فوج

ارشیو شعر خواجوي کرماني ,خبر
امروز جمعه 21 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خواجوی کرمانی_غزلیات268تا535

خواجوی کرمانی_غزلیات268تا535

غزل شمارهٔ ۲۶۸

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد

کی چهرهٔ گلچهر چو او رنگ نگارد

فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد

صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد

صورتگر چین نقش نبندم که نگاری

چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد

حنا مگر امروز درین مرحله تنگست

کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد

نقاش بصورتگری ار موی شکافد

صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد

چنگی همه از پردهٔ عشاق سراید

گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد

ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند

نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد

در جنب جمال تو بود صورت دیوار

هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد

خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور

سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد

غزل شمارهٔ ۲۶۹

کاروان ختنی مشک ختا می‌آرد

یا صبا نکهت آن زلف دوتا می‌آرد

لاله دل در دم جانبخش سحر می‌بندد

غنچه جان پیشکش باد صبا می‌آرد

مرغ را گل باشارت چه سخن می‌گوید

باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد

می‌رسد قاصدی از راه و چنان می‌شنوم

که ز سلطان خبری سوی گدا می‌آرد

ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر

مژده یوسف گمگشتهٔ ما می‌آرد

ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا

دانهٔ خال تو در دام بلا می‌آرد

می‌گشاید مگر از نافهٔ زلفت کارش

ورنه باد این دم مشکین ز کجا می‌آرد

هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا

ای بسا دل که کشانت ز قفا می‌آرد

خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی

هر زمان پرده‌سرا را بسرا می‌آرد

غزل شمارهٔ ۲۷۰

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد

وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد

کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

شب دیجور جدائی دل سودائی من

بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم

دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی

رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد

پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود

بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد

غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت

وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد

ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر

خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

گر نسیم سحر قطع مسافت نکند

هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات

همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد

شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند

گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد

غزل شمارهٔ ۲۷۱

قصه غصه فرهاد بشیرین که برد

نامه ویس گلندام برامین که برد

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد

مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت

به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد

گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را

از شرش شور شکر خنده شیرین که برد

مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش

گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد

ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد

جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو

زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد

غزل شمارهٔ ۲۷۲

پیغام بلبلان بگلستان که می‌برد

و احوال درد من سوی درمان که می‌برد

یعقوب را ز مصر که می‌آورد پیام

یا زو خبر به یوسف کنعان که می‌برد

ما را خیال دوست بفریاد می‌رسد

ورنی شب فراق بپایان که می‌برد

مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه

چندین جفای خار مغیلان که می‌برد

گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم

از ما خبر بملک خراسان که می‌برد

از بلبلان بیدل شوریده آگهی

جز باد صبحدم بگلستان که می‌برد

گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت

یرغونگر بحضرت قا آن که می‌برد

در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی

جان ضعیف هست بجانان که می‌برد

خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو

پای ملخ بنزد سلیمان که می‌برد

غزل شمارهٔ ۲۷۳

توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد

فراقت از دل من لذت جوانی برد

ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی

نسیم مشک تتاری بارمغانی برد

چه نیکبخت سیاهست خال هندویت

که نیک پی بلب آب زندگانی برد

بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت

ولیکن از لب من جان بلب توانی برد

بسا که مردمک چشم من ز خون جگر

بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد

خرد نشان دهان تو در نمی‌یابد

چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد

چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان

ز دلبران جهان گوی دلستانی برد

به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم

ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد

کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او

سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد

غزل شمارهٔ ۲۷۴

سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد

ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد

اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه

نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد

چو در محاوره آید لب گهربارت

عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد

ز وصف کوی تو گر شمه‌ئی نسیم بهار

بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد

اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد

عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد

مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون

وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد

اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد

شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد

گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین

زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد

بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو

ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد

غزل شمارهٔ ۲۷۵

تاجداری کند آنکس که ز سردر گذرد

ره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذرد

کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند

موج طوفان سرشکش ز کمر در گذرد

نکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرو

لیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرد

دیده دریا دلی از خون دلم می‌بیند

کو تواند که روان از سر زر در گذرد

نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم

مگر آنکس که نخست از سر سر در گذرد

باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست

بهوایت ز سر سنبل تر در گذرد

خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب

دهدش دست که چون باد سحردر گذرد

چرخ را بر سر میدان محبت هر دم

ناوک آه من از هفت سپر در گذرد

گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو

تیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد

غزل شمارهٔ ۲۷۶

خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد

خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد

واجب آنست که از حال گدا یاد کنند

هر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذرد

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار

باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد

که رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغام

جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد

هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر

چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد

خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید

گر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذرد

عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن

نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد

قصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصال

هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد

پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود

ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد

بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت

بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد

حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو

گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد

غزل شمارهٔ ۲۷۷

ترک من ترک من گرفت و خطا کرد

جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد

همچو زلف سیاه سرکش هندو

بر سر آتشم فکند و رها کرد

صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس

از سرصدق در دمید و دعا کرد

خط زنگارگون آن بت چین را

هر که مشک تتار خواند خطا کرد

بدرستی که در حدیث نیاید

آنچه غم با دل شکسته ما کرد

آنکه بیرون ازو طبیب نداریم

دردمان کی شنیدئی که دوا کرد

اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم

خون دل کام او برفت و روا کرد

چون بروز وصال شکر نکردم

اخترم در شب فراق سزا کرد

نیست برجای خویش مرغ سلیمان

باز گوئی مگر هوای سبا کرد

بر حدیث صبا چگونه نهم دل

زانکه با دست هر سخن که صبا کرد

سرو سیمین من ز صحبت خواجو

گر نه آزاد شد کناره چرا کرد

غزل شمارهٔ ۲۷۸

چو شام شد بشبستان باید کرد

ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد

لباس ازرق صوفی که عین زراقیست

بخون چشم صراحی خضاب باید کرد

لب پیاله و رخسار مردم دیده

ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد

مفرح جگر خسته و دوای خمار

ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد

مدام بهر جگر خوارگان دردیکش

دل پر آتش خونین کباب باید کرد

مهی که منزل او در میان جان منست

کناره از در او از چه باب باید کرد

چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم

نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد

برآتش دل ما ریز آب آتش فام

که دفع آتش سوزان به آب باید کرد

اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن

نخست خانه هستی خراب باید کرد

وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی

بکنج میکده ساز رباب باید کرد

بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو

که در بهشت برین ترک خواب باید کرد

غزل شمارهٔ ۲۷۹

به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد

بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت

کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند

که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم

بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست

بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال

ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد

بدان دیار روان‌تر ز آب دیدهٔ من

بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم

بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو

فدای صحبت جان جهان نشاید کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۰

ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد

روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد

اندکی گل برخ خوب نگارم مانست

صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد

نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست

که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد

پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم

رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد

هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود

که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد

آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود

سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد

هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش

گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد

دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق

خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد

غزل شمارهٔ ۲۸۱

جان توجه بروی مهوش کرد

دل تمسک بزلف دلکش کرد

مهر رویش که آب آتش برد

خاک بر دست آب و آتش کرد

آنکه کارم چو طره برهم زد

همچو زلفم چرا مشوش کرد

ابرویش تا چه شد که پیوسته

بر مه و مشتری کمانکش کرد

هر خدنگی که غمزه‌اش بگشود

نسبتش دل بتیر آرش کرد

مردم دیده‌ام بخون جگر

صفحهٔ چهره را منقش کرد

روز خواجو بروی او خوش بود

خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۲

باز عزم شراب خواهم کرد

ساز چنگ و رباب خواهم کرد

آتش دل چو آب کارم برد

چارهٔ کار آب خواهم کرد

جامه در پیش پیر باده فروش

رهن جام شراب خواهم کرد

از برای معاشران صبوح

دل پرخون کباب خواهم کرد

با بتان اتصال خواهم جست

وز خرد اجتناب خواهم کرد

بسکه از دیده سیل خواهم راند

خانهٔ دل خراب خواهم کرد

تا دم صبح دوست خواهم خواند

دعوت آفتاب خواهم کرد

بجز از باده خوردن و خفتن

توبه از خورد و خواب خواهم کرد

همچو خواجو ز خاک میخانه

آبرو اکتساب خواهم کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۳

مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد

تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد

چون شکر شیرین بشکر خنده در آری

جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد

می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند

کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد

حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را

از جام لبت واله و مدهوش توان کرد

گر دست دهد شادی وصل تو زمانی

غمهای جهان جمله فراموش توان کرد

بی آتش رخسار توخون در دل عشاق

باور نتوان کرد که در جوش توان کرد

مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد

زنهار مپندار که خاموش توان کرد

از روی توام منع کنند اهل خرد لیک

برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد

خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی

با سیمبران دست در آغوش توان کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۴

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت

پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد

چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما

اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد

تا در سر زلفش نکنی جان گرامی

پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

آنها که ندانند ترنج از کف خونین

دانند که انکار زلیخا نتوان کرد

از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم

دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد

بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند

بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد

گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت

با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد

هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو

بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد

از دست مده جام می و روی دلارام

کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۵

پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد

خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد

کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد

حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد

گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت

ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد

قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک

نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد

باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار

مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد

گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود

گوش بر زمزمهٔ پرده‌سرا نتوان کرد

گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش

زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد

گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان

صید را این همه در قید رها نتوان کرد

نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد

زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۶

بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند

بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت

در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست

زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو

نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۷

هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد

سر در میان مجلس عشاق برنکرد

برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی

ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد

آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود

وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد

سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق

چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد

خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار

وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد

گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز

دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد

ملک وجود را برسلطان عشق او

بردیم و التفات بدان مختصر نکرد

شد کاروان و خون دل بیقرار ما

رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد

ننوشت ماجرای دل و دیده‌ام دبیر

تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد

زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد

در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد

خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح

گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد

غزل شمارهٔ ۲۸۸

سپیده‌دم که صبا بر چمن گذر می‌کرد

دل مرا ز گلستان جان خبر می‌کرد

چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می‌گفت

دهان غنچه پر از خرده‌های زر می‌کرد

اگر ز نرگس مستش چمن نشان می‌داد

دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر می‌کرد

تذرو جان من از آشیان برون می‌شد

چو گوش بر سخن بلبل سحر می‌کرد

شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست

سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر می‌کرد

کمان ابروی آن مه چو یاد می‌کردم

خدنگ آه من از آسمان گذر می‌کرد

فلک بیاد تن سیمگون مهرویان

درست روی من از مهر دل چو زر می‌کرد

سحر که شاهد خاور نقاب بر می‌داشت

حدیث روی تو ناهید با قمر می‌کرد

ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم

لب پیاله بخوناب دیده تر می‌کرد

دبیر از آن لب شیرین حکایتی می‌راند

دهان تنگ قلم را پر از شکر می‌کرد

روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود

بعزم ملک عدم دمبدم سفر می‌کرد

غزل شمارهٔ ۲۸۹

طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد

چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد

صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز

مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد

مردم چشم من از بهر نثار قدمت

ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد

گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند

رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد

خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران

نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد

چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست

آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد

در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد

دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد

گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش

رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد

خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت

لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد

دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون

کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد

چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک

سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد

غزل شمارهٔ ۲۹۰

سوز غم تو آتشم از جان بر آورد

مهر تو دودم از دل بریان بر آورد

چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند

شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد

گردون لاجورد بدور عقیق تو

بس خون لعل کز جگر کان بر آورد

مرغ دلم زعشق گلستان عارضت

هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد

ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست

این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد

هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست

خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد

با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون

آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد

گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی

ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد

خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست

هر دم معینست که طوفان برآورد

غزل شمارهٔ ۲۹۱

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد

من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد

زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر

کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی

جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن

می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد

غزل شمارهٔ ۲۹۲

گل نهالی به بوستان آورد

مرغ را باز در فغان آورد

سخنی بلبل از لبش می‌گفت

غنچه را آب در دهان آورد

نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح

مژدهٔ گل ببوستان آورد

دوستان را نسیم باد صبا

بوی انفاس دوستان آورد

نفس باد صبحدم چو مسیح

با تن خاک مرده جان آورد

هم عفا الله صبا که عاشق را

خبر یار مهربان آورد

درد خواجو بصبر به نشود

زانکه با خویش از آن جهان آورد

لیک نومید نیست کاب حیات

از سیاهی برون توان آورد

غزل شمارهٔ ۲۹۳

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

ترک من بیچاره بیکبار بگیرد

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت

پیش ره یاران وفادار بگیرد

ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب

بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد

هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم

خون جگرم دیده بیدار بگیرد

ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد

و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد

چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم

چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد

غزل شمارهٔ ۲۹۴

چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد

سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست

از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان

هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد

آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب

مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت

دود دل من راه شباهنگ بگیرد

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست

کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد

در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای

الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان

مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد

غزل شمارهٔ ۲۹۵

دلم دیده از دوستان برنگیرد

که بلبل دل از بوستان برنگیرد

ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش

گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد

ببازار او نقد دل چون فرستم

که قلبست و کس رایگان برنگیرد

دلم چون کشد مهد سلطان عشقش

که یک ذره هفت آسمان برنگیرد

جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه

ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد

قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل

گر او سنبل از ارغوان برنگیرد

اگر بیدل مهربان خاک گردد

دل از یار نامهربان برنگیرد

بجان جهان کی رسد رهرو عشق

اگردل ز جان وجهان برنگیرد

چرا سنبل لاله پوش تو یکدم

سر از پای سرو روان برنگیرد

نیابد کنار از میان تو آنکو

حجاب کنار از میان برنگیرد

دل نازکم تاب فکرت نیارد

تن لاغرم بار جان برنگیرد

اگر من بمسجد کنم دعوت دل

بجز راه دیر مغان برنگیرد

برو آستین بیش مفشان که خواجو

به خنجر سر از آستان برنگیرد

غزل شمارهٔ ۲۹۶

دلم که حلقهٔ گیسوی یار می‌گیرد

درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد

بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم

که دامن من شوریده کار می‌گیرد

نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت

ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد

غلام آن بت چینم که سرحد ختنش

طلایهٔ سپه زنگبار می‌گیرد

دو چشم آهوی روباه باز صیادش

بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد

چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح

مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد

ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید

که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد

سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش

چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد

چو دم ز نافهٔ زلف تو می‌زند خواجو

جهان شمامهٔ مشک تتار می‌گیرد

غزل شمارهٔ ۲۹۷

طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد

طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد

جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد

و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد

مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد

شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد

کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند

کانرا که بود جانی برخاک درت میرد

ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد

صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد

هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد

چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد

ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا

فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد

غزل شمارهٔ ۲۹۸

مرغ در راه او پر اندازد

شمع در پای او سر اندازد

پستهٔ شور شکر افشانش

شور در تنگ شکر اندازد

هر که چون افعیش کمر گیرد

خویش را از کمر در اندازد

گرد مه جادویش فسون در باغ

خواب در چشم عبهر اندازد

چون لبش عکس در قدح فکند

تاب در جان ساغر اندازد

نیم شب راه نیمروز زند

چون ز شب سایه بر خور اندازد

سیم پالای چشم ما هر دم

سیم پالوده بر زر اندازد

مردم بحر از آب دیدهٔ ما

جامهٔ موج در براندازد

در هوای تو چون پرد خواجو

که عقاب فلک پر اندازد

غزل شمارهٔ ۲۹۹

چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد

مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد

صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی

تسبیح برافشاند سجاده براندازد

چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد

چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد

چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد

بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد

آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند

وانرا که سری باشد در پات سر اندازد

در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم

از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد

عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد

با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد

آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم

کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد

فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت

فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد

غزل شمارهٔ ۳۰۰

تا برآید نفس از عشق دمی باید زد

بر سر کوی محبت قدمی باید زد

چهره برخاک در سیمبری باید سود

بوسه برصحن سرای صنمی باید زد

هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست

خیمه برطرف حریم حرمی باید زد

هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند

وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد

هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد

هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد

گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان

دست در حلقه زلف تو کمی باید زد

کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست

راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد

گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم

سکه مهر ترا بر در می‌باید زد

خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر

دست در دامن صاحب کرمی باید زد

غزل شمارهٔ ۳۰۱

وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد

کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد

خاتم لعل گهر پوش پری رخساران

پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد

ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری

ملکت مصر و همه خطهٔ کنعان ارزد

پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری

حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد

بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان

کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد

زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت

که گدائی درت ملکت سلطان ارزد

با لبت دست ز سر چشمهٔ حیوان شستم

زانکه یاقوت تو صد چشمهٔ حیوان ارزد

با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی

زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد

از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود

که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد

غزل شمارهٔ ۳۰۲

صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد

لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد

گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق

کنج میخانه طربخانهٔ خان می‌ارزد

با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن

یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد

شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی

که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد

برلب آب روان تشنه چرا باید بود

ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد

با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست

که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد

سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست

پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد

هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ

که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد

پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی

زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد

غزل شمارهٔ ۳۰۳

حدیث آرزومندی جوابی هم نمی‌ارزد

خمار آلوده‌ئی آخر شرابی هم نمی‌ارزد

خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد

اگر گنجی نمی‌ارزد خرابی هم نمی‌ارزد

سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان

که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی‌ارزد

گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان

گر انعامی نمی‌شاید ثوابی هم نمی‌ارزد

بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم

که این مرکب که من دارم رکابی هم نمی‌ارزد

بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری

سلامی گر نمی‌شاید جوابی هم نمی‌ارزد ؟

چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرم

بغربت مانده‌ئی آخر خطائی هم نمی‌ارزد

بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه‌ئی خواهی

سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی‌ارزد

تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی

دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی‌ارزد

بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده

دل محرور بیماری لعابی هم نمی‌ارزد

تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده

دریغا جان مستسقی به آبی هم نمی‌ارزد

غزل شمارهٔ ۳۰۴

بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد

چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد

برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد

که این حدیقه به آب روان نمی‌ارزد

شقایق چمن بوستانسرای امل

بخار و خاشهٔ این خاکدان نمی‌ارزد

خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را

که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد

قرار گیر زمانی که ملک روی زمین

به بیقراری دور زمان نمی‌ارزد

سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر

بپاس یکشبهٔ پاسبان نمی‌ارزد

فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان

بتیرگی شبان شبان نمی‌ارزد

ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه

بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد

بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب

بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد

هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل

بفکر کردن سود و زیان نمی‌ارزد

زبان ببند که دل برگشایدت خواجو

که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد

غزل شمارهٔ ۳۰۵

همه گنج جهان ماری نیرزد

گل بستان اوخاری نیرزد

به بازاری که نقد جان روانست

رخی چون زر بدیناری نیرزد

اگر صوفی می صافی ننوشد

بخاک پای خماری نیرزد

مرا گر زور و زر داری میازار

که زور و زر به آزاری نیرزد

خروش چنگ و نای و نغمه زیر

به آه و نالهٔ زاری نیرزد

منه دل برگل باغ زمانه

که گلزارش به گلزاری نیرزد

فلک را از کمر بندان درگاه

کله داری کله داری نیرزد

در آن خالی که حالی نیست منگر

گه از شه مهره شه ماری نیرزد

مکن تکرار فقه و بحث معقول

چرا کاین هر دو تکراری نیرزد

برون شو زین نشیمن کاندرین ملک

سریر خسروی داری نیرزد

دوای درد خواجو از که جویم

که آن بیمار تیماری نیرزد

غزل شمارهٔ ۳۰۶

دلا سود عالم زیانی نیرزد

همای سپهر استخوانی نیرزد

برین خوان هر روزه این قرص زرین

براهل معنی بنانی نیرزد

چو فانیست گلدستهٔ باغ گیتی

به نوباوهٔ بوستانی نیرزد

چراغی کزو شمع مجلس فروزد

بدرد دل دودمانی نیرزد

زبان درکش از کار عالم که عالم

به آمد شد ترجمانی نیرزد

بقاف بقا آشیان کن چو عنقا

که این خاکدان آشیانی نیرزد

زمانی بیا تا دمی خوش برآریم

که بی ما زمانه زمانی نیرزد

برافروز شمع دل از آتش عشق

که شمع خرد شمعدانی نیرزد

چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان

چه یاری بود کو بجانی نیرزد

غزل شمارهٔ ۳۰۷

چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد

خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد

خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن

کجا ز دست من می پرست برخیزد

چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست

گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد

گهی که شست گشاید هزار نعره زند

نگار صف شکنم را ز شست برخیزد

معینست که آنماه پیکر از سر مهر

کنون که عهد مودت شکست برخیزد

شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح

کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد

کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال

ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد

ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی

روان من ز سر هر چه هست برخیزد

چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند

ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد

غزل شمارهٔ ۳۰۸

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد

از خاک سر کویش خالی نشود جانم

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد

با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز

کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد

گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم

کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد

از خاک من خاکی هر خار که بر روید

چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد

از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد

کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد

غزل شمارهٔ ۳۰۹

آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد

هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد

گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ

از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد

لؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت

از لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزد

از نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبر

وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد

گر زلف سیه روزی از چهره براندازد

ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد

برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش

کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

خونشد جگر از دردم وندر غم او هر دم

از دیدهٔ خونبارم خون جگر انگیزد

سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل

وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد

چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش

از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد

غزل شمارهٔ ۳۱۰

کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد

معینست که از اژدها نمی‌ترسد

مرا ز طعن ملامت گران مترسانید

که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد

مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد

قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد

از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم

کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد

چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد

گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد

هزار جان گرامی فدای بالایت

بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد

گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند

کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد

از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست

که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد

کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش

مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد

مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران

که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد

بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم

ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد

غزل شمارهٔ ۳۱۱

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه

مترصد که پیامم ز بر او چه رسد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست

تا من دلشده را از سفر او چه رسد

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم

بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

جز غبار دل شوریده من خاکی را

نیست معلوم که از خاک در او چه رسد

آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش

کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک

تا بملک دل ما از نظر او چه رسد

چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل

بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن

تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد

غزل شمارهٔ ۳۱۲

این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد

وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد

مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند

فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد

امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند

وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد

آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن

جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد

دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت

جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد

مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا

گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد

شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری

با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد

ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن

بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد

خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود

گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رسد

غزل شمارهٔ ۳۱۳

خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد

بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد

نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان

به مشک بر ورق لاله زار بنویسد

بسا رساله که در باب اشک ما دریا

بدیده بر گهر آبدار بنویسد

بروزگار تواند اسیر قید فراق

که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد

بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی

برین دو جلد جواهر نگار بنویسد

سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش

بر آفتاب بخط غبار بنویسد

حدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشم

روان بگرد لب جویبار بنویسد

فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد

بلعل بر کمر کوهسار بنویسد

کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو

به خون سوخته بر پای دار بنویسد

غزل شمارهٔ ۳۱۴

گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد

بر سر و چشم من دلشده جایت باشد

پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم

سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد

بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست

هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد

بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست

در چنین وقت تمنای کجایت باشد

چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام

نروی امشب اگر ترس خدایت باشد

خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست

تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد

ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار

خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد

ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست

آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد

دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری

که روانم هدف تیر بلایت باشد

گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست

پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد

گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ

گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد

غزل شمارهٔ ۳۱۵

درد غم عشق را طبیب نباشد

مکتب عشاق را ادیب نباشد

کشور تحقیق را امیر نخیزد

خطبهٔ توحید را خطیب نباشد

با نفحات نسیم باد بهاران

در دم صبح احتیاج طیب نباشد

در گذر از عمر آنکه پیش محبان

عمر گرامی بجز حبیب نباشد

ایکه مرا باز داری از سر کویش

ترک چمن کار عندلیب نباشد

ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی

معتکف کعبه را صلیب نباشد

از تو به جور رقیب روی نتابم

کشته غم را غم از رقیب نباشد

هر که غریبست و پای بند کمندت

گر تو بتیغش زنی غریب نباشد

منکر خاجو مشو که هر که بمستی

دعوی دانش کند لبیب نباشد

غزل شمارهٔ ۳۱۶

شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد

وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد

پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه

تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد

در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد

هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید

وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی

زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی

یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد

مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد

شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض

یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری

همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد

گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو

بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد

غزل شمارهٔ ۳۱۷

روی نکو بی وجود ناز نباشد

ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد

راه حجاز ار امید وصل توان داشت

بر قدم رهروان دراز نباشد

مست می عشق را نماز مفرمای

کانکه نمیرد برو نماز نباشد

مطرب دستانسرای مجلس او را

سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد

حیف بود دست شه به خون گدایان

صید ملخ کار شاهباز نباشد

بنده چو محمود شد خموش که سلطان

در ره معنی بجز ایاز نباشد

پیش کسانی که صاحبان نیازند

هیچ تنعم ورای ناز نباشد

خاطر مردم بلطف صید توان کرد

دل نبرد هر که دلنواز نباشد

کس متصور نمی‌شود که چو خواجو

هندوی آن چشم ترکتاز نباشد

غزل شمارهٔ ۳۱۸

مردان این قدم را باید که سر نباشد

مرغان این چمن را باید که پر نباشد

آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی

وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد

در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی

زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد

تیر بلای او را جز دل هدف نشاید

تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد

هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد

وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد

گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی

با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد

جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند

پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد

چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را

آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد

از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا

بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد

هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید

وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد

افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد

و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد

غزل شمارهٔ ۳۱۹

کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد

یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد

مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم

لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد

در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را

گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد

بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم

کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد

در دیده کشم خاک کف پای کسی را

کو خاک کف پای سرکوی تو باشد

گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات

از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد

صیاد من آنست که نخجیر تو گردد

سلطان من آنست که هندوی تو باشد

هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل

پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد

وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد

سودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد

غزل شمارهٔ ۳۲۰

ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد

بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد

ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل

ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد

سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور

گرت ز نالهٔ ما دردسر نمی‌باشد

دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد

مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد

نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه

بدین لطافت و خوبی بشر نمی‌باشد

بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک

شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد

توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید

که قوت خسته دلان جز جگر نمی‌باشد

بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب

گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد

غزل شمارهٔ ۳۲۱

تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد

در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد

دیشب نگار مهوش خورشید روی من

بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد

زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد

روی چو مه نمود و ثریا پدید شد

اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد

چشمم جواب داد که از ما پدید شد

هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن

آن آتشی که از دل خارا پدید شد

آدم هنوز خاک وجودش غبار بود

کو را هوای جنت اعلی پدید شد

از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت

نوری که در درون زلیخا پدید شد

گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست

مانند باد برسر صحرا پدید شد

از دود آه ماست که ابرآشکار گشت

و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد

جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد

ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد

خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست

بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد

غزل شمارهٔ ۳۲۲

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش

دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد

بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید

ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش

که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید

که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد

گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

غزل شمارهٔ ۳۲۳

دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد

مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد

در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد

نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد

هر کرا نقش نگارنده مصور گردد

نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد

تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار

یاری آنست که یار از غم یار اندیشد

در چنین وقت که از دست برون شد کارم

من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد

هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد

این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد

در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد

بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد

آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر

تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد

گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو

گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد

غزل شمارهٔ ۳۲۴

هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد

وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد

عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح

از خروشیدن مرغان سحر نندیشد

آنکه کام دل او ریختن خون منست

از دل ریش من خسته جگر نندیشد

هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر

کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد

پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم

نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد

خستهٔ ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد

کشتهٔ عشق تو از تیر و تبر نندیشد

سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست

کانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشد

نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال

کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد

مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت

کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد

غزل شمارهٔ ۳۲۵

اسیر قید محبت ز جان نیندیشد

قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد

غریق بحر مودت ز سیل نگریزد

حریق آتش مهر از دخان نیندیشد

شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد

مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد

ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق

ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد

گرم تو صید شوی گو حسود جان میده

که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد

چو گل نقاب برافکند بلبل سحری

فغان برآرد و از باغبان نیندیشد

ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق

کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد

ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی

که هر که ره زند از کاروان نیندیشد

کرا به جان جهان دسترس بود هیهات

مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد

نسیم باد صبا چون بگل در آویزد

ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد

چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را

دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد

غزل شمارهٔ ۳۲۶

گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد

تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد

هیچ منزل نشود قافله از آب جدا

زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد

گفتم از محمل آن جان جهان برگردم

پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد

راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید

همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد

ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست

که قیامت نشد آنروز که محمل می‌شد

قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت

جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد

همچو بید از غم هجران دل من می‌لرزید

کان سهی سرو خرامان متمایل می‌شد

پند عاقل نکند سود که در بند فراق

دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد

بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو

هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد

غزل شمارهٔ ۳۲۷

ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور می‌چکد

چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد

زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم

از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد

دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح

بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد

چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد

در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد

بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار

ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می‌چکد

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم

راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد

آستین بردیده می‌بندم ولی در دامنم

خون دل چندانکه می‌بینم فزونتر می‌چکد

خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد

اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد

تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک

برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر می‌چکد

غزل شمارهٔ ۳۲۸

یارش نتوان گفت که از یار بنالد

واندل نبود کز غم دلدار بنالد

گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست

مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد

چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی

کان یار نباشد که ز اغیار بنالد

هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق

نبود سر یار ار ز سر دار بنالد

در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی

در بادیه و وادی خونخوار بنالد

عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم

بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد

بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید

وز زاری من چنگ سحر زار بنالد

دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور

دوری نبود گر بشب تار بنالد

خواجو چو درین کار نداری سر انکار

آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد

غزل شمارهٔ ۳۲۹

نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد

تو مپندار که از باد هوا می‌نالد

عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد

خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد

بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند

در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد

من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم

باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می‌نالد

می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش

بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا می‌نالد

می زنندش نتواند که ننالد نفسی

زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد

بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است

ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد

نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست

هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز

چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست

او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد

غزل شمارهٔ ۳۳۰

لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد

بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او

تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد

هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر

بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد

زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت

در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد

قامت سرو خرامان چو تصور کردم

راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد

نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو

سخن مردم کوته نظرم یاد آمد

رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد

از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد

حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت

صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد

خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا

صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد

غزل شمارهٔ ۳۳۱

ماه فرو رفت و آفتاب برآمد

شاهد سرمست من ز خواب برآمد

نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت

ولوله از جان شیخ و شاب برآمد

پیش جمالش ز رشک ماه فروشد

وز شکن زلفش آفتاب برآمد

صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند

قرص مه از عنبرین حجاب برآمد

از شکن زلف روز پوش قمر ساش

چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد

عکس رخش چون در آب چشم من افتاد

بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد

مردم چشمم به آب نیل فرو شد

کان خط نیلوفری ز آب برآمد

وقت صبوح از هوای مجلس عشاق

زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد

مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین

کام دل خسته از شراب برآمد

خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند

از نفسش بوی مشک ناب برآمد

غزل شمارهٔ ۳۳۲

خسرو انجم بگه بام برآمد

یا مه خلخ بلب بام برآمد

صبح جمالش بدمید از شب گیسو

یا شه روم از طرف شام برآمد

سرو گل اندام سمن عارض ما را

سبزه بگرد رخ گلفام برآمد

مجلسیان سحری را شب دوشین

کام دل از جام غم انجام برآمد

چشمهٔ خورشید درخشان مروق

وقت صبوح از افق جام برآمد

کام من این بود که جان بر تو فشانم

عاقبت از لعل توام کام برآمد

زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد

بس که بدیوانگیم نام برآمد

خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام

کیست که مرغ دلش از دام برآمد

گو برو آرام چو کام دل خواجو

از لب جانبخش دلارام برآمد

غزل شمارهٔ ۳۳۳

وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد

شاه من از طرف بارگاه برآمد

کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند

روز سپید از شب سیاه برآمد

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم

یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد

طرف کله برشکست وماه برآمد

سرو ندیدم که در قبا بخرامید

مه نشنیدم که با کلاه برآمد

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم

گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد

شاه پریچهرگان چوطره برافشاند

فتنه بیکباره از سپاه برآمد

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز

ناله دلهای داد خواه برآمد

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو

از من دلخسته بسکه آه برآمد

غزل شمارهٔ ۳۳۴

از صومعه پیری بخرابات درآمد

با باده پرستان بمناجات درآمد

تجدید وضو کرد بجام می و سرمست

در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد

هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت

از نفی برون رفت و باثبات درآمد

این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان

درد دلش از راه مداوات درآمد

ایدل چو در بتکده در کعبه‌گشودند

بشتاب که هنگام عبادات درآمد

فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان

همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد

مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد

با مرغ صراحی بمقالات درآمد

دل در غم عشقش بخرافات درافتاد

جان با لب لعلش بمراعات درآمد

مستان خرابش بدر دیر کشیدند

در حال که خواجو بخرابات درآمد

غزل شمارهٔ ۳۳۵

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور برآورد

بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد

چونظر در خم ابروی تو کردم

قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم

سیلم از خون جگر برکمر آمد

گردمی بر سر بالین من آئی

همه گویند که عمرت بسرآمد

کامم این بود که جان برتو فشانم

عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد

گر چه پیکان غمش بر جگر آمد

غزل شمارهٔ ۳۳۶

مراد بین که به پیش مرید باز آمد

بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد

سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست

بفال سعد برفت و سعید باز آمد

بعید نبود اگر جان ما شود قربان

چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد

بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز

که رفت روزه و هنگام عید باز آمد

بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر

قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد

بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد

بکوی میکده رفت و سدید باز آمد

فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد

که از تتبع دیو مرید باز آمد

جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند

که شد بملک مراد و مرید باز آمد

بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست

عبادتی که بکار عبید باز آمد

کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت

بشد بعزم غزا و شهید باز آمد

ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد

ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد

شد آشیانه وحدت مقام شهبازی

که از نشیمن کثرت وحید باز آمد

کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو

عبور کرد ز شد و رشید باز آمد

غزل شمارهٔ ۳۳۷

یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد

وگر از پای درافتاد بسر باز آمد

ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد

که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد

آنکه در رستهٔ بازار وفا زر می‌زد

در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد

گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود

دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد

بلبل مست نگر باز که چون باد بهار

بهوای سمن و سنبل تر باز آمد

شمع کومجلس اصحاب منور می‌داشت

با دلی تافته و سوز جگر باز آمد

خاکساری که شدآب رخش از گریه برود

همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد

مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت

مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد

هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید

گفت کان یار قدم‌دار دگر باز آمد

غزل شمارهٔ ۳۳۸

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست

عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق

تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری

همره قافلهٔ باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر

هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد

غزل شمارهٔ ۳۳۹

عید آمد و آنماه دلافروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

کامروز علی رغم بدآموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو

در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد

غزل شمارهٔ ۳۴۰

سریست مرا با تو که اغیار نداند

کاسرار می عشق تو هشیار نداند

در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند

گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

باز از سرمستی ره گلزار نداند

هر کس که گرفتار نگردد به کمندی

در قید غمت حال گرفتار نداند

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند

هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

حال من دلخستهٔ بیمار نداند

چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت

کان هندوی دل دزد سیه کار نداند

ای باد صبا حال من ارزانک توانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند

خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند

عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند

غزل شمارهٔ ۳۴۱

کس حال من سوخته جز شمع نداند

کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی

کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد

ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

زنجیر دل تافته را در غم و دردم

گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز

سر باختن و پای فشردن که تواند

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد

شبهای غم هجر بپایان که رساند

آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت

از سوختن و ساختنم باز رهاند

حال جگر ریش من و سوز دل شمع

هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

غزل شمارهٔ ۳۴۲

عجب دارم گر او حالم نداند

که مشک و بی زری پنهان نماند

یقینم کان صنم بر ناتوانان

اگر رحمت نماید می‌تواند

دلم ندهد که ندهم دل بدستش

گرم او دل دهد ور جان ستاند

بفرهاد ار رسد پیغام شیرین

ز شادی جان شیرین برفشاند

اگر دهقان چنان سروی بیابد

بجای چشمه بر چشمش نشاند

سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد

تو پنداری که خونش می‌دواند

نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر

که آبی بر لب خشکم چکاند

بجامی باده دستم گیر ساقی

که یکساعت ز خویشم وا رهاند

صبا گر بگذری روزی بکویش

بگو خواجو سلامت می‌رساند

غزل شمارهٔ ۳۴۳

حدیث جان بجز جانان نداند

که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر

که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه

بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان

ز سرمستی ره بستان نداند

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را

که هندو قدر ترکستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده

که آن پیمان‌شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار

حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست

که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق

که کافر معنی ایمان نداند

غزل شمارهٔ ۳۴۴

که می‌رود که پیامم به شهریار رساند

حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند

درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم

بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند

دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی

بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند

ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد

که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند

اگر بنامه غم روزگار باز نمایم

کسی که نامه رساند بروزگار رساند

هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم

ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند

تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید

بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند

ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران

گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند

مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو

بکوی یار کند منزل و بیار رساند

غزل شمارهٔ ۳۴۵

درد من دلخسته بدرمان که رساند

کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی برخورشید که گوید

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی به سلیمان که گذارد

وز مرغ سلامی به گلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب

بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا

هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند

او را به سراپردهٔ سلطان که رساند

بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند

بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند

غزل شمارهٔ ۳۴۶

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند

برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

غزل شمارهٔ ۳۴۷

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که به درمان من سوخته دل در ماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می‌راند

غزل شمارهٔ ۳۴۸

دل بدست یار و غم در دل بماند

خارم اندر پای و پا در گل بماند

ما فرو رفتیم در دریای عشق

وانکه عاقل بود بر ساحل بماند

ساربان آهسته رو کاصحاب را

چشم حسرت در پی محمل بماند

کی تواند زد قدم با کاروان

ناتوانی کاندرین منزل بماند

یادگار کشتگان ضرب عشق

نیم جانی بود و با قاتل بماند

ای پسر گر عاقلی دیوانه شو

کانکه او دیوانه شد عاقل بماند

کبک را بنگر که چون شد پای بند

چشم بازش در پی طغرل بماند

هر که او در عاشقی عالم نشد

تا قیامت همچنان جاهل بماند

دل چو رویش دید و جانرا در نباخت

خاطر خواجو عظیم از دل بماند

غزل شمارهٔ ۳۴۹

ما برکنار و با تو کمر در میان بماند

وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند

از پیش من برفتی و خون دل از پیت

از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند

گفتم که نکته‌ئی ز دهانت کنم بیان

از شور پسته‌ات سخنم در دهان بماند

برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود

جانم براستان که برآن آستان بماند

باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ

چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند

فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت

لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند

خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد

او از میان برفت و سخن در میان بماند

در عشق داستان شد و چون از جهان برفت

با دوستان محرمش این داستان بماند

غزل شمارهٔ ۳۵۰

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

اساس عهد مودت که در ازل رفتست

میان ما و شما پایدار خواهد ماند

ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند

ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند

شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم

دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند

فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق

میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

غزل شمارهٔ ۳۵۱

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند

مرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معنی

دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند

طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام

همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند

جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم

کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند

گر بر افروخته‌ئی شمع دل از آتش سودا

ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند

نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو

با وجود لب شیرین بشکر باز نماند

چون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوز

یادگاری ز من خسته جگر باز نماند

یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند

حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

غزل شمارهٔ ۳۵۲

گل اندامی که گلگون می‌دواند

بدان نازک تنی چون می‌دواند

بگاه جلوه از چابک سواری

فرس بر شاه گردون می‌دواند

مگر خونم بخواهد ریخت امشب

که برعزم شبیخون می‌دواند

چو گلگون سرشکم مردم چشم

ز راه دیده بیرون می‌دواند

چنانش گرم رو بینم که چون آب

دمادم تا بجیحون می‌دواند

برو در خواهد آمد خون چشمم

بدین گرمی که گلگون می‌دواند

سپهرم در پی خورشید رویان

بگرد ربع مسکون می‌دواند

چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک

عجب نبود گرش خون می‌دواند

غزل شمارهٔ ۳۵۳

اگر ز پیش برانی مرا که برخواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

بدست تست دلم حال او تو می‌دانی

که سوز آتش پروانه شمع می‌داند

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

چراغ مجلس روحانیون فرو میرد

گر او بجلوه گری آستین بر افشاند

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند

دبیر سردلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند

سرشک دیدهٔ خواجو چنین که می‌بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند

غزل شمارهٔ ۳۵۴

آن خط شب مثال که بر خور نوشته‌اند

یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته‌اند

از خضر نامه‌ئی به لب چشمهٔ حیات

گوئی محرران سکندر نوشته‌اند

یا نی مگر برات نویسان ملک شام

وجهی برآفتاب منور نوشته‌اند

گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز

از شب چه آیتیست که برخور نوشته‌اند

در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم

خطی باسم اجری قیصر نوشته‌اند

یا از پی معیشت سلطان زنگبار

تمغای هند بر شه خاور نوشته‌اند

گوئی که بسته‌اند تب لرز آفتاب

کز مشک آیتی بشکر برنوشته‌اند

یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم

بر گرد آن عقیق چو شکر نوشته‌اند

ریحانیان گلشن روی تو برسمن

خطی بخون لالهٔ احمر نوشته‌اند

وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل

حوران خلد بر لب کوثر نوشته‌اند

خواجو محرران سرشکم بسیم ناب

اسرار عشق بر ورق زر نوشته‌اند

غزل شمارهٔ ۳۵۵

رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند

خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده‌اند

گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک

رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده‌اند

می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست

از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند

هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار

عارفانش از حساب عاقلان نشمرده‌اند

با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم

ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزرده‌اند

گلعذاران بین که کل پرده بر ما می‌درند

ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده‌اند

باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق

زان نمی‌سوزند از آه گرم ما کافسرده‌اند

زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع‌وار

ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده‌اند

چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان

نیک نام آنها که ترک نیک نامی‌کرده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۵۶

خورشید را ز مشک زره پوش کرده‌اند

وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده‌اند

از پردلی دو هندوی کافر نژادشان

با آفتاب دست در آغوش کرده‌اند

در تاب رفته‌اند و برآشفته کز چه روی

تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده‌اند

کردند ترک صحبت عهد قدیم را

معلوم می‌شود که فراموش کرده‌اند

هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق

برقول بلبلان سحر گوش کرده‌اند

منعم مکن ز باده که ارباب عقل را

از جام عشق واله و مدهوش کرده‌اند

خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان

خون خورده‌اند و نیش جفا نوش کرده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۵۷

شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده‌اند

زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده‌اند

خال هندو را خطی از نیمروز آورده‌اند

چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کرده‌اند

گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز

عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده‌اند

تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته‌اند

تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده‌اند

آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست

نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده‌اند

و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا

گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده‌اند

مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر

چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده‌اند

دردمندان محبت بر امید مرهمی

آستانش هر شبی تا روز بالین کرده‌اند

خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار

جان شیرین را فدای جان شیرین کرده‌اند

کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب

همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۵۸

زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند

مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند

چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح

تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند

ما برون افتاده‌ایم از پردهٔ تقوی ولیک

پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند

درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند

خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند

ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی

گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند

اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند

از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند

بردل رندان صاحب‌درد اگر آزارهاست

پارسایان باری از رندان چرا آزرده‌اند

خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی

نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند

قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر

زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۵۹

خورشید را به سایهٔ شب در نشانده‌اند

شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند

چیپور را ممالک فغفور داده‌اند

مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند

تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را

ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند

همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است

خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند

گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند

یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند

یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را

در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند

گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا

برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند

گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را

گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند

برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز

آتش به آب دیدهٔ ساغر نشانده‌اند

خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است

یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۶۰

این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند

هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریده‌اند

از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس

اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند

یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا

کز آشیان عالم علوی پریده‌اند

از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر

آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند

گوئی مگر بتان تتارند کز ختا

از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند

برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند

برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند

کروبیان عالم بالا و ان یکاد

بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند

صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند

بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند

از بهر نرد درد غم عشق دلبران

برسطح دل بساط الم گستریده‌اند

خواجو برو بچشم تامل نگاه کن

بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیده‌اند

غزل شمارهٔ ۳۶۱

زهی زلفت گرهگیری پر از بند

لب لعلت نمک دانی پر از قند

نقاب ششتری از ماه بگشای

طناب چنبری بر مشتری بند

سرم بر کف ز دستان تو تا کی

دلم در خون ز هجران تو تا چند

کسی کو خویش را در یار پیوست

کجا یاد آورد از خویش و پیوند

دلا گر عاشقی ترک خرد گیر

که قدر عشق نشناسد خردمند

ببین فرهاد را کز شور شیرین

بیک موی از کمر خود را در افکند

چرا عمر عزیز آمد بپایان

من و یعقوب را در هجر فرزند

تحمل می‌کنم بارگران را

ولی دیوانه سر می‌گردم از بند

چو جز دلبر نمی‌بینم کسی را

کرا با او توانم کرد مانند

بزن مطرب نوائی از سپاهان

که دل بگرفت ما را از نهاوند

کند خواجو هوای خاک کرمان

ولی پایش به سنگ آید ز الوند

غزل شمارهٔ ۳۶۲

ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند

بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند

در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر

بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند

ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم

پای دل شکسته بزنجیر درمبند

فرهاد را مکش بجدائی و در غمش

هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند

ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت

چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند

ور آبروی بایدت ای چشم درفشان

بر یاد لعل او سر درج گهر مبند

ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل

گلزار را بروی من خسته در مبند

چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست

چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند

چشمم که در هوای رخت بازگشته است

مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند

بی جرم اگر چه از نظر افکنده‌ئی مرا

بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند

خواجو چو نیست در شب هجران امید روز

با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند

غزل شمارهٔ ۳۶۳

عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی

من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند

از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم

چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی

چون پرده ز رخسار برافکند برافکند

برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر

از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند

در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی

در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند

ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند

غزل شمارهٔ ۳۶۴

همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند

بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را

همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند

بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند

همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند

شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند

بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند

پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند

وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند

بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند

بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند

کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک

کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند

غزل شمارهٔ ۳۶۵

دل مجروح مرا آگهی از جان دادند

جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند

پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند

بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند

آدم غمزده را بوی بهشت آوردند

مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند

خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند

مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند

هودج ویس بمنزلگه رامین بردند

پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند

دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند

ذره را رفعت خورشید درخشان دادند

عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند

تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب

کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند

باغ را رونقی از سرو روان افزودند

کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند

مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند

بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند

غزل شمارهٔ ۳۶۶

دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند

مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند

بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند

بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند

باسیران بلا ملک امان فرمودند

بفقیران گدا گنج سلاطین دادند

عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند

کام خسرو همه از شکر شیرین دادند

سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند

مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند

خضر را آگهی از آب حیان آوردند

نامهٔ ویس گلندام برامین دادند

روی اقبال بسوی من مسکین کردند

شادی گمشده را با من غمگین دادند

بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند

بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند

جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را

کام دل زان لب جان‌پرور شیرین دادند

غزل شمارهٔ ۳۶۷

این چه نامه‌ست که از کشور یار آوردند

وین چه نافه‌ست که از سوی تتار آوردند

مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند

خبر یار سفر کرده به یار آوردند

دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند

بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند

بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند

بلبل دلشده را بوی بهار آوردند

نسخه‌ئی از پی تعویذ دل سوختگان

از سواد خط آن لاله عذار آوردند

نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست

بمن خسته مجروح نزار آوردند

از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی

از برای دل مجنون فگار آوردند

بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح

شکری از لب شیرین نگار آوردند

می فروشان عقیق لب او خواجو را

قدحی می ز پی دفع خمار آوردند

غزل شمارهٔ ۳۶۸

خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند

چارطاق لعل بر خضرا زدند

لاله را بنگر که گوئی عرشیان

کرسی از یاقوت برمینا زدند

کارداران بهار از زرد گل

آل زر بر رقعهٔ خارا زدند

از حرم طارم نشینان چمن

خرگه گلریز بر صحرا زدند

گوشه‌های باغ از آب چشم ابر

خنده‌ها بر چشمهای ما زدند

مطربان با مرغ همدستان شدند

عندلیبان پردهٔ عنقا زدند

در هوای مجلس جمشید عهد

غلغل اندر طارم اعلی زدند

باد نوروزش همایون کاین ندا

قدسیان در عالم بالا زدند

طوطیان با طبع خواجو گاه نطق

طعنه‌ها بر بلبل گویا زدند

غزل شمارهٔ ۳۶۹

ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند

مدام معتکف آستان خمارند

از آن به خاک درت مست می‌سپارم جان

که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند

چرا بهیچ شمارند می پرستان را

که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند

هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد

غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند

ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار

روا مدار جدائی که خود ترا دارند

چو سایه راه نشینان بپای دیوارت

اگر به فرق نپویند نقش دیوارند

ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت

در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند

بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز

چو بلبلان چمن در هوای گلزارند

ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو

شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند

غزل شمارهٔ ۳۷۰

ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند

شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند

گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند

گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند

ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من

از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند

روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان

مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند

گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان

رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند

مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان

از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند

گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را

روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند

باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب

پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند

هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام

از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند

در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان

هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند

خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند

و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند

چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان

گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند

غزل شمارهٔ ۳۷۱

مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند

مردان این قدم همه بی پا و بی سرند

از جسم و جان بری و ز کونین فارغند

با خاک ره برابر و از عرش برترند

روح مجسمند نه جسم مروحند

نور مصورند نه شمع منورند

بر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زنند

در مجلس وجود شراب از عدم خورند

شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند

نزل از ریاض علوی روحانیان برند

کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک

شهباز عرشیند که در لامکان پرند

عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان

اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند

سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند

لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند

خواجو گدای درگه ارباب فقر باش

کانها که مفلسند بمعنی توانگرند

غزل شمارهٔ ۳۷۲

چون ترک من سپاه حبش برختن زند

از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند

کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز

برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند

گر بگذرد بچین سر زلف او صبا

هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند

لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود

صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند

در آرزوی عارض و بالاش عندلیب

هنگامه بر فراز گل و نارون زند

هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست

آری اویس نوبت عشق از قرن زند

ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار

سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند

خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو

از سوز سینه آتش دل در کفن زند

غزل شمارهٔ ۳۷۳

هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند

عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند

آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد

بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند

اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند

هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند

می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس

هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند

همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست

دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند

یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری

همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند

گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو

زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی می‌زند

غزل شمارهٔ ۳۷۴

تا درد نیابند دوا را نشناسند

تا رنج نبیند شفا را نشناسند

آنها که چو ماهی این بحر نگردند

شک نیست که ماهیت ما را نشناسند

با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید

خاموش که عشاق نوا را نشناسند

منصور بقا از گذر دار فنا یافت

نا گشته فنا دار بقا را نشناسند

تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت

خود را نشناسند خدا را نشناسند

یاران وفادار جفا را نپسندند

خوبان جفا کار وفا را نشناسند

آنها که ندارند نم چشم و غم دل

خاصیت این آب و هوا را نشناسند

با عشق تو زیبائی خوبان ننماید

با پرتو خورشید سها را نشناسند

خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد

شاهان جهاندار گدا را نشناسند

غزل شمارهٔ ۳۷۵

ساقیا می زین فزون‌تر کن که میخواران بسند

همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند

ساغر وصل ار به بیداران مجلس می‌رسد

سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند

گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن

زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند

ای عزیزان گر بصد جان می‌نهند ارزان بود

یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند

چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست

گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند

چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست

کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند

ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا

زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند

ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست

ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند

گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت

بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند

بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی

دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند

غزل شمارهٔ ۳۷۶

چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند

بسا که باده پرستان چشم ما هر دم

برات می بعقیق مذاب بنویسند

حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بدیده برلب جام شراب بنویسند

معینست که طوفان دگر پدید آید

چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند

سیاهی ار نبود مردمان دریائی

حدیث موج سرشکم به آب بنویسند

سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند

محرران فلک شرح آه دلسوزم

نه یک رساله که برهفت باب بنویسند

چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند

محققست که برآفتاب بنویسند

خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

مگر بخون دل او را جواب بنویسند

برات من چه بود گر برآن لب شیرین

به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند

سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک

دعای خسرو عالیجناب بنویسند

غزل شمارهٔ ۳۷۷

هر نسخه که در وصف خط یار نویسند

باید که سوادش بشب تار نویسند

در چین صفت جعد سمن سای نگارین

هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند

ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم

صاحب‌نظران بر در و دیوار نویسند

باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست

ارباب خرد بر دل هشیار نویسند

هرنکته که در سکه من نقش بخوانند

آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند

شرح خط سبز تو مقیمان سماوات

هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند

از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور

الا که بخون بر ز بردار نویسند

گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق

اول سخنم بر سر طومار نویسند

هر جور که برما کند آن یار جفا کار

شرطست که یاران وفادار نویسند

آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک

رسمست که بردامن کهسار نویسند

مستان خرابات طرب‌نامهٔ خواجو

بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند

غزل شمارهٔ ۳۷۸

می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند

که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند

دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند

باده از دست حریفان ترشروی منوش

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند

ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند

مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

می پرستان جگر خسته چنین نخروشند

تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند

برفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران

همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند

بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند

عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند

غزل شمارهٔ ۳۷۹

در آن مجلس که جام عشق نوشند

کجا پند خردمندان نیوشند

خداوندان دانش نیک دانند

که مدهوشان خداوندان هوشند

خوشا وقتی که مستان جام نوشین

بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند

مکن قصد من مسکین که خوبان

چنین در خون مسکینان نکوشند

برون از زلف و رخسارت ندیدم

که برمه سنبل مه پوش پوشند

هنوزت جادوان در عین سحرند

هنوزت هندوان عنبر فروشند

مگر خواجو که مرغان ضمیرم

ز مستی همچو بلبل در خروشند

نگر کازادگان گرده زبانند

چو سوسن جمله گویای خموشند

غزل شمارهٔ ۳۸۰

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند

نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد

نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند

ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد

دلم شکایت آنهم بروزگار کند

بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت

بسا که دیده بدامن گهر نثار کند

بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم

دلم سزای من از دیده در کنار کند

اگر ز تربت من سر برآورد خاری

هنوز در دلم آن خار خار خار کند

ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد

برای مهره کسی جان فدای مار کند

خمار می‌کندم بی لب تو می خوردن

اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند

گر از وصال تو خواجو امید برگیرد

خیال روی تو بازش امیدوار کند

غزل شمارهٔ ۳۸۱

نور رویت تاب در شمع شبستان افکند

اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند

ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی

شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند

صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد

خویشتن را در میان می پرستان افکند

راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس

کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند

درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان

از تحیر خون دل در جان مرجان افکند

یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق

ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند

نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار

از حیا آب دهن بر روی عمان افکند

غزل شمارهٔ ۳۸۲

ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند

ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند

کمر ار نکته‌ئی از وصف میانش گویم

خویشتن را بفضولی بمیان در فکند

گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر

قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند

تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من

هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند

بشکرخنده در آور نه یقین می‌دانم

که دهان تو یقین را بگمان در فکند

باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر

بچمن بلبل شوریده فغان در فکند

قلم ار شرح دهد قصه اندوه فراق

ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند

نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم

زاهدی را بخرابات مغان در فکند

خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح

بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند

غزل شمارهٔ ۳۸۳

آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند

دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند

اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند

خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

جان فدای لب شیرین شکرخا نکند

گل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زند

چکند بلبل شب خیز که سودا نکند

هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند

چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن

کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند

گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نتواند که رخم بیند و صفرا نکند

هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

اگرش عقل بود روی بدریا نکند

غزل شمارهٔ ۳۸۴

هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند

یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند

هر که سودای سر زلف تو دارد در سر

این خیالست که سر در سر سودا نکند

چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود

ترک سرمست محالست که یغما نکند

وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر

سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند

ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی

تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند

عاقبت دود دلش فاش کند از روزن

هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند

مرد صاحب‌نظر آنست که تا جان بودش

نتواند که نظر در رخ زیبا نکند

آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند

تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند

مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز

کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند

دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو

زانکه مخمور بترک می حمرا نکند

غزل شمارهٔ ۳۸۵

جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند

تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند

هر گدائی که مقیم در سلطان گردد

روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند

بینوائی که برو لشکریان جور کنند

روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند

طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل

تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند

آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق

دلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکند

چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر

در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند

هر که در پای گلش برگ صبوحی باشد

صبحدم عزم گلستان چه کند گر نکند

زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته

گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند

نتواند که ز هجر تو ننالد خواجو

هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند

غزل شمارهٔ ۳۸۶

گمان مبر که دلم میل دوستان نکند

چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند

کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید

اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند

بجان دوست که گنج روان دلی یابد

که او مضایقه با دوستان بجان نکند

شب رحیل خوشا در عماری آسودن

بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند

چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل

قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند

شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان

معینست که اندیشه از شبان نکند

چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان

طمع مدار که سر بر سر زبان نکند

زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز

که از فسرده دلان راز دل نهان نکند

جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو

که التفات به نیک و بد جهان نکند

غزل شمارهٔ ۳۸۷

سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند

لب لعلش مدد جان نکند چون نکند

گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش

التماس از در سلطان نکند چون نکند

هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل

میل آن سرو خرامان نکند چون نکند

چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال

تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند

کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد

قصد آزار مسلمان نکند چون نکند

طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد

طلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکند

باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد

شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند

صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج

حذر از محنت کرمان نکند چون نکند

چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت

ترک این منزل ویران نکند چون نکند

غزل شمارهٔ ۳۸۸

چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند

پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند

چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد

دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند

سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد

شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند

هزار دل ز سر شانه‌اش فرو بارد

چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند

بدانکه مرغ دل خسته‌ئی بقید آرد

ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند

ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه

که یک نظر بگدایان خیلخانه کند

اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش

کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند

کجا رسم بمکانت که پشه نتواند

که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند

چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست

نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند

دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود

چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند

غزل شمارهٔ ۳۸۹

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روز من بد روز را همچون شب تاری کند

از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام

یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند

تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش

گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند

گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا

سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند

همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی

چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند

بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد

چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند

گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند

یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند

خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد

با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند

غزل شمارهٔ ۳۹۰

ماه من مشک سیه در دامن گل می‌کند

سایبان آفتاب از شاخ سنبل می‌کند

گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست

خط سبزش حکم بر دور تسلسل می‌کند

هرگز از جام می لعلش نمی‌باشد خمار

می پرستی کو ببادامش تنقل می‌کند

راستی را شاخ عرعر می‌درفشد همچو بید

کان سهی سرو روان میل تمایل می‌کند

جادوی چشمش قلم در سحر بابل می‌کشد

سبزی خطش سزا در دامن گل می‌کند

آنکه ما را می‌تواند سوختن درمان ما

می‌تواند ساختن لیکن تغافل می‌کند

گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده

می‌دهم گر لعل جان بخشش تقبل می‌کند

در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می‌شود

چون فراق آنمه تابان تحمل می‌کند

نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو

جان برشوة می‌دهم گر این تفضل می‌کند

ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود

باد پندار ار صبا انکار بلبل می‌کند

گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع

هندوی زلفش چرا بر وی تطاول می‌کند

غزل شمارهٔ ۳۹۱

گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند

ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند

صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق

چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند

چو گنج عشق تو دارند در خرابهٔ دل

نه مفلسند ولی منعمان بی درمند

چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند

پریرخان که بعالم بدلبری علمند

بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام

که طائران هوایت کبوتر حرمند

بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را

روا مدار که مجروح ضربت ستمند

چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند

اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند

دمی ندیم اسیران قید محنت باش

ببین که سوختگان غم تو در چه دمند

خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد

که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند

غزل شمارهٔ ۳۹۲

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند

زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

چون شدم کشته ز تیغم به چه می‌ترسانند

روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند

دل دیوانه‌ام از بند کجا گیرد پند

کان دو زلف سیهش سلسله می‌جنبانند

من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب

که رقیبان تو دانم که پری دارانند

عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

گر چه از قند تو همچون مگسم می‌رانند

چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاسته‌ئی

شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند

حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند

خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم

آب برخاک سر کوی تو می‌افشانند

جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند

عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو

گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند

غزل شمارهٔ ۳۹۳

طره‌های تو کمند افکن طرارانند

غمزه‌های تو طبیب دل بیمارانند

از رقیبان تو باید که پریشان نشوند

که یقینست که آن جمع پری دارانند

زان بدورت همه محراب نشینان مستند

که چو ابروی تو پیوستهٔ خمارانند

چشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیست

زاهدان از چه سبب منکر میخوارانند

چون بمیرم بدر میکده تابوت مرا

مگذرانید بدان کوچه که هشیارانند

آنکه در حلقهٔ زلفش دل ما در بندست

چه خبر دارد از آنها که گرفتارانند

گفتمش گنج لطافت رخ مه پیکر تست

گفت خاموش که برگنج سیه مارانند

مهر ورزان که نباشند زمانی بی اشک

روز و شب بهر چه سوزند که دربارانند

هر که خواهد که برد سر بسلامت خواجو

گو درین کوی منه پای که عیارانند

غزل شمارهٔ ۳۹۴

مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند

دست من گیر که این طایفه پردستانند

آن دو جادوی فریبنده افسون سازش

خفته‌اند این دم از آن روی که سرمستانند

در سراپردهٔ ما پرده‌سرا حاجت نیست

زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند

مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند

با جمال تو دو عالم بجوی نستانند

عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند

با گلستان جمالت همه در بستانند

زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند

هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند

زیردستان تهیدست بلاکش خواجو

جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند

غزل شمارهٔ ۳۹۵

چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

با من خسته برآنند که از پیش برانند

می‌کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند

صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین

همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند

ایکه بر خسته دلان می‌گذری از سرحشمت

هیچ دانی که شب هجر تو چون می‌گذرانند

گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند

چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم

گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند

بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم

آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند

آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند

عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند

جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند

خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

غزل شمارهٔ ۳۹۶

صوفی اگرش بادهٔ صافی نچشانند

صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند

بنگر که مقیمان سراپردهٔ وحدت

در دیر مغان همسبق مغبچگانند

رو گوش کن از زمزمهٔ ناله ناقوس

آن نکته که ارباب خرد واله از آنند

در حلقهٔ رندان خرابات مغان آی

تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند

از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت

کاین طایفه در کوی خرابات مغانند

از مغبچگان می‌شنوم نکتهٔ توحید

و ارباب خرد معنی این نکته ندانند

سر حلقهٔ رندان خرابات چو خواجوست

زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند

غزل شمارهٔ ۳۹۷

چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند

صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند

بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند

ز آب دیده نمک بردل کباب زنند

چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر

ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند

شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند

هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند

مغان بساغر می آب ارغوان ریزند

بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند

بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین

دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند

بچین طره پرتاب قلب دل شکنند

به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند

ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی

ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند

بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند

برآتش دل خواجو ز باده آب زنند

غزل شمارهٔ ۳۹۸

ساقیان چون دم از شراب زنند

مطربان چنگ در رباب زنند

گلعذاران به آب دیدهٔ جام

بس که بر جامها گلاب زنند

مهر ورزان به آه آتش بار

دود در دیدهٔ سحاب زنند

صبح خیزان بنغمهٔ سحری

هر نفس راه شیخ و شاب زنند

پسته خندان بفندق مشکین

درشکنج نغوله تاب زنند

چون بگردش در آورند هلال

تاب در جان آفتاب زنند

هر دمم خونیان لشکر عشق

خیمه بر این دل خراب زنند

هر شبم شبروان خیل خیال

حمله آرند و راه خواب زنند

خیز خواجو ببین که سرمستان

در میخانه از چه باب زنند

غزل شمارهٔ ۳۹۹

چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند

معاشران صبوحی هوای جام کنند

بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند

بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند

مرا بحلقهٔ رندان درآورید مگر

بیک دو جام دگر کار من تمام کنند

خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی

شراب بر کف و آغاز انتقام کنند

اگر نماند به میخانه بادهٔ صافی

بگوی کز لب میگون دوست وام کنند

برآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیر

چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند

بیا که پیش رخت ذره‌وار سجده کنم

چو آفتاب برآید مغان قیام کنند

مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان

که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند

چو بی تو خون دلست اینک می‌خورد خواجو

چراش باده گساران شراب نام کنند

غزل شمارهٔ ۴۰۰

پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند

پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند

ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی

برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند

در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز

عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند

موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند

در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند

چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی

ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند

طره‌های سرکشت کی ترک طراری دهند

غمزه‌های دلکشت کی ترک غمازی کنند

بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید

نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند

غزل شمارهٔ ۴۰۱

پری رخان که برخ رشک لعبت چینند

چه آگه از من شوریده حال مسکینند

اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند

ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند

بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست

علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند

کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد

که خسروان جهان طالبان شیرینند

مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست

اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند

ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها

کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند

مقامران محبت که پاک بازانند

کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند

نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو

که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند

غزل شمارهٔ ۴۰۲

اهل دل پیش تو مردن ز خدا می‌خواهند

کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا می‌خواهند

مرض شوق تو بر بوی شفا می‌طلبند

درد عشق تو بامید دوا می‌خواهند

طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست

بجز ارباب نظر کز تو ترا می‌خواهند

ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان

آب سر چشمهٔ مقصود ز ما می‌خواهند

روی ننموده ز ما نقد روان می‌جویند

ملک در بیع نیاورده بها می‌خواهند

بسرا مطرب عشاق که مستان از ما

دمبدم زمزمهٔ پرده‌سرا می‌خواهند

آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم

این دمم غرقهٔ طوفان بلا می‌خواهند

من وفا می‌کنم و نیستم آگه که مرا

از چه رو کشته شمشیر جفا می‌خواهند

پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو

که چرا درد دل ریش گدا می‌خواهند

غزل شمارهٔ ۴۰۳

عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند

نقره داران چون نشان زر بطراران دهند

مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی

واجب آن باشد که یاران یاری یاران دهند

گر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیر

ساقیان اول قدح دردی بخماران دهند

خون دل می‌خور که هم روزی رسانندت بکام

پادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهند

وقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوح

مست چون در خواب باشد می بهشیاران دهند

گر درین معنی درستی درد را درمان شمر

مشفقان از بیم جان دارو به بیماران دهند

خیز و خواجو را چو کار از دست شدی کاری برآر

روز محنت کارداران دل ببیکاران دهند

غزل شمارهٔ ۴۰۴

اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند

از ره میکده بر بام سماوات آیند

تا ببینند مگر نور تجلی جمال

همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند

گر کرامت نشمارند می و مستی را

از چه در معرض ارباب کرامات آیند

بر سر کوی خرابات خراب اولیتر

زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند

پارسایان که می و میکده را نفی کنند

گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند

ور چو من محرم اسرار خرابات شوند

فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند

بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم

دردمندان تمنای مداوات آیند

تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند

فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند

اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش

آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند

غزل شمارهٔ ۴۰۵

بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند

ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند

گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست

این خیالیست که در خاطر ما بنشیند

چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی

سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند

هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش

ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند

دمبدم مردمک چشم من افشاند آب

بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند

بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم

گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند

تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم

آتش عشق من از باد هوا بنشیند

من بشکرانهٔ آن از سر سر برخیزم

کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند

عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو

از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند

غزل شمارهٔ ۴۰۶

تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند

دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند

ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد

که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند

دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل

چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند

اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم

بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند

مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی

ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند

دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان

بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند

چو یار آشنا ما را غلام خویش می‌خواند

غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند

بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن

چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند

خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش

چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند

غزل شمارهٔ ۴۰۷

به آب گل رخ آن گلعذار می‌شویند

و یا به قطرهٔ شبنم بهار می‌شویند

بکوی مغبچگان جامه‌های صوفی را

بجامهای می خوشگوار می‌شویند

هنوز نازده منصور تخت بر سر دار

بخون دیدهٔ او پای دار می‌شویند

خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

بباده لعل لب آبدار می‌شویند

بحلقه‌ئی که ز زلفت حدیث می‌رانند

دهان نخست به مشک تتار می‌شویند

بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار

ز شرم روی تو دست از نگار می‌شویند

بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل

ورق ز شرم تو در جویبار می‌شویند

قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق

بب دیده گوهر نثار می‌شویند

بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم

ز لوح چهرهٔ خواجو غبار می‌شویند

غزل شمارهٔ ۴۰۸

دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود

عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود

هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذره‌ئی

در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود

سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است

تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود

هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود

از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی

یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود

حال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیب

ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود

غزل شمارهٔ ۴۰۹

آن رفت که میل دل من سوی شما بود

شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود

آن رفت که پیوسته‌ام از روی عبادت

محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود

آن رفت که شمع دل من در شب حیرت

در سوز و گداز از هوس روی شما بود

آن رفت که از نکهت انفاس بهاران

مقصود من سوخته دل بوی شما بود

آن رفت که در تیره شب از غایت سودا

دلبند من خسته جگر موی شما بود

آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف

چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود

آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو

پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود

غزل شمارهٔ ۴۱۰

گردون کنایتی ز سر بام ما بود

کوثر حکایتی ز لب جام ما بود

سرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضل

از رشحهٔ مقاطر اقلام ما بود

خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل

از نفحهٔ معاطر ارقام ما بود

خورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاست

خشتی ز رهگذار در بام ما بود

ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون

یک حبه از فواضل انعام ما بود

چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم

چرخ برین معسکر احشام ما بود

بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب

منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود

نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید

از عکس جام بادهٔ گلفام ما بود

ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما

فرخنده روز آنکه در ایام ما بود

قصر وجود تا یابد کی شود خراب

گر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بود

خواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیات

کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود

غزل شمارهٔ ۴۱۱

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود

بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند

جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود

مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید

صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود

کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست

جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود

از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید

وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود

همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل

از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود

گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد

ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود

چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست

چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

غزل شمارهٔ ۴۱۲

مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود

که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود

در آن زمان که امید بقا خیال بود

خیال روی توام در خیال خواهد بود

از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست

ازین طرف که منم اتصال خواهد بود

نظر بفرقت صوری مکن که در معنی

میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود

براستان که سرما چنین که در سر ماست

بر آستان شما پایمال خواهد بود

بهر دیار که محمل رود ز چشم منش

گذار بر سر آب زلال خواهد بود

چو قطع بعد مسافت نمی‌دهد دستم

کجا منزل قربت مجال خواهد بود

کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی

ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود

ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس

حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود

بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود

اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود

مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز

چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود

غزل شمارهٔ ۴۱۳

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود

خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود

ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست

که شراب اهل مودت مدام خواهد بود

گمان برند کسانی که خام طبعانند

که کار ما ز می پخته خام خواهد بود

شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست

وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود

بکنج میکده آن به که معتکف باشد

کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود

حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما

شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود

بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص

دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود

مرا که نام برآمد کنون ببدنامی

گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود

کجا ز دست دهم جام می چو می‌دانم

که دستگیر من خسته جام خواهد بود

بیا که گر نبود شمع در شب دیجور

رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود

چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ

سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود

ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم

عذاب روز قیامت کدام خواهد بود

چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را

مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود

چنین که سر به غلامی نهاده‌ئی خواجو

برآستان تو سلطان غلام خواهد بود

غزل شمارهٔ ۴۱۴

تا ترا برگ ما نخواهد بود

کار ما را نوا نخواهد بود

از دهانت چنین که می‌بینیم

کام جانم روا نخواهد بود

چین زلف ترا اگر بمثل

مشک خوانم خطا نخواهد بود

سر پیوند آرزومندان

خواهدت بود یا نخواهد بود

می صافی بده که صوفی را

هسچ بی می صفا نخواهد بود

آنکه بیگانه دارد از خویشم

با کسی آشنا نخواهد بود

چند را نیم اشک در عقبش

کالتفاتش بما نخواهد بود

سخن یار اگر بود دشنام

ورد ما جز دعا نخواهد بود

ماجرائی که اشک می‌راند

به از آن ماجرا نخواهد بود

خیز خواجو که هیچ سلطانرا

غم کار گدا نخواهد بود

غزل شمارهٔ ۴۱۵

ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود

کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود

گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد

گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود

دوش ترکی تیغ زن را مست می‌دیدیم بخواب

چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود

غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز

بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود

چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه‌وار

زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود

نقش می‌بستم کزو یکباره دامن در کشم

لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود

پیر دیرم دوش می‌گفت ای جوانان بنگرید

کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود

گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک

آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود

بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام

زیر بامش کار خواجو ناله‌های زیر بود

غزل شمارهٔ ۴۱۶

دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود

جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود

در انتظارصید تذرو وصال تو

چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود

از من مپرس حال شب دیر پای هجر

از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود

من در نیاز بودم و اصحاب در نماز

لیکن نیاز من همه عین نماز بود

می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود

زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود

در اصل چون تعلق جانی حقیقتست

مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود

ترک مراد چون ز کمال محبتست

جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود

پیوسته با خیال حبیب حرم نشین

جان اویس بلبل بستان راز بود

خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون

محمود را ورای وصال ایاز بود

غزل شمارهٔ ۴۱۷

یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود

مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود

شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع

وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود

دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد

مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود

گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز

چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود

گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه

صیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بود

آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود

باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود

برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد

گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود

پیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفت

یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود

مطربان از گفتهٔ خواجو سرودی می‌زدند

لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود

غزل شمارهٔ ۴۱۸

دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود

قوت روان من ز شراب مغانه بود

بود از خروش مرغ صراحی سماع من

وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود

دل را که بود بی خبر از جام سرمدی

جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود

طاوس جلوه ساز گلستان عشق را

بیرون ز صحن روضهٔ قدس آشیان نبود

کس در جهان نبود مگر یار من ولیک

گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود

بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان

دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود

همچون کمر بگرد میانش درآمدم

او را میان ندیدم و او درمیان نبود

جز خون دل که آب رخم را بباد داد

در جویبار چشم من آب روان نبود

گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او

وین بحر را چو نیک بدیدم کران بود

کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون

او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود

خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت

کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود

غزل شمارهٔ ۴۱۹

بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود

بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود

ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

با مملکت مصر به زندان نتوان بود

در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود

دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر

پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود

بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران

از باد هوا خادم ریحان نتوان بود

ور در سرآن زلف پریشان رودم دل

از بهر دل خسته پریشان نتوان بود

خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر

زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود

صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد

با ساغر می منکر مستان نتوان بود

تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی

با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود

خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری

چندین همه در محنت کرمان نتوان بود

رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج

بی برگ درین منزل ویران نتوان بود

غزل شمارهٔ ۴۲۰

دیشب همه منزل من کوی مغان بود

وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود

همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود

با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم

مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود

بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت

چون شمع شبستان دل من در خفقان بود

باز از فلک پیر باومید وصالش

پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود

از جرعهٔ می بزمگه باده گساران

چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود

ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست

آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود

در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت

در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود

چون دید که از دست شدم گفت که خواجو

هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود

غزل شمارهٔ ۴۲۱

بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود

بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود

من نه آنم که بود با دگری پیوندم

زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود

با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد

با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود

یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود

لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود

تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش

گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود

در چنین وقت که مرغان همه در پروازند

بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود

خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی

که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود

غزل شمارهٔ ۴۲۲

آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود

بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود

کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند

گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود

هر که با صورت خوب تو نیامد در کار

چون بدیدیم بجز صورت دیوار نبود

هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد

بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود

هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی

که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود

از سر دار میندیش که در لشکر عشق

علم نصرت منصور بجز دار نبود

خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت

که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود

غزل شمارهٔ ۴۲۳

آندم که نه شمع و نه لگن بود

شمع دل من زبانه زن بود

واندم که نه جان و نه بدن بود

دل فتنه یار سیمتن بود

در آینه روی یار جستم

خود آینه روی یار من بود

دل در پی او فتاد و او را

خود در دل تنگ من وطن بود

موج افکن قلزم حقیقی

هم گوهر و هم گهر شکن بود

دی بر در دیر درد نوشان

آشوب خروش مرد و زن بود

دیدم بت خویش را که سرمست

در دیر حریف برهمن بود

هر بت که مغانش سجده کردند

چون نیک بدیدم آن شمن بود

پروانهٔ روی خویشتن شد

آن فتنه که شمع انجمن بود

چون پرده ز روی خویش برداشت

خود پردهٔ روی خویشتن بود

خواجو بزبان او سخن گفت

هیهات چه جای این سخن بود

غزل شمارهٔ ۴۲۴

وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود

که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود

چو خاک می‌شوم آن به که خاکپای تو باشم

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود

اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود

ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند

ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود

بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود

بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود

بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن

بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود

دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود

گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود

چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی

امید اهل مودت بجز لقای تو نبود

ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

غزل شمارهٔ ۴۲۵

مشنو که چراغ دل من روی تو نبود

یا میل من سوخته دل سوی تو نبود

مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست

آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود

مشنو که سر زلف عروسان بهاری

آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود

مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را

شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود

مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست

ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود

مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی

چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود

مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم

مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود

مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا

منزلگه من خاک سر کوی تو نبود

مشنو که پریشانی و بیماری خواجو

از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود

غزل شمارهٔ ۴۲۶

دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود

از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود

مردم چشم مرا خون دل از سر می‌گذشت

گر چه کار دیده از خونابهٔ دل می‌گشود

آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد

از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود

صدمهٔ غوغای من ستر کواکب می‌درید

صیقل فریاد من زنگار گردون می‌زدود

از دل آتش می‌زدم در صدرهٔ خارای کوه

زانسبب کوه گرانم دل گرانی می‌نمود

هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می‌فروخت

هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می‌ربود

مطرب بلبل نوای چرخ می‌زد بر رباب

هر ترنم کز ترنم ساز طبعم می‌شنود

بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر

دولت آمد خفته‌ئی برخیز و در بگشای زود

من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون

سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود

کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام

انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود

غزل شمارهٔ ۴۲۷

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود

عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند

می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود

جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری

تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود

ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس

سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود

چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل

که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود

خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست

مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود

میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم

چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود

چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش

توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود

چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی

همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود

غزل شمارهٔ ۴۲۸

مرا وقتی نگاری خرگهی بود

که قدش غیرت سرو سهی بود

نه از باغش مرا برگ جدائی

نه از سیبش مرا روی بهی بود

بشب روشن شدی راهم ز رویش

ز مویش گر چه بیم گمرهی بود

ز چشم آهوانش خواب خرگوش

نه از مستی ز عین روبهی بود

سخن کوته کنم دور از جمالش

مراد از عمر خویشم کوتهی بود

رخم پر ناردان می‌شد ز خوناب

که از نارش دمی دستم تهی بود

ز مردان رهش خواجو در این راه

کسی کو جان بداد آنکس رهی بود

غزل شمارهٔ ۴۲۹

راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود

در میان باغ کاران یا کنار زنده رود

باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد

رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود

جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود

خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود

گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر

ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود

شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا

بلبل خوش نغمه از نوروز می‌گوید سرود

در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است

جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود

آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست

او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود

می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز

می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود

چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار

کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود

غزل شمارهٔ ۴۳۰

نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود

با خیال لبت از چشم چو جیحون برود

بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم

کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود

از سر کوی توام روی برون رفتن نیست

هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود

دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست

در میانشان چو نکو در نگری خون برود

چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد

به چه روی از سر آن هندوی میمون برود

جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد

ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود

خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد

عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود

غزل شمارهٔ ۴۳۱

ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می‌رود

دلربا می‌آیدم در چشم و دلبر می‌رود

بامدادان کان مه از خرگاه می‌آید برون

ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور می‌رود

من بتلخی جان شیرین می‌دهم فرهادوار

وز لب شیرین جانان آب شکر می‌رود

آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک

دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می‌رود

گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند

جای آن باشد چرا کو بر سر زر می‌رود

تیره می‌گردد سحرگه دیدهٔ سیارگان

بسکه دود آه من در چشم اختر می‌رود

می‌رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست

زانکه هر ساعت که می‌آید فزونتر می‌رود

چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من

می‌کند فریاد و خون از چشم ساغر می‌رود

ای بهشتی پیکر از فردوس می‌آئی مگر

کز عقیق جانفزایت آب کوثر می‌رود

گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست

رختمؤمندر سر تشویش کافر می‌رود

چون دبیر از حال خواجو می‌کند رمزی بیان

خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می‌رود

غزل شمارهٔ ۴۳۲

تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود

مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود

جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد

گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود

چون توئی نور دل دیدهٔ صاحب‌نظران

شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود

منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت

بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود

کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی

تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود

دمبدم مردمک دیده دهد جلابم

دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود

همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست

زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه

در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود

چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو

اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود

غزل شمارهٔ ۴۳۳

باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود

بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود

باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح

مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود

باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت

همچو بخت من دلسوخته در خواب شود

باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست

پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود

باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت

پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود

باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم

حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود

باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست

زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود

باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت

چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود

باش تا در هوس لعل لبت خواجو را

درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود

غزل شمارهٔ ۴۳۴

ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود

سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق

تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود

هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع

آتشی باید که تا دودی بروزن برشود

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست

گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار

کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست

آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود

مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد

گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود

می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک

برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر

کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود

غزل شمارهٔ ۴۳۵

هر کو نظر کند بتو صاحب‌نظر شود

وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود

چون آبگینه این دل مجروح نازکم

هر چند بیشتر شکند تیزتر شود

بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم

گر زانکه دست من بمیانت کمر شود

منعم مکن ز گریه که در آتش فراق

از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک

هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود

کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او

با شیر در دل آمد و با جان بدر شود

بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک

بی او گمان مبر که زمانی بسرشود

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا

سایر ببال همت و طائر بپر شود

غزل شمارهٔ ۴۳۶

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار

معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست

عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

غزل شمارهٔ ۴۳۷

گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود

چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود

صورت حال من از زلف دلاویز بپرس

گر ترا از من دلسوخته باور نشود

شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک

زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود

هر درونی که درو آتش عشقی نبود

روشنست این همه کس را که منور نشود

مگرم نامزد زندگی از سر برود

که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود

دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق

عود اگر دم نزند خانه معطر نشود

خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر

اگرش نقش تو در دیده مصور نشود

غزل شمارهٔ ۴۳۸

گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود

شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت

ذره دلشده را آتش خور کم نشود

صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ

مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود

کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان

شرف و منزلت مه بسفر کم نشود

در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد

عزت نوح بخواری پسر کم نشود

خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا

آب دریا به اراجیف شمر کم نشود

جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش

قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود

دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا

همه دانند که تعظیم بشر کم نشود

کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند

ور سها کور شود نور قمر کم نشود

دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز

جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود

گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند

باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود

چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث

رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود

گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان

حدت خاطر دانا بخطر کم نشود

سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم

که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود

جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی

که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود

مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو

نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم

که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود

غزل شمارهٔ ۴۳۹

عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود

تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود

خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی

گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود

آنچنان در دل و چشمم متصور شده است

کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود

دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم

چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود

صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت

گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود

هر شب از ناله من مرغ بافغان آید

وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود

عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز

چکنم بی تو مرا کار بسر می‌نشود

روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات

وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود

کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست

دل برگشتهٔ خواجو بسفر می‌نشود

غزل شمارهٔ ۴۴۰

زهی لعل تو در درج منضود

عذارت آتش و زلف سیه دود

میانت چون تنم پیدای پنهان

دهانت چون دلم معدوم موجود

مریض عشق را درد تو درمان

اسیر شوق را قصد تو مقصود

چرا کردی بقول بد سگالان

طریق وصل را یکباره مسدود

گناه از بنده و عفو از خداوند

تمنا از گدا وز پادشه جود

فکندی با قیامت وعده وصل

خوشا روزی که باشد روز موعود

خلاف عهد و قطع مهر و پیوند

میان دلبران رسمیست معهود

روان کن ای نگار آتشین روی

زلالی آتشی زان آب معقود

ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق

که خوش باشد زبور از لفظ داود

بود حکمت روان بر جان خواجو

که سلطانست ایاز و بنده محمود

غزل شمارهٔ ۴۴۱

مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود

ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم

گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود

سرو را در چمن آواز قیامت بنشست

چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود

صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست

چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود

گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد

دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود

غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم

بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود

چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر

رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود

بشکر خنده در احیای دل خسته دلان

لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود

چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود

لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود

شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری

ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود

غزل شمارهٔ ۴۴۲

چشمت دل پر ز تاب خواهد

مستست از آن کباب خواهد

کام دل من بجز لبت نیست

سرمست شراب ناب خواهد

از من همه رنگ زرد خواهی

آخر که زر از خراب خواهد!

چشم توام اشک جوید از چشم

مخمور مداوم آب خواهد

شد گریه و ناله مونس من

میخواره می و رباب خواهد

از روی تو دیده چون کند صبر

گازر همه آفتاب خواهد

از خواب نمی‌شکیبدت چشم

بیمار همیشه خواب خواهد

جان وصل تو بی رقیب جوید

دل روی تو بی نقاب خواهد

چون خاک درش مقام خواجوست

دوری ز وی از چه باب خواهد

غزل شمارهٔ ۴۴۳

دلم بی وصل جانان جان نخواهد

که عاشق جان بی جانان نخواهد

دل دیوانگان عاقل نگردد

سر شوریدگان سامان نخواهد

روان جز لعل جان افزا نجوید

خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد

طبیب عاشقان درمان نسازد

مریض عاشقی درمان نخواهد

اگر صد روضه بر آدم کنی عرض

برون از روضهٔ رضوان نخواهد

ورش صد ابن یامین هست یعقوب

بغیر از یوسف کنعان نخواهد

اگر گویم خلاف عقل باشد

که مفلس ملکت خاقان نخواهد

کجا خسرو لب شیرین نجوید

چرا بلبل گل خندان نخواهد

دلم جز روی و موی گلعذاران

تماشای گل و ریحان نخواهد

بخواهد ریخت خونم مردم چشم

بلی دهقان بجز باران نخواهد

از آن خواجو از این منزل سفر کرد

که سلطانیه بی سلطان نخواهد

غزل شمارهٔ ۴۴۴

جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

برو و مملکت کفر مسخر گردان

گر ترا تختگه عالم ایمان باید

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

اگرت شربتی از چشمهٔ حیوان باید

هر کرا دست دهد وصل پریرخساران

دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید

تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را

جای دل در خم آن زلف پریشان باید

سرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازد

هر کرا صحن سراپردهٔ سلطان باید

حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو

بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید

غزل شمارهٔ ۴۴۵

هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید

روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید

صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد

خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید

تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف

نقش روی تو در آئینه پندار آید

هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند

زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید

گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش

سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید

زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد

همچو بخت من شوریده نگونسار آید

من اگر در نظر خلق نیایم سهلست

مست کی در نظر مردم هشیار آید

عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار

نرگست بیند و سرمست به گلزار آید

یوسف مصری ما را چو ببازار برند

ای بسا جان عزیزش که خریدار آید

ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل

آفتاب من اگر بر سر دیوار آید

همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار

هر که با نرگس سرمست تو در کار آید

غزل شمارهٔ ۴۴۶

سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید

نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید

بیار ای بت ساقی می مروق باقی

که کام جان من از جام خوشگوار برآید

چو در خیال من آید لب چو دانه نارت

ببوستان روانم درخت نار برآید

خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد

خروش ولوله از خیل زنگبار برآید

برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم

حدیث آن گره زلف مشکبار برآید

چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم

بدان کمند گرهگیر تابدار برآید

بود که کام من خسته دل برآید اگر چه

بروزگار مرادی ز روزگار برآید

ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام

اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید

دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش

اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید

غزل شمارهٔ ۴۴۷

پیداست که از دود دم ما چه برآید

یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش

وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست

بی ضرب قبول از درم ما چه برآید

باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین

ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید

گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما

داند همه کس کز کرم ما چه برآید

گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز

از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید

ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم

از سوز دل و ساز غم ما چه برآید

هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت

کایا ز حریم حرم ما چه برآید

گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو

لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید

غزل شمارهٔ ۴۴۸

بسالی کی چنان ماهی برآید

وگر آید ز خرگاهی برآید

چو رخسارش ز چین جعد شبگون

کجا از تیره شب ماهی برآید

اگر آئینه چینست رویش

بگیرد زنگ اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که نا گاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار دارم

بود کان مه سحرگاهی برآید

گدائی کو بکوی دل فروشد

گر از جان بگذرد شاهی برآید

عجب نبود درین میخانه خواجو

که از می کار گمراهی برآید

غزل شمارهٔ ۴۴۹

گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید

دیگر متمایل نشود سرو خرامان

چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید

آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست

اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید

تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

هر چند که دود از دل بریان بدر آید

شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت

باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید

گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید

آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید

غزل شمارهٔ ۴۵۰

به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید

سعادت ابدی از درم فراز آید

حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید

چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

رود بطرف لب جوی و در نماز آید

برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار

اگر بگوش وی آوازه حجاز آید

کجا بملک جهان سردر آورد محمود

اگر چنانک گدای در ایاز آید

زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

رود بطالع سعد و سعید باز آید

کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح

که پشه باز نیاید چو صید باز آید

دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید

چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

غزل شمارهٔ ۴۵۱

بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید

که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید

آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت

باز ناید وگر آید ز سر ناز آید

همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق

هم دل خسته مگر محرم این راز آید

از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند

جان من نعره زنان پیش رهش باز آید

هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست

خنک آن باد که از جانب شیراز آید

ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک

چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید

لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود

سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید

بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح

بجز از ناله شبگیر که دمساز آید

گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد

جان من با سگ کوی تو به آواز آید

ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد

ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید

بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را

که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟

غزل شمارهٔ ۴۵۲

عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید

در دیدهٔ صاحب‌نظران حسن نماید

حسنست که چون مست به بازار برآید

در پرده‌ئی هر زمزمهٔ عشق سراید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند

ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید

خورشید که در پردهٔ انوار نهانست

گر رخ ننماید دل ذره که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد

ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

آئینه مصفا و رخ آراسته باید

غزل شمارهٔ ۴۵۳

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

از تیره شبم صبح درخشان بنماید

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق

امروز دلی نیست که دیگر برباید

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش

پیداست که عمر من دلخسته چه پاید

گر کام تو اینست که جانم بلب آری

خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم

کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای

برطرف چمن باد صبا غالیه ساید

در ده می چون زنگ که آئینه جانست

تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند

چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست

کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید

غزل شمارهٔ ۴۵۴

نسیم باد صبا چون ز بوستان آید

مرا ز نکهت او بوی دوستان آید

برو دود ز ره دیده اشک گرم روم

ز بسکه از دل پرخون من بجان آید

قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق

نه ممکنست که یک شمه در بیان آید

اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی

هم آب دیده که در دم بسر دوان آید

برون رود ز درونم روان باستقبال

چو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آید

چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد

که باش تا خبر یار مهربان آید

سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز

حدیث آتش دل بر سر زبان آید

در آرزوی کنار تو از میان بروم

گهی که وصف میان تو در میان آید

بدین صفت که توئی آب زندگانی را

ز شوق لعل لبت آب در دهان آید

سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو

که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید

غزل شمارهٔ ۴۵۵

یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید

ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید

بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم

یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید

از ختن می‌رسد این نفحهٔ مشکین که ازو

نکهت نافهٔ آهوی ختا می‌آید

می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید

کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما می‌آید

تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند

یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید

در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح

زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید

این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد

وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید

تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد

خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید

آخر ای پیک همایون که پیام آوردی

هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید

ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ

دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید

خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت

پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید

غزل شمارهٔ ۴۵۶

گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی‌آید

بتی بنقش تو از چین بدر نمی‌آید

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی‌آید

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

که یادت از من خسته جگر نمی‌آید

شدم خیالی و در هر طرف که می‌نگرم

بجز خیال توام در نظر نمی‌آید

بیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمار

سرم چو نرگس مخمور بر نمی‌آید

بجز مشاهدهٔ دوستان نباید دید

چرا که دیده بکاری دگر نمی‌آید

که آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ما

که مدتیست که از وی خبر نمی‌آید

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

که سیل خون دلش در کمر نمی‌آید

به اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کند

کسی که در نظرش سیم و زر نمی‌آید

غزل شمارهٔ ۴۵۷

این چه بادست که از سوی چمن می‌آید

وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید

این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست

که ازو رایحهٔ مشک ختن می‌آید

دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط

کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید

هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس

کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید

آفتابست که از برج شرف می‌تابد

یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید

از کجا می‌رسد این رایحهٔ مشک نسیم

کز گذارش نفسی با تن من می‌آید

یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش

بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید

بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید

یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید

چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو

همه اجزای وجودش بسخن می‌آید

غزل شمارهٔ ۴۵۸

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب

دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

بسی شکایتم از سوز سینه در جانست

ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت

که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم

که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

معبانئی که در آن صورت دلافروزست

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

نمی‌رود سخنی در میان او خواجو

که از فضول کمر در میان نمی‌آید

غزل شمارهٔ ۴۵۹

مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید

تاب طره جانان برون نمی‌آید

چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی

ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید

چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید

چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید

نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل

بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید

تو از کدام بهشتی که با طراوت تو

گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید

برون نمی‌رود از جان دردمند فراق

امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید

حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش

که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید

ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز

روانم از چه کنعان برون نمی‌آید

به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید

که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو

که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید

غزل شمارهٔ ۴۶۰

ناله‌ئی کان ز دل چنگ برون می‌آید

گر بدانی ز دل سنگ برون می‌آید

صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب

هر زمانی بد گرینگ برون می‌آید

از نم دیده و خون جگر فرهادست

هر گل و لاله که از سنگ برون می‌آید

می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما

باده می‌بیند و از زنگ برون می‌آید

دلم از پرده برون می‌رود از غایت شوق

هر نفس کان صنم شنگ برون می‌آید

هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت

شاید ار چون قدح از رنگ برون می‌آید

میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق

هر که از خانه فرهنگ برون می‌آید

جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو

دمبدم باده چون زنگ برون می‌آید

غزل شمارهٔ ۴۶۱

کسی را از تو کامی برنیاید

که این از دست عامی برنیاید

بنا کام از لبت برداشتم دل

که از لعل تو کامی برنیاید

برون از عارض و زلف سیاهت

به شب صبحی ز شامی برنیاید

بیار آن می که در خمخانه باقیست

که کار ما به جامی برنیاید

به ترک نیک نامی کن که در عشق

نکونامی به نامی برنیاید

حدیث سوز عشق از پختگان پرس

که دود دل ز خامی برنیاید

چو نون قامتم در مکتب عشق

ز نوک خامه لامی برنیاید

بسوز نالهٔ زارم ز عشاق

نوای زیر و بامی برنیاید

چه سروست آنکه بر بامست لیکن

سهی سروی ببامی برنیاید

برو خواجو که وصل پادشاهی

ز دست هر غلامی برنیاید

غزل شمارهٔ ۴۶۲

مهی چون او به ماهی برنیاید

شهی ز انسان بگاهی برنیاید

چو زلف هندوی زنگی نژادش

هندوستان سیاهی برنیاید

به اورنگ لطافت تا به محشر

چو آن گلچهر شاهی برنیاید

دل افروزی چو آن خورشید خوبان

ز طرف بارگاهی برنیاید

مهش خوانم ولیکن روشنست این

که ماهی با کلاهی برنیاید

ور او را سرو گویم راست نبود

که سروی در قباهی برنیاید

زمانی نگذرد کز خاک کویش

نفیر دادخواهی برنیاید

گنهکارم چرا کان آتشم نیست

کزو دود گناهی برنیاید

برو خواجو که آواز درائی

درین کشور ز راهی برنیاید

غزل شمارهٔ ۴۶۳

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید

چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز

مانندهٔ زر در دهن گاز نیاید

گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن

مرغی که سوی دام رود باز نیاید

جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات

گنجشک مگر در نظر باز نیاید

مرغ دل غمگین بهوای سر کویت

جز در قفس سینه بپرواز نیاید

صاحب‌نظر از ضربت شمشیر ننالد

کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید

افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد

بی ضرب یقینست که برساز نیاید

گرمهر نباشد نرود روز بپایان

لیکن همه کس محرم این راز نیاید

آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش

جز آه دل سوخته دمساز نیاید

غزل شمارهٔ ۴۶۴

جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید

جز سایه کسی همره و همراز نیاید

ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل

در فصل بهاران ز چمن باز نیاید

گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت

تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید

هر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولت

همبازی آن زلف رسن باز نیاید

باز آی و بسوی من بیدل نظری کن

هر چند مگس در نظر باز نیاید

صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد

برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید

چون بلبل دلسوخته را بال شکستند

برطرف چمن باز بپرواز نیاید

تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر

در پای تو هرکس که سرانداز نیاید

خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن

مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید

غزل شمارهٔ ۴۶۵

به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید

ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید

دو چشم مست تو دیشب بخواب می‌دیدم

ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید

اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک

فروغ آتش رویت در آب نتوان دید

چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب

به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید

رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم

اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید

خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست

بیار باده که جز در شراب نتوان دید

دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست

که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید

غزل شمارهٔ ۴۶۶

وهم بسی رفت و مکانش ندید

فکر بسی گشت و نشانش ندید

هرکه در افتاد بمیدان او

غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید

دیدهٔ نرگس بچمن عرعری

همچو سهی سرو روانش ندید

وانکه سپر شد بر پیکان او

کشته شد و تیر و کمانش ندید

موی چو شد گرد میانش کمر

جز کمر از موی میانش ندید

گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست

هیچ ندید آنکه دهانش ندید

عقل چو در حسن رخش ره نیافت

چاره بجز ترک بیانش ندید

دل که بشد نعره زنان از پیش

کون ومکان گشت و مکانش ندید

این چه طریقست که خواجو در آن

عمر بسر برد و کرانش ندید

غزل شمارهٔ ۴۶۷

صبح چون گلشن جمال تو دید

برعروسان بوستان خندید

نام لعلت چو بر زبان راندم

از لبم آب زندگانی بچکید

صبحدم حرز هفت هیکل چرخ

از سر مهر بر رخ تو دمید

مرغ جان در هوات پر می‌زد

بال زد وز پیت روان بپرید

هر که شد مشتری مهر رخت

خرمن مه به نیم جو نخرید

وانکه چون دیده دید روی ترا

خویشتن را بهیچ روی ندید

سر مکش زانکه از چمن بیرون

سرو تا سرکشید سرنکشید

در رهت خاک راه شد خواجو

لیک بر گرد مرکبت نرسید

غزل شمارهٔ ۴۶۸

جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید

هندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دید

در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت

بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید

مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی

بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید

چون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریست

بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید

آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست

راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید

تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او

کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید

گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست

گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید

قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند

ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید

غزل شمارهٔ ۴۶۹

مستم ز در خانهٔ خمار برآرید

و آشفته و شوریده ببازار برآرید

چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش

زنجیر کشانم بسردار برآرید

یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید

یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید

چون نام من خسته باین کار برآمد

گو در رخ من خنجر آنکار برآرید

ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم

پرگار صفت گرد در یار برآرید

گر رایت اسلام نگون می‌شود از ما

آوازه ما در صف کفار برآرید

برمستی ما دست تعنت مفشانید

وز هستی ما گرد بیکبار برآرید

امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم

ما را ز در دیر به زنار برآرید

خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست

نامش بقدح شوئی خمار برآرید

غزل شمارهٔ ۴۷۰

سبزه پیرامن سرچشمهٔ نوشش نگرید

شبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگرید

شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را

زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید

عقل را صید کمند افکن جعدش بینید

روح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگرید

بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست

آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید

منکه از حلقهٔ گوشش شده‌ام حلقه بگوش

گوشداری من حلقه بگوشش نگرید

جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب

بادهٔ لعل لب باده فروشش نگرید

خواجو از میکده‌اش دوش بدوش آوردند

اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید

غزل شمارهٔ ۴۷۱

آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید

همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید

صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید

بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید

در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا

از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید

جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم

از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید

ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن

ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید

یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر

از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید

گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید

ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید

دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید

از غم هجران بی پایان من یاد آورید

طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن

ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید

غزل شمارهٔ ۴۷۲

دوش چون موکب سلطان خیالش برسید

اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید

خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش

قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید

نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد

تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید

دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته

ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید

خط مشکین که نباتست بگرد شکرت

تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید

چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر

آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید

خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری

گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید

خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست

لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید

تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد

دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید

غزل شمارهٔ ۴۷۳

حدیث شمع از پروانه پرسید

نشان گنج از ویرانه پرسید

فروغ طلعت از آئینه جوئید

پریشانی زلف از شانه پرسید

اگر آگه نئید از صورت خویش

برون آئید و از بیگانه پرسید

مپرسید از لگن سوز دل شمع

وگر پرسید از پروانه پرسید

محبت دام و محبوبست دانه

بدام آئید و حال دانه پرسید

چو از جانانه جانم دردمندست

دوای جانم از جانانه پرسید

منم دیوانه و او سرو قامت

حدیث راست از دیوانه پرسید

حریفان گو بهنگام صبوحی

نشانم از در میخانه پرسید

کنون چون شد به رندی نام ما فاش

ز ما از ساغر و پیمانه پرسید

ز خواجو کو می و پیمانه داند

همان بهتر که از پیمانه پرسید

غزل شمارهٔ ۴۷۴

سخن یار ز اغیار بباید پوشید

قصهٔ مست ز هشیار بباید پوشید

خلعت عاشقی از عقل نهان باید داشت

کان قبائیست که ناچار بباید پوشید

ذره چون لاف هواداری خورشید زند

مهرش از سایهٔ دیوار بباید پوشید

تا بخون جگر جام بیالایندش

جامهٔ کعبه ز خمار بباید پوشید

بوسه‌ئی خواستمش گفت بپوش از زلفم

گنج اگر می‌بری از مار بباید پوشید

ضعفم از چشم تو زانروی نهان می‌دارد

که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید

تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم

خنجر از مردم خونخوار بباید پوشید

چهرهٔ زرد من و روی خود از طره بپوش

که زر و سیم ز طرار بباید پوشید

دیده بنگر که فرو خواند روان سر دلم

گر چه دانست که اسرار بباید پوشید

نامهٔ دوست بدشمن چه نمائی خواجو

سخن یار از اغیار بباید پوشید

غزل شمارهٔ ۴۷۵

همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید

یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید

روز شادی همه کس یاد کند از یاران

یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید

گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید

گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید

چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود

کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید

چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را

به نم چشم گهربار قلم یاد کنید

هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما

در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید

چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب

گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید

در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند

جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید

ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد

ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید

بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر

بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید

سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو

زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید

غزل شمارهٔ ۴۷۶

آن شکر لب که نباتش ز شکر می‌روید

از سمن برگ رخش سنبل تر می‌روید

می‌رود آب گل از نسترنش می‌ریزد

و ارغوان و گلش از راهگذر می‌روید

بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را

نار سیمین نشنیدم که ز بر می‌روید

تا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشم

لاله می‌چینم و در لحظه دگر می‌روید

فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست

سبزهٔ خط تو کز طرف قمر می‌روید

تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم

می‌دمد شاخ تبر خون و تبر می‌روید

فصل نوروز چو در برگ سمن می‌نگرم

بی گل روی تو خارم ز بصر می‌روید

هر زمانم که خط سبز توآید در چشم

سبزه بینم ز لب چشمه که برمی‌روید

ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ

از سرشک من و خوناب جگر می‌روید

ظاهر آنست که از خون دل فرهادست

آن همه لاله که بر کوه و کمر می‌روید

اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد

از رخ زرد تو چونست که زر می‌روید

غزل شمارهٔ ۴۷۷

کیست که با من حدیث یار بگوید

بهر دلم حال آن نگار بگوید

پیش کسی کز خمار جان بلب آورد

وصف می لعل خوشگوار بگوید

وز سر مستی به نزد باده گساران

رمزی از آن چشم پرخمار بگوید

لطف کند وز برای خاطر رامین

شمه‌ئی از ویس گلعذار بگوید

ور گذری باشدش بمنزل لیلی

قصهٔ مجنون دلفگار بگوید

دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد

یار مگویش که ترک یار بگوید

باد بهار از چمن بشنعت بلبل

باز نیاید اگر هزار بگوید

با گل بستان فروز روی تو خواجو

باد بود هر چه از بهار بگوید

غزل شمارهٔ ۴۷۸

ز شهریار که آید که حال یار بگوید

رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید

بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند

بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید

هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین

ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید

بدان قرار که دلبستگی نماید و فصلی

از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید

بگو که پرده‌سرا ساز را بساز درآرد

مگر ترانه‌ئی از قول آن نگار بگوید

کدام ذره که از آفتاب روی بتابد

کدام یار که ترک دیار یار بگوید

چه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبل

که هیچ فائده نبود اگر هزار بگوید

کسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آرد

کجا به ترک می لعل خوشگوار بگوید

ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو

چرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید

غزل شمارهٔ ۴۷۹

مرغ جم باز حدیثی ز سبا می‌گوید

بشنو آخر که ز بلقیس چها می‌گوید

خبر چشمهٔ حیوان بخضر می‌آرد

قصهٔ حضرت سلطان بگدا می‌گوید

پرتو مهر درخشان بسها می‌بخشد

سخن سرو خرامان بگیا می‌گوید

با دل خستهٔ یکتای من سودائی

حال آن زلف پریشان دوتا می‌گوید

دلم از دیده کند ناله که هردم بچه روی

یک به یک قصهٔ ما را همه جا می‌گوید

حال گیسوی تو از باد صبا می‌پرسم

گر چه بادست حدیثی که صبا می‌گوید

مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی

هر چه گوید مشنو زانکه خطا می‌گوید

ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته

حال زلف تو پراکنده چرا می‌گوید

ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو

از درت می‌برد ابرام و دعا می‌گوید

غزل شمارهٔ ۴۸۰

دست گیرید و بدستم می گلفام دهید

بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید

چون من از جام می و میکده بدنام شدم

قدحی می بمن می کش بدنام دهید

تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند

سوی رندان در میکده پیغام دهید

گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را

یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید

با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست

تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید

در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست

قدحی باده بدان سرو گلندام دهید

چو از این پسته و بادام ندیدم کامی

کام جان من از آن پسته و بادام دهید

تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی

آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید

چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد

جامه از وی بستانید و بدو جام دهید

غزل شمارهٔ ۴۸۱

ای پرده سرایان که درین پرده سرائید

از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید

یکدم بنشینید که آشوب جهانید

یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید

شکر ز لب لعل شکر بار ببارید

عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید

با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید

کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید

خیزید و سر از عالم توحید برآرید

وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید

تا صورت جان در تتق عشق ببینید

زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید

تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید

رندان خرابات مغان را بنشانید

گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم

از خانه برآئید که همخانهٔ مائید

گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید

یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید

هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید

هم نغمه و هم پرده و هم پرده‌سرائید

هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور

وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید

غزل شمارهٔ ۴۸۲

خدا را از سر زاری بگوئید

که آخر ترک بیزاری بگوئید

چو زور و زر ندارم حال زارم

به مسکین حالی و زاری بگوئید

غریبی از غریبان دور مانده

اگر باشد بدین خواری بگوئید

وگر بازارئی غمخواره دیدید

بدین زاری و غمخواری بگوئید

چو عیاران دو عالم برفشانید

وگر نی ترک عیاری بگوئید

بدلدار از من بیدل پیامی

ز روی لطف ودلداری بگوئید

بوصف طره‌اش رمزی که دانید

همه در باب طراری بگوئید

فریب چشم آن ترک دلارا

بسرمستان بازاری بگوئید

حدیث جعدش ار در روز نتوان

مسلسل در شب تاری بگوئید

وگر گوئید حالم پیش آن یار

به یاری کز سر یاری بگوئید

اگر خواهید کردن صید مردم

به ترک مردم آزاری بگوئید

یکایک ماجرای اشک خواجو

روان با ابر آذاری بگوئید

غزل شمارهٔ ۴۸۳

ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر

وز درد من خسته مغانرا بفغان آر

چون ره بحریم حرم کعبه ندارم

رختم بسر کوی خرابات مغان آر

مخمور دل افروخته را قوت روان بخش

مخمور جگر سوخته را آب روان آر

تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد

پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر

از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد

پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر

ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب

اسرار دل سوخته از دل بزبان آر

ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد

پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر

چون طائر روحم ز قدح باز نیاید

او را بمی روح فزا در طیران آر

رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش

باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر

خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش

عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر

غزل شمارهٔ ۴۸۴

زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار

گل روی تو برده آب گلنار

از آن پوشم رخ از زلفت که گویند

نمی‌باید نمودن زر به طرار

بود بی لعل همچون ناردانت

دلم پر نار و اشکم دانهٔ نار

اگر ناوک نمی‌اندازد از چیست

کمان پیوسته بر بالین بیمار

چو عین فتنه شد چشم تو چونست

که دائم خفته است و فتنه بیدار

دو چشم سیل بار و روی زردم

شد این رود آور و آن زعفران زار

مرا بت قبله است و دیر مسجد

مرا می زمزمست و کعبه خمار

دل پر درد را دردست درمان

تن بیمار را رنجست تیمار

چو انفاس عبیر افشان خواجو

ندارد نافه‌ئی در طبله عطار

غزل شمارهٔ ۴۸۵

مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار

ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار

ورم قدم بعیادت نمینهی باری

تفقدی بزبان قلم دریغ مدار

بساز با من دم بسته و کلید نجات

از این مقید دام ندم دریغ مدار

اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان

ازین شکستهٔ دلخسته هم دریغ مدار

به عزم کعبهٔ قربت چو بسته‌ایم احرام

ز ما سعادت وصل حرم دریغ مدار

بشادمانی ارت دست می‌دهد آبی

ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار

نوای پرده‌سرایان بزمگاه وجود

ز ساکنان مقام عدم دریغ مدار

اگر شفا نفرستی بخستگان فراق

ز بستگان ارادت الم دریغ مدار

چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو

ازو شمامهٔ باغ کرم دریغ مدار

غزل شمارهٔ ۴۸۶

ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار

نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار

ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود

سلام من برسان و پیام من بگزار

بگو که ایمه نامهربان مهر گسل

نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار

دل شکسته که در زلف سرکشت بستم

بیادگار من خسته دل نگه می‌دار

مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند

زهی زمانهٔ بد مهر و چرخ کژ رفتار

نبودمی نفسی بی نوای نغمهٔ زیر

کنون بزاری زارم قرین نالهٔ زار

نه همدمی که برآرم دمی مگر ناله

نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار

شبی که روز کنم بیتو از پریشانی

شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار

فراق نامه خواجو کسی که برخواند

به آب دیده بشوید سیاهی از طومار

غزل شمارهٔ ۴۸۷

برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار

مهربانی کن و مه را بسها باز گذار

تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر

ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار

چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز

راه آمد شد بستان بصبا باز گذار

من چو بی یار سر از پای نمی‌دانم باز

آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار

ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر

منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار

از گل و بلبل اگر برگ و نوا می‌طلبی

همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار

ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت

چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار

عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان

دردی درد بدست آر و دوا باز گذار

گرت از ابر گهربار حیا می‌باشد

خون ببار از مژهٔ چشم و حیا باز گذار

هر که از مروه صفا می‌طلبد گو به صبوح

بادهٔ صاف طلب دار و صفا باز گذار

چون دم از بحر زنم دیدهٔ خواجو گوید

که ازین پس سخن بحر بما باز گذار

غزل شمارهٔ ۴۸۸

طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار

پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار

ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای

لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار

زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر

بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار

هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان

دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار

کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست

آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار

من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم

دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار

منکه از پسته و بادام تو دورم باری

دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار

باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست

گودگر باد صبا را بگلستان مگذار

منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم

بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار

خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا

عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار

غزل شمارهٔ ۴۸۹

بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار

که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار

چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست

تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار

و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی

بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار

ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را

که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار

بعشوه‌ام چه فریبی چرا که بلبل مست

کجا بباد هوا باز گردد از گلزار

کدام دوست که دوری گزیند از بردوست

کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار

ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر

مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار

حدیث غصهٔ فرهاد و قصه شیرین

بخون لعل بباید نوشت بر کهسار

روا بود که بود باغ را درین موسم

کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار

غزل شمارهٔ ۴۹۰

چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار

نظر بقربت یارست نی بقرب دیار

چو زائران حرم را وصال روحانیست

تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار

رسید عمر بپایان و داستان فراق

ز حد گذشت و بپایان نمی‌رسد طومار

بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین

که روز و شب سبق عشق می‌کند تکرار

بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست

زدند بر در دل حلقهٔ در خمار

بکش جفای رقیب ار حبیب می‌خواهی

کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار

چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق

اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار

درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست

بحکم آنکه روان می‌رود درین بازار

بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو

که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار

غزل شمارهٔ ۴۹۱

ماه یا جنتست یا رخسار

شهد یا شکرست یا گفتار

آهوان صید مردمند و دلم

صید آن آهوان مردمدار

کار ما با ستمگری افتاد

که بجز قصد ما ندارد کار

گل صد برگ را بباید ساخت

فصل نوروز با نوای هزار

پیش عشاق لطف باشد قهر

نزد مشتاق فخر باشد عار

دل بی مهر کی شود روشن

مرغ بی بال کی بود طیار

چه زند عقل با تطاول عشق

چکند صید در کمند سوار

مرغ وحشی اگر عقاب شود

نکند کرکسان چرخ شکار

کامت از دار می‌شود حاصل

گام برگیر و کام دل بردار

نامهٔ نانوشته بیش مخوان

قصهٔ ناشنوده پیش میار

آتش دل بسوخت خواجو را

وقنا ربنا عذاب النار

غزل شمارهٔ ۴۹۲

ای نغمهٔ خوشت دم داود را شعار

وی عندلیب را نفست کرده شرمسار

انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش

و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار

دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق

بردارد از نوای خوشت نغمهٔ هزار

وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان

چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار

ای بس که بلبل سحر از شوق نغمه‌ات

بر سر زند بسان مگس دست اضطرار

مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست

پر می‌زند ز شوق تو بر طرف جویبار

با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم

بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار

قولت چو با عمل بفروداشت می‌رسد

بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار

بلبل ز بام و زیر تو با نغمه‌های زیر

خواجو بزیر بام تو با نالهای زار

غزل شمارهٔ ۴۹۳

سبحان من یسبحه الرمل فی القفار

سبحان من تقدسه الحوت فی البحار

صانع مقدری که شه نیمروز را

منصور کرد بریزک خیل زنگبار

دانا مدبری که شهنشاه زنگ را

پیروز کرد بر شه پیروز گون حصار

سلطان بنده پرور و قهار سخت گیر

دیان عدل گستر و ستار بردبار

گوهر کند ز قطره و شکر دهد ز نی

خار آورد ز خاره و گل بردمد ز خار

در راه وحدتش دو دلیلند مهر وماه

بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار

ای بر در توام سرخجلت فتاده پیش

آخر ز راه لطف بفرما که سر برآر

آنکس که چرخ پیش درش سرنهاده است

برخاک درگه تو نهد روی اعتذار

شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس

لطف تو بی حساب و عطای تو بیشمار

ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو

ذاتت بری ز فخر و صفاتت عری ز عار

دیوانگان حلقهٔ عشق تو هوشمند

دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار

راتب بران فیض نوال تو انس و جان

روزی خوران خوان عطای تو مور و مار

هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز

وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار

شادی آندلی که غمت اختیار کرد

مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار

خواجو چو روی عجز نهادست بردرت

جرمی که کرده است بفضلت که در گذار

غزل شمارهٔ ۴۹۴

قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار

برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار

امید بود که کاری برآید از دستم

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار

اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار

کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار

ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار

خیال روی نگارین آن صنم هر دم

کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار

دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل

در آن زمان که گل قالبم بود دیوار

میان او بکنارت کجا رسد خواجو

کزین میان نتواند رسید کس بکنار

غزل شمارهٔ ۴۹۵

منم ز مهر رخت روی کرده در دیوار

چو سایه بر رهت افتاده زیر دیوار

ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله

قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار

ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم

جدا نمی‌شودم یکدم از نظر دیوار

کدام یار که او روی ما نگهدارد

چو آب دیدهٔ گوهرفشان مگر دیوار

کسی که روی بدیوار غم نیاوردی

کنون ز مهر تو آورد روی در دیوار

بسا که راه نشینان پای دیوارت

کنند غرقه به خونابهٔ جگر دیوار

چو زیر بام تو آیند خستگان فراق

به آب دیده بشویند سربسر دیوار

حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو

که پیش صورت او صورتند بر دیوار

غزل شمارهٔ ۴۹۶

ای خوشا وصل یار و فصل بهار

نغمهٔ بلبل و گل و گلزار

شب و شمع و شراب و نالهٔ چنگ

لب ساقی و جام نوشگوار

کاشکی گل نقاب بگشودی

تا بکندی ز غصه دیدهٔ خار

گر برآرم فغان به صد دستان

گل صد برگ را چه غم ز هزار

غم نبودی ز غم اگر ما را

شادی روی او شدی غمخوار

گر چه دینار نیک بختانراست

بندهٔ شادیند صد دینار

در میان او فتاده‌ام چو کمر

تا کی افتم از این میان بکنار

در خمارم چو چشمت ای ساقی

خیز و دفع خمار من ز خم آر

ترک نقش و نگار کن که شوی

محرم سرصنع نقش و نگار

گو برد سر که جان خواجو را

سر یارست و جسم را سر دار

بگذر از دار و قصهٔ منصور

لیس فی الدار غیرکم دیار

غزل شمارهٔ ۴۹۷

حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار

باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار

بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست

زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار

همه بتخانهٔ چین نقش و نگارست ولیک

اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار

در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت

اوست کاندر حرم عشق تو می‌یابد بار

سکه روی مرا نقش نبینی زانروی

که درستست که چشمت نبود بر دینار

خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت

گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار

گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی

چون مراد من دلسوخته اینست برآر

از میانت چو کمر میل کنارست مرا

گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار

گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو

که دلش را سر یارست و تنش را سر دار

غزل شمارهٔ ۴۹۸

مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار

ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار

چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست

این پنج روز غایت مقصود دل شمار

برخیز تا بعزم تفرج برون رویم

زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار

کز بوستان دمید چو بر خد دلبران

برگ بنفشه برطرف سرو جویبار

بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی

خرم مشو درو که ز دوران روزگار

هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ

هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار

خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست

دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار

غزل شمارهٔ ۴۹۹

آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر

و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر

هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان

تشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبر

هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس

چون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبر

گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش

مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر

اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب

در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر

از دل ریشم اگر بی خبری معذوری

کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر

تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت

گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر

چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو

شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر

غزل شمارهٔ ۵۰۰

ما را ز پردهٔ تو دل از پرده شد بدر

بردار پرده‌ای ز پس پرده پرده در

گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد

ور سرو گویمت نبود سرو سیمبر

کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک

کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر

لعل تو شکریست ازو رفته آب قند

خط تو طوطیئیست پرافکنده برشکر

جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز

چشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهر

عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا

مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر

چون صبر نیست کز تو نظر برتوان گرفت

یکباره بر مگیر ز بیچارگان نظر

ور زانکه از درم نتوانی درآمدن

باری ز دل چگونه توانی شدن بدر

هر گه که در برابر خواجو گذر کنی

صد بار باز در دل تنگش کنی گذر

غزل شمارهٔ ۵۰۱

ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر

ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر

در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست

عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر

با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی

چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر

گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز

ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر

حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت

حکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذر

تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند

همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر

غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست

غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر

تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار

از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر

بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر

دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر

گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست

محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر

زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش

درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر

تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما

رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر

عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن

سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر

گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی

از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر

تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند

سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر

غزل شمارهٔ ۵۰۲

شمسهٔ چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر

چینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگر

آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین

بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر

چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد

خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر

ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین

رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر

آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او

وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر

کرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمال

ور نمی‌داری مسلم نعل بشماقش نگر

راستی را گر چه هرنوبت مخالف می‌شود

از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر

این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین

و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر

نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی

جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر

غزل شمارهٔ ۵۰۳

ای تتق بسته از تیره شب برقمر

طوطی خطت افکنده پر برشکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند

گشته آب از لب درفشانت گهر

آهویت کرده بر شیر گردون کمین

افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

هندویت رانده برشاه خاور سپه

لشکر زنگت آورده بر چین حشر

چشم پرخواب و رخسار همچون خورت

برده زین عاشق خسته دل خواب و خور

گشته هندوی خال تومشک ختن

گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر

نافه را از کمند تو دل در گره

لعل را از عقیق تو خون در جگر

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری

یک زمان از سر خون ما در گذر

سرنهادیم بر پایت از دست دل

تا چه آید ز دست تو ما را به سر

سکهٔ روی زردم نبینی درست

زانکه نبود ترا التفاتی به زر

تا تو شام و سحر داری از موی و روی

شام هجران خواجو ندارد سحر

غزل شمارهٔ ۵۰۴

بوستان جنتست و سروم حور

تیره شب ظلمتست و ما هم نور

آب در پیش و ما چنین تشنه

باده در جام و ما چنین مخمور

دلبر از ما جدا و دل بر او

ما ز می مست و می ز ما مستور

بگذر از نرگسش که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از رنجور

هیچ غمخور مباد بی غمخوار

هیچ ناظر مباد بی منظور

ای رخت در نقاب شعر سیاه

همچو خورشید در شب دیجور

عین معتل عبهرت مفتوح

جیم مجرور طره‌ات مکسور

لؤلؤات عقد بسته با یاقوت

عنبرت تکیه کرده بر کافور

با تو همراهم و ز غیر ملول

بتو مشغولم و ز خویش نفور

گر شدم تشنهٔ لبت چه عجب

کاب خواهد طبیعت محرور

ای تو نزدیک دل ولی خواجو

همچو چشم بد از جمال تو دور

غزل شمارهٔ ۵۰۵

زهی طناب سراپردهٔ تو گیسوی حور

بزن سریر توجه ببارگاه سرور

کجا منزل کروبیان بری هودج

از این طوافگه اهرمن نکرده عبور

علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس

اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور

چو این سراچهٔ خاکی مقام عاریتیست

بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور

اگر بگلشن انظر الیک ره نبری

کجا بگوش تو آید صفیر طایر طور

ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد

اگر چه بود بفرمان او وحوش و طیور

ز مهره بازی اختر کجا شود ایمن

کسی که روی نهد پیش رای او جیپور

کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل

به نوک تیر برد چین از ابروی فغفور

غلام همت صاحبدلان جانبازم

که در عطیه شکورند و در بلیه صبور

ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو

کسی که در کنف کبریا بود مستور

غزل شمارهٔ ۵۰۶

گر یار یار باشدت ای یار غم مخور

گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور

بر مقتضای قول حکیمان روزگار

اندک بنوش باده و بسیار غم مخور

دستار صوفیانه و دلق مرقعت

گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور

کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی

اقرار کن برندی و زانکار غم مخور

چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم

چون گل بدست باشدت از خار غم مخور

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب

چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی

ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور

چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار

چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور

خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش

وز اعتراض مردم هشیار غم مخور

غزل شمارهٔ ۵۰۷

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور

بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار

لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور

چشمت از دیدهٔ ما خون جگر می‌طلبد

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور

خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم

که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور

از پی پرتو انوار تجلی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است

ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور

حور با شاهد ما لاف لطافت می‌زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق

زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور

غزل شمارهٔ ۵۰۸

برافکن سایبان ظلمت از نور

که باد از روی خوبت چشم بد دور

رخت در چشم ما نورست در چشم

نظر بر طلعتت نور علی نور

بیاقوتت برات آورده سنبل

ز ریحان تو در خط رفته کافور

ترا بر جان من فرمان روانست

که سلطان آمرست و بنده مامور

بهشتی روی اگر در گلشن آید

تو پنداری که این خلدست و آن حور

گرم روی زمین گردد مصور

نبیند ناظرم جز روی منظور

ز بادامش حریفان نیمه مستند

ولی آنماهرخ در پرده مستور

ز لعلش بوسه‌ئی می‌خواستم گفت

نباید داد شیرینی برنجور

از آن خواجو بیاقوتش کند میل

که دایم آب خواهد طبع محرور

غزل شمارهٔ ۵۰۹

بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور

شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور

کمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاط

کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور

معطرست دماغ معاشران ز بخار

معنبرست مشام صبوحیان ز بخور

ببند خادم ایوان در سراچه که ما

بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور

ز نور عشق برافروز شمع منظر دل

به حکم آنکه مه از مهر می‌پذیرد نور

دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست

کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور

مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر

که گفته‌اند بپرهیز به شود رنجور

ولی چنین که منم بیخود از شراب الست

بهوش باز نیایم مگر بروز نشور

ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی

طبیب منع کند از طبیعت محرور

ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست

که می پرست نباشد ز جام باده صبور

فروغ چهره‌ات از تاب طره پنداری

که آفتاب شود طالع از شب دیجور

چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر

که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور

به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی

ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور

ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد

بروز حشر سر از خاک برکند مخمور

غزل شمارهٔ ۵۱۰

پندم به چه عقل می‌دهد پیر

بندم بچه جرم می‌نهد میر

کز حلقهٔ زلف او دلم را

کس باز نیاورد بزنجیر

تدبیر چه سود از آنکه نتوان

آزاد شدن ز بند تقدیر

ما بی رخ او و نالهٔ زار

او با می لعل و نغمهٔ زیر

در دیده کشم بجای مژگان

گر زآنکه ز شست او بود تیر

بسیار ورق که درخیالش

کردیم بخون دیده تحریر

از دست برون شدم چه درمان

وز پای درآمدم چه تدبیر

هر خواب که دوش دیده بودم

جز چشم تواش نبود تعبیر

تا وقت سحرنگر که خواجو

نالد همه شب چو مرغ شبگیر

غزل شمارهٔ ۵۱۱

معلوم نگردد سخن عشق بتقریر

کایات مودت نبود قابل تفسیر

مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست

در فصل بهاران بجز از ناله شبگیر

زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان

زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر

کوته نکنم دست دل از زلف جوانان

گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر

احوال پریشانی من موی به مو بین

کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر

چون شرح دهم غصهٔ دوری که نگنجد

اسرار غم هجر تو در طی طوامیر

از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر

هر دم که کنم نسخهٔ سودای تو تحریر

در سنگ اثر می‌کند آه دل مظلوم

لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر

از پردهٔ تدبیر برون آی چو خواجو

تا خود چه برآید ز پس پردهٔ تقدیر

غزل شمارهٔ ۵۱۲

فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر بوصف خطت شمه‌ئی کنم تحریر

چه خوابهای پریشان که دیده‌ام لیکن

معبرم همه زلف تو می‌کند تعبیر

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر

گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر

ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد

که درد عشق فزون آید از بیان دبیر

اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل

برآید از سر کلکم هزار نالهٔ زیر

کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو

بخون دیدهٔ گرینده دمبدم تحریر

غزل شمارهٔ ۵۱۳

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر

چون ما بترک گلشن و بستان گرفته‌ایم

گو باغبان بیا ودر بوستان بگیر

پیر مغان گرت بخرابات ره دهد

قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر

از عقل پیر درگذر و جام می بخواه

وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر

اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت

از دست گلرخان می چون ارغوان بگیر

گر وعده‌ات بملکت نوشیروان دهند

بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر

یا چون میان یار ز هستی کنار کن

یا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیر

ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند

چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر

خواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواست

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

غزل شمارهٔ ۵۱۴

با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر

با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر

سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی

قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر

با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش

یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر

شب تاریک اگرت وصل میسر گردد

با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر

میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد

در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر

غمزه‌اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی

خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر

وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد

نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر

گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن

صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر

خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست

از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر

غزل شمارهٔ ۵۱۵

بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر

عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر

گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی

ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر

پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز

خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر

آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می‌زند

گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر

هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن

گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر

و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست

گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر

بلبل بی دل که بی گل خار خارش می‌کند

گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر

پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست

گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر

بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر

گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر

خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند

گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر

غزل شمارهٔ ۵۱۶

ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر

و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر

چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت

همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر

گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر

روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر

همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده

وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر

خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی

آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر

رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح

و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر

تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را

مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر

بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی

گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر

همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه‌ات

شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر

غزل شمارهٔ ۵۱۷

دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر

سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر

چهرهٔ خوب تو رشک لعبت نوشاد

نرگس مستت بلای جادوی کشمیر

نقش جمالت نگارخانهٔ مانی

خط سیاه تو روزنامهٔ تقدیر

ترک پری روی من ندانمت امروز

خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر

خط کله برشکن گلاله برافشان

بند قبا برگشای و جام طرب گیر

از در خویشم مران که از خم گیسو

حلق دلم بسته‌ئی بحلقهٔ زنجیر

درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان

کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر

کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر

قصهٔ مشتاق را چه حاجت تقریر

فصل بهاران نه ممکنست خموشی

بلبل شب خیز را ز نالهٔ شبگیر

هر که فرو خواند عشق نامهٔ خواجو

کرد پر از خون دیده طی طوامیر

غزل شمارهٔ ۵۱۸

کار من شکسته بسامان رسید باز

درد من ضعیف بدرمان رسید باز

شاخ امید من گل صد برگ بار داد

مرغ مراد من بگلستان رسید باز

از بارگاه مکرمت عام خسروی

تشریف خاص بین که بدربان رسید باز

آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود

چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز

دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند

کانگشتری بدست سلیمان رسید باز

یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل

لیکن بکام دوست ببستان رسید باز

یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود

نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز

بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت

و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز

ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی

همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز

چندین چه نالی از شب دیجور حادثات

روشن برآ که صبح درفشان رسید باز

خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل

کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز

غزل شمارهٔ ۵۱۹

ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز

جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز

مرد این راه نئی ورنه چو مردان رهش

پای ننهاده از اول سر و سامان درباز

در ره جان جهان جان و جهان باخته‌اند

تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز

تا ترا دیو و پری جمله مسخر گردد

گر کم از مور نئی ملک سلیمان درباز

دعوی زهد کنی دردی خمار بنوش

دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز

درد را چاشنیی هست که درمان را نیست

گر تو آن می‌طلبی مایهٔ درمان درباز

تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند

چون گدایان درش ملکت سلطان درباز

با لب و خال وی ار عمر خضر می‌خواهی

ترک ظلمت کن و سرچشمهٔ حیوان درباز

تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد

گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز

سر میدان محبت بودت ملک وجود

اگرت دست دهد بر سر میدان درباز

خواجو ار لقمه‌ئی از سفرهٔ لقمان طلبی

ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز

غزل شمارهٔ ۵۲۰

بستیم دل در آن سر زلف دراز باز

گشتیم صید آن صنم دلنواز باز

مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق

همچون تذرو گشت گرفتار باز باز

با ما اساس عربده و کین نهاده است

آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز

فلفل فکنده است برآتش بنام ما

آن خال هندوئی سیه مهره باز باز

اکنون که در کشاکش زلفت فتاده‌ایم

ما و کمند عشق و شبان دراز باز

مجنون دلش بحلقهٔ زنجیر می‌کشد

دارد مگر بطره لیلی نیاز باز

با دوستان ز بهر چه در بسته‌ئی زبان

باز آی و برگشای سر درج راز باز

با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود

ما را بسوخت مطربهٔ پرده‌ساز باز

خواجو دگر بدام غمت پای بند شد

محمود گشت فتنه روی ایاز باز

غزل شمارهٔ ۵۲۱

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز

زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز

امروز در جهان به نیازست ناز ما

و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند

از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز

محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون

نبود ز هر دو کون مرادش بجز ایاز

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست

در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی

چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

در دام زلف سرزده‌ات مرغ جان من

همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز

سرو سهی که هست شب و روز در قیام

چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست

راه امید بسر قدم رهروان دراز

غزل شمارهٔ ۵۲۲

خادمهٔ عود سوز مطربهٔ عود ساز

شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز

صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر

صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز

مجلسیان سحر محرم اسرار عشق

خلوتیان صبوح غرقهٔ دریای راز

قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم

رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز

دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب

شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز

یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار

بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز

صورت معنی کجا کشف شود برخرد

عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز

آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد

سرو خرامان برد قامت او را نماز

خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش

زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز

غزل شمارهٔ ۵۲۳

ای شده بر مه ز شبه مهره ساز

با شبه‌ات مار سیه مهره باز

جادوی هاروت وشت دلفریب

هندوی زنگی صفتت ترکتاز

بزم صبوحی ز قدح برفروز

رایت عشرت به چمن برفراز

وصل گل و بلبل و فصل بهار

زلف تو و ماه و شبان دراز

شعله فروزان بفروزند شمع

پرده نوازان بنوازند ساز

مرغ شد از نالهٔ من در خروش

شمع شد از آتش من در گداز

باده پرستان شراب الست

مست می لعل بتان طراز

شاهد مستان شده دستان نمای

بلبل خوشخوان شده دستان نواز

خادمهٔ پرده‌سرا عود سوز

مطربهٔ پرده‌سرا عود ساز

مجلسیان محرم اسرارعشق

همنفسان غرقهٔ دریای راز

خاطر خواجو و خیال حبیب

دیدهٔ محمود و جمال ایاز

غزل شمارهٔ ۵۲۴

پیش عاقل نیاز چیست نماز

نزد عاشق نماز چیست نیاز

نغمه سازی بنالهٔ دلسوز

صبحدم می‌زد این غزل برساز

کای بدل پرده سوز شاهد روز

وی بجان پرده ساز مجلس راز

اگرت بر سرست سایهٔ مهر

سایه‌ئی بر سر سپهر انداز

تا ترا عاقبت شود محمود

همچو محمود شو غلام ایاز

دل دیوانگی بمهر افروز

سر فرزانگی بعشق افراز

مشو از منعمان جاه اندوز

مشو از مفلسان چاه انداز

یا بیا در غم زمانه بسوز

یا برو با غم زمانه بساز

ترک این راه کن که نبود راست

دل بسوی عراق و رو بحجاز

اگرت ساز نیست سوز کجاست

ورت آواز هست کو آواز

خیز خواجو که مرغ گلشن دل

در سماعست و روح در پرواز

باز کن چشم جان که طائر قدس

نشود صید جز بدیده باز

غزل شمارهٔ ۵۲۵

کجا بود من مدهوش را حضور نماز

که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی

که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز

چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز

مباش منکر دردیکشان شاهد باز

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان

که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت

مرا ز ساز چه می‌افکنی بسوز و بساز

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید

دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز

خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست

که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز

تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی

که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم

ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز

امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را

نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون

چرا که از پی آوازه می‌رود آواز

غزل شمارهٔ ۵۲۶

بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز

کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز

ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست

قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز

گر ز دست ساقی تحقیق جامی خورده‌ئی

می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز

حاجیان چون روی در راه حجاز آورده‌اند

مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز

هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی

مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز

پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس

پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز

سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن

ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز

بلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروش

شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز

ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح

دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز

گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت

مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز

باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفته‌ئی

گفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز

غزل شمارهٔ ۵۲۷

روز عیش و طرب و عید صیامست امروز

کام دل حاصل و ایام به کامست امروز

گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق

که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز

خون عشاق اگر چند حلالست ولیک

عیش را جز می و معشوق حرامست امروز

صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد

کار او چون ز بهاران بنظامست امروز

در چمن نرگس سرمست خراب افتادست

زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز

محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا

کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز

زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی

باز در کنج خرابات مقامست امروز

نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود

مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز

گو بگویند که در دیر مغان خواجو را

دست در گردن و لب برلب جامست امروز

غزل شمارهٔ ۵۲۸

این غزل یک دو نوبت از سرسوز

بلبلی باز گفت در نوروز

کای گل تازه روی خندان لب

وی دلارای بوستان افروز

گر بدانستمی که فرقت تو

اینچنین صعب باشد و دلسوز

از تو خالی نبودمی یکدم

وز تو دوری نجستمی یک روز

من چنین از تو دور و بر وصلت

خار سر تیز از آن صفت پیروز

در دلم زان دراز سوختنیست

این همه زخم ناوک دلدوز

گل بخندید و گفت خامش باش

و آتش دل ز خار بر مفروز

اگرت هست برگ صحبت ما

دیدهٔ باز را به خار بدوز

برکناری برو چو چنگ بساز

در میانی بیا چو عود بسوز

هر که دارد سر محبت تو

گو ز خواجو بیا وعشق آموز

وین گهرها که می‌کند تضمین

یک بیک میگزین و میاندوز

غزل شمارهٔ ۵۲۹

در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز

تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز

هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت

زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز

باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین

زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز

تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق

سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز

گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست

شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز

چند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجو

نشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوز

عاقبت فاش شود سر من از شور غمت

گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز

غزل شمارهٔ ۵۳۰

برگ نسرین ترا بی خار می‌یابم هنوز

باغ رخسارت پر از گلنار می‌یابم هنوز

دوش می‌گفتی که چشم ناتوانم خوشترست

خوشترست اما منش بیمار می‌یابم هنوز

تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک

سوز عشقش همچنان از دار می‌یابم هنوز

از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر

کاین زمان در دامن کهسار می‌یابم هنوز

همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق

لیک در دل حسرت دلدار می‌یابم هنوز

ماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی

عکس رویش بر در و دیوار می‌یابم هنوز

اول شب بود کان یار از شبستانم برفت

وز نسیم صبح بوی یار می‌یابم هنوز

جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش

دامنش پر نافهٔ تاتار می‌یابم هنوز

گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام

خلوتش در خانه خمار می‌یابم هنوز

غزل شمارهٔ ۵۳۱

نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز

بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز

سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان

شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز

کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد

بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز

چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز

ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز

مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش

چرا ز غالیه دلبند می‌کنی و دلاویز

برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد

به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز

بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور

بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز

بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ

برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز

مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو

که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز

غزل شمارهٔ ۵۳۲

بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز

با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز

تلخست می از دست حریفان ترش روی

در ده قدحی از لب شیرین شکرریز

بنشست ز باد سحری شمع شبستان

ای شمع شبستان من غمزده برخیز

بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان

وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز

آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی

از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز

ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش

وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز

گویند که پرهیز کن از مستی و رندی

با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز

فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی

بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز

خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز

گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز

غزل شمارهٔ ۵۳۳

ای دلم را شکر جان‌پرورت چون جان عزیز

خاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیز

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست

در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز

یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن

زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز

خستگان زنده‌دل دانند قدر درد عشق

پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز

گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست

دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز

آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی

زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز

زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد

ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز

گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان

عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز

بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار

قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز

غزل شمارهٔ ۵۳۴

ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرس

ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس

اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود

سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس

دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی

حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس

بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی

عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس

حکایت لب شکر فشان ز من بشنو

حلاوت شکر از طوطی شکر خا پرس

چوهر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست

بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس

کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش

گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس

شب دراز بمژگان ستاره می شمرم

ورت ز من نکند باور از ثریا پرس

گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو

بیا در آندم و از قصه مسیحا پرس

غزل شمارهٔ ۵۳۵

معنی این صورت از صورتگران چین بپرس

مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس

کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن

معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس

چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من

حال بیداری شبهای من از پروین بپرس

گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند

نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس

گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت

از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس

حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو

از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس

باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو

شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس

قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب

از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس

شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند

از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس

بعدی             قبلی

دسته بندي: شعر,خواجوی کرمانی ,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد