فوج

تو ما را بگفتار خامش کنی****همی رزم پور سیاوش کنی مکن کژ ابر خیره بر کار راست****بیک جان نگه کن که چندین بکاست
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب19_داستان فرود سیاوش

شاهنامه فردوسی ب19_داستان  فرود سیاوش

گفتار اندر داستان فرود سیاوش

 

گفتار اندر داستان فرود سیاوش

 

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد****سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک****سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود****به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بی‌کام دل بنده باید بدن****بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار****نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر****همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل****شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد****خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی****ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش****نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره****چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس****همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش****زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه****بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل****تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش****ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان****میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای****بیامد ز بالای پرده‌سرای
بشد طوس با کاویانی درفش****بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش****بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند****جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه****گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد****ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند****دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه****که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان****بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه****که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه****کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من****نگه‌دار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه****چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه‌ور****کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد****مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج****که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن****گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد****بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی****که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود****جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست****جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام****ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ****یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار****بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن****نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار****که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی****نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه****سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن****رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب****ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا****که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بی‌مایه داد****ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه****ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم****سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار****به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه****همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم****کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس****بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه****بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم****سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک****اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز****بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم****برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان****بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر****چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز****مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه****ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران****نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه****بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار****ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم****سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم****بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان****برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس****بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود****که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل****جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان****دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله****هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز****نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد****ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود****ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان****بدو گفت کای مام روشن‌روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس****بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن****نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز****بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست****جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر****ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی****روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا****ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش****برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو****تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ****ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب****بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار****نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد****باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست****وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر****همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری****ز تخم کیانی و کی‌منظری
کمربست باید بکین پدر****بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود****کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد****ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام****نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار****مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه****بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران****نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران
همیشه سر و نام تو زنده باد****روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای****کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز****کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان****می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس****همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو****تویی کینه‌خواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن****کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن****درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم****جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه****سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست****تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ****سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند****نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست****یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود****جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر****نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه****که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت****که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش****خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی****کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه****سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزه‌ور سی هزار****همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر****همه تیغ دار و همه نیزه‌ور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش****ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند****برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه****دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان****بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش****سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه****چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار****چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود****که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست****چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام****سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ****دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان****که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز****بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران****دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه****تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی****که خون بسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر****همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای****چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز****سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش****سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست****که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ****نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر****که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز****پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست****که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان****ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار****یکایک بگویم درازست کار
چو یک‌یک بگفت از نشان گوان****بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید****ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار****بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس****فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار****سواری بباید کنون نیک‌یار
که جوشان شود زین میان گروه****برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند****بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست****زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی****ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک****سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان****که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن****فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت****که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم****سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه****پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار****که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی****بتندی برآید ببالا همی
ییک باره‌ای برنشسته سمند****بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رای‌زن با فرود****که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی****ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید****یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش****زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد****یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ****بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار****نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس****نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز****که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد****میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت****برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من****بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش****زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست****اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی****شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین****تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست****برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس****که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو****چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران****گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام****نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد****مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد****چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود****که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه****پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران****کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر****سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت****تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان****که جاوید بادی به روشن‌روان
بدو گفت کری فرودم درست****ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن****برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود****ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین****نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد****ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز****برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان****نشست از بر سنگ روشن‌روان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد****جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر****همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشن‌روان****هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه****که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست****برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان****ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر****ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه****بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه
سزاوار این جستن کین منم****بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان****که آید برین سنگ روشن‌روان
بباشیم یک هفته ایدر بهم****سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس****بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر****یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد****ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان****نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار****جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس****بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست****سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد****نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه****ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم****جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من****گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت****نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود****کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست****که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست****چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس****چرا باشد این روز بر کوه‌کس
بمژده من آیم چنو گشت رام****ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی****نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو بجز یک سوار****چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای****در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر****فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار****همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام****بباشیم روشن‌دل و شادکام
جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین****بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت****که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه****سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد****ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد****که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس****که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر****سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم****برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه****برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان****مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بی‌هنر یک سوار****نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب****بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان****که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی****کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن****بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز****همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان****مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه****دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی****سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی
که گر یک سوار از میان سپاه****شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان****غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی****نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند****بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند****نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد****که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست****که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید****نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان****ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس****همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد****دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید****ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار****که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست****مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست****سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار****که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار****پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس****دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود****که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران****بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار****اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار****چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر****مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی****که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد****همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز****بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش****که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز****بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید****شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد****که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ****که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش****بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار****وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد****دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای****بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار****که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست****یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار****که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ****که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز****بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت****خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش****نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس****که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ****یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت****روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای****همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه****زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب****بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت****بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ****که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود****دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان****که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ****نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت****ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم****تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار****که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان****چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند****نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار****که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی****همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار****برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک****سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد****به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست****شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر****بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت****نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بی‌مایه دستور ناکاردان****ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود****بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند****چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان****ازیشان همی بود تیره‌روان
چنین گفت با شاهزاده تخوار****که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی****ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان****نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه****بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی****ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید****کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد****چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد****دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر****پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود****که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار****چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند****همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر****ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر****برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست****بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو****که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست****رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار****چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان****به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود****زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم****نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد****سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز****ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد****بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم****همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم****خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید****یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز****ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند****چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان****سر بی‌خرد چون تن بی‌روان
نباشند پیروز ترسم بکین****مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم****مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست****که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار****ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم****که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست****دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد****بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر****بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید****بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس****که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره****خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ****نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران****مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر****کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود****پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو****فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست****همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو****که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای****توان شد دگر بار بسته نه‌ای
برگیو شد بیژن شیر مرد****فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ****کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار****که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست****برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی****بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت****چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش****یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای****که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد****چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد****بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ****مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم****سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو باره‌ای دستکش****کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد****یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه****بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی****ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز****سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد****بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد****کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای****وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم****کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه****بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ****زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست****خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت****گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد****دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او****برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ****پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم****که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار****همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ****نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین****کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست****بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ****کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان****برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود****چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند****بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش****همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد****بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی****چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار****که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست****بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت****که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر****بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز****گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست****دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره****کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار****سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ****نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود****تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی****سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر****بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ****بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای****به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود****فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر****سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت****ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت****همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی****یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک****گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود****دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ****بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار****ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود****دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه****چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر****شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی****شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت****ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد****کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه****برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم****ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید****شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار****ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ****خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت****شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند****برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی****پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت****روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید****همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود****بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر****که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست****در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود****که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری****زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد****مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان****سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار****نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد****یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست****بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر****خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران****گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای****دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود****دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر****سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد****همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست****سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد****سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان****که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار****ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت****ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند****فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب****سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت****خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر****فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش****همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید****بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران****تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود****شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش****گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج****نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند****پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود****همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت****که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان****به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند****دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی****ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن****تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی****نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست****پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد****برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست****که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ****زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا****زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه****زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست****منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد****ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست****برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی****دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند****همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت****همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست****در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی****همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود****یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد****شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان****بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد****از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر****بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود****ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته****همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار****بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر****به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم****که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان****بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود****همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز****نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس****براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران****ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد****وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار****بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم****نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران****برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج****بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر****ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو****بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر****ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار****تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو****همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود****سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان****بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد****زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز****نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بی‌خرد در دل مرد تند****چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم****ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد****بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار****بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر****بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند****گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک****رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز****شد آن شیردل شاه گردن‌فراز
زراسپ سرافراز با ریونیز****نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون****ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر****نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ****رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم****چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس****زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه****بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بی‌تار و پود****همی رفت پیروز تا کاسه‌رود
بدان مرز لشکر فرود آورید****زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه****سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان****پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد****درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود****بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم****همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه****بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر****یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن****گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار****مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر****برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر****که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ****کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار****جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن****به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ****پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره****همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست****بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود****کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان****پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید****خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار****بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند****منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست****که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم****برزم اندرون پیل و رویین‌تنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد****هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار****تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری****گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد****برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند****یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست****یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت****ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی****سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز****دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش****عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد****همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش****نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد****سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی****بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد****که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه****که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان****سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر****بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای****نهادند سر سوی پرده‌سرای
بیاورد پیش سپهبد سرش****همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان****که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه****سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش****ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب****که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه****زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت****که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم****همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه****نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز****سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد****که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد****ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ****کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید****همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد****تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد****همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای****یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب****جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد****سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه****سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود****کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت****که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی****همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست****بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش****به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ****نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز****که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود****نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود****جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد****به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه****که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن****به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر****بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست****وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان****نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست****بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم****بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست****نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم****بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست****نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم****که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسه‌رود****جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز****ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت****بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود****ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت****همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد****ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد****همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند****ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو****سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی****چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه****گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب****بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود****بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر****تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه****ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم****همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه****شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود****کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش****ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران****درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب****کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه****همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست****بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود****کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار****بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستنده‌ام****بنزدیک او من پرستنده‌ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه****بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو****چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست****بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار****نه نام‌آوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش****دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی****بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو****کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند****وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه****بایران خروش آمد از دیده‌گاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ****سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو****تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی****چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی****ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار****ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا****بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست****ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه****نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی****که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست****مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه****چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی****بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر****سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه****بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی****بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته****پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر****درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه****پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب****کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله****بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین****مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم****کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر****که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان****به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست****بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید****دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش****نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید****بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه****ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد****همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ****همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو****که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیک‌مردان و شیر****که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار****که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد****سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر****پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست****تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو****نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره****بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ****چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو****ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد****نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ****پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی****بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی****بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا****بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت****بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب****بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان****برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی****سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو****نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت****که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار****ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم****بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی****بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی****تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت****پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی****ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد****سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس****ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار****دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی****بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله****که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ****چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی****بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو****سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب****بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس****ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد****بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند****فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن****غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه****که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی****ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد****نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت****بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ****جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب****برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند****سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان****همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو****سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره****کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای****ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش****ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش
سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار****نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه****ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه****نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید****از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی****ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه****فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان****همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی****بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس****ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان****بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست****شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه****نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند****ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه****نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار****سواران شمشیرزن سی‌هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب****نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند****میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله****کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز****نبود از بد بخت مانند چیز
گله‌دار و چوپان بسی کشته شد****سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه****برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان****گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود****سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر****سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پرده‌سرای****یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ****ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای****بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده‌سرای سپهبد رسید****ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه****یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر****بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود****برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی****که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار****بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ****سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه****سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر****برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم****زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر****بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید****سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس****رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید****ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود****تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر****همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند****سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه****همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود****برفتند بی‌مایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد****گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس****دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر****پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار****همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ****یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز****شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد****ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان****برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست****شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای****نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار****نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده****وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان****که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند****ز بیرون ترا بی‌نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد****چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز****ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود****دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت****دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم****سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر****نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک****همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند****شکسته دل و راه‌جوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد****کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی****مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان****بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن****که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان****سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی****که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید****بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود****بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس****شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند****دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم****ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه****یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین****چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه****کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید****پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب****بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند****بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی****یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد****نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک****همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش****ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه****برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد****وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان****سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم****بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست****ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم****مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست****همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند****از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان****فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد****که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست****ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش****چو بی می‌نشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی****مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب****ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای****ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش****تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن****بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب****ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست****همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ****که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم****مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه****فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ****بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان****بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار****بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند****ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را****سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار****جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین****همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش****ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت****که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد****همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری****سواران جنگ‌آور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ****بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه****نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار****بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان****که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک****ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم****برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی****نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود****کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار****چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه****نبودت بجز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان****بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست****کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل****نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید****ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت****بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست****همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند****به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه****که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را****که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام****ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر****همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند****یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود****شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران****کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم****گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد****برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه****بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم****هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه****به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد****بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه****بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند****گشاده‌دل و تازه‌روی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی****بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش****بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت****پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد****که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ****ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ****همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد****بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند****اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه****چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ****ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار****بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید****که از مرز توران‌زمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش****ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ****مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را****چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد****بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ****بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدره‌ها را گشادن گرفت****نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند****ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ****ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه****برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای****همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان****ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست****وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر****ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود****رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ****که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه****درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت****که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم****جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه****بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت****چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست****زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه****ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون****بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست****ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز****برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف****خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان****کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند****همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت****چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد****کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو****بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران****بران نامداران جوشن‌وران
چنان شد که کس روی کشور ندید****ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت****نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد****که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه****گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه****بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه****بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان****شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش****نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای****ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش****ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت****ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان****نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد****فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست****بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو****ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه****درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید****بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز****برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر****بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت****بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان****دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست****درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت****ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ****نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان****که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت****تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر****ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم****وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو****بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش****بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم****ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران****که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی****گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند****برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد****زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر****کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان****بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش****بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ****بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت****که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای****برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش****سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت****نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو****که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه****همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست****نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش****بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان****یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه****چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی****همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش****به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست****که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم****جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد****بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد****همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم****سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه****ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران****برفتند بسیار نیزه‌وران
بکشتند زیشان فراوان سوار****بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش****هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند****بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز****که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر****نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک****بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو****که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه****جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر****سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز****بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان****بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه****شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار****بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز****ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو****سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار****ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد****سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد****بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت****دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت****همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند****همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود****بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج****که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد****سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار****سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب****کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار****کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی****ازان اختر گیتی‌افروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان****ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند****همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود****دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست****ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد****شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم****گرامی‌تر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی****چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار****گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل****ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند****گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش****همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر****که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم****بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست****چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس****جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست****سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم****اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی****که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر****همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال****شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من****نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان****بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو****فراوان مرا تازیانه‌ست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است****دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر****مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم****بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه****ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار****برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو****یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد****که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت****مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم****وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود****همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب****ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه****درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان****بران داغ دل بخت‌برگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک****شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر****که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک****بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت****که بودند افگنده بر پهن‌دشت
ازان نامداران یکی خسته بود****بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را****بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زنده‌ام****بر کشتگان خوار افگنده‌ام
سه روزست تا نان و آب آرزوست****مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی****بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست****بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست****تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی****وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه****ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت****رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت****همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون****برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت****وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ****بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت****غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی****ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست****یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی****سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی****که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه****پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید****زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی****بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی
ازو سرکشان آگهی یافتند****سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه****برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر****ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی****بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت****پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی****بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید****ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان****بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز****ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر****پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست****ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است****که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز****که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری****زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر****کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان****نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر****نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد****که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست****یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند****پر از درد و تیره‌روان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ****ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت****بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز****همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار****پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی****همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است****نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر****بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت****بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند****براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم****چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار****نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان****خردمند و بیناو روشن‌روان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست****وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی****ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن****دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن****نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران****ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد****چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون****مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب****که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان****بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو****سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت****که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب****نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه****همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو****که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش****سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه****کجا بود بهرام یل بی‌سپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست****یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار****پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی****سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان****گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید****بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری****هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد****بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت****چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ****همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد****بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو****پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی****که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار****فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت****بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم****بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت****دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای****برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست****نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد****بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز****همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود****جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند****پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار****فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی****پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم****تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی****مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو****ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست****که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین****بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست****نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد****ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد****بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم****مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست****یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه****تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید****عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت****ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند****میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود****پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند****فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان****پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو****که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بی‌شمار انجمن****شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست****بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت****که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود****تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ****ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو****که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان****نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین****ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست****ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر****بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بی‌وفا****مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهان‌آفرین کردگار****که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیره‌روان بداندیش تو****بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو****همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود****سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا****پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر****که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید****همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من****بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید****تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو****بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت****روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان****که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من****برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد****جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست****نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد****بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست****به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو****بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد****بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر****تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج****بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود****تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار****ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید****برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند****همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد****سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ****سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بی‌گمان****ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست****مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر****بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار****بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ****کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز****همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد****زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود****روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه****کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی****کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان****بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست****سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه****همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ****سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت****ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب****گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز****همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب****هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد****ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشن‌روان****ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند****درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه****سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت****که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب****همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای****که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب****که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار****ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام****ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج****ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام****پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز****ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان****بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست****بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه****چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو****زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان****تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی****که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن****نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود****کنون رزم کاموس باید سرود

بعدی                      قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد