فوج

اشعار خواجوي کرماني ,خبر
امروز شنبه 29 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خواجوی کرمانی_غزلیات745تا932

خواجوی کرمانی_غزلیات745تا932

غزل شمارهٔ ۷۴۶

بر اشکم کهربا آبیست روشن

سرشکم بی تو خونابیست روشن

اگر گفتم که اشکم سیم نابست

خطا گفتم که سیمابیست روشن

شبی خورشید را در خواب دیدم

توئی تعبیر و این خوابیست روشن

شکنج زلف و روی دلفروزت

شبی تاریک و مهتابیست و روشن

خطت از روشنائی نامهٔ حسن

بگرد عارضت بابیست روشن

رخت در روشنی برد آب آتش

ولی در چشم ما آبیست روشن

دلم تا شد مقیم طاق ابروت

چو شمعی پیش محرابیست روشن

کجا از ورطهٔ عشقت برم جان

چو می‌دانم که غرقابیست روشن

درش خواجو بهر بابی که خواهی

ز فردوس برین بابیست روشن

غزل شمارهٔ ۷۴۷

ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن

چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن

نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم

بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن

بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی

بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن

ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت

مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن

وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی

بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن

ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی

بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن

چو ره بمنزل قربت نمی‌برند گدایان

بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن

چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل

بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن

هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو

رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن

غزل شمارهٔ ۷۴۸

ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن

جان من دلخسته بجانانه رها کن

دلدار مرا با من دلسوخته بگذار

بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن

گر مرتبهٔ یار ز بیگانگی ماست

گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن

بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست

در دام مقید مشو و دانه رها کن

گر باده پرستان همه از میکده رفتند

سرمست مرا بر در میخانه رها کن

آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا

گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن

چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم

تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن

گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو

از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن

غزل شمارهٔ ۷۴۹

وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن

برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن

خورشید را ز برج صراحی طلوع ده

وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن

خاتون بکر مهوش آتش لباس را

از ابر آبگون زجاجی نقاب کن

آن آتش مذاب در آب فسرده ریز

و آن بسد گداخته در سیم ناب کن

لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش

کف را به خون دیده ساغر خضاب کن

بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین

از آتش جگر دل بریان کباب کن

شمع از جمال ماه پری چهره برفروز

قند از عقیق یار شکر لب در آب کن

ای رود پرده ساز که راه دلم زنی

بردار پرده از رخ و ساز رباب کن

خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار

از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن

غزل شمارهٔ ۷۵۰

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن

حال این درویش با آن محتشم تقریر کن

ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو

داستان آه سردم دمبدم تقریر کن

گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان

وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن

شرح سرگردانی مستسقیان بادیه

چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن

قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار

داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن

گر غم بیچارگان داری و درد خستگان

آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن

اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب

گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن

وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند

افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن

ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان

هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن

غزل شمارهٔ ۷۵۱

خویش را در کوی بیخویشی فکن

تا ببینی خویشتن بی خویشتن

جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان

آتشی در جان هشیاران فکن

هر کرا دادند مستی در ازل

تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

مرغ نتواند که در بندد زبان

صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد

همچو گل برتن بدرانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست

جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام

کز در دیرم براند بر همن

سر عشق از عقل پرسیدن خطاست

روح قدسی را چه داند اهرمن

جز میانش بر بدن یک موی نیست

وز غم او هست یک مویم بدن

باغبان از نالهٔ ما گومنال

ما نه امروزیم مرغ این چمن

معرفت خواجو ز پیر عشق جوی

تا سخن ملک تو گردد بی سخن

غزل شمارهٔ ۷۵۲

امشب ای یار قصد خواب مکن

مرو و کار ما خراب مکن

شب درازست و عمر ما کوتاه

قصه کوته کن و شتاب مکن

چشم مست تو گر چه درخوابست

تو قدح نوش وعزم خواب مکن

شب قدرست قدر شب دریاب

وز می و مجلس اجتناب مکن

سخن جام گوی و بادهٔ ناب

صفت ابر و آفتاب مکن

و گرت شیخ و شاب طعنه زنند

التفاتی بشیخ و شاب مکن

روز را چون ز شب نقاب کنند

ترک خورشید مه نقاب مکن

آبروی قدح بباد مده

پشت بر آتش مذاب مکن

لعل میگون آبدار بنوش

جام می را ز خجلت آب مکن

چون مرا از شراب نیست گزیر

منعم از ساغر شراب مکن

از برای معاشران خواجو

جز دل خونچکان کباب مکن

غزل شمارهٔ ۷۵۳

جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن

دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن

بسته‌ای با می و پیمانه ز مستی پیمان

ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن

حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم

ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن

اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش

خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن

گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر

ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟

گر نداری سرآنک از سر جان در گذری

چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن

تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا

صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن

ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم

هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن

حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای

دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن

رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر

شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن

گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو

پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن

غزل شمارهٔ ۷۵۴

ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن

وز بهر من دلشده عزم سفری کن

چون بلبل سودازده راه چمنی گیر

چون طوطی شوریده هوای شکری کن

فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل

از کوه برآور سر و یاد کمری کن

چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست

با قافله چین بخراسان گذری کن

شب در شکن سنبل یارم بسر آور

وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن

برکش علم از پای سهی سرو روانش

وز دور در آن منظر زیبا نظری کن

احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی

تقریر شب تیرهٔ ما با قمری کن

هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست

لطفی بکن و کار مرا به بتری کن

گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را

از حال دل خستهٔ خواجو خبری کن

غزل شمارهٔ ۷۵۵

بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن

مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن

خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را

زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن

ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده

مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن

هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند

باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من

نیست مرا بجز بدن یک سر موی در میان

نیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدن

ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان

وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن

هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان

هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن

روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند

خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن

مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود

خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن

غزل شمارهٔ ۷۵۶

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من

مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد

بباد داد دل خسته در هوای سمن

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق

رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود

معینست که نبود برون ز پیراهن

ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست

اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم

روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کند بگرد درت مرغ جان من پرواز

چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم

زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند

چراغ خلوت روحانیان شود روشن

میان جان من و چین جعد مشکینت

تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن

حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو

برآمد از نفس او نسیم مشک ختن

غزل شمارهٔ ۷۵۷

هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من

گو سر بباز در ره جانان چنانکه من

لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید

لالای او شد از بن دندان چنانکه من

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد

غافل نگردد از شب هجران چنانکه من

وان رند کو که بر در دردیکشان درد

از دل برون کند غم درمان چنانکه من

ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک

یکدم بساز با دل بریان چنانکه من

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته‌ئی

در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من

دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر

دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من

مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود

دارد دگر هوای گلستان چنانکه من

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی

سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من

زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است

کس را مباد حال پریشان چنانکه من

ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او

پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من

دیوانه‌ئی که خاتم لعل لب تو یافت

آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است

افتاده است بی سر و سامان چنانکه من

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید

هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند

گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من

غزل شمارهٔ ۷۵۸

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون

گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی

کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون

درآن میان دل شوریده حال من گمشد

که آردم دل شوریده زان میان بیرون

نشان دل بمیان شما از آن آرم

که از میان شما نیست این نشان بیرون

سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد

کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون

ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود

زبان شمع فتادست از دهان بیرون

حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد

فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون

چگونه قصه شوق تو در میان آرم

که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان

برد هوای رخت با خود از جهان بیرون

غزل شمارهٔ ۷۵۹

ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون

عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون

خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد

عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون

خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل

زلف هندوت بلالیست بغایت میمون

سر موئیست میان تو ولی یکسر موی

در کنار من دلخسته ترا نیست سکون

از میان تو هر آن نکته که صورت بستم

بجز این معنی باریک نیامد بیرون

کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست

مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون

چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست

هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون

چون فغان من دلسوخته از گردونست

می‌رسانم همه شب آه و فلک بر گردون

هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین

مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون

غزل شمارهٔ ۷۶۰

به عقل کی متصور شود فنون جنون

که عقل عین جنونست والجنون فنون

ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو

که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون

بنور مهر بیارا درون منظر دل

که کس برون نبرد ره مگر بنور درون

جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال

ولی خیال نماید بعین عقل جنون

بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد

که عقل را بجز از عشق نیست راهنمون

در آن مقام که احرام عشق می‌بندند

بب دیده طهارت کنند و غسل بخون

شدست این دل مهموز ناقصم با مهر

مثال زلف لفیف پریرخان مقرون

چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد

بجای آب کند خاک من بخون معجون

حیات چیست بقائی فنا درو مضمر

ممات چیست فنائی بقا درو مضمون

اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار

و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون

چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد

مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون

اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست

نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون

محققت نشود سرکاف و نون خواجو

مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون

غزل شمارهٔ ۷۶۱

زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن

که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن

در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی‌یابد

دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن

شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین

که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن

مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم

که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن

چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد

نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن

کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست

که از دقت نمی‌یارم نظر در آن میان کردن

بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد

که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن

در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند

اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن

کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد

خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن

چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان

نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن

ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید

خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن

بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران

که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن

جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند

که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن

اگر خواجو نمی‌خواهی که پیش ناوکت میرد

چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن

غزل شمارهٔ ۷۶۲

سنبل سیه بر سمن مزن

لشکر حبش بر ختن مزن

ابر مشکسا بر قمر مسا

تاب طره بر نسترن مزن

تا دل شب تیره نشکند

زلف را شکن بر شکن مزن

از حرم ببستانسرا میا

طعنه بر عروس چمن مزن

آتشم چو در جان و دل زدی

خاطرم بدست آر وتن مزن

روح را که طاوس باغ تست

همچو مرغ بر بابزن مزن

مطربا چو از چنگ شد دلم

بیش ازین ره عقل من مزن

ساقیا بدان لعل آتشین

خنده بر عقیق یمن مزن

دود سینه خواجو ز سوز دل

همچو شمع در انجمن مزن

غزل شمارهٔ ۷۶۳

خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن

کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن

یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار

چشم روشن می‌شود نرگس ببوی پیرهن

نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا

هر نفس می‌افکند در سنبل مشکین شکن

طاس زرین می‌نهد نرگس چمن را بر طبق

خط ریحان می‌کشد سنبل بر اوراق سمن

سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز

همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن

زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل

باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن

گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ

زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن

ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست

آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن

غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست

کز لطافت در دهان او نمی‌گنجد سخن

نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند

نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن

مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی

باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن

غزل شمارهٔ ۷۶۴

ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن

راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن

زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه

و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن

رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع

جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن

تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو

می‌رود آب فرات از چشم دریا بارمن

بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق

شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن

گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد

مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن

صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب

پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن

تاگرفتار سر زلف سیاهت گشته‌ام

گشته‌ام مانند یک مو وندران مو صد شکن

گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد

همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن

غزل شمارهٔ ۷۶۵

خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین

چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین

اگر از عالم معنی خبری یافته‌ئی

برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین

چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا

عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین

حلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیر

زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین

باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را

گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین

ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا

علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین

گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی

سر برآر از فلک و عالم بالا را بین

چون درین دیر مصور شده‌ئی نقش پرست

شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین

دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر

سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین

غزل شمارهٔ ۷۶۶

هر زمان آهنگ بیزاریش بین

عهد و پیمان وفاداریش بین

گر ندیدی نیمشب در نیمروز

گرد ماه آن خط زنگاریش بین

زلف مشکین چون براندازد رخ

روز روشن در شب تاریش بین

حلقه‌های جعدش از هم باز کن

نافه‌های مشک تاتاریش بین

آن لب شیرین شورانگیز او

در سخنگوئی شکر باریش بین

چشم مخمورش که خونم می‌خورد

گر چه بیمارست خونخواریش بین

این که خود را طره‌اش آشفته ساخت

از سیه کاریست طراریش بین

بار غم گوئی دلم را بس نبود

درد تنهائی بسر باریش بین

چارهٔ خواجو اگر زور و زرست

چون ندارد زور و زر زاریش بین

غزل شمارهٔ ۷۶۷

زهی خطی به خطا برده سوی خطهٔ چین

گرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چین

نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت

بنفشه‌ات خط ریحان نوشته بر نسرین

چو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشت

که از قمر بدرخشید رشتهٔ پروین

ز لعل دختر رز چون مراد بستانم

که کشف آن نکند محتسب برای رزین

عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته

نهاده است کمانش مدام بر بالین

چه شد که با من سرگشته کینه می‌ورزی

ز دره مهر نباشد بهیچ رو در کین

اگر چه رفت بتلخی درین طلب فرهاد

نرفت از سر او شور شکر شیرین

گل ار چه هست عروس تتق نشین چمن

گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین

چو در سخن ید بیضا نموده‌ئی خواجو

چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین

غزل شمارهٔ ۷۶۸

ای شام زلفت بتخانهٔ چین

مشک سیاهت بر لاله پرچین

بزم از عقیقت پر شهد و شکر

وایوان ز رویت پرماه و پروین

شمع شبستان بنشست برخیز

و آشوب مستان برخاست بنشین

سنبل برانداز از طرف بستان

ریحان برافشان از برگ نسرین

دلها ربایند اما نه چندان

دستان نمایند اما نه چندین

جز عشق دلبر مگزین که خوشتر

از ملک کسری مهر نگارین

مجنون نبوید جز عطر لیلی

خسرو نجوید جز لعل شیرین

ویس ار ز رامین بیزار گردد

گل خار گردد در چشم رامین

بینم نشسته سروی در ایوان

یا مست خفته شمعی ببالین

یار از چه گردد با دوست دشمن

مهر از چه باشد با ذره در کین

خواجو چه خواهی اورنگ شاهی

گلچهر خود را بنگر خورآئین

غزل شمارهٔ ۷۶۹

تحیتی چو هوای ریاض خلد برین

تحیتی چو رخ دلگشای حور العین

تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل

تحیتی چو نسیم روایح نسرین

تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز

تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین

تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد

تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین

تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه

تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین

تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل

تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین

تحیتی که بود حرز بازوی افلاک

تحیتی که بود ورد جان روح امین

تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر

تحیتی که کند جان علویش تلقین

تحیتی که ازو ملک دل شود معمور

تحیتی که ازو کام جان شود شیرین

تحیتی که شود زخم سینه را مرهم

تحیتی که دهد درد خسته را تسکین

کدام پیک همایون رساند از خواجو

بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین

غزل شمارهٔ ۷۷۰

آن لب شیرین همچون جان شیرین

وان شکنج زلف همچون نافهٔ چین

جان شیرینست یا مرجان شیرین

نافهٔ مشکست یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی

خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی

گلستانی بر فراز سرو سیمین

من بروی دوست می‌بینم جهانرا

وز برای دوست می‌خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز

نالهٔ مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله

برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان

بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان بتلخی می‌دهد خواجو چو فرهاد

جان شیرینش فدای جان شیرین

غزل شمارهٔ ۷۷۱

کیست که گوید ببارگاه سلاطین

حال گدایان دلشکستهٔ مسکین

سوخته‌ئی کو که خون ز دیده ببارد

از سر سوزم چو شمع بر سر بالین

در گذر ای باغبان که بلبل سرمست

باز نیاید به غلغل تو ز نسرین

با رخ بستان فروز ویس گلندام

کس نبرد نام گل بمجلس رامین

کی برود گر هزار سال برآید

از سرفرهاد شور شکر شیرین

عاشق صادق کسی بود که نخواهد

ملکت کسری بجای مهر نگارین

شمسهٔ چین نیست در تصور اورنگ

جز رخ گلچهر ماهروی خورآئین

مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان

کبک نیابد امان ز چنگل شاهین

منکر خواجو مشو که اهل نظر را

روی بتان قبله است و کیش مغان دین

غزل شمارهٔ ۷۷۲

هرکه شد با ساکنان عالم علوی قرین

گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین

ایکه در کوی محبت دامن افشان می‌روی

آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین

چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست

چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین

رخت هستی از سرمستی بنه برآستان

دست مستی از سرهستی مکش در آستین

بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار

یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین

می‌کشد ابروی ترکان برشه خاور کمان

می‌کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین

کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست

کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین

گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر

مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین

حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک

جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین

غزل شمارهٔ ۷۷۳

نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین

مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین

اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم

خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین

چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش

ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین

مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود

که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین

طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید

که چون فرهاد می‌میرم بتلخی از غم شیرین

چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم

ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهٔ پروین

مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را

نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین

چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران

خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین

کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو

که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین

غزل شمارهٔ ۷۷۴

سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین

سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین

دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی

سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین

طره هندوش بین کاندر همه هندوستان

هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین

در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او

نافهٔ تاتار نبود ور بود نبود چنین

مردهٔ بیمار چشم مست مخمور توام

مرده‌ئی بیمار نبود ور بود نبود چنین

فتنهٔ بیدار مستان نرگس پرخواب تست

خفته‌ئی بیدار نبود ور بود نبود چنین

با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت

مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین

جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو

لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین

دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن

هیچ گل بی‌خار نبود ور بود نبود چنین

غزل شمارهٔ ۷۷۵

صید شیران می‌کند آهوی روبه باز او

راه بابل می‌زند هاروت افسون ساز او

هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی می‌کند

هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او

از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان

می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او

گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک

چون نهان دارم ز دست غمزهٔ غماز او

بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست

وانکه باشد نازنین‌تر بیش باشد ناز او

مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز

ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او

بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب

نشنود کس در جهان آوازهٔ آواز او

فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک

مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او

حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس

کو روان چون آب می‌خواند دمادم راز او

غزل شمارهٔ ۷۷۶

ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او

ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او

خان اردوی فلک را کافتابش می‌نهند

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

ار چه در تابست زلفش کاین تطاول می‌کند

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

چون بتم آیاق برلب می‌نهد همچون قدح

جن بلب می‌آیدم از حسرت آیاق او

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند

جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او

در بغلتاق مرصع دوش چون مه می‌گذشت

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او

غزل شمارهٔ ۷۷۷

آب آتش می‌رود زان لعل آتش فام او

می‌برد آرامم از دل زلف بی آرام او

خط بخونم باز می‌گیرند و خونم می‌خورند

جادوان نرگس مخمور خون آشام او

حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد

چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او

گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر

همچنان امید می‌دارم بلطف عام او

کام فرهاد از لب شیرین چو بوسی بیش نیست

خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او

گر خداوندان عقلم نهی منکر می‌کنند

پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست

دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او

نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است

نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او

خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک

پای بند عشق را نبود نجات از دام او

غزل شمارهٔ ۷۷۸

خوشا کشته برطرف میدان او

بخون غرقه در پای یکران او

خدنگی که گردد ز شستش رها

کنم دیده را جای پیکان او

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید

حریصست بر تیر باران او

برآنم چو شرطست درکیش ما

که قربان شوم پیش قربان او

مرا در جهان خود دلی بود و بس

کنون خون شد از درد هجران او

ره کعبهٔ وصل نتوان برید

که حدی ندارد بیابان او

گرت جوشن از زهد و تقوی بود

ز جان بگذرد تیر مژگان او

به دوران او توبهٔ اهل عشق

ثباتی ندارد چو پیمان او

ز مستان او هوشمندی مجوی

که مستند از چشم مستان او

مگر او کنون دست گیرد مرا

که از دست رفتم ز دستان او

گرم چون قلم تیغ بر سر زند

نپیچم سر از خط فرمان او

شهیدست و غازی بفتوی عشق

چو شد کشته خواجو بمیدان او

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک

گواهست بر درد پنهان او

غزل شمارهٔ ۷۷۹

به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو

بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم

گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال

گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس

دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

به لحظه‌ئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن

دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات

بود دلم متعطش به آب خنجر تو

بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش

که در گرفت بگرد مه منور تو

که من بروز و شب آشفته و پریشانم

از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد

که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

که چون بخاک برند از در تو خواجو را

بهیچ باب نجوید جدائی از در تو

غزل شمارهٔ ۷۸۰

ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو

هیچ نمی‌رود برون از دل من دهان تو

از چمن تو هر کسی گل بکنار می‌برند

لیک بما نمی‌رسد نکهت بوستان تو

گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند

عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو

چون تو کنار می‌کنی روز و شب از میان ما

کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو

تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت

تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو

کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبوده‌ام

عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو

صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان

دستم و آستین تو رویم و آستان تو

گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من

رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو

خواجو از آستان تو کی برود که رفته است

حاصل روزگار او در سر داستان تو

غزل شمارهٔ ۷۸۱

ای هیچ در میان نه ز موی میان تو

نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو

گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار

لیکن ضرورتست کنار از میان تو

هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان

جانرا فدای جان تو کردم بجان تو

هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین

پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو

تا دیده‌ام که چشم تو بیمار خفته است

خوابم نمی‌برد ز غم ناتوان تو

باز آی ای همای همایون که مرغ دل

پر می‌زند در آرزوی آشیان تو

در صورت بدیع تو چندین معانیست

یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو

ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما

آید نسیمی از طرف بوستان تو

خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز

عالم شود مسخر تیغ زبان تو

غزل شمارهٔ ۷۸۲

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو

غزل شمارهٔ ۷۸۳

ای شب قدر بیدلان طرهٔ دلربای تو

مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو

جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین

ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو

خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان

تا گل قالبم شود خاک در سرای تو

گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد

در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو

می‌فتم و نمی‌فتد در کف من عنان تو

می‌روم و نمی‌روم از سر من هوای تو

چون بهوای کوی تو عمر بباد داده‌ام

خاک ره تو می‌کنم سرمه بخاکپای تو

در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی

جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو

روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند

روضهٔ خلد بیدلان نیست بجز لقای تو

گر چه سزای خدمتت بندگی نکرده‌ام

چیست گنه که می‌کشم این همه ناسزای تو

خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس

دردی دردکش که هم درد شود دوای تو

غزل شمارهٔ ۷۸۴

ای چراغ دیدهٔ جان روی تو

حلقهٔ سودای دل گیسوی تو

صد شکن بر زنگبار انداخته

سنبل زنگی وش هندوی تو

مهره با هاروت بابل باخته

نرگس افسونگر جادوی تو

شیر گیران پلنگ پیلتن

صید روبه بازی آهوی تو

طره‌ات نعلم بر آتش تافتست

زان شدم شوریده دور از روی تو

شادی آن هندوی میمون که او

می‌تواند گشت همزانوی تو

از پریشان حالی و آشفتگی

در گمانم این منم یا موی تو

هر که را با می پرستان سرخوشست

خوش بود پیوسته چون ابروی تو

از سرشکم پای در گل می‌رود

ورنه بیرون رفتمی از کوی تو

آنکه دل در بند یکتائیت بست

کی گشادی یابد از پهلوی تو

ز ا برویش خواجو بیک پی گوشه گیر

کان کمان بیشست از بازوی تو

غزل شمارهٔ ۷۸۵

ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو

خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو

بجفا بر سر یاران وفادار میا

بوفا از پی خصمان جفا کار مرو

چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم

مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو

ای دل ار شور شکر خندهٔ شیرین داری

همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو

تیره شب در شکن طرهٔ دلدار مپیچ

و گرت راه غلط شد به شب تار مرو

بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار

در پی مهره بسر در دهن مار مرو

گر بود برگ گل سوریت از خار مترس

ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو

اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر

با مرقع به در خانهٔ خمار مرو

اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو

برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو

غزل شمارهٔ ۷۸۶

صبحست ساقیا می چون آفتاب کو

خاتون آب جامهٔ آتش نقاب کو

چون لعل آبدار ز چشمم نمی‌رود

از جام لعل فام عقیق مذاب کو

در مانده‌ایم با دل غمخواره می کجاست

در آتشیم با جگر تشنه آب کو

اکنون که مرغ پردهٔ نوروز می‌زند

ای ماه پرده ساز خروش رباب کو

دردیکشان کوی خرابات عشق را

بیرون ز گوشهٔ جگر آخر کباب کو

گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب

لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو

خواجوکه یک نفس نشدی خالی از قدح

مخمور تا بچند نشیند شراب کو

غزل شمارهٔ ۷۸۷

دوش می‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

گفتمش پروانهٔ شمع جمال او منم

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

گفتمش دیوانهٔ زنجیر زلفش شد دلم

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه‌ئی

گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو

گفتمش دردانهٔ دریای وحدت شد دلم

گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست

گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو

گفتمش ما گنج در ویرانهٔ دل یافتیم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو

غزل شمارهٔ ۷۸۸

مرا ز هجر تو امید زندگانی کو

در آرزوی توام لذت جوانی کو

اگر نه عمر منی رسم بیوفائی چیست

و گر زمانه نئی شرط مهربانی کو

میان بادیهٔ غم ز تشنگی مردم

زلال مشربهٔ عذب شادمانی کو

ز جام لعل سمن عارضان سیمین بر

می مروق نوشین ارغوانی کو

درون مصطبه در جسم جام مینائی

ز دست یار سبک روح روح ثانی کو

میست کاب حیاتست در سیاهی شب

چو خضر وقت توئی آب زندگانی کو

وجود خاکی ما پیش از آنکه کوزه کنند

بگوی فاش که آن کوزهٔ نهانی کو

گرفت این شب دیجورم از ستاره ملال

فروغ شعشعهٔ شمع آسمانی کو

مگر ز درد دلم بسته شد رهش ور نی

طلیعهٔ نفس صبح کامرانی کو

صبا بگوی که تسکین جان آدم را

نسیم روضهٔ فردوس جاودانی کو

برون ز کون و مکانست گر چه پروازم

خروش شهپر طاوس لا مکانی کو

فتاده بر دو جهان پرتو تجلی دوست

صفیر بلبل بستان لن ترانی کو

چو بانگ و نالهٔ خواجو فتاده در ره عشق

غریو دمدمهٔ کوس کاروانی کو

غزل شمارهٔ ۷۸۹

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

براستی که قدی زین صفت کراست بگو

بجنب چین سر زلف عنبر افشانت

اگر نه قصهٔ مشک ختن خطاست بگو

فغان ز دیده که آب رخم برود بداد

ببین سرشک روانم وگر رواست بگو

ز چشم ما بجز از خون دل چه می‌جوئی

وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو

کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست

چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو

کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید

چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو

چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست

چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو

اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش

چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو

کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی

بسان دیدهٔ خواجو گرت حیاست بگو

غزل شمارهٔ ۷۹۰

ای صبا حال جگر گوشهٔ ما چیست بگو

در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو

صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست

درد ما را بجز از صبر دوا چیست بگو

اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار

خبر یوسف گمگشتهٔ ما چیست بگو

هرگز از صدر نشینان سلاطین با تو

هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو

از برای دلم ای هدهد میمون آخر

عزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگو

گرنه آنست کزو مشک ختا می‌خیزد

چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو

آخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلال

آن خم ابروی انگشت نما چیست بگو

بجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاک

بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو

قصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خدا

جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو

غزل شمارهٔ ۷۹۱

نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو

وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو

خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس

شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو

همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا

چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو

حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست

از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو

اگر از باد صبا وصف عروسان چمن

نکند باورت از بلبل گویا بشنو

چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند

بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو

هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی

از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو

روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون

از سویدای دلم قصه سودا بشنو

چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو

از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو

غزل شمارهٔ ۷۹۲

آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه

تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم

در آب رود مردمک چشم من شناه

او باد پای رانده و ما داده دل بباد

او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود

بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

فارغ ز آب چشم اسیران دردمند

ویمن ز دود آه فقیران داد خواه

از خط سبز او شده چشم امید من

چون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناه

من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن

او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه

من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش

برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال

می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت

کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه

باید که قطعه‌ئی بنویسی و در زمان

از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه

غزل شمارهٔ ۷۹۳

ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماه

وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه

خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع

هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه

افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب

خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه

صورت نتوان بست چنین موی میانی

بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه

ساقی به عقیق شکری می‌خوردم خون

مطرب به نوای سحر می‌زندم راه

در سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچم

باشد که دل خسته برون آورم از چاه

همچون دل من هست پریشان و گرفتار

در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه

آئینه رخسار تو زنگار برآورد

از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه

خواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلت

درویش کجا خیمه زند در حرم شاه

غزل شمارهٔ ۷۹۴

ای روانم بلب لعل تو آورده پناه

دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه

از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل

خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه

چون قلم قصهٔ سودای تو آرد بزبان

روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه

بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل

نتواند که برآید شه سیاره پگاه

می‌کشم بار غم فرقت یاران قدیم

می‌شود پشت من خسته از آنروی دو تاه

محرمی کو که بود همسخنم جز خامه

مونسی کو که شود همنفسم الا آه

گر نسیم سحری بنده نوازی نکند

نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه

چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید

بر سرآب روان افکندش همچون کاه

بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من

وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه

آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو

روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه

فرض عینست که سازی اگرت دست دهد

سرمهٔ دیدهٔ مقصود ز خاک در شاه

غزل شمارهٔ ۷۹۵

مه بی مهر من ز شعر سیاه

روی بنمود بامداد پگاه

کرده از شام بر سحر سایه

زده از مشک بر قمر خرگاه

دل من در گو زنخدانش

همچو یوسف فتاده در بن چاه

آه کز دود دل نیارم کرد

پیش آئینه جمالش آه

بجز از عشق چون پناهی نیست

برم از عشق هم بعشق پناه

موی رویم سپید گشت و هنوز

می‌کشد خاطرم به زلف سیاه

شاخ وصل تو ای درخت امید

بس بلندست و دست من کوتاه

در شب هجر ناله‌ام همدم

در ره عشق سایه‌ام همراه

روز خواجو قیامتست که هست

بر دلش بار غم چو بار گناه

غزل شمارهٔ ۷۹۶

روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه

که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه

خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم

از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه

بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست

که بگرید ز سر سوز برین حال تباه

گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم

کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه

به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان

بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه

تا ببیند که که آرد خبری از راهم

می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه

نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم

نه کسی از من بیچارهٔ مسکین آگاه

کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم

پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه

گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز

دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه

آه من گر نکند در دل سخت تواثر

زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه

گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو

حال درویش که گوید به سراپردهٔ شاه

غزل شمارهٔ ۷۹۷

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته

نرد درد عشق برامید درمان باخته

دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد

وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته

بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته

واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته

پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده

وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته

با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار

خویش را در پای شمع می پرستان باخته

بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی

سر نهاده بر در خمار و سامان باخته

کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته

وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته

من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته

من کیم رندی روان در پای جانان باخته

بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته

تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته

پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید

برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته

غزل شمارهٔ ۷۹۸

ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته

بختیارانرا کمندت باختیار انداخته

دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را

دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته

رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل

وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته

هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند

واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته

گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته

تاب در مشگین کمند تابدار انداخته

آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته

خواب در بادام مست پرخمار انداخته

هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار

آب گل بردست و بادی در بهار انداخته

حقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تو

رستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداخته

وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت

آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته

قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود

موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته

پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق

هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته

غزل شمارهٔ ۷۹۹

قدحی ده ای برآتش تتقی ز آب بسته

که به آفتاب ماند ز قمر نقاب بسته

نظری کن ای ز رویت دل نسترن گشاده

گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته

قمرت بخال هندو خطی از حبش گرفته

شکرت بخط مشکین تب آفتاب بسته

شه عرصهٔ فلک را به دو رخ دو دست برده

رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته

بامید آنکه روزی کشم از لب تو جامی

من دل شکسته دل در قدح شراب بسته

لب لعل آبدارت شکری فتاده در می

سر زلف تابدارت گرهی بر آب بسته

دو گلالهٔ معنبر شده گرد لاله چنبر

تتقی بر ارغوانت ز پر غراب بسته

دل هر شکسته دل را بفریب صید کرده

من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته

من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم

بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته

بگشای عقدهٔ شب بنمای مه ز عقرب

که شد از نفیر خواجو گذر شهاب بسته

غزل شمارهٔ ۸۰۰

ای از شب قمرسا بر مه نقاب بسته

پیوسته طاق خضرا برآفتاب بسته

از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده

بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته

جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده

چشم تو جادوانرا بر دیده خواب بسته

اشک محیط سیلم خون از فرات رانده

و آه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته

از روی لاله رنگم بازار گل شکسته

وز لعل باده رنگت کار شراب بسته

زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده

خطت بنقشبندی نقشی برآب بسته

آن سرکشان هندو وان هندوان جادو

راه خطا گشاده چشم صواب بسته

ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده

وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته

خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته

مطرب به پرده سازی زخم رباب بسته

غزل شمارهٔ ۸۰۱

ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته

و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته

ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده

یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته

زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی

وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته

دائم خیال قدت بر جویبار چشمم

چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته

با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی

باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته

برخیز تا ببینی قندیل آسمان را

چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته

اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر

مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته

گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا

برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته

خواجو بپرده سازی دست از رباب برده

مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته

غزل شمارهٔ ۸۰۲

ای سنبل تازه دسته بسته

و افکنده برآب دسته دسته

خط تو بنفشه‌ئی نباتی

قد تو صنوبری خجسته

آن هندوی پر دل تو در چین

بس قلب دلاوران شکسته

در دیدهٔ من خیال قدت

چون سرو ز طرف چشمه رسته

پیش دهن شکر فشانت

بی مغز بود حدیث پسته

چون زلف تو در کشاکش افتاد

شد رشتهٔ جان ما گسسته

دریاب که باز کی دهد دست

صیدی که بود ز قید جسته

برخیز و چراغ صبحگاهی

زاه سحرم نگر نشسته

خواجو دل خسته را بزنجیر

در جعد مسلسل تو بسته

غزل شمارهٔ ۸۰۳

خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته

باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته

طائر میمون مینای فلک یعنی ملک

دشت را از روضهٔ فردوس خوشتر یافته

می پرستان قدح کش نرگس سرمست را

تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته

عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را

همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته

خضر خضرا پوش علوی آنکه خوانندش سپهر

از شقایق فرش غبرا را معصفر یافته

غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی می‌نهند

چون فریدون افسر جمشید برسر یافته

آسمانی گشته فرش خاک و طرف گلشنش

مرغ را رامین گل را ویس دلبر یافته

مؤبد زرد گلستان آنکه خیری نام اوست

از شکوفه آسمانی پر ز اختر یافته

در چمن هر کوچو من سرمست و حیران آمده

جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته

وانکه چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد

بادهٔ جانبخش را با جان برابر یافته

می‌کشان صحن بستانرا ز بس برگ و نوا

همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته

غزل شمارهٔ ۸۰۴

ای سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده

چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده

بی نمکدان عقیق لب شور انگیزت

آتشی در دل بریان کباب افتاده

چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن

همچو من نرگس سرمست خراب افتاده

تا غبار خط ریحان تو برگل دیده

ورق مردمک دیده در آب افتاده

دلم از مهر رخت سوخته وز دود دلم

آب در دیدهٔ گریان سحاب افتاده

سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من

بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده

قدح از دست تو در خنده و از لعل لبت

هوسی در سر پر شور شراب افتاده

بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد

دل محنت زده در چنگ رباب افتاده

شد ز سودای تو موئی تن خواجو و آن موی

همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده

غزل شمارهٔ ۸۰۵

ای ملک دلم خراب کرده

در کشتن من شتاب کرده

پیش لب لعلت آب حیوان

خود را ز خجالت آب کرده

رخسارهٔ لاله و سمن را

از سنبل تر نقاب کرده

جز زلف و رخت که دید روزی

شب سایهٔ آفتاب کرده

پیرامن ماه خط سبزش

نقشیست ز مشک ناب کرده

جعد تو نسیم صبحدم را

سرمایهٔ اضطراب کرده

خون جگرم بغمزه خورده

بنیاد دلم خراب کرده

ساقی غمت ز خون چشمم

می در قدح شراب کرده

برآتش لعل آبدارت

خواجو دل و جان کباب کرده

غزل شمارهٔ ۸۰۶

تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده

خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده

دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته

بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده

از شقایق در میان سبزه فراش ربیع

چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده

زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز

قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده

خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست

نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده

غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد

دست در پیراهن زنگاری والا زده

از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان

باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده

نو عروسان چمن در کله‌های فستقی

تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده

دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان

چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده

غزل شمارهٔ ۸۰۷

ای لبت خنده بر شراب زده

چشم من بر رهت گلاب زده

شب مه پوش و ماه شب پوشت

طعنه بر ابر و آفتاب زده

هر شبی جادوان بابل را

چشم مست تو راه خراب زده

خط سبز تو از سیه کاری

باز نقشی دگر بر آب زده

هر دمم آن عقیق شورانگیز

نمکی بر دل کباب زده

گنج لطفی و چون توئی حیفست

خیمه بر این دل خراب زده

لعل ساقی نگر بوقت صبوح

آب برآتش شراب زده

مطرب نغمه ساز پرده‌سرای

چنگ در پردهٔ رباب زده

جان خواجو به آتش بار

شعله در آبگون حجاب زده

غزل شمارهٔ ۸۰۸

ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده

فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده

نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی

و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده

کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع

باز با مرغ صراحی در مناجات آمده

روح قدسی در هوای مجلس روحانیان

صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده

عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده

روح با راح مصفا در مقالات آمده

گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام

عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده

عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده

صوفیان را باده صافی مداوات آمده

شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی

رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده

یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین

بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده

غزل شمارهٔ ۸۰۹

آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده

خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده

عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او

در حلقهٔ گیسوی او صد دل گرفتار آمده

چشم آفت مستان شده رخ طیرهٔ بستان شده

شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده

دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من

چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده

در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری

وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده

هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من

یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده

سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته

و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده

بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش

چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده

شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش

روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده

بر ماه چنبر دیده‌ئی در پسته شکر دیده‌ئی

وز شاخ عرعر دیده‌ئی سیب و سمن بار آمده

بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا

برطرف بستان از هوا در نالهٔ زار آمده

غزل شمارهٔ ۸۱۰

چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت به ساحری شده در شهر روشناس

زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

و آب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی

هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک

در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده

بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد

بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات

مو بر وجود من چو سر نشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

غزل شمارهٔ ۸۱۱

ای پسر دامن اهل قدم از دست مده

ورت از دست بر آید کرم از دست مده

چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد

برو و همدم خود باش و دم از دست مده

در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن

بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده

شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن

هجر را باش و سر کوی غم از دست مده

اگر از توبه و سالوس ندامت داری

با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده

خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد

کنج بتخانه و روی صنم از دست مده

چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست

پشت پائی بزن و جام جم از دست مده

یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست

از دوا روی بتاب و الم از دست مده

گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی

خاک برسر کن و پای علم از دست مده

وگر از پای فتادی و نشد کارت راست

آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده

چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو

در طواف آی و حریم حرم از دست مده

غزل شمارهٔ ۸۱۲

ای بی تو مرا پر آب دیده

نادیده بخواب خواب دیده

ما پست و ترا بلند قامت

ما مست و ترا خراب دیده

جان قول تو بی سخن شنیده

دل روی تو بی نقاب دیده

از دیده فتاده در بلا دل

وز دل شده در عذاب دیده

یک ذره از آنکه در تو پیداست

نادیده درآفتاب دیده

هر لحظه‌ام از غم تو کرده

رخساره بخون خضاب دیده

در آتش فرقتت ندیده

همچون دل من کباب دیده

فریاد لب تو کرده هر دم

در ساغر من شراب دیده

یکباره بقصد خون خواجو

افکنده سپر برآب دیده

غزل شمارهٔ ۸۱۳

زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده

مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده

نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دل

ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده

من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته

وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده

کنار از من چه می‌جوئی بیا بنگر که بی رویت

کنارم می‌کند هر شب پر از خون جگر دیده

از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را

که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده

ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم

ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده

برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر

ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده

گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل

ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده

ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم

ببین آخر که خواجو را چه می‌آرد بسر دیده

غزل شمارهٔ ۸۱۴

زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده

گشوده آتش مهر تو آبم از دیده

فروغ روی تو تا دیده‌ام ز زیر نقاب

نمی‌رود همه شب آفتابم از دیده

چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد

گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده

شب دراز ندانم دو چشم جادویت

چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده

ز دست دیده و دل در عذاب می‌بودم

چو دل نماند کنون در عذابم از دیده

ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم

که ریخت خون دل دردیابم از دیده

بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون

چو در دو دیده توئی رخ نتابم از دیده

چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد

زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده

بشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ را

گهر ز خاطر و در خوشابم از دیده

گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل

کبابم از دل ریش و شرابم از دیده

حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد

فتاد دانهٔ یاقوت نابم از دیده

غزل شمارهٔ ۸۱۵

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده

سواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو برآفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

و گر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته‌ئی و گاه خطاب

سخنوری زنی کلک برتراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست

بچین فتاده و برآفتاب گردیده

بدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شوم

شوم نظاره‌گر دیدهٔ تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده

غزل شمارهٔ ۸۱۶

بساز چارهٔ این دردمند بیچاره

که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل

چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره

دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون

ببام دیده برآید روان بنظاره

مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم

که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره

حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی

که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره

بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم

سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم

که در هوا طیران می کند چو طیاره

ضرورتست ببیچارگی رضا دادن

چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

مراد خواجو ازو اتصال روحانیست

نه همچو بیخبران حظ نفس اماره

غزل شمارهٔ ۸۱۷

برآمد ماهم از میدان سواره

ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

گرفته از میان ماکناری

ولی ما غرقهٔ خون بر کناره

شود در گردن جانم سلاسل

خیال زلف او شبهای تاره

برویم گر بخندد چرخ گوید

مگر در روز می‌بینیم ستاره

چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم

کنم در گوشهٔ چشمش نظاره

تعالی‌الله چنان زیبا نگاری

برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چو در طرف کمر بند تو بینم

ز چشم من بیفتد لعل پاره

وضو سازم به آب چشم و هر دم

کنم برخاک کویت استخاره

اگر عشقت بریزد خون خواجو

بجز بیچارگی با او چه چاره

غزل شمارهٔ ۸۱۸

ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه

زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه

می‌کشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب

کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه

ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم

چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه

هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز

گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه

هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی

او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه

راستی را در چمن هر دم به پشتی‌قدش

می‌کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه

عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب

گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه

چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک

کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه

همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک

دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه

غزل شمارهٔ ۸۱۹

پری رخا منه از دست یکزمان شیشه

قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه

کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه

شراب چشمهٔ خورشید و آسمان شیشه

خوشا میان گلستان و جام می بر کف

کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه

مرا چو شیشهٔ می دستگیر خواهد بود

بده بدست من ای ماه دلستان شیشه

روان خسته‌ام از آتش خمار بسوخت

بیا و پر کن از آن آتش روان شیشه

شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی

برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه

بیا که این دل مجروح ممتحن زده است

بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه

دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت

اگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشه

ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم

ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه

براستان که بسی خستگان نازک دل

شکسته‌اند برین خاک آستان شیشه

لب تو آب شد و جان بیدلان آتش

غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه

مطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت

کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه

ترا که شیشهٔ می داد و می‌دهد خواجو

برو بمجلس مستان و میستان شیشه

چو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدست

مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه

غزل شمارهٔ ۸۲۰

ای از گل رخسار تو خون در دل لاله

بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله

بازآی که چشم و رخت ایماه غزل گوی

این عین غزال آمد و آن رشک غزاله

از خاک درت برنتوان گشت که کردند

ما را بحوالی سرای تو حواله

آورده بخونم رخ زیبای تو خطی

چون بنده مقرست چه حاجت بقباله

آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم

دینیست ترا بر من دلسوخته حاله

برخیز و بر افروز رخ از جام دلفروز

کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله

از آتش می بین رخ گلرنگ نگارین

همچون ورق لاله پر از قطرهٔ ژاله

چشمم بمه چارده هرگز نشود باز

الا به بتی ماه رخ چارده ساله

تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو

چون موی شد از مویه و چون نال ز ناله

غزل شمارهٔ ۸۲۱

ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله

وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله

وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان

وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله

بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر

برلاله زن گلاله و برگل فکن کله

در ده شراب روشن و در تیره شب مرا

از عکس جام باده برافروز مشعله

فصل بهار و موسم نوروز خوش بود

در سر نوای بلبل و در دست بلبله

گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست

وز عندلیب در چمن افتاده غلغله

در وادی فراق چو خواجو قدم زند

از خون دل گیاش بروید ز مرحله

غزل شمارهٔ ۸۲۲

دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه

می‌رفت بسر وقت حریفان شبانه

بر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحی

بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه

یاقوت بمی شسته و آراسته خورشید

مرغول گره کرده و کاکل زده شانه

زلف سیهش را دل شوریده گرفتار

تیر مژه‌اش را جگر خسته نشانه

بگشوده نظر خلق جهانی ز کناره

بربوده میانش دل خلقی ز میانه

من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین

با قافلهٔ خون ز ره دیده روانه

جامی می دوشینه به من داد و مرا گفت

خوش باش زمانی و مکن یاد زمانه

دوران همه در دست و تو در حسرت درمان

عالم همه دامست و تو در فکرت دانه

حیفست تو در بادیه وز بیم حرامی

بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه

خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئی

خاموش که این جمله فسونست و فسانه

رو عارف خود باش که در عالم معنی

مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه

غزل شمارهٔ ۸۲۳

پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی

ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی

ور می‌طلبی خون دل خستهٔ فرهاد

چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی

ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران

یاری کن و در بندگی یار فرود آی

در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی

خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی

ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری

در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی

چون بر سر آبست ترا منزل مالوف

بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی

از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست

مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی

از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر

وانگاه بیا بر در خمار فرود آی

خواهی که رسانی بفلک رایت منصور

با سر انا الحق بسر دار فرود آی

ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی

از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی

خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح

دارو طلبی بر در عطار فرود آی

غزل شمارهٔ ۸۲۴

باز هر چند که در دست شهان دارد جای

نیست در سایه‌اش آن یمن که در پر همای

هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت

چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای

ایکه امروز ممالک بتو آراسته است

ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای

هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی

رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای

بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت

آنکه می‌گفت منم بر ملکان بار خدای

گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند

کار درویش چو خلخال میفکن در پای

تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند

از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی

پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن

گوی مقصود بچوگان قناعت بربای

چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند

که بهر باد هوائی نخروشد چون نای

بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو

زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای

غزل شمارهٔ ۸۲۵

از برای دلم ای مطربهٔ پرده‌سرای

چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای

از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم

کس نگیرد به مئی دست من بی سر و پای

چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی می‌نالد

باری از همنفس خویش چه می‌نالد نای

امشب از زمزمهٔ پرده‌سرا بی خبرم

ای حریفان برسانید بدوشم بسرای

گفتم از باد صبا بوی تو می‌یابم گفت

چون ترا باد بدستت برو می‌پیمای

ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست

بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای

چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو

تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی

جای دل در شکن زلف تو می‌بینم و بس

لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای

چون شدی شمع سراپردهٔ مستان خواجو

ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای

غزل شمارهٔ ۸۲۶

مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای

شبست یا خم آن طره قمر فرسای

مرا مگوی که دل در کمند او مفکن

بدان نگار پریچهره گو که دل مربای

چه سود کان مه محمل نشین نمی‌گوید

که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای

مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را

گمان مبر که بهندوستان نباشد رای

نوای نغمهٔ چنگم چه سود چون همه شب

خیال زلف توام چنگ می‌زند در نای

ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر

مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای

اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر

و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای

چو روشنست که عمر این همه نمی‌پاید

مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای

خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح

نوای پرده‌سرا در هوای پرده‌سرای

اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو

چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای

ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند

به بوستان سخن طوطیان شکر خای

غزل شمارهٔ ۸۲۷

پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای

روز را از شکن طرهٔ شبگون بنمای

کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش

سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای

سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن

گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای

هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم

گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای

حال من با تو کسی نیست که تقریر کند

پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای

سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم منش باشد جای

ای مه روشن اگر جان منی زود برای

وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای

صبح امید من از جیب افق سر بر زن

روز اقبال من از مطلع مقصود برآی

کی برد ره به سراپردهٔ قربت خواجو

پشه را بین که کند آرزوی وصل همای

غزل شمارهٔ ۸۲۸

ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی

وی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبی

شبهاست که از حسرت روی تو نیاید

در دیدهٔ بیدار من دلشده خوابی

مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت

مانند تذوری که بود صید عقابی

مردم همه گویند که خورشید برآمد

گر برفکنی در شب تاریک نقابی

گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست

دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی

هر روز کشی بر من دلسوخته کینی

هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی

در میکده گر دیده مرا دست نگیرد

کس نشنود از همنفسان بوی کبابی

بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز

بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی

هم مردم چشمست که از روی ترحم

بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی

در نرگس عاشق کش میگون نظری کن

تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی

فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو

از چنگ برون برد به آواز ربابی

غزل شمارهٔ ۸۲۹

ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی

که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی

خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید

شب فراق دریغا اگر بود خوابی

کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید

براه بادیه ما را که می‌دهد آبی

هنوز تشنهٔ آن لعل آبدار توام

ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی

اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست

که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی

معینست کزین ورطه جان برون نبرم

که نیست بحر غمم را بدیده پایابی

ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر

چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی

رموز حالت مجذوب را چه کشف کند

کسی که او متعلق نشد بقلابی

بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را

مگر بدست کند از لب تو عنابی

غزل شمارهٔ ۸۳۰

بیار ای لعبت ساقی شرابی

بساز ای مطرب مجلس ربابی

چو دور عشرت و جامست بشتاب

که هر دم می‌کند دوران شتابی

دل پرخون من چندان نماندست

که بتوان کرد مستی را کبابی

خوشا آن صبحدم کز مطلع جام

برآید هر زمانی آفتابی

الا ای باده پیمایان سرمست

بمخموری دهید آخر شرابی

گرم از تشنگی جان برلب آید

مگر چشمم چکاند برلب آبی

شد از باران اشک و بادهٔ شوق

دلم ویرانی و جانم خرابی

مگر بستست جادوی تو خوابم

که شبها شد که محتاجم بخوابی

چرا باید که خواجو از تو یکروز

سلامی را نمی‌یابد جوابی

غزل شمارهٔ ۸۳۱

زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی

مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی

تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه

که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی

اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت

کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی

ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر

بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی

چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی

چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی

ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می‌بینم

چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی

تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم

دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی

برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی

اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی

بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را

که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی

غزل شمارهٔ ۸۳۲

دلا تا طلعت سلمی نیابی

بدنیی روضهٔ عقبی نیابی

ز هستی رونق مستی نبینی

ز توبه لذت تقوی نیابی

درین بتخانه تا صورت پرستی

نشان از عالم معنی نیابی

چو مجنون تا درین حی زنده باشی

طناب خیمهٔ لیلی نیابی

عصا تا در کفت ثعبان نگردد

ز چوبی معجز موسی نیابی

نشان دوست از دشمن چه پرسی

که از خر منطق عیسی نیابی

اگر ملک سلیمان در نبازی

چو سلمان طلعت سلمی نیابی

غلام عشق شو کز مفتی دل

ورای عاشقی فتوی نیابی

چو طفلان گر بنقشی باز مانی

بغیر از صورت مانی نیابی

برو خواجو که از سلطان عشقش

برون از آب چشم اجری نیابی

اگر شعری ز شعری بگذرانی

بشعری رفعت شعری نیابی

غزل شمارهٔ ۸۳۳

خود پرستی مکن ار زانکه خدا می‌طلبی

در فنا محو شو ار ملک بقا می‌طلبی

خبر از درد نداری و دوا می‌جوئی

اثر از رنج ندیدی و شفا می‌طلبی

ساکن دیری و از کعبه نشان می‌پرسی

در خرابات مغانی و خدا می‌طلبی

کارت از چین سر زلف بتان در گرهست

وین عجبتر که از آن مشک ختا می‌طلبی

اگر از سرو قدان مهر طمع می‌داری

از بن زهر گیا مهر گیاه می‌طلبی

خبر از انده یعقوب نداری و مقیم

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌طلبی

کی دل مرده‌ات از باد صبا زنده شود

نفس عیسوی از باد هوا می‌طلبی

دردی درد کش ار زانکه دوا می‌خواهی

باده صاف خور ار زانکه صفا می‌طلبی

خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت

بسپاهان رو اگر زانکه نوا می‌طلبی

غزل شمارهٔ ۸۳۴

ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی

کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی

سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی

غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی

گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج

ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی

راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی

عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی

خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی

وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی

تا که برطور جلالت نبود منزل قرب

از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی

خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی

راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی

نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی

ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی

غزل شمارهٔ ۸۳۵

در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی

ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی

بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی

روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی

در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی

تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی

خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد

چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی

غزل شمارهٔ ۸۳۶

یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی

تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی

از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر

آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی

گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن

عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی

قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی

قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی

در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان

زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی

باشد دعایش کار من سودای او بازار من

مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی

هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم

بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی

غزل شمارهٔ ۸۳۷

چو دستان برکشد مرغ صراحی

برآید نوحهٔ مرغ از نواحی

قدح در ده که چشم مست خوبان

قد اتضحت لنا ای اتضاح

الا والله لا اسلو هواهم

ولا اصبوالی قول اللواح

ملامت می‌کنندم پارسایان

الام الام فی حب الملاح

کجا قول خردمندان کنم گوش

که سکران نشنود گفتار صاحی

عدولی عن محبتهم فسادی

و موتی فی مضار بهم صلاحی

دلم جان از گذار دیده درباخت

ولیس علیسه فیه من جناح

زهی از عنبر سارا کشیده

رقم بر گرد کافور رباحی

مغلغلة الی مغناک منی

هنا من مبلغ شروی الریاح

چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

چه عنبر بیزی ای باد صباحی

تهب نسائم و الورق ناحت

و شوقنی الصبوح الی الصباح

بده ساقی که گل برقع برافکند

وفاح الروض و ابتسم الاقاحی

ز میخواران کسی را همچو خواجو

ندیدم تشنه بر خون صراحی

غزل شمارهٔ ۸۳۸

ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی

طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی

نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا

ماه الغرام تجری من مد معی کواد

کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران

بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی

فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان

فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد

هر چند بی هدایت واصل نمی‌توان شد

در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی

یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری

یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی

خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی

غزل شمارهٔ ۸۳۹

چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی

به خون ما خطی آوردی و خطا کردی

گرت کدورتی از دوستان مخلص بود

چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی

کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان

دل مرا هدف ناوک بلا کردی

به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم

چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی

چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب

شدی و پیرهن صبر من قبا کردی

ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون

در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی

اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن

کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی

چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ

بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی

کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی

کدام روز نگاهی به سوی ما کردی

طبیب درد دل خستگان توئی لیکن

که دیده است که رنج کسی دوا کردی

چو در طریق محبت قدم زدی خواجو

ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی

غزل شمارهٔ ۸۴۰

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

غزل شمارهٔ ۸۴۱

چه کرده‌ام که به یک بارم از نظر بفکندی

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

توقعست که از بنده سایه باز نگیری

ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی

از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی

غزل شمارهٔ ۸۴۲

کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی

نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی

چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها

که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی

چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی

که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی

بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی

بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را

روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی

درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی

گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

غزل شمارهٔ ۸۴۳

یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی

درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی

برخ خوش نظر و عارض بستان افروز

رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی

بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی

پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت

خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی

همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود

زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی

در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق

که بگلزار لطافت گل خندان بودی

جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد

که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی

با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

خانه پرداز من بیدل حیران بودی

همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت

زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی

غزل شمارهٔ ۸۴۴

گر آن مه در نظر بودی چه بودی

ورش بر ما گذر بودی چه بودی

مرا کز بیخودی از خود خبر نیست

گر او را این خبر بودی چه بودی

اگر چون آن پری پیکر در آفاق

پری روی دگر بودی چه بودی

بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست

گرش با ما نظر بودی چه بودی

مرا گویند درمان تو صبرست

دریغا صبر گر بودی چه بودی

روانم در شب هجران بفرسود

گر آنشب را سحر بودی چه بودی

مرا چون با سر زلفت سری هست

گرم پروای سر بودی چه بودی

چو بر بام تو باشد مرغ را راه

مرا گر بال و پر بودی چه بودی

ز خواجو سیم و زر داری تمنا

گر او را سیم و زر بودی چه بودی

غزل شمارهٔ ۸۴۵

ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی

وی سرو روان دی بگلستان که بودی

وی آیت رحمت که کست شرح نداند

کی بود نزول تو و در شان که بودی

چون صبح برآمد به سر بام که رفتی

چون شام در آمد بشبستان که بودی

کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی

قلب که شکستی و بمیدان که بودی

ای کام روانم لب چون آب حیاتت

در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی

دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می‌سوخت

آرام دل و آرزوی جان که بودی

برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی

درصحن گلستان گل خندان که بودی

تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو

آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی

غزل شمارهٔ ۸۴۶

هیچ شکر چو آن دهان دیدی

هیچ تنگ شکر چنان دیدی

آن زمانت که در کنار آمد

جز کمر هیچ در میان دیدی

در چمن همچو شمع مجلس ما

طوطئی آتشین زبان دیدی

راستی را شمائل قد او

هیچ در سرو بوستان دیدی

دل رباتر ز زلف و عارض او

شاخ سنبل بر ارغوان دیدی

در فغانم ز دست قاتل خویش

کشته را هیچ در فغان دیدی

همچو غرقاب عشق او خواجو

هیچ دریای بیکران دیدی

غزل شمارهٔ ۸۴۷

چه خوش باشد دمی با دوستداری

نشسته در میان لاله زاری

اگر نبود نسیم زلف خوبان

نروید گلبنی بر جویباری

وگر سودای گلرویان نباشد

نخواند بلبلی بر شاخساری

کنارم زان از آب دیده دریاست

که هجران را نمی‌بینم کناری

خیالی گشتم از عشقش ولیکن

ندارم جز خیالش راز داری

فراق جان ز تن آن لحظه باشد

که یاری دور می‌ماند ز یاری

نشاید گفت خواجو پیش هر کس

غم عشقش مگر با غمگساری

غزل شمارهٔ ۸۴۸

تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری

که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری

عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین

جمالست یا مه و پروین گلاله‌ست یا شب تاری

گهی می‌کشی بفریبم گهی می‌کشی بعتابم

چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری

جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم

وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری

خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب

خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری

ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی

ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری

چو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی

ز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری

غزل شمارهٔ ۸۴۹

یا باری البرایا یا زاری الذراری

یا راعی الرعایا یا مجری الجواری

سلطان بی وزیری دیان بی‌نظیری

قهار سختگیری ستار بردباری

روق الغصون صنعا زینت کالغوانی

ورق الطیور شوقا توجت کاقماری

سرو از تو در تمایل در کله ربیعی

مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری

یا واهب العطایا یا دافع البلایا

یا غافر الخطایا یا مسری السواری

عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی

بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری

ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا

لبس‌الجنان تکسوا من برک البراری

از نار نور بخشی وز باد عطر سائی

وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری

اعلیت کل یوم عند الصباح نورا

نقع الظلام جلی من غرة النهاری

خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد

جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری

غزل شمارهٔ ۸۵۰

آب رخ ما بری و باد شماری

خون دل ما خوری و باک نداری

دست نگارین بروی ما چه فشانی

ساعد سیمین بخون ما چه نگاری

دل بسر زلف دلکش تو سپردیم

گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری

اینهمه دلها بری ز دست ولیکن

خاطر دلداده‌ئی بدست نیاری

چند کنی خواریم چو جان عزیزی

شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری

گر چه اسیر تو در شمار نیاید

هیچکسی را بهیچ کس نشماری

بر سر ره کشتگان تیغ جفا را

بگذری و در میان خون بگذاری

این نه طریق محبتست و مودت

وین نبود شرط دوستدای و یاری

دمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجو

سیل براند بسان ابر بهاری

غزل شمارهٔ ۸۵۱

ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری

نافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاری

خط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماه

گرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاری

بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست

همچو زنگی بچه‌ئی بر طرف گلزاری

گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من

ور دل از دست رود در سر زلفت باری

کار زلف سیهت گر بدلم در بندست

سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری

دلم آن طره هندو بسیه کاری برد

چون فتادم من بیدل به چنان طراری

نرگس مست تو گر باده چنین پیماید

نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری

گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای

تا بهر موی ببندم پس ازین زناری

ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز

مگر آن دم که برآری نفسی با یاری

میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را

اگرش دست دهد طلعت گلرخساری

غزل شمارهٔ ۸۵۲

ای نفس مشک بیز باد بهاری

غالیه بوئی مگر نسیم نگاری

بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان

نافه گشائی کنی و مشک نثاری

جان گرامی فدای خاک رهت باد

کز من مسکین قدم دریغ مداری

گر گذری باشدت بمنزل آن ماه

لطف بود گر پیام من بگذاری

گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش

کام دل ریش این شکسته برآری

ای ز سر زلف مشکسای معنبر

بر سر آتش نهاده عود قماری

چون بزبان قلم حدیث تو رانم

آیدم از خامه بوی مشک تتاری

غاب اذاغبت فی الصبابة صبری

بان اذا بنت فی‌العباد قراری

من چو برون از تو دستگیر ندارم

چون سر زلفم مگر فرو نگذاری

زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد

چاره چه باشد برون ز ناله و زاری

هر نفس از شاخسار شوق برآید

غلغل خواجو چه جای نغمه ساری

غزل شمارهٔ ۸۵۳

بخوبی چو یار من نباشد یاری

نگاری مهوشی بتی عیاری

چو رویش کو لاله‌ئی چو قدش سروی

چو خالش کو مهره‌ئی چو زلفش ماری

شب زلفش بر قمر نهد زنجیری

خط سبزش گرد گل کشد پرگاری

شکار افکن آهویش خدنگ اندازی

سمن سا هندویش پریشان کاری

ز زلفش در هر سری بود سودائی

ز چشمش در هر طرف بود بیماری

اگر باری از غمم ندارد بر دل

دلم باری جز غمش ندارد باری

بدلداری کردنش نباشد میلی

ولی جز دل بردنش نباشد کاری

گر انکارم می‌کنند کو بیدینست

نباشد جز با بتان مرا اقراری

چو خواجو خواهم که جان برو فشانم

ولیکن جان را کجا بود مقداری

غزل شمارهٔ ۸۵۴

ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری

بر مشتریت پردهٔ دیبای ششتری

لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده

بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری

در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست

گاویست پیش آهویت این لحظه سامری

چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد

بنمود طبع من ید بیضا بساحری

گر ننگری بچشم عنایت بسوی من

بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری

آن دل که من بملک دو عالم ندادمی

بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری

تا شد درست روی من دلشکسته زر

پیدا شدست رونق بازار زرگری

خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد

بشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری

غزل شمارهٔ ۸۵۵

ای که بر دیدهٔ صاحب‌نظران می‌گذری

پرده بردار که تا خلق ببینند پری

می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش

تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری

همه شب منتظر موکب صبحم که مرا

بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری

بامدادان که صبا حله خضرا پوشد

نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری

این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی

گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری

در کمالیت حسنت نرسد درک عقول

هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری

وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی

پردهٔ راز معمای جهان را بدری

ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی

نه دل من که دل خلق جهانی ببری

خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت

تا بدانی که دگر باره بعزت گذری

غزل شمارهٔ ۸۵۶

گل سوری دگر بجلوه گری

می‌کند صید بلبل سحری

بطراوت سمن رخان چمن

می‌برند آب لاله برگ طری

بوی گیسوی یار می‌شنوم

یا نسیم بنفشهٔ طبری

گل بستان فروز دم نزند

پیش رخسار او ز خوش نظری

بر درش بسکه دوست می‌خوانم

دوست می‌خواندم بکبک دری

چون نویسم حدیث لعل لبش

قصب جامه‌ام شود شکری

پیش چشمش حدیث نرگس مست

بود آهو و عین بی بصری

مردم چشمم افکند بر زر

دمبدم لعل پارهٔ جگری

روزم از شب نمی‌شود روشن

بی رخ و زلف او ز بیخبری

دیو در اعتقاد من آنست

که مرا منع می‌کند ز پری

عمر خواجو بزخم تیر فراق

گشت دور از جمال او سپری

غزل شمارهٔ ۸۵۷

چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشهٔ محراب می‌کند بازی

ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عناب می‌کند بازی

ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی

دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی

تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی

عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو

که در میانهٔ غرقاب می‌کند بازی

غزل شمارهٔ ۸۵۸

میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی

چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت

چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی

چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی

دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی

بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی

چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را

ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی

نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی

بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید

که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی

غزل شمارهٔ ۸۵۹

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

غزل شمارهٔ ۸۶۰

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی

چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی

کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری

چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

غزل شمارهٔ ۸۶۱

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقر ایازی

بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی

کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی

به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم

اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی

متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر

بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی

بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد

ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی

اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

غزل شمارهٔ ۸۶۲

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی

هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن

که دعای سحرم کارگر آید روزی

عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم

خبری سوی من بیخبر آید روزی

بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

غزل شمارهٔ ۸۶۳

ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی

رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی

ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی

گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد

ای روز وصل جانان آخر کدام روزی

در نیم شب برآید صبح جهان فروم

گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی

گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد

نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی

خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی

غزل شمارهٔ ۸۶۴

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی

بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی

نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی

عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی

تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی

هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

غزل شمارهٔ ۸۶۵

تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی

بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی

وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی

حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری

برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی

تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی

تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی

اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی

وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی

جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی

کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی

برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند

تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی

غزل شمارهٔ ۸۶۶

گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی

دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی

آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت

و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی

پایهٔ من ز زلف تو نیست بجز مشوشی

تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی

زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری

چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی

چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت

بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی

خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد

زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی

غزل شمارهٔ ۸۶۷

یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق

عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی

بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان

زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی

یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا

فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی

بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی

برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی

قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی

فی‌الیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی

ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

گر باقیست جامی آنست عمر باقی

فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی

لکن مع الملاحی اشرب علی‌السواقی

من رند و می پرستم پندم مده که مستم

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی

یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم

فالقلب مستهام من شدة الفراقی

دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی

غزل شمارهٔ ۸۶۸

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صراحی بیار باده باقی

خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی

تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز

که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی

نوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آید

مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی

دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد

بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی

مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم

وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی

کجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکین

بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی

تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی

تو خون خواجو اگر می‌خوری غریب نباشد

که از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی

غزل شمارهٔ ۸۶۹

تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی

فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق

عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست

آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی

عنت الورق علی قلقلة الاقداح

و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق

گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا

صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق

ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل

فی‌الکری طیفک ما غاب عن اماق

تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست

که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی

گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا

فی‌الهوی لا تتناهی طرق العشاق

سر برای تو که هم دردی و هم درمانی

جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی

ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا

لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق

دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو

که مناسب نبود عاشقی و زراقی

جام می گیر که بر بام سماوات زنیم

علم مرشدی و نوبت به اسحاقی

غزل شمارهٔ ۸۷۰

تبسمت الزهر والمزن باک

و غررت الودق و الدیک حاک

نسیم عراقی ندانم چه بادی

زمین سپاهان ندانم چه خاکی

بدین مشک سائی و عنبر فشانی

ایا نفحة الریح روحی فداک

ندانم چه نقشی که مثل تو صورت

مصور نگردد ز آبی و خاکی

ریاض بهشتی بدین روح بخشی

چراغ سپهری بدین تابناکی

خرد را فریبی و دل را امیدی

روانرا حیاتی و تن را هلاکی

نه در دل ممکن که در قلب جانی

نه از گل مرکب که از روح پاکی

مررنا باکناف نجد و بتنا

بواد الاراک لعلی اراک

چو خواجو بدست ار جام خور آئین

اگر مست گلچهر اورنگ تا کی

غزل شمارهٔ ۸۷۱

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی

سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی

نرگس هندوک مستک او جادوکی

سنبل زنگیک پستک او کافرکی

بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک

سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی

چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک

لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی

دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم

تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی

بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست

چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی

قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی

رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی

از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد

گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی

سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن

با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی

غمکت می‌خورم و نیست غمت غمخورکم

هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی

خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش

زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی

غزل شمارهٔ ۸۷۲

چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید به پیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی

می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت

کان شد که با او بودت وصالی

غزل شمارهٔ ۸۷۳

دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی

می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی

کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن

از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی

محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول

زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی

هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج

که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی

منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار

زانکه باشد بی‌جنون هر جا که باشد عاقلی

عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد

پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی

هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت

زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی

حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی

چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی

خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست

باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی

غزل شمارهٔ ۸۷۴

خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی

قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی

ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی

شراب را ابدی دان و جام را ازلی

بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع

چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی

مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز

که خواندت خرد پیر زاهد عملی

ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا

ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی

چگونه از سر کویت کنم جلای وطن

که هست سوز درونم خفی و گریه جلی

کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من

که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی

محب روی توام در جواب دعوی عشق

دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی

متاب روی ز خواجو که زلف هندویت

بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی

غزل شمارهٔ ۸۷۵

راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی

قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی

نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی

نیست در شهر این نفس بی‌جست و جویت محفلی

مهر رویت می‌نهد هر روز مهری بر لبی

چشم مستت می‌زند هر لحظه تیغی بر دلی

چون کنم قطع منازل بی‌گل رخسار تو

لاله‌زاری گردد از خون دلم هر منزلی

بر سر کوی غمت هر جا که پایی می‌نهم

بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی

رنگ رخسارت نمی‌بینم ببرگ لاله‌ئی

بوی گیسویت نمی‌یابم ز شاخ سنبلی

کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز

یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی

غزل شمارهٔ ۸۷۶

یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی

بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی

هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم

تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی

از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم

لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی

از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو

زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی

هر شب به جست و جویش گردم بگرد کویش

گریم در آرزویش هذا نصیب لیلی

بلبل ز شاخساران با نالهٔ هزاران

گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی

تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان

گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی

خواجو مگو فسانه در کش می شبانه

بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی

غزل شمارهٔ ۸۷۷

یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی

کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی

گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد

کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی

طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی

مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی

پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا

کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی

صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی

دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی

درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق

وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی

گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد

زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی

عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی

قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی

تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی

پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی

ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد

زانکه در بیت‌الحرام اندیشه نبود از حرامی

بت پرستان صورتش را سجده می‌آرند و شاید

گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی

غزل شمارهٔ ۸۷۸

گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی

که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی

کنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوس

هزار بار سبق برده‌ئی بکبک خرامی

گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت

بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی

اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان

مثال آب حیاتی که در میان ظلامی

اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی

ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی

ز شام تا بسحر شمع‌وار پیش وجودت

بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی

مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری

مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی

براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان

شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی

محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان

ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی

چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو

چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی

غزل شمارهٔ ۸۷۹

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان

احتراز از می جوشیده کنند از خامی

تا دلم در گره زلف دلارام افتاد

بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی

عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق

زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی

شیرگیران باردات همه در دام آیند

تا کند آهوی شیرافکن او بادامی

راستان سرو شمارندت اگر در باغی

صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی

راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی

سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی

چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو

طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی

غزل شمارهٔ ۸۸۰

ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می

چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می

فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش

طالع شود ز مطلع جام آفتاب می

اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل

آب فسرده را ز چه سازی نقاب می

تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح

از گوهر قدح بنما لعل ناب می

حاجت بشمع نیست که بزم معاشران

روشن بود بتیره شب از ماهتاب می

هر چند گفته‌اند حکیمان که نافعست

محروریان آتش غم را لعاب می

ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار

کز بسکه آتشست نداریم تاب می

چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام

اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می

خواجو که هست بر در میخانه خاک راه

با او مگوی هیچ سخن جز زباب می

غزل شمارهٔ ۸۸۱

ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی

رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی

با کمال قدرتت بر عرصهٔ ملک قدم

هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی

طور سینا با تجلی جمالت ذره‌ئی

پور سینا در بیان کبریایت ابکمی

کاف و نون از نسخهٔ دیوان حکمت نکته‌ئی

بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی

از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست

ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی

ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی

وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی

تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی

خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی

رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی

خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی

هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبه‌ئی

هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی

غزل شمارهٔ ۸۸۲

روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی

صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی

چون تو درآمدی اگر غرقهٔ خون نبودمی

بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی

کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم

تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی

پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی

ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی

نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من

گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی

ضعف رها نمی‌کند ورنه ز آه صبحدم

شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی

خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی

گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی

غزل شمارهٔ ۸۸۳

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می

چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله

سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می

تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت

رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می

شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق

که روشن باز می‌داند فروغ آفتاب از می

ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی

چه تلخم می‌دهی ساقی بدین تیزی جواب از می

بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب

چنان مستست کز مستی نمی‌داند رباب از می

چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل

چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می

ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

غزل شمارهٔ ۸۸۴

بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی

شربت کوثر ترا و جنت اعلی

صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو

مهر نگارین گزین نه ملکت کسری

دیو بود طالب نگین سلیمان

طفل بود در هوای صورت مانی

چند کنی دعوتم بتقوی و توبه

خیز که ما کرده‌ایم توبه ز تقوی

از سرمستی کشیده‌ایم چو مجنون

رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی

زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا

راست چو ثعبان نهاده در کف موسی

عقل تصور نمی‌کند که توان دید

صورت خوبش مگر بدیده معنی

موسی جان بر فراز طور محبت

دیده ز رویش فروغ نور تجلی

بوی عبیرست یا نسیم بهاران

باغ بهشتست یا منازل سلمی

یاد بود چون تو در محاوره آئی

با لب لعلت حکایت دم عیسی

راه ندارد بکوی وصل تو خواجو

دست گدایان کجا رسد بتمنی

غزل شمارهٔ ۸۸۵

ای از حیای لعل لبت آب گشته می

خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی

در مصر تا حکایت لعل تو گفته‌اند

در آتشست شکر مصری بسان نی

شور تو در سر من شوریده تا بچند

داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی

در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس

جانم چو جام می به لب آید هزار پی

صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار

قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی

دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما

سوی کمان ابرویت آورده‌ایم پی

از ما گمان مبر که توانی شدن جدا

زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی

مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه

تا باشدش حیات نیاید برون ز حی

گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن

او را هزار عاشق زارست همچو وی

خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب

مانند ذره رقص کند از نشاط می

غزل شمارهٔ ۸۸۶

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی

به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی

تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده

ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی

همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف

چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن

که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم

به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

غزل شمارهٔ ۸۸۷

خرامنده سروی به رخ گلستانی

فروزنده ماهی به لب دلستانی

بهشتی به رخسار و در حسن حوری

جهانی به خوبی و در لطف جانی

نه حور بهشت از طراوت بهشتی

نه سرو روان از لطافت روانی

به بالا بلندی به یاقوت قندی

به گیسو کمندی به ابرو کمانی

ز مشک ختن بر عذارش غباری

ز شعر سیه بر رخش طیلسانی

در آشفتگی زلفش آشوب شهری

لبش در شکر خنده شور جهانی

به هنگام دل بردن آن چشم جادو

توانائی و خفته چون ناتوانی

چو هندو سر زلفش آتش نشینی

چو کوثر لب لعلش آتش نشانی

سفر کرد خواجو ز درد جدائی

فرو خواند بر دوستان داستانی

غزل شمارهٔ ۸۸۸

چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی

چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی

هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد

گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی

تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی

تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی

چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری

چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی

خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی

طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی

چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی

چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی

گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی

ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی

صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی

حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی

چون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانی

چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی

غزل شمارهٔ ۸۸۹

ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی

چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی

نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی

چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت

بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی

چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد

برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی

همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی

سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی

حکایت شب هجران و حال و روز جدائی

زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی

به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم

بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی

وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت

دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی

مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی

ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی

چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت

من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی

دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی

ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی

غزل شمارهٔ ۸۹۰

برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی

خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی

چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد

خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی

آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد

بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی

چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی

خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی

و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران

گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی

لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد

که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی

عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما

مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی

بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم

نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی

سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت

مگر از موی میان تو کناری که تو دانی

خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی

وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی

همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم

از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی

گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید

از من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانی

در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو

دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی

غزل شمارهٔ ۸۹۱

کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی

وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی

پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند

برنگیرند دل از معتقدان جانی

گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد

آستین بر من دلسوخته چند افشانی

دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا

پرده اکنون که دریدی ز چه می‌پوشانی

ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید

هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی

چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی

هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی

هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی

یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی

عار دارند اسیران تو از آزادی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی

هیچ دانی که چرا پسته چنان می‌خندد

زانکه گفتم که بدان پسته دهن می‌مانی

ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی

چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

غزل شمارهٔ ۸۹۲

به سر ماه فکنده طیلسانی

در سرو کشیده پرنیانی

بر چشمهٔ آفتاب بسته

از عنبر سوده سایبانی

رخساره فراز سرو سیمین

مانند شکفته گلستانی

حوری و چو کوثرش عقیقی

سروی و چو غنچه‌اش دهانی

نی حور بعینهٔ بهشتی

نی سرو براستی روانی

دیدم چو هزار خرمن گل

وقت سحرش ببوستانی

گفتم نظری کن ای جهانرا

جانی و ز دلبری جهانی

همچون تن من همای عشقت

نادیده شکسته استخوانی

جز ناله و سایه‌ام درین راه

نی همنفسی نه همعنانی

آخر بشنو حدیث خواجو

کز عشق تو گشت داستانی

غزل شمارهٔ ۸۹۳

دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی

که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی

سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی

سماع انس می‌خواهی بیا در حلقهٔ جمعی

که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی

چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی

اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی

سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند

بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی

برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت

ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی

بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن

بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی

اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری

چو دیارت نمی‌ماند چه رهبانی چه رهبانی

رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت

اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی

چو می‌بینی که این منزل اقامت را نمی‌شاید

علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی

چو خواجو بسته‌ئی دل در کمند زلف مهرویان

از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی

غزل شمارهٔ ۸۹۴

دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی

کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر

کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی

جان من دلسوخته را هیچ مرادی

حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی

فریاد ز دست تو که از قید حوادث

یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی

هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند

خون سیه از تیغ زبانش بچکانی

کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو

بی دار به دارا نرسد تخت کیانی

سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو

بر ملک بقا زن علم از عالم فانی

زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی

بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی

هر چند جهانی ز سلاطین زمانه

آخر نه گدای در سلطان جهانی

در مصر معانی ید بیضا بنمائی

وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی

گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی

ور ثانی سحبانی و حسان زمانی

چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت

با این همه گردنکشی و چرب زبانی

خاموش که تا در دهن خلق نیفتی

در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی

زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس

گر آب حیاتست بپاکی و روانی

با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر

هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

غزل شمارهٔ ۸۹۵

گهم رانی و گه دشنام خوانی

تو دانی گر بخوانی ور برانی

من از عالم برون از آستانت

نمی‌دانم دری باقی تو دانی

چه باشد گر غریبی را بپرسی

چه خیزد گر اسیری را بخوانی

ز بس کز نالهٔ من در فغانست

کند کوه گرانم دل گرانی

چو من دور از تو بر آتش نشستم

تو می‌خواهی که بر خاکم نشانی

بزد راهم سماع ارغنونی

ببرد آبم شراب ارغوانی

بیا تا با جوانان باده نوشیم

که بر بادست دوران جوانی

زهی رویت گل باغ بهشتی

خط سبزت مثال آسمانی

ترا سرو روان گفتن روا نیست

که از سر تا قدم عین روانی

چو نام شکرت گفتم خرد گفت

ندیدم کس بدین شیرین زبانی

خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی

بشستی دست از آب زندگانی

بهر سو گو مرو چشم تو زانروی

که بر مردم فتد از ناتوانی

بیاد لعل در پاش تو خواجو

کند گاه سخن گوهر فشانی

غزل شمارهٔ ۸۹۶

چگونه سرو روان گویمت که عین روانی

نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی

کدام سرو که گویم براستی بتو ماند

که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی

تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را

بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی

چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی

چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی

برون نمی‌روی از دل که حال دیده ببینی

نمی‌کشی مگر از درد و حسرتم برهانی

ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی

نهاده‌ام سر خدمت بر آستان ارادت

گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی

اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

کجا بصبر میسر شود حصول امانی

مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی

که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی

غزل شمارهٔ ۸۹۷

سقی الله ایام وصل الغوانی

علی غفلة من صروف الزمان

فلما مررنا بربع الکواعب

جنانی تربع روض الجنان

خوشا طرف بستان و فصل بهاران

رخ دوستان و می‌دوستگانی

گل و گلشن و نغمه ارغنونی

صبح و صبوح و می ارغوانی

سلیمی اتت بالحمیا صبوحا

و تسقی علی شیم برق یمانی

و فیها نظرت و قد زل رجلی

و فی زلة الرجل مالی یدان

گلی بود نورسته از باغ خوبی

ولی ایمن از تند باد خزانی

چو مه در بقلطاق گلریز چرخی

چو خورشید در قرطهٔ آسمانی

تغنی الحمامة فی جنح لیل

و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی

اشم روایح نور الخزامی

واصبوا الی‌الرند والاقحوان

روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت

ببرد آب آب حیات از روانی

غنیمت شمر عیش را با جوانان

که چون شد دگر باز ناید جوانی

غزل شمارهٔ ۸۹۸

اروض الخلدام مغنی الغوانی

اضؤ الخد ام برق یمانی

رخست از آفتاب عالم افروز

درفشان در نقاب آسمانی

خدود الغید تحت الصدغ ضاهت

حدایق طرزت بالضیمران

چو آن هندو ندیدم هیچ کافر

سزاوار بهشت جاودانی

نشق الجیب من نشر الخرامی

نحط الرجل فی ربع الغوانی

چه باشد گر دمی در منزل دوست

بر آساید غریبی کاروانی

اری فی وجنتیها کل یوم

جنانی طار فی روض الجنان

نباشد شکری را این حلاوت

نباشد صورتی را این معانی

یغرد فی‌المغارید المغنی

سلام الله ما تلی المثانی

ز خواجو بگذران جامی که مستست

ز چشم ساقی و لحن اغانی

غزل شمارهٔ ۸۹۹

بدینسان که از ما جهانی جهانی

که با کس نمانی و با کس نمانی

تو آن شهریاری و آن شهرهٔاری

که خسرو نشانی و خسرو نشانی

تو آنی که قتلم توانی و دانم

که هر دم برآنی که خونم برانی

خوشا طرف بستان و دستان مستان

می ارغوانی به روی غوانی

دل یاغی باغیم باغ و دائم

تو در باغ بانی و در باغبانی

ندانم کدامی که دامی دلم را

ز نسل کیانی که اصل کیانی

چو ماهی که ماهیتت کس نداند

چه کانی که از لعل گوهر چکانی

تو جان و جهانی و جان جهانی

تو نور جنانی و حور جنانی

سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت

اگر باز داری سمند ار دوانی

ترا نار پستان به از نار بستان

که سیب از ترنجت کند بوستانی

تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو

دل از خون چو خانی و رخ زر خانی

غزل شمارهٔ ۹۰۰

نه آخر تو آنی که ما را زیانی

نه آخر توانی که ما را زیانی

مگر زین بسودی که ما را بسودی

وزین بر زیانی که ما را زیانی

چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی

چو ما را جهانی چه ما را جهانی

تو پروا نداری که پروانه داری

تو پیمان ندانی که پیمانه دانی

چراغ چه راغی و سرو چه باغی

که دل را امانی و جانرا امانی

نه خورشید بامی که خورشید بامی

نه عین روانی که عین روانی

تو آن کاردانی که آن کاردانی

که از دلستانی ز دل دل ستانی

تو آتش نشانی و خواهی که ما را

بتش نشانی بر آتش نشانی

تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه

تو جانی و جان بی‌وفای تو جانی

تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی

تو خان و مرا خانه از گریه خانی

تو در کار و در کار خواجو نبینی

تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی

غزل شمارهٔ ۹۰۱

مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی

چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی

حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت

جمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمی

مقیم طور محبت ز شوق باز نداند

شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی

کمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرست

شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی

حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی

نمونه‌ئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانی

رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو

خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی

کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی

که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی

چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند

که التفات نماید بحور و جنت و طوبی

بجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفی

چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی

چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست

بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی

بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید

کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی

غزل شمارهٔ ۹۰۲

در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی

بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی

در تنگنای کفر فرو مانده‌ئی هنوز

وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی

زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس

دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی

در مرتبت بپایهٔ دربان نمی‌رسی

وین طرفه‌تر که ملکت سلطان طلب کنی

خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی

وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی

یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز

از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی

هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد

زان معجزات موسی عمران طلب کنی

آئی بدیر و روی بگردانی از حرم

و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی

همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر

گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی

خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی

دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی

غزل شمارهٔ ۹۰۳

ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی

با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی

آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری

وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی

باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری

حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی

از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی

دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی

در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی

واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی

بی‌سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی

بی‌گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی

عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی

سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی

گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی

ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی

کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی

روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی

گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری

ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی

چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد

کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی

خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی

نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوش‌الحان چکنی

غزل شمارهٔ ۹۰۴

شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی

دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی

کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد

چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی

گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی

از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا

نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی

وصف بالای بلندت بسخن ناید راست

راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی

چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی

گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت

آب شیرین برود از تو بشکر دهنی

هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی

هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی

چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

از حیا آب شود رستهٔ در عدنی

غزل شمارهٔ ۹۰۵

نه عهد کرده‌ئی آخر که قصد ما نکنی

چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی

چو آگهی که نداریم جز لبت کامی

روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟

ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد

که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی

من غریب که گشتم ز خویش بیگانه

چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی

مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست

نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی

کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی

بود که بر سر خاک چنین رها نکنی

ترا که آگهی از حال دردمندان نیست

معینست که درد مرا دوا نکنی

اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری

چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی

چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را

چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی

غزل شمارهٔ ۹۰۶

مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی

همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی

حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی

خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی

چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم

از ره حق روی برتابی و عوانی کنی

راه مستوران زنی و منکر مستان شوی

خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی

کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی

ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی

داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی

نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری

ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی

چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

غزل شمارهٔ ۹۰۷

ای لاله زار آتش روی تو آب روی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام

هم رو به آب دیده و هم دست از آبروی

با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی

خوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشسته‌ئی

آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی

یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب

و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی

شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی

تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت

مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی

روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی

خواجو به آب دیده گر از خود نشست دست

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

غزل شمارهٔ ۹۰۸

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

وز جام باده کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست

با دوستان نشین و می خوشگوار جوی

گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد

چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی

فصل بهار باده گلبوی لاله گون

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی

از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار

و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی

ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک

در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی

خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین

یا از میان موی میانان کنار جوی

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی

در باز ملک کسری و مهر نگار جوی

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار

بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم

گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی

خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک

خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

غزل شمارهٔ ۹۰۹

ای صبا با بلبل خوشگوی گوی

می‌نماید لالهٔ خود روی روی

صبحدم در باغ اگر دستت دهد

خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی

هر زمان کز دوستان یاد آورم

خون روان گردد ز چشمم جوی جوی

ای تن از جان بر دل چون نال نال

وی دل از غم بر تن چون موی موی

دست آن شمشاد ساغر گیر گیر

سوی آن سرو صنوبر پوی پوی

حلقه‌های زلفش از گل برفکن

دسته‌های سنبل خوش بوی بوی

می‌خورد از جام لعلش باده خون

می‌برد ز افعی زلفش موی موی

حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست

ای نصیحت گو بترک گوی گوی

چون بوصلت نیست خواجو دسترس

باز کن زان دلبر بد خوی خوی

غزل شمارهٔ ۹۱۰

جان پرورم گهی که تو جانان من شوی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید

کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم

دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد

بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت

و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی

تعبیر خوابهای پریشان من شوی

می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو

کاندم رسی بگنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار

فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی

غزل شمارهٔ ۹۱۱

ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی

گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا

بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی

صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا

جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا

تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های

مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی

یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن

لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت

زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی

دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه

خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی

گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست

خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی

گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب

ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی

لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد

بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی

غزل شمارهٔ ۹۱۲

چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی

رو بترک گوی سر گردان بگوی

گوی چون با زخم چوگانش سریست

بوک چوگان سر فرود آرد بگوی

تشنگان را بر کنار جو ببین

کشتگانرا در میان خون بجوی

عارفان در وجد و ما در های های

مطربان در شور و ما در های و هوی

تشنهٔ خمخانه باشد جان من

کوزه‌گر چون از گلم سازد سبوی

گر شوم خاک رهت کو راه آن

ور نهم رو بر درت کو آب روی

شاید ار بر چشمها جایت کنند

زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی

با رخت خورشید تابان گو متاب

با قدت سرو خرامان گو مروی

دل که بر خاک درت گم کرده‌ام

می‌برم در زلف مشکین تو بوی

گر ترا با موی می‌باشد سری

فرق نبود موئی از من تا بموی

با لبت خواجو ز آب زندگی

گر نشوید دست دست از وی بشوی

غزل شمارهٔ ۹۱۳

ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی

سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی

جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ

هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی

بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش

افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی

بی‌موی میانت تن من در شب هجران

چون موی میانت شده باریکتر از موی

موئی ز میانت سر موئی نکند فرق

تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی

موئیست دهان تو و از موی شکافی

هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی

بیرون ز میان تو که ماننده موئیست

کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی

خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد

یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی

غزل شمارهٔ ۹۱۴

ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی

نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی

بی‌میان و دهن تنگ تو از پیکر و دل

زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی

ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید

کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی

تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف

کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی

ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان

نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی

تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی

ناوک غمزه‌ات از نوک سنان یک سر موی

زاهد صومعه در حلقهٔ زنار شود

گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی

نکشد این دل دیوانه سودائی من

سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی

خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد

نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی

غزل شمارهٔ ۹۱۵

ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی

روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد

ما را ز دوستان قدیم آور آگهی

وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد

جان تازه کن بباده و باد سحرگهی

ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری

و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی

آزاد باشد از سر صحرا و پای گل

در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی

گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا

تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی

زان آب آتشی قدحی ده که تشنه‌ام

گر باده می‌دهی و ببادم نمی‌دهی

سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است

بی ره بود که روی بگرداند از رهی

از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی

زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی

خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست

بر آستان دوست گدائی بود شهی

غزل شمارهٔ ۹۱۶

ای آینه قدرت بیچون الهی

نور رخت از طره شب برده سیاهی

خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام

رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی

آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم

وان روی نه رویست که سریست الهی

در خرمن خورشید زند آه من آتش

زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی

هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان

صد دل برود درعقبت همچو سپاهی

خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش

لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی

غزل شمارهٔ ۹۱۷

گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی

بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور

وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی

وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید

با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی

سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی

همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی

نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی

چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم

که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی

تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما

گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی

من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی

وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی

غزل شمارهٔ ۹۱۸

چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی

صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی

با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری

با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی

مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی

فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی

چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی

می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی

آنرا که بود در سر سودای سر زلفت

گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی

گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم

لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی

زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد

کارام نمی‌باشد در مردم دریائی

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی

در دین وفاداران کفرست شکیبائی

از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند

ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی

غزل شمارهٔ ۹۱۹

خوشا وقتی که از بستانسرائی

برآید نغمهٔ دستانسرائی

بده ساقی که صوفی را درین راه

نباشد بی می صافی صفائی

اگر زر می‌زنی در ملک معنی

به از مستی نیابی کیمیائی

سحاب از بی حیائی بین که هر دم

کند با دیدهٔ ما ماجرائی

چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان

بدرویشی رسد بانگ نوائی

درین آرامگه چندانکه بینم

نبینم بیریائی بوریائی

و گر خود نافهٔ مشک تتارست

نیابم اصل او را بی‌خطائی

سریر کیقباد و تاج کسری

نیرزد گرد نعلین گدائی

اگر خواهی که خود را بر سر آری

بباید زد بسختی دست و پائی

درین وادی فرو رفتند بسیار

که نشنیدند آواز درائی

ندارم چشم در دریای اندوه

که گیرد دست خواجو آشنائی

غزل شمارهٔ ۹۲۰

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی

وی لب لعل ترای عادت روح افزائی

رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی

مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر

چه کند کز بن دندان نکند لالائی

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال

وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

گفته بودی که ازو سیر برایم روزی

چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی

همه شب منتظر خیل خیال تو بود

مردم دیدهٔ من در حرم بینائی

گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری

که سخن را نبود در دهنت گنجائی

تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم

که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت

از جهان شور برآورد بشکر خائی

غزل شمارهٔ ۹۲۱

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

غزل شمارهٔ ۹۲۲

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو

گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم

هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان

عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

عین سحرست که پیوسته پریرویانرا

طاق محراب بود خوابگه جادوئی

دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد

می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی

اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی

غزل شمارهٔ ۹۲۳

برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی

زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی

در باغ بتم باید کز پرده برون آید

ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی

آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد

موئی و میان او فرقی نکند موئی

دل باز به جان آید کز وی خبری یابد

بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی

آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید

انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی

گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان

با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی

غزل شمارهٔ ۹۲۴

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی

شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند

سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی

خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری

وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی

انفاس بهشتی که چنین روح فزائی

یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد

زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت

آگاه نی از من دلسوخته گوئی

بوی جگر سوخته آید بمشامت

هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی

در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت

کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی

در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو

فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی

غزل شمارهٔ ۹۲۵

من کیم زاری نزار افتاده‌ئی

پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی

دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی

مستمندی سوگوار افتاده‌ئی

مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی

بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی

باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی

خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی

نیمه مستی بی‌حریفان مانده‌ئی

می‌پرستی در خمار افتاده‌ئی

بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی

ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی

اختیار از دست بیرون رفته‌ئی

بیخودی بی‌اختیار افتاده‌ئی

عندلیبی از گل سوری جدا

خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی

پیش چشم آهوان جان داده‌ئی

بر ره شیران شکار افتاده‌ئی

دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی

بر سر ره خاکسار افتاده‌ئی

رو بغربت کرده فرقت دیده‌ئی

بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی

بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی

بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی

همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی

بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۲۶

از مشک سوده دام بر آتش نهاده‌ئی

یا جعد مشک فام بر آتش نهاده‌ئی

زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف

بر طرف دانه دام بر آتش نهاده‌ئی

بازم بطره از چه دلاویز می‌کنی

چون فلفلم مدام بر آتش نهاده‌ئی

زان لعل آبدار که همرنگ آتشست

نعلم علی‌الدوام بر آتش نهاده‌ای

هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست

بر نام من کدام بر آتش نهاده‌ئی

دلهای شیخ و شاب بخون در فکنده‌ئی

جانهای خاص و عام بر آتش نهاده‌ئی

از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست

گوئی که عود خام بر آتش نهاده‌ئی

آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب

کاب و گلم تمام بر آتش نهاده‌ئی

چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد

پنداشتم که جام بر آتش نهاده‌ئی

خواجو برو به آب خرابات غسل کن

گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۲۷

گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی

ماه را از مشک زیور کرده‌ئی

شام شبگون قمر فرسای را

سایبان مهر انور کرده‌ئی

در شبستان عبیر افشان زلف

شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی

از چه رو بستانسرای خلد را

منزل هندوی کافر کرده‌ئی

روز را در سایهٔ شب برده‌ئی

شام را پیرایهٔ خور کرده‌ئی

لعل در پاش زمرد پوش را

پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی

تا به دست آورده‌ئی طغرای حسن

ملک خوبی را مسخر کرده‌ئی

ای مه آتش عذار آن آب خشک

کابگیر آتش تر کرده‌ئی

بر کفم نه گر چه خون جان ماست

آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی

جان خواجو را ز جعد عنبرین

هر زمان طوقی معنبر کرده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۲۸

از لب شیرین چون شکر نبات آورده‌ئی

وز حبش بر خسرو خاور برات آورده‌ئی

بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار

از پی نسخ بتان سومنات آورده‌ئی

مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته‌ئی

یا خطی در شکرستان بر نبات آورده‌ئی

خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا

نسخهٔ کلی قانون نجات آورده‌ئی

ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا

زانکه سودای لب آب حیات آورده‌ئی

تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح

چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آورده‌ئی

چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون

گویدم در دجله نهری از فرات آورده‌ای

زاندهان گر کام جان تنگدستان می‌دهی

لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده‌ئی

دوش می‌گفتم حدیث تیره شب با طره‌هات

گفت خواجو باز با ما ترهات آورده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۲۹

این چه بویست ای صبا از مرغزار آورده‌ئی

مرحبا کارام جان مرغ زار آورده‌ئی

بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد

نکتهی از روضهٔ دارالقرار آورده‌ئی

وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده‌ئی

تا ز طرف بوستان بوی بهار آورده‌ئی

سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی

کز وصالش شاخ شادی را ببار آورده‌ئی

عقل را از بوی می مست و خراب افکنده‌ئی

چون حدیثی از لب میگون یار آورده‌ئی

یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده‌ئی

وز معانی این همه مشک تتار آورده‌ئی

در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است

جان فدا بادت که جامی خوشگوار آورده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۳۰

دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده‌ئی

پای بند چین زلف دلگشائی بوده‌ئی

آشنایانرا ز بوی خویش مست افکنده‌ئی

چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده‌ئی

دسته بند سنبل سروی سرائی کشته‌ئی

خاکروب ساحت بستانسرائی بوده‌ئی

لاجرم پایت نمی‌آید ز شادی بر زمین

چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده‌ئی

نیک بیرون برده‌ئی راه از شکنج زلف او

چون شبی تا روز در تاریک جائی بوده‌ئی

تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته‌ئی

گوئیا در سایهٔ پر همائی بوده‌ئی

از غم یعقوب حالی هیچ یاد آورده‌ئی

چون همه شب همدم یوسف لقائی بوده‌ئی

هیچ بوئی برده‌ئی کو در وفا و عهد کیست

تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده‌ئی

از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده

چون غبار افشان زلف دلربائی بوده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۳۱

آتش اندر آب هرگز دیده‌ئی

عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ئی

چون دهان بر لعل شورانگیز او

پسته و عناب هرگز دیده‌ئی

شد نقاب عارضش زلف سیاه

شام بر مهتاب هرگز دیده‌ئی

سنبل پرتاب هرگز چیده‌ئی

نرگس پرخواب هرگز دیده‌ئی

نرگسش در طاق ابرو خفته است

مست در محراب هرگز دیده‌ئی

شد دلم مستغرق دریای عشق

ذره در غرقاب هرگز دیده‌ئی

در غمش خواجو چو چشم خونفشان

چشمهٔ خوناب هرگز دیده‌ئی

غزل شمارهٔ ۹۳۲

دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانه‌ئی

در کشیده از شراب نیستی پیمانه‌ئی

گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین

ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه‌ئی

گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده‌ایم

کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه‌ئی

روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم

شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه‌ئی

دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود

کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانه‌ئی

آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست

زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه‌ئی

هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست

هر زمانی کعبه‌ئی برسازد از بتخانه‌ئی

دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر

با فسونی یا رود بر باد یا افسانه‌ئی

حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست

در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه‌ئی

پایان//گنجور                  قبلی

دسته بندي: شعر,خواجوی کرمانی ,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد