بود

نبُد منصور الّا ذات بیچون

اناالحق میزد اینجا بی چه و چون

نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات

اناالحق گوی کل در عین ذرّات

نبُد منصور حق کلّی عیان بود

اناالحق در همه کون و مکان بود

یکی دید او برون شد از مسمّا

رموز عشق بگشودش معمّا

چنان ره برد او در عالم جان

که پیدائی صورت کرد پنهان

چنان ره برد اندر عالم دل

که کلّی برگشاد او راز مشکل

چنان ره برد و صورت برفکند او

که بد میدید اندر ذات نیکو

چنان ره برد واصل شد پدیدار

که غیرش در نمیگنجد خریدار

چنان ره برد او تا راه عیان یافت

نمود ذات خود در کن فکان یافت

چنان ره برد اندر وصل عشاق

که افکند دمدمه در کلّ آفاق

چنان ره برد سوی ذات اوّل

که جسم خود بجان کردش مبدّل

تنش جان گشت چون شد ذات جانان

که حق میدید اندر ذات پنهان

تنش جان گشت تادیدار حق دید

درون کون بیرون در نگنجید

تنش جان گشت تا حق دید آنگاه

ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه

چو او آگه بُد آگه مر چه باشد

چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد

چو اودم زد ز هستی صفاتش

که بتواند نمودن سرّ ذاتش

دم او دمدمه در عالم انداخت

میان واصلان او سر برافراخت

ز ذات پاک او کون و مکان دید

نمود دوست را عین العیان دید

ز ذات پاک همچون شد در اشیا

عیان راز پنهان گشت و پیدا

ز ذات پاک بیچون او فنا شد

در اینجا گه نهان عین بقا شد

کسی مانند او هرگز نیاید

چو خورشیدی دگر هرگز نیابد

کسی مانند او واصل نگردد

نمود ذات او حاصل نگردد

یقین شد مر وِرا آثار جمله

که او بد در عیان اسرار جمله

یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست

بجز جانان یقین اینجا شکی نیست

یقین بگذاشت شک برداشت از پیش

بجز جانان نیابی در یقین بیش

چو ذات خویش در خود اوعیان دید

بیک ذرّه وی از اعیان نگردید

یقین میخواست تا بنماید اسرار

نمود کل کند اینجای اظهار

فنا دید او نمود هست اشیاء

فنا بُد دائم و قائم بیکتا

فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد

نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد

فنا یکتا بُد و لاجان جان بود

ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود

فنا یکتا بُد و برخاسته جان

شده اشیا ز دید ذات پنهان

فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد

چو یک قطره که عین قلزم آمد

فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر

نمود کعبه باز افتاد در دیر

فنا یکتا بُد و دوئی نمانده

تمامت جوهر از کل برفشانده

چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت

که خود را در میان تدبیر کل یافت

ز وصل ذات او را بود الحق

عیان جانان و گفتارش اناالحق

ز وصل ذات اسرار نهان گفت

اناالحق با همه خلق جهان گفت

چنان میخواست او تا جمله ذرات

زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات

چنان میخواست تا جمله بتحقیق

دهد این بخت را جمله ز توفیق

چنان میخواست او تا هر دو عالم

براندازد ز حق دیده بیکدم

چنان میخواست تا سرّ نهانی

بگوید فاش اینجا رایگانی

همه ذرّات را واصل کند او

مراد جمله را حاصل کند او

همه ذرّات را جانان نماید

نمود جمله از خود در رُباید

اگرچه بود او در اصل اللّه

عیان ذات دیده اصل اللّه

ولی این فعل فرع شرع افتاد

از آن کین جمله اصل و فرع افتاد

ولی او را نبُد اشیای عالم

که دردم داشت او ذرّات عالم

بدو بگشود کلّی راز اسرار

وز او شد این نهان راز اظهار

از او اظهار شد چون هیچ عاقل

نیارستی شدن اینجای واصل

به گردون همچو او دیگر نیاید

نمود ذات هم او را رباید

که تا برگوید او اسرار بیچون

اگر خاکش در آمیزند با خون

چنان چون او نباشد دیگر اینجا

که در ذرّات آید رهبر اینجا

وصال سالکان و سرّ عرفان

نمود عاشقان و ذات سُبْحان

رموز مخزن سرّالهی

کمال صنع و عزّ پادشاهی

عیان کشف و برهان حقیقت

سپهسالار وصل اندر شریعت

کمال سرّ او کشف الغطا او

نمود راز دیدار خدا او

نیامد هیچکس چون او دگر بار

که برگوید در اینجا سرّ اسرار

نیامد هیچکس مانند منصور

نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور

چنان بُد عاشق صادق بهرکار

که اینجاگه نیندیشید از دار

فدای یار شد در عین مقصود

که اورا بود کل دیدار معبود

فدای یار شد چون دید او راست

نهاد راستی در ذات او راست

فدای یار شد ازگفتن یار

بگفت اینجا حقیقت جمله با یار

فدای یار شد در عین صورت

برون شد در عیان کلّ صورت

ز دید یار اینجا راستی دید

ز عین راستی اینجا نگردید

ز دید یار او در حق چنان حق

یقین میدید اندر راز مطلق

که جز او هیچکس اینجایگه نیست

یقین دانست کین دلدار یکیّست

یقین دانست کین جمله خدایست

ولیکن عقل از عین بلایست

مقام حسرت آبادست دنیا

نمیگنجد یقین در ذات اینجا

نه این نی آن به یک ره هیچ دید او

ز سر تا پا همه در پیچ دید او

یقین دانست کین دنیا نه جائی است

بنزد صادقان دل گواهی است

بلا و رنج را بر خویش بنهاد

گذشت از خویش و حق را داد کل داد

بلا و رنج دنیا کرد آسان

نشد از خوف و ترس آن هراسان

بلا و رنج دنیا نیست دائم

ولیکن ذات حق بشناس قائم

ز دنیا کرد تحقیق او کناره

که هم حق کرد اندر خود نظاره

همه دنیا برش مانند کاهی

نکرد اینجایگه در وی نگاهی

همه دنیا برش بُد چون سرابی

سما را بر سر دنیا قبایی

همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت

از آن اندر یکی دیدن سبق یافت

بجز حق هیچکس دیگرنگنجید

ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید

همه قرب بلا بر خویشتن او

نهاد و درگذشت از جان و تن او

یقین دانست تن عین زمین است

نمود جان بحق عین الیقین است

یقین را گوش کرد و بیگمان شد

گمانش نیز هم عین العیان شد

یقین را گوش کرد و راز برگفت

ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت

یقین ذات را او منکشف شد

نمود جسم و جانش متّصف شد

یقین میدید حق را در دل و جان

ز دید حق نظر کن راز پنهان

سجود خویش کن تا دل بیابی

نمود جسم اندر دل بیابی

سجود خویش کن اندر فراغت

اگرداری چو مردان تو بلاغت

سجود خویشتن کن تا رهائی

ترا باشد همی اندر بلائی

سجود خویش کن حق و تو بشناس

مرو چندین تو اندر عین وسواس

سجود خویشتن کن تا بدانی

که تو سرّ خداوند جهانی

سجود خویشتن کن با دلارام

که تا اینجایگه یابد دل آرام

سجود خویشتن کن در بر یار

که دیدی در نهانی رهبریار

سجود خویشتن کن در حقیقت

که بسیاری کنون اندر طریقت

سجود خویشتن کن بازدان خود

که فارغ دل شوی از نیک و از بد

سجود خویشتن کن چون یار دیدی

اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی

سجود خویش کن در وصل دلدار

که این فرمود اندر اصل دلدار

سجود خویش کن وانگه فنا شو

که در عین فنا عین بقا شو

اگرواصل شوی زین سجده باشد

وگرنه واصی هرگز نباشد

حقیقت وصل یار اندر نمازست

اگر کردی چنین کارت بسازست

زمانی غافل از سجده مشو هان

که در سجده نماید روی جانان

که سجده کردن اینجا یاربینی

وگرنه غصّهٔ بسیار بینی

ز سجده برگشاید راز اسرار

شود هر دم نمود حق پدیدار

اگر از سجدهٔ واصل شوی تو

بدین گفتار از جان بگروی تو

ز سجده گردی اینجا حاصل یار

نگر تا خود ببینی حاصل یار

ز سجده گردی اینجا عین جانان

وجود خویش کن در خویش پنهان

در سئوال کردن کسی ازمنصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید

یکی پرسید ازمنصور حلّاج

که ای بر فرق معنی بوده تو تاج

ایا دانای راز لامکانی

یقین دانم که تو راز نهانی

توئی سلطان سرّ لایزالی

مرا برگوی این اسرار حالی

که سرّ دوست اینجاگه چه باشد

بگفتا سجده کردن گر نباشد

گمان در خاطر واندیشه در دل

که تا سجده نگردد زود باطل

نماز آنست کاینجا راز بینی

یقین عین العیان را باز بینی

نمازت آنچنان باید ز اسرار

که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار

نگردد جز یکی اندر یکی بس

ولیکن این نباشد سرّ هر کس

کسی باید که این اسرار داند

که خود کلّی وجود یار داند

کسی باید که بگذارد چنین او

که باشد دائما عین الیقین او

که تا عین یقین اندر نمازش

کند واصل ز یکّی کارسازش

ز دید دوست در یکی نهانی

بیابد او نشان بی نشانی

حضور جان و دل را در یکی او

خدا بیند در آن طاعت یکی او

بجز یکی نگردد در ضمیرش

که یکی باشد اینجا دستگیرش

نماز صادقان راز اله است

نماز عاشقان دیدار شاه است

نماز زاهدان بهر ثوابست

اگرچه اندر اینجا بس جوابست

نماز واصلان اعیان ذاتست

که این معنی حقیقت بی صفاتست

نمازی کان نماز عاشقانست

چه جای فهم و وهم و جسم و جانست

نگنجد هیچ اندر نزد جانان

شرائط هر کسی را راز پنهان

کجا آرد بجا اینجای دارد

بجز آنکس که باشد صاحبِ درد

اگر تو صاحب دردی چو حیدر

ز من دریاب و زین معنی تو بگذر

نماز اینجا چو حیدر کرد باید

ولی در عشق مردِ مرد باید

که تا اینجا نمازی آنچنانش

کند روزی حقیقت جان جانش

نماز او حقیقت جان جان بود

که حیدر بیشکی سرب عیان بود

همه دنیا براو بودخاشاک

مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک

که حیدر بود اسرار حقیقت

بیان شرع و انوار طریقت

نماز او نمازی بود دانی

نه همچون دیگران فعل معانی

در آن دم گر حضور یار بودش

عیان در لیس فی الدّیار بودش

نه دنیا و نه عقبی را بخاطر

بدش جز دوست در اسرار ظاهر

که از پایش چنان پیکان الماس

برون کردند و نامد هیچ وسواس

درون خاطرش حق در نظر بود

از آن حیدر ز صورت بیخبر بود

چنین کن گر کنی اینجا نمازت

که تا باشد ترا دائم اجازت

دمی بینای جسم و جان و دل باش

نه بینای نمودِ آب و گِل باش

بیکباره چنین مغرور گشتی

از اینجا چونکه دور دورگشتی

تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری

که از نفس طبیعت در غروری

ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی

که جز رنج و بلا چیزی ندیدی

چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو

کجا داد خداوندی دهی تو

چومردان باش اندر عین طاعت

که تا بیرون شوی کل از شقاوت

دلت راکن خبر از طاعت دوست

برون آئی دمی چون مغز از پوست

دلت را کن خبر از طاعت یار

چرا اینجا تو خوانی راز بسیار

نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو

چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو

نه چندان سال طاعت کرد ابلیس

نمیگنجید در وی مکر و تلبیس

ولی او را ز خود بینی که بودش

در آنساعت ز حق سودی نبودش

چو او آخر نمود خویشتن دید

پس آنگاهی بلای جان و تن دید

ز قربت بعد میآید پدیدار

بر واصل بُوَد این سرّ نمودار

تو قربت کن عیان را حاصل کل

که چون مردان شوی تو واصل کل

نه چون ابلیس خود بین باش اینجا

مکن دعوی تو چون او باش اینجا

بمعنی باش و طاعت را گزین تو

که تا حق بین شوی اندر یقین تو

یقین بر خاطر خود داردائم

دلت راحاضر جان دار دائم

یقین بشناس حق را خود یقین تو

نمود اوّلین و آخرین تو

یقین بشناس و دائم در فنا باش

چو تو گردی فنا عین بقا باش

ز طاعت یک نفس غافل مشو تو

در ایندنیا چنین بیدل مشو تو

بطاعت خوی کن مانند ابلیس

ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس

از آن رو او همه مکر و ریا بود

ولی عین العیانش منتها بود

بدید او اوج رفعت همچو عشاق

که آمد لعنتی در کل آفاق

نه همچون او شو الّا همچو او باش

بطاعت کردن خوب و نکو باش

ز طاعت یابی اینجا دید مردان

ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان

چو او در دار دنیا عاقلی تو

ز خود بیرون شده بس بیدلی تو

دل و جان را منوّر کن بنورش

ز طاعت جوی اینجاگه حضورش

تمامت انبیا کردند طاعت

صبوری کن خموشی کن قناعت

بکردند اختیار اندر صفاتش

کزین یابند اینجاگاه ذاتش

دمی طاعت بهست ازکلّ عالم

که فیض نور میبخشد دمادم

دمی طاعت بهست از هشت جنّت

که اعیانست در وی نور قربت

دمی تو طاعت و فرمان حق بر

ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر

بود طاعت کم آزاری مردم

چنین کن تا نگردی در بلا گم

بود طاعت همه فرمان ببردن

چو فرمان آید آنگه جان سپردن

بود طاعت همه تسلیم بودن

ابا او گفتن و با او شنودن

ز راز او کس آگاهی ندارد

یقین میدان که آنکس راز دارد

که جان آرد فدای روی جانان

سراندازد میان کوی جانان

بکل دست از خود و عالم فروشوی

بزن آخر چو مردان مر یکی گوی

چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک

که چون گوئیست اینجا عین افلاک

نمیبینی که اینجا درسجودست

همیشه عاشق آن بود بودست

بر گردانست دائم در سجودش

که بوئی برده است از بود بودش

تو چون او باش دائم در صفاتو

که باشی در میان اندر لقا تو

مشو خود نیز چون شیطان مکّار

چو مردان باش در حق شو کم آزار

کم آزاری بهست از ملک عالم

کس کاینجا نهد بر ریش مرهم

نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا

نمود جسم و جان دارد مصفّا

دمی بادوست درخلوت تو بنشین

اگر تو مرد رازی جمله حق بین

چو غیری نیست اینجا پس چرا تو

چو دق گیران زنی این ماجرا تو

چو غیری نیست اینجا جمله جانانست

چرا ذات تو هر دم نوع گردانست

چو غیری نیست یک بین باش اینجا

مکن چندین فغان ای مرد شیدا

خدا داند که او مر جمله او بود

بصُنع خویش او خوب و نکو بود

هر آن چیزی که اینجا شد حقایق

به نتواند کسی اینجا دقایق

گرفتن چون همه خود اوست کس نیست

بجز او در درونت هیچ کس نیست

بجز او هیچ دیگر غیر نبود

اگرچه پیش واصل سیر نبود

چگویم این همه عین رموزات

که تا ذرات گردد جمله در ذات

همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست

ولی این راز از اوباش پنهانست

محقق باش و این عین الیقین بین

دل و جان اوّلین و آخرین بین

محقق باش و جان و دل بر انداز

اگرمرد رهی چون شمع بگداز

فنای محض شو چون جمله مردان

بیکباره تو خود آزاد گردان

فنای محض باش و خرّمی کن

درون تست چون او همدمی کن

چرانادان و سرگردان چنینی

از آن زین راز کل رمزی نبینی

که خود بینی و دور افتادی از حق

تو ناحق را مدان اینجایگه حق

چو جز حق نیست هم باطل مبین تو

نمود ذات کل را بازبین تو

بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد

چنین باشی بلاشک اندر این درد

دمی درمان جان کن تا باسرار

غم ودرد ازنهاد خویش بردار

دوا کن خویشتن را پیش از مرگ

دوائی نیست عاشق را به از ترک

بکن ترک همه تادوست گردی

چرا چندین بگرد پوست گردی

بکن ترک وجود خویش زنهار

که در این است بیشک جمله اسرار

اگر تو ترک خود گیری خدائی

چرا چندین تو در عین بلائی

تو ترک خویش گیر و جان اسرار

منوّر دان همچون ماه انوار

تو ترک خویش گیر و صورت خود

رها کن تا شود محو از بلا حد

تو چون مردان ره عین فنا شو

اگر باشد میان صد بلا شو

که چون منصور راحت در بلا دید

ز گفت خود یکی لحظه نگردید

چنان بنهاده بد در پیش خود او

که فانی است کلّی در احد او

بجز خود میندید و خویش حق داشت

بیک ره پرده را از پیش برداشت

چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز

کجا بینی چو او انجام و آغاز

تو چون او کی شوی تا حق ببینی

چو شیطانی که دائم در کمینی

همی خود را بحق از خود فرو شوی

فرو رو آنگهی در توی هر توی

چو بیرون آئی از پرگار پرده

نمود جملگی بر باده برده

مده بر باد عمر زندگانی

که تا این راز را کلّی بدانی

بسوزان پردهٔ بود وجودت

بیک ره کن تو پیدا بود بودت

ز دار لابه الّا باز شو لا

که تاگردی منزّه در مبرّا

مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند

که تا بگشائی از هم اینچنین بند

مبرّا شو تو چون مردان دین دار

ز بود خویشتن یکباره بیزار

فنا بگزین و بس عین بقا بین

همه اشیا تو در عین فنا بین

دمی از خود فنا شو ای دل ریش

بیک ره جمله را بردار از پیش

نظر کن ابتدا و انتها یاب

همه گمگشته در عین خدا یاب

نظر کن ذات را در خود عیان بین

وجود خود کمال جاودان بین

توخواهی بود با حق جاودانه

بجز حق جمله را میدان بهانه

بهانه دان تو این دانه وجودت

از این گفتارها آخر چه سودت

چه میگویم دمادم سرّ اسرار

ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار

ترا پندار سرگردان چنین کرد

که افتادی چنین در عین این درد

ترا پندار میسوزد بآتش

که سرگردان شدی از طبع ناخوش

ترا پندار گمره کرد اینجا

ندانستی ز سرّ اوهویدا

ترا پندار خواری مینماید

چو گوئی دمبدم اینجا رباید

تو پنداری که هستی در خوشی تو

چه میدانی که عین آتشی تو

بگردت آتش سوزان گرفتست

از آن جان و دلت اندر گرفتست

از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش

نشین تا رستگار آئی ز آتش

بیابی و بکل باشی تو دیدار

نگردد گرد تو اینجای پندار

یکی بینی جلال دوست اعیان

بود اینجای پیدائی و پنهان

لقا در جنّت است و دید اللّه

که تا یابی در اینجا قل هو اللّه

در این معنی که من گفتم شکی نیست

که در جنّت بجز اللّه یکی نیست

یکی باشد اگر خود حور باشد

سراسر در بر تو نور باشد

همه نور و صفا آنگه لقایست

نمودانبیا و اولیایست

نباشد مرگ الّا زندگانی

محقّق را بقای جاودانی

بود لیکن اگر مرد رهی تو

بمعنی و بصورت آگهی تو

ندانی کین بیانها چیست آخر

مر این تحقیق کل با کیست آخر

مر این تحقیق آنکس یافت اینجا

که بی دیدار خود بشتافت اینجا

ترا نیک و بدی یکسان نمودش

طلب کرد از حقیقت بود بودش

چو سرّ کار خود اینجای بشناخت

بشکرانه نمود خویش در باخت

اگر خود را ببازی همچو منصور

بهشت جاودان بینی تو با حور

در و دیوار جنّت از حیاتست

در اینجاگه عیان نور ذاتست

صفات اینجا چو یک ارزن نماید

که آنجا ذات کل روشن نماید

نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق

کسی کو را بود این راز تحقیق

خوشا آندم که در جنّت خداوند

گشاده باشد اندر دیدهها بند

نماید ذات را ذرّات معنی

نگنجد هیچ در گفتار دعوی

عیانست این بیان تا نزد دیدار

اگر باشد بجان اینجا خریدار

عیان است این بیان با واصل اینجا

اگر کردست آنراحاصل اینجا

عیانست این بیان از من تو بشنو

بر این گفتار اگر مردی تو بگرو

تو خود میبینی و دوری ز جنّت

ز قربت رفتهٔ در عین محنت

چو جنّت درنماز اینجا ندیدی

دمی اینجا بحق مینارسیدی

کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار

که این دم ماندهٔ در عین گفتار

گرفتار وجود خود شدستی

بمانده این چنین در بت پرستی

رها کن جمله تا جمله تو گردی

اگرکردی چنین آزاد و فردی

رها کن جمله و در حق فنا شو

دمادم سرّ ربّانی تو بشنو

فنا بالای جنّت آمده دید

اگرچه گوش تو بسیار بشنید

زهر چیزی ولی این سرّ ندانی

بکامی این بیان از ما بدانی

که در بالای هفت افلاک و انجم

کنی بود وجودت را یقین گم

چو غیری درنگنجد آن زمانت

یکی بینی مکین و هم مکانت

ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش

تو خود اینجا عیان اندر بقاباش

گذر کن زانچه میبینی بدنیا

که تاگردی ز عین ذات یکتا

گذر کن تا بهشت جاودانی

ببینی قدر خود اینجا بدانی

گذر کن از نشیمنگاه غولان

از این دنیا وجود خویش برهان

بگو تا چند در ماتم دری تو

سزد گر پرده از جم بردری تو

بگو تا چند باشی غمخور خویش

نمییابی در اینجا غمخور خویش

جهان جان ترا اینجا برونست

از آن پیوسته کارت باژگونست

ز خود تا چند باشی در بلا زار

اگر مردی وجود خویش بگذار

ز بهر خویشتن در بند ماندی

در این گرداب غم کامی نراندی

دمادم میخوری مر زخم بر دل

بماندی در نهاد راز مشکل

که بگشاید تو را اینجایگه راز

دمادم میکنی چون مرغ پرواز

چو مرغی در قفس ماندی گرفتار

تو مانده دور از اعیان دلدار

در این زندان توئی عین قفس را

نمییابی در اینجا پیش و پس را

در این زندان عجب ماندی چو دزدان

بماندی زار و سرگردان و حیران

ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش

بماندی عاجز و مسکین و بیخویش

نیندیشی تو زین زندان دمی یار

که ماندستی چنین در گیر ودر دار

در این زندان چرا خوارو حزینی

مقام جاودان اینجا نبینی

مقام جاودان اندر دلِ تست

بهشت نقد اینجا حاصل تست

چو تو بی طاعتی در حکم جبّار

بماندستی در اینجاگه گرفتار

اگر طاعت کنی بیرون برندت

چو مردان عیان خلعت دهندت

کسی اینجا نشان دوست دارد

که در زندان او طاعت گذارد

کسی کین عین طاعت دید و بشناخت

ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت

مثال شکّر اندر آب شیرین

شده دریافت اندر عشق تمکین

دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت

به عذر آنکه داری استطاعت

دلا طاعت گزین در آخر کار

چوهستی اندر این دنیا تو بیکار

دلا طاعت گزین مانند مردان

ثواب طاعت اینجا روی جانان

ببین مانند ایشان چون ندیدی

ز جمله در نگر تا چون رسیدی

حکایت

چنین گفتست عبّادی یکی روز

که از طاعت شدم اینجای فیروز

ز طاعت یافتم اسرار جمله

ز طاعت یافتم انوار جمله

ز طاعت روی جانانش بدیدم

ز طاعت من بکام دل رسیدم

ز طاعت یافتم جنّات اینجا

شدم در ذات کل یکباره اینجا

ز طاعت من شدم واصل حقیقت

که بسپردم عیان سرّ شریعت

ز طاعت هر که خواهد دولت یار

کند طاعت زدید دوست بسیار

هر آنکو جان جانان شد بتحقیق

کند طاعت که حق یابد ز توفیق

ز طاعت مرد ره واصل شود زود

مراورا جان جانحاصل شود زود

ز طاعت ذات کل آمد پدیدار

اگر مرد رهی طاعت پدیدآر

ز طاعت یافت مر منصور حلّاج

بفرق خویش از ذات عیان تاج

ز طاعت یافتم رحمان مطلق

در آخر گشت واصل از اناالحق

چنان شد او ز نور طاعت اینجا

که بیرون و درونش شد مصفّا

چنان شد ذات قدس نور بیچون

که یک روزن بُدش در پیش گردون

ز نور طاعت اینجاگه عیان دید

وجود خویش اینجا بی نشان دید

ز نور طاعت اینجا یافت دلدار

مقام خویش کرد او بر سر دار

چنان بد عاشق طاعت در اوّل

که جسمش کرد با جانان مبدّل

چنان بد عاشق طاعت در اسرار

که روز و شب بُد اندر خدمت یار

کمر بسته بدور جان گذشته

رهِ شیطان بیکره در نوشته

شده خالی ز وسواس شیاطین

گذشته ازوجود خود بتمکین

رسیده سوی ذات و جان شده او

چو جانان در همه پنهان شده او

ز وصل اینجایگه او اصل دریافت

نه همچون دیگران او فصل دریافت

بیک ره بود خود آزاد کرد او

همه ذرّات خود آباد کرد او

نهانی اندر اینجا او عیان کرد

وجودخویشتن را او بیان کرد

چنان عاشق بد اینجاگاه در ذات

که واصل گشت اندر عین ذرّات

چنان واصل بد او در عین جانان

که بُد پیدا ز پیدائیش پنهان

ز دیدار او دمی اینجا نگردید

یقین ذات بیچون جمله خود دید

چو حق میدید حق اینجا یقین بود

درونش اوّلین و آخرین بود

ز سلک معنوی شد پاک تن او

یکی میدید حق بیخویشتن او

یکی را یافت در سرّ معانی

نشان ذات او در بی نشانی

بگاه معنوی اسرار گفتن

نیارد این بیان هرگز شنفتن

بیان او بسی تقریر دارد

کلام او بسی تفسیر دارد

نه هرکس راز او اینجا بداند

کلام اونه هرکس باز خواند

کسی باید که همچون او شود حق

زند آنگاه در پاکی اناالحق

تو چون آلودهٔ اینجایگه خوار

کجا دانی که چونست سرّ این کار

اگر آلودهٔ، پالوده دل شو

چو او اینجایگه بی آب و گل شو

از این آلودگی پاک و مبّرا

شو اینجاگه ز حق درخویش یکتا

سلوک خویش را اینجا در افکن

گذر کن ازنمود جان وز تن

به یک ره پاکشو اینجایگه تو

که تا یابی مگر این پایگه تو

به یک ره پاکشو از جسم وز جان

دل خود بیش از این اینجامرنجان

به یک ره پاکشو مانند منصور

که تا ظلمت شود اینجایگه نور

به یک ره پاکشو از هستی خویش

که تا یابی ز حق سر مستی خویش

چو پاک آئی ز جمله حق سوی تو

بجان باید که این سر بشنوی تو

چو پاک آئی ز جمله یار گردی

ز ذات کل عیان یار فردی

چو پاک آئی در اینجا پاک رو باش

مکن اسرار چون منصور تو فاش

چو پاک آئی منزّه ذات باشی

همیشه عین هر ذرّات باشی

چو پاک آئی چو منصور اندر این راه

تو باشی دائما از راز آگاه

چو پاک آئی پلیدی هم شود پاک

نماند نار و ریح و آب با خاک

عناصر جملگی یکسان نماید

نه هر دم نفس دیگر سان نماید

نماند نقش هستی اندر این راه

کسی کو باشد از اسرار آگاه

شود لوح دل اینجا پاک و روشن

مصفّا کن در اینجا جان اباتن

صفا اندر صفا آید پر از نور

حقیقت رخ نماید دید منصور

اگر چون او شوی واصل زاعیان

نمائی همچو او اسرار پنهان

وگرنه تن زن و خاموش میباش

چو دیگی دائما در جوش میباش

که تا پخته شوی مانند منصور

زنی زاندم دمت تا نفخهٔ صور

اگر پخته شوی مانند او تو

یقین بینی بدیها هم نکو تو

اگر پخته شوی در جوهردل

گشاده گردد اینجا راز مشکل

اگر پخته شوی دلدارگردی

ز بود خویشتن بیزار گردی

بهمّت زین بیان یابی تو گنجی

اگر اینجا کشی از جان تو رنجی

بهمّت این توانی یافت اینجا

که تا گردی در اینجاگاه یکتا

بهمّت راز بتوانی نمودن

بهمّت گوی از این میدان ربودن

بهمّت گر شوی یکتا در این کار

بهمّت هم شوی تو تاج سردار

بهمّت بگذری از چرخ و انجم

بهمّت بود خودآری یقین گم

بهمّت رازدار آئی چومنصور

بماند نام تو تا نفخهٔ صور

بهمّت هرکه این اسرار یابد

مقام خویشتن بردار یابد

بهمّت جان کند با دِل بَدَل او

نیابد هیچ اینجاگه خلل او

بهمّت او زند اینجا اناالحق

بگوید راز کل با یار مطلق

بهمّت گر دم اینجاگه زنی تو

به یک ره بیخ اندُه برکنی تو

بهمّت ذات کن اینجا صفاتت

که تا پیدا کنی اعیان ذاتت

بهمّت در یکی اینجا قدم زن

وجود خویشتن را بر عدم زن

بهمّت در یکیّ لانگر تو

عیان خویش در الّا نگرتو

بهمّت این بیان از من نگهدار

که بی عقلانه میگویم ز اسرار

بهمّت چون همه برداری از پیش

یکی بینی حقیقت جملگی خویش

همه حق بینی و در لاشوی تو

زدید خویش در الّا شوی تو

در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید

همه حق بینی اینجا در یقین باز

یقین بین اوّلین و آخرین باز

همه حق بینی و از حق طلب کن

ولیکن این همه از حق ادب کن

همه حق بین و آن با خویشتن دار

وگرنه ناگهانیات ابردار

کند اینجایگه مانند حلّاج

قتیل عشق را کردی تو آماج

ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد

پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد

کجادانی تو مر این راز دانست

که کس این سرّ معنی مر ندانست

نداند این بیان الّا ز دیدار

یقین صاحبدلی در سرّ این کار

نداند این رموز الّا که واصل

کند مقصود موجودات حاصل

بهرزه چند کردی پیش و پس تو

سزد گر پود جانت بگسلی تو

از این اسرار دم کم زن چو مردان

وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان

در این اندیشه جان دادی و مُردی

تو چون مردان چنین گوئی نبردی

نبردی هیچ بوئی اندر این راز

که تا پیداکنی انجام وآغاز

نیاید این بیان بر مبتلا داشت

ترا بر دارِ دین باید بیاراست

تو خود رادوست میداری حقیقت

فتادستی چنین خوار طبیعت

ز آز طبع کی بگشایدت کار

از آن سرگشتهٔ مانند پرگار

شدستی اندر این راه از پی دل

فروماندی میان راز مشکل

بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو

چه میدانی که گم خواهی بدن تو

بکن نامی که جمله ننگ ماندی

چرادر بانگ همچون چنگ ماندی

تو مانند دُهُل فریاد داری

میانت خالی و پُر باد داری

نگر همچون دهل مانندهیچی

در این معنی بگو تا چند پیچی

بفریاد این نیاید راست اینجا

نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا

سرت باید بریدن پیش دلدار

زمانی کرد از این معنی بر اسرار

سرت باید بریدن تا بدانی

رموز عشق و اسرار معانی

سرت باید بریدن بر سر دار

وگرنه تن زن و سرّت نگهدار

سرت باید بریدن زار و مجروح

که تا تن گردد اینجا قوّت روح

چرا خود دوستی زان پوستی تو

وگرنه پای تا سر دوستی تو

چرا خود دوستی از خویش بگذر

نمود بود خود اینجا تو بنگر

حقیقت باز بین وگرد دلدار

که تا فارغ شوی از جمله اغیار

دمی داری که عالم جمله هیچ است

چرا کین بود جسمت جمله هیچ است

دمی داری که آن دم دارد اینجا

که آدم هست اندر ذات یکتا

دمی داری از آن دم در دل و جان

که بنماید در اینجا جان جانان

از آن دم داری اینجازندگانی

از آن دم هست این شرح و معانی

از آندم میشود اسرار کل فاش

از آن دم مینماید روی نقّاش

از آندم این همه دم دم برآرند

از آن دم جملگی امّید دارند

از آندم جان جانم حاصل آمد

وجود من در اینجاواصل آمد

از آندم جمله دمها شادمان است

ولیکن این دم اینجا بی نشانست

از آندم میزند عشق از عیان دم

که آندم برتر است از هر دو عالم

دو عالم پیش این دم ناپدیداست

از این دم جملگی گفت و شنید است

دو عالم زین دم آمد جمله پیدا

که این دم هست اندر جمله اشیا

همه اشیا از این دم پایدار است

که باشد کاندر ایندم پایدار است

کسی زین دم بیابد کام دل باز

که بگذارد حجاب وآب و گل باز

نمیداند کسی اسرار این دم

که مخفی مانده است این سرّ به عالم

دمی کاندم درون دل دم آنست

دمی دارد نگه میکن دم آنست

در این دم گر تو آن دم بازبینی

چو آدم زینت و اعزاز بینی

دم رحمانست اینجاگه دمِ تو

دم تو آمد اینجاآدمِ تو

از این دم آندم اینجاگه نیابی

اگر بیخود شوی آندم بیابی

از آندم یافت اینجاگاه منصور

اناالحق تا عیان نفخهٔ صور

از آندم یافت این دم کل فنا شد

یقین میدان که اونزد خدا شد

از آندم زد اناالحق اندر اینجا

یقین میدان که اوزد بر حق اینجا

از آن دم یافت هم کون و مکان او

حقیقت دید اینجا جان جان او

از آندم یافت سرّ لامکانی

یقین بنمود اسرار نهانی

از آندم دمدمه در عالم انداخت

وجود آفرینش جمله بگداخت

از آندم گشت واصل در حقیقت

ولی بردار از آن شد کز شریعت

نمود عیانِ رازِ شرع اینجا

نمود آن واصلی در ذات یکتا

چو سر ما همه اعیان ذاتست

نموداری بذات اندر صفاتست

صفات و ذات یکسان اوفتاد است

ولی فعل از دگرسان اوفتاد است

اگرداری عیان عشق بنمای

گره از کار عالم جمله بگشای

وگر اینجا نداری هیچ تحقیق

نخواهی برد اینجاهیچ توفیق

دمی از خویشتن کم گوی ای دل

که سرگردان شدی چون گوی ای دل

دمی از خویشتن کلّی فنا گرد

که مانند زنان هستی نه چون مرد

زنان را این رموز اینجا شده فاش

ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش

اگر نقّاش بشناسی ز اعیان

کنی هم فاش اینجا سر جانان

اگر نقّاش بشناسی توئی کل

چرا چندین کشی اینجایگه ذُل

اگر نقّاش بشناسی ز دیدار

هموآید ترا اینجا خریدار

اگر نقّاش بشناسی یقینی

یقین دانم چو مردان پیش بینی

اگر نقّاش بشناسی درونت

بریزد ناگهی اینجای خونت

اگر نقّاش بشناسی چو منصور

شوی در هر دوعالم دوست مشهور

اگر نقّاش بشناسی در اینجا

نمود جملگی کردی تو پیدا

اگر نقّاش اینجاگه بدانی

توئی ای بیدل اینجا حق عیانی

اگر نقّاش بشناسی فنا گرد

که تا آئی در اینجا صاحب درد

اگر نقّاش بشناسی تو درجان

بگوید رازهات اینجای پنهان

اگر نقّاش بشناسی تو در دل

گشاید مر ترا او راز مشکل

اگر نقّاش بشناسی خدا شو

بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو

اگر نقّاش بشناسی همانی

حقیقت مرخدای لامکانی

رموز جمله میگویم دمادم

ولیکن ماندهٔ در نقش عالم

نباشی و نبینی دید نقّاش

مکن اسرار اکنون بیش از این فاش

تو ای عطّار تا کی از نمودار

کنی اینجایگه مرفاش دلدار

چرا اینجا کنی مرفاش حق را

زنی اینجا اناالحق دید حق را

تو دیدی در یقین او رامعیّن

تو کردی راز کل اینجای روشن

معین گفتی اینجادیده دید

که دید اینجایگه یا خود که بشنید

یکی مرموز توحید عیانی

نبگشاید کسی و هم تودانی

تو بگشادی و شادی همچو مردان

نمود معنی تو ذات سبحان

بود اینجا و آنجا گه همانست

که گفتار تو در عین العیانست

عیانست آنچه میگوئی در اسرار

ولی کس می چه داند سرّ گفتار

اناالحق حجّت تحقیق داری

که از حق این زمان توفیق داری

ترا توفیق بخشیدند و معنی

تو داری مخزن اسرار و تقوی

بعین راستی در راستی تو

نمود عشق را آراستی تو

چو امر ذات پایانی ندارد

که هر دم صد هزاران دُر ببارد

از آن جوهر که دیدستی در اینجا

بسی دل آوری از گفت شیدا

حقیقت جوهر معنی تودیدی

در این قعرِ بحار جان رسیدی

دمادم میکنی نقّاش را فاش

دمادم می شوی در نقش نقّاش

بخواهد ریخت خونت ناگهانی

که اورا فاش کردی در معانی

بخواهد ریخت خونت دوست اینجا

بگرداند بمغزت پوست اینجا

بخواهد ریخت خونت همچو منصور

که در عالم توئی امروز مشهور

خراسان راتوئی امروز سردار

اگر آئی چو او اندر سرِ دار

دم کل میزنی در دمدمه تو

عجب افکندهٔ این زمزمه تو

دم عیسی تو داری در حقیقت

که بسپردی ره شرع و طریقت

دم عیسی تو داری در معانی

که میبخشی حیات جاودانی

دم عیسی تو داری در زمان باز

که گفتستی عیان اندر جهان باز

دم عیسی تو داری راز بیچون

حقیقت دم زدی در عین گردون

دم عیسی تو داری جان جانی

عجایب آشکارا و نهانی

دم عیسی تو زنی مرده ز زنده

کنی اینجایگه هستی بسنده

دمی کز جان جانان یافتستی

از آن در جزو و کل بشتافتستی

ترا زیبد که هستی سالک کل

شوی هم عاقبت تو هالک کل

ترا زیبد که گفتی راز اسرار

که جان کردی بروی دوست ایثار

ترا زیبد که بود یار دیدی

حقیقت در بصر دلدار دیدی

ترا زیبد که جانانی در اینجا

شدی تو درحقیقت دوست یکتا

ترا چون جوهر ذات و صفاتست

از آن معنی ترا آن در صفاتست

که یک چیز است جمله در نهانی

ولی بر هر صفت اینجامعانی

کند تقدیر یا تدبیر سازد

عیان ذات را تفسیر سازد

چو ذات کل ترا دادست مرداد

خدای پاک دائم این جهان باد

چو ذات پاکداری پاکدل باش

حقیقت بی نهاد آب و گل باش

توئی مرموز مردان حقیقت

سپردی اندر اینجاگه طریقت

توئی مرموز اسرار الهی

که بر اسرار معنی جمله شاهی

توئی مرموز سرّ جوهر ذات

که کردی آشکارا جوهر ذات

توئی مرموز اسرار حقیقی

که با روح القدس دائم رفیقی

توئی مرموز سرّ جمله اشیا

که پنهان میکنی امروز پیدا

تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق

ولی اسرار کل داری بتوفیق

بخواهد ریخت خونت ذات اینجا

که گفتستی تمامت سرّ یکتا

توئی یکتا در این عصر و زمانه

که خواهی ماند با من جاودانه

توی یکتای بی همتا فتادی

عجب در شور و در غوغا فتادی

در معنی ترا کردست حق باز

نمودستی حقیقت دید حق باز

در معنی برویت برگشادست

دل عشاق از تو جمله شادست

در معنی ز حیدر داری اینجا

که از اسرار او برداری اینجا

در معنی نگه میدار و خوشباش

که کردستی همه اسرارها فاش

تو داری ملک و معنی جاودانه

زدی تیر معانی برنشانه

زدی تیری بر این آماج اینجا

نمود خویش را در پیش اینجا

نهادستی و فارغ ازوجودت

که پیدا شد در اینجا بود بودت

ز بود حق ترا اسرار جمله

تو میبینی کنون اظهار جمله

تو داری سلطنت در خیل عشاق

فکندی دمدمه در کلّ آفاق

تو کردی فاش فاشی نزد هر کس

که میگوید یکی اللّه خود بس

از این گفتار بگذر یک نفس تو

چو داری در میان حق نفس تو

از این گفتارها کاینجاتو گفتی

دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی

تو برخور از نمود خویش اینجا

نمود خویش را در پیش اینجا

یقین بردار و در عین الیقین شو

حقیقت اوّلین و آخرین شو

چو اوّل اندر آخر یافتی باز

سوی اسرار کل بشتافتی باز

در آخر جوی اوّل ذات بیچون

که دیدستی خدا را بی چه و چون

خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات

شده واصل ابا تو جمله ذرّات

خدا را دیدهٔ اینجا نهانی

از او داری تو اسرار و معانی

چو اسرارست و مر چیز دگر نیست

در این اسرار جز حق راهبر نیست

ترا حق رهبرست و رهنمایست

در این اسرارها او جانفزایست

ترا حق رهبرست و جان جانست

درون جان تو عین العیانست

درون جان تو باغ بهشتست

که عین طینت تو حق سرشتست

درون جان تو راز الهی است

در اینجا بیشکی راز الهی است

درون را با برون هر دو یکی شد

خداگشت و نمودت بیشکی شد

از این دم که تو داری در حقیقت

مزن دم جزدمی اندر شریعت

در این اسرارها مردی کدامست

در اینجا صاحب دردی کدامست

ندیدم صاحب دردی در اینجا

که باشد او یقین مردی در اینجا

ندیدم هیچ همدردی در اینجا

که تا یابم یقین فردی در اینجا

مرا یک همدم پر درد باید

که همراهیم مرد مرد باید

در این ره هر که او صاحب قدم نیست

ره جانش باسرار قدم نیست

نمود درد مردان کیست مائیم

که اسرار عیانی مینمائیم

نمود درد مردانست عطّار

که او آمد حقیقت صاحب اسرار

بر او شد منکشف اسرار عشاق

که افتادست اندر جان ودل طاق

حقیقت یار دیدست اونهانی

از او میگوید این راز نهانی

که حق دیدم حقیقت حق شدم من

چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من

همه جویای ما و ما فنائیم

چنین در مانده در عین فنائیم

ز حق حق دیدم و اندر وصالم

نمیداند کسی اینجای حالم

مرا مقصود حق بد هم بدیدم

شدم واصل بکام دل رسیدم

مرا مقصود حق بُد از نمودار

که تاگردم ز خواب عقل بیدار

مرا مقصود بد جانان در اینجا

حقیقت فاش کرد اسرار اینجا

نمودم عاقبت سرّ نهانی

زدم دمدر عیان لامکانی

مکان را محو گردانید پیشم

نهاد او مرهمی بر جان ریشم

زمان را با زمین کلّی برانداخت

حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت

که جانانست و خود چیز دگر نیست

بجز او در دل و جان راهبر نیست

چو او همره بود همراه باشد

کسی باید کز این آگاه باشد

چو او رهبر بوددرعالم جان

همه پیدا کند مر راز پنهان

چو او رهبر بود عشاق از ایندست

کند ذرات را از دید خود مست

از او ره یافتم او رهبر جان

ورامیجستم و اندر برم جان

ازاو ره یافتم بسیار اینجا

از آن کردم بسی تکرار اینجا

از او شد منکشف عین العیانم

که بیشک من نمود جسم و جانم

از او شد فاش اسرار دل اینجا

حقیقت هست او گفتار اینجا

از او شد منکشف هر دوجهانم

از او دیدم یقین عین العیانم

منم امروز در نزدیک جانان

نمود هر دو عالم راز پنهان

منم امروز دم ازوی زده باز

یقین از پرده بیرون برزده راز

منم امروز صاحب درد آفاق

بمن روشن شده اسرار عشّاق

منم امروز جان و تن یکی حق

شده اینجایگه کل بیشکی حق

منم امروز واصل در زمانه

که بردم گوی معنی جاودانه

منم امروز واصل در نمودار

که کردم فاش اینجا سرّدلدار

منم امروز دم از کل زده پاک

برافکنده نمود آب با خاک

منم امروز سرّ لایزالی

عجائب جوهری بس لاابالی

رموز عشق بر من شد گشاده

ز بهر من همه معنی نهاده

یکی من یافتم اینجا حقیقت

ولیکن ره سپردم در شریعت

شریعت مر مرا بنمود اسرار

وز او شد راز من کلّی پدیدار

شریعت مر مرا آزاد کردست

ز غمهای جهانم شاد کردست

شریعت میکند تحقیق روشن

خدا میگوید این اسرار بر من

من اندر وی گُمم چون قطره در بحر

بکرده جملگی تریاک را زهر

من اندروی نهانم دائما اوست

مراهم مغز عشق و عقل با پوست

من آوردم طریقت عشقبازی

یقین بنمودم اینجا نی ببازی

من آوردم طریق جمله مردان

حقیقت فاش کردم جان جانان

من آوردم از اینسان شیوه عشق

ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق

بهرکس تاخورند اینجا از آن بار

که این شیوه به آید اندر اسرار

در ایثارم سخن قوّت گرفتست

که ذرّات دو عالم درگرفتست

نماندم عقل و هوش و صبر و آرام

که بنمودست خود رویم دلارام

نماند هیچ تا عاشق شدستم

ز دید عشق من لایق شدستم

ز جوهرهای معنی در بحارم

که دارم بیعدد من در شمارم

نصیب عام وخاص اینجا بدادم

که در اسرار اینجا داد دادم

منم اینجای داده داد جانها

شده امروز اندر عشق تنها

در این تنهائی و اندوه جانم

حقیقت درّ معنی میچکانم

در این دنیا نه غم دارم نه شادی

که دیدم جملگی مانند بادی

گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی

نه دعوی مینمایم این نه تقوی

منزّه از همه از جان جانان

شدستم درنمود ذات یکسان

نمودذاتم اینجا فاش گشته

نمود نقش من نقّاش گشته

چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم

نظر کردم بجز من کس نبودم

همه گفتار من سرّ اله است

ولی ذرّات از من عذر خواهست

نباشد هیچ خود بی راز اینجا

همه ذرات را پرداز اینجا

چو مرغ است و یقین پر باز دارند

چگونه خویشتن را بازدارند

همه ذرّات در خورشید انور

عیانی پای کوبانند یک سر

دو عالم غرق این نور است جاوید

چگونه من شوم زین راز امّید

دو عالم تابش خورشید دارد

دلم در سوی کل امید دارد

مرا امّید بر خورشید رویش

شوم کاینجا فتاده من بکویش

چو خورشید است اینجاگاه تابان

تمامت ذرّه رقصانندو تابان

همه در سوی خورشیدند ذرّه

شده اینجایگه بر خویش غرّه

نمیبینی تو مر خورشید اینجا

که چون عکس افکند در خانه تنها

بقدر روزنی اینجا نظر کن

دل خود زین معانی با خبر کن

همه ذرّات را بین پای کوبان

شده در رفتن اینجا گاه تابان

همه درگردش اندر سوی خورشید

که میدارند مانند تو امید

چگونه ناامید اینجابمانند

که پیدا گشته و آنگه نهانند

همه سوی ویاند اینجا حقیقت

حقیقت می سپارندش طریقت

شوند اینجایگه تا حضرت نور

اگرچه ره کنند اینجایگه دور

فتادست این ره اینجادور میدان

حقیقت ذرّهها را نور میدان

تمامت ره روان و سالکانند

در این درگاه جمله هالکانند

تمامت ره کنان درکوی معشوق

نهاده جمله سر در سوی معشوق

تمامت ره کنان در سوی دلدار

شده کل پایکوبان سوی دلدار

همه در راه و فارغ گشته از راه

برامیّدی که آید تا برِ شاه

همه در راه قدر خود ندانند

ولی چندی در اینجا باز دانند

همه در راه تادلدار یابند

چو مرغان سوی خانه میشتابند

همه در راه و فارغ ازتن خویش

همی بینند راه روشن خویش

بسوی نور کل گشته شتابان

گه تا ناگه ببینند روی جانان

سوی جنت شده شوریده و مست

شده فارغ همه ازنیست وز هست

امید جملگی خورشید آمد

همه رهشان چنین جاوید آمد

همه در سوی آن حضرت شتابند

که تا مرقوب آن حضرت بیابند

چوشان رقصی کنند اینجای در خویش

نمود جملگی برخیزد از پیش

بقدر خود کنند اینجایگه راه

ولی بینی تو این اسرار ناگاه

برخورشید آیند و بسوزند

چو شمعی هر یکی رخ برفروزند

بسوزند جملگی در حضرت خَور

شوند آنگاه سوی ذات رهبر

چوسوی ذات آیند از نهانی

شوندآنگه عیان اندر عیانی

نمیبینی که چون پروانه ناگاه

شوند از شمع اودیوانه ناگاه

چونور شمع بیند روشنائی

شود حیران از آن داغ جدائی

شود دیوانه سوی جمع آید

بنزد روشنی چون شمع آید

درآید پرزنان اینجای پرتاب

زند خود را بر آن شمع جهانتاب

ز عشق شمع او نابود گردد

زیانش جملگی با سود گردد

چنان خود را زند بر شمع زود او

که چون خورشید تابان برفزود او

نماند بال و پر اینجا شود گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

شود گم اندر او نور نهانی

که تا سرّ فنا را بازدانی

همه آفاق خورشید است و تو کور

چو چشمه میزنی جوش و عجب شور

چو دریا شو اگر دریا شوی تو

ز عشق دوست ناپروا شوی

چو دریا شو که دریای صفاتی

در اینجاگه عیانِ نور ذاتی

چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر

ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر

چو دریا شو تو اندر شور و مستی

که دُر داریّ و دریا میپرستی

چو دریا باشی تو دایم پر از شور

میندیش اندر اینجاگه شرو شور

چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو

بجز دیدار یار ازآن مجو تو

یکی جوهر در این بحر دل تست

که برتراز دوعالم مشکل تست

اگر آن جوهر آری هم بکف تو

زنی تیر مردای بر هدف تو

از آن جوهر ترا آمد شعاعی

درون دل ترا دارد وداعی

که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا

صدف بنمای بی ما و من اینجا

دریغا عمر همچون باد بگذشت

در این دریا بیک ره جمله پیوست

ولیکن جوهر اینجا باز دیدم

چو دریا یک زمانی آرمیدم

بآرام این همه جوهر ز دلدار

حقیقت یافتم ازدید دیدار

ایا دل جوهر ذات و صفاتی

در اینجاگه عجایب بی صفاتی

صفات ذات داری و جواهر

چنین دریافتی در عین خاطر

نظر داری سوی کون و مکان تو

یقین می باز بینی هر زمان تو

سوی دلدارنام تست دل هان

ممان اینجایگه در آب و گل هان

سوی دلداری و جان در بر تست

حقیقت یار اینجا رهبرتست

ترا دردی است آن در درد جانان

که داری از همه ذرات پنهان

ترادردیست همچون درد عشاق

نواها میزنی اینجا ز عشاق

ترادردیست ازدلدارمانده

که درمان وی آمد یار خوانده

ترا اندر بر خود ناگهانی

بدان میگویمت تاخوش بدانی

بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل

ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل

نهان خواهی شد ای دل تا بدانی

همی گویم ترا راز نهانی

نهان خواهی شد اینجاگاه در جان

شوی اینجا حقیقت جان جانان

نهان خواهی شدن ناگاه در خَود

که تا رسته شوی از نیک و ز بد

نهان خواهی شدن در کوی دلدار

که تا پیدا شوی در سوی دلدار

نهان خواهی شدن همچون چراغی

ترا خواهد بدن از حق فراغی

نهان خواهی شدن مانندخورشید

دگر آئی ز نور قدس جاوید

نهان خواهی شدن آنگه بمانی

بجز یکی سزد گر خود ندانی

نهان خواهی شدن در جوهر دوست

حقیقت مغز گشتت جملگی پوست

نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار

که بیرون آئیش از پنج وز چار

نهان خواهی شدن در بحر اعظم

نماند این دمت اینجا دمادم

نهان خواهی شدن مانند ماهی

که ناید هیچت اینجا از تباهی

دلاداری امیدی سوی جانان

بسی گردیدهٔ در کوی جانان

امیدی بسته بودی هم برآمد

غم و اندوه تو یکسر سرآمد

امیدی بسته بودی در طریقت

سپردی هم عیان راز شریعت

نمودت روی دلدارت چو از جام

طلب کن این زمان آخر سرانجام

سرانجامت ببین اینجا یقین باز

چو مردانِ جهان مر راه بین باز

رهت کردی و دروی چون رسیدی

رخ جانان در این منزل ندیدی

در این منزل همه ذرّات عالم

قدم اینجا نهادستت دمادم

در این منزل یقین اندر یقین است

کسی یابد که اینجا پیش بین است

ز من گر بینش این راز دانی

حقیقت دید این ره بازدانی

همه چون ذرّه و خورشید باشد

ولیکن رفتنش جاوید باشد

ترا جاوید در این راه کار است

که در این ره عجائب بیشمار است

ترا جاوید باید شد در این راه

که تاگردی از این منزل تو آگاه

ترا جاوید اینجاگاه ای دل

بباید ماند اندر راز مشکل

دریغا راه دور و عمر کوتاه

کز این اندیشهها استغفراللّه

از این اندیشه جز خون جگر نیست

در این دریا مرا راهی بدر نیست

از این اندیشه دلها غرق خونست

که میداند که سرّ کار چونست

از این اندیشه بس جانها برآمد

بسی حکم سلاطینان سرآمد

همه غرقاب در دریا بماندند

عجائب خوار و ناپروا بماندند

در این دریا شدند و غرقهٔ آز

که پیدا مینشد مر تختهٔ باز

در این دریا شمار هیچکس نیست

همه غرقند و کس فریادرس نیست

در تقریر کردن شیخ ابوسعید ابوالخیر در تمثیل بدریای معانی و گمشدن دروی مثال قطره فرماید

چنین گفت آن بزرگ پیر اعظم

پناه دین و سلطان معظم

بحق محبوب حق عین شریعت

سپهسالار دین شاه حقیقت

سلیمان سخن در منطق الطّیر

که آنکس بوسعید است و ابوالخیر

ابوالخیر است دائم خیر حق بود

که بُد اینجایگه دیدار معبود

یقین دریافت اسرار معانی

که او را بود کل صاحبقرانی

یقین ازنور حق بود او نمودار

ز شاهی داشت اینجا زینت و کار

همش دنیا همش عقبی فزون بود

حقیقت رهبران را رهنمون بود

همش گنج صور هم گنج معنی

ورا بود ای پسر از گنج تقوی

چنان رفعت که او اندر جهان دید

کسی دیگر بخواب آن کی توان دید

چنین گفت او که اندر کلّ احوال

نشان بی نشان جستم به سی سال

به سی سال اندر اینجا خوندل من

بخوردم بی نمود آب و گل من

حجابم یک شبی برخواست ازپیش

نگه کردم من اندر جوهر خویش

چو دیدم بحر جستم گم شدم من

چو یک قطره که در قلزم شدم من

نظر کردم درون و هم برونم

حقیقت حق بد اینجا رهنمونم

صفات خویشتن در ذات دیدم

نمود جسم ودل در ذات دیدم

درون کل نظر کردم من ازجان

چو دیدم در حقیقت راز پنهان

یکی دریای بی پایان بدم من

در آندریا عجب غرقه شدم من

نمود ذات دیدم در دل خود

فروماندم میان مشکل خود

عجائب حیرتم در دل فزون شد

ولیکن عشق با من رهنمون شد

دلا دربحر لارفتم ابی خود

ندیدم هیچ آنجا نیک هم بد

نظر کردم همه یکسان نمودم

که من خود در میان واقف نبودم

ندیدم غیر در دریای جانان

شدم از عشق ناپروای جانان

یکی دیدم در آنجاجمله اشیا

ز پنهانی شده در بحر پیدا

همه در بحر موجود ونبُد هیچ

ولیکن در نظر بُد نقش پرپیچ

همه گمگشته بود و حق شده فاش

بهر کسوت نموده روی نقّاش

ز آب بحربنگر هر چه بینی

بکن فهمی اگر صاحب یقینی

همه از آب دریاگشته پیدا

همه در آب حیرانند و شیدا

همه در آب بنگر رخ نموده

ببسته بُد گره خود برگشوده

همه در آب و هم اندر همه جان

نمود سرّخود در بحر جانان

بهر نوعی که میدیدم ز اسرار

نمود شاه بُد آنجا پدیدار

نمود شاه بُد نی غیر دیدم

همه در آب دریا سیر دیدم

همه در آب و فارغ گشته ازآب

فتاده جملگی اندر تب و تاب

همه در آب دریا وصل جویان

بسر در عشق او هر لحظه پویان

همه در بحر آب و گشته غرقاب

همه در آب و گشته طالب آب

صدف را جوهر او درنهادش

در این بحر عیانی داد دادش

صدف دُر داشت جوهر نیز بر سر

شده در راه او بی پا و بی سر

همه گویا دل و خامش دهانان

طلبکار آمده در نزد جانان

همه در آب هم او را طلبکار

زهی قدرت زهی صنع جهاندار

طلبکارند چون جمله بدانی

تو نیز اینجایگه راز نهانی

طلبکارند و آب و جمله جانست

که همچون دوست بی نقش و نشانست

نشان دارند کل در بینشانی

همی جویند حیات جاودانی

تو چون ایشان میان آب غرقی

ولی اینجایگه در دید فرقی

بسی فرقست ازمه تا بماهی

ولی یکسانست نزدیک الهی

بسی فرقست اینجا چون ببینی

ولیکن حق زجمله برگزینی

همه یکرنگ دان در عین دریا

که در دریا شدند این جمله پیدا

ز هر دواصل دارند و وطن آب

ولیکن این معانی زود دریاب

تفاوت از سلوک و خلوت افتاد

که جوهر در صدف سر داد بر باد

بخلوت صبر کرد و شاد بنشست

ز جمله فارغ و آزاد بنشست

سکون کرد و ز ذات کل عیان شد

پس آنگه لایق هر شایگان شد

ببین تا لاجرم اینجا بهایش

چگونه هست مر نور لقایش

فروغش روشنی دل فزاید

شب تاریک ظلمت در رُباید

ز نورست و حقیقت نور باشد

به پیش سالکان مشهور باشد

دُر ارچه اصل آبست هم بغایت

بود از این و آن فرقی تفاوت

تفاوت آمدست اینجای از اصل

ز اصل اینجا بیابی ناگهی وصل

در این دریا توئی اینجا صدف وار

دهان بر بسته و بنشسته ناچار

در این بحر فنا بر بن نشسته

دهان خویش از حسرت ببسته

یکی جوهر درون سینه داری

چو ایشان نیز تو گنجینه داری

عجایب جوهری داری تو نادان

نمیدانی ترا از این چه تاوان

عجائب جوهری داری شب افروز

که شب گردد ز تاب نور آن سوز

عجائب جوهری شاهانه داری

ولیکن در صدف دُردانه داری

ترا این جوهر از هر دو جهان است

درونش جوهری دیگر نهان است

اگر این جوهر اینجا یافتی باز

ترا باشد از آن تمکین و اعزاز

اگر بی جوهر اینجاگه بمانی

چو ماهیدر بُن این چه بمانی

طلب کن جوهر این ذات اینجا

مشو غرقه چنین در عین دریا

طلب کن جوهر بیچون ببین ذات

نمود عین گردون بین در ذات

از این دُرهای معنی زود بگزین

درون هر یکی یک جوهری بین

چنین مستغرق دریا شدستی

که از بودت تو ناپروا شدستی

دمی زین بحر کن آخر نظاره

که اینجا جوهری اندر کناره

شده پیدا صدف با اوست مرده

به پیشِ عینِ جوهر جان سپرده

سپرده جان ودیده روی جوهر

نمود عشق گشته ناگهی دَر

هلاکیّت فتاده مر صدف وار

تو از آن جوهر اینجاگه بکف آر

چو جوهر یافتی بنگر شعاعش

نمود جسم و جان کن بس وداعش

کجا یابی تو اینجا جوهر ذات

که سرگردانی اندر بحر ذرّات

تو در بحریّ و جوهر مینجوئی

بیان چند زر تا چند گوئی

جواهر جوی از دریایِ معنی

اگر هستی ز دل دارای معنی

جواهر جوی همچون پادشاهان

چو جوهر یافتی برگو چو شاهان

خوشا آندم که جوهر باز بینی

وزان هم عزت اندر ناز بینی

ترا جوهر درون جسم و جانست

کنون از چشم صورتگر نهانست

نهانست این همه درجوهر ذات

خروشانند اینجا جمله ذرّات

طلبکارند او را جمله اینجا

بماند جملگی سرگشته اینجا

همه جویای جوهر در همه درج

نمیدانند این جوهر ورا ارج

نداند ارج این جوهر مگر آن

که دریابد حقیقت جان جانان

در خطاب کردن با روح القدس و فضایل آن گفتن و عجز و مسکینی آوردن و تسلیم شدن در همه احوال فرماید

الا ای جوهر قدسّی یکتای

زمانی زین صدف هین روی بنمای

صدف بشکن همه جوهر برون ریز

عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز

تو داری در صدف جوهر یقین باز

بده تا باز بینم عزّت و ناز

منم شاه و مرا اینست جوهر

صدف زین بحر بیرون آر و بگذر

هم اینجامرده شو تا زنده مانی

بیابی تو حیاتِ جاودانی

هم اینجا مرده شو تا در حیاتت

یکی جوئی ز جوهر بی نهایت

منم جویای تو تو مرده ماندی

عجب مانند من افسرده ماندی

زمانی در دلی یکی نمائی

دگر یکبارگی دل میربائی

زمانی اندر این دریا نشینی

ز بهر آنکه تا غیری نبینی

زمانی واقفی بر کلّ اسرار

که تا مکشوف کل آری پدیدار

زمانی در زمین ودر زمانی

عجب افتاده بی جا و مکانی

نه درکونین نه در کنجی زمانی

نداری در مکان هم آشیانی

نداری جای جمله جای آنست

تمامت مسکن و ماوای آنست

طلبکار تواند افلاک و انجم

تو از جمله شده در جملگی گم

یکی داری حقیقت نور ذاتی

یقین میدانم اکنون بی صفاتی

صفاتی چون کنم چون نور باشی

درون جزو و کل منظور باشی

همه جویای تو تو در میانه

ولی باشی حقیقت جاودانه

همه زنده بتو تو نور جمله

حقیقت مر توئی منظور جمله

صفاتت برتر ازکون و مکانست

نمود ذات تو کل کُن فکانست

صفاتِ حق تو داری در طبایع

مکن بیچاره را اینجای ضایع

تو بستی نقش هستی دید نقّاش

تو کردستی چنین اسرارها فاش

تو کردی جمله پیدا نیز پنهان

کنی در عاقبت در نزد جانان

توئی اصل و چرا در فرع هستی

از ایرادرنمود شرع هستی

بتو پیداست اشیا جمله پیدا

توئی در دیدهٔ جانها هویدا

بتو پیداست جان و دل حقیقت

سپردستی همی راه شریعت

بتو پیداست سرّ لامکانی

گمانی بردهام تو جانِ جانی

چو در عهد تو اینجا پایدارم

شدم تسلیم و اکنون کن به دارم

چو درعهد تو ام پیدا شده من

ز نور تو چنین یکتا شده من

بتو میبینم اینجاجان دیدار

به جان هستم ترا اینجا خریدار

بتو میبینم آفاق جهانم

بتو زنده شده جان و روانم

تو خود اصل تمام کایناتی

حقیقت در عیان نور ذاتی

مرا بنمای آن دیدار اینجا

نمود خویش با دیدار اینجا

ز عشقت سوختم چون موم در شمع

همه چشمم همه عشقم همه شمع

چه میگوئی دمی آخر بگو تو

بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو

چه میگوئی که جمله گوش گشتم

نهاد عقلم و بیهوش گشتم

شدم خاموش و دیدم ابتدایت

شدم بیهوش و دیدم انتهایت

بدیدم جملگی ازتو پدیدار

شدستی جان مستم را خریدار

ندارم بیش جانی آن ترا باد

مگر ما را کنی از خویش باد

ندارم هیچ وجمله از تو دارم

چو دارم روی تو من غم ندارم

ندارم هیچ جز دیدارت ای جان

چرا هستی ز خویش خویش پنهان

جهانی رخ نمودی این چه حالست

ندانم این وبالم یا وصالست

وصالم روی بنمود است ازتو

که ره در جمله بگشودست ازتو

تو جانی لیک جانان هم تو داری

گُهر در حقهٔ مرجان توداری

زهی دیدار تو نور مه و خور

کجا باشد چو من اینجای در خور

کمالت برتر است از عقل و ادراک

عجایب جوهری هستی خطرناک

درون پرده در پرده سرائی

بهر نوعی که میخواهی سرائی

درون پرده و پرده دریده

کمال خویشتن هم خویش دیده

درون پردهٔ پرده برانداز

مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار

درون پردهٔ پرده بسوزان

مر از نور خود کل بر فروزان

یقین اینجا ترا بشناختم من

نمود خویش در تو باختم من

یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق

تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق

یقین دیدم توئی جان و جهانم

ز تو مر راز پیدا و نهانم

شدستم از غمت شیدا و مجنون

که یکسانی بهر لحظه دگرگون

توئی اینجان من هم یک صفت باش

ز دید خویشتن نی بر صفت باش

تمامت کاملان لال تو باشند

ز نور تو عیان حال تو باشند

همه عشاق سرگردان بودت

عجایبها ز خود برساختستی

چه شور است که میانداختستی

طلبکارند دائم در وجودت

چه شور است این یقین با من بگو باز

که کردستی ابا من جنگ آغاز

تمامت کُشتی و در خون فکندی

ز پرده جملگی بیرون فکندی

تمامت پردهٔ عالم دریدی

ز اوّل پردهٔ آدم دریدی

تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان

مکن پیدا بکس این راز پنهان

همه جانها فدای روی توباد

همه تنها چو خاک کوی تو باد

زهی ملک جهان داری که داری

دریغا از وفا رحمی نداری

نداری هیچ رحمی من چگویم

که سرگردان تو مانند گویم

بکن رحمی مرا آخر مکش دوست

چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست

ولی خوئی خوشت اینست جانا

مگر با جملهات کین است جانا

ترا مهراست کشتن کین نباشد

که کس را اینچنین آئین نباشد

ترا مهرست با جمله نهانی

که کشتن باشد اینجا زندگانی

ترا این بیوفائی کل وفایست

بر هر کس مر این جرم و جفایست

یقین در کشتن اینجا زندگانیست

بر عشاق این راز نهانیست

بر من خوب آمد عشق ناچار

بکن این بندهٔ خود را تو بردار

همه جانها ز بهر تو نثارست

همه دلها ستاده زیر دارست

همه محکوم فرمان تو باشیم

سزد با چون توئی ما خود نباشیم

همه درماندهایم و زارومجروح

تو هستی جملگی را قوت و روح

همه در نور تو نابود بودیم

زیانی نیست جمله سود بودیم

همه در تو گمیم و هم عیانیم

بتو پیدا شده اندر جهانیم

تو بنمودی جمال و میربائی

کنون دانیم چون باشد خدائی

خدائی نیست اندر نزد معنی

نه این سر دارد اینجانیز دعوی

ولی درد دلم باتو بگویم

طبیبم چون توئی درمان نجویم

تو این درد مرادرمان کن ای جان

مر این دشوار من آسان کن ای جان

تو دردی هم تو خواهی کرد درمان

تو جانی هم تو خواهی گشت جانان

تو دردی هم تو درمانی یقینم

تو جانی نیز جانانی یقینم

شده معلوم کاینجا هم تو بودی

نمود خود مرا اینجا نمودی

نمود خود نمودی ای دل و جان

ز پیدائی نخواهی گشت پنهان

تمامت عاشقانت بنده گشته

ز نورت جملگی تابنده گشته

تمامت مست و حیرانند جانا

بروز و شب تو میخوانند جانا

درون جانِ جمله گفتگوئی

بمعنی و به صورت بس نکوئی

ز حسنِ خویش برخوردار خویشی

ز فیض نور در اسرار خویشی

کمالی جمله و نقصان نداری

وجود جملهٔ فرمان تو داری

تو گویائی تو بینائی تو جانی

تو اسرار همه عشّاق دانی

زهی نورت ربوده مسکن دل

عیان کرده نمود گلشن دل

زهی نورت همه عالم گرفته

از آن یک پرتوی آدم گرفته

نهان در جانی و جایت نهانست

به چشمم ذات تو عین العیانست

ز تو گویا شدم ای جان جانم

بکُش آخر وز اینجاوارهانم

مرا چون آرزوی کشتن آمد

نه همچون دیگران برگشتن آمد

مرا از بهر کشتن آوریدی

بدینسانم ز جمله برگزیدی

بکش زیرا که تسلیم تو گشتم

یقین من فارغ از بیم تو گشتم

منم تسلیم و حیران اندر این راه

ترا من میشناسم شاه خرگاه

مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی

برآور تا شوم در عشق راضی

منم تسلیم تو از بهر کشتن

دمی از دیدنت اینجا بگشتن

توئی جان جهان و دید اسرار

مرا چندین در این دنیا میآزار

تو ای جان جهان تا چند خواری

کنی برمن منم بر پایداری

چنین من پایدار و پایدارت

همی بینم جهانی آشکارت

جفا بر من کنی تو آشکاره

بآخر کرد خواهی پاره پاره

مرا اینجا یقین میدانم ای جان

که برگویم این اسرار جانان

من اینجا درگمان و در یقینم

اگرچه راز تو از پیش بینم

بوقتی کاین طلسم آواره باشد

وجودم لخت لخت و پاره باشد

من آن دم گویم اسرار معانی

کنونم کُش که زارم میتوانی

ز بهر کشتن اینجا من بزادم

چو اکنون تن بتسلیمی نهادم

چه باشد جان هزاران جان چه باشد

که این مشکین کمان تو که باشد

بهردم صد هزاران جان شیرین

فدای رویت ای دلدار شیرین

توئی کاندر نهاد جمله فردی

نکرده هیچ کس آنچه تو کردی

لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان

که دیدار تو آمد درد درمان

بکن درمان من تا جان دهم باز

ز عین جسم خود پنهان دهم باز

بکن جانم قبول ای جان جان تو

بکش عطّار ای جان رایگان تو

تو میدانی که همچون او نیابی

جز این خواهی که کُشته او نیابی

بکُش ای جان ودیگر زندهام کن

منم بنده بخود پایندهام کن

چو قتل من بدست تست جانا

از آن جانم زهستی جست جانا

چو کردی نیست آنکه هست باشم

که خود من از وصالت مست باشم

ز جام تست این مستی که دارم

ز دید تست این هستی که دارم

ز شور تست اینجا شورش جان

که پیدا میکند هر لحظه طوفان

ز جام تست این هستی دمادم

مرا دادی تو این هستی دمادم

دمادم جامت اینجا نوش دارم

از آن این حلقهات در گوش دارم

شدم حلقه بگوشت همچو عشاق

زدم هر لحظه کوس عشق را طاق

خروشم بر فلک دارد ملک گوش

نخواهم کرد من نامت فراموش

فراموش نگردد ای دل و دین

توئی در جان و دل هم جان شیرین

فراموشم نگردد مهر مهرت

که دیدستم دمی اعیان چهرت

ز مهرت مهر دارم همچنان من

زنم در مهر جانت کوس جان من

دمی تا در بدن دارم تو بینم

بجز تو هیچ دیگر مینبینم

بجز تو هیچ چیزی در خیالم

نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم

بجز تو میندانم ای دلارام

که بی تو خود ندارد این دل آرام

دلارامی و هم آرام جانی

کنون راز من اینجاگه بدانی

چنین با من جفا داری مرا هان

از این اندوه زودم دوست برهان

دمی نه مرهمی بر جان عطّار

که هم دردی و هم درمان عطّار

ترا دریافت قصّه هست باقی

اگر جامی دهی اینجای ساقی

بده جامی و جانم زودبستان

که بیرویت نخواهم باغ و بستان

بده جامی که خرقه هست زنّار

بسوزم این زمانش در تف نار

بده جامی که تا جان برفشانم

که از دریای تو گوهر فشانم

بده جامی که جانم مست رویت

شد اکنون میزند او های و هویت

بده جامی که جانم مست ماندست

ز بهر جان توپابست ماندست

بده جامی اگرچه هست هستم

بیک جامی دگر ای دوست رستم

بگیر از پایم آنگاهی درآور

مرا این است اگر داری تو باور

که من خود در برت جانا که باشم

چو تو هستی بگو تا من چه باشم

خراباتی شدم اندر خرابات

خراباتی منم اکنون مناجات

کجادرگنجدم سالوس اینجا

نگیرد مکر و هم افسوس اینجا

مرا جام میت فانی نمودست

بیک ره مرمرا از خود ربودست

ندانم تو منی یا من توام جان

از آن شیوه زنی اینجای دستان

تو مائی من توام اکنون تو دانی

تو میدانی که اسرار جهانی

توئی اکنون من اینجا نیستم جان

بگو کاین جایگه برچیستم جان

تو هستی در من و من خود نیم دوست

چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست

مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب

شده بیهوش اندر عین غرقاب

درخواب دیدن عاشق که گوش معشوق بدست گرفته و از خواب بیدار شدن و گوش خود را در دست خود دیدن فرماید

چنان مدهوش عشق اندر فنا بود

که گوئی آن زمان عین لقا بود

شده درخواب و خاموش اوفتاده

چو مستان سخت بیهوش اوفتاده

مگر معشوق او در خواب میدید

درون خویشتن مهتاب میدید

که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود

که گوئی آن زمان عین لقا بود

چنان صاحب جمالی دید آنجا

که وصفش مینگنجد آن دلارا

جمالش فتنه و عشاق آفاق

بخوبی و ملاحت در جهان طاق

لب لعلش نبات و قند و شکّر

رخش تابان مثال ماه انور

نظر کرد وجمالش دید در خواب

گرفتش گوش آن مه را باشتاب

بجست ازخواب و گفت ای جان کجائی

نمود خود تو ما را مینمائی

چگونت یافتم ای جان جانم

کنون در دست خود عین العیانم

گرفته گوش تو بینم بتحقیق

زهی اسرار ما از عز و توفیق

نظر کرد و بدستش گوش خود دید

ز شرم خویشتن آنجا بخندید

گمان برد او در اینجاگه نهانی

درونِ جان و دل گفت از نهانی

تو دانی تونمودی تو ربودی

تو گفتی در حقیقت تو شنودی

ندانستم ولی دانستم اینجا

ترا من گوش نتوانستم اینجا

گرفتم گوش تو تا گوش دارم

کجایارم که گوشت گوش دارم

ولی دانستم ای پیدا و پنهان

که این مشکل بَرِ من هست آسان

تو بودی و من ای خوش خفته در خواب

مرا بنمودهٔاینجا تک و تاب

چگویم صاحبِ حسن و جمالی

منم نقصان تو درعین کمالی

نمودی و ربودی جان زپیشم

نمک افکندهٔ اینجا بریشم

رموز تو دراینجاگه گشاید

مرا اینجایگه جز تو نشاید

دگر من از کجا جویم جمالت

که یک دم شاد گردم از وصالت

وصالت بود و شد عین فراقم

کنون دل پر ز درد و اشتیاقم

جگر خونست دیگر روی بنمای

گره تو بستهٔ و هم تو بگشای

دریغا من تو بودم یا تو مائی

درون خواب رویم مینمائی

به بیداری ترا بینم در اینجا

یقین مهر تو بگزیدم در اینجا

همت بیدار دیدم جاودانی

اگرچه ازدو چشم من نهانی

نهانی لیک پیدائی همیشه

نه درجانی نه برجائی همیشه

تو در خوابی و دنیا همچو خوابست

یقین عمر تو اینجا در شتابست

شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل

که بنماید ترا این راز مشکل

در این خواب خراب آباد دنیا

ندیدی هیچ اینجا روی مولی

اگر معشوق اینجا رخ نماید

ترا از عقل و جان کلّی رباید

ندانی تا که بُد این بی دل مست

تو گوش که گرفتی زود بردست

ترا گوشست در دستت گرفته

بیکره عقل و آرامت گرفته

نمیبینی دو چشم آخر تو دلدار

که تا چشم افکنی بر روی دلدار

ترا دلدار اینجا رخ نمودست

عیان عقل اینجا در ربود است

تو اندر خواب غفلت او بدیدی

چنین مست و خرابی آرمیدی

نمیبینی ورا بنمایدت روی

ولیکن نقش میبازد دگرسوی

بجز دیدار حق درخود مبین تو

که هستی صاحب عین الیقین تو

گهر دیدی و مینشناختی باز

بهرزه آن گهر انداختی باز

چویار امروز با تست و تو اوئی

در این معنی که من گفتم چگوئی

رخت بنمود او را میشناسی

وگر نشناسیش تو ناشناسی

ورا بشناس اندر پردهٔ دل

طلب کن یک زمان گم کردهٔ دل

نه یارت در برست و رهبرت اوست

در اینجاگاه کلی غمخورت اوست

غم او خور که او از تست روشن

نموده اندر اینجا هفت گلشن

چنین آسان و تو دشوار داری

عزیزی خویشتن را خوار داری

مشو خوار جهان جان را خبر کن

برویش اندر اینجاگه نظر کن

نظر کن تا ببینی زود رویش

طلب کن در نهادِ های و هویش

قفس داده قفس را روح داده

مقام سنّت اندر دل نهاده

دریغا جان تست و جان شده لال

نمییابی دریغا تا کی این حال

توان گفتن بجز تو تابدانی

که او شاهست و کرده پاسبانی

ترا او بنده و تو بندهٔ او

سرت در پیش اوافکندهٔ او

نمیخواهم که گویم آشکاره

دلی خواهم که سازم پاره پاره

وجود خویشتن در نزد دلدار

که کردم راز او اینجای اظهار

از آن نکته بسی اسرار دانم

همی ترسم که تا رمزی بدانم

نمیبینم یکی همدم در اینجا

که باشد مرمرا محرم در اینجا

نمییابم در اینجا وصل ای دل

که با او برگشایم رازمشکل

نمیبینم یکی صادق چگویم

که دیری هست تا در جستجویم

نمیبینم یکی همدرد جانی

که برگویم یکی راز نهانی

همه در غفلتند و رفته در خواب

در این دریا شده کلّی بغرقاب

چنین در غفلت اینجاگاه مستند

که گویا نیستند و نیز هستند

چنان مستند اندر خواب رفته

که ایشان را همه طوفان گرفته

در این طوفان کجا گردند بیدار

و زین مستی کجا گردند هشیار

در این طوفان دل جمله خرابست

گرفته پیش و پس گرداب آبست

ز خواب اینجا اگر بیدار آیم

که با وی پاسخی اینجا گذارم

بگویم راز با دیوار اینجا

همه از رمز پر اسرار اینجا

به از دیوار اینجاکس ندانم

که با وی دمبدم رازی برانم

که دیوار است دانم رازدار او

که خاکت را نموده کردگار او

بود اورازدار عاشقان هم

که دارد سرّ راز جان جان هم

چو بادیوار گوئی سرّ اسرار

زبان خود در آن ساعت نگهدار

نگهدار ای برادر هم نهانت

که گوشی دارد و گوید بیانت

دلا خاموش چون همدم نداری

تو این عمرت بضایع میگذاری

چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا

همی گردی ز حیرت جای بر جا

خبرداری که اکنون دوست با تست

درون مغز نقش و پوست با تست

خبرداری که جانان در درونت

گرفته هم درون و هم برونت

خبرداری که او پرده نشین است

کسی داند که با او همنشین است

خبرداری که بنمودست رخسار

ولیکن از لطافت ناپدیدار

خبرداری که کردت واصل اینجا

مراد دل نکردست حاصل اینجا

خبرداری که جانت در ربودست

خود اینجاگاه در گفت و شنودست

خبرداری که میگوید دمادم

رموز عشق خود اینجا دمادم

خبرداری که او جان جهانست

ولی از دیدهٔ عقلت نهانست

خبرداری خبر ای بیخبر هان

که داری یار اینک در نظر هان

خبرداری که اودارد دل و تن

نموده رخ در این آئینه روشن

خبرداری که درگفتار ت او بود

یقین اسرار گفت و خویش بشنود

خبرداری که اندر دیده بیناست

درون جان ودل رویت تواناست

درونت با برون هر دو گرفتست

تنت یکبارگی اینجا نهفتست

درونت با برون در ذات او بین

وجودت جملگی در ذات او بین

چنان عاشق شدست اینجا ترا یار

که جز تو درنمیگنجد ز اغیار

چنان عاشق شدست اینجا ترا او

که در تو ابتدا در انتها او

چنانت دوست میدارد یقین دوست

که مغزت کرد اینجاگاه او پوست

چنانت دوست میدارد عیانی

که میگوید ترا راز نهانی

بجانت دوست میدارد یقین تو

که کردت اوّلین و آخرین تو

نموده ذات کل اندر صفاتت

عیان کرده در اینجا بود ذاتت

ترا ازخویشتن پیدا نمودست

رموز مشکلت کلی گشودست

چنان عاشق شده اینجا بتحقیق

که میبخشد ترا اسرار توفیق

تو هستی بیخبر گویای اسرار

نمیبینی حقیقت روی دلدار

تو هستی بیخبر در بی نشانی

نمییابی ورا اندر نهانی

تو هستی بیخبر دریاب دلدار

حجاب آخر ز پیش خویش بردار

ببین رخسار همچون ماه رخشان

درون پردهٔ دل گشته تابان

ببین رخسار او اینجا چو خورشید

که داری در کنار خویش امّید

ببین رخسار او چون مشتری تو

اگر هستی بجانت مشتری تو

ترا بنمود اینجاگاه خود او

نشسته فارغش ازنیک و بد او

تو سرگردان چرا هرجا دوانی

نظر کن یک دمی گر کاردانی

تو سرگردان مشو با خویشتن باش

بر او بیحجاب جان و تن باش

نظر کن آنچه پنهان بود از کل

بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل

درونت با برون هر دو یکی ساز

حجاب آخرز پیش دل برانداز

جمال او نظر کن تا ببینی

اگر مرد رهی این راز بینی

تو همچون دیگران مغرور و مستی

بروز و شب چنین بت میپرستی

از این بت هیچ ناید مر ترا هان

بگو تا چند بای دیر رهبان

کنون از بت پرستی خود تو برهان

از این بت هیچ ناید این یقین دان

تو در دیری و مر بت میپرستی

کنون اندر شراب شرک مستی

بت تو صورت تو گشته ترسا

درون دیر صورت راهب آسا

چو ابراهیم باش و بشکن آن بُت

که آمدنزد عاشق مر تن آن بت

همه مردان بُت خود را شکستند

ز دست صورت اینجاگه برستند

بکردند دیر صورت جمله ویران

از این بیشه شده بیرون چو شیران

دوعالم عاشق آسا صید کردند

زمین را با زمان در قید کردند

بیکره باطن خود را چو ظاهر

یکی کردند در تُبْلَی السّرائر

یکی کردند اینجا جسم با جان

شدند ایشان ز دید خویش پنهان

یکی گشتند از عین دو بینی

برون رفتند در صاحب یقینی

چو ایشان در یکی اینجا قدم زن

وجود جان ودل را در عدم زن

تو همچون ذات ایشانی بمعنی

ولی در باطن تو نیست تقوی

بتقوی این چنین دانی بکردن

از این میدان کل گوئی ببردن

بتقوی باطنت گر پاک داری

مر این معنی بدانی که سواری

بتقوی مرکب معنی برانی

بموئی اندر این ره مینمائی

بموئی گر بمانی خسته باشی

چو دزدان دائما بر بسته باشی

از این زندان خلاصی بخش خود را

وجود خویشتن گردان اَحَد را

چرا در بند خود ماندی گرفتار

دمادم میکنی بر خویش آزار

چنین صورت که میبینی تو روشن

ورای صورت خود هفت گلشن

از این گلشن نظر گاه دلِ تست

ولی صورت در اینجا مشکل تست

تو مرغ جان خود پرواز کل ده

یقین اینجا ورا تو ساز کل ده

بمعنی صورت خود جان جان کن

نهادت در همه اشیا نهان کن

بگرد قبة افلاک برگرد

برافشان خویشتن را پاک از این گرد

زمین را با زمان هر دو یکی ساز

دمادم مرغ جان آور به پرواز

قدم بیرون نه از این آستان تو

اگر مرد رهی اینجا نهان تو

حجابت مستی است و بت پرستی

از این چنبر برون یک دم نرستی

از این نه طاق و هفت انجم گذر کن

بذات پاک روحانی نظر کن

ترا دانست اینجا حاصل ای دل

چرا خود رانکردی واصل ای دل

ترا ذاتست حاصل اندر اینجا

دو بینی میکنی هستی تو شیدا

از این نه چار طاق برستاده

بتو نرسد مگر لختی نظاره

نظاره میکنی دم دم در او تو

فرو رفته در او هم تو بتو تو

نداری زهره اندر دید بالا

که داری بر تفرّج عین آلا

درون پردهٔ در پرده سازی

تماشا میکنی اینجا ببازی

درون پرده گلشن هست بسیار

سر و پایش در اینجا ناپدیدار

در این گلشن که گلهایش ستارست

چو بیکاران نصیب ما نظارست

نظاره بیش نبود هیچکس را

جز این سیرت در صورت تو بس را

یکی سیری اگر بیرون این است

کسی داند که اینجا پیش بین است

یکی سیری که این سیر جهانتاب

از آن نورست این معنی تو دریاب

چو تو این سیر اینجا مینبینی

کجا در اصل کل صاحب یقینی

یقین گر باشدت این را بدانی

نمود عشق اینجا باز دانی

ترا گر آن شود اینجای مکشوف

یقین دانی که هستی جمله مکشوف

تو موصوفی ولی نه آگهی تو

که چون سالک فتاده در رهی تو

بوقتی کاین سلوک اینجا نماند

یکی گردد کسی کاین را بداند

شود واصل ولی اینجا بتحقیق

یکی بیند جمال جان ز توفیق

ولیکن تا تو در عین نمائی

کجامرد وصولی و لقائی

تر این گلشن اینجاگه خوش آید

از آن اصلت ز باد و آتش آمد

نمود ذات و خاکت گو مگردان

بماندی در جمال خویش حیران

تو حیرانی و حیران حق نبیند

کجادانی کسی کاین سرّ ببیند

تو حیرانی و افتاده چنین خوار

کجا راهی بری در عین اسرار

ترا جز این کواکب درسموات

نیامد در نظر دوری از این ذات

نظاره کن در اینجا گر خموشی

بگو تا چند در هر گونه جوشی

همه همچون تو در خورشید اشیا

ز پنهانی شده اینجای پیدا

نظاره کن ترا با این چکارست

که صنع لامکانی بیشمارست

نظاره کن زبان درکش تو خاموش

مشو چندین بهر چیزی بمخروش

در این دریای پر جوهر نظاره

کن اینجا دم بدم کش نیست چاره

در این دریای پر جوهر باعزاز

اگر مرد رهی دمدم در انداز

طلب میکن در این زندان خداوند

که بیرونت کند ناگه از این بند

تو در زندان و بام او پر از نور

تو افتاده چنین در شیب از دور

تو زندانی و بامش جمله گلشن

تو افتاده چنین اندر نشیمن

بجز نظاّرگی اینجا نداری

که جز جان و دلِ شیدا نداری

در نگاه کردن درویش در کواکب و پاسخ دادن ایشان در اسرار نهانی و طلب کردن مقصود فرماید

مگر میکرد درویشی نگاهی

در این دریای پر دُرّ الهی

کواکب دید جمله در شب افروز

که شب از نور ایشان بود چون روز

تو گفتی اختران استادهاندی

زبان با خاکیان بگشاده چندی

که هان ای عاقلان هشیار باشید

در این درگاه شب بیدار باشید

چرا چندین سر اندر خواب دارید

که تا روز قیامت خواب دارید

دل دوریش بیدل در نظاره

ز چشمش درفشان شد بر ستاره

خوشش آمد سپهر کوژ رفتار

زبان بگشاد چون بلبل بگفتار

که یارب بام زندانت چنین است

که گوئی چون نگارستان چین است

ندانم غیر زندانت چسانست

که زندان تو باری بوستانست

تمامت گلشن است ونور اسرار

ولیکن تا سر کل ناپدیدار

همه نور است و عین ذات دانم

ترا چون مصحف آیات دانم

جمال تست اینجا نور تابان

شدم اندر جمال دوست حیران

چگونه من چنین حیران نباشم

ز شوقت جان ودل گریان نباشم

ز سر تا پای نوری و حضوری

ز نزدیکی که هستی دور دوری

تو نزدیکی و با من در میانی

نموده رخ در آیینه نهانی

سمواتی ولیکن عکس ذاتی

شده اعیان صفات اندر صفاتی

چنین فیضی و نوری که تو داری

بهر لحظه که بر عالم بباری

تو جانبخشی و سر تاسر شده ذات

ز نور تست اینجا جمله ذرّات

خوشم میآید اینجادیدن تو

شدم حیران در این گردیدن تو

چنین گردان شده صوفی چرائی

از ایراپای تا سر در صفائی

ز شوق حضرتی حیران و هم مست

ز اوّل تا بآخر گردشی هست

در این گردش که هستی شوق داری

ز نور فیض و رحمت ذوق داری

در این دم ینزل اللّه است تحقیق

مرا اینجا نصیبی بخش و توفیق

در این دم ینزل اللّه است گر اوست

حقیقت مغز گردان مر مرا پوست

در این دم ینزل اللّه است از ذات

مراکن زنده دل با جمله ذرّات

در این دم ینزل اللّه است یکتا

مرا از نور خودگردان تو یکتا

در این دم ینزل اللّه است حاصل

مرا گردان ز یاد دوست واصل

تو آن نوری که هستی اصل اوّل

چرا داری نمود خود معطّل

تو آن نوری که در عین دخانی

تمامت فیض و فضل جاودانی

تو آن نوری که از تو گشت پیدا

سراسرکردهٔ مر اسم اشیاء

ترا پیوسته میبینم اباذات

سراسر عین قرآنست و آیات

ترا پیوسته میبینم ابا حق

توئی جان جهان و نور مطلق

ترا پیوسته میبینم در آن نور

توئی در ذات کل افتاده منشور

تو جان بخشی همه ذرّات عالم

که ریزان کردهٔنورت دمادم

تو جان بخشی و جانان دیدهٔ تو

بسی در عشق او گردیدهٔ تو

تو جان بخشی ودیدستی رخ یار

مرا از دید خود ضایع بمگذار

تو جان بخشی و جانم زنده گردان

مرا چون نور خود تابنده گردان

تو جان بخشی و هستی آیت دوست

ترا دانم در اینجا مغز و هم پوست

ز بود تو چو من نابود بودم

کنون اعیان تو اینجا نمودم

در این شب مرمرا مقصود حاصل

کن اینجا تا شوم از دوست واصل

در این شب مرمرا آزاد گردان

از این زندان دلم را شاد گردان

در این شب قدر دارم از رخ تو

چو خاصه بدر دارم از رخ تو

در این شب قدر دارم وارهانم

رسان با یک نفس در جان جانم

در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید

یکی هاتف مر او را داد آواز

که ای درویش خوش میسوز و میساز

بسوزان خویشتن درحضرتِ ما

که تا یابی عیان قربت ما

سما هرگز نداندراز ما او

ولیکن پرده است آغاز ما او

تو اینجاگه چنین حیران شده مست

کجا هرگز چنین آسان دهد دست

تو ما را دان و ما را بین و ماجوی

هر آن رازی که میداری بماگوی

که تا قرب ما بویی بیابی

که از مستی و حیرانی خرابی

سما حیران ما گردان و مستست

نمود ماست و اندر نیست هستست

ز عشق ما چنین گردان شده او

عجب تو از تو خود حیران شده او

وصال ما همی جوید دمادم

نمود فیض ما ریزد بعالم

ز ما دارد چنین نور یقین او

نداند اوّلین و آخرین او

ز ما دارد نمود عشق گلشن

نه همچون او زند او ما و هم من

ز شوق ما چنین گردانست دائم

ولیکن ذات مادر اوست قائم

نداند هیچ خاموشی است گردان

ز تاب نور ما پیوسته حیران

تو زو میجوی ای مسکین وصالت

نمیدانی در اینجا هیچ حالت

اباتست آنچه میجوئی از او باز

حجاب نور پیش خود برانداز

حجاب او ترادر صورتت بین

از آنی دائما پیوسته غمگین

حجابت اوست زو هستی طلبکار

توئی نقطه وِیَت مانند پرگار

بسرگردانست دائم در نهادت

در این دنیا عجایب داد دادت

طلبکار است او همچون تو مارا

تو زومیجوئی ای مسکین خدا را

چو سرگردانست او مانند گوئی

در این معنی تو درویشان چگوئی

چو سرگردانی و اینجا بدیدی

چرا با او تو در گفت و شنیدی

چو سرگردانست او مانند دولاب

عجب تر از تو او ماندست غرقاب

تو از وی چه طلب داری تو اوئی

که سرگردان چو او مانند گوئی

ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را

مکن آخر تو چندین شور و غوغا

نظر کن در درون درویش بنگر

نمود ذات ما اینجا سراسر

نظر کن در درون جان حقیقت

منه پایت برون تو از شریعت

مرا بنگر که اندر جسم و جانم

ز دید صورتت اندر نهانم

درون خویشتن را کن منوّر

ز من درویش مسکین هان بمگذر

مرا کردی طلب اینک مرایاب

بآهسته مکن درخویش اشتاب

مرا کردی طلب من جان تراام

ترا پیوسته من عین لقاام

مرا کردی طلب بنگر برویم

که این دم با تو اندر گفتگویم

مرا کردی طلب دیدار بنگر

درون تست هان دلدار بنگر

مرا کردی طلب بنمودمت هان

گره اکنون بکل بگشودمت هان

مرا کردی طلب اکنون به بینم

که من اندر درونت پیش بینم

مرا کردی طلب پیوسته مستم

درون جان و دل پیوسته هستم

نیم هستم ترا هستیم داخل

ترا مقصود شد درویش حاصل

ترا مقصود هم کلّی برآرم

غم واندیشههای تو سرآرم

ترا مقصود من درویش خسته

مشو دیگر در اینجا دل شکسته

بجز من منگر و جز من مبین تو

همیشه باش در عین الیقین تو

بجز من منگر و با من بگو راز

که من بنمایمت انجام و آغاز

بجز من منگر اندر من چه یابی

که تا اینجا جمال من بیابی

بجز ما منگر و ما را نظر کن

بجز من هیچ منگر تو سر و بن

منم اندر تو و تو دید مائی

چرا درویش از ما تو جدائی

جدا از ما مشو درویش دلدار

که ماهستیم اینجایت خریدار

جدا از ما مشو در هیچ احوال

که ما دانیم راز تو همه حال

درون تو بکل ما حاضرستیم

ز بینائی ترا در خاطرستیم

یقین ما همه جز هیچ نبود

چو ما هستیم اکنون هیچ نبود

مجو از هیچکس زنهار یاری

نمود ما کنون گر گوش داری

منزّه آمدی درویش در کل

کشیدی از برایم رنج با ذل

منت این دم دهم گنج نهانی

که امشب در برم صاحب قرانی

ترا واصل کنم درجوهر خود

ترا فارغ کنم از نیک وز بد

ترا واصل کنم درویش اینجا

برم اینجا حجاب از پیش اینجا

لقای خود کنم روزی ترا من

برت یک ذرّه آرم هفت گلشن

لقای خود نمایم تا ابدهان

مبین جز ماکنون در نیک و بد هان

لقای ما نظر کن جمله آفاق

مرا در خود ببین درویش مشتاق

لقای ما نظر کن در دل خود

کنون بگشای مسکین مشکل خود

درونم در برون منگر مرا بین

مرا تو انتها و ابتدا بین

چرا حیرانی خود مینبینی

که این دم در مکان عین الیقینی

درونت روح نورم آمده کل

ترا بیرون برم از رنج وز ذل

چو وصل من ترا اعیان شد اینجا

کنون پیدائیت پنهان شد اینجا

مرا در جان نگر جانان منم راست

ز پنهانی مرا اندر تو پیداست

منم هم آسمان و هم زمین یاب

مرا هم درمکین و در مکان یاب

منم خورشید و ماه و چرخ و انجم

همه در ذات من درویش شد گم

مبین اکنون بجز من جان جانم

که راز آشکارا و نهانم

چنین واصل شو و از خود میندیش

بجز او جملگی بردار از پیش

کسی پیدا نماید کو شود او

اگر کردی چنین دادیت نیکو

ولی تا تو ز بالا راز جوئی

یقین میدان عیان و تو نه اوئی

تو درماندی عجب در دید افلاک

میان نار و ریح و آبی وخاک

همه از بهر تو اینجا عیانند

گهی پیدا شده گاهی نهانند

هر آن کوکب که بر چرخ برینست

صد و دو بارمهتر از زمینست

بباید سی هزاران سال از آغاز

که تا برجی بجای خود شود باز

زمین در جنب این نُه طاق مینا

چو خشخاشی بود برروی دریا

ببین تا تو از این خشخاش چندی

سزد گر بر به روی خود بخندی

از این افلاک گردان می چه جوئی

بگو آخر که آخر چند گوئی

ده و دو برج در وی هست اعداد

همه گردان شده مانندهٔ باد

حمل خشکی ز حدداده ترا بیش

کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش

چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل

از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل

ترا جوزا از آن اینجا دورو شد

که ذات تو عجب در گفتگو شد

چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست

ترا از راستی کژ رفته پیداست

اسد سهم و صلابت مینماید

همی خواهد کت اینجا در رُباید

ز خوشه تو یکی گندم نبینی

که این دم زیر چرخ افتاده ببینی

چو ازتو راستی ناید چو میزان

نداری راستی و گشته حیران

ز نیش کژدمت هم دل شده ریش

از آن کاینجات آرد هر زمان نیش

کمان بازوانت هیچ تیری

نزد سوی نشانه چون اسیری

جهانی همچو بز در عین کهسار

فتاده از کمرها سرنگونسار

چو دیوی این زمان در چه فتاده

نمیدانی عجب ناگه فتاده

چو ماهی اوفتادستی در این دم

نمیدانی چه خواهد بد سرانجام

نهٔ خورشید و گرهست این کمالت

چو درگردی پدید آید زوالت

نهٔ ماه و اگر بدر منیری

چو پیش عقده افتادی بگیری

زوالی هست هر چیزی در اینجا

که پنهان میشوند اینجا ز پیدا

چنین درماندهٔ چون حلقه بر در

از این در گر تو هستی مرد مگذر

از این درجوی کام خویش زنهار

که ناگاهت مراد آید پدیدار

از این در جوی دائم کامرانی

که میبخشندت اسرار معانی

از این درجوی بیشکی هستی دل

که تا ناگه رسی در مستی دل

از این در جوی راز سر تحقیق

که تا بخشندت اینجاگاه توفیق

از این در جوی وصل یار شیرین

که ناگاهی ز تلخی عین شیرین

بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی

نشین ایمن تو بر درگاه شاهی

در این درگاه شو دائم مجاور

تو این معنی یقین میدار باور

بر این در ناگهی کامت برآید

همت روزی شه اینجا رخ نماید

شه اندر بارگاه تو نشسته

برون دل وصال شاه بسته

بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه

زماهی اوفتی ناگاه بر ماه

بکن خدمت بر این درگاه از دل

که تا بگشایدت اینراه مشکل

بکن تو خدمت و فرمان شه بر

ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور

بکن مر خدمت دل شاد میباش

نشین فارغ ز کل آزاد میباش

بکن خدمت که خدمتکار هرگز

نماند نزد شه مسکین و عاجز

بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه

چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه

بفرمان باش و فرمان ده بهرکس

ترا اندر میانه شاه مربس

بفرمان باش دائم نزد جانان

که تا دشوار گردد پیشت آسان

بفرمان باش گر فرمان گذاری

نیابد هر گدائی شهریاری

چو فرمان نیست هرگز در دو عالم

اگر فرمان بری نبود ترا غم

ز نافرمانی شیطان بیندیش

حجاب کبر را بردار از پیش

ز نافرمانبران هم دور میباش

پس آنگه در میان نور میباش

هر آنکو برد فرمان داد فرمان

کجا آن دوست دارد داد فرمان

بفرمان خدا میکن سجودت

از این معنی بیابی بود بودت

به از فرمان چه باشد با اینت فرمان

دوا زین باشد اینجا نزد جانان

ترا از بهر فرمان آفریدند

بدین کارت بدنیا آوریدند

چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا

نمود جمله گفتم باتو دانا

اگر هستی چنین کز جانْ من و تو

در این معنی ببر فرمان من و تو

حقیقت چیست پیش اندیش بودن

بر سلطان جان فرمانت بردن

چگویم ای دل ار فرمان بری تو

در آن حضرت ره آسان بری تو

رهت نزدیک و نفست سخت دورست

چو شیطان دائما او پر غرور است

ترا تا نفس باشد در نهادت

کجا زین بستگی باشد گشادت

ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد

در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد

ترا تا نفس باشد آن نباشد

ترا تا نفس در فرمان نباشد

ز نفس سگ همه آزار بینی

کجا هرگز دمی دلدار بینی

ز نفست دائما جان در گداز است

ولیکن عشق اینجاکار ساز است

گذر کن یک زمان زین نفس مدبر

سلامت نیست در این نفس کافر

کجا آید سلیمانی از او هان

که کافر باشد و همراز شیطان

چرا در نفس خود خوار و اسیری

وگرنه برتر از بدر منیری

رها کن نفس فرمانش مبر هین

زمن کن گوش این یک نکته تلقین

رها کن نفس همراه نفس باش

چو نفست رفت کل الله بس باش

رها کن نفس تا سلطان شوی تو

وگرنه در صفت شیطان شوی تو

رها کن نفس تا دلدار گردی

بکل شاید کز او بیزار گردی

رها کن نفس تا اللّه باشی

دمادم از خدا آگاه باشی

چو تو آگاه باشی رازدارت

کند با خویشتن ناگاه یارت

ز نفست این همه تشویش و بیم است

وگرنه ذات او سهل و سلیم است

تو دوری کن از اونزدیک حق باش

ز بهر آخرت تخمی همی پاش

چو نفست کافراست او را مسلمان

کن اینجاگاه بر فرمان یزدان

از این کافر مسلمانی نیاید

که از رهزن نگهبانی نیاید

ترا تا نفس کافر در نهاد است

تصوّرهای تو مانند بادست

ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان

که تا او را کنی ناگه مسلمان

نه سیّد گفت این کافر منش خَود

مسلمان کردم اینجا تا نشد بد

بدی نیکو توان کردن بتدریج

که جدول هر زمان گردانیست برزیج

بدی نیکو توان کردن ولیکن

نباید بود از این نفس ایمن

از او ایمن مباش و باش حاضر

همیشه در خدا بگمار ناظر

از او میخواه دائم حاجت اینجا

که تا بخشد ترا مر راحت اینجا

از این شیطان در اینجاگه بپرهیز

تو همچون اولیا از هیچ مستیز

اگر با تو کردی قوّت آغاز

تو قوت کن بنفس خود دلت باز

ولیکن همچو او مجهل مشوهان

تو تسلیم و رضا آرش بفرمان

وگر او قوّت ابلیس دارد

بسی در هر صفت تلبیس دارد

تو هم از قوّت رحمان برآور

هزیمت دور از شیطان برآور

هزیمت کن تو شیطان لعین را

که تادیگر نیاید او کمین را

از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش

مکن با او نشست و شاد دل باش

در سئوال کردن مرید ا زحضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرماید

یکی پیری ز پیران گشت واصل

مر او را گشت کل مقصود حاصل

چنان شد کز همه عالم نهان شد

درون خلوت دل جان جان شد

شب و روزش به جز طاعت نبُد کار

ز کل قانع شده بر روی دلدار

چنان واصل بُد اندر خانقه او

نهانی دیده بودش روی شه او

مریدان داشت بسیاری مر آن پیر

همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر

ولیکن پیر مرد ناتوان بود

ز معنیّ حقیقت جاودان بود

بصورت بس ضعیف و معنی آباد

همه در پیش او بُد در صفت باد

مگر روزی مریدی رفت پیشش

بمعنی بُد مرید و بود خویشش

سلامی کرد نزدیکش بحالی

وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی

بگفت ای واصل عصر زمانه

مرا شیطان همی گیرد بهانه

دمادم عین آزارم نماید

بر هر کس زبون خوارم نماید

بر هر کس کند رسوا و خوارم

ز طعنش آن زمان طاقت ندارم

ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر

نذارم باری اینجاگاه تدبیر

دمادم خون من اینجا بریزد

بکین و بغض این جا می ستیزد

مرا اینجایگه او منفعل کرد

دمادم پیش خلقانم خجل کرد

اگر بسیارگویم شرح شیطان

که او با من چهاکردست از اینسان

ملال آید ترا ای شیخ اکبر

مرا زین حادثات ای شیخ غمخور

تو شیطان خودی آزار کردی

ابا خود دائما اندر نبردی

ز خود میبینی اینجاگه بخواری

که عمر خود بضایع میگذاری

ز خود دیدی بلا و رنج و محنت

که خود را میدهد پیوسته زحمت

خود آمیزش تو کردستی کسان را

از آن آزار میبینی تو جان را

تو آمیزش مکن با کس چو من شو

مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو

تو خود را باش آنگاهی خدابین

وگرنه در بر شیطان بلا بین

ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن

ز جانت در گذر جانان طلب کن

ز نفس خویشتن شود دور و شونور

که تا در نزد حق باشی تو مشهور

بلای تو ز نفس تست اینجا

که اینجا میکنی تو شور وغوغا

بلا میآید از تو بر تو اینجا

که اینجا میکنی پیوسته سودا

بلا میآید اینجا بر تو از تو

کجا باشد خوشی اکنون بر تو

بلا از تست تو عین بلائی

که اینجامیکنی تو بیوفائی

بلا از تست شیطان خود چه باشد

برِ تلبیس تو شیطان که باشد

بلا از تست زوبینی زهی دوست

نداری هیچ مغزی و توئی پوست

بلا ازتست نفس خود زبونی

از آن کز خانه رفتی در برونی

بلا از تست میبینی ز شیطان

تو شیطانی و کافر نامسلمان

مسلمان کرد اوّل تو زبودت

که شیطان نیست آخر می چه بودت

مسلمان هست بسیاری بگفتار

مسلمانی همی باید بکردار

مسلمانی چه باشد راستی دان

ز عین راستی تو رخ مگردان

چرا از نفس میداری تو فریاد

مرا این معنی من میدار دریاد

تو شیطان خودی و رهزن خود

فتادستی تو در فکر و فن خود

تو شیطان خودی و می ندانی

که بَدها میکنی در دهر فانی

تو آمیزش مکن با خلق زنهار

که مانی ناگهی زیشان گرفتار

چرا چندین تو در بند خلایق

شدستی دور و ماندستی ز خالق

خلایق جملگی جویای خویشند

در اینجاگاه سرگردان خویشند

همه در بند افسوس و تو در جاه

شده مانند کفتار اندر این چاه

همه همچون سگ مردار خوارند

از آن چندی فتاده زار و خوارند

همه اینجایگه مانده اسیرند

که چون مردارناگاهی بمیرند

همه اندر پی دنیای مردار

فتاده دور مانده هم ز دلدار

چو کرکس جملگی در بند مردار

شده اندر نهاد خود گرفتار

چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان

تو بیش از این وجود خود مرنجان

مرنجان خود که بس چیز لطیفی

بجوهر برتر از اشیا شریفی

توئی از اصل فرط جوهر یار

که ازوی آمدستی تو پدیدار

نمیدانی که آوردت از آنجای

پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای

چو گم کردی وی اندر عشقبازی

تو همچون لاشه خر تا چند تازی

در این دنیاکه آزار است جمله

خدا زان خیر بیزار است جمله

مثال خاکدان پر ز آتش

چرا بنشستی اندر وی چنین خوش

خوشی با ناخوشی دنبال باشد

نبینی عاقبت چون حال باشد

چو حال خویش میدانی در آخر

چرا خود رانمیدانی در آخر

چو زیر خاک خواهد بدتراجا

چرا پردازی اینجاخانه و جا

ازآن اینجا دل خود شاد کردی

که مال خانه را آباد کردی

خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو

تو دیوانه شدی ای مرد کالیو

بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی

که اندر عاقبت چون مه بکاهی

نمیبینی که مه هر ماه در بدر

شبی دارد در اینجا لیلةالقدر

که میگیرد کمال اینجا ز خورشید

ولی در عاقبت چون نیست جاوید

کمالش ناگهان نقصان پذیرد

چو پیش عقده میافتد بمیرد

بدان کاندر پی نقصان کمالست

پس آنگاهی ز بعد آن زوالست

در آخر چون کمال آید پدیدار

اگر مرد رهی میباش هشیار

بهر کار اوّل و آخر تو بنگر

که هر چیزی بود دنیال آن شر

ببین در راه حق خود را زمانی

که پر حسرت شدی اینجا جهانی

ببین کین آفتاب مانده عاجز

نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

ببین مه را که چون اندر گداز است

گهی اندر نشیب و گه فراز است

تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا

که خواهی گشت آخر هالک اینجا

هلاکت آخرت اینجا یقین دان

تو خود را اندر اینجا پیش بین دان

دلت نوریست از انوار بیچون

فتاده اندر اینجاگه پر از خون

دلت نوریست اینجاگاه رهبر

اگر مرد رهی اینجا تو رهبر

دلت نوریست عین جاودانی

ولی جانست عین بی نشانی

بسی اینجا سلوک خویش کرد است

هنوز اندر درون هفت پردهست

اگرچه راه پر کرده است اینجا

نظر کرده بدش در عین ماوا

رهی نادیده و بر سر دویده

میان خاک وخون ره طپیده

عجایب مانده سر گردان چو پرگار

طلبکارست اینجاگاه مریار

طلبکار است و میجوید نهانش

که تا جائی مگر یابی نشانش

دل از هر سو که خواهد شد بناچار

بماندست او یقین در پنج و درچار

دلا تا چند از هر سو دوانی

چرا احوال خود اینجا ندانی

همه باتست این شرح و معانی

تو مانده اینچنین حیران بمانی

همه با تست تو چیزی نداری

که سلطانی و بیشک شهریاری

تو سلطانی وجودی اندر اینجا

حققت بود بودی اندر اینجا

تو سلطانی و جمله چاکر تو

ولی جانست اینجا رهبر تو

توئی سلطانی و سرّ لامکانی

بمعنی برتر از هفت آسمانی

تو سلطانی و اینجا نیست جایت

طلب کن اندر اینجاگه سرایت

که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت

بس دیدی در اینجاگه تو محنت

گذر کن زود تو بینی تو خانه

که افتادی میان صد بهانه

چو داری خانهٔ نامی در اینجا

چرا اینجا چنین ماندی تو تنها

تو با جان مرهمی کن تا توانی

که جان بنمایدت راه نهانی

تو با جان مرهمی کن ای دل خوش

که تا بیرون شوی از عین آتش

تو با جان مرهمی کن ای دل دوست

که بیرون آئی اینجاگاه از پوست

تو با جان مرهمی کن تا شوی لا

رسی تو ناگهان در عین الّا

تو با جان مرهمی کن تا شوی جان

که هم جانی و گردی عین جانان

تو با جان مرهمی کن تا برِ یار

بجائی کان نگنجد هیچ دیّار

تو باجان مرهمی پیوسته اینجا

حقیقت یک نفس پیوسته اینجا

تو خودجانی و بی قلب اوفتادی

که اینجاگاه تو همراه بادی

مده بر باد خود را یاد میدار

که ناگاهی شوی در نزد دلدار

چو تو اندر ید اللّهی فتاده

سراسر هست اینجا برگشاده

رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار

کنون ای دل تو معذوری در اینکار

دل ودلدار هر دو یک صفاتید

حقیقت ای محقق نور ذاتید

تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان

در این حسرت بسی خود را مرنجان

چو همراه دل ودل همره تست

کنون اینجایگه او همره تست

چو همراه دلی و او ترا شد

از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد

ره جانان بیکره در نوردید

در این ره هر دو با هم یار گردید

چو در یک ذات اینجا هم صفاتید

ولیکن اندر اینجا بی صفاتید

برانید این زمان خود را در آن ذات

رهائی را دهید اینجای در ذات

یکی گردید اندر عالم کل

که تا رسته شوی در عین این ذل

یکی گردید از عین دوتائی

که تا یابید اعیان خدائی

یکی گردید اندر جوهر ذات

که دارید این زمان در عین آیات

یکی گردید تا جانان ببینید

عاین خویشتن پنهان ببینید

یکی گردید تا جانان شویدش

حقیقت عین آن حضرت بویدش

یکی گردید در دید خدائی

که تا پیوسته گردید از جدایی

یکی گردید کز اصل خدائید

که این دم در عیان وصل خدائید

جهان جان شما را هست دیدار

همه جزوی و کل اینجاخریدار

شما را بس شما اینجا نمانید

دوید اینجا و سرّ حق بدانید

نه چندانست اینجا قصهٔ دل

که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل

نه چندانست اینجا سرّ اسرار

که جان آید ز گفت من بدیدار

نه چندانست اینجاگه معانی

که بتوان کردنم اینجا بیانی

نه چندانست اینجا درد و تیمار

که بتوان ساخت الّا با رخ یار

که ما را مرهم جان ودلست او

گشاینده رموز مشکلست او

حقیقت او مرا هر لحظه جانی

دهد اینجایگه هم داستانی

که بر دید این همه از دیدن اوست

نمیبینم یقین چیزی بجز دوست

غم دنیا بسی خوردم حقیقت

بسی رفتم در این راه طبیعت

بآخر بازدیدم سرّ جانان

شدم اندر نهاد ذات پنهان

بسی در دین ودنیا راز راندم

کنون چون پیرگشتم بازماندم

جوانان طعنهٔ خوش میزنندم

به طعنه در دل آتش میزنندم

ولکین هست صبرم تا که ایشان

چو من بیچاره گردند و پریشان

ز پیری سخت غمخوار و اسیرم

همی بینم که اکنون سخت پیرم

تنم بی قوّتست و جان ضعیفست

ولیکن در مکانی دل شریفست

بیکره غرق ذات اندر صفاتست

در دل اینجاگه عیان نور ذاتست

دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه

همه اندر شریعت یافت ناگاه

شد اینجاگاه اندر آخر کار

اگرچه برکشید او رنج و تیمار

در آخر در گشودش ناگهانی

بر او شد منکشف راز معانی

در آخر گشت اینجا گاه واصل

شدش مقصود اینجاگاه حاصل

در آخر باز دیدش روی دلدار

که پرتو نیست اندر کور دلدار

بسی دردی که خوردست این دل من

نمیداند کسی این مشکل من

بدرد این یافتم و ز پایداری

دمی اینجا ندارم من قراری

ز بس اینجایگه سالک بُدم من

ز ناکامی عجب هالک بُدم من

سلوک جمله اشیا کردم اینجا

ز پنهانیش پیدا کردم اینجا

بسی گفتم من اندر عین افلاک

رها کردم نمود آب با خاک

نشانی یافتم در بی نشانی

حقیقت یافتم گنج معانی

یکی گنجی طلب میکردم از خویش

حجاب اینجا بسی برخاست از پیش

ز ناگه دست سوی گنج بردم

ندیدم هیچ چندی رنج بردم

چو مخفی بود گنج یار اینجا

چگویم نیستم گفتار اینجا

بسی سوادی این تقویم پختم

هنوز از خام کاری نیم پختم

بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن

جواهرهای این معنی بسفتن

مرا باید حقیقت هر معانی

که کردستم در اینجا جانفشانی

بسی با رند درمیخانه گشتم

در آخر از همه بیگانه گشتم

بسی اندر چله سی پاره خواندم

کتب آخر در این دریا فشاندم

بسی کردم طلب اسرار جانان

بهر نوعی در این گفتار پنهان

حقیقت دُر فشانی کردهام من

از آنجاگوی وحدت بردهام من

که کردستم سلوک دوست اینجا

رها کردم حقیقت پوست اینجا

چو مغز جان بدیدم از نهانی

مرا آن بود کل عین العیانی

ز مغز جان حقیقت باز دیدم

همه اندر شریعت باز دیدم

شریعت سرّ نمایم بود اینجا

شریعت درگشایم بود اینجا

شریعت راز بنمودم حقیقت

همه من یافتم عین شریعت

دلا اکنون چو دید یار داری

ز معنی منطق بسیار داری

تو چندین این بیان آخر چه گوئی

همه از معنی ظاهر چگوئی

چو باطن هست از ظاهر گذر کن

بسوی ذات کل آخر نظر کن

چو اینجا هست روحانی ز ظلمت

گذرکن تا نیابی رنج و محنت

اگر در عالم پر نور اُفتی

وز این دار فنا کل دورافتی

چو درای ذات در افعال ماندی

چرا در گفتن هر قال ماندی

مُوحّد باش و چون مردان ره شو

برافکن دید خود دیدار شه شو

موحّد گرد و یکتائی طلب دار

که تا آگه شوی هر لحظه از یار

تو آگاهی ولی آگه تر آئی

اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی

تو آگاهی زسرّ لامکانی

ولی بر هر صفت اسرار دانی

تو آگاهدلی در صورت خود

بمانده بود اندر نیک و دربد

کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا

همه دشواریت آسان شد اینجا

همه فضل تو در عین صفت بود

درونت پر ز درد و معرفت بود

ز دریای دلت در جوهر ذات

شود اینجای همچون عین ذرّات

همه آلایشت در عین دنیا

بشد شسته وجودت شد مصفّا

وجود جان شد و جان گشت جانان

چو خورشیدی کنون در عشق تابان

چو خورشیدی کنون نور جهانی

همی یابی عجایب در نهانی

تو خورشیدی از آن ذرّات عالم

شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم

تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست

ولیکن در میان همسایهٔ تست

تو خورشیدی و هستت ماه انور

ز ذات خویش اینجاگاه غم خور

تو خورشیدی درون سینه داری

ز نور جان جان دیرینه داری

دلا اکنون تو خورشیدی در این تن

عجب گردانی از افلاک روشن

منوّر شد جهانی و ز توپر نور

که اندر عالمی بیشک تو مشهور

منوّر شد ز تو اجسام ذرّات

که هستی بیشکی تو نور آن ذات

توئی نور و در این ظلمت فتادی

ولیکن عاقبت سر برگشادی

سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو

چرا مانده کنون در پردهٔ تو

از این پرده نظر کن هم توئی تو

چرااکنون توئی اندر دوئی تو

منت میدانم و تو نیز میخوان

که دارم من در اینجا سرّ یکسان

تو همراهی ابا من هرکجائی

چرا اندر چنین دیدی بنائی

عیانست اندر اینجا آنچه جستی

یقین است اینکه بر کام نخستی

بمانده زود ازین پرده برون آی

همه ذرّات را تو رهنمون آی

همه ذرّات حیران تو هستند

ز پیدائیت پنهان تو هستند

چراچندین تو اندر بند صورت

شدستی این چنین پابند صورت

ترا چون ذات هست اینجا عیانی

ترا اعیانست اسرارمعانی

از این عالم ندیدی هیچ سودی

وزین آتش ندیدی جز که دودی

زیانت سود کن ز آتش برون شو

تو اکنون گوش دار این پند بشنو

یکی خواهی شد ای دل در بر من

سزد گر هم تو باشی غمخور من

دل حق بین که حق داری تو درخویش

طلب کن در بر خود رهبر خویش

دلا حق بین و وز حق میمشو دور

مشو چندین تو اندر خویش مغرور

دلا حق بین که حق خواهی شدن تو

در آخر جزو و کل خواهی بدن تو

دلا حق بین و اندر حق فنا گرد

که سرگردان نباشی اندر این درد

دلا حق بین و از حق باش جان تو

چو دیدی این زمان راز نهان تو

صفاتی این زمان و راز دیده

نمودخود در اینجا باز دیده

چو دیدی باز مرانجام وآغاز

در آن حضرت نخواهی رفت تو باز

تو شهباز جهان لامکانی

برون پروازِ کل اندر معانی

تو شهبازی و شه راباز بین تو

که تا باشی بکل عین الیقین تو

عجایب جوهری داری تو ای دل

زمانی بنگرت این رازمشکل

عیان بین باز اکنون درنهانی

اگرچه تو دلی مانند جانی

درون خود نظر کن حق یکی دان

تو خود حق را یین و بیشکی دان

که هستی پس چرا حیران شدستی

یقین بنگر که کل جانان شدستی

حقیقت حق عیانست ای دل اینجا

بمعنی برگشاید مشکل اینجا

حقیقت حق عیانست ای دل راز

بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز

حقیقت حق عیان و تو نهانی

چرا اسرار خود اینجا ندانی

حقیقت حق عیانست و یقین اوست

ترادرمغز بگذر زود زین پوست

حقیقت حق عیان و تو خدائی

مکن اکنون زبود حق جدائی

حقیقت حق عیان بنگر ورا تو

که هستی در نهان ماورا تو

یقین در عشق کل اینجا قدم زن

اناالحق با من اینجا دم بدم زن

دمادم زن اناالحق با من اینجا

که گفتم راز کلّی روشن اینجا

دمادم زن اناالحق همچو من تو

اناالحق بر همه آفاق زن تو

دمادم زن اناالحق چو حقی هان

که پیدا شد ترا در عشق برهان

دمادم زن اناالحق گر حقی دوست

اگرچه در عدم مستغرقی دوست

دمادم زن اناالحق در نمودار

ز شوق دوست شو آونگ از دار

دمادم زن اناالحق بر سر دار

که بنمودست اینجا یار رخسار

دمادم زن اناالحق چون احد تو

بریز و بگذر ازدید خرد تو

دمادم زن اناالحق چون شدی حق

شده فاش اندر اینجا راز مطلق

دمادم زن اناالحق در همه راز

درون خود نگر انجام و آغاز

دمادم زن اناالحق چون یکی یار

ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار

چو گشتی واصل از دیدار رویش

یکی بینی گرفته های و هویش

چو گشتی واصل اندر حق نهانی

درون جملگی تو جانِ جانی

چو گشتی واصل اندر حق دمادم

نمود سیر او بنگر بعالم

چو گشتی واصل و جانت یکی شد

نمود هر دو عالم کل یکی شد

چو گشتی واصل و آغاز دیدی

هم از انجام خود را بازدیدی

چو گشتی واصل اندر کوی معشوق

نه بینی جز عیان روی معشوق

چو گشتی واصل و دلدار یابی

پس آنگه خویشتن دلداریابی

چو گشتی واصل اندر دار معنی

یکی بینی همه بازار معنی

چو گشتی واصل اندر خودببین تو

نمود هر دو عالم در یقین تو

چو گشتی واصل از اعیان جمله

تو باشی در نهان پنهان جمله

چو گشتی واصل و بینی حقیقت

همه از بهر تو اندر طریقت

چو گشتی واصل اینجا جمله یابی

تو باشی بیشکی گر این بیابی

چو گشتی واصل و منصور گردی

ببینی جمله وَنْدر نور گردی

ببینی جملگی اندر دل و جان

تو باشی در همه ذرّات پنهان

ببینی لامکان اندر مکان گم

مکان لامکان در لامکان گم

ببینی لا و الّا گرد ولا شو

ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو

ز عین واصلان در یاب حق را

ببر از جزو و کل کلّی سبق را

چو میدانی کز آن بودی که بودی

که بود خود در اینجاگه نمودی

ز بود خود چرا غافل شدستی

که جانِ جانی اینجا درگذشتی

نه جای تست اینجاگرچه جانی

بدان خودرا که کل کون و مکانی

مکانت پاک نیست ای جوهر پاک

چرا اکنون قرارت هست در خاک

اگر آن مسکن اوّل بیابی

تو بیخود سوی آن مسکن شتابی

دراین مسکن همه درد است و اندوه

فروماندی بزیر بار این کوه

تو زیر کوه اندوه وبلائی

وگرنه از همه آخر هبائی

نخواهی یافت بی صورت در آن دم

اگرچه مینماید او دمادم

نمییابی چه گویم گر بدانی

خدای آشکارا و نهانی

اگر برگویم این اسرار دیگر

کس اینجا نیست با من یار دیگر

همه غافل شده مانند حیوان

مرا این راز اینجاگه به نتوان

که با هر کس نهم اندر میان من

که همدم نیستم اندر جهان من

چو همدم نیستم هم با دم خویش

همی گویم بیانی زاندک و بیش

چوهمدم نیستم خود یافتستم

از آن زینجای من بشتافتستم

بسی جستم در اینجا صاحب درد

که باشد همچو من اندر میان فرد

که تا با او بگویم سرّ احوال

نمود خویشتن در عین احوال

ندیدم گرچه بسیاری بجستم

از آن اینجایگه فارغ نشستم

که همدم جز دمم اینجا ندیدم

دم خود اندر اینجا برگزیدم

دم خود یافتم سرّ نهانی

در او اسرار عشق لامکانی

دم خود یافتم زاندم که دارم

در اینجا اوست کلّی غمگسارم

دم خود یافتم جبّار بیچون

از آن این دم زدم من بیچه و چون

دم خود یافتم سلطان آفاق

که این دم هست بیشک در جهان طاق

دم خود یافتم اللّه را من

از آن اینجا شدم آگاه را من

دم من زاندم بیچون یقینست

کز آن دم اوّلین و آخرین است

دم من دارد آن دم اندر اینجا

که آن دم میندید است آدم اینجا

دم من هست جان جمله جانها

که میگوید دمادم این بیانها

دم من هست عین نفخ رحمان

که اینجا حق شناسد عین شیطان

دم من جز یکی اینجاندید است

پدیدار است کل او ناپدید است

دم من بین نمود بود آن پاک

که این دم محو کرده آب با خاک

دم من سلطنت دارد بمعنی

که یک ره ترک کردست دین و دنیا

ز دنیا درگذشت و یافته یار

نمیبیند در اینجا جز که دلدار

ز دنیا درگذشت و لامکان دید

ز دید خود خداوند جهان دید

ز دنیا درگذشت و آن جهان شد

بمعنی و بصورت جان جان شد

ز دنیا درگذشت و گشت آزاد

نمود خویشتن را داد بر باد

ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد

همه ذرّات را از خود خبر کرد

ز دنیا درگذشت و گفت اسرار

دمادم کرد در یک نوع تکرار

ز دنیا درگذشت و یافت معنی

سپرده در یقین اسرار معنی

ز دنیا درگذشت و جان جان شد

بیک ره خالق کون و مکان شد

ز دنیا درگذشت و جان برانداخت

وجود خویتشن یکبار بگداخت

ز دنیا درگذشت و در فنا دید

خدا خود را از آن عین بقا دید

ز دنیا درگذشت در لاقدم زد

زمین و آسمان در عین هم زد

یکی شد در فنا محو است دنیا

نماند اینجایگه جز عین عقبی

ولیکن چون نمود عشق تکرار

همی آرد دمادم سرّ گفتار

بگویم یکدمی مردم نمایم

در این دم دمبدم آن دم نمایم

دمی دارم که بیرون جهانست

بکل پیدا ز خود اندر نهانست

یکی دیدست از خود درگذشته

تمامت سالک آسا در نوشته

یکی دیدست ودر یکی خدایست

میان جملگی عین لقایست

یکی دیدست و در یکی کلامست

در این معنی خدای خاص و عام است

یکی دیدست این گفتار بشنو

دمادم سرّ کل از یار بشنو

یکی دیدست اینجا جز یکی نیست

حقیقت جز خدایم بیشکی نیست

یکی دیدست و میگویم ز یک من

که در یکی خدا دیدم ز یک من

یکی دیدست بنگر مرد اسرار

یکی دان این همه معنی وگفتار

یکی دیدست او واصل نموده

ز یکی این همه حاصل نموده

یکی دیدست و عاشق بر صفاتست

یکی اعیان نور قدس ذاتست

یکی دیدست اینجا درخدائی

چگونه او کند اینجا جدائی

یکی دیدست و اللّه و جلالست

زبان عارفان زو گنگ و لالست

که بسیاری در این گویند هردم

ولی آن دم نمیبینند محرم

از آن نامحرمی بیچاره اینجا

که این معنی نداری چاره اینجا

از آن نامحرمی کاینجاندیدی

در این معنی زمانی نارسیدی

از آن نامحرمی همچون جمادی

که اینجاگه نداری هیچ دادی

از آن نامحرمی و مانده غافل

که این معنی نکردستی تو حاصل

از آن نامحرمی کاین سرّ نداری

که در پای وصالش سر در آری

از آن نامحرمی کین جایکی تو

نمیدانی و بیشک در شکی تو

نه چندانست گفتار تو اینجا

میان دمدمه در عین غوغا

که نتوانی که اینجا راز بینی

خدای خود در اینجا باز بینی

از آن غافل شدی ای مانده حیران

که هر لحظه شوی اینجا دگرسان

دگرسانی نه یکسان همچو منصور

که دریابی یقین اللّه را نور

زمین و آسمان پر نور بنگر

نظر کن خویشتن منصور بنگر

زمین و آسمان در تو پنهانست

ولی اینجا دلت درمانده حیرانست

زمین و آسمان هم نور تو دارد

همه ذرّات منشور تو دارد

زمین و آسمان دید تن تست

که اینجاگاه کلّی روشن تست

زمین و آسمان هم در حجابند

اگر بگشایی اینجاگاه این بند

زمین و آسمان اینجا برافتد

نمود جانت کلّی بر سر افتد

زمین و آسمان اینجا شود گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

زمین و آسمان اینجا نبینی

بجز یک جوهری پیدا نبینی

زمین و آسمان گردد یکی دید

میان این چنین هرگز که بشنید

زمین و آسمان کلّی خدایست

بمعنی ابتداو انتهایست

زمین و آسمان عکس نمود است

دل و جان اندر اینجادر ربودست

زمین و آسمان گردان زخود کرد

ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد

زمین و آسمان اینجا مبین تو

بجز حق گر حقی اینجا حقی تو

زمین و آسمان او را نظر کن

اگر مردی دلت را با خبر کن

چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی

عیان بودی ولیکن خود نبودی

نمیدیدی تو خود را جمله حق بود

از آن این راز میگویند معبود

بیانست این معانی پیش عشاق

ولیکن هر کسی اینجایگه طاق

نگردد تا نباشد جمله فانی

اگر این رازِ من جمله بدانی

بجائی اوفتی ای مانده عاجز

که اینجا کس ندید آنجای هرگز

بجائی اوفتی ای مرد بیخود

که یکسانست اینجا نیک با بد

بجائی اوفتی کآنجای بُد لا

همه پیغمبران هستند یکتا

بجائی اوفتی کآنجا زمانست

یقین میدان که بیرون جهانست

بجائی اوفتی کانجا یقین است

حقیقت نی شک و نی کفر و دینست

بجائی اوفتی در کلّ اسرار

که آنجا نیست این صورت پدیدار

بجائی اوفتی ای مانده غافل

که آنجا جان یکی بینی ابا دل

بجائی اوفتی کآنجا خدایست

ترا باشد حقیقت رهنمایست

ز جمله فارغی در جملگی درج

دریغا گر بدانی خویشتن ارج

ز جمله فارغ و یکتا تو باشی

ولیکن در بیان خود تو باشی

ز جمله فارغ و در جمله باقی

تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی

ز جمله فارغ و دیدار بیچون

همه اندر تو و تو بیچه و چون

ز جمله فارغ و دید تو باشد

همه در عین تقلید تو باشد

ز جمله فارغ اینجا باش درویش

که آنجا بیحجابی بنگر از پیش

ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر

که اینجاگه توئی جبار اکبر

ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب

تو داری مال و جاه و جمله اسباب

ز جمله فارغ اینجا باش و او شو

ز من دریاب و هم از من تو بشنو

دمی بنگر تو این رمز و اشارات

نمودم عشق مردم در عبارات

دمادم فهم کن سرّالهی

که میگویم ترا من بی کماهی

دمادم فهم کن گر مرد هستی

نه همچون کافران بت میپرستی

در اینجا دیروبت بیشک نسنجد

دل صاحب یقین اینجا نسنجد

که این معنی نه تقلید است تحقیق

بود سرّ نهانی باب توفیق

ببر آن گوی از میدان جانت

بدان اینجایگه راز نهانت

چرا خون میخوری اندر دل خاک

نمییابی جمال صانع پاک

چرا خون میخوری در خاک فانی

از آن می ره نبردی و ندانی

ز دانائی صفات ذات بشنو

رموز کلّ معنی هان تو بگرو

بر این گفتار من جان برفشان هان

بمعنی و بصورت بی نشان هان

شود معنی و صورت بین یقین حق

ابا تو گفتم اکنون راز مطلق

چو رازت من دمادم گفتم اینجا

حقیقت درّ معنی سفتم اینجا

چو رازت مینهم اینجا ابر در

چرا اینجا بماندستی تو چون خر

سر اندر صورتِ آخر بکرده

چو او اینجایگه مر کاه و خورده

نه آخر خر چو راهی میرود باز

ندیده در یقین انجام و آغاز

چنان رهبر بود مسکین و غمخَور

که گوئی دیده است آن راه دیگر

بفعل خود رود آن خر در آن راه

بود بیچاره چون حیران و آگاه

کند آن راه زیر بار از دل

که تا ناگه رسد در عین منزل

چو در منزل رسد بی بار گردد

بمانده فارغ از هر بار گردد

بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا

که بیشک داده باشد داد آنجا

تو هم دادی ده و میکش تو این بار

که ناگاهان رسی در منزل یار

تو اندر منزلی، منزل ندیده

بجز این نقش آب و گل ندیده

تو اندر منزلی و راه کرده

بمانده عاجز و بس غصّه خورده

ندیدی منزل ای غافل در اینجا

که این دم ماندهٔ بیچاره تنها

بهر شرحی که میگویم ندانی

همی ترسم چنین غافل بمانی

ترا غفلت چنین آزاد کردست

میان آتشت دلشاد کردست

که نادانستهٔ راحت ز چه باز

بماندستی تو غافل بی چنین راز

ز من این راز بشنو بار دیگر

که میگویم ترا اسرار دیگر

غبار صورتت بردار یکراه

که تا پیدا شود آنجای آن ماه

غبار صورتت بردار از پیش

که تا معنی بیابی مرد درویش

غبار صورتت چون رفت حق یاب

چرا چندین شدی مانند سیماب

تو لرزان مانده اندر راه ترسان

زهر چیزی دل خود را مترسان

اگر خود را نترسانی در این راز

ببینی ناگهان انجام و آغاز

اگر خود رانترسانی زهر کس

رسی اندر خدا این ره ترا بس

اگر خود رانترسانی در این سرّ

شود اسرار باطن جمله ظاهر

اگرخود را نترسانی نترسی

عیان فاشست چندینی چه پرسی

عیان دریاب چندین گفتگویم

یکی حرفست تا چندین چگویم

حقیقت جز خداوند دگر نیست

که حق هستی بود چون بنگری نیست

ز هست و نیست آگه شو در این راه

اگر هستی از این اسرار آگاه

ز هست و نیست هر دو حق یقین است

که هست و نیست رازِ کفر و دینست

کجا داند کسی این راز اینجا

که جانان را پدیدست باز اینجا

ز جانان گر چه میگویند اسرار

چه گویم هست جانان ناپدیدار

پدیدارست صورت با معانی

ولکین یار اندر بی نشانی

رخت بنموده و تو اوندیده

ابا تو گفته و از تو شنیده

تو نشنفتی که او میگویدت هان

دمادم هر صفت اینجای برهان

دمادم باتو در گفت و شنیدست

ولکین او بکلّی ناپدیدست

دمادم روی بنماید ز پرده

میان جملگی خود گم بکرده

چنان خود گم بکردست او زاعزاز

که در یکی است کژ بینی مر او باز

نمود او یکی و تو دو بینی

درون پرده با او همنشینی

از آن اینجا دو میبین که صورت

ترا در پیش افتاده کدورت

چو رنگ حسن و طبع آز داری

نمیدانی که چون جز راز داری

ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه

نماید روی در آیینه ناگاه

ز صورت چون برون آئی بیکبار

ترا برخیزد از هر نقش پندار

درون خانه بینی مر خداوند

گشاید آنگهی از تو چنین بند

گره بگشاید و آنگه شود باز

زبان گفتِ این کوته شود باز

بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو

ز حق اینجایگه مینشنوی تو

ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی

که داری اندر اینجاگه نشانی

ولیکن گوش صورت نشنود این

ولی چون من ابر این بگرود هین

تراچون بازگشتت سوی یارست

چرا دلبستگی در کوی یار است

ترا نی روی باشد اندر این کوی

مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی

ترا اینجایگه یاراست حاصل

کز او ناگه شوی در عشق واصل

بوقتی کز خودی آئی برون تو

نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو

شوی و می ندانی این چه رازست

اگرچه دیدهات اینجای باز است

نمیبیند یقین اینجا رخ یار

دمامد گوشت اینجا پاسخ یار

دمی گر غافل آید این نداند

چو حیوانان عجب حیران بماند

درون را با برون کل آشنا نیست

در این ظلمت حقیقت روشنا نیست

درونت روشنائی دارد اینجا

درونت می جدائی دارد اینجا

ز خود دور افت تا کلّی شوی نور

وگرنه تو بظلمت افتی و دور

چو دور افتی دمادم عین ظلمت

رسد آنگه بیابی عین قربت

کنون چون حاصلست اینجا بدان تو

ز دید دید من این رایگان تو

خدا با تست و تو در جستجوئی

در این معنی تو چون نادان چگوئی

بسر گردان شده مانند گوئی

از این معنی چو نادانی چگوئی

دگر ره میبری گفتار ما را

یقین یارت شود هم یار یارا

یکی یاریست جمله دوست دارد

یکی مغز است و جمله پوست دارد

حجاب یار عین پوست باشد

چو پرده رفت کلّی دوست باشد

حجاب یار اینست گر بدانی

وگرنه چند از این اسرار خوانی

حجاب یار اینجا صورت تست

اگر باشی چو مردان جهان چُست

تو برداری حجاب و ترک گوئی

چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی

تو هستی او ولی صورت حجابست

ز صورت جمله اعداد و حسابست

تو هستی او و او در تو نمودار

حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار

یقین درنیستی او را نظر کن

که جانست او و دل را تو خبر کن

دلت را محو کن تا جان شود پاک

نماند این نمود آب با خاک

پس آنگه جان یقین را محو گردان

رخ خود از همه اینجا بگردان

خدا دان و خدا بین و خدا گرد

وگر غیرست زود از وی جداگرد

خدا را بین و با او آشنا باش

چو با او همنشینی کم بقا باش

خدا را بین و با او گو تو رازت

از او بشنو بیانها جمله بازت

بگوید جملگی با جانْت با دل

وگر تو پی بری این راز مشکل

وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز

نبینی هیچ هم انجام و آغاز

اگر یک ذرّه ماندستی بصورت

کجا باشد بنزدیکت حضورت

حضورت در یکی اینجا نماید

نمودصورتت اینجا نماید

حضورت آنگهی باشد در این راز

که بینی اوّلت اینجایگه باز

حضورت آنگهی باشد چو عشّاق

که باشی همچو شمس اندر فلک طاق

حضورت آنگهی باشد چو عاقل

که در اعیان نباشی هیچ غافل

حضورت آنگهی باشد ز دیدار

که او آید ترا کلّی خریدار

حضورت آنگهی باشد چو مردان

که بیرون آئی از صورت بدینسان

شوی و در یکی آری قدم تو

یکی دانی وجودت با عدم تو

وجودت با عدم یکسان نمائی

نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی

وجودت با عدم یکی کنی کل

رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل

وجودت با عدم یکسان نماید

پس آنگه باز خود را لا نماید

وجودت با عدم کلّی شود حق

تو باشی آنگهی این رازمطلق

وجودت با عدم اللّه گردد

کسی کین یافت زین آگاه گردد

در آخر چون نظر دارد خدایست

درون جملگی او رهنمایست

در آخر راز او بیند در اینجا

یکی اندر یکی بگزیند اینجا

در آخرواصل جانان شود او

درون جملگی پنهان شود او

در آخر راز دار شاه گردد

درون جانها اللّه گردد

در آخر چون ببیند باشد او جان

یقین جانان بود دریاب اعیان

بود اعیان همین گر راه بردی

رهت اینجا بسوی شاه بردی

شه اینجاگه عیان و تو نهانی

ولی این راز اگر اینجا بدانی

شه اینجا رخ چو بنمودست جمله

حقیقت مغز نیز و پوست جمله

همه او هست و یکی گشته ظاهر

بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ

همه او هست ای بیچاره مانده

چنین حیران ودر نظاّره مانده

همه او هست ای درمانده مسکین

تو خواهی ماند اندر عشق غمگین

همه او هست غیری نیست اینجا

همه او هست دیری نیست اینجا

درون کعبهٔ جان آی و کن سیر

نظر کن کعبه را افتاده در دیر

درون کعبه آی ای سرّ ندیده

نمود کعبهٔ ظاهر ندیده

چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق

توئی در آفرینش طاق تحقیق

چو داری کعبهٔ اسرار حاصل

چرا در خود نگردانی تو واصل

چو داری کعبهٔ جانان یقین است

چه جای عقل و فهم و کفر و دین است

تراچون کعبه حاصل شد در اینجا

حقیقت جانْت واصل شد در اینجا

ترا چون کعبه جانانست او بین

گذر کن این زمان از کفر وز دین

ترا این دین یقین باید که باشد

ز کفر عشق دین باید که باشد

چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست

ترا زین کف رو دین آخر چه سود است

نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام

کجا گنجد در اینجاننگ با نام

نگنجد نام نیک اندر ره عشق

کسی باید که باشد آگه عشق

اگر آگاه عشقی جمله حق بین

بجز حق دیگری را تو بمگزین

بجز حق هرچه بینی بت بود آن

چوبت بشکست یابی گنج اعیان

تراگنجی است اندر جان نهانی

چرا خود گنج خود اینجا ندانی

ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز

از آن اینجا ندیدی محرمی باز

تواتمام نمود آن ندیدی

از آن اینجا بخاک و خون طپیدی

بماندستی ز بهر دین گرفتار

حقیقت دین پرستی همچو کفّار

نه این باشد نمود عشقبازی

که اینجا گه گرفتی عشقبازی

نه بازی عشق جانان باختستی

نه همچون عاشقان جان باختستی

تو رسم عاشقان هرگز ندانی

که درمانده بخود بس ناتوانی

تو رسم عاشقان دریاب و جان ده

هزاران جان بیک دم رایگان ده

تو یک جان داری و آن خود هبا شد

حقیقت او بداند کو بقا شد

هزاران جان بیکدم عاشقانه

یکی باشد حقیقت جاودانه

هر آن عاشق که او جانان نگردد

حقیقت شمس او رخشان نگردد

هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان

بداند این رموز عشق پنهان

نشان بی نشان یاردیدم

نمود لیس فی الدّیار دیدم

چو جانم بی نشان بُد در نشانم

حقیقت فاش شد راز نهانم

ندانستم که همچون او شوم باز

نخواهد مانَدَم انجام و آغاز

یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست

که مغز بی نشانی بود در پوست

چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او

نظر کردم حقیقت من شدم او

حقیقت راست گفت اینجای منصور

که اینجا میدمم در جمله من صور

ولی این راز رامحرم بشاید

که دریابد چه صاحب عشق باید

که این داند نه هر بد جنس جاهل

کسی باید که باشد دوست کامل

که این سرّ باز داند آخر کار

بهرکس این نشاید گفت زنهار

نه هرکس این سزاوار است دریاب

کجا باشد حقیقت تشنه سیراب

نمود عشق جانان را از اینسان

بدانستند هم خلوت نشینان

بر این امیّد جانها داده اینجا

که تا روزی مگر یابند آنجا

کسی کین پی برد از عالم دل

حقیقت برگشاید راز مشکل

بوقتی کز خودی بیرون شود او

ز دید چون و چه بیرون شود او

اگر بیچون شوی در چه نمانی

حقیقت این معانی بازدانی

نه هرکس صاحب اسرار گردد

کسی باید که او دلدار گردد

که همچون مصطفی در سرّ اسرار

شود کلّی ز خود او ناپدیدار

زند دم از نمود مَنْ رآنی

برو بیچاره کین مشکل ندانی

رموز علم او بد در حقیقت

دم این دم او ز دست اندر حقیقت

نرستی از طبیعت کی بدانی

نهایت تا زنی دم از رآنی

بوقتی کو دم این زد یقین دید

که خود را اوّلین و آخرین دید

نمودش بود اوّل نیز آخِر

حقیقت جان جان و صاحب سرّ

بدو تادم زد و آن دم یقین یافت

خدادر خویشتن عین الیقین یافت

چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد

حقیقت خویش را او جان جان کرد

دم جمله نهان شد در دم او

اگر دم جوئی اینجاگه دم او

زن آنگه کین حقیقت باز دانی

پس آگه راز معنی بازدانی

توئیّ تو نماند حق شوی پاک

نهی بر فرق معنی تاج لولاک

چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)

کنی اینجای محوت نیک و هر بد

بیابی دُرّ معنی وصالش

ببخشد ناگهت اندر کمالش

تو در دریای او چون غوطه خوردی

حقیقت دُرّ معنی را تو بردی

ز بودِ او دمی این دم بزن تو

وگرنه از کجا مردی که زن تو

تو همچون بی نمود او زنی دم

که او بُد در حقیقت هر دو عالم

دوعالم آن زمان در پیش بینی

همه کون و مکان در خویش بینی

یکی گرددترا ظاهر در آن دید

حقیقت اینست اینجا سرّ توحید

تو مر توحید احمد یاب و حیدر

از ایشان گر خدا بینی تو مگذر

خدابین باش همچون دید ایشان

که بینی در عیان توحید ایشان

تراتوحید از ایشان روشن آید

که جانت همچو نوری روشن آید

ولیکن این معانی سرّ ایشانست

میان واصلان این راز پنهانست

چو پنهانست این دم در نهانت

کجا پیدا شود راز نهانت

وز ایشان منکشف آمد چنین راز

اگر یابی از ایشان این یقین باز

یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست

بر عشّاق این عین العیانست

برون آئی چو مغز از پوست اینجا

نبینی در یقین خوددوست اینجا

برون آئی و در یکّی زنی دم

درون خویش یابی هر دو عالم

برون آئی و یابی جانِ جانت

حقیقت اوست اینجاگه عیانت

از این معنی ببر ای دوست گوئی

بزن از عشق کل تو های و هوئی

نمیدانی که داری جوهر دوست

بنادانی بماندستی در این پوست

اگر تو مغز جان خواهی رها کن

تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن

درونت دوست دار و پوست شیطان

حقیقت جان خود کن عین جانان

چو جانان بی نشان آمد حقیقت

نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت

بسی راهست لیکن هیچ ره نیست

بر عشّاق جز دیدار شه نیست

خدا در بی نشانی باز بین باز

که اودارد نهان عین الیقین باز

خدا را بین و از اشیا گذر کن

ز دید خویشتن در خود نظر کن

در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید

چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر

که حق دیدم یقین چون روغن و شیر

چو روغن ناگهی پیدا نماید

نمود شیر آلایش نماید

جدا گردد مصفّا مانده روغن

حقیقت همچنین دان جان و هم تن

خورش شاید یقین و هر دو یک جا

ولی در اصل و فرع آید معمّا

نباشد دوغ، همچون روغن پاک

چنین آمد نمود آب در خاک

اگرچه اصل هر دو از یکی بود

درون شیر روغن بیشکی بود

یکی جان داری و جانان شوی تو

بهر جانب هزاران جان شوی تو

نظر کن ای ندیده جان جانان

که پیدائیّ تو سرّیست پنهان

بهر معنی که اندیشی در این راز

نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز

چراکین جان خود مغرور ماندی

چو عکس از شمس بیشک دورماندی

اگرچه عکس و خورشید است با هم

کجا باشد حقیقت جان چو عالم

نمود عالم اینجا پیش افتاد

که صورت دید و جان در پیش افتاد

اگر دریابی این راز نهانی

تو این معنی حقیقت بازدانی

نظر کن آفتاب و سایه بنگر

که پنهان می شود هر سایه در خور

چنین خواهد بُدن در آخر کار

که درجان میشود پنهان به یکبار

تن و جان اصل جانانست اینجا

از آن پیدا و پنهانست اینجا

چو برفست این نمود اینجاکه برخواست

حقیقت برف در خورشید پیداست

شود آبی عجایب خوب و روشن

چنین خواهد بدن اینجان و این تن

تو حل خواهی شدن در آب معنی

اگر هستی یقین دریاب معنی

تو در صورت چنین ماندی گرفتار

که همچون مرغ در دامی گرفتار

تو مرغ لامکانی و قفس تن

بمانده اندر این زندان با من

قفس چون درگشاید بر اجل هان

شوی اندر فضای عشق پرّان

برون آئی و خوش آئی بپرواز

ببینی آنچه بُد گمکردهات باز

اگر ره سوی مسکن باز دانی

حقیقت زین معانی راز دانی

وگرمانی تو سرگردان در اینجا

بهرجانب شوی پرّان در اینجا

بسوی آشیان ره یاب تحقیق

حقیقت این زمان بشتاب توفیق

بیاب ای جان که ماندستی در این دام

طلب کن آشیان خود در این گام

ترا چون آشیان دیدار یار است

چرا مانده تنت در زیر بار است

چو خواهد بود اینت آخر کار

مباش اندر نهاد خود گرفتار

قفس بشکن برون رو تو ز زندان

تو از دام بلا مرخویش برهان

دریغا ماندهٔاندر قفس تو

در اینجاگه نداری هیچکس تو

نداری دانه اینجاگاه هم آب

بماندستی حقیقت رفته در خواب

شوی آگه چو تو بیرون خرامی

تو در آن ناتمامیّت تمامی

سزد گر بازدانی مسکن خویش

یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش

همه پرواز تو اندر یکی است

یکی بنگر که این سرّ بیشکی است

بنزدیک خدابینان صادق

که ازدام بلا چون مرغ عاشق

برون جستند و در پرواز رفتند

بسوی آشیانه باز رفتند

سرانجامت چنین خواهد بدن راز

که خواهی رفت سوی آشیان باز

چو بیرون آمدی بی حیله ازدام

خوشی در مرغزار خلد بخرام

سرانجامت چنین خواهد بُدن کار

کنون بشکن قفس اینجا بیکبار

چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی

زبند صورت دنیا برستی

ترا باشد سراسر ملک عالم

یکی بینی تو اینجاگه دمادم

یکی بینی تو چون صورت نباشد

در آن مسکن بجز نورت نباشد

حقیقت آن جهان به زین جهانست

که اینجا عاریت آن رایگان است

حقیقت آن جهان نوراست و راحت

در اینجادرد و رنج و عین زحمت

حقیقت آن جهان دیدار یاراست

که اینجا غصّههای بیشمار است

حقیقت آن جهان نور و صفایست

که اینجا حزن و خوفست و بلایست

حقیقت آن جهان دید بهشتست

که اینجامسکن ابلیس زشتست

حقیقت آن جهان دیدار باشد

همه دیدار حق اسرار باشد

نه زین زندان بلا میبینی و رنج

در آنجا باز بینی گوهرو گنج

چو زین زندان بجز خواری نیابی

سزد گر سوی آن بستان شتابی

بهشت جاودان اینجاست دریاب

اگر مرد خدائی زود بشتاب

همه جان عزیزان بهرِ این راز

گذر کردند ودیدند این بیان باز

همه جان عزیزان سرّ بدیدند

برون رفتند و آنجاگه رسیدند

همه جان عزیزان جان جانست

حقیقت آشکارا و نهانست

همه جان عزیزان گشت دلدار

حقیقت شد همه آنجا پدیدار

تو هم ای مانده و حیران و غمگین

پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین

نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار

یقین گفتند از اعیان دلدار

نشانت دادهاند اینجای ایشان

تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان

نشانت دادهاند در بینشانی

که تا باشد که رمزی بازدانی

اگرچه بی نشانی است اینجا

همه رازِ نهانی است اینجا

تو اینجا بی نشان شو همچو مردان

که بیشک بی نشان بینی تو جانان

حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور ازعالم و در بی نشانی یافتن فرماید

چنین گفت است شبلی پیر عشاق

که گردیدم بسی در گرد آفاق

سلوکم بیحد و اندازه کردم

که تا من مغز جان را تازه کردم

نشان میجستم اندر عالم جان

که تا بوئی برم از راز پنهان

نشان میجستمو چون بنگریدم

یقین جز بی نشانی می ندیدم

همه در بی نشانی یافتم من

که اینجا بی نشانی بود روشن

تمامت بی نشان خواهیم گشتن

کسی باشد که این خواهد نگشتن

نهان شو سوی مردان در دل و جان

که تا یابی همه اسرار پنهان

چو فانی گردی و باقی شوی تو

همه ذرّات را ساقی شوی تو

ببین جام جم اندر خود یقین باز

یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز

تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی

عیان جملگی باشی خموشی

کن اینجا همچو مردان جام درکش

برافکن چار و پنج اینجا تو با شش

همه کن محو ای بود فنا تو

که بنمودی یقین راز بقا تو

همه کن محو در دیدار جانان

که این باشد یقین اسرار جانان

همه کن محو خود باش و اناالحق

زن و برگوی بر کل راز مطلق

اناالحق گوی وز جان کن گذر باز

حجاب اوّل و آخر برانداز

اناالحق گوی چون دیدی یقینت

مبین گرمرد عشقی کفر و دینت

اناالحق گوی و سلطان شو بعالم

یقین بشناس اندر خود دمادم

یقین بشناس چون منصور اینجا

که از ظلمت شوی پر نور اینجا

یقین بشناس و در جانان نگر تو

دمادم میدهم اینجا خبر تو

خبر اندر نمود جسم و جانست

ولیکن بی خبر این سر ندانست

نداند بیخبر اسرارِ توحید

که او میننگرد جز عین تقلید

نداند بیخبر سرّ خدائی

که ماندست او همیشه در جدائی

نداند بیخبر اسرار بیچون

که ماند است او همیشه در چه و چون

نداند بیخبر اسرار عشّاق

اگر او فی المثل گردد در آفاق

نداند بیخبر راز نهانی

که تا اینجا نگردد عین فانی

نداند بیخبر توحید اللّه

که چون کافر بود پیوسته گمراه

اگر یابی خبر اینجا حقیقت

قدم بسپار اینجا در شریعت

خدا گردی بمعنی و بصورت

ز پیشت دور گردد هر کدورت

خدا گردی و یابی جُمله در خَود

شوی فارغ یقین از نیک و هر بد

خدا گردی و بودت در نهانی

زنددائم اناالحق جاودانی

خدا گردی تو اندر جوهر ذات

تمامت بندگی دارند ذرّات

خدا گردی و جمله بنده باشد

ز نورت سر بسر تابنده باشد

خدا گردی تو در دید خدائی

دهی مر جملگی را روشنائی

خدا گردی بکل منصور باشی

چو حق در جملگی مشهور باشی

خدا گردی و باشی ناپدیدار

ولی در جملگی آئی پدیدار

خدا گردی و باشی جاودانه

نگیرد هیچکس اینجا بهانه

خدا گردی تو اندر جمله اشیاء

ز پنهانی شوی در جمله پیدا

خدا گردی بصورت هم بمعنی

تو باشی بیشکی دنیا و عقبی

خدا گردی و بود خویش یابی

همه اینجایگه درویش یابی

چگویم این بیان هر کس نداند

ولیکن این محقق باز داند

چگویم اندر این معنی بیچون

که این معنی فتادم بی چه و چون

چگویم ذات مخفی گشتم اینجا

ز پنهانی شدم در دوست پیدا

چگویم هر صفت در معرفت من

چوهستم این زمان کُل بی صفت من

صفاتم بی صفت آمد پدیدار

حقیقت معرفت گردم نمودار

ز عین معرفت عطّار مستست

حقیقت نیست شد در جمهل هستست

دم وحدت مراتحقیق باشد

کزان سر مر مرا توفیق باشد

شدستم بیدل و جان در دل و جان

حقیقت جان ودل گشتست جانان

یقینم این زمان من جوهر یار

پدید آورده و خود ناپدیدار

نمودم مینماید سرّ توحید

گذر کردستم از تشبیه و تقلید

حقایق منکشف آرم دمادم

عیان سرّ جانان همچو خاتم

حقایق دارم از اسرار اینجا

که پیدا کردهام من یار اینجا

صفاتم ذات شد بیچون من حق

که اینجا مینمایم سرّ مطلق

صفاتم در همه کون و مکان است

که جانم این زمان کل جان جانست

دل و جانم همه جانان گرفتست

ز پیدائی همه پنهان گرفتست

چنان واصل شدم در جوهر یار

که از پیدائی من ناپدیدار

حقیقت واصلی چون خود ندیدم

که اینجا در همه من ناپدیدم

حقیقت واصلم در جوهر ذات

که اینجا میشناسم جمله ذرّات

ز من پیدا ز من پنهان شده باز

ز من جان و ز من جانان شده باز

ز من آمد ظهور این عالم جان

که من بودم در اوّل آدم جان

همه در مَن من اندر خود شده خَود

نمایم نیک و هرگز نیستم بد

همه من دارم از اصل نمودم

که من باشم یقنی و جمله بودم

دمامد رخش دارم زیر رانم

بهرجائی که میخواهم برانم

بحالم همه بحالم ایستاده

منم سالک منم واصل فتاده

چنین اسرار اینجا کس نگفتست

که حق هم گفته و هم خود شنفتست

چنین اسرار بود عاشقانست

ببر گوئی که معنی کامرانست

خراباتی شو از عین خرابی

که این معنی بیک لحظه بیابی

خراباتی شو و خود مست گردان

حقیقت نیست شو خود هست گردان

رهائی یافت زنده تا نماید

عیان قوّت و حظّی فزاید

چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل

ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل

یقین در اصل خود نیکو ببینی

بدانی این اگر صاحب یقینی

که اصل جان تو با صورت اینجا

نمیبُد اصل چون شیر مصفّا

چو جفتش کرد با هم در نمودار

ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار

نمود اصل وفرع اینجا یکی بود

که بیشک در دوئی این روی بنمود

به آخر جایگه یک مسکن آمد

نمود جان حقیقت در تن آمد

یکی دان جان و صورت آخر کار

که همچون او کند آخر در اسرار

چو جانت زندهٔ اصل است بینش

نمود جسم آمد آفرینش

نه هر دو جوهر ذاتند هر یک

ولیکن بهتر آمد پیش آن یک

چو جانت بهتر آمد در نمودار

حقیقت گشت صورت ناپدیدار

چو اصل اینجایگه مر زنده باشد

که از اعیان کل بگزیده باشد

حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی

ولیکن جان برش رازِ نهانی

چو اینجا جوهر جان نور ذاتست

فتاده در نمودار صفاتست

صفاتت روشن و جانت عیانست

ولی آن زنده گه اینجا نهانست

نهانش زان بُد اینجا تا بدانند

همه ذرّات از او حیران بمانند

ز اصلت جسم و جان بود خدایست

مدان کین هر دو بر فرع خدایست

چو اصلند این یکی ازدید اللّه

یقین دان خویشتن توحید اللّه

تو زان اصلی که وصل عاشقانست

نمودش بیشکی کون و مکانست

تو زان اصلی که بود جملگی اوست

حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست

تو زان اصلی اگر خود باز دانی

بدان کاینجا حقیقت جان جانی

ترا این اصل اینجا وصل بنمود

حقیقت بود تو از اصل بنمود

توئی اصل تمامت آفرینش

که پیدا شد بتو اسرار بینش

توئی اصل خداوندی در اینجا

که ماندستی و در بندی در اینجا

توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات

که خدمتکارتست این جمله ذرّات

توئی اصل حقیقت در طریقت

که پیدا آمدستی در شریعت

خدائی داری و اینجا ندیدی

از آن مخفی نمانده ناپدیدی

خدائی داری و عین نمودار

بتو شد آشکارا جمله اسرار

همه اسرارتست و تو چنین مست

بمانده زار و حیرانی و پابست

شده در عین این دنیا چنینی

کجا اسرار خود اینجا ببینی

تو در اسرار جان راهی نداری

بهرزه عمر در غم میگذاری

غم تو جملگی از بهر دنیاست

کجا میل تو اندر سوی عقبی است

اگر عقبی ترا روئی نماید

نمود جانت اینجا در رُباید

چو آخر جایت اندر سوی عقبی است

چرا میلت چنین در سوی دنیاست

چو آخر جان تو اینجاست تحقیق

طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق

ترا اینجا حقیقت گفتگویست

تنت گردان در این میدان چو گویست

در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد

نمود جانت اینجا قطره باشد

حقیقت بگذر از صورت بصورت

که چیزی مینیابد بی ضرورت

چو صورت فانی آمد اندر این راه

چو مردان باش از توحید آگاه

دمی این دم مزن بی سرّ توحید

نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید

طلب میکن که روزی برگشاید

تر این راز اینجاگه نماید

چو بگشاید درت ناگاه اینجا

شوی یکبارگی آگاه اینجا

چو بگشاید درت در سرّ اسرار

وجود خویش بینی ناپدیدار

چو بگشاید درت درعین توحید

نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید

چو بگشاید درت در اندرون آی

نمود خویشتن اینجای بنمای

چو بگشاید درت مانند منصور

شوی در جزو و کل نور علی نور

چو بگشاید درت از اصل آغاز

ببینی مسکن جان عاقبت باز

چو بگشاید درت کلّی خدا گرد

ز بود جسم و جان کلّی جداگرد

چو بگشاید درت حق بین تو درخویش

نمود پردهها بردار از پیش

تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز

چو واصل آمدی پرده برانداز

در این پرده نهان مانند خورشید

طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید

ز نور ذات برخوردار میباش

ز پرده دائما بیزار میباش

چو خواهی تو که اینجا پرده بازی

رها کن این زمان این پرده بازی

فناباش و فنابگزین تو اینجا

حقیقت در فنا بودست یکتا

نمود تو ز جمله گر چه پیداست

نمودت از فنا اینجا هویداست

یقین بشناس حق اندر فنایت

که آمد مرفنا عین بقایت

فنا آمد بقای جمله مردان

فنا را دان حقیقت جان جانان

همه اینجا فنا خواهیم بودن

همه در عین کل خواهیم بودن

فنا شو در صفات و نور حق باش

حقیقت در عیان منصور حق باش

فنا شو همچو مردان اندر این سرّ

برافکن این زمان اسرار ظاهر

اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود

حقیقت آن زمان عین خدا بود

نمود ظاهر آمد اندر اینجا

دگر باطن شود از این مسمّا

چوباطن گرددت اینجا حقیقت

یکی باشد نمودار شریعت

بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست

که ازتو جملگی گفت و شنوداست

همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود

کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد

نهان شو همچو مردان اندر این راه

که تا گردی عیان قل هو اللّه

نهان شو همچو مردان در صفاتت

نگه کن آنگهی در دید ذاتت

خراباتی شو و جامی تو درکش

برون آ این زمان از آب و آتش

خراباتی شو و و بر باد ده نار

ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار

خراباتی شو و شوری برانگیز

حقیقت آب را بر خاک تن ریز

خراباتی شو و اسرار بشنو

دمادم در یکی تکرار بشنو

خراباتی شو و جانان طلب کن

نمود او یقین از جان طلب کن

خراباتی شو و درکش سه تا جام

نمود خود نگه کن در سرانجام

خراباتی شو و رند جهان شو

دو روزی خود نمای عاشقان شو

خراباتی شو و رسوا شو اینجا

ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا

خراباتی شو و رُخها سیه کن

دمادم عشقبازی در کنه کن

خراباتی شو و شو ننگ عالم

بخود زن جمله خاک و سنگ عالم

خراباتی شو و آتش برافروز

نمود جسم خود اینجا تو میسوز

خراباتی شو اینجا در خرابات

رها کن مسجد و زهد و مناجات

خراباتی شو و در کل فنا گرد

تو با مردان حقیقت آشناگرد

خراباتی شو و خود را تو بردار

کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار

اگر خواهی که اینجا رازگوئی

نمود دوست اینجا بازگوئی

جز این معنی که من گویم مگو حق

چو منصور اندر اینجا زن اناالحق

اناالحق زن مبین خود را بجز یار

میندیش اندر اینجاگه ز اغیار

اناالحق زن جهان جاودان شو

ز دید خویش بی نام و نشان شو

اناالحق زن تو اندر عالم دل

بجمله بر گُشا این راز مشکل

اناالحق زن تو چون فرعون پنهان

که او هم دیده بُد تحقیق جانان

اناالحق زن تو همچون من رآنی

حقیقت بازدان اینجا که آنی

اناالحق زن تو چون موسی نهان شو

ز دیدخویش بی نام ونشان شو

اناالحق زن تو مانند شجر زود

یقین موسای جان را ده خبر زود

اناالحق زن تو چون منصور بردار

که اینجاگاه باشی تو نمودار

اناالحق زن تو و فارغ یقین باش

عیان بود عشق و کفر و دین باش

یقین درکافری زنّار معنی

ببند و زود از او بردار معنی

یقین در کافری اسرار برگوی

که سرگردان شدی در ذات چون گوی

یقین در کافری اینجا قدم زن

نمود جمله اشیا بر عدم زن

یقین در کافری برگو اناالحق

نه باطل باش الّا جملگی حق

یقین حق مبین جز حق میندیش

بجز حق جملگی بردار از پیش

یقین حق بین و نور جاودانی

نشان بین خویش را عین نشانی

خدا را دان اگر صاحب صفاتی

اناالحق زن که کلّی عین ذاتی

در اینجاشو تو واصل پیش مردان

بلای عشق یابی رخ مگردان

زناکامی اگر صاحب یقینی

بلای عشق و رسوائی گزینی

برسوائی دراندازی تو خود را

شوی فارغ بکل ازنیک و بد را

برسوائی قدم زن هر دمی تو

مبین اینجایگه نامحرمی تو

همه محرم شناس اندر جفایت

وزایشان کش نمودار بلایت

یکی دان جملگی راتو در آزار

نهادخویشتن راتو میازار

یکی دان جملگی مر جوهر خویش

نمودار دوئی بردار از پیش

یکی دان جملگی را در نظر تو

مباش اینجا حقیقت بیخبر تو

یکی دان جملگی رادر صفاتت

ولیکن خویشتن بین نور ذاتت

یکی دان جملگی را در حقیقت

که تو آوردهای شان در طبیعت

یکی دان جملگی را و یکی بین

همه در خویشتن تو مر یکی بین

یکی دان جملگی از جوهر ذات

که پیداشان تو کردستی ز ذرّات

بگو اینجا حقیقت آشکاره

اناالحق گر کنندت پاره پاره

بگو اینجا بری جمله حقایق

مپرس از فعل و گفتار دقایق

بگو اینجا حقیقت لااله است

که او داری میان جان پناهست

برو گر هست اینجا خود نهٔ تو

بگو تا کیست اینجاگه توئی تو

توئی اصل و توئی اینجایگه فرع

توئی اصل حقیقت نیز هم فرع

توئی اصل و تمامت هرچه دیدی

حقیقت زان نمود دید دیدی

چو گفتی راز خود در نزد جمله

کند در فعل پنهان جمله جمله

مپرس و شاد باش از جمله آزاد

همه مانند خاکی ده تو بر باد

در اینجا رازگوی و باز جایت

شو و بین ابتدا و انتهایت

در اینجا سیرزن اسرار خود تو

که راندستی قلم بر نیک و بد تو

در اینجا سیرزن در هستی خویش

حقیقت خویش بین در هستی خویش

در اینجا سیرزن اسرار جمله

که تو داری توئی اسرار جمله

در اینجا سیرزن باشد نمودار

که آوردی تو از خودشان پدیدار

در اینجا سیرزن احوال عالم

که پیدا گشته شد هم از تو آدم

در اینجا سیرزن ذات فعالت

ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت

خبر یاب ارچه جمله عاقلانند

بگو اسرار خود تا جمله دانند

بگو اسرار خود چون گفته باشی

حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی

تو خودگوئی وز خود هم بجوئی

که خود بشنیده باشی خود بگوئی

تو خودگوئی کسی دیگر نباشد

حقیقت جمله خیر و شر نباشد

تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی

عیان خویشتن بگزیده باشی

بلا از خویش بین و ز غیر منگر

که اینجا غیر نیست و سیر منگر

بلا از خویش بین و تن فروده

اگر تو عاشقی کل داد او ده

بلا از خویش بین صورت رها کن

از این آلودگی خود با صفا کن

بلا از خویش بین اندر سوی دار

شو و خود کن ز اسرارت نمودار

بلا از خویش بین و جان برافشان

که تاجانت شود دیدار جانان

بلا از خویش بین کاینجا لقایست

لقای دوست در عین بلایست

بلا از خویش بین ای واصل یار

که این باشد حقیقت حاصل یار

بلا از خویش بین از دید صورت

چنین افتاد در اوّل ضرورت

چنین خواهد بدن در آخر کار

که ویرانی پذیرد نقش پرگار

چنین باشد چنین خواهد بدن کار

که ویران گردد این جمله بیکبار

چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل

که این صورت شود آخر مبدّل

چنین خواهد بدن گر راز دانی

سزد کین جمله معنی بازدانی

نخواهد ماند جزدلدار تحقیق

نمیبینیم بجز او سرّ توفیق

اگر مرد رهی اینجا بلاکش

بلا مانند جمله انبیاکش

اگر جمله بلای دید ایشان

کشی اینجایگه توحید ایشان

ترا پیدا شود مانند منصور

یکی گردد حقیقت جاودان نور

تو باشی در همه چیزی نمودار

کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در

یکی میآید ای دوست

طلب کن مغز و بگذر زود از پوست

دمادم در یکی میگویمت من

دوای درد و دل میجویمت من

دواکن خویشتن را زین نمودار

که باشد آخر کارت دوا یار

طبیعت درد جان دلدار باشد

شفای جانِ تو هم یار باشد

دوای درد جان چبود بلایش

بلا دیدند مردان بس لقایش

شد ایشان را همی روشن حقیقت

که بسپردند کلّی در شریعت

دل و جان سوی یار و یار گشتند

تمامت صاحب اسرار گشتند

تو ترک جان کن و جانان یقین بین

ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین

که اینجا جملگی بند حجابست

ولیکن شرع در عین حسابست

تو ترک جان کن و دلدار دریاب

در اینجاگه حقیقت یار دریاب

تو ترک جان کن و جانان ببین کل

نمود عشق او آسان ببین کل

تو ترک جان کن اینجا همچو منصور

اناالحق گوی از نزدیک وز دور

تو نزدیکی ولی از خویش دوری

حقیقت ظلمت و در عین نوری

ترا چندان در این ره پیش بینی

نیامد تانمود جان ببینی

ترا چندان در اینجاگفت و گویست

که دل گردان شده مانند گویست

ترا چندان در این ره باز ماندست

که جانت پر ز حرص و آز ماندست

ترا چندین در این ره کفر و دین است

کجا دید ترا عین الیقین است

ترا چندین در این ره گفتم ای جان

که بیش از پیش مر خود را مرنجان

بلاها میکشی از نفس مردار

گرفته آینه دل جمله زنگار

بلاها میکشی از خوی بد تو

بدوزخ باز مانی تا ابد تو

اگر این نفس اینجاگه بسوزی

بمانده غافل اندر خود هنوزی

اگر این نفس بر تو چیره گردد

نمود عشق اینجا تیره گردد

بیابی آنچه که گم کردهٔ تست

چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست

بنادانی گرفتار اندر اینجا

حقیقت خویش آزاری در اینجا

بنادانی ندیدی یار خود تو

فتادستی چنین در نیک و بد تو

بنادانی چنین مغرور ماندی

تو از دیدار جانان دور ماندی

بنادانی بشد بر باد ناگاه

بشد عمر و ندیدستی رخ شاه

بنادانی بسی کردی جهولی

در این دنیای دون در کل فضولی

بنادانی گرفتار آمدت جان

بماندی مبتلا در بند و زندان

بنادانی ز دانائی خبر تو

نداری و فتادستی بسر تو

بنادانی رهی آنجا ببردی

میان آب حیوان تشنه مردی

بنادانی لب آب حیاتی

نمیدانی و مانده در مماتی

بنادانی چو داری آب حیوان

چرا غافل شدی مانند حیوان

بنادانی چرا در ظلمت تن

نمیابی حقیقت آب روشن

تو داری آب حیوان اندر این دل

گشاده گشته بر تو راز مشکل

تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود

حقیقت گردی اینجا رهبر خود

چرا غافل شدی ای خضر دریاب

که اینجا آب حیوانست خور آب

در این ظلمت تو ای خضر حقیقی

که با الیاس جانت هم رفیقی

ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب

دمی الیاس را از عشق دریاب

تو داری باطن سرّ معانی

بخور آب و بده او را عیانی

چو هر دو در صفت دارند معنی

نمود عالم عشقست تقوی

شما را هر دو دیدار است باقی

که در ظلمت شما را دوست ساقی

بود ای جان دمی معنیّ اسرار

شود این لحظه تو پندم نگهدار

چو علم کل ترا کل متّصف شد

تنت باجان و جانان منتصف شد

تو خوردی آب حیوان اندر اینجا

نَمیری تا ابد پنهان در اینجا

ز جسم عالمی بر آفرینش

تو داری در نهان عین الیقینش

یقین داری که بود حق تو دیدی

ز علم اینجا بکام دل رسیدی

ز علم اینجا زدی دم در یکی تو

خدا را یافتی خود بیشکی تو

ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج

ندادی بر سرت از دست شد تاج

ز علم اینجا زدی دم همچو او تو

ندیدی هیچ بد الّا نکوتو

در این دم عالم معنی تو داری

حقیقت دنیا و عقبی تو داری

در این دم آندمِ اوّل ز جانت

دمادم روح میآرد عیانت

در این دم ایندمِ عین الیقین است

که اوّل بود دیدی آخر این است

در این تن جوهری داری نگهدار

بر عاشق تو میکن آن نگهدار

در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور

که اینجا میدهی نزدیکی ودور

مشو چون این دمت اللّه بخشید

ترااز خود دلِ آگاه بخشید

ترا بخشایش و اسرار آنجاست

حقیقت دریکی تکرار آنجاست

تراملک است و مال و جاه دایم

که داری ذات هستی نور قائم

بذات حق شدی اکنون مبرّا

رموز عشق بگشادی هویدا

ز ذاتی و صفاتت هست غافل

صفات وفعل تو هم گشت واصل

صفات و فعل تو ذات قدیمند

از آن اینجایگه بی خوف و بیمند

صفات و فعل تو دیدارجانست

ز چشم آفرینش آن نهانست

صفات و فعل تو اندر اناالحق

ز دید اینجای گشتند راز مطلق

صفات و فعل تو دیدار آمد

حقیقت جملگی انوار آمد

صفات و فعل تو اللّه خواهد

شدند تحقیق میچیزی نکاهد

صفات و فعل تو خدا شدن نور

محیط جملهٔ اشیا و مشهور

صفات و فعل تو گردان نور است

از آن واصل شده اندر حضور است

صفات و فعل تو آمد منزّه

که کرده است اندر این معنیّ تو ره

صفات و فعل تو پرده چو برداشت

بدید اسرار و آنگه دیده برداشت

حقیقت عشق تو اینجا صفاتت

صفاتت محو شد اعیان ذاتت

صفات نور دارد در نمودار

کسی باید که یابد این نمودار

صفاتت برتر از دیدار دیدم

حقیقت جملگی اسرار دیدم

صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد

دل عشاق دیدت دید دل شد

تمامت مشکلات اینجا یقین است

کسی داند که از تو پیش بین است

ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت

همه از جان و دل گشته غلامت

غلامت شد در اینجا هر چه پیداست

ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است

بتو در آخر و اوّل بدیدن

همه از تو بذات تو رسیدن

بتو زنده است جسم و جان عشاق

که ذات تست اندر جانها طاق

بهر معنی که گویم بهتر از آن

دگر میآئی ای اسرار پنهان

مکن پنهان نمودت آشکارا

کن اینجا و مکن ضایع تو ما را

مکن پنهان که فاشت این نمودت

بر عطّار بیشک بود بودت

مکن پنهان ورا در آخر کار

که تااینجا شوی کلّی پدیدار

تو پیدا کردی او را در بر خویش

توئی تحقیق او را رهبر خویش

نهان خواهیش کردن آخر کار

که تا اینجا شوی کلّی پدیدار

تو میدانی مراد جانم ای جان

که از تو یافتم اسرار پنهان

تو میدانی امید جان چه دارم

که آونگم کنی در عین دارم

تو بردارم کنی اینجا چو مشهور

تو گردانی مرا در جمله منصور

ز تو گریانم و وز تو شده من

بدیدار یقین از تو شده من

تو بنمودی مرا اسرار توحید

ز خود کردی مرا اینجای جاوید

ز دیدارت چنان حیران و مستم

که جامت اوفتاد اینجا زدستم

ز دیدارت همه دیدار دارم

که هر لحظه بسی اسرار دارم

ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان

که بیخود مینویسم راز پنهان

ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ

برم یکسانست اینجا نیک با بد

تو دارم در جهان و کس ندارم

که عمری سوی دیدت میگذارم

تو دارم هیچ اینجا نیست جانا

ز دید تو همه یکّی است جانا

یکی دیدم ترا بیمثل و مانند

که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند

یکی دیدم که بی همتائی اینجا

منزّه در همه یکتائی اینجا

یکی دیدم صفات ذات اول

که جان دانست اینجا راز مشکل

یکی دیدم صفات لامکانت

که کردستی ز خود عین العیانت

یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر

همه در تو تو اندر جمله قادر

یکی دیدم که بیچونی و بی چه

در این معنی چه داری جملگی چه

تو سلطانی و جمله بندگانند

بجز تو هیچ اگر چه میندانند

ز یکتائی ترا بشناختستم

ز تو در تو تمامت باختستم

ز یکتائی ترا دیدم حقیقت

سپردم من ترا اینجا طریقت

ز یکی دیدمت اندر یکیام

ز تو قائم شده من بیشکیام

ز یکی دیدمت اینجا نمودت

درون خویشتن من بود بودت

ز یکی دیدمت اینجا نهانی

زدم دم بیشکی از تو معانی

مرا شد منکشف از اهل ذاتت

که بشنفتم بسی دید صفاتت

گمانم بود اوّل بی یقین من

بدم غافل ز راز اوّلین من

گمانم بُد یقین شد آخر کار

چو در جانم شدی اینجا پدیدار

گمانم بُد ولی تحقیق دیدم

ز بخت اینجا بکام دل رسیدم

گمانم رفت واصل کردیم کل

همه امّید حاصل کردیم کل

گمانم رفت اینجا در یقینم

تو هستی اوّلین و آخرینم

گمانم رفت ای جان خود نمودی

گره از کارم اینجا برگشودی

گمانم رفت دیدم رویت ای جان

گذرکردم کنون درکویت ای جان

درونِ خانهٔ تو تاختم من

نمود خویشتن در باختم من

زهی حسن تو نور روی خورشید

که در وی محو گشته سایه جاوید

زهی حسن تو نور جمله آفاق

فتاده لون او و خویشتن طاق

زهی حسن تو مغز جان عشّاق

نواها بر زده بر کلّ آفاق

زهی حسن تو داده ماه را نور

که در آفاق او دیدیم مشهور

زهی نور تجلّی در دل و جان

فکنده عاشقان بیجان بسا جان

زهی نورت یقینِ جان و دل شد

از آن این مشکلاتِ جمله حل شد

که نورت روشنست و چشم تاریک

فتاده در برت چون موی باریک

ز نورت پرتوی بر جانم افتاد

رموز جملگی اینجای بگشاد

ز نورت پرتوی در وادی جان

فتاد و یافت بس موسیّ عمران

ترا اندر تجلّی آشکاره

اگرچه کوه تن شد پاره پاره

ز نورت جز نمودی نیست جانا

چگویم چونکه سودی نیست جانا

بهر رازی که میگویم ترا من

برِ آفاق در اسرارِ روشن

همی ترسم که پنهانم کنی تو

در آخر عهد جانم بشکنی تو

نمودار الستم فاش گردان

مرا ای جان و دل ضایع مگردان

نمودار الستم آنچه گفتی

که خود گفتی وهم مر خود شنفتی

یقین دانم تو من چیزی ندانم

تو پیوستی و گفتی حق آنم

کمالت در دل و جان یافتستم

چو برق اندر رهت بشتافتستم

کمالت در خود ای جانم یقین شد

که دید اوّلین و آخرین شد

کمالت در دل و جانم پدید است

ولی صورت ز چشمم ناپدیداست

کمالت در دل و جانم عیانست

نموددیدت ازجمله نهانست

کمالت یافتم نقصان شدستم

صور یکبارگی پنهان شدستم

کمالت یافتم ای جوهر ذات

بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات

کمالت یافتم بیچون چرائی

از آن کاینجا چگونه در لقائی

کمالت یافتم من ناتوانم

که در دیدارتو کلّی نهانم

کمالت یافتم بی مثل و مانند

ز صورت هر کسی اینجا ندانند

کمالت در وصال جان نهانی

چگویم پیش از این اکنون تو دانی

کمال تو تو میدانی یقین بس

که هستی اوّلین و آخرین بس

کمال نقد میدانی که چونست

که ازمعنی و از صورت برونست

کمال تو تو میدانی که هستی

درون جان ودل کلّی نشستی

که داند وصف کرد اینجای در خود

که یکسانست اینجا نیک با بد

که داند وصفت ای جانها بتو شاد

که از تو شد جهان جانم آزاد

که داند تا چه چیزی وز کجائی

همی دانم که در عین لقائی

که داند وصفت اینجا کردن ای جان

که پیدائی حقیقت مانده پنهان

که داند راه بردن نیز سویت

همه سرگشته اندر خاک کویت

که داند شرح وصفت در بیان گفت

که بتواند بیان هر زبان گفت

که بتواند صفاتت وصف کردن

کجا جان سوی ذاتت راه بردن

ندانم هم تو دانی اوّل کار

در آخر کردهٔ خود را پدیدار

در آخر روی خود اینجا نمودی

نبودی فاش اکنون فاش بودی

در آخر ذات پاکت باز دیدم

ز نور ذات تو اینجا رسیدم

در آخر واصلم خواهی تو کردن

که بنهادستمت ای دوست گردن

قبولش کن که دیدستت نهانی

دم تو زد دمادم در معانی

قبولش کن مران از حضرت خود

ببخشش اندر اینجا قربت خود

قبولش کن که زار و ناتوانست

فتاده خوار و رسوای جهانست

قبولش کن که دیدار تو دید است

کنون در دید دیدت ناپدیدست

قبولش کن در آخر ای همه تو

که در آخر تو داری سر همه تو

حجاب آخر مرا بردار از پیش

که هستم جان و دل اینجایگه ریش

مناجات کردن شیخ اکّافی در حضرت آفریدگار عزّ شانه و آمرزش خواستن او از حق

شبی میگفت اکّافی همین راز

که یارب این حجاب آخر برانداز

مسوزان بیش از این مر دوستانت

بگو تا کی بود راز نهانت

چنین پیدا چنین پنهان چرائی

که با رندان دمادم آشنائی

همه خاصان کشیدستی بزنجیر

ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر

همه حیران تو اینجا بماندند

بیک ره دست از ره برفشاندند

تو یار عامی و خاصان چنین خوار

کنی پیوسته میداری تو غمخوار

تمامت عاشقان در خون فکندی

میان پردهشان بیرون فکندی

ترا باشد مسلّم آنچه خواهی

بکن بر بندگان خود تو شاهی

بیک ره ماندهام اینجای بر در

اسیر و عاجز و مسکین و غمخور

نمود عشق خود اینجا تو بنمای

گره ازکار جمله هم تو بگشای

تو بگشا این گره از بود جمله

که هستی بیشکی معبود جمله

تو داری جان و دل هستی دل و جان

دمادم عاشقان خود مرنجان

رهی بنمودهٔ عشاق با خود

همان دارند طمع کآخر توشان زد

نگردانی و بخشی آخر کار

مر ایشان را بوصل خود بیکبار

بلای عشق تو اینجا کشیدند

برای آنکه دید تو بدیدند

در آخرشان لقای خویش بنمای

نمود خویشتان از پیش بنمای

همه واصل کن اینجاگه چو منصور

که تاگردند کل نور علی نور

حقیقت شان بیکره بود گردان

زیان جملگی شان سود گردان

بدست تست این سرّ نهانی

که راز جملگی اینجا تو دانی

گر آمرزی تمامت در قیامت

کف خاکست پیشت این تمامت

کف خاکست پیشت جمله جانها

مکن ضایع در اینجاگاه تنها

ببگذار ای کریم ناتوانبخش

بفضل خویش بر خلق جهان بخش

سوی جنّت رسان مر جمله را پاک

چه باشد نزد تو پاکان کف خاک

وصال خویش کن روزیّ جمله

ببین آخر جگر سوزیّ جمله

همه حیران و زار افتاده نزدیک

بتو اندر صراطی مانده باریک

در این زندان کن ایشان راتو آزاد

اسیرانند دهشان جملگی داد

در آخرشان بکن مقصود حاصل

همه از ذات خودگردان تو واصل

در جواب دادن اکّافی قدّس سره هاتف غیب و اسرارهای نهانی یافتن فرماید

یکی هاتف مر او را داد آواز

که اکّافی نکو گفتی ز آغاز

کریمیم و رحیم و بردباریم

کجا مر بندگان ضایع گذاریم

چو ما داریم حکم لایزالی

هر آنچه اندیشه میدارند حالی

بدانیم آن همه از پیش اینجا

که هستیم بیشکی دانا و بینا

نظر داریم ما در جان جمله

که مائیم این زمان پنهان جمله

نهان و آشکارا جمله مائیم

که دید خویش جمله مینمائیم

نظر داریم بر نیکیّ هر کس

که شاهی در دو عالم مر مرا بس

ز عدلم ظلم نبود گر بدانید

که میدانم که جمله ناتوانید

نکردم ظلم هرگز کی کنم من

چگونه عهد ایشان بشکنم من

همه اندر ازل چون ذرّه بودند

نه چون این دم بخودشان غرّه بودند

همی دانستم اسرار تمامت

نمود دادن و مرگ قیامت

همه احوالشان نزدم یقین است

که ذاتم اوّلین و آخرین است

در آندم کز الست خویش گفتم

عیان خویششان از پیش گفتم

نه صورت بُد نه جان جز جوهر من

که بُد در ذاتشان انوار روشن

الست و ربّکم گفتم همهشان

دُرِ اسرار من سفتم همهشان

نمودمشان لقای خود در آن دم

یقینشان مینمایم هم دمادم

همه قالو ابلی گفتند با ما

که امر ما بجا آرند اینجا

چو حکم ما همه از پیش رفته است

تمامت راز ما از پیش گفتست

هر آنکو امر من نارد بجایم

مر او را بیشکی ذاتم نمایم

در این قرآن سرش روزی کنم من

عیانش جمله پیروزی کنم من

در این قرآن سرش بخشم تمامت

رهانم من ولی از هول قیامت

سوی جنّت برم بنمایمش دید

که تا ما را یکی بیند ز توحید

نمود ذات خود او را نمایم

که من با جملگی مر آشنایم

ولی باید که رمزم کار دارند

نمود خویش در اسرار دارند

کسانی کاندر آن دم راز دیدند

همان دم اندر این دم باز دیدند

طلب کردند ما را اندر اینجا

یکی بینند معانی با مسمّا

هر آنکو طالب ما بُد در اوّل

نگردانیم ما او را معطّل

هر آنکو طالب ما بد مرا یافت

بوقتی کاندر این دیدار بشتافت

هر آنکو طالب ما گشت از جان

نمائیمش در آخر راز پنهان

هر آنکو طالب ما بود از اول

کنیمش مشکلات اینجایگه حل

هر آنکو طالب ما بود مادید

مرا هم ابتداو انتها دید

کنم واصل مر او را آخر کار

یکی گردانمش هم نقطه پرگار

کنم واصل مر او را ناگهانی

ببخشم این جهان و آن جهانی

کنم واصل من از دیدار خویشم

که من از جملگی اینجای بیشم

کنم واصل هم اینجاگه ولیکن

نباید بود آخر ازمن ایمن

که من دانم که راز جمله چونست

که دائم هم برون و هم درونست

کسانی را که دیدم راز ایشان

که بد باشد ز شان اینجا پریشان

کنم اینجا سزاشان من دهم پاک

بگردانم همه در خون و در خاک

ز ظالم داد مظلومان ستانم

که من با دوستداران دوستانم

قصاص جملگی اینجا برانم

که راز جملگی من نیک دانم

اگر اینجا بدیها کرده باشند

بمانده دائم اندر پرده باشند

عقوبتشان کنم در دوزخ ستان

که تا گویند دم دم آخ ایشان

ببخشم عاقبت او را بتحقیق

دهم او را هدایت من ز توفیق

سوی جنّت برم او را بتحقیق

ببختش در رسانم من بتحقیق

سوی جنّت برم او را بصد ناز

بتختش برنشانم من باعزاز

کسی کو بد کند مانندهٔ خون

کنم خوارش در آخر بی چه و چون

نمود او را کُشم من چند بارش

دراندازم نهان در سوی دارش

بسوزانم ورا اینجا بزاری

نمایم مرد را بسیار خواری

دگر خواهم ببخشم آخر کار

چنین رفته است حکم ما بیکبار

ولی احوال دزدان اینچنین است

مرا راز همه عین الیقین است

بدی را هم بدیشان آورم پیش

ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش

کنم روزی کسی کو نیک باشد

که قول من دروغ اینجا نباشد

همه در نّص قرآن بازگفتم

یقین من جملگی در راز گفتم

نمود جمله در قرآن نمودم

که تا دانی که من غافل نبودم

زهر کس راز جمله دیدهام من

ولیکن انبیا بگزیدهام من

کسی کو بر ره ایشان رود پاک

نماند در حجاب صورت خاک

سلوک انبیا اینجا کند او

همه عهد الستم نشکند او

بجای از دیر آن رازی که گفتم

نه آخر گوید اینجا نه شنفتم

بهانه نیست ما را آخرالامر

مرا باید بجا آوردنت امر

چنین است این نمود راز اینجا

حقیقت باز گفتم راز اینجا

هر آنکو کرد امرم بیشکی ردّ

کنم با او بدی و من کنم رد

مر او را شیخ دین اکّافی ما

توئی خود بیشکی کل صافی ما

نمود ما تو دیدستی حقیقت

سپردی نزد ما راه شریعت

توئی محبوب ما در سرّ معراج

که بر فرقت نهادستیم ما تاج

توئی محبوب ما در وصل اول

که خود را مینکردستی معطّل

براه شرع احمد داد دادی

از آن بر فرق تاجی بر نهادی

منت اندر ازل بخشیدهام من

در اینجا خرقهات پوشیدهام من

منت اندر ازل دلدار بودم

ترا هر جایگه من یار بودم

منت دادم در اینجا کامرانی

حقیقت سرّ اسرار معانی

منت اندر ازل کردم نمودار

ببخشیدم ترا معنیّ اسرار

نمود ما بجا آوردهٔ تو

نه همچون دیگران در پردهٔ تو

کنونت پرده اینجابرگرفتم

نه همچون دیگرانت بر گرفتم

ترا بنمودهام اینجا نهانی

نمود خویشتن تا باز دانی

که مائیم اندر اینجا دید دیدت

بهر مجلس یقین گفت و شنیدت

همه اسرار کاینجا گفتهٔ تو

ز ما گفتی ز ما بشنفتهٔ تو

حقیقت در دل و جانت منم من

که بنمودم ترا اسرار روشن

ره شرع محمّد چون سپردی

حقیقت گوی از میدان تو بردی

تو بردی گوی از میدان معنی

که داری سرّ شرع و راز تقوی

تو بردی گوی وحدت نزد عشاق

توئی مشهور اندر کلّ آفاق

تو راز ما نهان کردی و گفتی

حقیقت جملگی با ما نگفتی

تو داری ملک و معنی اندر اینجا

توئی امروز اندر عشق یکتا

هر آنکو ما نظر داریم بروی

دهیم از خمّ وحدت مر ورا می

کنیمش مست همچون تو نهانی

که تا او دم زند اندر معانی

دم معنی ترا بخشیدم از خَود

که تا بنمودی اینجانیک با بَد

همه در راه ما بنمودهٔ راه

همه از سرّ ما گردی تو آگاه

همه با ما تو داری آشنائی

ز تاریکی بدادی روشنائی

دمی دادم در اینجا داد معنی

از آن گشتی بکل آزاد معنی

تمامت مر ترا از جان مریدند

که همچون تو دگر عالم ندیدند

نباشد چون تو دیگر در خراسان

که دشوار تمامت کردی آسان

نباشد چون تو دیگر پاک یاری

که بیند چون تو دیگر شاه یاری

نباشد چون تو دیگر صاحبِ درد

که افتادی میان عالمان فرد

نباشد چون تو دیگر صاحبِ اصل

که داری در نمود ما یقین وصل

نباشد چون تو دیگر واصل اندر ایّام

که بردی گوی معنی نیز و هم نام

نباشد چون تو دیگر صاحب درد

که بردی گوی معنی تو در این درد

براه شرع و تقوی پاکبازی

که اندر دید ما صاحب نیازی

براه شرع و تقوی بردهٔ گوی

یقین از عالمان اندر سخن گوی

منت دادم منت گفتم کلامم

در این اسرار بشنو تو پیامم

پیامم بشنو و کل یاد میدار

ابا خود باش و ما را یاد میدار

پیامم بشنو ای اکّافی دین

توئی مانند آدم صافی دین

توئی صافی ز تقوی و بمعنی

گذشته از سر مُردار دنیی

توئی صافی ز ظاهر هم ز باطن

که کردستی هزیمت از شرّ جن

توئی صافی درون و هم برونی

نه همچون دیگران اینجا زبونی

توئی اسراردانِ ما ز قرآن

که مثلت نیست اندر نّص و برهان

توئی اسراردان ما و مائی

که این دم در عیان ما لقائی

کسی که همچو تودادیمش اینجا

نمود علم و حکمت گشت دانا

در آن سر جملگی را خواستگاریم

در آخر جملهشان حاجت برآیم

در آن ساعت که ما دانیم اینجا

رهائی جمله را دانیم اینجا

بدادن هر کسی بر قدر وسعت

نباشد هر کسی در عین قربت

کسانی کاندر اوّل ذات ما را

ولیکن هست این معنی لقا را

طلب کردن ز قومی دیدن ما

که تا گردند اینجاگاه یکتا

نمودم دید خود دیدار ایشان

که من دانستهام اسرار ایشان

ز من من را طلب کردند تحقیق

بدادم جملگی را عزّ و توفیق

بما دیدند اینجا دیدن ما

که ما بودیم و ما باشیم یکتا

نهان ما عیان آمد از ایشان

که ایشان گه بدند اینجا پریشان

ابا ما خوش بدند و بر بلائی

حقیقت نوش کرده هر جفائی

ره درد است راهِ ما نیازی

نداند این بیان هر کس ببازی

ره درد است راه ما کسی را

که بتواند بریدن بی سر و پا

مرا با صاحبانِ درد راز است

گهی راهم نشیب و گه فراز است

کسی کو راهِ ما دیدست اینجا

نه بر تقلید بشنیدست اینجا

کنم آگاه هر کس را که خواهم

برانم آنچه آنجا مینخواهم

کنم آگاه از خود مرد مؤمن

که من دانم حقیقت مرد مؤمن

نه درد مؤمنان آگاه هستم

که من دیدارم و کل شاه هستم

در اینجا هر که باشد صاحب درد

کنم در ذات خود او را یقین فرد

در اینجا هر که باشد صاحب اسرار

کنم او را نمود خود نمودار

در اینجا هر که باشد در بلایم

نمایم عاقبت او را بلایم

در اینجا هر که باشد مر خوشی او

نمایم دمبدم مر ناخوشی او

در اینجا هر که ما را باز بیند

ز من هم عزّت و اعزاز بیند

در اینجا هر که رازم گوش دارد

مثال انبیاء کل هوش دارد

من او را صاحب قربت کنم باز

نمایم مر ورا انجام و آغاز

لقا بنمایم اینجاگه بدو من

مثال آفتاب از چرخ روشن

لقا بنمایم و دیدار بیند

مرا در جزو و کل اسرار بیند

مر او را جاودانی نور بخشم

ز دید خویشتن منشور بخشم

دهم او را بهشت جاودانی

که تا بیند لقایم جاودانی

کنون ای خواجهٔ اکّافی ما

یقین بشناس و کل بنگر تو ما را

مبین جز من که جز من هر چه بینی

یقین میدان که نی صاحب یقینی

چو بر منبر روی منگر بجز من

که میگویم ترا اسرار روشن

منم حاضر ترا از شیب و بالا

نمودم لاالهم دان تووالا

منم حاضر منم ناظر بسویت

منم در حالت در های و هویت

منم اینجا ترا جویان ز اسرار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

درون جانت اینجاهم برونم

حقیقت من تراکل رهنمونم

بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر

که یکسانست پیشم کعبه و دیر

چنین بُد با تو ما را عشقبازی

مدان زنهار ما را عشقبازی

چنین بُد با تو ما را دوستداری

که دانستم که ما را دوستداری

چنین بُد با تو ما را راز پنهان

که برگوئی تو ما را راز پنهان

چنین بُد با تو ما را خوش فتاده

ببین این رازها چه خوش فتاده

چنین بُد با تو ما را راز اوّل

که گفتم اندر اینجا راز اوّل

چنین بُد با تو ما را راز تحقیق

که بخشیدیمت اینجا راز توفیق

بگو با اهل مجلس هر زمانی

از این معنی حقیقت راستانی

بگو با اهل مجلس راز ما را

نمای اینجایگه سرباز ما را

بگو با اهل مجلس جمله مائیم

که خود را این چنین ما مینمائیم

درون جانشان آگاه هستیم

که ما در جانتان سرّ الستیم

بجای آرید اکنون امر ما را

که تا شادان شوید امروز و فردا

بجا آرید آنچه اینجا بگفتم

که ما گفتیم و هم خود من شنفتم

درون جملگی دانیم سرّتان

که بر رفعت برافرازیم سَرتان

کنون در امر ما پائی بدارید

نمود امر ما را پایدارید

که در آخر شما را من رهائی

دهم از دوزخ و عین جدائی

دهمتان جنّت و حور و قصورم

بهشت جاودان ودید حورم

دهمتان جاودانی دیدن خَود

کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

بجا آرید ما را عین طاعت

در اینجاگه بقدر استطاعت

بجا آرید فرمان اندر اینجا

که از بهر شما کردیم پیدا

ببینید این زمان اینجای ماوا

که تا هر جمله را آریم پیدا

ز بهر خود شما را آفریدیم

ز جمله آفرینش برگزیدیم

ز بهر خود شما را عزّت و ناز

ببخشیدم حقیقت من دهم باز

مکافاتی که اینجا جمله کردند

اگر کردند نیکی گوی بردند

کسی کاسایشی اینجا رسانید

تن خود از عذاب ما رهانید

کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز

عوض او رادهم اینجا لقا باز

همه نیکی کنید و نیک بینید

بصدر جنّتم نیکو نشینید

همه نیکی کنید امروز اینجا

که تا باشید کل پیروز فردا

همه نیکی کنید و وز بدی دور

شوند اینجایگه کردن پر از نور

حقیقت هر که ما را دید بشناخت

بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت

سرای آخرت بردار و خوش باش

تو تخم نیکنامی در جهان پاش

تو تخم نیکنامی در بر افشان

که میداند خدا اینجا یقین دان

رموزی بود این معنی حقیقت

که گفت اینجای آن پیر طریقت

ز وحدت این معانی گفت اینجا

دُرِ اسرار کلّی سفت اینجا

ز وحدت کرد مر اینجا نمودار

نداند این بیان جز صاحب اسرار

ز وحدت کرد اینجاگه بیانی

حقیقت مؤمنان را شد نشانی

هر آنکو رازدار کردگار است

در اینجا دائما او بردبار است

هر آنکو کرد نیکی دید شاهی

در اینجاگاه از فرّ الهی

بجز نیکی مکن با خلق زنهار

که نیکی بینی از دیدار جبّار

بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش

درآید این معانیها بیندیش

رموز شرع را خوش یاد میدار

بیان عاشقان از یاد مگذار

کسی کو برد رنجی برد گنجی

نیابی گنج تو نابرده رنجی

تمامت اهل ما چو رنج دیدند

حقیقت اندر آخر گنج دیدند

تمامت اهل دل خواری کشیدند

که در آخر بکام دل رسیدند

تمامت اهل دل در آخر کار

بدیدند اندر اینجا روی دلدار

تمامت اهل دل گشتند واصل

ز عین شرعشان مقصود حاصل

شد اینجا در حقیقت حق بدیدند

یقین هم ناپدید و هم پدیدند

یقین سر چو دید اینجای منصور

از آن زد دم اناالحق دم که مشهور

شد اندر آفرینش دمدمه او

از آن افکند اینجا زمزمه او

دم مردان مزن چون سرندانی

وگرنه در میان حیران بمانی

دم مردان مزن اینجا تو زنهار

که تا آید نمود کل پدیدار

دم مردان مزن تادم بیابی

چراچندین دمادم میشتابی

دم مردان در آن دم زن که ناگاه

نماید رویت اینجا بی حجب شاه

دم مردان در آندم زن حقیقت

که میبسپرده باشی تو شریعت

دم مردان درآندم زن که بیخویش

حجاب جملگی برداری از پیش

دم مردان در آندم زن نهانی

که نی صورت بماند نی معانی

دم مردان در آندم زن که اینجا

نمودت سر بسر گردد هویدا

دم مردان در آن دم زن یقین تو

که بینی اوّلین و آخرین تو

دم مردان در آندم زن ز اعیان

که بنماید جمالت جان جانان

چو بنماید جمالت ناگهان یار

وجودت سر بسر بین ناپدیدار

چو بنماید جمالت ناگهان دوست

حقیقت مغز گردد جملگی پوست

چو بنماید جمالت یار اینجا

نبینی بیشکی اغیار اینجا

چو بنماید جمالت ذات گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

چو بنماید جمالت سرّ عشاق

ببینی و تو باشی در جهان طاق

چو بنماید جمالت شاد گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

جمال یار پنهانی نماید

ترا از بود خود کلّی رباید

جمال یار پنهان نیست پیداست

ولیکن چون ببیند دل که شیداست

ندارد این بیان تا باز بیند

نمود خویش آنگه راز بیند

دلم حیران شد از اسرار گفتن

از آن کاینجا ز دید یار گفتن

بسی گفتست و شیدا شد در آخر

اناالحق میزند رسوا شد آخر

همه مردان راهش منع کردند

همه ذرّات با او در نبردند

که این اسرار کردی آشکاره

به یک ساعت کنندت پاره پاره

نمیترسد زمانی کوست شیدا

ولیکن دمبدم در دید آن را

بهوش آمد مصفّا گردد از نار

نمیبیند یقین جز دیدن یار

بهوش آمد نمود جان به بیند

بجز جان هیچ و جز جانان نبیند

ولیکن جان مر او را پایدار است

که دل در پایداری پایدار است

دل و جان هر دو دیدار خدایند

نه پنداری ز یکدیگر جدایند

دل و جان هر دو دیدارند اینجا

ولیکن ناپدیدارند اینجا

یقین بشناس کاینجا دوست پیداست

حقیقت مغز جان در پوست پیداست

یقین بشناس اینجا خویشتن تو

نمود روی اندر جان و تن تو

مبین جز او که او بنمود رویت

درونِ جانِ تو در گفتگویت

همه گفت تو او باشد چو بینی

ولیکن او عیان اینجا نبینی

همه دیدار او اینجاست بنگر

درون جان و دل یکتاست بنگر

فروغش کاینات اینجای دارد

ولیکن کس خبر اینجا ندارد

تمامت دیدهها در دیده دارد

که بینائی یقین در دیده دارد

کسی داند که او اینجا چگونست

که بیرونش یکی با اندرونست

کسی داند که جانان دیده باشد

که سر تا پای خود او دیده باشد

اگر دیده شوی این دیده باشی

وگرنه کی تو صاحب دیده باشی

تو صاحب دیده شو در دیده بنگر

جمال جاودان در دیده بنگر

تو صاحب دیده شو در دیدن یار

درون دیده او را بین و بگمار

اگر صاحبدلی اینجانظر باز

نظر تا روی او بینی نظر باز

اگر صاحبدلی جز او مبین تو

درون دیده در عین الیقین تو

اگر صاحبدلی دل را نگهدار

که تا یابی در اینجا زود دلدار

چو دلدارت نظر دارد نظر کن

دلت ازدیدن رویش خبر کن

خبر کن دل که دلدارست آنجا

درون جان شده تحقیق یکتا

خبر کن دل که جان درتو پدیدست

ولیکن جان ابر گفت و شنیدست

خبر کن دل حقیقت جان شود دل

یقین بیند عیان جانها شود دل

دلت جانست و جان یکتا و دل دوست

یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست

دلت جانست و جان دل گشت آنجا

چرا داری تو خود سرگشته اینجا

دلت جانست و جان دل گشت ناگاه

اگر یابی تو اینجا دیدن شاه

دلت جانست و جان و دل یکی بین

رخ جانان در این دو بیشکی بین

دلت جانست و جان و دل صفاتند

حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

دلت جانست و جان ودل نمودار

یکی در ذات داند صاحب اسرار

که چون جان دل شود جانان بگیرد

نمود هر دوشان آسان بگیرد

محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید

خدا را در دل و جان بیشکی دید

دل و جانش یکی شد در حقیقت

ورا شد فاش در عین طبیعت

دل و جانش یکی بُد در دو عالم

از آن میگفت او سرّ دمادم

دل و جانش یکی گشت و خدا دید

از آن او ابتداو انتها دید

دل و جانش یکی شد تا حقیقت

ورا شد فاش در عین شریعت

دل و جانش نمود کن فکان بود

حقیقت او یقین خود جان جان بود

دل و جانش نمود کائناتست

یقین میدان که او دیدار ذاتست

دل و جانش چو در یکی لقا یافت

از آن اینجایگه عین بقا یافت

دل و جانش چو در یکی قدم زد

ورای چرخ اعظم او قدم زد

دل و جانش چو در یکی بیان کرد

درونِ جانِ من شرح و بیان کرد

دل و جانش چو در حق گشت واصل

همه مقصود ما را کرد حاصل

دل و جانش همه دلدار دارد

کسی داند که دل بیدار دارد

دل و جانش نمودِ عاشقانست

مرا از جان و دل شرح و بیانست

دل و جانش چودید اینجا یقین باز

حقیقت یافت اینجا اولین باز

دل و جانش همه اسرار برگفت

همه از دیدن دلدار برگفت

دل و جانش را تحقیق بنمود

بیک دم جان من اینجای بربود

دل و جانش یقین منصور بشناخت

دل و جان نزد او یکباره درباخت

دل و جانش چو دید اینجا یقین حق

زد از دیدار جانان او اناالحق

دل و جانش نمود او نمودار

از آن شد ناگهی منصور بردار

دل و جانش هر آنکو میشناسد

دو عالم خصم باشد کی هراسد

دل و جانش یقین عطّار دارد

از اینسان نافهٔ اسرار دارد

دل و جانم فدای خاک پایش

که در جان و دلم زینجا صفایش

بجان بنمود اینجاگه نهانی

کز او دارم همه راز معانی

دلم جان گشت و جان ودل حقیقت

چو دیدم مرورا راز شریعت

دلم جان گشت جان دل در لقایش

چو دیدم ناگهی دید بقایش

دلم جان گشت جان دل در بر او

ایا سالک کنون ره بر سوی او

درون جمله جانها مصطفی بود

که او اینجایگه عین لقا بود

ندانست این بیان جز مرد صدّیق

نداند این رموز اینجا چو زندیق

کسی باید که او اینجا بداند

که جان و دل بروی او فشاند

کسی باید که او را بیند اینجا

که باشد از نمود عشق اینجا

کسی باید که صافی ذات باشد

نمود جملهٔ ذرّات باشد

کسی باید که در یکی نمودش

ببیند مر ورا اینجا سجودش

کنون چون آدم ار این سر بدانی

شود فاشت همه سرّ معانی

معانی مصطفی دان ای برادر

ز شرع مصطفی امروز بر خور

که شرع مصطفی دیدت نماید

یقین اینجایگه رازت نماید

محمد واصل هر دو جهانست

بصورت برتر از کون و مکانست

محمد(ص) واصل آید اندر اینجا

مر او را حاصل آمد اندر اینجا

حقیقت جان جان بشناخت تحقیق

که او را بود این اسرار توفیق

مر او را داده بُد یزدان بیچون

در اوّل تا بآخر بی چه و چون

جمالش بود مکتوبات جمله

از آن بُد سرّ مصنوعات جمله

چو مکتوبات عین او را عیان شد

در اینجاگاه او جان جهان شد

جهان جمله جانها بود احمد

که پیدا کرد اینجا نیک از بد

جهان جمله جانها بُد یقین او

که بیشک بود در عین الیقین او

از او شو واصل و تحقیق او یاب

همی گویم یقین توفیق او یاب

از او شو واصل ای سالک در اعیان

که او دارد حقیقت سرّ جانان

ندانم چون محمد(ص) صاحب راز

که او دیدم حقیقت عین اعزاز

ندانم چون محمد(ص) پیشوائی

کز او دیدم یقین عین لقائی

ندانم چون محمد واصلی من

کز او دیدم حقیقت حاصلی من

ندانم چون محمد دید اللّه

نمود من رآنی کرد آن شاه

ندانم چون محمد دید جانان

که در جانست چون خورشید تابان

درون جان برونم اوست اینجا

که بیشک جان جانان اوست اینجا

مرا بنمود رخ در خواب و بیدار

شدم دیدم وجودم ناپدیدار

همه اوبود چون دیدم یقین او

حقیقت اوّلین و آخرین او

همه او بود او گفتست اسرار

نداند این بیان جز مرد دیندار

محمد(ص) دید در خود حق نهانی

از آن او دید او صاحب قرانی

محمد(ص) دید راز قل هو الله

بطونش با ظهور اندر هو اللّه

یکی شد مینگفت اینجای بر کس

بوقتی این بیان برگفت خود بس

حقیقت دم زد و گفت از معانی

بریاران حقیقت من رآنی

چو حق بود او بصورت هم بمعنی

ببرد این گوی در دنیا و عقبی

یقین بشناس اگر صاحب یقینی

سزد گر جز محمّد کس نبینی

مبین جز مصطفی گر مرد راهی

از او یابی حقیقت پادشاهی

مبین جز مصطفی ای دل در اینجا

کز او شد این یقین حاصل در اینجا

مبین جز مصطفی چیزی تو ای جان

که دیدست او در اینجاگاه جانان

مبین جز مصطفی در هر دو عالم

کز اودیدی حقایقها دمادم

مبین جز مصطفی اکنون خبردار

که او باشد ترا معنی خبردار

مبین جز مصطفی گر راز دانی

که بیشک او کند عین العیانی

من از وی واصلم اینجا یقین است

که او در هر دو عالم پیش بین است

یقین دل چو از وی گشت حاصل

مرا اینجایگه او کرد واصل

بجز احمد مدان ای سالکِ جان

که برگوید ترا اسرار پنهان

تو ای عطّار دیدی روی احمد

از آن گشتی تو منصور و مؤیّد

دم کل زن در اینجاگاه از او

که داری در میان جان تو مینو

دم کل زن حقیقت باز دیدی

ز احمد تو بکام دل رسیدی

ز یکی مگذر اینجا ویکی باش

حقیت راز جانان بیشکی باش

چنین معنی که اینجا یافتی تو

عجب اسرار کل دریافتی تو

نداری صورتی لیکن معانی

همی گوید دمادم در نهانی

دم منصور اینجا زد دمِ تو

یقین دیگر است اینجا غم تو

دو عالم در تو حیرانست اینجا

که کردستی نمود حق هویدا

دو عالم در تو حیران و ملایک

همی گویند در معنی ملایک

دو عالم در تو حیران و نظاره

تو کردستی ز جمله مر کناره

بجز جانان نمیبینی یقین تو

از آنی اندر اینجا پیش بین تو

چنانی پیش بین در آخر کار

که پرده برفکندسی بیکبار

چنانی پیش بین در دید مردان

تو کردی فاش مر توحید جانان

چنانی پیش بین در اصل مانده

که حیرانی عجب دروصل مانده

چنانی پیش بین و دم زده تو

که کام عشق هستی بستده تو

چنانی پیش بین و راز دیده

که دلداری در اینجا باز دیده

چنانی پیش بین اندر یکی تو

که حق میبینی اینجا بیشکی تو

چنانی پیش بین و حق عیانت

که در یکی است این جمله بیانت

چنان واصل شوی اینجا یقین باز

که دیدی رازهای ما یقین باز

چنان واصل شوی در حق بیکبار

که یکسانست پیشت نقش پرگار

چنان واصل شدی مانند منصور

که در آفاق خواهی گشت مشهور

تو مشهوری و آگاهی بعالم

که اینجا میزنی دم در یکی دم

از آن دم یافتی سرّ اناالحق

نه باطل میزنی این دم ابر حق

زنی زیرا که بیچونی یقین یار

یکی میبینی اینجا جمله اغیار

ندیدی غیر جمله دیدهٔ تست

که میدانی که بیشک دیدهٔ تست

ندیدی غیر جمله یار دیدی

حقیقت در وصال کل رسیدی

ندیدی غیر حق دیدی بر خویش

محمد(ص) دیدهٔ تو رهبر خویش

ندیدی غیر دید مصطفی تو

از آنی در میانه با صفا تو

وصال جاودانی یافتی تو

که سوی مصطفی بشتافتی تو

وصال از اوست هر کس کاین نداند

یقین میدان که جز حق بین نداند

زهی سرور، زهی مهتر، زهی جان

توئی بیشک مرا هم جان و جانان

مرا بنمودهٔ اسرار تحقیق

ز تو دریافتم دلدار تحقیق

اگرچه کس نمیداند که چونم

تو میدانی که هستی رهنمونم

کسی کو رهنمونش می تو هستی

بلندی یابد او از سوی پستی

دوائی دردهای جان عشاق

توئی بیشک رسول اللّه در آفاق

دوای درد من کردی حقیقت

نمیگردم زمانی از شریعت

ره شرع تو بسپردم یقین من

که تا کردی در اینجا پیش بین من

کسی کز شرع پاکت روی برتافت

نمود عشق تو اینجا کجا یافت

ره شرعت وصال جاودانیست

خوشا آنکس که اندر شرع تو زیست

ره شرع تو آن عاشق که بسپرد

حقیقت در دو عالم گوی او برد

ره شرع تو آنکو دیده باشد

یقین دانم که صاحب دیده باشد

ره شرع تودیده انبیااند

حقیقت این سپرده اولیااند

بجزشرع تو در جانم نگنجید

که اندر او جمال جاودان دید

ز شرعت گشتم اینجاگاه واصل

همه مقصودهایم گشت حاصل

ز شرعت این زمانم یافته راز

شدستم در یکی انجام و آغاز

ز شرعت رخ نگردانم یکی دم

که به زین من ندیدم در دو عالم

ز شرعت همچو دریا گشت جانم

دمادم جوهر و در میفشانم

ز شرعت سالکان جان میفشانند

حکیمان نیز هم حیران بمانند

توئی اینجا حکیم درد عشاق

توئی اندر میان انبیا طاق

توئی دیده دمادم روی جانان

فکنده دمدمه در کوی جانان

توئی بیشک جمال یار دیده

ز عزت سوی ذات کل رسیده

مهین جملهٔ اینجا یقین تو

که دیدستی خدا عین الیقین تو

مهین انبیاء و اولیائی

نمیدانم دگر کلّی خدائی

دلادرمدح او جان میفشانی

کز او داری همه راز معانی

اگر تو مدح او گوئی همه عمر

کجا در راه او پوئی همه عمر

اگر صد سال مدحش گفته باشی

ز صد جوهر یکی ناسُفته باشی

چگوئی مدح او مدحش خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جُفت

علیه افضل الصلوات میگوی

وجود او حقیقت ذات میگوی

ترا این بس بود در هر دوعالم

که میگوئی حقیقت این دمادم

ز توحیدش نظر کن این زمان باز

که دیدستی جمال جاودان باز

سوی حضرت شدی بیشک تو ساکن

ز هر تشویشها گشتی تو ایمن

ترا چون حق نمود اینجا رخ خود

دمادم دادت اینجا پاسخ خود

کنون شو شاد در اسرار معنی

که هستی مرد برخوردار معنی

جهانِ جان تو داری این زمان کل

یقین هستی بمعنی جان جان کل

ترا بنمود اینجا ذات خود او

بکرده فارغت ازنیک و بد او

دم این سر تو داری کس ندارد

یقین جانان تو داری کس ندارد

همه دارند بقدر خویش جانان

ولی این راز افتادست پنهان

میانِ اهلِ دل چون فاش گشتی

یقینِ نقش وهم نقّاش گشتی

از این مستی که داری در دل و جان

ز بهر راز هستی گوهر افشان

زهی گوهرفشانی که تو داری

زهی راز معانی که تو داری

از اینسان کس ندارد هیچ اسرار

که داری این زمان زین شیوه گفتار

همه ذرّات از گفتارت ای جان

یقین هستند اندر هست پنهان

چه گویم ای دل رفته ز پیشم

که این دم من ندارم هیچ پیشم

دلا آخر کجائی باز پس آی

وگر آمد گره زین عشق بگشا

دمادم عقل پیر اینجا بتدبیر

مرا آنجاکشد بیشک بزنجیر

جهانم میکند اینجای دربند

که ماندستم ز دستش سخت دربند

چنانم خوار میگرداند اینجا

که خواهد کردنم یکباره شیدا

گهی اندر گمان گاهی یقین است

گهی افتاده گاهی پیش بین است

گهی اندر خراباتست ساکن

گهی اندر مناجاتست ایمن

گهی اندر نمود زهد افتد

گهی یکبارگی پرده برافتد

دمادم مینماید هر صفت او

گهی در کفر و گه درمعرفت او

گهی در دین و گه کفر است کارش

چنین افتاد اینجا کار و بارش

ز دست دل شدم افگار اینجا

فروماندم شدم یکبار اینجا

یقین از جان جان دارم حقیقت

که سودا میدهد هر دم طبیعت

خور و خفت میکنم در سوی صورت

پدیداریم بیشک در کدورت

چو دیگر باز میگردم سوی جان

حقیقت روی بنمایند جانان

از این پس سوی صورت مینیایم

که رنج خود ز صورت مینمایم

از این صورت بجز سودا ندیدم

حقیقت جز دل غوغاندیدم

از این صورت چنان خوار و اسیرم

که جانانست بیشک دستگیرم

از این صورت بلا دیدم دمادم

نگشتم زو زمانی شاد و خرّم

از این صورت ندیدم هیچ راحت

بجز رنج وبلا و حزن و محنت

از این صورت همه مردان عالم

بلا دیدند اینجاگه دمادم

از این صورت نه اوّل آدم اینجا

بلا و رنج دید او دم دم اینجا

بجز معنی ندارم راحت خویش

که معنی مینماید قربتم بیش

بجز معنی نخواهم اندر اینجا

که معنی کرد جان جانم اینجا

چو معنی متّصل با ذات افتاد

رموز عشق اینجاگاه بگشاد

چو معنی پیشوای عاشقانست

حقیقت درگشای سالکانست

یقین از دید معنی میتوان یافت

که بی معنی نشاید جان جان یافت

یقین معنی است اسرار دل و جان

که از صورت شدست اینجای پنهان

چو معنی همچو جانان بی نشانست

ولی صورت در اینجا با نشانست

ز معنی و ز صورت بازگفتند

بسی تقلید با هم باز گفتند

کسانی کاندر این صورت بمانند

نمود عشق و معنی کی بدانند

نمود عشق و معنی بی نشانی است

بَرِ عشاق این راز نهانی است

نمود عشق صورت سالکانند

که ایشان راز نیکِ هر دو دانند

نمود عشق صورت یافت منصور

ز صورت گشت او یکبارگی دور

بمعنی زد اناالحق اندر اینجا

ولی صورت شدش اینجا بمعنی

تنش جان کرد و جان در تن نهانی

بگفت آنگاه او راز نهانی

تنش جان کرد و جان در تن بقا شد

به یک ره صورت اندر جان فنا شد

تنش جان کرد اندر دیده دلدار

به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

تن و جان هردو محو یار گشتند

حقیقت درنهان دلدار گشتند

تن و جان هردو روی دوست دیدند

تن و جان روی جانان بازدیدند

تن و جان هر دو یکی گشت در ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

مر ایشانرا یکی دیدار بنمود

نمود هر دوشان کل ذات بنمود

شدند ایشان بیک ره جوهر کل

برستند از جفای و رنج وز ذلّ

دم دلدار چون یکی عیان شد

تن و جان بیشکی در حق نهان شد

نهان شد جان و تن اندر برِ یار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نهان شد جان و تن جان با عیانست

ولی این راز هر کس میندانست

چو منصور آنچنان شد در حقیقت

برفتش ازمیان دید شریعت

طبیعت محو شد آنجا بیکبار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نبُد منصور حق دیدار بنمود

درون و هم برون اسرار بنمود

اناالحق زد همی جمله شنودند

کسانی کاندر این واقف نبودند

مر او رامنع کردند از شریعت

نمیدیدند اسرار حقیقت

چنان مغرور بودند اندر اینجا

که او رادر جنون دیدند و سودا

مر او را میندانستند تحقیق

که حق میگفت اناالحق بهر توفیق

که ایشان را کند واقف ز اسرار

چنان بودند در صورت گرفتار

نمیدیدند راز حق درونش

همی گفتند کافتادش جنونش

جنونست آنچه او میگوید از خود

نه نیکست این بیان و هست این بد

جنونست اندر اینجا در دماغش

درون دل فرو مانده چراغش

جنونست اوفتاده در سر او

بَد است این حال و اکنون نیست نیکو

بیانش سخت بد افتاد اینجا

مر او را هست بیشک رنج وسودا

دماغش او خلل کرد است از جهل

شد اکنون او در اینجا خوار و نااهل

نگوید هیچکس او کو چنین گفت

یقین دانیم کو نِی از یقین گفت

چنین علمی که او را بود اینجا

جنونش ناگهی بر بود زینجا

جنونش ناگهی از ره بیفکند

بسر او رادرون چه بیفکند

جنونش در دل و جان زور کردست

دو چشم ظاهرش راکور کردست

جنونش بیخبر کردست در خویش

شده دیوانه و لایعقل از خویش

بباید ره گرفتن تا دوائی

کنیم او را که باز آید صفائی

دل او را از این سودای علّت

که افتادست اندر رنج و محنت

از این سودا مر او را وارهانیم

که ما احوال این شه نیک دانیم

همی گفتند از این شیوه سخنها

همی دانست منصور آن بیانها

حقیقت بایزید او را چو بشناخت

حجاب از پیش روی خود برانداخت

جمال بی نشان را یافت منصور

که سر تا پای او پاره شده نور

چنانش عاشق و سرمست کل یافت

نظر میکرد و او را هستِ کل یافت

حقیقت دید او را فرّ اللّه

که پیدا گشته بود آنجای آن شاه

حقیقت یافت با او آشنائی

که دیدش بیشکی سرّ خدائی

حقیقت چون نظر میکرد او دید

نمیزد دم ز سبحانی و توحید

حقیقت دید او را لامکانی

که دم میزد در آن راز نهانی

حقیقت دید او را آشنا یافت

عیانش دید دید مصطفی یافت

حقیقت یافت او را صاحب اسرار

بخود میگفت ما را هست دلدار

یقین دلدار این دیدست در خویش

حجاب اینجایگه برداشت از پیش

یقین خویش آنجا مینماید

دل و جان عزیزان میرُباید

یقین او واصل است و آمده کل

که بیرون مان کند از رنج وز ذلّ

یقین اوواصل است اندر نهانی

حقیقت حق او اندر نهانی

اناالحق میزند اندر دل او

گشادست اندر اینجا مشکل او

اناالحق میزند در جان او حق

مر این باشد حقیقت راز مطلق

از او اصل شوم اینجا مگر من

از او یابم در اینجاگه خبر من

از او واصل شوم بیشک من اینجا

که برگوید مرا سر روشن اینجا

از او واصل شوی کین راز جانست

خداوند زمین و آسمانست

درون جان او گویا شده یار

ولیکن ازتمامت ناپدیدار

درون جان او میگوید این سر

ببینم مر ورا صورت بظاهر

بطون اوست جانان رخ نموده

بیک ره صورت او در ربوده

اناالحق گوی صورت در میان نیست

که این گفتار او جز جان جان نیست

حقیقت جان جانانست این مرد

درونش در اناالحق هست او فرد

حقیقت جان جان گوید درونش

که او بودست اینجا رهنمونش

یقین بشناختم اکنون ورا باز

من این اسرار میگویم کرا باز

کنم پنهان و با شبلی بگویم

درون جان و دل با خود بگویم

که خواهندم بکردن بر ملامت

گرفتست این زمان بیشک قیامت

عوام الناس نادان و خرانند

جز او اسرار او بیشک ندانند

کجا داند کسی معنی این مرد

که هست او اندر اینجا صاحب درد

هر آنکو صاحب دردست داند

که او این صورت حرف از که خواند

هرآنکو صاحب دردست دیدست

که بیشک حق در او گفت و شنید است

مر این اسرار او را منکشف شد

نمود او بجانان متّصف شد

یکی میبیند این منصور اینجا

سراسر در عیان نور اینجا

یکی میبیند آن از جان شده پاک

حقیقت محو کرده آب با خاک

یکی میبیند و اندر یکی است

یقین دارد حقیقت بیشکی است

یکی دیدست در توحید اینجا

گذرکرد است ازتقلید اینجا

یکی دیدست کلّی بی نشان است

ز دید خویش بی نام و نشان است

یکی دیدست و یکرنگ است اینجا

یقین بی نام و بی ننگ است اینجا

یکی دیدست صورت ناپدید است

حقیقت این زمان در دید دیدست

یکی دیدست بیشک جمله را دوست

شدست اینجای مغزش جملگی پوست

یکی دیدست و در یکی قدم زد

وجود بود خود جمله عدم زد

یکی دیدست و دم زد در یکی او

فدا گشتست اینجا بیشکی او

یکی دیدست و سلطان گشت دایم

ز ذات کل شدست اینجای قائم

چو او یارست گفتارش خدایست

حقیقت این زمان عین لقایست

کنون تحقیق میدانم که یار است

ولیکن چون کنم چون بیشمار است

عوام الناس در غوغا فتادند

بیک ره سوی او سرها نهادند

نمیدانم کنون تا چون کنم من

که این غوغای تن بیرون کنم من

درون خانقه باید ببُردن

بدست این مریدانش سپردن

عوام از هر طرف آواره سازم

پس آنگه درد خود را چاره سازم

بسوی خانقه بردش نهان او

بکنجی در نشاندش جان جان او

مریدان بانگ زد با خلق بسیار

از اینجاگاه گشتند جمله آوار

سوی منصور شد در خانقه او

زمانی در نشستش پیش شه او

چنان منصور بد از شوق دلدار

اناالحق گوی اندر ذوق دلدار

که از هر دو جهان او بیخبر بود

که یارش جملگی اندر نظر بود

بجز جانان اباکس مینپرداخت

بیک ره ازنظر برقع برانداخت

اناالحق میزد اندر بایزید او

دمادم میشد اینجا ناپدید او

دگر پیدا نمیشد در بر دوست

یکی بُد مغز او تحقیق با پوست

یقین چون بایزید آنجا چنان دید

مر او را در میان راز نهان دید

ادامه دارد

بعدی                        قبلی

دسته بندي: شعر,عطار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد