فوج

شعر کهن_ویس و رامین(اسعد گرگانی)
امروز شنبه 15 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

ویس و رامین(اسعد گرگانی)2

ویس و رامین(اسعد گرگانی)2

عروسى کردن رامین با گل

پس آنگه نامداران را بخواندند

دگر ره در و گوهر بر فشاندند

جهان افروز رامین کرد پیمان

به سو گندى که بود آئین ایشان

که تا جانم بماند در تن من

گل خورشید رخ باشد زن من

نجویم نیز ویس بدگمان را

نه جز وى نیکوان این جهان را

مرا تا من زیم گل یار باشد

دلم از دیگران بیزار باشد

گل گلبوى باشد دل گشایم

زمین کشور بود گوراب جایم

مرا تا گل بود سوسن نبویم

همین تا مه بود اختر نجویم

پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد

همه کس را ازین کار آگهى داد

ز گرگان و رى و قم و صفاهان

ز خوزستان و کوهستان و ارّان

ز هر شهرى بیامد شهریارى

ز هر مرزى بیامد مرز دارى

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان

سراسر دل به رامش بر گشادند

به شادى ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایى به مى خوردن نشستند

ز بس بر دستها پُر مر پیاله

تو گفتى بود یکسر دشت لاله

چو روز آمد به هر دشتى و رودى

به گوش آمد ز هر گونه سرودى

چو شب بودى به هر دشتى و راغى

به هر دستى ز جام مى چراغى

عقیقین بود سنگ کوهساران

چو نوشین بود آب جویباران

ز بس بر راغ دیدند لهد بازى

بیامختند گوران لعب سازى

ز بس بر کوه دیدند شاد خوارى

بدانستند مرغان مى گسارى

ز بس بر روى صحرا مشک و دیبا

همه خرخیز و ششتر گشت صحرا

ز بس در مرغها دستان نوایى

همه مرغان شده چنگى و نایى

ز بس مى ریختن در کوهساران

ز مى سیل آمد اندر جویباران

بخار بوى خوش چون ابر بسته

به مى گرد از همه گیتى بشسته

که و مه پاک مرد و زن یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

گهى ژوپین زدند و گاه طنبور

گهى مستان بُدند و گاه مخمور

گهى ساغر زدند و گاه چوگان

گهى دستان زدند و گاه پیکان

گهى آهو رمانیدند از کوه

گهى از دل زداییدند اندوه

گهى غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوى هامون رفت ناچار

گهى آهو و گور از روى صحرا

ز دست یوز و سگ رگته به بالا

جهان بى غم نباشد گاه و بى گاه

در آن کشور نبود اندوه یک ماه

جهانى عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بى رنج و بى غم

گشاده دل بهبخشش مهتران را

روایى خاسته را مشگران را

سرایان هر یکى بر نام رامین

سرودى نغز و دستانى بآیین

همى گفتند راما شاد و خرم

بزى تو جاودان دور از همه غم

به هر کامى که دارى کامگارى

به هر نامى که جویى نامدارى

به پیروزى فزوده گشت کامت

به بهروزى ستوده گشت نامت

به نخچیر آمدى با بس شگفتى

چو گل بایسته نخچیرى گرفتى

به نیکى آفتاب آمد شکارت

گل خوبى شکفت اندر کنارت

کنون همواره گل در پیش دارى

همیشه گل پرستى کیش دارى

بهشتى گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد این گل را دل تو

گلى کش بوستان ماه دو هفتست

کدامین گل چو او بر مه شکفتست

به دى ماهان تو گل بر بار دارى

نکوتر آنکه گل بى خار دارى

گلش با گلستان سرو روانست

کجا دانى که چونین گلستانست

گلستانى که با تو گاه و بى گاه

گهى در باغ باشد گاه بر گاه

به شادى باش با وى کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلى کش خار زلف مشک سایست

عجبتر آنکه مشکش دلربایست

گلى کاو را دو کژدم باغبانست

گلى کاو را دو نرگس پاسبانست

گلى کز رنگ او آید جوانى

چنان کز بویش آید زندگانى

گلى کاو را به دل باید که جویى

گلى کاو را به جان باید که بویى

گلى با بوى مشک و رنگ باده

فرسته کشته رصوان آب داده

گلى کاو خاص گشت و هر گلى عام

نهاده فتنه گردش عنبرین دام

گلى عنبر فروشان بر کنارش

گلى شکر فروشان بر گذارش

بماناد این گل اندر دست رامین

و با او مى بر دست رامین

چنین بادا به پیروزى چنین باد

جهان یکسر به کام آن و این باد

چو ماهى خرمى کردند هموار

به چوگان و شراب و رود و اشکار

به پایان شد عروسى نوبهاران

برفتند آن ستوده نامداران

گل و رامین آسایش گرفتند

به شادى بر دز گوراب رفتند

دگر باره فراز آمد بت آراى

نگارید آن سمن بر را سراپاى

از آرایش چنان شد ماه گوراب

که از دیده او دیده گرفت آب

رخش گفتى نگار اندر نگارست

بنا گوشش بهار اندر بهارست

اگر چه بود مویش زنگیانه

چنان چون بود چشمش آهوانه

مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد

چو سرمه در دو چشم آهوان کرد

دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل بوى شد چون گل شکفته

چو سروى در زر و گوهر گرفته

چکان از هر دو رخ آب جوانى

روان از دو لب آب زندگانى

نگارین روى او چون قبلهء چین

نگارین دست مثل زلف پر چین

چو رامین روى یار دلستان دید

رُخش را چون شکفته گلستان دید

چو ابرى دید زلف مشکبارش

به ابر اندر ستاره گوشوارش

دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم

رخانش چون ز لاله توده بر هم

به گردن برش مروارید چندان

چو بر سوسن چکیده قطر باران

لبس خندان چو یاقوت سخنگوى

دهانش تنگ چون گلاب خوش بوى

اگر پیدا بدى در روز اختر

چنان بودى که بر گردنش گوهر

بدو گفت اى به خوبى ماه گوراب

ببرده ماه رویت ماه را آب

مرا امروز تو درمان جانى

که ویس دلستان را نیک مانى

تو چون ویسى لب از نوش و بر از سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دو نیم

گل آشفته شد از گفتار رامین

بدو گفت اى بد اندیش و بد آیین

چنین باشد سخن آزادگان را

ویا قول زبان شهزادگان را

مبادا در جهان چون ویس دیگر

بد آغاز و بد انجام و بد اختر

مبادا در جهان چون دایه جادو

کزو گیرد همه سرمایه جادو

ترا ایشان چنین خود کام کردند

ز خود کامى ترا بد نام کردند

نه تو هرگز خورى از خویشتن بر

نه از تو بر خورد یک یار دیگر

ترا کردست دایه سخت بیهوش

نیارى سوى پند دیگران گوش

نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن

چو رامین دید کاو را دل بیازرد

نگر تا پوزش آزار چون کرد

ز پیش گل حریر و کلک بر داشت

حریرش را به آب مُشک بنگاشت

بر آهخت از میان تیغ جفا را

بدو ببرید پیوند وفا را

یکى نامه نوشت آن بى وفا یار

به یارى بس وفا جوى و وفادار

به نامه گفت ویسا نیک دانى

که چند آمد مرا از تو زیانى

خدا و جز خدا از من بیازرد

همه کس در جهانم سرزنش کرد

شنیدم گه نصیحت گه ملامت

شدم از عشق در گیتى علامت

چه بودى گر دو چشمم در جهان دید

یکى کس را که کار من پسندید

تو گفتى مهر من بود اى عجب کین

که مرد و زن برو کردند نفرین

به گیتى هر که نام من شنیدى

به زشتى پوستین بر من دریدى

بدین سان زشت گشتى روى نامم

وزین بدتر به زشتى روى کامم

گهى بر تار کم شمشیر بودى

گهى در رهگذارى شیر بودى

نبودم تا ترا دیدم به دل شاد

نجسى اندر دل مسکین من باد

نهیب من ز هجرانت فزون بود

که با او چشم من دریاى خون بود

بلاى من ز دیدارت بتر بود

که با او نیم حان و بیم سر بود

کدامین روز از تو دور ماندم

که نه جیحون ز دو دیده براندم

کدامین روز دیدار تو دیدم

که نه صد گونه درد دل کشیدم

چه بودى گر بدى بیم سر و جان

نبودى شرم خلق و بیم یزدان

مرا دیدى ز پیش مهربانى

که چون خودکام بودم در جوانى

جو آهو بد به چشمم هر پلنگى

چو ماهى بد به پیشم هر نهنگى

نجوشیدم ز هر بادى چو دریا

تو گفتى خور زمن گردید صفرا

گه تندى زبون من بدى شیر

چنان چون گاه تیزى تیر و شمشیر

چو بازم بر هوا پرواز کردى

مه گردون حذر زان باز کردى

نوند کام من چندان دویدى

کجا اندیشها در وى رسیدى

امید من چو چشم دوربین بود

نشاط من چو رهوارم به زین بود

ز رامش پر ز خوشى بود جانم

ز شادى پر ز گوهر بود کانم

به باغ لهو در شمشاد بودم

به دشت جنگ بر پولاد بودم

همه زر بود سنگ کوهسارم

همه در بود ریگ رودبارم

وزان پس حال من دیدى که چون گشت

همان بختم زبونان را زبون گشت

جوانه سرو قد من دوتا شد

دو هفته ماه من جفت سها شد

هوا پشت مرا چون چنبرى کرد

زمانه گفتى از من دیگرى کرد

چو دست عشق آتش بر دلم ریخت

نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت

خرد دیدم ز دل آواره گشته

به دست عشق در بیچاره گشته

کمان ور گشته هر کس در زمانه

ملامت تیر و جان من نشانه

مرا خود بود داغ عشق بر بر

چه بایستم ملامت نیز بر سر

چو من بودم خود از جام هوا مست

چه بایست زدن مر مست را دست

کنون از من درودست باد بسیار

و گر چه گشتم از مهر تو بیزار

ترا آگه کنم اکنون ز کارم

که چون خوبست و خرم روزگارسم

بدان ویسا که تا از تو جدایم

به دل بر هر مرادى پادشایم

به آب صابرى دل را بشستم

به کام خویش جفت نیک جستم

گل خوشبوى را در دل بکشتم

که با گل من همیشه در بهشتم

کنون پیشم همیشه گل به بارست

گهم در دست و گاهم در کنارست

گلم در بسترست و گل به بالین

مرا شایسته چون جان و جهان بین

مرا گل زن بود تا روز جاوید

چو او باشد نخواهم ماه و خورشید

سراى من ز گل چون بوستانست

حصار من ز گل چون گلستانست

سه چندان کز تو دیدم رنج و خوارى

ازو دیدم نشط و کامگارى

همان جانم از تن بر پریدى

اگر با تو چنین روزى بدیدى

چو یاد آید گذشته سالیانم

ببخشایم همى بر خسته جانم

که چندان صبر ناکام چون کرد

ببیمار تو چندان زهر چون خورد

من آنگه از جهان آنگه نبودم

که در سختى همى شادى نمودم

ز راه آگه نبودم همچو گمراه

چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه

کنون زان خفتگى بیدار گشتم

وزآن مستى کنون هشیار گشتم

کنون بند بلا بر هم شکستم

وزآن زندان بد روزى بجستن

بخوردم با گل گل بوى سوگند

به گفت فرخ و جان خردمند

به یزدان جهان و ماه و خورشید

به دین و دانش و فرهنگ و امید

که باشم تا زیم با گل وفا جوى

به شادى کرده با او روى در روى

ازین پس مرو با تو ماه با من

همیدون شاه با تو ماه با من

یکى ساعت که باشم جفت این ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

به از صد ساله چونان زندگانى

که زندان بود بر جان و جوانى

تو زین پس سال و ماه و روز مشمر

به راه و روز من بسیار منگر

که راه روز هجر من درازست

دلم از تو نیازى بى نیازست

چو پیش آید چنین روز و چنین کار

شکیبایى به از زرّ به خروار

چو این نامه به پایان برد رامین

به عنوان بر نهادش مهر زرّین

عمارى دار خود را داد و فرمود

که نامه نزد جانانش برد زود

عمارى دار چون باد روان شد

به سه هفته به مرو شایگان شد

شهنشه را ازین آگاه کردند

هم از راهش به پیش شاه بردند

شهنشه نامه زو بستد فرو خواند

در آن گفتارها خیره فرو ماند

سبک نامه به ویس دلستان داد

ز کار رام او را مژدگان داد

مرو را گفت چشمت باد روشن

که رامین با گلست اکنون به گلشن

بشد رامین و در گوراب زن کرد

ترا با داغ دل پرتاب زن کرد

رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان

چو پیگ و نامهء رامین در آمد

طرافى از دل ویسه بر آمد

دلش داد اندر آن ساعت گوایى

که رامین کرد با او بى وفایى

چو موبد نامهء رامین بدو داد

درخش حسرت اندر جانش افتاد

ز سختى خونش اندر تن بجوشید

ولیکن راز از مردم بپوشید

لبش بود از برون چون لاله خندان

شده دل زاندرون چون تفته سندان

چو مینو بود خرم از برونش

چو دوزخ بود تفسیده درونش

به خنده مى نهفت از دلش تنگى

به رهوارى همى پوشید لنگى

رخش از نامه خوندن شد زریرى

که خود دانست کم مایه دبیرى

بدو گفت از خدا این خواستم من

که روزى گم کند بازار دشمن

مگر شاهم دگر زشتى نگوید

بهانه هر زمان بر من نجوید

بدین شادى به درویشان دهم چیز

بسى گوهر به آتشگه برم نیز

هم او از غم برست اکنون و هم من

بیفتاد از میان بازار دشمن

کنون اندر لهانم هیچ غم نیست

که جانم راز بیم تو ستم نیست

من اندر کام و ناز و بخت پیروز

نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکى روز

کنون دلشاد باشم در جوانى

به آسانى گذارم زندگانى

مرا گر مه بشد ماندست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

مرا از تو شود روشن جهان بین

چه باشد گر نبینم روى رامین

همى گفت این سخن دل با زبان نه

سخن را آشکارا چون نهان نه

چو بیرون رفت شاه او را تب آمد

ز تاب مهر جانش بر لب آمد

دلش در بر تپان شد چون کبوتر

که در چنگال شاهین باشدش سر

چکان گشته ز اندامش خوى سرد

چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد

سهى سروش چو بید از باد لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

به زرین یاره سیمین سینه کوبان

به مشکین زلف خاک خانه روبان

همى غلتید در خاک و همى گفت

چه تیرست این که آمد چشم من سفت

چه بختست این که روزم را سیه کرد

چه روزست این که جانم راتبه کرس

بیا اى دایه این غم بین که ناگاه

بیامد مثل طوفان از کمینگاه

ز تخت زر مرا در خاک افگند

خسک در راه صبر من پراگند

تو خود دارى خبر یا من بگویم

که از رامین چه رنج آمد به رویم

بشد رامین و در گوراب زن کرد

پس آنگه مژدگان نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مرود و سوسن و خیرى بریدم

به مرو اندر مرا اکنون چه گویند

سزد ار مرد و زن بر من بمویند

یکى درمان بجو از بهر جانم

که من زین درد جان را چون رهانم

مرا چون این خبر بشنید بایست

گرم مرگ آمدى زین پیش شایست

مرا اکنون نه زر باید نه گوهر

نه جان باید نه مادر نه برادر

مرا کام جهان با رام خوش بود

کنون چون رام رفت از کام چه سود

مرا او جان شیرین بود و بى جان

نیابد هیچ شادى تن ز گیهان

روم از هر گناهى تن بشویم

وز ایزد خویشتن را چاره جویم

به درویشان دهم چیزى که دارم

مگر گاه دعا باشد یارم

به لابه خواهم از دادار گیهان

که رامین گردد از کرده پشیمان

به تارى شب به مرو آید ز گوراب

ز باران ترّ بفسرده برو آب

تنش همچون تن من سست و لرزان

دلش همچون دل من زار و سوزان

گه از سرماى سخت و گه تیمار

همى خواهد ز ویس و دایه زنهار

ز ما بیند همین بد مهرى آن روز

که از وى ما همى بینیم امروز

خدایا داد من بستانى از رام

کنى او را چو من بى صبر و آرام

جوابش داد دایه گفت چندین

مبر اندوه کت بردن نه آیین

مخور اندوه و بزادى از دلت زنگ

به خرسندى و خاموشى و فرهنگ

تن آزاده را چندین مرنجان

دل آسوده را چندین مپیچان

مکن بیداد بر جان و جوانى

که جان را مرگ به زین زندگانى

ز بس کاین روى گلگون را زنى تو

ز بس کاین موى مشکین را کنى تو

رجى نیکوتر از باغ بهشتى

چو روى اهرمن کردى به زشتى

جهان چندان که دارى بیش باید

ولیک از بهر جان خویش باید

هر آن گاهى که نبود جان شیرین

مه دایه باد و مه شاه و مه رامین

چو بسپردم من اندر تشنگى جان

مبادا در جهان یک قطره باران

هر آن گاهى که گیتى گشت بى من

مرا چه دوست در گیتى چه دشمن

همه مردان به زن دیدن دلیرند

به مهر اندر چو رامین زود سیرند

گر از تو سیر شد رامین بد مهر

که رویت را همى سجده برد مهر

ز مهر گل همیدون سیر گردد

همین مومین زبان شمشیر گردد

اگر بیند هزاران ماه و اختر

نیاید زان همه نور یکى خور

گل گورابى ار چه ماهرویست

به خوارى پیش تو چون خاک کویست

نکوتر زیر پاى تو ز رویش

چو خوشتر خاک پاى تو ز بویش

چو رامین از تو تنها ماند و مهجور

اگر زن کردى زى من بود معذور

کسى کز بادهءخوش دور باشد

اگر دردى خورد معذور باشد

سمن بر ویس گفت اى دایه دانى

که گم کردم به صبر اندر جوانى

زنان را شوهرست و یار برسر

مرا اکنون نه یارست و نه شوهر

اگر شویست بر من بدگمانست

وگر یارست با من بدنهانست

ببردم خویشتن را آب و سایه

چو گم کردم ز بهر سود مایه

بیفگندم درم از بهر دینار

کنون بى هردوان ماندم به تیمار

مده دایه به خرسندى مرا پند

که بر آتش نخسپد هیچ خرسند

مرا بالین و بستر آتشین است

بر آتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

اگر سنگین و رویینست جانم

مرا زین بیش خرسندى مفرماى

به من بر باد بیهوده مپیماى

مرا درمان نداند هیچ دانا

مرا چاره نداند هیچ کانا

مرا صد تیر زهر آلوده تا پر

نشاند این پیگ واین نامه به دل بر

چه گویى دایه زین پیگ روان گیر

که نه گه بر دلم زد ناوک تیر

ز رام آورد مشک آلود نامه

برد از ویس خون آلود جامه

بگریم زار برنالان دل خویش

ببارم خون دیده بر دل ریش

الا اى عاشقان مهرپرور

منم بر عاشقان امروز مهتر

شما را من ز روى مهربانى

نصیحت کرد خواهم رایگانى

نصیحت دوستان از من پذیرید

دهم پند شما گر پند گیرید

مرا بینیدحال من نیوشید

دگر در عشق ورزیدن مکوشید

مرا بینید و خود هشیار باشید

ز مهر ناکسان بیزار باشید

نهال عاشقاى در دل مکارید

و گر کارید جان او را سپارید

اگر چونانکه حال من ندانید

به خون بر رخ نوشتستم بخوانید

مرا عشق آتشى در دل برافروخت

که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده پر گل

نمود از آب چشمم آتش دل

چه چشمست این که خوابش نگیرد

چه آبست این کزو آتش نمیرد

مرا پروردن باشه بدى آز

بپروردم یکى باشه به صد ناز

به روزش داشتم بر دست سیمین

شبش هرگز نبستم جز به بالین

چو پر مادر آوردش بیفگند

دگر پرها بر آورد و پر آگند

بدانست او ز دست من پریدن

به خود کامى سوى کبگان دویدن

گمان بردم که او گیرد شکارى

مرا باشد همیشه غمگسارى

یکى ناگه ز دست من رها شد

به ابر اندر ز چشم من جدا شد

کنون خسته شدم از بس که پویم

نشان باشهء گم کرده جویم

دریغا رفته رنج و روزگارم

دریغا این دل امیدوارم

دریغا رنج بسیارا که بردم

که خود روزى ز رنجم بر نخوردم

بگردم در جهان چون کاروانى

که تا یابم ز گمگشته نشانى

مرا هم دل بشد هم دوست از بر

نباشم بى دل و بى دوست ایدر

کنم بر کوهساران سنگ بالین

ز جور آن دل چون کوه سنگین

دل از من رفت اگر یابم نشانش

دهم این خسته جان را مژدگانش

مرا تا جان چنین پر دود باشد

دلم از بخت چون خشنود باشد

منم کم دوست ناخشنود گشتست

منم کم بخت خشم آلود گشتست

مرا بى کارد اى دایه تو کشتى

که تخم عشق در جانم بکشتى

درین راهم تو بودى کور رهبر

چو در چاهم فگندى تو بر آور

مرا چون از تو آمد درد شاید

که درمانم کنون هم از تو آید

بسیچ راه کن بر خیز و منشین

ببر پیغام من یک یک به رامین

بگو اى بدگمان بى وفا زه

تو کردى بر کمان ناکسى زه

تو چشم راستى را کور کردى

تو بخت مردى را شور کردى

تو از گوهر چو گزدم جان گزایى

به سنگ ار بگذرى گوهر نمایى

تو مارى از تو ناید جز گزیدن

تو گرگى از تو ناید جز دریدن

ز طبع تو همین آید که کردى

که با زنهاریان زنهار خوردى

اگر چه من ز کارت دل فگارم

بدین آهوت ارزانى ندارم

مکن بد با کسى و بد میندیش

کجا چون بد کنى آید بدت پیش

اگر یکسر بشد مهرم ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

بدین زشتى که از پیشم برفتى

فرامش کردى آن خوبى که گفتى

چو برگ لاله بودت خوب گفتار

به زیر لاله در خفته سیه مار

اگر تو یار نو کردى روا باد

ز گیتى آنچه مى خواهى ترا باد

مکن چندین به نومیدى مرا بیم

آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم

اگر تو جوى نو کندى به گوراب

نباید بستن از جوى کهن آب

وگر تو خانه کردى در کهستان

کهن خانه مکن در مرو ویران

به باغ ار گل بکشتى فرخت باد

ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد

زن نو با دلارام کهن دار

که هر تخمى ترا کامى دهد بار

همى گفت این سخنها ویس بتروى

زهر چشمى روان بر هر رخى جوى

تو گفتى چشم بود ابر نوروز

همى بارید بر راغ دل افروز

دل دایه بر آن بت روى سوزان

همى گفت اى بهار دلفروزان

مرا بر آتش سوزنده منشان

گلاب از دیده بر گلنار مفشان

که اکنون من بگیرم ره به گوراب

بوم در راه چون ره بى خور و خواب

کنم با رام هر چارى که دانم

مگر جان ترا زین غم رهانم

رفتن دایه به گوراب نزد رامین

بگفت این و به راه اگتاد شبگیر

کمان شد مرو دایه جسته زو تیر

جنان تیرى که بودش راه پرتاب

ز مرو شایگان تا مرز گوراب

چو اندر مرز گوراب آمد از راه

به صحرا پیشش آمد بى وفا شاه

بسان شیر خشم آلود تازان

به گوران و گوزنان و گرازان

سپه در ره شد همچون حصارى

حصارى گشته در وى هر شکارى

ز بس در چرم ایشان آژده تیر

تو گفتى پروّر بودند نخچیر

هوا پر باز بود و دشت پر سگ

شتابان هر دو از پرواز و از تگ

یکى کرده هوا را پر پرنده

دگر کرده زمین را پر درنده

زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ

چو سنگى کوه بر آهو شده تنگ

چو دایه دید رامین را به نخچیر

دلش گشت از جفاى رام پر تیر

کجا رامین چو او را دید در راه

نه از راهش بپرسید و نه از ماه

بدو گفت اى پلثد دیو گوهر

بد آموز و بداندیش و بد اختر

مرا بفریفتى صد به نیرنگ

ز من بردى چو مستى هوش و فرهنگ

دگر بار آمدى چون غول ناگاه

که تا سازى مرا در راه گمراه

نبیند نیز باد تو غبارم

نگیرد بیش دست تو مهارم

ترا بر گشت باید هم ازیدر

که هستت آمدن بى سود و بى بر

برو با ویس گو از من چه خواهى

چرا سیرى نیابى زین تباهى

ز کام دل بزه بسیار کردى

ز نام بد بلا بسیار خوردى

کنون گاهست اگر پوزش نمایى

پشیمانى خورى نیکى فزایى

جوانى هردوان بر باد دادیم

دو گیتى بر سر کامى نهادیم

بدین سر هردوان بد نام گشتیم

بدان سر هردوان بد کام گشتیم

اگر تو بر نخواهى گشت از این راه

ازین پس من نباشم با تو همراه

اگر صد سال دیگر مهر کاریم

نگه کن تا به فرجامش چه داریم

پذیرفتیم من از روشن دلان پند

بخوردم پیش یزدان سخت سوگند

به هر چیزى که آن بهتر ز گیهان

به خاک پاک و ماه و مهر تابان

که من با او نجویم نیز پیوند

بجز چونانکه بپسندد خداوند

مرا پیوند با او باشد آنگاه

که آن ماه زمین را من بوم شاه

که داند سال رفته چند باشد

که با او مر مرا پیوند باشد

مثال ما چنان آمد که گوید

خرا تو زى که تا سبزه بروید

همى تا من رسم با آن پرى روى

بسا آبا که ژواهد رفت در جوى

به امید کسى تا کى نشینم

که او را با دگر کس جفت بینم

همانا تیره گشتى روى خورشید

اگر او زیستى سالى به امید

برین امید رفت از من جوانى

همى گویم دریغا زندگانى

دریغا کم جوانى بار بر بست

نماند از وى مرا جز باد در دست

ز خوبى بود چون طاووس رنگین

ز سختى بود چون اروند سنگین

مرا بود او بهار زندگانى

ز خوبى چون نگار بوستانى

به باد عشق ریزان شد بهارم

به دست غم سترده شد نگارم

چو هر سالى بهار آید به گلزار

بهار من نیاید جز یکى بار

شد آن هنگام و آن روز جوانى

ککه من بر باد دادم زندگانى

اگر باشد خزان را طبع نوروز

مرا امروز باشد طبع آن روز

نگر تا نیز بیهوده نگویى

ز پیرى طبع برنایى نجویى

هم اکنون باز گرد و ویس را گوى

زنان را نیست چیزى بهتر از شوى

ترا دادار شویى نیک دادست

که چرخ دولت و خورشید دادست

تو گر نیک اخترى او را نگه دار

جز او هر مرد را کمتر به یاد آر

کجا گر تو چنین بهروز باشى

به بهروزى جهان افروز باشى

شهت سالار باشد من برادر

جهانت بنده باشد بخت چاکر

بدین سر در جهان باشى نکونام

بدان سر جاودان باشى رواکام

پس آنگه خشمناک از دایه بر گشت

به چشم دایه چون زندان شده دشت

نه گرمى دید از گفتار رامین

نه خوبى دید از دیدار رامین

همى شد باز پس کور و پشیمان

گسسته جان پر دردش ز درمان

اگر تیمار دایه بود چندین

که دید آن خوارى از گفتار رامین

نگر تا چند بود آزار آن ماه

که دشمن گشت وى را دوست ناگاه

وفا کشت و جفا آورد بارش

بدى کرد ارچه نیکى کرد یارش

رسول آمد ز دیده اشک ریزان

ز لبها گرد و از دل دود خیزان

پیامى برده شیرین تر ز شکر

جواب آورده بران تر ز خنجر

سیا ابر آمد و بارید باران

نه باران بلکه زهر آلوده پیکان

درخش آمد ز دورى بر دل ویس

سموم آمد ز خوارى بر گل ویس

به شمشیر جفا شد دلش خسته

به زنجیر بلا شد جانش بسته

بیمار شدن ویس از فراق رامین

ز درد جان و دل بر بستر افتاد

بریده گشت گفتى سرو آزاد

همه بستر ز جانش پر غم و درد

همه بالین ز رویش پر گل زرد

به بالین نشسته ماهرویان

زنان مهتران و نامجویان

یکى گفتى که چشم بد بخستش

یکى گفتى که افزون گر ببستش

پزشکانى همه فرهنگ خوانده

ز حال درد او عاجز بمانده

یکى گفتى همه رنجش ز سوداست

یکى فگتى همه دردش ز صفراست

ز هر شهر آمده اخترشناسان

حکیمان و گزینان خراسان

یکى گفتى قمر کرد این به میزان

یکى گفتى ز حل کرد این به سرطان

پرى بندان و زراقان نشسته

ز بهر ویس یکسر دل شکسته

یکى گفتى ورا دیده رسیدست

یکى گفتى پرى او را بدیدست

ندانست ایچ کس کاو را چه درداست

چه رنج او را چنین آزرده کردست

به داغ رام سوزان ماه را دل

به درد ماه پیچان شاه را دل

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهى ریزان ز نرگس بر گل خویش

چو شاهنشه ازو تنها بماندى

ز خون دیدگان دریا براندى

سخنهایى چنان دلگیر گفتى

کجا صبر از همه دلها برفتى

چرا اى عاشقان عبرت نگیرید

چرا از من نصیحت نه پذیرید

مرا بینید و دل بر کس مبندید

که پس هر سختیى بر دل پسندید

مرا اى عاشقان از دور بینید

بسوزید ار به نزد من نشینید

مرا زین گونه آرش در دل افتاد

که یارم را دل از سنگست و پولاد

مرا عذرست اگر فریاد خوانم

که من فریاد از آن بیداد خوانم

دل پر ریش خویش او را نمودم

بدو گفتم که رنجت آزمودم

که داند کاو به جاى من چه بد کرد

یکى بد کرد و جانم را به صد کرد

مرا این دوست بى دل کرد و بى کام

که اکنون دشمن من شد به فرجام

چه نیکویى کند مردم به مردم

که من در دوستى با او نکردم

امید و رنج خود بر باد دادم

چو راز دوستى بر وى گشادم

وفا کشتم چرا انده درودم

ثنا گفتم چرا نفرین شنودم

مرا چون بخت من با من به کینست

ز بیگانه چه نالم گر چنینست

بکوشیدم بسى با بخت بد ساز

نبد با آبگینه سنگ را ساز

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هر دو بیزارى نبشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

ز جانم گشته بستر حسرت آگین

ز بدبختى بجز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگرى بر من گزیند

همان بهتر که جانم مرگ بیند

پس آنگه خواند مشکین را بر خویش

نمود او را همه راز دل ریش

کجا مشکین دبیرش بود دیرین

همیشه رازدار ویس و رامین

مرو را گفت مشکیا تو دیدى

ز رامین بى وفاتر یا شنیدى

اگر مویم به ناخن بر برستى

دل من این گمان بر وى نبستى

ندانستم کز آتش آب خیزد

ز نوش ناب زهر ناب خیزد

مرا دیدى که راه پارسایى

چگونه داشتم در پادشایى

کنون از هردوان بیزار گشتم

به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم

نه اندر پادشایى پادشایم

نه اندر پارشایى پارسایم

همى ناکرد باید پادشایى

بزرگى جستى و فرمان روایى

من اندر جستن رامم همه سال

قدا کرده دل و جان سر و مال

گهى از بهر و طلش پوى پویم

گهى از بیم هجرش موى مویم

اگر دارم هزاران جان شیرین

نپردازم یکى از شغل رامین

مرا رامین به نادانى بسى خست

کنون پشت مرا یکباره بشکست

بسى شاخ از درخت من بیفگند

کنون اصلش برید و بیخ بر کند

بر آزارش همى کردم صبورى

کنون صبرم بود آزار دورى

بدین بار او به جان من آن کرد

که با آن خود شکیبایى توان کرد

مرا شمشیر جورش سر بریدست

مرا ژوپین هجرش دل دریدست

صبورى چون کنم بر سر بریدن

خموشى چون کنم بر دل دریدن

چه دانى زین بتر کاو رفت وزن کرد

پس آنگه مژده را نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و نرگس و خیرى بریدم

وزان پس دایه را با یک جگر تیر

گسى کرد از میان دشت نخچیر

تو گفتى دایه را هر گز ندیدست

و یا خود زو جفایى صد کشیدست

کنون افتاده ام بر بستر مرگ

به جان من رسیده خنجر مرگ

قلم بر گیر مشکینا به مشک آب

یکى نامه نویس از من به گوراب

تب گرمم ببین و باد سردم

به نامه یاد کن همواره دردم

تو خود دانى سخن در هم سرشتن

به نامه هر چه به باید نبشتن

اگر باز آورى او را به گفتار

شوم تا مرگ در پیشت پرستار

تو دانایى و بر گفتار دانا

بود آسان فریب مرد برنا

نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن

چو بشنید این سخن فرزانه مشکین

به فرهنگش جهان را کرد مشکین

یکى نامه نوشت از ویس دژکام

به رامین نکوبخت و نکو نام

حریر نامه بود ابریشم چین

چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین

قلم از مصر بود آب گل از جور

دویت از عنبرین عود سمندور

دبیر از شهر بابل جادوى تر

سخن آمیخته شکر به گوهر

حریرش چون بر ویس پرى روى

مدادش همچو زلف ویس خوشبوى

قلم چون قامت ویس از نزارى

ز بس کز رام دید آزار و خوارى

دبیر از جادوى چون دیدگانش

سخن چون در و شکر در دهانش

سر نامه به نام یک خداوند

وزان پس کرده یاد مهر و پیوند

ز سروى سوخته وز بن گسسته

به سروى از چمن شاداب رسته

ز ماهى در محاق مهر پنهان

به ماهى در سپهر کام تابان

ز باغى سر بسر آفت گرفته

به باغى سر بسر خرم شکفته

ز شاخى خشک گشته هامواره

به شاخى بار او و ستاره

ز کانى کنده و بى بر بمانده

به کانى در جهان غوهر فشانده

ز روزى بر هد مغرب رسیده

به یاقوتى به تاجى در نشانده

ز گلزارى سموم هجر دیده

به گلزارى ز خوبى بشکفیده

ز دریایى شده بى در و بى آب

به دریایى پر آب و در خوشاب

ز بختى تیره چون شوریده آبى

به بختى نامور چون آفتابى

ز مهرى تا گه محشر فزایان

به مهرى هر زمان کاهش نمایان

ز عشقى تاب او از حد گذشته

به عشقى گرم بوده سرد گشته

ز جانى در عذاب و رنج و سختى

به جانى در هواى نیک بختى

ز طبعى در هوا بیدار گشته

به طبعى در هوا بیزار گشته

ز چهرى آب جوبى زو رمیده

به چهرى آب خوبى زو دمیده

ز رویى همچو دیباى بر آتش

به رویى همچو دیباى منقش

ز چشمش سال ومه بى خواب و پر آب

به چشمى سال و مه بى آب و پر خواب

ز یارى نیک پر مهر و وفا جوى

به یارى شوخ و بى شرم و جفا جوى

ز ماهى بى کس و بى یار گشته

به شاهى بر جهان سالار گشته

نبشتم نامه در حال چنین زار

که جان از تن تن از جان بود بیزار

منم در آتش هجران گدازان

توى در مجلس شادى نوازان

منم گنج وفا را گشته گنجور

توى دست جفا را گشته دستور

یکى بر تو دهم در نامه سوگند

به حق دوستى و مهر و پیوند

به حق آنکه با هم جفت بودیم

به حق آنکه ما هم گفت بودیم

به حق صحبت ما سالیانى

به حق دوستى و مهربانى

که این نامه ز سر تا بن بخوانى

یکایک حال من جمله بدانى

بدان راما که گیتى گرد گردست

ازو گه تن درستى گاه دردست

گهى رنجست و گاهى شادمانى

گهى مرگست و گاهى زندگانى

به نیک و بد جهان بر ما سرآید

وزان پس خود جهان دیگر آید

ز ما ماند به گیتى در فسانه

در آن گیتى خداى جاودانه

فسان ما همه گیتى بخوانند

یکایک خوب و زشت ما بداند

تو خود دانى که از ما کیدت بد نام

کجا از نام بد جوید همه کام

من آن بودم به پاکى کم دیدى

به خوبى از جهانم بر گزیدى

من از پاکى چو قطر ژاله بودم

به خوبى همچو برگ لاله بودم

ندیده کام جز تو مرد بر من

زمانه نا فشانده گرد بر من

چو گورى بودم اندر مرغزاران

ندیده دام و داس دام دادن

تو بودى دام دار و داس دارم

نهادى داس و دام اندر گذارم

مرا در دام رسوایى فگندى

کنون در چاه تنهایى فگندى

مرا بفریفتى وز ره ببردى

کنون زنهار با جانم بخوردى

بدان سر مر ترا طرار دیدم

بدین سر مر ترا غدار دیدم

همى گویى که خوردى سخن سوگند

که با ویسم نباشد نیز پیوند

نه با من نیز هم سوگند خوردى

که تا جان دارى از من بر نگردى

کدامین راست گیرم زین دو سوگند

کدامین راست گیرم زین دو پیوند

ترا سوگند چون باد بزانست

ترا پیوند چون آب روانست

بزرگست از جهان این هر دو را نام

ولیکن نیست شان بر جاى آرام

تو همچون سندسى گردان به هر رنگ

و یا همچون زرى گردان به هر چنگ

کرا دانى چو من در مهربانى

چو تو با من نمانى با که مانى

نگر تا چند کار بد بکردى

که آب خویش و آب من ببردى

یکى بفریفتى جفت کسان را

به ننگ آلوده دودمان را

دوم سوگندها بدروغ کردى

ابا ژنهاریان زنها خوردى

سوم برگشتى از یار وفادار

بى آب کزوى رسیدت رنج و آزار

چهارم ناسزا گفتى بر آن کس

که او را خود توى اندر جهان بس

من آن ویسم که رویم آفتابست

من آن ویسم که مویم مشک نابست

من آن ویسم که چهرم نوبهارست

من آن ویسم که مهرم پایدارست

من آن ویسم که ماه نیکوانم

من آن ویسم که شاه جادوانم

من آن ویسم که ماهم بر رخانست

من آن ویسم که نوشم در لبانست

من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم

که بودى تو سلیمان من چو بلقیس

مرا باشد به از تو در جهان شاه

ترا چون من نباشد بر زمین ماه

هر آن گاهى که دل از من بتابى

چو باز آیى مرا دوشوار یابى

مکن راما که خود گردى پشیمان

نیابى درد را جز ویس در مان

مکن راما که از گل سیر گردى

نیابى ویس را آنگه بمردى

مکن راما که تو امروز مستى

ز مستى عهد من بر هم شکستى

مکن راما که چون هشیار گردى

ز گیتى بى زن وبى یار گردى

بسا روزا که تو پیشم بنالى

دو رخ بر خاک پاى من بمالى

دل از کینه به سوى مهر تابى

مرا جویى به صد دست و نیابى

چو از من سیر گشتى وز لبانم

ز گل هم سیر گردى بى گمانم

رو چون بامن نسازى با که سازى

هوا با من نبازى با که بازى

همى گوید هر آن کاو مهر بازد

کرا ویسه نسازد مرگ سازد

ز بدبختیت بس باد این نشانى

گلى دادت چو بستد گلستانى

ترا بنمود رخشان ماهتابى

ز تو بستد فروزان آفتابى

همى نازى که دارى ارغوانى

ندانى کز تو گم شد بوستانى

همانا کردى آن تلخى فراموش

که بودى از هوا بى صبر و بى هوش

خیالم گر به خواب اندر بدیدى

گمان بردى که بر شاهى رسیدى

چو بودى من به مغزت بر گذشتى

تنت گر مرده بودى زنده گشتى

چنین است آدمى بى رام و بى هوش

کند سختى و شادى را فراموش

دگر گفتى که گم کردم جوانى

همى گویى دریغا زندگانى

مرا گم شد جوانى در هوایت

همیدون زندگانى در وفایت

گمان بردم که شاخ شکرى تو

بکارم تا شکر بار آورى تو

بکشتم پس بپروردم به تیمار

چو بر رستى کبست آوردیم بار

چو یاد آرم از آن رنجى که بردم

وز آن دردى که از مهر تو خوردم

یکى آتش به مغز من در آید

کزو جیحون ز چشم من بر آید

چه مایه سختى و خوارى کشیدم

به فرجام از تو آن دیدم که دیدم

مرا تو چاه کندى دایه زد دست

به جاه افگنده و خود آسوده بنشست

تو هیزم دادى او آتش برافروخت

به کام دشمنان در آتشم سوخت

ندانم کز تو نالم یا ز دایه

که رنجم زین دوان بردست مایه

اگر چه دیدم از تو بى وفایى

نهادى بر دلم داغ جدایى

و گر چه آتشمدر دل فگندى

مرا مانند خر در گل فگندى

و گر چه چشم من خون بار کردى

کنارم رود جیحون بار کردى

دلم ناید به یزدانت سپردن

جفایت پیش یزدان بر شمردن

مبیند ایچ دردت دیدگانم

که باشد درد تو هم بر روانم

کنون ده در بخواهم گفت نامه

به گفتارى که خون بارد ز خامه

نامه اول در صفت آرزومندى و درد جدایى

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر بسر باشد دبیرم

هوا باشد دوات سیاهى

حروف نامه برگ و ریگ و ماهى

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوى من به دلبر

به جان تو که ننویسند نیمى

مرا جز هجر ننمایند بیمى

مرا خود بأ فراقت خواب ناید

و گر آید خیالت در رباید

چنان گشتم درین هجران که دشمن

ببخشاید همى چون دوست بر من

به گریه گه گهى دل را کنم خوش

همى آتش کشم گویى به آتش

نشانم گرد هر چیزى به گردى

کنم درمان هر دردى به دردى

من از هجران تو با غم نشسته

تو با بدخواه من خرم نشسته

بگرید چون ببیند دیدهء من

مهار دسإت اندر دست دشمن

تو گویى آتشست این درد دورى

که خود چیزى نسوزد جز صبورى

نیاید خواب در گرما همه کس

در آتش چون شود راحت مرا بس

من آن سروم که هجران تو بر کند

به کام دشمانان از پاى بفگند

کنون آن کم تو دیدى سرو بالا

به بستر در فتاده گشته دو تا

هما لانم چو مهر دل نمایند

مرا گه گه بپرسیدن در آیند

اگر چه گرد بالینم نشینند

چنانم از نزارى کم نبینند

به طناصى همى گویند هر بار

مگر بیمار ما رفتست به شکار

تنم را آرزومندى چنان کرد

که از دیدار بیننده نهان کرد

به ناله مى بدانستند حالام

کنون نتوانم از سستى که نالم

اگر مرگ آید و سالى نشیند

به جان تو که شخص منم نبیند

به هجر اندر همین یک سود بینم

که از مرگ امینم تا من چنینم

مرا اندوه چون کهسار گشست

ره صبرم برو دشوار هشست

مبادا هر گز از دردم رهایى

اگر من صبر دارم در جدایى

شکیبایى در آن دل چون بماند

که جز سوزنده دوزخ را نماند

دلى کاو شد تهى از خون خود نیز

درو آرام چون گیرد دگر چیز

دروغست آنکه جان در تن ز خونست

مرا خون نیست جانم مانده چونست

نگارا تا تو بودى در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بى تو سوزم بر آذر

که خود سوزد همه کس شاخ بى بر

تو تا رفتى برفت از من همه کام

نه دیدارت همى یابم نه آرام

جدا شد کام من تا تو جدایى

نیاید باز تا تو باز نایى

بیاشفست با من روزگارم

تو گویى با فلک در کار زارم

جهانم بى تو آشفته یکسر

چو باشد بى امیر آشفته لشکر

چنان در هجر بر من بگذرد روز

که در صسرا بر آهو بگذرد یوز

اگر گریم بدین تیمار نیکوست

گرستن بر چنین حالى نه آهوست

منم بى یار وز دردم بسى یار

منم بى کار وز عشقم بسى کار

نیابم بى تو کام اینجهانى

هماما کم تو بودى زندگانى

بکشتیدر دلم تخم هوایت

کنون آبش ده از جوى وفایت

ببین روى مرا یک بار دیگر

نگر تا در جهان دیدى چنین زر

اگر چه دشمنى با من به کینى

ببخشایى چو روى من ببینى

اگر چه بى وفا بد سگالى

به درد من تو از من بیش نالى

مرا گویند بیمارى و نالان

طبیبى جوى تا سازدت درمان

اگر درمان بیمار از طبیبست

مرا خود درد و آزار از طبیبست

طبیب من خیانت کرد با من

بماند از غدر او این درد با من

مرا تا باشد این درد نهانى

ترا جویم که درمانم تو دانى

به دیدار تو باشم آرزومند

ندارم دل نادیدنت خرسند

نیم از بخت و از دادار نومید

که باز آید مرا تابنده خورشید

اگر خورشید روى تو بر آید

شب تیمار و رنج من سر اید

ببخشاید مرا دیرینه دشمن

چه باشد گر ببخشایى تو بر من

چه باشد گر به من رحم آورى تو

که نه از دشمن دشمنترى تو

گر این نامه بخانى باز نایى

به بى رسمى بر تو گوایى

نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن

نگارا تا ز پیش من برفتى

دلم را با نوا از من گرفتى

چه بایست ز پیش من برفتن

گه رفتن نوا از من گرفتن

نوا دادم ترا دل تا تو دانى

که من بى دل نجویم شادمانى

دلم با تست هر جایى که هستى

چو بیمارى که جوید تندرسى

دلى کاو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جاى دیگر

دلى کاو را تو هم جانى و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش

ز هجرت گر چه تلخى دید چندین

درو شیرین ترى از جان شیرین

چه باشد گر تو کردى بى وفایى

به نادانى ز من جستى جدایى

وفاى تو من اکنون بیش دارم

جفاهایى که کردى یاد نارم

کنم چندان وفا و مهربانى

که جور خویش و مهر من بدانى

ترا چون بى وفایى بود پیشه

چرایم سنگدل خواندى همیشه

منم سنگینه دل در مهربانى

وفا در وى چو نقش جاودانى

وفا را در دلم زیرا درنگست

ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست

و گر مسکین دلم سنگین نبودى

درنگ مهر تو چندین نبودى

دلم در عاشقى مى زان خورد

مرا زین گونه مست جاودان کرد

چو مستان لاجرم گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

و گر خورشید بینم چون بر آید

مرا خورشید روى تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

همى گویم زهى بالاى دلبر

ببوسم لاله را در ماه نیسان

همى گویم توى رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

کند بویش مرا از بویت آگاه

به دل گویم هم اکنون در رسد دوست

کجا آن بوى خوش بوى تن اوست

به خواب اندر خیالت پیشم آید

مرا در خواب روى تو نماید

گهى با روى تو اندر عتیبم

گهى از تیر چشمت در نهیبم

چو در خوابم همى مهرم نمایى

چو بى خوابم همى دردم فزایى

اگر در خواب مهر من گزینى

به بیدارى جرا با من به کینى

به خواب اندر کریم و مهربانى

به بیدارى بخیل و جان ستانى

به بیدارى نیایى چون بخوانم

بدان تا بیشتر باشد فغانم

به گاه خواب ناخوانده بیایى

بدان تا حسرتم افزون نمایى

چه اندر هجر دیدار خیالت

چه از من رفته آن روز و صالت

چه روزى کم و صالت یادم آید

چه آن شب کم خیال تو نماید

چو از من رفت چه شب رفت و چه روز

مژه از هر دو یکسان دارم امروز

ز دیدارت مرا تیمار ماندست

ز تیمارت دل بیمار ماندست

ز بس کم دل به تو هست آرزومند

به دیدار خیالت گشت خرسند

نه خرسندى بود چونین به ناکام

چو مرغى کاو بود خرسند در دام

مرا مادر دعا کردست گویى

که بادا دور از تو هرچه جویى

کجا در عشق همواره چنینم

بدان شادم که در خوابت ببینم

چه مستیست این دل تیمار بین را

که شادى خواند اندوه چنین را

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه بودى گر بخفتى دیدگانم

ترا دیدى به خواب اندر نهانم

نخفتم تا ترا دیدم شب و روز

ز شب تا روز بى کام اى دل افروز

نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون

ز بس کز دیدگان بارم همى خون

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکى ناخفتن از بس باز کردن

یکى ناخفتن از بس درد خوردن

ز بس ناخفتن اندر مهربانى

به بى خوابى شد از من زندگانى

چه باشد گر بوم صد سال بیدار

چو در گیتى بود نامم وفادار

وفا کشتم بدان چشم بى خواب

دهد کشت مرا دیدگان آب

وفا چون گوهرست و عشق چون کان

زکان گوهر نشاید بردن آسان

اگر گیرم ترا یک روز دامن

بسا شرما که خواهى بردن از من

مرا دل خوش کند زنهار دارى

ترا دل بشکند زنهار خوارى

اگر یزدان بوددر حشر داور

نماند در وفایم رنج بى بر

مرا از ناگهان بار آورد یار

زداید از دلم اندوه و تیمار

نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست

کجایى اى دو هفته ماه تابان

چرا گشتى به خون من شتابان

ترا باشد به جاى من همه کس

مرا اندر دو گیتى خود توى بس

مرا گویند بیهوده چه نالى

چرا چندین ز بد مهرى سگالى

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

چرا یارى نگیرى زو نکوتر

نداند آنکه این گفتار گوید

که تشنه تا تواند آب جوید

اگر چه آب گل پاکست و خوشبوى

نباشد تشنه را چون آب در جوى

کسى کشى مار شیدا بر جگر زد

ورا تریک سازد نه طبرزد

شکر هر چند خوش دارد دهان را

نه چون تریک سازد خستگان را

مرا اکنون کز آن دلبر بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

ز دیهر کس مرا سودى نیاید

کسى دیگر به جاى او نشاید

چو دست من بریده شد به خنجر

چه سود ار من کنم دستى ز گوهر

تو خورشیدى مرا از روشنایى

نیاید روز من تا تو نیایى

به گاه و صلت اى خورشید لشکر

کنار من صدف بود و تو گوهر

صدف چون شد تهى از گوهر خویس

نبیند نیز گوهر در بر خویش

چو او گوهر نگیرد بار دیگر

سزد گر من نگیرم یار دیگر

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

ترا چون جان هزاران گونه معنیست

مرا تو جانى و جان را بدل نیست

اگر بر تو بدل جویم نیابم

نباشد هیچ مه چون آفتابم

مشستم در فراقت روى و مویم

بدان تا بوى تو از تن نشویم

مرا تا مهرت ایدون یاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

دل مسکین من گویى که جانست

به جان اندر ز مهرت کاروانست

اگر ایشان نپردازند خان را

نباشد جاى دیگر کاروان را

تنم چون موى گشت از رنج بردن

دلم چون سنگ گشت از صبر کردن

به سنگ اندر نکارم مهر دیگر

که گردد تخم و رنجم هر دو بى بر

نگارا گرچه از پیشم تو دورى

سرم را چشم و چشمم را تو نورى

به نادانى مجوى از من جدایى

که در گیتى تو خود با من سزایى

منم آذار و تو نوروز خرم

هر آیینه بود این هر دو با هم

توى کبگ جفا من کوه اندوه

بود همواره جاى کبگ در کوه

کنارم هست چون دریاى پر آب

دهانت چون صدف پر در خوشاب

ندانم چون شدى از من شکیبا

که نشکیبد صدف هرگز ز دریا

تو سرو جویبارى چشم من جوى

چمنگه بر کنار جوى من جوى

گل سرخى نگارا من گل زرد

تو از شادى شکفتى و من از درد

بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

نگارا بى تو قدرى نیست جان را

چون جان را نیست چون باشد جهان را

تنم بى خواب مانده گاه و بى گاه

دلم چون خفته از گیتى نه آگاه

مرا گویند رو یار دگر گیر

گر او گیرد ستاره تو قمر گیر

مرا کز مهربانان نیست روزى

چرا جویم ازیشان دلفروزى

همین مهرى که ورزیدم مرا بس

نورزم نیز هر گز مهر با کس

چنان نیکو نیامد رنگم از دست

که پایم نیز باید اندران بست

وفا کشتم چه سود آورد بارم

کزین پس رنج بینم نیز کارم

نهال مهر بس باد اینکه کشتم

چک بیزارى از خوبان نوشتم

فرو کشتم بدل در آتش آز

نهادم سر به بخت خوایشتن باز

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هر دو پاى افتاده به دامم

چو بازرگان به دریا در نشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

درازست ار بگویم سر گذشتم

که چون بود و چگونه غرقه گشتم

به موج اندر کنونم بیم جانست

ندیده سود و سرمایه زیانست

همى خوانم خدایم را به زارى

همى جویم ز دریا رسگارى

اگر رسته شوم زین موج منکر

ازین پس نسپرم دریاى دیگر

من اندر هجر تو سوگند خوردم

که هرگز گرد بد مهران نگردم

به یارى دل نبندم بر دگر کس

خداى هر دو گیتى یار من بس

نامهء چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل

چه خوش روزى بود روز جدایى

اگر با وى نباشد بى وفایى

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

درو شیرین بود امید دیدار

خوشست اندوه تنهایى کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

وصل دوست را آهوست بسیار

عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر ملالست

یکى میوه که شاخ او وصالت

فراق دوست سر تا سر امیدست

ز روز خرمى دل را نویدست

دلم هرگه که بى صبرى سگالد

ز تنهایى و بى یارى بنالد

همى گویم دلا گر رنج یابى

روا باشد که روزى گنج یابى

چو دى ماه فراق ما سر آید

بهار وصلت و شادى در آید

چه باشد گر خورى یک سال تیمار

چو بینى دوست را یک لخظه دیدار

اگر یک روز با دلبر خورى نوش

کنى اندوه صد ساله فراموش

نیى اى دل تو کم از باغبانى

نه مهر تو کمست از گلستانى

نیینى باغبان چون گل بکارد

چه مایه غم خورد تا گل بر آرد

به روز و شب بودى صبر و بى خواب

گهى پیراید او را گه دهد آب

گهى از بهر او خوابش رمیده

گهى خارش به دست اندر خلیده

به امید آن همه تیمار بیند

که تا روزى برو گل بار بیند

نبینى آنکه دارد بلبلى را

که از بانگش طرب خیزد دلى را

دهد او را شب و روز آب و دانه

کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد همیشه خرم و گش

بدان امید کاو بانگى کند خوش

نبینى آنکه در دریا نشیند

چه مایه زو نهیب و رنج بیند

همیشه بى خور و بى خواب باشد

میان موج و باد و آب باشد

نه با این ایمانى بیند نه با آن

گهى از خواسته ترسد گه از جان

به امید آن همه دریا گذارد

که تا سودى بیابد زانچه دارد

نبینى آنکه جوهر جوید از کان

به کان در آزماید رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گیرد

نه روزى رنج او انجام گیرد

همیشه سنگ و آگن بار دارد

همیشه کوه کندن کار دارد

به امید آن همه آزار یابد

که شاید گوهرى شهوار یابد

اگر کار جهان امید و آزست

همه کس را بدین هر دو نیازست

همیشه تا بر آید ماه و خورشید

مرا باشد به مهرت آز و امید

مرا در دل درخت مهربانى

به چه ماند به سرو بوستانى

نه شاخش خشک گردد گاه گرما

نه برگش زرد گردد گاه سرما

همیشه سبز و نغز و آبدارست

تو پندارى که روزش بگارست

ترا در دل درخت مهربانى

به چه ماند بر اشجار خزانى

برهند گشته و بى بار مانده

گل و برگش برفته خار مانده

همى دارم امید روزگارى

که باز آید ز مهرش نوبهارى

وفا باشد خجسته برگ و بارش

گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست امیدوارى

ز تو بینم همى نومیدوارى

منم چون شاخ تشنه در بهاران

توى همچون هوا با ابر باران

منم درویش با رنج و بلا جفت

توى قارون بى بخشایش و زفت

همى گویم به درد وزین بتر نیست

که جز گریه مرا کار دیگر نیست

چه بیچارهبود آن سو کوارى

که جز گریه ندارد هیچ کارى

چو بیمارم که در زارى و سستى

نبرد جانش امید از درستى

چنان مرد غریبم در جهان خوار

به یاد زادبوم خویش بیمار

نشسته چون غریبان بر سر راه

همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه

مرا گویند زو امید بر دار

که نومیدى امیدت ناورد باد

همى گویم به پاسخ به جاوید

به امیدم به امیدم به امید

نبرم از تو امید اى نگارین

که تا از من نبرد جان شیرین

مرا تا عشق صبر از دل براندست

بدین امید جان من نماندست

نسوزد جان من یکباره در تاب

که امیدت زند گه گه برو آب

گر امیدم نماند واى جانم

که بى امید یک ساعت نماند

نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست

ترا دیدم که چونین گش نبودى

چنین تند و چنین سرکش نبودى

ترا دیدم که چون مى بر زدى آه

ز آه تو سیه شد بر فلک ماه

ز خوارى همچو خاک راه بودى

به کام دشمن و بدخواه بودى

چو دوزخ بود جان ز بس تاب

چون دریا بود چشم تو ز بس آب

هر آن روزى که تو کمتر گرستى

جهان را دجالهء دیگر ببستى

کنون افزونتر از جمشید گشتى

مگر همسایهء خورشید گشتى

مگر آن روزها کردى فراموش

که تو بودى زمن بى صبر و بى هوش

مگر آنگاه گشتى از نهانم

که من بر تو چگونه مهربانم

مگر رنجى که دیدى رفت از یاد

کجا بر من کشیدى دست بیدار

چرا با من به تلخى همچو هوشى

که با هر کس به شیرینى چو نوشى

همه کس را همى خوشى نمایى

مرا بارى چرا گشى فزایى

تو با صد گنج پیروزى و نازى

به چندین گنج شاید گر بنازى

چه باشد گر تو نازى از تن خویش

که ناز من به تو از ناز تو بیش

به تو نازم که تو زیباى نازى

بسازم با تو گر با من بسازى

ولیکن گر چه روى تو بهارست

همیشه بر رخانت گل بیار است

بهار نیکوى بر کس نماند

جهان روزى دهد روزى ستاند

مکش چندین کمان بر دوستانت

که ناگه بشکند روزى کمانت

و گر پر تیر دارى جعبهء ناز

همه تیرت به یک عاشق مینداز

مرا دل چون کبابست اى پریچهر

فگنده روز و شب بر آتش مهر

بهل تا باشد این آتش فروزان

کبابى را که ببرشتى مسوزان

مکن کارى که من با تو نکردم

مبر آبم که من آبت نبردم

مکن چندین ستم جانا برین دل

که ما هر دو از این خاکیم و زین گل

بدم من نیز همچون تو نیازى

نکردم با تو چندین سرفرازى

نباشد دوستى را هیچ خوشى

چو باشد دوستى با عجب و گشّى

نه بس جان مرا در جدایى

که نیزش درد بیزارى نمایى

ز گشّى بر فلک بردى تن خویش

ز عجب آتش زدى در خرمن خویش

تو چون من مردمى نه چون خدایى

مرا چندین جفا تا کى نمایى

اگر هستى تو چون خورشید والا

شبانگه هم فرود آیى ز بالا

دلى مثل دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بدمهر و نادان

خداوند چنیندل رسته باشد

جهان از دست این دل خسته باشد

رخى بینم ترا چون باغ رنگى

دلى بینم ترا چون کوه سنگین

دریغ آید مرا کت دل چنینست

به گاه بى وفایى آهنینست

اگر تو هجر جویى من نجویم

و گر تو سرد گویى من نگویم

وفا کارم اگر تو جور کارى

من آب آرم اگر تو آتش آرى

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون ترا زاد

دل من کرد گر با من جفا کرد

که شد طبع وفا در بى وفا کرد

نشانه کردى او را لاجرم زه

نکو کردى به تیر نرگسان ده

همى زن تا بگویند کاین چرا کرد

بلا بخرید و جان را بها کرد

ازان خوانند آرش را کمانگیر

که از سارى به مرو انداخت یک تیر

تو اندازى به جان من ز گوراب

همى هر ساعتى صد تیر پرتاب

ترا زیبد نه آرش را سوارى

که صد فرسنگ بگذشتى ز سارى

جفا پیشه کنى از راه چندین

چه بى حمت دلى دارى چه سنگین

رخم کردى ز خون دیده جیحون

دلم کردى ز درد هجر قارون

عجبتر آنکه چندین جور بینم

نفرسایم همانا آهنیم

مرا گویند مگرى کز گرستن

چو مویى شد به باریکى ترا تن

کسى گرید چنین کز مهر و خویش

شود نومید از دیدار رویش

حسودا تو مگر آگه ندارى

که در باران بود امیدوارى

بهار آید چو بارد ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بر وى گل افشان

چو یار آید کنم بروى دل افشان

به هجرش بر فشانم در و مرجان

به وصلش بر فشانم دیده و جان

اگر روزى کند یک روز دادار

خوشا روزا که باشد روز دیدار

اگر جانى فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان

نامهء ششم اندر نواختن و خواندن دوست

نگارینا ز پیش من برفتى

چه گفتى یا چه فرمایى نگفتى

دلم بردى و خود باره براندى

مرا در شهر بیگانه بماندى

نکردى هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران نمانده بى طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیارى

که هم بد مهر و هم بد زینهارى

نبخشایى و از یزدان نترسى

ز حال خستگان خود نپرسى

نگویى حال آن بیچاره چونست

که بى من در میان موج خونست

چنین باید وفا و مهربانى

که من بى تو بمیرم تو ندانى

به تو نالم بگو یا از تو نالم

که من بى تو به زارى بر چه حالم

پدید آمد مرا دردى ز هجران

که نبود غیر مردن هیچ درمان

به گیتى عاشقى بى غم نباشد

خوشى و عاشقى با هم نباشد

همى سخت آیدت کز تو بنالم

بنالم تا شوى آگه ز حالم

ترا چون دل دهد یارا نگویى

که چون دشمن جفاى دوست جویى

نه بس بود آنکه از پیشم برفتى

که رفتى نیز یار نو گرفتى

مرا این آگهى بشنید بایست

ز تو این بى وفایى دید بایست

منم این کز تو دیدستم چنین کار

توى بى من نشسته با دگر یار

منم پیش تو چونین خوار گشته

توى از من چنین بیزار گشته

نه تو آنى که من فتنه بودى

به دیدارم همیشه تشنه بودى

نه من آنم که خورشید تو بودم

به گیتى کام و امید تو بودم

نه من آنى که بى من مرده بودى

چو برگ دى مهى پژمرده بودى

نه من آنم که جانت باز دادم

ترا با بخت فرخ ساز دادم

نه تو آنى که جز یادم نکردى

همى از خاک پایم سرمه کردى

نه من آنم که بودم جفت جانت

کجا بى من نبد خوش این جهانت

چرا اکنون من آنم تو نه آنى

ز تو کینست و از من مهربانى

چرا با من به دل بدساز گشتى

چه بد کردم از من باز گشتى

مگر آسان بریدى راه دشوار

کجا از مهر من بودى سبکبار

تو در دریاى هجرم غرقه بودى

ز موج غم بسى رنج آزمودى

دلت با یار دیگر زان بپیوست

کجا غرقه به هر چیزى زند دست

چه باشد گر تو یار نو گرفتى

نباید از تو ما را این شکفتى

بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر

نهاده پیش او حلواى شکر

وصل من ترا خوش بود چون مى

فراقم چون خمارى بود در پى

تو مخمورى و از مى سر بتابى

هر آن گاهى که بوى مى بیابى

اگر تو گشته اى از مى بدین سان

ترا جز مى نباشد هیچ درمان

چو جان باشد گزیده یار پیشین

تو بر یار گزیده هیچ مگزین

و گر نو کرده اى نو را نگه دار

کهن را نیز بیهوده میازار

بود مهر دل مردم چو گوهر

ازو پر مایه تر باشد کهن تر

بگرداند گهر چون نو بود رنگ

چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ

بگردد مهر نو با دل نو

چنان چون رنگ نو در جوهر نو

هزار اختر نباشد چون یکى خور

نه هفت اندام باشد چون یکى سر

هزار آرام چون آرام پیشین

هزاران یار چون یار نخستین

نه من یابم چو تو یار دل آزار

نه تو یایى چو من یار وفادار

نه من بتوانم از تو دل بریدن

نه تو بتوانى از من سر کشیدن

به مهر اندر تو ماهى منت خورشید

تو با من باشى و من با تو جاوید

ترا باشد هم از من روشنایى

بسى گردى و پس هم با من آیى

بدان منگر که از من دور گشتى

چنین تابنده و پر نور گشتى

کنون اى سنگدل بر خیز و باز آى

مرا و خویشتن را رنج مفزاى

که من با تو چنان باشم از این پى

چو دانش با روان و شیر با مى

فراقت قفل سخت آمد روان را

بجز وصل تو نگشاید مر آن را

مخور زثن روزگار رفته تشویر

وفا و مهربانى را ز سر گیر

چه باشد گر شدى در مهر بد راى

نهال دوستى ببریدى از جاى

چو ببریدى دگر باره فرو کار

که پیوسته نکوتر آورد بار

نامه هفتم اندرگریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى

الا اى ابر گرینده به نوروز

بیا گریه ز چشم من بیاموز

اگر چون اشک من باشدت باران

جهان گردد به یک بارانت ویران

همى بارم چنین و شرم دارم

همى خواهم که صد چندین ببارم

بدین غم در خورد چندین وزین بیش

و لیکن مفلسى آید مرا پیش

گهى خوناب و گاهى خون بگریم

چو زین هردو بمانم چون بگریم

هر آن روزى که زین هر دو بمانم

به جاى خون ببارم دیدگانم

مرا چشم از پى دیدنت باید

و گر دیده نباشد بى تو شاید

بگریم تا کنم هامون چو دریا

منالم تا کنم چون سرمه خارا

عفااللّه زین دو چشم سیل بارن

که در روزى چنین هستند یارن

نه چون صبرند عاصى گشته بر من

و یا چون دل شده بدخواه دشمن

به چونین روز جوید هر کسى یار

مرا یاران ز من گشتند بیزار

اگر صبرست با من نیست هم پشت

و گر بختست خود بختم مرا کشت

مرا دل در بلا ماندست ناکام

کنون صبرم به دل کردست پیغام

که من صبرم یکى شاخ بهشتى

مرا بردى و در دوزخ بکشتى

دلا تو دوزخى پر آتش و دود

ازیرا من ز تو بگریختم زود

دل تا جان تو بر تو و بالست

مرا از صبر نالیدن محالست

به هر دردى که باشد صبر نیکوست

به چونین حال صبر از عاشق آهوست

نخواهم روى صبرم را که بینم

بهل تا هم به بى صبرى نشینم

تو از من رفته اى یار دلارام

مرا در خور نباشد صبر و ارام

اگر خرسند گردم در جدایى

ز من باشد نشان بى وفایى

من اندر کار تو کردم دل و جان

تو دانى هر چه خواهى کن بدیشان

هر آن عاشق که کار مهر ورزد

دو صد جان پیش وى نانى نیرزد

چنین باید که باشد مهر کارى

چنین باید که باشد دوستدارى

اگر درد من از جور تو آید

همى تا این فزاید آن فزاید

به نیکى یاد باد آن روزگارى

که بود اندر کنارم چون تویارى

قصا در خواب بود و بخت بیدار

بد اندیش اندک و احید بسیار

جهان ایست کار دارد جاویدانه

خوشى برّد به شمشیر زمانه

ترا از چشم من ناگه ببرید

دو چشمم زین بریدن خون بیارید

ازیرا خون همى بارم ز دیده

که خون آید ز اندام بریده

مرا بى روى تو ناله ندیمست

دریغ هجر در جانم مقیمست

ز درد من همه همسایگانم

فغان برداشتند از بس فغانم

همى گویند ازین ناله بیاساى

دل ما سوختى بر ما ببخشاى

به گیتى عاشقان بسیار دیدیم

به چون تو مستمندى زار دیدیم

مرا بگذاشت آن بت روى جانان

چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا تنها بماند اینجا به خوارى

چو خان راه مرد رهگذارى

نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد

که رفت اندر سفر یار دگر کرد

اگر نالم همى بر داد نالم

که اینست از جفاى دوست حالى

دلم گوید مرا از بس که نالى

به ناله یر نالان را همالى

به تخت کامرانى بر نشسته

چو نخچیرم به چنگ شیر خسته

اگر زین آمد اى عاشق ترا درد

که یارت در سفر یار دگر کرد

ندانى تو که یارت هست خورشید

همه کسى را به خورشیدست امید

گهى نزدیک باشد گه ز تو دور

ترا و دیگران را زو رسد نر

نگارا من ز دلتنگى چنانم

که خود با تو چه مى گویم ندانم

به سان مادرم گم کرده فرزند

ز غم بر دل دو صد کوه دموند

چو دیوانه به کوه و دشت پویان

ز هر سو در جهان فرزند جویان

ندارم آگهى از درد و آزار

اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

عجب دارم که بر من چون پسندى

جنین زارى و چونین مستمندى

به چندین کز تودیدم رنج و آزار

اگدلم ندهد که نالم پیش دادار

بترسم از قصاى آسمانى

نیام کرد بر تو دل گرانى

ز بس خوارى که هجر آرد برویم

ز ز دلتنگى همین مایه بگویم

ترا بى من مبادا شادمانى

مرا بى تو مبادا زندگانى

نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن

دلى دارم به داغ دوست بریان

گوا بر حال من دو چشم گریان

تنى دارم بسان موى باریک

جهان بر چشم من چون موى تاریک

چو روزم پاک چون شب تیره گونست

شبم از تیرگى بنگر که چونست

به گیتى چشمم آنگه روز بیند

که آن رخسار جان افروز بیند

همى تا تو شدستى کاروانى

ز هر کارى گزیدم دیدبانى

به راهى بر همیشه دیدبانم

تو گویى باژ خواه کاروانم

به من بر نگذرد یک کاروانى

که نه پرسم همى از تو نشانى

همى گویم که دید آن بى وفا را

که نشناسد به گیتى جز جفارا

که دید آن ماهروى لشکرى را

که یزدان آفریدش دلبرى را

که دید آن دلرباى دلستان را

که جز فتنه نیامد زو جهان را

خبر دارید کان دلبد چونست

کمست امروز مهرش یا فزونست

خبر دارید کاو در دل چه دارد

به من بر رحمت آرد یا نیارد

دگر با من خورد ز نهار یا نه

مرا با او بود دیدار یا نه

ز نیک و بد چه خواهد کرد با من

چه گوید مر مرا با دوست و دشمن

ز من خشنود باشد با دلازار

جفا جویست با من یا وفادار

ز من یاد آورد گوید که چون باد

کسى کان سال و مه دارد مرا یاد

ز کس پرسد که بى او چیست حالم

به دل در دارد امید وصالم

گر از حالم نپرسد آن دل افروز

من از هالش همى پرسم شب و روز

همانست او که من دیدم همناست

همان سنگین دل و نانهسر بسانست

همان گلبوى و گلچهره نگارست

همان خونریزو خونخواره سوارست

اگر چند او مرا ناشاد خواهد

به جان من همه بیداد خواهد

من او را شاد خواهم جاودانه

شده ایمن ز بیداد زمانه

چه آن کز دلبرم آگاهى آرد

چه آن کم مژدگان شاهى آرد

من آن کس را چو چشم خویش دارم

که چشمش دیده باشد روى یارم

چو گوید شادمان دیدم فلان را

من از شادى بدو بخشم روان را

غم هجران به روى او گسارم

ز بهر دوست اورا دوست دارم

هر آن بادى کز آن کشور بر آید

مرا از جان شرین خوشتر آید

بدانم من چو باشد باد خوش بوى

که شاد و تندرستست آن پرى روى

مرا از زلفش بهرد بوى سنبل

چو زان رخسار و لب بوى مى و گل

بر آرم سرد بادى زین دل ریش

نمایم بادرا راز دل خویش

الا اى خوش نسیم نوبهارى

تو بوى زلف آن بت روى دارى

بگو چون دیدى آن سرو سهى را

که دارد در بلاى جان رهى را

به بوى زلف اویم شاد کردى

و لیکن بر دلم بیداد کردى

همى گوید دل مسکین من واى

که بوى زلف او بردى دگر جاى

خبر دارد که چونم در جدایى

جدا از خورد و خواب و آشنایى

تنم زین آه سرد و چشم گریان

بمانده در میان باد وو باران

چو من هست آن نگار مهرپرور

و یا دل بر گرفت از مهر یکسر

چو نامم بشنور شادى فزاید

و یا از بى وفابى چشمش آید

ببر بادا پیام من بدان ماه

که ببریدش قصا از من به ناگاه

بگو اى رفته مهر من ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

چنین باشد وفا و مهربانى

که من بى تو بمیرم تو بمانى

جوانمردى همى ورزى به گیهان

جوانمردان چنین دارند پیمان

هزاران دل بدیدم از جفا ریش

ندیدم هیچ دل همچون دل خویش

جفا باشد به عشق اندر بتر زین

که پاداشن دهى مهر مرا کین

نه پرسى از کسى نام و نشانم

نه بخشایى برین خسته روانم

نه بر گیرى ز من درد جدایى

نه حال خویش در نامه نمایى

ندانم تا ترا دل بر چه سانست

مرا بارى به کام دشمنانست

چنان گوشم به در چشمم به راهست

که گویى خانه ام زندان و چاهست

اگر مرغى بپرد اى دلاراى

دل مسکین من بر پرد از جاى

دل من زان رخ طاووس پیکر

کبوتروار شد همچون کبوتر

نامه نهم در شرح زارى نمودن

نگارا سرو قدا ماهرویا

بهشتى پیکرا زنجیر مویا

ز بى رحمى مرا تا کى نمایى

دریغ دورى و درد جدایى

به جان تو که این نامه بخوانى

یکایک حالهاى من بدانى

مداد و خون دل در هم سرشتم

پس آنگه این جفا نامه نوشتم

جفا نامه نهادم نام نامه

که بر وى خون همى بارید خامه

چو یاد آمد مرا آن بى وفایى

که از تو دیده ام روز جدایى

ز هفت اندام من اتش بر افروخت

قلمها را در انگشتم همى سوخت

چو بى تدبیر و بى چاره بماندم

ز دیده بر قلم باران فشاندم

بدین چاره رهانیدم قلم را

نبشتم قصهء جان دژم را

ببین این حرفهاى پژمریده

همه نقته بریشان خون دیده

خط نامه چو بخت من سیاهست

همان نونش چو پشت من دو تا هست

جهان حلقه شده بر من چو میمش

امید من شکسته همچو جیمش

مرا چون لام نامه قد دوتاست

ترا همچون الفها قامت راست

من و تو هر دو خواهم مست و خرم

بسان لام الف پیچاده بر هم

جفایت گشت پیشه اى جفا جوى

چو کاف نامه بن بسته یکى کوى

همى گویم که از پیشت گذر نیست

ترا زین کوى بن بسته خبر نیست

سر نامه به نام کردگارست

خداوندى که بر ما کامگارست

در مهر تو بر من او گشادست

وفا در جان من هم او نهادست

به کار خویش یاور کردم او را

و با نامه شفیع آوردم او را

اگر دانى شفیع و یاوردم را

ببخشاى این دل بى داورم را

نه دارم من شفیع از ایزدم بیش

نه خواهشگر فزون از نامهء خویش

تو از من پیش ازین زنهار جستى

ز باغ عارصم گلنار جستى

اگر من سر در آوردم به دامت

پذیرفتم همه گونه پیامت

تو نیز اکنون نکن محکم کمانى

به دل یاد آر مهر سالیانى

چو این نامه بخوانى زان بیندیش

که نازر گرگ بود و جان تو میش

کنون از چنگ گرگ من برستى

چو گرگ اندر کنار من نشستى

چو این نامه بخوانى زان به یاد آر

که بختت خفته بود و عشق من مار

کنون از خواب خوش بیدار گشتى

منت خفته شدم تو مار گشتى

بخوان این نامه با زنهار چندین

نگر تا دیده ام آزار چندین

من آن یارم چنان بر تو گرامى

که کردیم با تو چندان شاد کامى

من آن یارم چنان بر تو نیازى

که کردم با تو چندان عشق بازى

کنون نامه همى باید نوشتن

بدین بیچارگى خرسند گشتن

در آن جایى که بودم شاه و مهتر

ز بخت بد شدستم خوار و کهتر

مرا بینید وز من پند گیرید

دگر در مهر خواهش مه پذیرید

مرا بینید هر که هوشیارید

دگر مهر کسان در دل مکارد

نگارا خود ترا ان سرزنش بس

که باشد در جهان نام تو ناکس

چونه هر که این نامه بخواند

وزین نامه نهان ما بداند

مرا گوید عفااللّه اى وفادار

که چندین جست مهر بى وفا یار

ترا گوید جزا اللّه اى جفا جوى

که خود در تو نبود از مردمى بوى

رسید این نامهء دلبر به پایان

مرا با تو سخن مانده فراوان

بسنالیدم بسى از روزگاران

هنوز این نیست یکّى از هزاران

عتابم با تو هرگز سر نیاید

وزین گفتار کامم برنیاید

همى تا با تو گویم یافته گفتار

روم لابه کنم در پیش دادار

شوم فریاد خوانم بر در آن

که نه حاجب بود او را نه دربان

ازو خواهم نه از تو روشنایى

وزو جویم نه از تو آشنایى

درى کار بست بر من او گشاید

گشاینده جز اویم کس نباید

ببرم دل ز هر چیزى وزو نه

که او از هر چه در گیتى مرا به

نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن

دل پر آتش و جانى پر از دود

تنى چون موى و رخسارى زر اندود

برم هر شب سحرگه پیش دادار

بمالم پیش او بر خاک رخسار

خروش من بدرد پشت ایوان

فغان من ببندد راه کیوان

چنان گریم که گرید ابر آذار

چنان نالم که نالد کبگ کهسار

چنان جوشم که جوشد بحر از باد

چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد

به اشک از شب فرو شویم سیاهى

بیاغارم زمین تا پشت ماهى

چنان از حسرت دل بر کشم آه

کجا ره گم کند بر آسمان ماه

ز بس کز دل کشم آه جهان سوز

ز خاور بر نیارد آمدن روز

ز بس کز جان بر آرم دود اندوه

ببندد ابر تیره کوه تا کوه

بدین خوارى بدین زارى بدین درد

مژه پر آب و روى زرد و پر گرد

همى گویم خدایا کردگارا

بزرگا کامگارا برد بارا

تو یار بى دلان و نى کسانى

همیشه چارهء بیچارگانى

نیام گفت راز خویس با کس

مگر با تو که یار من توى بس

همى دانى که چون خسته روانم

همى دانى که چون بسته زبانم

زبانم با تو گوید هر چه گوید

روانم از تو جوید هرچه جوید

تو ده جان مرا زین غم رهایى

تو بردان از دلم بند جدایى

دل آن سنگدل را نرم گردان

به تاب مهربانى گرم گردان

به یاد آور دلش را مهر دیرین

پس آنگه در دلش کن مهر شیرین

یکى زین غم که من دارم برو نه

که باشد بار او از هر کهى مه

به فصل خویش وى را زى من آور

و یازیدر مرا نزدیک او بر

گشاده کن به ما بر راه دیدار

کجا خود بسته گردد راه تیمار

همى تا باز بینم روى آن ماه

نگه دارش ز چشم و دست بدخواه

بجز مهر منش تیمار منماى

بجز عشق منش آزار مفزاى

و گر رویش نخواهم دید ازین پس

مرا بى روى او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده

که من بى جان و آنبت با دو جان به

نگارا چند نالم چند گویم

به زارى چند گریم چند مویم

نگویم بیس ازین در نامه گفتار

و گرچه هست صد چندین سزاوار

نباشد گفته بر گوینده تاوان

چه باشد اندک و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت

ازین پس خود تو مى دان با خدایت

اگر کردار تو با کوه گویم

بموید سنگ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و دل نه

به گاه مردمى سنگ از دلت به

مرا چون سنگ بودى این دل مست

دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

درود از من بداد شمشاد آزاد

که دارد در میان پوشیده پولاد

درود از من بدان یاقوت سفته

که دارد سى گهر در وى نهفته

درود از من بدان عیار نرگس

که دارد مر مرا از خواب مفلس

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد ماه بخت من گرفته

درود از من بدان باغ شکفته

که دارد خانهء صرم کشفته

درود از من بدان شاخ صنوبر

که دارد شاژ بختم خشک و بى بر

درود از من بدان گلبرگ خندان

که دارد مر مرا همواره گریان

درود از من بدان خود روى لاله

که دارد چشمم آگنده به ژاله

درود از من بدان دو رسته گوهر

درود از من بدان دو خوشه عنبر

درود از من بدان عیار سرکش

که دارد مرمرا در خواب ناخوش

درود از من بدان دیباى رنگین

درود از من بدان مهناب و پروین

درود از من بدان سر و گل اندام

که دارد مر مرا دل خسته مادام

درود از من بدان زلفین عطار

که زو مر مشک را بشکست بازار

درود از من بدان چشم فسونگر

که دارد مر مرا بى خواب و بى خور

درود از من بدان رخسار مهوش

که دارد جانم از محنت بر آتش

درود از من بدان ماه دو هفته

که دارد مر مرا بیهوش و تفته

درود از من بدان مشهور آفاق

که دارد مر مرا از کام دل طاق

درود از من بدانگلروى خوشبوى

که دارد سال و ماهم در تگ و پوى

درود از من بدانزلف رسن باز

که دارد مر مرا مشهور شیراز

درود از من بدان ناز و عاتبش

که آبم برد زنخدان خوشابش

درود از من بدانآیین و آن فر

که دارد رویم از تیمار چون زر

درود از من بدان گنج نگویى

که دارد پیشه با من کینه جویى

درود از من بدان خورشید تابان

که دارد حسن بر خورشید گیهان

درود از من بدان روى چو گلبرگ

که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ

درود از من بدان سرو سمن روى

که ندهد همچو بوى او سمن بوى

درود از من بدان پیروزگر شاه

درود از من بدان بیدادگر ماه

درود از من بدان تاج سواران

درود از من بدان رشک بهاران

درود از من بدان جان جهانم

درود از من بدان جفت جوانم

درود از من بدان ماه سمن بوى

درود از من بدان یار جفا جوى

درود از من بدان کاورا درودست

مرا بى او دو دیده چون دو رودست

درود از من فزون از هر شمارى

درود از من فزون از هر بهارى

فزون از ریگ کهسار و بیابان

فزون از قطرهء دریا و باران

فزون از رستنى بر کوه و صحرا

فزون از جانوز بر خشک و دریا

فزون از روزگار هر دو دوران

فزون از اختران چرخ گردان

فزون از گونه گونه تخم عالم

فزون از نر و ماده نسل آدم

فزون از پر مرغ و موى حیوان

فزون از حرف دفترهاى دیوان

فزون از فکرت و اندیشهء ما

فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما

ترا از من درود جاودانى

مرا از تو وفا و مهربانى

ترا از من درود آتشنایى

مرا از ماه رویت روشنایى

هزاران بار چونین باد چونین

دعا از من ز بخت نیک آمین

تمام شده ده نامه و ستادن ویس آذین را به رامین

نویسنده چو از نامه بپرداخت

به جاى آورد هر چارى که بشناخت

چو مشکین کرد مشکین نوک خامه

به نوک خامه مشکین کرد نامه

گرفت آن نامه را ویسه ز مشکین

بمالیدش بدان دو زلف مشکین

به یک فرسنگ بوى نامهء ویس

همى شد همچو بوى جامهء ویس

پس آنگه خواند آذین را بر خویش

بدو گفت اى به من شایسته چون خویش

اگر بودى تو تا امروز چاکر

ازین پس باشى آزاده برادر

به جاه اندر ترا انباز دارم

به مهر اندر ترا همراز دارم

ترا خواهم فرستاده به رامین

مرا در خورتر از جان و جهان بین

تو فرزندى مرا رامین خداوند

عزیز دل خداوندست و فرزند

مکن در ره درنگ و زود بشتاب

چو باد دى مهى و تیر پرتاب

که من زین پس به راهت چشم دارم

گهى روز و گهى ساعت شمارم

چنان کن کت نبیند دوست و دشمن

به رامین بر پیام و نامهء من

درودش ده ز من بیش از ستاره

بگو اى ناکس زنهار خواره

من از تو بد کنش آن رنج دیدم

که درد مرگ را صد ره چشیدم

فرامش کردى آن سوگند و زنهار

که خوردى بامن و کردى دو صد بار

چه آن سوگند و چه باد گذارى

چه آن زنهار و چه ابر بهارى

تو آن کردى بدین مسکین دل من

که هر گز نه کند دشمن به دشمن

یکایک آنچه کردى پیشت آیاد

به جابى کت نیاید کس به فریاد

تو پندارى که بامن کردى این بد

به جان من که کردى با تن خود

نشانه شد روانست سرزنش را

که بگزید از کنشها این کنش را

کجا این را به نکته بر شمارند

پس از ما بر نگارستان نگارند

چرا از دوستان دل بر گرفتى

چرا از دشمنان دلبر گرفتى

مرا چون اژدها بر جان گزیدى

چو در شهر کسان جانان گزیدى

کجا یابى تو چون من دوستدارى

چو شاهنشاه موبد شهریارى

به خوشى چون خراسان جایگاهى

چو مرو شایگان محکم پناهى

گرامش کردى آن نیکى که دیدى

ز من وز شه به هر کامى رسیدى

ز شاهى بود موبد را یکى نام

ترا بود آن دگر گونه همه کام

چو بر گنجش همه فرمان مرا بود

به گنج اندر همه چیزى ترا بود

تو بر خوردى ز گنج شاهوارش

چنان کز ساز و رخت بى شمارش

ستوران جز گزیده نه نشستى

کمرها جز گرانمایه نبستى

نپوشیدى مگر دیباى صد رنگ

ز چین آورده نیکو تر ز ارژنگ

نخوردى مى جز از یاقوت رخشان

چو مریخ از میان مهر تابان

ز بت رویان ستاره پیشکارت

چو ویسه آفتاب اندر کنارت

چنین حال و چنین مال و چنین جاى

دلاویز و دل افروز و دلاراى

بدل کردى مرا آخر چه بودت

به جاى این زیان چندست سودت

نکردى سود و مایه بر فشاندى

نبردى هیج و بى مایه بماندى

قصا برداشت از پیش تو صد گنج

کنون دانگى همى جوبى به صدرنج

چه نادانى که این مایه ندانى

که از بسیار نیکى بر زیانى

بدل دارى ز هر چیزى یکى چیز

چنان کز زر بدل دارند ارزیز

به جاى سیم ناب و زر خود روى

بدل دادت زمانه آهن و روى

به جاى ناز و مهرت رنج و کینه

به جاى در خوشاب آبگینه

به جاى آب رویت آب جویست

به جاى مشک نابت خاک کویست

عجب دارم اگرتو هوشمندى

چنین بد خویشتن را چون پسندى

گلى کاو با تو بسیارى نپاید

بدین سان دل درو بستن چه باید

گلى به یا گلستانى شکفته

گلش نیکوتر از ماه دو هفته

چو آذین سربسر پیغام بشنید

همان گه باد پایى خنگ بگزید

به بلا و به پهنا کوه پیکر

به رفتار و به پویه باد صرصر

به کوه اندر چو سیلاب رونده

به دشت اندر چو عفریت دونده

به بلا بر شدى همچون پلنگان

به دریا در شدى مثل نهنگان

به پاى او چه کهسار و چه هامون

به چشم او چه دریا و چه جیحون

به پشتش بر سوار آسوده در راه

چنان بودى که مرد خفته برگاه

بیابان را چو نامه در نوشتى

چو پرنده به گردون بر گذشتى

به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب

به دو هفته ز مرو آمد به گوراب

مویه کردن ویس بر جدایى رامین

چو ویس دلبر آذین را گسى کرد

به درد و داغ دل مویه بسى کرد

مر آن مردى که این مویه بخواند

اگر با دل بود بى دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودى آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدایى

چگونه پیشم آید روشنایى

برانم زین دو چشم تیره دو رود

که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد

جهان بر چشم من تیره چرا شد

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا نبینم

چرا اکنون ز بد روزى چنینم

ز بخت بد دلم را هر زمانى

تو پندارى در آید کاروانى

بدرّد این دل از بس غم که در اوست

بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلى بسته به چندین گونه بیدار

نه تابد خور درو و نه وزد باد

همیشه در دل من ابر دارد

ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه بر گشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید

ازیرا شد رخم همرنگ دینار

که گردد کشت زرد از ابر بسیار

بیامختست عشق من دبیرى

بدین پژمرده رخار زریرى

به خون من نویسد گونه گونه

حروف غم به خطهاى نمونه

چه رویست این که رنگش چون زریرست

چه بختست این که عشق اورا دبیرست

مرا عشق آتشى در دل بر افروخت

دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل همیشه رحمت آید

ز بس کز عشق وى را محنت آید

اگر بى دانشى کرد این دل ریش

چنین شد لاجرم از کردهء خویش

بدا کارا که بود این مهربانى

ببرد از من دل و جان و جوانى

گر اورا خود من آوردم به گیهان

جزاى من بسست این داغ هجران

چنین داغى کزو تا جاودانى

بماند بر روان من نشانى

کجایى اى نگار تیر بالا

مرا بین چون کمانى گشته دو تا

تو تیرى من کمانم در جدایى

چو رفتى نیز با زى من نیایى

بپیچم چون به یاد آرم جفایت

چو آن شمشادگون زلف دو تایت

بلرزم چون بیندیشم ز هجران

چو گنجشگى که تر گردد ز باران

دلى دارم به دستت زینهارى

ندید از تو مگر زنهار خوارى

دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن

نه گیتى را به چشم تو همى دید

ز چشم بد همى بر تو بترسید

نه دیدار تو بودش کام و امید

نه رخسار تو بودش ماه و خورشید

نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد

نه زین شمشاد بودى جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کى گزیدى

طبرزد با لبانت کس مزیدى

چرا با جان من چندین ستیزى

چرا بیهوده خون من بریزى

نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشید روزت

نه مهرت بود هموراه ندیمم

نه بویت بود همواره نسیمم

نه روى من ز عشقت بود زرین

نه اشک من ز جورت بود خونین

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نیست در گیتى مرا کس

درین گیتى هواى من توى بس

مرا دیدى ز پیش مهربانى

کنون گر بینیم گویى نه آنى

نه آنم که تو دیدستى نه آنم

در آن گه تیر و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خویش چندان

که نیلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همى زین چشم بى خواب

که نیلوگر نباشد تازه بى آب

بنام تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر برگل

دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بى بر

تن امید من ماندست بى سر

مرا دل دشمنست اى واى بر من

چرا چاره همى جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خودیکباره دل برد آب رویم

دل من گر نبودى دشمن من

چنین عاصى نبودى در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سر کش

بلى باشد سزاى سر کش آتش

بنال اى دل که ارزانى بدینى

که هم در این جهان دوزخ ببینى

قصا ما را چنین کردست روزى

که من گریم همه ساله تو سوزى

بدین سان زندگانى چون بود خوش

که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتى اندر وى برانم

ز خونین جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتى برانم

چو باد از من بود دریا هم از من

نباشد کشتیم را موج دشمن

عدیل ماهیان باشم به دریاب

که خود چون ماهیم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامهء من یا نخوانم

بداند زارى من یا نداند

ببخشاید مرا از مهر گوى

کند با من به پاسخ مهر جویى

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه اى دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشى

که من با دوست کردم ناز و گشّى

کنون با او به نامه گشت گفتار

و گر خسپم بود در خواب دیدار

بماندم تا چنین روزى بدیدم

وزان پایه بدین پایه رسیدم

چرا زهر گزاینده نخوردم

چرا روزى به بهروزى نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسیدى

مگر چشمم چنین روزى ندیدى

روان را مرگ روز کامرانى

بسى خوشتر ز چونین زندگانى

جهانا خود ترا اینست پیشه

که با بى دل کنى خوارى همیشه

همان ابرى که بارى در دو زارى

ازو بر بیدلانت سنگ بارى

همان بادى که آرد بود گلزار

همى نادر به من بوى تن یار

چه بد کردم که او با من چنینست

مگرباد تو با من هم به کینست

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گیتى ز من به

که او را نو بهاست و مرا نه

سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

چو رامین چند گه با گل بپیوست

شد از پیوند او هم سیر و هم مست

بهار خرمى شد پژمریده

چو باد دوستى شد آرمیده

کمان مهربانى شد گسسته

چو تیر دوستدارى شد شکسته

طراز جامهء شادى بفرسود

چو آب چشمهء خوشى بیالود

چنان بد رام را پیوند گوراب

که خوش دارد سبو تا نوبود آب

چو مى بد مهر گل رامین چو میخوار

به شادى خورد ازو تا بود هشیار

دل مى خواره را باشد به مى آز

بسى رطل و بسى ساغر خورد باز

به فرجامش ز خوردن دل بگیرد

ز مستى آزش اندر تن بمیرد

نخواهد مى و گر چه نوش باشد

کجا در نوش وى را هوش باشد

دل رامینه لختى سیر گشته

همان دیدار ویسه دیر گشته

به صحرا رفت روزى با سواران

جهان چون نقش چین و نوبهاران

میان کشت لاله دید بالان

میان شاخ بلبل دید نالان

زمین همرنگ دیباى ستبرق

بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق

ز یارانش یکى حور پرى زاد

بنفشه داشت یک دسته بدو داد

دل رامین به یاد آورد آن روز

که پیمان بست با ویس دل افروز

نشسته ویس بر تخت شهنشاه

ز رویش مهر تابان وز برش ماه

به رامین داد یک دسته بنفشه

بیادم دار گفت این را همیشه

کجا بینى بنفشه تازه هر بار

ازین عهد و ازین سوگند یاد آر

پس آنگه کرد نفرین فراوان

بران کاو بشکند سوگند و پیمان

چنان دلخسته شد آزاده رامین

که تیره شد جهانش بر جهان بین

جهان تیره نبود و چشم او بود

که بر چشم آمد از سوزان دلش دود

ز چشم تیره خود چندان ببارید

که آن سال از هوا باران نبارید

سرشک از چشم آن کس بیش بارد

که انده جسم او را ریش دارد

نبینى ابر تیره در بهاران

که اورا بیش باشد سیل باران

چو نو شد یاد ویسه بر دل رام

فزون شد تاب مهر اندر دل رام

تو گفتى آفتاب مهربانى

برون آمد ز میغ بد گمانى

چو آید آفتاب از میغ بیرون

در آن ساعت بود گرماش افزون

چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر

ز یاران دور شد رامین بد مهر

فرود آمد ز باره دل شکسته

قرار از جان و رنگ از رخ گسسته

زمانى بر زمانه کرد نفرین

که جانش را همیشه داشت غمگین

به دل هردم همى کردى خطابى

به سوز جان همى کردى عتابى

بدو گفتى که اى حیران بى خویش

چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش

گهى در شهر و جاى خویش رنجور

گهى از خان ومان و دوستان دور

گهى با دوست کردن بردبارى

گهى بى دوست کردن زار وارى

همى گفت اى دل رنجور تا کى

ترا بینم به سان مست بى مى

همیشه تو به مرد مست مانى

که زشت از خوب و نیک از بد ندانى

به چشمت چه سراب و چه گلستان

به پیشت چه بهار و چه زمستان

چه بر خاک و چه بر دیبا نشینى

ز نادانى پسندى هر چه بینى

جفا را چون وفا شایسته خوانى

هوا را چون خرد بایسته دانى

ز سستى بر یکى پیمان نپایى

ز نادانى به هر رنگى بر آیى

همیشه جاى آسیب جهانى

کمینگاه سپاه اندهانى

بلا در تو مجاور گشت و بشست

در امیدوارى را فرو بست

به گوراب آمدى پیمان شکستى

مرا گفتى برستم هم نرستى

نه تو مستى که من نادان و مستم

که بر باد تو در دریا نشستم

مرا گفتى که شو یارى دگر گیر

دل از مهر و وفاى ویس بر گیر

مترس از من که من هنگام دورى

کنم بر درد نادیدن صبورى

به امید تو از جانان بریدم

به جاى او یکى دیگر گزیدم

کنونم غرقه در دریا بماندى

مرا بر آتش هجران نشاندى

نه تو گفتى مرا از دوست بر گرد

چو بر گشتم بر آوردى ز من گرد

نه تو گفتى که من باشم شکیبا

کنونت نا شکیبى کرد شیدا

پشیمانى چرا فرمانت بردم

مهار خود به دست تو سپردم

چرا بر دانش تو کار کردم

ترا و خویشتن را خوار کردم

گمان بردم که از غم رسته گشتى

چو مى بینم خود اکنون بسته گشتى

توى در مانده همچون مرغ نادان

چنه دیده ندیده دام پنهان

دلا زنهار با جانم تو خوردى

مرا با کام بد خواهان سپردى

چرا کان چنین بیهوش کردم

چرا گفتار تو در گوش کردم

سرد گر من چنین باشم گرفتار

که خودنادان چنین باشد سزاوار

سزد گر خوار وانده خوار گشتم

که شمع دل به دست خود بکشتم

سزد گرانده و تیمار دیدم

که شاخ شادمانى خود بریدم

منم چون آهوى کش پاى در دام

منم چون ماهیى کش شست در کام

به دست خویش چاه خویش کندم

امید دل به چاه اندر فگندم

چو عذر آرم کهون با دل ربایم

دل پر داغ وى را چون نمایم

چه شو خم من چه بى آب وچه بى شرم

اگر بفسرده مهرى را کنم گرم

بدا روزا که در وى مهر کشتم

به تیغ هجر شادى را بکشتم

همى تا عشق بر من گشت فیروز

ندیدم خویشتن را شاد یک روز

گهى در غربت از بیگانگانم

گهى در فرقت از دیوانگانم

نجوید بخت با من هیچ پیوند

به بخت من مزایاد ایچ گرزند

چو رامین دور شد لختى ز انبوه

نشسته بر رخانش گرد اندوه

همى شد در پسش پنهاى رفیدا

نگهبان گشته بر داماد پیدا

نبود آگه ازو رامین بیدل

چنین باشد به عشق آیین بیدل

رفیدا هر چه رامین گفت بشنید

پس آنگه پیش او رفت و بپرسید

بدو گفت اى چراغ نامداران

چرا دارى نشان سو کواران

چه ماند از کامها کایزد ندادت

چرا دیو آورد انده به یادت

چرا کردار بیهوده سگالى

ز بخت نیک و روز نیک نالى

نه تو رامینه اى تاج سواران

برادرت آفتاب شهریارى

اگر چه در زمانه پهلوانى

به نام نیک بیش از خسروانى

جوانى دارى و اورنگ شاهى

ازین بهتر که تو دارى چه خواهى

مکن بر بخت چندین نا پسندى

که آرد ناپسندى مستمندى

چو از بالین خزّت سر گراید

ترا جز خاک بالینى نشاید

جوابش داد رامین دلازار

که نشناسد درست آزار بیمار

تو معذورى که درد من ندانى

چو من نالم مرا بیهوده خوانى

نباشد خوشیى چون آشنایى

نه دردى تلخ چون درد جدایى

بنالد جامه چون از هم بدرى

بگرید رز چو شاخ او ببرى

نه من آزار کم دارم ازیشان

چو بینم فرقت یاران و خویشان

ترا گوراب شهر و جاى خویشست

ترا هر کس درو فرزند و خویشست

همیشه در میان دوستانى

نه چون من خوار در شهر کسانى

غریب ارچند باشد پادشایى

بنالد چون نبیند آشنایى

مرا گیتى براى خویش باید

همه دارو براى ریش باید

اگر چه ناز و شادى سخت نیکوست

گرامى تر زصد شادى یکى دوست

چنین کز بهر خود خواهم همه نام

ز نهر دوستان خواهم همه کام

مرار شکست بر تو گاه گاهى

چو از دشتى در آیى یا ز راهى

به هم باشند با تو خویش و پیوند

پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند

تو با ایشان و ایشان با تو خرم

همه چون سلسله پیوسته درهم

همه باشند پیرامنت تازان

به بختت گشته هریک چون تو نازان

مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

بدم من نیز روزى چون تو خودکام

میان خویس و پیوند و دلارام

چه خوش بود آن گذشته روزگاران

میان آن همه شایسته یاران

چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

گهى بودم ز دو نرگس دلازار

گهى بودم ز دو لاله به تیمار

مرا آزار با تیمار خوش بود

که نرگس مست بود و لاله گش بود

چه خوش بود آن جفاى دوست چندان

فرو بردن به لب از خشم دندان

چه خوش بود آن به دل اندر عتابش

چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش

اگر در هفته روزى پرده کردى

مرا مثل اسیران برده کردى

چه خوش بود آن شمار بوسه کردن

به هر عذرى دو صد سوگند خوردى

چه خوش بود آنکه هر روزى دو دس بار

ازو فریاد خواندم پیش دادار

چه خوش بود آن نماندن بر یکى سان

گهى فریاد خوان گه آفرین خوان

پس آنگه گشتن از کرده پشیمان

دو صد بار آفرین خواندنش بر جان

گهى زلفش دست خود شکستن

گهى از دست او زنار بستن

مرا آن روز روز حرمى بود

گمان بردم که روز در همى بود

مرا گه گه ز گل تیمار بودى

چنان کز نرگسان آزار بودى

ز نرگس خود چرا آزار باشد

و یا از گل کرا تیمار باشد

گر از نرگس یکى بیداد دیدم

ز بیجاده هزاران داد دیدم

چو سنبل کرد بر من راه گیرى

مرا برهاند نوش آلود خیرى

بجز عشقم نبودى در جهان کان

بجز یارم نبودى بر روان بار

چرا نالد تنى کاین کار دارد

چرا پیچد دلى کاین بار دارد

چنین بودم گفتم روزگارى

ببرده گوى کام از هر سوارى

ز روى دوست پیشم گل به خروار

ز روى دوست پیشم مشک انبار

گهى شادى گهى نخچیر کردن

گهى باده گهى بوسه شمردن

تنم آنگه درستى بود و نازان

که من گفتى که بیمارست و نالان

گهى گفتى که من در عشق زارم

گهى گفتى که من در مهر خوارم

کنون زارم که آن زارى نماندست

کنون خوارم که ان خوارى نماندست

گفتن رفیدا حال رامین با گل

چو از نخچیر باز آمد رفیدا

یکایک راز بر گل کرد پیدا

که رامین کینه کشت و مهر بدرود

همان گوهر که در دل داشت نبود

اگر جاوید وى را آزمایى

دلش جویى و نیکویى نمایى

همان مارست هنگام گزیدن

همان مارست هنگام دریدن

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

اگر صد ره بپالایى مس و روى

به پالودن نگردد زر خود روى

و گر صد بار بر آتش نهى قیر

نگیرد قیر هرگز گونه شیر

اگر رامین به کس شایسته بودى

وفا با ویسهء بانو نمودى

چو رامین ویس و موبد را نشایست

ترا هم جفت او بودن نبایست

دل رامین همیشه زود سیرست

ز بد سازى و بد خویی چو شیرست

چو اورا با دگر کسها ندیدى

ز نادانى هواى از گزیدى

چه مهر و راستى جستن ز رامین

چه اندر شوره کشتن تازه نسرین

چرا با بى وفا پیوند جستى

چرا از زهر فعل قند جستى

و لیکن چون قصا را بودنى بود

ازین بیهوده گفتن با تو چه سود

چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر

چو نخچیرى بد اندر دل زده تیر

گره بسته میان ابروان را

به خون دیدگان شسته رخان را

به بزم شاد خوارى در چنان بود

که گفتى مثل شخسى بى روان بود

گل گل بوى پیش او نشسته

به رخ بازار بت رویان شکسته

به بالا راست چون سرو جوانه

ز سرو آتش بر آهخته زبانه

به پیکر نغز چون ماه دو هفته

به مه لاله و سوسن شکفته

ز رخ برهر دلى بارنده آتش

چنان کز نوک غمزه تیر آرش

چنان بد پیش رامین آن سمن بر

که باشد پیش مرده گنج گوهر

تنش بر جاى مانده دل نه بر جاى

همى گفته ز مهرش هر زمان واى

دل او را چنان آمد گمانى

که هست آن حالش از مردم نهانى

به دل مویه کنان با یوبهء جفت

نهان از هر کسى با دل همى گفت

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

به هم خرم نشسته مهربانان

مرا این بزم و این ایوان خرم

بدل ناخوشترست از جاى ماتم

چنان آید نگارم را گمانى

که من هستم کنون در شادمانى

ندارد آگهى از روزگارم

که من چون مستمند و دل فگارم

همانا گوید اکنون آن نگارین

که از مهرم بیاسودست رامین

نداند حالت من در جدایى

بریده ز آشنایان آشنایى

همى گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بى وفا یار از بر من

به شادى با دگر دلدار بنشست

هوا را در دلش بازار بشکست

نداند تا برفتم از بر او

همى پیچم چو مشکین چنبر او

قصا چه نوشت گویى بر سر من

چه خواهد کرد با من اختر من

چه خواهم دید زان سرو سمن بوى

چه خواهم دید زان ماه سخن گوى

نه چون او در جهان باشد ستمگر

نه چون من بر زمین باشد ستم بر

ز بس خوارى کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز رنج و درد و تیمار

نه خر گشتم که تا مردن کشم بار

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نا دیدن دوست

کنون درمان من هم دیدن اوست

که دیدست اى عجب دردى به گیهان

که چون او را بدیدى گشت درمان

مرا شادى و غم هر دو از آنست

که دیدارش مرا خوشتر ز جانست

چرا با بخت خود چندین ستیزم

چرا از کار خود چندین گریزم

جرا درد از طبیب خویش پوشم

بلا بیش آورد گر بیش کوشم

نجویم بیش ازین با دل مدارا

کنم رازش به گیتى آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

بدین حالم مدارا نیست در خور

روم با دوست گویم هر چه گویم

مگر زنگ جفا از دل بشویم

و لیکن من ز بیمارى چنینم

نمانم زنده گر رویش نبینم

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

نهندم گور بارى بر سر راه

همه گیتى شوند از حالم آگاه

غریبانى که خاکم را ببینند

زمانى بر سر گورم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

به نیکى بر زبان نامم برانند

غریبى بود کشته شد ز هجران

روانس را بیامر زاد یزدان

غریبان را غریبان یاد آرند

که ایشان یکدگر را یاد گارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا یکدگر رایار باشند

ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

و گر کشته شوم در حسرت دوست

مرا زان مرگ نامى سحت نیکوست

بکوشیدم بسى با پیل و با شیر

به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر

بسا لشکر که من بر کندم از جاى

بسا دشمن که من بفگندم از پاى

سمین بوسد فلک پیش عنانم

کمر بندد قصا پیش سنانم

ز خوارى هر چه من کردم به دشمن

بکرد اکنون فراق دوست با من

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودى مرگ را هرگز به من راه

اگر نه فرقتش بودى کمین گاه

ندانم چون روم تنها ازیدر

که نه لشکر برم با خود نه رهبر

مرا تنها ازیدر رفت باید

که گر لشکر برم با خود نشاید

چو من لشکر برم با خود درین راه

ز حال من خبر یابد شهنشاه

دگر باره مرا خوارى نماید

ز ویسه هیچ کامم بر نیاید

و گر تنها روم راهم به بیمست

که کوه از برف همچون کان سیمست

ز باران دشتها را رود خیزست

ز سرما دام ودد را رستخیزست

کنون پر برف باشد کشور مرو

هوا کافور بارد بر سر سرو

بدین هنگام سخت و برف و سرما

ندانم چون روم در راه تنها

بتر زین برف و راه سخت آنست

که آن بت روى برمن دل گرانست

نه آمرزد مرا نه رخ نماید

نه بر بام آید و نه در گشاید

نه از خوبى نماید هیچ کردار

نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار

بمانم خسته دل چون حلقه بر در

شود نومید جانم رنج بى بر

دریغا مردى و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندى

دریغا مرکبان راهوارم

دریغا دوستان بى شمارم

دریغا تخت و ایوان و سپاهم

دریغا کشور و شاهى و گاهم

مرا کارى به روى آمد ز گیهان

که یارى خواست نتوانم ازیشان

نهیبم نیست از ژوپین و خنجر

نبردم نیست با فغفور و قیصر

نهیبم زان رخ چون آفتابست

نبردم با دلى پر درد و تابست

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردى چون گشایم

گهى گویم دلا تا کى ستیزى

سرشک از چشم و آب از روى ریزى

همه کس را ز دل شادى و نازست

مرا از تو همه سوز و گدازست

گهى باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرمى باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم

نه با یاران به میدان گوى بازم

نه در رزم سواران نام جویم

نه در بزم جوانان کام جویم

نه با آزادگان خرم نشینم

نه از خوبان یکى را بر گزینم

به جاى راه دستان در افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به کوهستان و خوزستان و کرمان

به طبرستان و گرگان و خراسان

رونده یاد من بر هر زبانى

فتاده نام من در هر دهانى

چو بنیوشى ز هر دشتى و رودى

همى گویند بر حالم سرودى

همم در شهر داننده جوانان

همم بر دشت خواننده شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

سرود من همى گویند هموار

مرا در موى سر آمد سفیدى

هنوز اندر دلم نامد نویدى

نه دور از من خود آن بت روى حورست

که صبر و خواب و هوشم نیز دورست

ز بس زردى همى مانم به دینار

ز بس سستى همى مانم به بیمار

پنجه گام بتوانم دویدن

نه انگشتى کمان خود کشیدن

هر آن روزى که من باره دوانم

ز سستى بگسلد گویى میانم

مگر مومین شد آن رویینه پشتم

مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم

ستورمن که تگ بفزودى از گور

بر آخر همچومن گشتست بى زور

نه یوزان را سوى غرمان دوانم

نه بازان را سوى کبگان پرانم

نه با کشتى گران زور آزمایم

نه با مى خوارگان رامش فزایم

همالانم همه از بخت نازند

گهى اسپ و گهى نازش طرازند

گروهى با بتان خرم به باغند

گروگى شادمان بر دشت و راغند

گروهى گلشن آرایند و ایوان

گروهى باغ پیرایند و بستان

گروهى را بصر بر راه دانش

گروهى را بدل در آز روامش

مرا آز جهان از دل برفتست

دلم گویى که چون بختم بخفتست

چو پیکم روز و شب در راه مانده

چو آبم سال و مه در چاه مانده

نیارم تن به بستر سر به بالین

مرا هست این و آن هر دو نمد زین

گها با دیو گردم در بیابان

گهى با شیر خسپم در نیستان

بدین گیتى ندیدم شادکامى

بدان گیتى نبینم نیک نامى

مرا ببرید تیغ مهربانى

ز کام اینجهانى وانجهانى

همى تا دیگران نیکى سگالند

به توبه جان بدخواهان بمالند

من اندر چاه عشق و بند مهرم

تو پندارى که خود فرزند مهرم

دلا تا کى ز مهر آتش فروزى

مرا در بوتهء تیمار سوزى

دلا بى دانشى از حد ببردى

مرا کشتى به غمّ و خود نمردى

دلا از ناخوشى چون زهر گشتى

به مهر از دو جهان بى بهر گشتى

مبادا چون تو دل کس را به گیهان

که بس مستى و بیهوشى و نادان

چو رامین کرد با دل ساعتى جنگ

هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ

دلش هرگه ازو پندى شنیدى

چو مرغ سربریده برتپیدى

چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم

کزو بگریخت همچون بددل از رزم

فرود آمد ز تخت شاهوارش

بیاوردند رخش راهوارش

به پشت رخش که پیکر در آمد

تو گفتى رخش او را پر بر آمد

ز دروازه بشد چون ره شناسان

گرفته راه و هنجار خراسان

رسیدن آذین از ویش به رامین

خوشا بادا که از مشرق در آید

تو گویى کز گلستانى بر آید

ز خرخیز و سمندور و ز قیصور

بیارد بوى مشک و عود و کافور

چه خوش باشد نسیم باد خاور

به خاصه چون بود با بوى دلبر

نسیمى کز کنار دلبر آید

ز بوى مشک و عنبر خوشتر آید

نیامد از گلستان بوى نسرین

چنان چون بوى ویس آمد به رامین

همى گفت این نه بوى گلستانست

همانا بوى ویش دلستانست

چه بادست این که اومید بهى داد

مرا از بوى دلبر آگهى داد

درین اندیشه بود آزاده رامین

که آمد پیش بخت افروز آذین

چو آذین را بدید از دور بشناخت

همانگه رخش گلگون را بدو تاخت

پیام آور فرود آمد ز باره

نه باره بد یکى پیل تخاره

شکفته روى و خندان رفت آذین

زمین بوسه کنان در پیش رامین

دمان زو بوى مشک و بوى عنبر

نه بوى مشک و عنبر بوى دلبر

چه فرخ بود آذین پیش رامین

چه در خور بود رامین پیش آذین

شده هر دو به روى یکدگر شاد

چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد

پس آنگه هر دو اسپان را ببستند

به دشت سبر بر مرزى نشستند

پیام آور بپرسیدش فراوان

ز رفته حالهاى روزگاران

از آن پس داد وى را نامهء ویس

همان پیراهن و واشمهء ویس

چو رامین نامهء آن سیم بر دید

تو گفتى گور دشتى شیر نر دید

ز لرزه سست شد دو دست و پایش

ربودش هوش یاد دلربایش

چنان لرزه به دست او بر افتاد

که آن نامه ز دست او در افتاد

همى تا نامهء دلبر همى خواند

ز دیده سیل بیجاده همى راند

گهى بر رخ نهادى نامه ویس

گهى بر دل نهادى جامه ویس

گهى بوبید مشک آلود جامه

گهى بوسید خون آلود نامه

یکى ابر از دو چشم او بر آمد

که بارانش وقیق و گوهر آمد

وز آن ابر او فتادش برق بر دل

بدیدش برق آتش سوز در دل

گهى از دیده راندى گوهرین جوى

گهى از دل کشیده آذرین هوى

گهى چون دیو زد بیگوش گشتى

فغان کردى و پس خاموش گشتى

گهى بیخود به روى اندر گتادى

ز بیهوشیش گریه برفتادى

چه لختى هوش باز آمد به جانش

صدف شد در دندان را دهانش

همى گفت آه ازین بخت نگونسار

که تخم رنج کشت و شاخ تیمار

مرا ببرید از آن سرو جوانه

که سروستان او کاخست و خانه

مرا ببرید از آن خورشید تابان

که گردونش شبستانست و ایوان

ز چشم من ببرد آن خوب دیدار

چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار

ز دیدارش بدل دادست جامه

ز گفتارش بدل دادست نامه

قرار جان من زین جامه آمد

بهار بخت من زین نامهء آمد

پس آنگه پاسخى بنوشت زیبا

بسى نیکوتر از منسوج دیبا

پاسخ نامهء ویس از رامین

سر نامه بع نام ویس بت روى

مه سوسن بر و مهر سمن بوى

بت پیلستکین و ماه سیمین

نگار قندهار و شمسه چین

درخت پر گل و باغ بهارى

بهار خرم و ماه حصارى

ستون نقره و پیرایهء تاج

سهى سرو بلورین گنبد عاج

نبید خوشگوار و داروى هوش

بهشت خرمى و چشمهء نوش

گل حوشبوى و مروارید حوشاب

پرند شاهوار و گوهر ناب

خور ایوان و مهتاب شبستان

ستارهء طارم و شاخ گلستان

مرا بى تو مبادا زندگانى

ترا اورنگ بادا جاودانى

نیارم ماه رخسار تو دیدن

نیارم نوش گفتارت شنیدن

گنهگارم همى ترسم که با من

کنی کارى که باشد کام دشمن

اگر چه این گناه از بن مرا نیست

گنه بر تو نهادن هم روا نیست

ستنبه دیو هجران را تو خواندى

بدان گاهى که از پیشم براندى

به مهر اندر نمودى زود سیرى

مرا دادى به خودکامى دلیرى

گمان من به مهر تو نه این بود

گمانت بهسمان بردى زمین بود

تو خود دانى که من در مهربانى

بنا کردم سراى جاودانى

تو ویران کردى آن خرم سرایم

که بود از خرمى شادى فزایم

گناه تست و گویم بى گناهى

خداوندى کنى تو هر چه خواهى

نهادم دل بدان سان کم تو دارى

ز تو فرمان و از من بردبارى

نگارا گر چه از تو دور گشتى

دلم را به نوازى تو بهشتى

نواى من نشسته در بر تو

چگونه سر کشم از چنبر تو

به جان تو که تا از تو جدایم

تو گویى در دهان اژدهایم

دلى دارم ز هجران تو پر درد

گوا دارم برو دو گونهء زرد

اگر پیس تو بگذارم گوایان

بیارم با گوایان آشنایان

دو چشم سیل بارم آشنا بس

دو مرد آشناإا دو گوا بس

به زر اندوده بینى دو گوایم

به خون آلوده بینى آشنایم

چو بنمایم ترا دیدار ایشان

بدانى راستى گفتار ایشان

ز من جز راستى هرگز نبینى

مرا در راستى عاجز نبینى

جفا کردى جفا دیدى جفا را

وگا کن تا وفا بینى وفا را

کنون کز خویشتن سوزش نمودى

جفاى رفته را پوزش نمودى

ز سر گیرم وفا و مهربانى

کنم در کار مهرت زندگانى

ترا دانم ندانم دیگران را

ترا خواهم نخواهم این و آن را

فرو شویم ز دل زنگ جفایت

به دو دیده بخرّم خاک پایت

نکاهم مهر تو گر تو بکاگى

ترا بخشم دل و جان گر بخواهى

چرا جویم ز روى تو جدایى

چرا بُرم ز خورشید آشنایى

چرا از مهر زلفینت بتابم

ز مشک تبتى خوشتر چه یابم

بهشت و حور خواهد دل ز یزدان

مرا ماها تو اینى و هم آن

چه باشد گر برم در وشق تو رنج

نشاید یافت بى رنج از جهان گنج

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بود چون نور با خور

تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوى با گل

ترا بى من نباشد شادمانى

مرا بى تو نباشد کامرانى

مرا خنجر چو ابر زهر بارست

ترا غمزه چو تیر دل گذارست

چو باشد تیر تو با خنجر من

کجا زنده بماند هیچ دشمن

همى تا در جهان دریا و رودست

ترا از من به هر نیکى درودست

نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه

کجا من در پس نامه دوانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده درین راه

که تیر اندر هوا و سنگ در چاه

چو انجامیده شد گفتار رامین

چو باد از پیش او برگشت آذین

جهان افروز رامین از پس اوى

چو چوگان دار تازان از پس گوى

گرفته هر دو هنجار خراسان

بریشان گشته رنج راه آسان

چنان دو تیر پران یر نشانه

میان هر دوان روزى میانه

آگاه شدن ویس از آمدن رامین

اگر چه عشق سر تا سر زیانست

همه رنج تن و درد روانست

دوشمانى هشت اورا در دو هنگام

یکى شادى گه نامه ست و پیغام

دگر شادى دم دیدار دلبر

دو شادى بسته با تیمار بى مر

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

به خاصه کز بر جانان بود دور

نشسته روز و شب چون دیدبانان

به راه نامه و پیغام جانان

سمن بر ویس بى دل بود چونین

نشسته روز و شب بر راه آذین

چو کشت تشنه بر اومید باران

و یا بیمار بر اومید درمان

چو آذین را بدید از دور تازان

چو باغ از باد نیست گشت نازان

چنان خرم شد از دیدار آذین

که گفتى یافت ملک مصر یا چین

یکایک یاد کرد آذین که چون دید

نهیب عشق رامین را فزون دید

بگفت آن غم که اورا از هوا بود

بر آن گفتار او نامه گوا بود

همان کرد اى عجب ویس سمن بوى

که رامین کرده بد با نامهء اوى

چو زو بستد هزاران بوسه دادش

گهى بر چشم و گه بر دل نهادش

به شیرین بوسگانش کرد شیرین

به مشکین زلفکانش کرد مشکین

پس آنگه نامه را بگشاد و خواند

تو گفتى کو ز شادى جان بر افشاند

دو روز آن نامه را از دست ننهاد

گهى خواند و گهى بوسه همى داد

همى تا در رسید از راه رامین

ندیم و غمگسارش بود آذین

پس آنگه روى مه پیکر بیارست

سر مشکین گله بر گل بپیراست

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر

چو خورشیدى از مه دارد افسر

خز و دیباى گوناگون بپوشید

فروغ مهر بر گردون بپوشید

رخش گفتى نگار اندر نگارست

تنش گفتى بهار اندر بهارست

دو زلفش مایهء صد شهر عطار

لبانش داروى صد شهر بیمار

به روى آشوب دلهاى جوانان

به زلف آسیب جان مهربانان

به سرین بر شکسته زلف پر چین

شکستستند گویى زنگ بر چین

نگارى بود کرده سخت زیبا

ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا

بهشتى بود گل بوى و وشى رنگ

ز کام و راحت و گشّى و فرهنگ

دو زلف از بوى و خم چون عنبر و جیم

دهانى همچو تنگ شکر و میم

شکفته بر کنار جیم نسرین

نهفته در میان میم پروین

چنین ماگى اسیر مهر گشته

تن سیمینش زرین چهر گشته

نگارى بود گفتى نغز و دلکش

نهاده دست مهر اورا بر آتش

شتابش را تب اندر دل فتاده

نشاطش را خر اندر گل فتاده

رسیده کارد هجران به ستخوانش

فتاده لشکر غم بر روانش

به نام گوشک موبد بر بمانده

به هر راهى یکى دیده نشانده

بسار دانه بر تابه بى آرام

بمانده چشم بر راه دلارام

شب آمد ماهتاب او نیامد

به شب آرام و خواب او نیامد

تو گفتى بستر دیباش هموار

به زیرش همچو گلبن بود پرخار

سحر گه ساعتى جانش بر آسود

دلش بیهوش گشت و چشم بغنود

بجست از خواب همچون دیو زد مرد

یکى آه از دل نادان بر آورد

گرفتش دایه و گفتش چه بودت

ستنبه دیو بد خو چه نمودت

سمن بر ویس لرزان گشت چون بید

چو در آب روان در عکس خورشید

به دایه گفت هرگز مهر دیدى

چو مهر من به گیتى یا شنیدى

ندیدستم شبى هرگز چو امشب

که آمد جان من صد باره بر لب

تو گویى زیر من منسوج بستر

به ماه و کژدم آگندست یکسر

مرا بخت دژم چون شب سیاهست

شب بخت مرا رامین چو ماهست

سیاهى از شبم آنگه زداید

که ماه بخت من چگره نماید

کنون در خواب دیدم ماه رویش

چهان پر مشک و عنبر کرده مویش

چنان دیدم که دست من گرفتى

بدان یاقوت قند آلود گفتى

به خواب اندر بپرسش آمدستم

که از بد خواه تو ترسان شدستم

به بیدارى نیایم زانکه دشمن

نگه دارد ترا همواره از من

ترا از من نگه دارند محکم

روان را چون نگه دارند از هم

مرا بنماى رویت تا ببینم

که من از داغ روى تو چنینم

مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر

که بس خوش باشد اندر هم مى و شیر

برم از زلفکانت عنبرین کن

لبم از بوسگانت شکرین کن

به سنگین دل وفا و من جوى

به نوشین لب نوازشهاى من گوى

مکن تندى که از تو باشد آهو

بهست از روى نیکو خوى نیکو

من اندر خواب روى دوست دیدم

سخنهاى چنین از وى شنیدم

چرا بى صبر و بى چاره نباشد

چرا همواره غمخواره نباشد

مرا تا بخت از آن مه دور دارد

بدین غم هر کسى معذور دارد

رسیدن رامین به مرو نزد ویس

خوشا مروا نشست شهریاران

خوشا مروا زمین شاد خواران

خوشا مروا به تابستان و نیسان

خوشا مروا به پاییز و زمستان

کسى کاو بود در مرو دلاراى

چگونه زیستن داند دگر جاى

به خاصه چون بود در مرو یارش

چگونه خوش گذارد روزگارش

چنان چون بود رامین دلازار

گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار

هم از یاران و خویشان دور گشته

هم از یار کهى مهجور گشته

نباشد جاى چون جاى نخستین

نه یک معشوق چون معشوق پیشین

چو رامین آمد اندر کشور مرو

به چشمش هر گیاهى بود چون سرو

زمینش چون بهشت و شاخ چون حور

گلش چون غالیه برگش چو کافور

در آن کشور چنان بدجان رامین

که در ماه بهاران شاخ نسرین

تو گفتى در زمین مرو شهجان

در مینو برو بگشاد رصوان

چو نزدیک دز مرو آمد از راه

به بام گوشک بر دیده شد آگاه

فرود آمد همان گه مرد دیده

به شادى رام را بر رخش دیده

یکایک دایه را زو آگهى داد

دل دایه شد از اندیشه آزاد

دوان شد تا به پیش ویس بانو

بگفت آمد به دردت نوش دارو

پلنگ خسروى آمد گرازان

هزبر شاهى آمد سر فرازان

نسیم دولت آمد مژده خواهان

که آمد نوبهار پادشاهان

درخت شادکامى بارور شد

همان بخت ستمگر دادگر شد

به بار آورد شاخ مهر نو بر

پدید آورد کان وصل گوهر

دمیده گشت صبح از خاور بام

شکفته شد بهار کشور کام

امید فرخى آمد ز دولت

نوید خرمى آمد ز صلت

نبینى شب شده چون روز روشن

جهان خرم شده چون وقت گلشن

نبینى شاخ شادى بشکفیده

نبینى شاخ انده پژمریده

نبینى خاک دیبا روى گشته

نبینى باد عنبر بوى گشته

الا ماها بر آور سر ز بالین

جهان بین برگشا و این جهان بین

شبت تاریک بد همرنگ مویت

کنون رخشنده شد همرنگ رویت

ز دوده شد جهان از زنگ اندوه

همى خندد زمین از کوه تا کوه

جهان خندان شده از روى رامین

هوا مشکین شده از بوى رامین

به فال نیک رامین آمد از راه

همى پیوست خواهد مهر با ماه

بیا تا روى آن دلبند بینى

تو گویى ماه را فرزند بینى

به درگاه ایستاده بار خواهان

ز کین و خشم تو زنهار خواهان

ترا دل خسته او را دل شکسته

میان هر دوان درهاى بسته

درت بر دلگشاى خویش بگشاى

امید جان فزاى خویش بفزاى

سمن بر ویس گفتا شاه خفتست

بلا در زیر خواب او نهفتست

گر او زین خواب خوش بیدار گردد

سراسر کار ما دشوار گردد

یکى چاره بکن کاو خفته ماند

نهان ما و راز ما نداند

سبک دایه فسونى خواند بر شاه

تو گفتى شاه مرده گشت برگاه

چو مستان خواب نوشین در ربودش

چنان کز گیتى آگاهى نبودش

پس آنگه ویس همچون ماه روشن

نشست آزرده بر سوراخ روزن

ز روزن روى رامین دید چون مهر

شکفته شد به جانش در گل مهر

و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت

بننمود آن تباهى کاندرو داشت

سخن با رخش رامین گفت یکسر

بدو گفت اى سمند کوه پیکر

ترا من داشتم همتاى فرزند

چرا ببرید از من مهر و پیوند

نه از زر ساختم استام و تنگت

وز ابریشم فسار و پالهنگت

نه از سیم و رخامت کردم آخر

همه ساله ز کنجت داشتم پر

چرا دل ز اخر من بر گرفتى

برفتى آخر دیگر گرفتى

ترا نیکى نسازد چون بدیدم

دریغ آن رنجها کز تو کشیدم

ترا آخر چنان سازد که دیدى

تو خود دانى چه سختیها کشیدى

کرا خرما نسازد خار سازى

کرا منبر نسازد دار سازى

پاسخ دادن رامین ویس را

چو رامین دید بانو را دلازار

ز لب بارنده زهر آلود گفتار

هزاران گونه لابه کرد و پوزش

ز جان پر نهیب از درد و سوزش

بدو گفت اى بهار مهربانان

به چهره آفتاب دل ستانان

بهشت دلبران اورنگ شاهان

طراز نیکوان سلار ماهان

ستارهء بامداد و ماه روشن

چراغ کشور و خورشید برزن

گل صد گنبد و آزاده سوسن

خداوند من و کام دل من

چرا چندین به خون من شتابى

چرا رویت همى از من بتابى

منم رامین ترا باجان برابر

توى ویسه مرا از جان فزونتر

منم رامین ترا شایسته کهتر

توئى ویسه مرا بایسته مهتر

منم رامین که شاه بى دلانم

ز مهر تو به گیتى داستانم

توى ویسه که ماه نیکوانى

به چشم و زلف شاه جادوانى

همانم من که تو دیدى همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنى

چرا بر من نمایى دل گرانى

مگر کردى به گفت دشمنان گوش

که زى تلخ شد آن مهر چون نوش

مگر سوگندها به دروغ کردى

مگر زنهار با جانم بخوردى

مگر یکدل شدى با دشمن من

مگر آتش زدى در خرمن من

دریغ آن مهر و آن امیدوارى

که جانم را بد اندر مهر کارى

بکشتم عشق در باغ جوانى

به جان خویش کردم باغبانى

همى ورزید باغم با دل شاد

چنان کز دیدگان آبش همى داد

نه یک شب خفت و نه یک روز آسود

به رنج باغبانى در بفرسود

چو آمد نوبهار ودل روشن

بر آمد لاله و خیزى و سوسن

ز گل بود اندرو صد جاى توده

دمان بویش چو بوى مشک سوده

چنار و بید او شد سایه گستر

چنان چون مورد و سروش شاخ پرور

شکفته شد دگر گونه درختان

ز خوبى همچو کام نیکبختان

به بانگ آمد درو قمرى و بلبل

دگر مرغان بر آوردند غلغل

وگا پیر امنش آهییخت دیوار

نه دیوارى که کوهى نام بردار

به پاى کوه نوشین رودبارى

به گرد رود زرین مرغزارى

ز رامش بود کبگ کوهسارى

چنان کز رنگ شیر مرغزارى

کنون آمد زمستان جدایى

بدو در ابر و باد بى وفایى

ز بدبختى در آمد سال و ماهى

که ویران شد درو هر جایگاهى

ز بى آبى در آمد روزگارى

که در وى خشک شد هر رودبارى

نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ

نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ

بد اندیشان در ختانش بکندند

در و دیوار او بر هم فگندند

رمیدند آن همه مرغانش اکنون

چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون

دریغا آن همه سرو و گل و بید

دریغا روزگار رنج و اومید

نه از زر بود مهر ما ز گل بود

که چون بشکست بى بر گشت و بى سود

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بد آموز

که چون ماباد بد فرجام و بدروز

کنون بدگوى ما از رنج ما روت

بیاسوده به کام خویش بنشست

نه پیغامبر بود اکنون نه همراز

نه بدگوى و بدخواه و نه غماز

نه داید رنج بیند نه تو تیمار

نه من درد دل و نه موبد آزار

بجز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چوبخت من سیه نیست

به ناله زین سیه بخت نگونم

که با او من همه جایى زبونم

مرا گوهر چنان شد پوزش آراى

که آزاده زبون باشد به هر جاى

اگر نه خواستى بختم سیاهى

مرا نفریفتى دیو تباهى

کسى کان دیو را باشد به فرمان

به دل چون من بود کور و پشیمان

به جاى عود خام و مشک سارا

گرفته چوب بید و ریگ صحرا

به جاى زر ناب و در شهوار

به چنگ من سفال و سنگ کهسار

به جاى باد رفتار اسپ تازى

گرفته کم بها اسپ طرازى

نگارا نه همه پنداشتى کن

زمانى دوستى و اشتى کن

اگر کردم جفا و زشت کارى

تو با من کن وفا و مهر و یارى

گناه از بن ترا بود اى دلارام

گرفتارى مرا آمد به فرجام

گناهى را که تو کردى یکى روز

هزاران عذر خواهم از تو اموز

کنم پیش تو چندان لابهء زار

که بزدایم ز جانت زنگ آزار

گناه از خویشتن بینم همیشه

کنم تا مرگ با تو عذر پیسه

گهى گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهگارم گنهگارم گنهگار

گهى گویم چو خواهم از تو درمان

پشیمانم پشیمانم پشیمان

خداوندى و بر من پادشایى

توانى کم عقوبتها نمایى

و لیکن پس کجا باشد کریمى

خداوندى و رادى و رحیمى

اگر بخشایش از من باز گیرى

ز من زارى وپوزش نه پذیرى

همین جا بند درگاه تو گیرم

همى گریم به زارى تا بمیرم

بع دیگر جاى رفتن چون توانم

که بخشاینده اى چون تو ندانم

مکن ماها و بر جانم ببخشاى

بلا زین بیش بر جانم میفزاى

چه بود ار من گنه کردم یکى بار

نه جز من نیست در گیتى گنهگار

گناه آید ز گیهان دیده پیران

خطا آید ز داننده دبیران

دونده باره هم در سر در آید

برنده ثیغ هم کندى نماید

گر آمد ناگهان از من خطایى

مرا منماى داغ هر جفایى

منم بنده توى زیبا خداوند

ز بیزارى منه بر پاى من بند

همه جورى توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کورى به از هجر تو دیدن

مرا کرّى به از طعنت شنیدن

مرا هرگز مبادا از تو دورى

ترا هرگز مباد از من صبورى

نگارا تا تو بر من دل گرانى

به چشم من سبک شد زندگانى

همیشه دج گران باشى به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب در پولاد و در سنگ

مرا خود از دلت آتش در افتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

تو هم فریاد اتش سوز من رس

اگر دریا برین آتش فشانى

نیاید آتشم را زو زیانى

جهان پر دود گشت از دود جانم

چو بختم شد به تاریکى جهانم

جهان بر من همى گرید بدین سان

ازیرا امشب این برفست و باران

به آتشگاه مى مانه درونم

به کوه برف مى ماند برونم

بدین گونه تنم را مهر کردست

که نیمى سوخته نیمى فسردست

چو من بر آسمان دیک فرشتست

که ایزد ز آتش و برفش سرشتست

نشد برف من از آتش گدازان

که دید آتش چنین با برف سازان

کسى کاو را وفا با جان سرشتست

به برف اندر بکشتن سخت زشتست

گمان بردم که از آتش رهانى

ندانستم که در برفم نشانى

منم مهمانت اى ماه دو هفته

به دو هفته دو ماهه راه رفته

به مهمانان همه خوبى پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

اگر شد کشتنم بر چشمت آسان

به برف اندر مکش بارى بدین سان

پاسخ دادن ویس رامین را

جوابش داد ویس ماه پیکر

جوابى همچو زهر آلوده خنجر

برو راما امید از مرو بردار

مرا و مرو را نابوده پندار

مکن خواهش چو دیگربار کردى

ببر این دود چون آتش ببرى

مرا بفریفتى یک ره به گفتار

کنون بفریفت نتوانى دگر بار

چو بشکستى وفا و عهد و سوگند

چه باید این فسون و رشته و بند

برو نیرنگ هم با گل همى ساز

وفا و مهر هم با او همى باز

اگر چه هوشیارى و سخن دان

نیم من نیز ناهشیار و نادان

تو زین افسونها بسیار دانى

به پیش هر کسى بسیار خوانى

ترا دیدم بسى و آزمودم

فسونت نیز بسیارى شنودم

دلم بگرفت ازین افسون شنیدن

فسون جادوان بسیار دیدن

مرا بس زین فسوس وزین فسونت

وزین بازارهاى گونه گونت

نخواهم جستن از موبد رهایى

نه با او کرد خواهم بى وفایى

درین گیتى به من شایسته خود اوست

که با آهوى من دارد مرا دوست

نه روز دوستى را خوار گیرد

نه روزى بر سر من یار گیرد

مرا یکدل همیشه دوستدارست

نه چون تو ده دل زنهار خوارست

کنون دارد بلورین جام در دست

به کام دل همیشه شاد و سرمست

نشست خوش ز بهر شاه باید

ترا هر جا که باشد جاى شاید

همى ترسم که آید در شبستان

گلش را رفته بیند از گلستان

مرا جوید نیابد خفته بر جاى

به کار من دگر ره بد کند راى

شود آگه ازین کار نمونه

وزین بفسرده مهر باژ گونه

نخواهم کاو بیازارد دگر بار

که پس با او به جان باشد مرا کار

بس است آن بیم و آن سختى که دیدم

وزو صد ره امید از جان بریدم

چه دیدم زان همه سختى کشیدن

چه دیدم زان همه تلخى چشیدن

چه دارم زان همه زنهار خوارى

بگر بد نامى و نومیدوارى

هم آزرده شد از من شهریارم

هم آزرده شد از من کردگارم

جوانى بر سر مهرت نهادم

دو گیتى را به نام بد بدادم

ز حسرت مى بسایم دست بردست

که چیزى نیستم جز باد در دست

سخن چندان که گویم سر نیاید

ترا زین شاخ برگ و بر نیاید

ازین در کامدى نومید بر گرد

به بیهوده مکوب این آهن سرد

شب از نیمه گذشت و ابر پیوست

دمه بفزود و دود برف بنشست

کنون بر خویشتن کن مهربانى

برو تا بر تنت ناید زیانى

شبت فرخنده باد و روز فرخ

همیشه یار تو گل نام گل رخ

بمانادش به گیتى با تو پیوند

چنان کت زو بود پنجاه فرزند

چو ویس او را زمانى سرزنش کرد

به نادیدنش دل را خوش منش کرد

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت

نه دایه ماند بر روزن نه بانو

گسسته شد ز درد رام دارو

به کوى اندر بماند آزاده رامین

به کام دشمنان بى کام و غمگین

همه چیزى گرفته جاى و آرام

ابى آرام مانده خسته دل رام

همى نالید پیش کرد گارش

گه از بخت سیاه و گه ز یارش

همى گفت اى خداى پاک و دانا

توى بر هر چه خود خواهى توانا

هنى بینى مرا بیچاره مانده

ز خویش و آشنا آواره مانده

به که بر میش و بز را جایگاهست

به هامون گور و آهو را پناهست

مرا ایدر نه آرامست و نه جاى

برین خسته دلم هم تو ببخشاى

که من نومید ازیدر بر نگردم

و گر نومید بر گردم نه مردم

اگر باید همى مردن به ناچار

همان بهتر که میرم بر در یار

بداند هر که در آفاق بارى

که یارى داد جان از بهر یارى

گر این برف و دمه شمشیر بودى

جهنده باد ببر و شیر بودى

ازیدر باز پس ننهاد مى گام

مگر آنگه که جانم یافتى کام

دلا تو آن دلى کز پیل و از شیر

نترسیدى هم از ژوپین و شمشیر

چرا ترسى کنون از باد باران

که خود هر دو ترا هستند یاران

نه باد ارم همه سال از دم سرد

نه ابر آرم ز دود جان پر درد

اگر باز آمدى آن ماه رخشان

مرا چه برف بودى چه گل افشان

و گر گشتى لبم بر لبش پیروز

مرا کردى کنار خویش جان بوز

نبودى هیچ غم از ابر و بادم

شدى اندوه این طوفان ز یادم

همى گفت این سخت رامین بیدل

بمانده تا به زانو رخش در گل

همه شب چشم رامین اشک ریزان

هوا بر رخش او کافور بیزان

همه شب رخش در باران شده تر

به برف اندر سوار از رخش بدتر

همه شب ابر گریان بر سر رام

همه شب باد پیچان در بر رام

قبا و موزه و رانینش بر تن

ز سر تا پاى بفسرده چو آهن

همه شب ویس گریان در شبستان

به ناخن پاک بشخوده گلستان

همه گفت این چه برف و این چه سرماست

کزیشان رستخیز ویس برخاست

الا اى ابر گریان بر سر رام

ترا خود شرم ناید زان گل اندام

به رنگ زعفران کردى رخانش

بسان نیل کردى ناخنانش

ز بخشودن همى بر وى بنالى

و لیکن تو بدین ناله و بالى

مبار اى ابر و یک ساعت بیاساى

مرا تیمار بر تیمار مفزاى

الا اى باد تاکیتند باشى

چه باشد گر زمانى کند باشى

نه آن بادى که از وى بوى بردى

جهان از بوى او خوش بوى کردى

چرا اکنون نبخشانى بر آن تن

کزو خوشى برد نسرین و سوسن

الا اى ژرف دریاى دمنده

تو باشى پیش رامین همچو بنده

ترا هر چند گوهرهاست رخشان

نیى چون دست رامین گوهر افشان

حسد بردى بر آن شاه سواران

فرستادى به دست میغ باران

سلاح تو همین باران و آبست

سلاح او همه پولاد نابست

گر او امشب رها گردد ازیدر

بینبارد ترا از گرد لشکر

چه بى شرمم چه بانیرنگ و دستان

که آسوده نشستم در شبستان

تنى پرورده اندر خز و دیبا

بماند در میان برف و سرما

رخ آزاده رامین هست گلزار

بود سرما به برگ گل زیان کار

آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست

زمانى بود و باز از جاى برجست

بگفت این و دگر ره شد به روزن

ز روزن تیغ زد خورشید روشن

دگر ره گفت با رخش ره انجام

نهى رخشا همى بر چشم من گام

مرا هستى چو فرزند دل افروز

به تو نپسندم این سختى بدین روز

چرا همراه بد جستى و بدخواه

تو نشنیدى که همراهست و پس راه

اگر با تو نه این بد راى بودى

ترا بر چشم من بر جاى بودى

کنون بر باد شد اومید و رنجت

نه بارت هست زى ما نه سپنجت

برو بار و سپنج از دیگران خواه

دل گمگشته را از دلبران خواه

برو راما تو نیز از مرو بر گرد

پزشکى جوى و با او یاد کن درد

بساروزا که از تو بار جستم

چو زنهارى ز تو زنهار جستم

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه با زنهاریان زنهار دادى

بسا شبها که تو خوش خفته بودى

نه چون من بى دل و آشفته بودى

تو خفته در میان خز و سنجاب

من افتاده به راه اندر گل و آب

کنون آن بد که کردى بازدیدى

بلا را هم بلا انباز دیدى

اگر تو نازکى اى شاخ سوسن

هر آیینه نیى نازکتر از من

و گر بودم ترا یک روز در خور

نگفتم جاودان تیمار من خور

ببر اومید دل چون من بریدم

ز نومیدى به آسانى رسیدم

اگر اومید رنجورى نماید

ز نومیدى بسى آسانى آید

من آن بودم که از اومیدوارى

همى بردم به دریا بر سمارى

کنون از شورش دریا برستم

دل از اومید بیهوره بشستم

ز خرسندى گزیدم پارسایى

که خرسندیست بهتر پادشایى

کنون کت نیست روزى از کهن یار

برو یارى که نو کردى نگه دار

کهى دینار و یاقوتست نامى

و گر نه یار نو باشد گرامى

چو مهرم را بریذى از جفا سر

بریده سر نروید بار دیگر

اگر بر روید از گورم گیازار

گیازارم بود از تو دلازار

و گر چه نیک دان بودم به تدبیر

ندانستم که گردد مهر دل پیر

مجو از من دگر ره مهربانى

که ناید باز پیران را جوانى

همانم من که تو نامه نوشتى

به نامه نام من بردى به زشتى

مرا از مهرت آمد زشت نامى

که جز با تو نکردم خویس کامى

نکردم در جهان جز تو یکى یار

تو نیز از بخت من بودى بدین زار

توى چون مادرى کش طالعى شود

یکى فرزند بودش وان یکى کور

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

دلم گر چون کمان در مهر دوتاست

چو تیرست در جفا گفتار من راست

دل تو چو نشانه شد بر آزار

نشانه ت را ز پیش تیر بردار

برو تا نشنوى گفتار دلگیر

ز تلخى چون کبست از ژخم چون تیر

پاسخ دادن رامین ویس را

دل رمامین ز گفتارش بپیچید

هم اندر دل جوابش را بسیچید

جوابش داد رامین گفت ماها

ز غم خواهد مرا کردن تباها

ندانم گرت من طرار چون مهر

که صبر از دل ربانا گونه از چهر

چنان آسان رباید دل ز هشیار

که از مستان رباید کیسه طرار

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نواى نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاکست

ز پیرى جان مردم را چه باکست

مکن بر من فسوس مهر بسیار

که بیمارى نخواهد مإرد بیمار

مزن طعنه مرا گر تو درستى

که نه من خواستم از بخت سستى

نیاب من به روى خود بدیدى

در فس بى نیازى بر کشیدى

چرا راز دلم با تو نمودم

چرا تیمار جان خود فزودم

دلیرم من به راز دل نودن

دلیرى تو به جان و دل ربودن

مبادا کس که بنماید دلخویش

که پس چون روز من روز آیدش پیش

نگارا گر تو گشتى بر بتان مه

تو خود دانى که مهتر دادگر به

کنون کز مهترى گشتى توانگر

به حال مردم درویش بنگر

اگر من گشتى از مهرت گنهگار

نیم چندین ملامت را سزاوار

همى تا آز باشد بر جهان چیر

نگردد جان مردم از گنه سیر

گنه کرد آدم اندر پاک مینو

هر آیینه منم از گوهر او

سیه سررا گنه بر سر نبشتست

گنهگاریش در گوهر سرشتست

نه دانش روى بر تابد قصا را

نه مردى دست بر پیچد بلا را

چه آن کار بى خرد باشد چه بخرد

نخواهد خویستن را هیچ کس بد

گناه دى بشد با دى ز دستم

تو فردا بین که مهرت چون پرستم

به مهر اندر کنم تدبیر فردا

که دى را در نیابد هیچ دانا

اگر بشکستم اندر مهر پیمان

بجز پوزش نمودن نیست درمان

در آن شهرى چرا آرام گیرند

که عذرى در گناهى نه پذیرند

اگر پوزش نکو باشد کهتى

نکوتر باشد آمروزش ز مهتر

بیامروز این گناهى را که کردم

که دیگر گرد او هرگز نگردم

اگر زلت نبودى کهتران را

نبودى عفو کردن مهتران را

ز تو دیدم فراوان خوب کارى

مگر بخشایش و آمروزگارى

گنه کردم ز بهر آزمایش

که چون دارى در آمروزش نمایش

گناهم را بیامروز و چنین دان

که نیکى گم نگردد در دو گیهان

جزاى من بس است این شرمسارى

بلاى من بس اوت این بردبارى

من اندر برف و باران ایستاده

تو چشم مردمى بر هم نهاده

ز بى رحمت دل و بى آب دیده

زبانى همچو شمشیرى کشیده

مهى گویى ترا هر گز ندیدم

و گر دیدم امید از تو بریدم

نگارینا مجو از من جدایى

همه چیزى همى جو جز رهایى

به جان این زهر نتوانم چشیدى

به دل این باز نتوانم کشیدن

اگر باشد دلم از سنگ خادا

نداند کرد با هجرت مدارا

ز هجرانت بترسد وز بلا نه

ترا خواهد ز یزدان و مرا نه

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفت اى بى خرد رام

ندارى از خردمندى بجز نام

جفا بر دل زند خشت گرانس

بماند جاودان بر دل نشانش

جفاى تو مرا بر دل بماندست

چنان کز دل وفاى تو بر اندست

نباشد با کسى هم کفرو هم دین

نگنجه در دلى هم مهر و هم کین

چو یاد آرد ز صد هونه جفایت

نماند در دلى بوى وفایت

تو خود دانى که من با تو چه کردم

به امید وفا چه رنج بردم

پس آنگه تو بجاى من چه کردى

بکشتى و انچه کشتى خود بخوردى

برفتى بر سرم یارى گزیدى

نکو کردى تو خود اورا سزیدى

جزین از تو چه آید که کردى

که همچون کرگسان مردار خوردى

زهى داده ستور و بستده خر

ترا همچون منى کى بود در خور

ترا چون جاى شور و ریگ شایستن

سرا و باغ فرمودن چه بایست

گمان بردم که تو شیر شکارى

نگیرى جز گوزن مرغزارى

ندانستم که تو روباه پیرى

به صد حیله یکى خر گوش گیرى

چرا چون شسته بودى خویشتن پاک

فشاندى بر تنت خاکستر و خاک

چرا بگذاشتى جام مى و شیر

نهادى پیش خود جام سک و سیر

چرا بر خاستى از فرش نیسان

نشستى بر پلاس و شال خلقان

نه بس بود آنکه از شهرم برفتى

به شهر دشمنان مأوا گرفتى

نه بس بود آنگه دیگر یار کردى

مرا زى دوست و دشمن خوار کردى

نه بس بود آنکه چون نامه نبشتى

سخن با خون من در هم سرشتى

ابا چندین جفا و خشم و آزار

نهادى بار زشتى بر سر بار

چو دایه پیش تو آمد براندى

سگ و جادو و پر دستانش خواندى

تو طرارى و پر دستان به دایه

توى جادو توى بسیار مایه

تو او را غرچه و نادان گرفتى

فریب جادوان با او بگفتى

هم او را هم مرا دستان نهادى

هزاران داغمان بر جان نهادى

توى صحاک دیده جادوى نر

که هم نیزنگ سازى هم فسونگر

تو کردى بى وفایى ما نکردیم

تو خوردى زینهار و ما نخوردیم

ببودى چند گه خرم به گوراب

کنون باز آمدى با چشم پر آب

همى گویى سخنهاى نگارین

درونش آهنین بیرونش زرین

منم آن نو شکفته باغ صد رنگ

که تو بر من بگفتى آن همه ننگ

منم آن گلشن شهوار نیکو

که در چشم تو بودم یکسر آهو

منم آن چشمه کز من آب خوردى

چو خوردى چشمه را پر خاک کردى

کنون از تشنگى بردى بسى تاب

شتابان آمدى کز من خورى آب

نبایستى ز چشمه آب خوردن

چو خوردى چشمه را پر خاک کردن

و یا اکنون که کردى چشمه را خوار

نیارى آب او خوردن دگر بار

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر باره جوابش داد رامین

بدو گفت اى بهار بربر و چین

جهان چون آسیاى گرد گردست

که دادارش چنین گردنده کردست

نماند حال او هرگز به یک سان

گهى آذار باشد گه زمستان

من و تو هر دو فرزند جهانیم

ابر یک حال بودن چون توانیم

تن ما نیز گردان چون جهانست

که گاهى کودک و گاهى جوانست

گهى بیمار و گاهى تندرستست

چو گاهى زورمند و گاه سستست

گهى با رخت باشد گاه بى رخت

گهى پیروزبخت و گاه بدبخت

تن مردم صعیف و نا توانست

که لختى گوشت و مشتى استخوانست

نه بر تابد ز گرما رنج گرما

نه بر تابد ز سرما رنج سرما

چو گرما باشدش سرما بخواهد

چو سرما باشدش گرما بخواهد

بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن ببالد

اگر چه آز بر وى سخت چیرست

ز مستى چون نبیند زود سیرست

و گرچه او خوشى از کام یابد

چو بیند کام خودرا بر نتابد

ز سستى کامها بر وى و بالست

ازیرا در پى کامش ملالست

دلش چون بر مرادى چیر گردد

همان گه زان مرادش سیر گردد

دگر باره چو کامى در نیابد

از آز دل به کام دل شتابد

گهى در آز تیز و تند باشد

گهى در کام سیر و کند باشد

چو کام آید نماند هیچ تندى

چو آز آید نماند هیچ کندى

نباشد هیچ کامى خوشتر از مهر

که ورزى با رخى تابنده چون مهر

چنان در هر دلى خود کام گردد

که دل بى دصبر و بى آرام گردد

به دست آز دل دیوانه گردد

ز خواب و خرمى بیگانه گردد

بسى سختى برد تا چیز گردد

چو کام دل بیابد سیر گردد

نه بر تابد به وصلت ناز جانان

نه بر تابد به دورى درد هجران

گهى جوید ز هجرانش جدایى

گهى از خشم و ازارش رهایى

چو مردم هست زین سان سخت عاجز

ندارد صبر بر یک حال هرگز

نگارا من یکى از مردمانم

ز دست رستن چون توانم

همیشه گرد تو پرواز دارم

کجا بر سر لگام آز دارم

ترا جستم چو بر من چیره بود آز

همه زشتى مرا نیکو نمود آز

وزان پس چون توخشم و ناز کردى

ز بد مهرى درى نو باز کردى

برفتم تا نبینم خشم و نازت

ببردم کبگ مهر از پیش بازت

دلى کام با تو راندى کامگارى

هم از تو چون کشیدى خشم و خوارى

در آن شهرى که بودم شاه و مهتر

هم اندر وى ببودم خوار و کهتر

گه رفتن چنان آمد گمانم

که بى تو زیستن آسان توانم

ز بت رویان یکى دیگر بجویم

بدو بندم دلى کز تو بشویم

نسوزه عشق را جز عشق خرمن

چنان چون بشکند آهن به آهن

چو عشق نو کند دیدار در دل

کهى را کم شود بازار در دل

درم هر گه که نو آید به بازار

کهى را کم شود در شهر مقدار

مرا چون دوستان گفتند یک سر

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

نداند عشق را جز عشق درمان

نشاید کرد سندان جز به سندان

به گفت دوستان رفتم به گوراب

بسار تشنه جویان در جهان آب

گهى جستم ز رویت یادگارى

گهى جستم ز هجرت غمگسارى

گل گلبوى را در راه دیدم

گمان بردم که تابان ماه دیدم

نه بت دیدم بدان شکل و بدان روى

نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوى

دل اندر مهر آن بت روى بستم

همى گفتم ز مهر ویس رستم

هنى خواندم فسونى بر فسونى

همى شستم ز دل خونى به خونى

بسى کردم نهان و آشکارا

به نر مى با دل مسکین مدارا

ندیدم در مدارا هیچ سودى

که دل هر ساعتى زارى نمودى

چنان آتش ز مهر افتاد بر من

که تن در سوز بود و دل به شیون

نه دل را بود در تن هیچ آرام

نه غم را بود نیز اندر دل انجام

ز بیرون گر به رامش مى نشستم

نهانى بر فراقت مى گرستم

ز بیچاره تنم مانده روانى

نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانى

چو بى تو رستخیز تن بدیدم

بجز باز آمدن چاره ندیدم

توى نیک و بد و درمان و دردم

توى شیرین و تلخ و گرم و سردم

توى کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادى و درویشى و گنجم

توى چشم و دل و جان و جهانم

توى خورشید و ماه و آسمانم

توى دشمن مرا و هم توى دوست

نکوبختى که هر چیز از تو نیکوست

بکن با من نگارا هر چه خواهى

که تو بر من خداوندى و شاهى

به تو نالم که در دل آذرى تو

هبه تو نالم که بر دل داورى تو

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن ویس گریان بر لب بام

لب بام از رخش گشته وشى فام

نشد سنگین دلش بر رام خشنود

که نقش از سنگ خارا نستر زود

اگر چه دلش بر رامین همى سوخت

زرشک رگته کین دل همى توخت

چو برزد آتش مهر از دلش تاب

بیامد رشک و بر آتش فشاند آب

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

در افگندى به میدان سخن گوى

به خواهش باد را نتوان گرفتن

فروغ خور به گل نتوان نهفتن

اگر رفتى ز مهر من به گوراب

بسان تشنه جویان در جهان آب

برفتى تا نبینى خشم و نازم

ببردى کبگ مهر از پیش بازم

گهى جستن ز رویم یادگارى

گهى جستى ز هجرم غمگسارى

نبودت چاره اى جز یار دیگر

گرفتى تا شدت اندوه کمتر

گرفتم کاین سراسر راست گفتى

نه خوش خوردى نه بى تیمار خفتى

چرا آن بیهده نامه نبشتى

چرا گفتى مرا در نامه زشتى

چرا بر دایه خشم آلود بودى

مرو را آن همه خوارى نمودى

که فرمودت که پیش دشمنانش

ز پیش خویش همچون سگ برانش

ترا پندى دگم گر گوش دارى

به دانش بشنوى گر هوش دارى

چو بنمایى ز دل پنداشتى را

بمانى جاى لختى آشتى را

به جنگ اندر خردمند نکو راى

بماند آشتى را لختکى جاى

ترا دیو آنچنان کین در دل افگند

که تخم آشتى از دلت بر کند

تو نشنیدى که دو دیو ژیانند

همیشه در تن مردم نهانند

یکى گوین بکن این کار و مندیش

کزو سودى بزرگ آید ترا پیش

چو کرده بیاید آن دگر یار

بدو گوید چرا کردى چنین کار

ترا آن دیو پیشین کرد نادان

کنون دیو پسین کردت پشیمان

نبایست از بنه آزار جستن

کنون این پوزش بسیار جستن

گنه نا کردن و بى باک بودن

بسى آسان از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز کردن

به از پس داروى بسیار خوردن

ترا گر این خرد آن گاه بودى

زبانت لختکى کوتاه بودى

مرا نیز ار خرد بودى ز آغاز

نبودى گاه مهرم چون تو انباز

چنان چون تو پشیمان گشتى اکنون

پشیمان گشت جان من همیدون

همى گویم چرا روى تو دیدم

و گر دیدم چرا مهرت گزیدم

کنون تو همچو آبى من چو آتش

تو بس رامى و من بس تند و سر کش

نباشم زین سپس با تو هم آواز

نباشد آب و آتش را به هم ساز

پاسخ دادن رامین ویس را

به پاسخ گفت رامین دل افروز

شب خشم تو ما را شب کند روز

دو شب بینم همى امشب به گیهان

ازین تیره هوا و خشم جانان

بسا رنجا که بر من زین شب آمد

مرا و رخش را جان بر لب آمد

چرا شب رخش من با من گرفتار

که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایى از من بستر و گاه

چه بخشایى ازو مشتى جو و کاه

به مشتى کاه او را میهمان کن

به جان بوزى دلم را شادمان کن

اگر نه آشنا نه دوستگانم

چنان پندار کامشب میهمانم

به مهمانان همه خوبى پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه بر گرفتم از میانه

نه پوزش دارم اکنون نه بهانه

ترا خواند همه کس نا جوانمرد

چو تو گویى برو نومید بر گرد

همه ز آزادگان نام بردار

به زفتى بر گرند این نه به آزار

میان ما نه خونى او فتادست

و یا دیرینه کینى ایستادست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانى که با جان نیست بازى

چرا چندین به خون بنده تازى

نه آنم من که از سرما گریزم

همى تا جان بود با او ستیزم

نه آنم من که بر گردم ز کویت

و گر جانم بر آید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

ز مردم جاودانه نام گیرم

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مر گم پیش تو باشد به فرجام

مرا بى تو نباشد زندگانى

ازیرا کم نباشد کامرانى

جهان را بى تو بسیار آزمودم

بدو در زنده همچون مرده بودم

چو بى تو بر شمارم زندگانى

جدا از تو نخواهم شادمانى

مرا بى تو جهان جستن محالست

که بى تو جان من بر من و بالست

الا اى سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

ز جور روزگار و خشم دلبر

تنى سنگین و جانى سخت رویین

نماند در میان برف چندین

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفت اى بى وفا رام

گرفتار بلا گشتى سرانجام

چنین باشد سرانجام گنهگار

شود روزى به دام اندر گرفتار

نبید حورده ناید باز جامت

همیدون مرغ جسته باز دامت

به مرو اندر کنون بى خانه اى تو

ز چندین دوستان بیگانه اى تو

نه هرگز یابى از من خوشى و کام

نه اندر مرو یابى جاى آرام

پس آن بهتر که بیهوده نگویى

به شوره در گل و سوسن نجویى

چو از دست تو شد معشوق پیشین

به شادى با پسین معشوق بنشین

ترا چون گل دلارا مى نشسته

چرا باشى بدین سان دلشکسته

سراى موبد و ایوان موبد

همایون باد بر مهمان موبد

چنان مهمان که با فرهنگ باشد

نه چون تو جاودانى ننگ باشد

مبادا در سرایش چون تو مهمان

که نز وى شرم دارى نه ز یزدان

مرا از تو دریغ آید همى راه

ترا چون آورد در خانهء شاه

تو ارزانى نیى اکنون به کویم

چگونه باشى ارزانى به رویم

ترا هرچند کز خانه برانم

همى گویى من اینجا میهمانم

توى رانده چو از ده روستایى

که آن ده را سگالد کدخدایى

چو از خانه برفتى در زمستان

ندانستى که باشد برف و باران

چرا این راه را بازى گرفتى

نهیب عشق طنازى گرفتى

نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز

چرا کردى زمستان راه بى ساز

ترا نادان دل تو دشمن آمد

چرا از تو ملامت بر من آمد

چه نیکو گفت با جمشید دستور

به دانان مه شیون باد و مه سور

چو نه سلار بودى نه سپهدار

دلم را روز و شب بودى نگهدار

کنون تا مهتر و سلار گشتى

بیکباره ز من بیزار گشتى

علم بر در زدى از بى نیازى

همى کردى به من افسوس و بازى

کنون از من همى جان بوز خواهى

به دى مه در همى نوروز خواهى

چو کام و ناز باشد نه مرایى

چو باد و برف باشد زى من آیى

امید از من ببر اى شیر مردان

مرا آزاد کن از بهر یزدان

پاسخ دادن رامین ویس را

به پاسخ گفت رامین دلازار

مکن ماها مرا چندین میازار

نه بس بود آنکه از پیشم براندى

نه بس آن تیر کم در دل نشاندى

نه بس چندین که آب من ببردى

نه بس چندین که ننگم بر شمردى

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردى سربسر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویى دریغست از تو کویم

چرا بخشایى از من رهگذارى

که این ایوان موبد نیست بارى

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایى از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتى خداوندان گرهنگ

بمانند آشتى را جاى در جنگ

چرا تو آشتى در دل ندارى

مگر چون ما سرشت از گل ندارى

کنون گر تو نخواهى گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنى بود

مرا زیدر بیاید رفت ناچار

بمانده بى دل و بى صبر و بى یار

ز دو زلفت مرا ده یادگارى

ز واشامه مرا ده غمگسارى

یکى حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان بر نا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایى

ترا هم دل بگیرد در جدایى

شنیدستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

پاسخ دادن ویس رامین را

به پاسخ گفت ویس ماه پیکر

که از حنظل نشاید کرد شکر

حریر مهربانى ناید از سنگ

نبید ارغوانى ناید از بنگ

نگردد موى هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پاى

نجنباند مرا زور تو از جاى

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بى غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکى درد

که در مانش به افسون نه توان کرد

مرا در جان فگندى زنگ آزار

زدودن کى توان آن را به گفتار

جفاهاى تو در گوشم نشستست

ره دیگر سخن بر وى ببستست

تو آگندى به دست خویش گوشم

سخنهاى تو اکنون چون نیوشم

بسى بودم به روز وصل خندان

بسى بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست

که از چون تو رفیقى سیر گشتست

فرو مرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودى دشمن من

همه چیزى دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدى رنگ رویت

و یا گوشم شنیدى گفت و گویت

یکى پنداشتى خورشید دیدى

یکى پنداشتى مژده شنیدى

کنون آن خور به چشمم قیر گشتست

همان مژده به گوشم تیر گشتست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختى همیشه شور باشد

همى گویم کنون اى بخت پیروز

کجا بودى نگویى تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزا اکنون همى یابم جهان را

حوشى اکنون همى دانم روان را

نخواهم نیز در دام او فتادن

دو گیتى را به یک ناکس بدادن

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر ره گفت رامین اى سمنبر

دلم را هم تو دادى هم تو مى بر

چه باشد گر تو از من سیر گشتى

همان کین مرا در دل بکشتى

مرا در دل نیاید از تو سیرى

ندارم بر جفا جستن دلیرى

ز تو تندى و از من خوش زبانى

ز تو دشنام و از من مهربانى

به آزار تو روى از تو نتابم

که من چون تو یکى دیگر نیابم

اگر تو بر کنى یک چشمم از سر

به پیش دستت آرم چشم دیگر

مرا چندین به ژشتى نام بردى

چنان دانم که خوبى یاد کردى

مرا نفرین تو چون آفرینست

که گفتارت به گوشم شکرینست

اگر چه در سخن آزار جویى

ز تندى سربسر دشنام گویى

خوش آید هر چه تو گویى به گوشم

تو گویى بانگ مطرب مى نیوشم

چو تو خامش شوى گویم چه بودى

که دیگر باره آزارى نمودى

به گفتارى زبان بر گشادى

و گر چه مر مرا دشمان دادى

بدان گفتار کم در مان نمایى

دلم را هم بدان دردى فزایى

اگر چه بینم از تو درد و خوارى

همى دارم امید رستگارى

همى گویم مگر خشنود گردى

زیان دوستى را سود گردى

منم امشب نگارا چون یکى کس

که شیرش پیش باشد پیلش از پس

دلش باشد ز بیم هر دو خسته

بلا بر وى ز هر سو راه بسته

گر اینجایم تو خود با من چنینى

که همچون دشمنام با من به کینى

و گر بر گردم از پیشت ندانم

که جان از برف و باران چون رهانم

میان این دو پتیاره بماندم

ز دو پتیاره بیچاره بماندم

اگر چه مرگ باشد آفت تن

به چونین جاى باشد راحت من

کنون گر مگر جانم در ربودى

مرا زو درد دل یکباره بودى

اگر چه مرگ جانم را بخستى

تنم بارى ازین سختى برستى

تنم در آب دیده غرقه گشست

جهان بر من چو زجف حلقه گشست

دلم دارى در آن زلف معنبر

ندانم چون روم بیدل ازیدر

پاسخ دادن ویس رامین را

دگر باره سمن بر ویس مهروى

گشاد آواز مشک از عنبرین موى

جوابش داد ویس ماه رخسار

بت زنجیر زلف نوش گفتار

برو راما و دل خوش کن به دورى

برین آتش فشان آب صبورى

سخن هر چند کم گویى ترا به

ترا هر چند کم بینم مرا به

روان را رنج بیهوده نمایى

هر آن گه کازموده آزمایى

نه من آشفته هوش و سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

بس است این داغ کم بر دل نهادى

بس است این چشمه کز چشمم گشادى

اگر صد سال گبر آتش فروزد

سرانجامش همان آتش بسوزد

چه ناکس پرور و چه گرگ پرور

به کوشش به نگردد هیچ گوهر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

تو گویى کزدم و مار آزمودم

اگر تو رام بودى از نمایش

نمودى گوهر اندر آزمایش

یکى نیمه ز من شد زندگانى

میان درد و ننگ جاودانى

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

نخواهم داد او را نیز بر باد

از آن پیشین وفا کشتن چه دارم

که تا زین پس وفایت نیز کارم

نورزم مهر بى مهران ازین بیش

که نه دشمن شد ستم با تن خویش

که نه مادر مرا از بهر تو زاد

ویا ایزد مرا یکسر به داد

نه بس تیمار دهساله که بردم

ویا اندوه بیهوده که خوردم

وفا زان بیش چون باشد که جستم

چه دارم زان وفا جستن به دستم

وفا کردم ز پیش و به نکردم

ازیرا با دلى پر داغ و دردم

همه کس از جفا گردد پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدین سان

وفا آورد چندین رنج بر من

که نوشم زهر گشت و دوست دشمن

دلى خود چند باشد تاش چندین

رسد آسیب و رنج از مهر و از کین

اگر کوهى بدى از سنگ و آهن

نماندستى کنون یک ذره در تن

اگر ژود راى دارم مهر جویى

بدین دل مهر چون ورزم نگویى

دلى ر رسته ز بیم و جسته از دام

دگر ره کى نهد در دام تو گام

پاسخ دادن رامین ویس را

دگر باره جوابش داد رامین

سر از چنین مکش اى ماه چندین

تو این گفتار را حاصل ندارى

به بیل صبر ترسم گل ندارى

زبان با دلت همراهى ندارد

دلت زین گفته آگاه ندارد

دلت را در شکیبایى هنر نیست

مرو را زین که مى گویى خبر نیست

تو چون طبلى که بانگت سهمناکست

و لیکن در میانت باد پاکست

زبانت مى نماید زود سیرى

و لیکن نیست دل را این دلیرى

زبانت دیگرست و دلت دیگر

که این از حنظلست و آن ز شکر

خداى من بتا بر آسمان نیست

اگر بر من دل تو مهربان نیست

و لیکن بخت من امشب چنینست

که چون بدخواه من با من به کینست

مرا در برف چون گمراه ماندست

زمن تا مرگ یک بیراه ماندست

نیارم بیش ازین بر جاى بودن

نهیب برف و سرما آزمودن

تو نادانى و نشنودى مگر آن

که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بایسته فرزند

ازو ببرید باید مهر و پیوند

من ایدر در میان برف و سرما

تو در خانه میان خز و دیبا

همى بینى مرا در حال چونین

همى گویى سخنهاى نگارین

چه جاى این سخنهاى درازست

چه وقت این همه گشّى و نازست

تو از گشّى سخن نا کرده کوتاه

گلوى من بگیرد مرگ ناگاه

مرا مردن بود در رزمگاهى

که گرد من بود کشته سپاهى

چرا به فسوس در سرما بمیرم

چرا راه سلانت بر نگیرم

نخواهى مرمرا بر تو ستم نیست

چو من باشم مرا دلدار کم نیست

ترا موبد همیدون باد در بر

مرا چون تو یکى دلدار دیگر

چو من بر گردم از پیشت بدانى

کزین تندى کرا دارد زیانى

کنون رفتم تو از من باش پدرود

همى زن این نوا گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشى شکیبا

چه خواهد کور جز دو چشم بینا

تو موبد را و موبد مر ترا باد

به کام نیک خواهان هر دوان شاد

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدى

که همچون من نه دیدى نه شنیدى

نه روشن ماه من بى نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بى تاب

نه در اندر دهانم گشت بى آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بود حورا پرستار

لبانم را بود رذوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

به پیش عارذ من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویى شاه شاهان

چنان کز دلربایى ماه ماهان

نبرَّدکیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبرى را

ز مویم مایه باشد کافرى را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگر چه نزد تو خوار و زبونم

از آن یارى که تو دارى فزونم

کنون هم گل همى بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهرى به دو میر

کجا دیدى دو تیغ اندر نیامى

و یا گم روز و شب در یک مقامى

مرا نادان همى خوانى شگفتست

ترا خودپاى نادانى گرفتست

دلت گر ابله و نادان نبودى

به چونین جاى بر پیچان نبودى

و گر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجاى آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیى با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبى بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّاى باران

همى تازند پندارى سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتى آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتى شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربسر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جاى

که نه دستش همه جنبید و نه پاى

عنان رخش را بر تافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همى شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همى گفت اى دل اندیشه چه دارى

اگر دیدى ز یار خویش خوارى

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگارى

مکن زین پس بتان را خواستگارى

تو آزادى و هر گز هیچ آزاد

چو بنده بر نتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمرى که گم کردى همى موى

چو زین معشوق یاد آرى همى گوى

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغى ماند مارا

دریغا آن همه رنج و تگاپوى

که در میدان بسر برده نشد گوى

دریغا آن همه اومیدوارى

که شد نا چیز چون باد گذارى

همى گفتم دلا بر گرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر رتا چاه

همى گفتم زبانا راز مگشاى

نهان دل همه با دوست منماى

که بس خوارى نماید دوست مارا

همى دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایى

نهانت هر چه هست او را نمایى

نماید دوست چندان ناز و گشّى

که در مهرش نماند هیچ خوشى

ترا به بود خاموشى ز گفتار

بگگفتى لاجرم گشتى چنین خوار

چه نیکو داستانى زد یکى دوست

که خاموشى به مرغان نیز نیکوست

پشیمان شدن ویس از کردهء خویش

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازى نماید این نبهره

چنان چون مرد بازى کن به مهره

گهى دلشاد دارد گاه غمگین

گهى با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

تن ما گر نبودى بستهء آز

نگفتى از گشى با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادى

نه بارى زین جهان بر تن نهادى

ز بند مردمى جُستى رهایى

نجستى از بزرگى جز جدایى

چو بودى در گهرمان بى نیازى

به که کردى جهان افسوس و بازى

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کردهء خویش

دل نالانش گشت آزردهء خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همى بارید چون ابر بهارى

به آب اندر روان همچون سمارى

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همى زد سنگ بر دل

نه بر دل که مى زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همى گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویى شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوى خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستى جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همى نم

درین شب بر دلم بارد همى غم

منم از خرمى درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا اى دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو اى رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامى بى نهیبى

نباشد هیچ عشئى بى عتیبى

به جان اندر امیدو آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفاى تو حقیقت بد به کردار

جفاى من مجازى بد به گفتار

نبینى هیچ مهر و مهر جویى

که خود در وى نباشد گفت و گویى

بدان دلبر چرا باشد نیازى

که خود با او نشاید کرد نازى

تو آزرده شدى از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدان اى دایه اورا تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم

فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب

بشد دایه سبک چون مرغ پران

نه از بادشد زیان و نه ز باران

دلى کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

به ره برف را گلبرگ پنداشت

به رامین در رسید او را فروداشت

سمن بر ویس چون سروى گرازان

تن چون برفش اندر برف تازان

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به تازه شب جهان شد روز روشن

میان برف کرد از روى گلشن

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد از آ زلفین مشکین

نه چون اندام او بد برف زیبا

نه چون زلفین او بد باد بویا

ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود

ز مویش بر هوا عنبر فشان بود

تو گفتى حور بى فرمان رصوان

ز ناگه از بهشت آمد به گیهان

بدان تا جان رامین را رهاند

ز بخت او را به کام دل رساند

چو آمد پیش او شد گش و نازان

بدو گفت اى چراغ سرفرازان

سرشت هر گلى همچون گل تست

نهاد هر دلى همچون دل تست

همه کس را بپیچد دل ز آزار

همه کس را جفا سخت آید از یار

همه کس کام و عیش خویش خواهد

اگر چه بیش دارد بیس حواهد

چنان کاکنون جفاى من ترا بود

ز پیش این جفاى تو مرا بود

دلت را گر جفاى من حزین کرد

جفاى تو دلم را همچنین کرد

نگر تا خویشتن را چه پسندى

به هر کس آن پسند ار هوشمندى

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهى بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

به کام دشمنان باشى تو یک روز

کسى کام چون تو باشد زشت کردار

به گفتارى چرا گردد دلازار

نگر تا تو بجاى من چه کردى

به زشتى نام خوبم چند بردى

بجز کردار نا خوبت چه دیدم

نگر تا چند ناخوبى شنیدم

ز ناخوبى نهادى بار بر بار

ز بى مهرى فزودى کار بر کار

نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى

برفتى با دگر کس مهر کشتى

و گر چاره نبود از مهر کشتن

چه بایست آن چنان نامه نبشتن

ز ویس و دایه بیزارى نمودن

به رسوایى و زشتى بر فزودن

چه بفزودت بدان زشتى که کردى

مرا چندین به زشتى بر شمردى

اگر شرمت نبود از نیک یارت

همان شرمت نبود از کردگارت

نه با من خورده اى صد بار سوگند

که هرگز نشکنى در مهر پیوند

اگر شاید ترا سوگند خوردن

پس آن سوگند را به دروغ کردن

چرا از من نشاید باز گفتن

ترا بد گوهر و بد ساز گفتن

جإا کردى چنین وارونه کردار

که ننگست ار بگویندش به گفتار

تو نشنیدى که شد کردار مردم

نکوهیده پى گفتار مردم

بدان زشتست آهو کش بگویند

ازیرا بخردان آهو نجویند

چو نتوانى ملمنتها کشیدن

نباید جز سلامت بر گزیدن

نگر کن در همه روزى به فرداش

مکن بد تا نرنجى از مکافاش

اگر جنگ آورى کیفر برى تو

و گر کاسه زنى کوزه خورد تو

تباهى گر بکارى بدروى تو

فزونى گر بگوئ بشنوى تو

اگر کشتى کنون بارش درودى

و گر گفتى کنون پاسخ شنودى

چنین نازک مباش اى شیر مردان

چنین از ما عنان را بر مگردان

مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست

به هر حالى گناه تو مرا نیست

همان دردى که تو ما را نمودى

روا باشد که تو نیز آزمودى

گنه تو کرده اى تو خشم گیرى

نگویى تا که دادت این دلیرى

تو داور باش و پیدا کن گناهم

که پوزش مى ندانم بر چه خواهم

نگویى بر تن پاکم چه آهوست

و یا از روى و مویم چه نه نیکوست

هنوزم قدّ چون سروست گل بار

هنوزم روى چون ماهست گلنار

هنوزم هست سنبل عنبر آگین

هنوزم هست شکر گوهر آگین

هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین

هنوزم در دهان زهره ست و پروین

فروغ آفتاب آید ز رویم

نسیم نوبهار آید ز بویم

چه آهو دانى اندر من نگویى

بجز یکتادلى و راستگویى

به گاه دوستدارى دوستدارم

به گاه سازگارى سازگارم

نه با خوبى ز یک مادر بزادم

نه با آزادگى از یک نژادم

نه شهرو را منم شایسته فرزند

نه خوبان را منم زیبا خداوند

مرا زیبد به گیتى نام خوبى

که دارد تاب زلفم دام خوبى

مرا در زیر هر مویى بر اندام

هزاران دل فتادستند در دام

گل رویم بود همواره بر بر

سر زلفم همه ساله معنبر

اگر روى مرا بیند بهاران

فرو ریزد ز شرم از شاخساران

نبینى چون رخانم هیچ گلنار

همیشه تازه و خوشبوى بر بار

نبینى چون لبانم هیج شکر

به دلها بر ز جان و مال خوشتر

گر از مهر و وفایم سیر گشتى

بساط دوستى را در نوشتى

جوانمردى کن و پنهان همى دار

مکن یکباره یار خویش را خوار

به خسم اندر بکن لختى مدارا

مکن بد مهرى خویش آشکارا

نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را

به گردن باز بندد استخوان را

خردمند آن کسى را مرد خواند

که راز دل نهفتن به تواند

نداند راز او پیراهن اوى

نه موى آگاه باشد بر تن اوى

تو نیز این دشمنى در دل همى دار

مرا منماى چندین خشم و آزان

مبند از کینه راه شادمانى

مکش یکباره شمع مهربانى

مبُر از مهر چو من دلفروزى

مگر مهرم به کار آیدت روزى

جهان هرگز به حالى بر نپاید

پس هر روز روز دیگر آید

اگر کین آمدت زان مهر بسیار

مگر مهر آید از کینه دگر بار

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره از پس سرماست گرما

پاسخ دادن رامین ویس را

جطابى داد رامین دلازار

چنان چون حال ایشان را سزاوار

نگارا هر چه تو کردى بدیدم

همیدون هر چه تو گفتى شنیدم

مبادا آنکه در خوارى نداند

ز نادانى در آن خوارى بماند

نه آنم من که خوارى را ندانم

تن آسوده درین خوارى بمانم

مرا این راه بد جز دیو ننمود

پشیمانم بر آن کم دیو فرمود

بپیمودم به گفت دیو راهى

کشیدم رنج و رنج و خوارى چند گاهى

گمان بردم کزین ره جنگ یابم

ندانستم که بى بر رنج یابم

به کوهستان نشسته خرم و شاه

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

ز چندان خرمى دل بر گرفتم

چنین راهى گران در بر گرفتم

سزاوارم بدین خوارى که دیدم

چرا دل زان همه شادى بریدم

دل نادان به هوش خویش نازد

بدى سازى کرا نیکى نسازد

کسى را کازمایى گوهرى ده

و گر گوهر نخواهد اخگرى ده

مرا دست زمانه گوهرى داد

چو بفگندم به جایش اخگرى داد

دو ماهه راه پیمودم به سختى

به فرجامش چه دیدم شور بختى

مرا فرجام جز چونین نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

چو کردم با زمانه ناسپاسى

زمانه کرد با من نشناسى

چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز

زمانه گفت نشناسم ترا نیز

نکو کردى که از پیشم براندى

بجز طرار و نادانم نخواندى

دل من گر چنین نادان نبودى

به مهر ناکسى پیچان نبودى

کنون بر گرد و اندر من میاویز

چنان چون گفتى از مهرم بپرهیز

که من بارى شدم تاروز محشر

نپیوندیم هر گز یک به دیگر

نه من گفتم که تو نه ماهرویى

نه سیمین ساعدى نه مشک مویى

تو خوابان را خداوندى و سلار

نکویان را توى گنجور بیدار

صلف باشد به چشمت جاودى را

طرب باشد به رویت نیکوى را

تو دارى حلقهاى مشک بر عاج

تو دارى از بنفشه ماه را تاج

تو از دیدار چون خرم بهارى

تو از رخسار چون چینى نگارى

و لیکن گر تو ماه و آفتابى

نخواهم کز بنه بر من بتابى

نگارا تو پزشک بیدلانى

به درد بیدلان درمان تو دانى

ازین پس گرچه باشد صعب دردم

بمیرم نیز گرد تو نگردم

تو دارى در لب آب زندگانى

که باز آرى به تن جان و جوانى

اگر چه تشنگى آید به رویم

بمیرم تشنه آب از تو بجویم

و گر عشق من آتش بود سوزان

نبینى زین سپس او را فرموزان

چنین آتش که باشد سربسر دود

همان بهتر که حاکستر شود زود

بسى آهو بگفتى بر تن من

دو صد چندان که گوید دشمن من

کنون آن گفتها کردى فراموش

نه در دل جاى آن دادى نه در گوش

نبینى آنکه خود کردى ز خوارى

ز من مهر و وفا مى چشم دارى

بدان زن مانى اى ماه سمنبر

که باشد در کنارش کور دختر

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

تو نیز آهوى خود را مى نبینى

همیشه یار بى آهو گزینى

سخن خواهى که یکسر خود تو گویى

به نام هر کسى آهو تو جویى

چه آهو دیدى از من تا تو بودى

که چندین خشم و آزارم نمودى

ترا دل سیر گشت از مهربانى

چرا چندین مرا بد مهر خوانى

ز بد مهرى نشان تو بیش دارى

که بى رحمى و زفتى کیش دارى

اگر هر گز تو روى من ندیدى

نه در گیتى نشان من شنیدى

نبایستى چنین بى رحم بودن

به گفتار این همه خوارى نمودن

اگر یارت نبودم دیر گاهى

بدم مرد غریب و دور راگى

شب تاریک و من بى جاى و بى یار

به دست باد و برف اندر گرفتار

گنه را پوزش بسیار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم

نه از خوشى یکى گفتار بودت

نه از خوبى یکى کردار بودت

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه از سختى مرا زنهار دادى

مرا در برف و در باران بماندى

به خوارى وانگه از پیشم براندى

ز بى رحمى نبودى دستگیرم

بدان تا من به برف اندر بمیرم

نبخشودى ز رشک سخت بر من

همى مر گم سگالیدى چو دشمن

اگر روزى ترا رشکى نمودم

به روز مرگ ارزانى نبودم

چه بى شرمى و چه زنهار خوارى

که مرگ دوستان را خوار دارى

گر از مر گم دلت خشنود بودى

ز مرگ من ترا چه سود بودى

ترا سودى نیامد زانکه کردى

بدیدى آن گمان بد که بردى

مرا سودى بزرگ آمد پدیدار

که پیدا گشت غدار از وفادار

بلارا خودهمین یک حال نیکوست

که بشناسى بدو در دشمن و دوست

کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگینت را بدخواه گشتم

وفاى تو چو سیمرگست نایاب

که دل بى رحم دارى چشم بى آب

مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو یک ذره نیرزد

سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد

شوم دیگر نورزم مهر با کس

گل گلبوى زین گیتى مرا بس

شوم تا مرگ باشم پیش او شاه

که او تا مرگ باشد پیش من ماه

هر آن گاهى که چون او ماه باشد

سزد اورا که چون من شاه باشد

اگر گیتى بپیمایى دو صد راه

نه چون او ماه یابى نه چو من شاه

چو ما را داد بخت نیک پیوند

به مهر یکدگر باشیم خرسند

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس جوشان و خروشان

دو چشمه خونش از دو چشم گریان

دریده ماه پیکر جامه بر بر

فگنده لاله گون واشامه از سر

همى گفت اى مرا چون جان گرامى

دلم را کام و کامم را تمامى

توى بخت مراهمتهاى رادى

توى جان مرا همتاى شادى

مدر بر بخت من یکباره پرده

مکن جان مرا در مهر برده

درخت خرمى را شاخ مشکن

مه اومید را در چاه مفگن

اگر من با تو لختى ناز کردم

و یا بر تو زمانى رشک بردم

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایى را بهانه

چو شش ماه از جدایى درد خوردم

چه باشد گر زمانى باز کردم

نباشد هیچ هجرى بى نهیبى

چنان چون هیچ گشقى بى عتیبى

کرا از عشق باشد در دل آتش

عناب دوست باشد در دلش خوش

عتاب دوستان در وصل و هجران

بماند تا بماند مهر ایشان

فسونتر باد هر روسى نهیبم

که هم تیمار من گشت این عتیبم

اگر سنگى ز گردون اندر آید

همانا عاشقان را بر سر آید

پشیمانم چرا کردم عتیبى

کزو بفزود جانم را نهیبى

گمان بردم که کردم بر تو نازى

شد آن ناز مرا بر تو نیازى

اگر تیزى نمودم از در ناز

نگر تا من ترا چون جویمى باز

مزور جلدیى با تو بر اندم

و زان جلدى چنین خیره بماندم

اگر بودم به ناز اندر گنهگار

شدم با تو به برف اندر گرفتار

چو بودم روز شادى با تو انباز

شدم در روز سختى با تو دمساز

چو از گجرت بسى تیمار خوردم

به بازى باز از تو بر نگردم

کنون دست از عنانت بر نگیرم

همى نالم به زارى تا بمیرم

و گر بپذیتى از من پوزش من

نیفزایى به تندى سوزش من

شوم تا مرگ پیش تو پرستار

برم فرمانت چون فرمان دادار

و گر چونین نورزم مهربانى

بریدن هر گهى از من توانى

همه وقتى توان جستن جدایى

و لیکن جسن نتوان آشنایى

درخت آسان بود از بن بریدن

بریده باز نتوان روینیدن

تو خود دانى که با تو بد نکردم

کنون بى حجه از تو بر نگردم

پاسخ دادن رامین ویس را

جهان افروز رامین گفت ازین پس

نپندارى که از من بر خورد کس

نورزم مهر تا خوارى نبینم

ز غم روشن جهان تارى نبینم

چه باید روز شادى گرم خودرن

تن آزاد خود را بنده کردن

بسا روزا که من دیدم تن خویش

ز بس خوارى به کام دشمن خویش

اگر خوارى همى آید به رویم

سزد گر نیز مهر تو نجویم

بجز دوزخ نشاید هیچ جایم

اگر نیز آزموده آزمایم

منم آزاد و هرگز هیچ آزاد

چو بنده بر نگیرد جور و بیداد

نباشد هیچ فرزانه ستمگر

نباشد هیچ آزاده ستم بر

گر از روى تو تابانست خورشید

من از خورشید تو ببریدم اومید

و گر نایاب گردد در جهان سنگ

بود یک من به گوهر شصت همسنگ

بخرّم صد منى بر دل نهم من

مگر زین ننگ و رسوایى رهم من

اگر در زین وصلت هست صد گنج

نیرزد جستنش با این همه رنج

دل از تن بر کنم گر دل دگر بار

کشد مهر تو یا مهر دگر یار

اگر زین دل جدا مانم مرا به

که هر کس را مهى خواهد مرا نه

مگر بخت مرا نیکى درین بود

که امشب مهر تو پیوسته کین بود

بسا کارا که آغازش بود سخت

سرانجامش به نیکى آورد بخت

کند گه هاه ایزد کارها راست

چنان کزوى نداند هیچ کس خواست

کنون کار مرا امشب چنان کرد

که از خوبى به کام دوستان کرد

برستم زان همه گفتار و پوزش

وزان غم خوردن و تیمار و سوزش

تو گویى بنده بودم شاه گشتم

زمین بودم سپهر و ماه گشتم

چنان بى رنج و بى غم گشت جانم

که گویى من کنون نى زین جهانم

من از مستى جنان هشیار گشته

ز خواب ابلهى بیدار گشته

نه بینا بختم اکنون گشت بینا

چو نادان جانم اکنون گشت دانا

چو پاى ازبند خوارى رسته کردم

نیابد هیچ گور امروز گردم

نگر تا تو نپندارى که دیگر

مرا بینى چو دیدى خوار و غمخور

هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک

نیاید هرگز او را از جهان باک

به بى رنجى گذارد زندگانى

نه جوید سود از نیم زیانى

تو نیز ار بخردى و هوشیارى

چو من باشى و غم در دل ندارى

خردورزى و خرسندى نمایى

که خرسندیست بهتر پادشایى

اگر صد سال تخم مهرکارى

ازو در دست جز بادى ندارى

کسى از عشق ورزیدن نیاسود

به غیر از راه دشوارى نپیمود

نبرد این ره به سر اندر جهان کس

اگر تو عاگلى پند منت بس

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس دست رام در دست

ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست

ز بس سرما تنش چون بیدلرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

همى گفت اى مرا چون دیده در خور

شبم را ماهتابى روز را خور

ز روى دوستى شایسته یارى

ز روى نام زیبا شهریارى

نه بى روى تو خواهم زندگانى

نه بى کام تو خواهم کامرانى

بیازردم ترا نیکو نکردم

بدین غم دست و بازو را بخوردم

مکش چندین کمان خشم و آزار

میندازم تو چندین تیر تیمار

بیا تا هر دوان دل شاد داریم

به نیکو یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

به آن مهر دلها را بشوییم

مشو دلتنگ از آن خوارى که دیدى

وزآن گفتار ها کز من شنیدى

ترا خوارى بود از همبر تو

نه از چون من نگار و دلبر تو

به گیتى نامورتر پادشایى

ببوسد خاک پاى دلربایى

نه باشد در عتاب نیکوان جنگ

نه اندر نازشان بردن بود ننگ

ببر نازم که جانم هم تو بردى

مدارا کن که غارت هم تو کردى

چه ژواهى روز رستاخیز کردن

که خون چون منى دارى به گردن

چه روز آید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردى و اکنون رفت خواهى

دل و دلدار را چند کاهى

اگر تو رفت خواهى پس مبر دل

که آتش باردم زین درد بر دل

ترا چون دل دهد جستن جدایى

ز روى من بریدن آشنایى

تو آنى کت همى خواندم وفادار

کنون از من شدى یکباره بیزار

دریغا آن همه پیمان که بستى

ببستى باز بیهوده شکستى

بسى دادم دل بیهوده را پند

که با این بى وفا هرگز مپیوند

دل خود کامم از پیمان برون شد

که داند گفت حال او که چون شد

کنون ایدر مرا چندین چه دارى

خمارین چشم من خونین چه دارى

اگر بر گشت خواهى زود بر گرد

که سرما بر کشید از جان من گرد

و گر تو بر نگردى اى سمنبر

به همراهى مرا با خویشتن بر

منم با تو به دشوار و به اسان

چو صد فرسنگ دورى از خراسان

و گر صد پرده را بر من بدرى

به خنجر دستم از دامن ببرى

بگیرم دامنت با تو بیایم

زمانى بى تو با موبد نپایم

کجا گر من دلى چون کوه دارم

بر اندیشیدن هجرت نیارم

بخواهى رفتن اى خورشید تابان

مرا فمره نباندن در بیابان

بخواهى بردن اى دیباى صدرنگ

زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ

چه بى رحمى چه بى مهرى چه بى شرم

کزین لابه نشد سنگین دلت نرم

همى گفت این سخنها ویس دلبر

همى راند از دو دیده رود بربر

دل رامین نشد زان لابه خشنود

ز بس سختى تو گفتى آهنین بود

گرو بستند برف و خشم رامین

که نه آن کم شود تا روز نه این

چو ویس و دایه نومیدى گرفتند

ز رامین باز گشتند و برفتند

بشد ویس و بشد ماه جهان تاب

دلش پر آتش و دیده پر از آب

هم از سرما تنش لرزنده چون بید

هم از رامین دلش بر گشته نومید

همى گفت و اى من زین بخت وارون

که گویى هست با جان منش خون

که با من بخت من چندان ستیزد

که روزى خون من ناگه بریزد

ز من ناکس تر اى دایه که دانى

اگر زین بیش ورزم مهربانى

و گر باشم ازین پس مهر پرور

بیار انگشت و چشم من بر آور

چنان بیچاره گشت اندر تنم جان

که بى جان تن بریز خاک پنهان

تن من گر بدین حسرت بمیرد

به گیتى هیچ گورش نه پذیرد

کنون کز جان و از جانان بریدم

چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم

به عشق اندر بلایى زین بتر نیست

سیاهى را زپس رنگى دگر نیست

پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن

چو ویس دلبر از رامین جدا شد

هوا همچون دمنده اژدها شد

چه برفش بود و چه زهر هلاهل

که در ساعت همى بفسرد ازو دل

سیه ابرى بر آمد صف بپیوست

دم و دیدار بیننده فرو بست

همى زد برف إرا بر چشم و بر روى

چنان کاسیمه گشتى پیل با اوى

ببسته راه رامین بى محابا

چو بندد راه کشتى موج دریا

تنش در برف بود و دل در آتش

که با دلبر چرا شد تند و سرکش

پشیمان گشت از گفتار بى بر

ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر

خروشى ناگهان از وى رها شد

که گتى جان وى از تن جدا شد

عنان رخس را چون باد برتافت

سمنبر ویس را در راه دریافت

چو مستى بیهش از رخش اندر افتاد

بسان بیدلان در بست فریاد

همى گفت اى صنم بر من ببخشاى

مرا تیمار بر تیمار مفزاى

گناه من ز نادانى دو تو شد

که نا نیکو به چشم من نکو شد

من آن زشتى که دانستم بکردم

دو باره آب خود پیشت ببرد

کنونم نیست با تو چشم دیدار

زبان را نیست با تو راى گفتار

دلم از شرو تو مستست گویى

زبانم را گره بستست گویى

نه در پوزش سخن گفتن توانم

نه بى تو ره به کار خویش دانم

نماندستم کنون بى چارو بى یار

دل از صبر و تن از آرام بیزار

زبان از شرو تو خاموش گشته

روان از مهر تو بى هوش گشته

ببرد از ره دلم را دیو تندى

به مهر اندر پدید آورد کندى

کنون گردیدم از کرده پشیمان

ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان

چنان دلجوى ففرمان بر بوم من

که پیشت کنترین چاکر بوم من

اگر کین آورد مهر مرا پیش

به خنجر بر شکافم سینهء خویش

بگیرم من ترا در برف دامن

بدارم تا نه تو مانى و نه من

مرا کس نیست جز تو در جهان نیز

چو من مانده نباشم تو ممان نیز

اگر شاید که من پیشت بمیرم

چرا در مرگ دامانت نگیرم

به گاه مرگ جویم چون تو یارى

در آن گیتى به هم خیزیم بارى

هر آن گاهى که چون تو یار دارم

نهیب راه محشرخوار دارم

براهم تو بهشتى هم تو حورى

که جوید در جهان زین هر دو دورى

منم با تو تو با من تا به جاوید

نبرم هرگز از مهر رو اومید

همى گفر این سخن دلخسته رامین

روان از دیده بر بر رود خونین

سخنهایى که صد باره بگفتند

دگر باره همان از سر گرفتند

جفاهاى کهیرا تازه کردند

دگر باره یکایک بر شمردند

بگفتند آن جفا کز هم بدیدند

سخنهاى جفا کز هم شنیدند

دراز آهنگ شد گفتار ایشان

جهان مانده شگفت از کار ایشان

دل ویسه چو کوهى بود سنگین

رخش همچون بهارى بود رنگین

نه از گفرار رامین نرم شد سنگ

نه از سرما بهارش گشت بى رنگ

چو تنگ آمد به خاور لشکر شام

بر آمد چون در فشى پیکر بام

دل رامین ز شیدایى بترسید

دل ویسه ز رسوایى بتفسید

کجا رامین شدى از هجر شیدا

کجا ویسه شدى از روز رسوا

چو بام آمد سخنها گشت کوتاه

دل گمراهشان آمد سوى راه

همان گه دست یکدیگر گرفتند

ز نیم دشمنان در گوشک رفتند

دل از درد و روان از غم بشستند

سراى و گوشک را درها ببستند

ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند

میان قاقم و دیبا بخفتند

تو گفتى آسمانى گشت بستر

نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر

یکى تن بود در بستر به دو جان

چو رخشنده دو گوهر در یکى کان

همه بالین پر از مه بود و پروین

همه بستر پر از گلنار و نسرین

ز روى و موى ایشان در شبستان

نگارستان بُد و خرم گلستان

نهاده چون دو دیبا روى بر روى

چو دو زنجیر مشکین موى بر موى

چه از بستر چه زان دوروى نیکو

بهم بر خز و دیبا بوده ده تو

چنین بودند یک مه دو نیازى

نیاسودند روز و شب ز بازى

همیشه راست کرده بر نشان تیر

به مه آمیخته مثل مى و شیر

گهى پر باده جام زر گرفتند

گهى سرو سهى در بر گرفتند

گهى کافور و گل بر هم نهادند

گهى بر ریش هم مرهم نهادند

اگر چه بود دلهاشان پر آزار

به بوسه خواستندش عذر بسیار

نشسته شاه بر اورنگ زرین

نبود آگه ز کار ویس و رامین

نداانست او که رامین در سرایش

نشسته روز و شب با دلربایش

همى با او خورد آب از یکى جام

به تیغ ننگ ببریده سر نام

بپالوده دل از اندوه دوران

بیاگنده به عشق روى جانان

به کام خویش در دام اوفتاده

دو گیتى را به یک دلبر بداده

یکى ماهه نشاط و نیک بختى

ببردى یادشان ششمایه سختى

مبادا عشق و گر بادا چنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

گر آید مرد عاشق را چنین فال

به عشق اندر چنین بختى بباید

که تا پس کار عشق آسان بر آید

بسا روزا که من عشق آزمودم

چنین یک روز ازو خرم نبودم

زمانه زانکه بود اکنون بگشتست

مگر روز بهیش اندر گذشتست

آشکار شدن رامین بر شاه موبد

چو یک مه ویس و رامین شاد بودند

به باغ عشق چون شمشاد بودند

جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما

در آمد باز پیش آهنگ گرما

به ویسه گفت رامین زود ما را

به شه بر گشت باید آشکارا

ز پیش آنگه راز ما بداند

کجا زین بیش پوشیده نماند

چو زین چاره بیندیشد گربز

شبى پنهان فرود آمد از آن دز

یکى منزل زمین از مرو بگذشت

چو روز آمد دگر ره باز پس گشت

همى شد بر ره مرو آشکاره

به دروازه درون شد یکسواره

هم اندر گرد راه و جامهء راه

همى شد راست تا پیش شهنشاه

خبر دادند شاهنشاه را زود

که خورشید بزرگى روى بنمود

جهان افروز رامین آمد از راه

به پیکر همچو سروى بر سرش ماه

به راه آسیب سرما خورده یکچند

بفرسوده کمرگاه از کمربند

چو پیش شاه شد آزاده رامین

نیایش را دو تا شد سرو سیمین

شهنشه شاد شد چون روى او دید

هم از راه و هم از روزش بپرسید

جهان افروز رامین گفت شاها

نکو ناما به شاهى نیکجواها

ترا جاوید بادا بخت پیروز

ز بهروزیت بد خواه تو بد روز

ز هر کامى فزونتر باد کامت

ز هر نامى نکوتر باد نامت

به نیکو روزگارت جاودان باد

به شاهى بخت نیکت کامران باد

دلى باید مه از کوه دماوند

که بشکیند ز دیدار خداوند

مرا در کودکى تو پروریدى

کنونم سر به پروین کشیدى

تو دادستى مرا هم جان و هم جاه

مرا هم بابى و هم نامور شاه

گر از نا دیدنت بى باک باش

به گوهر دان که من ناپاک باشم

مرا دربان سزد بر رفته کیوان

اگر باشم به درگاه تو دربان

چرا از تو شکیبایى نمایم

که با درد جدایى بر نیایم

به فرمانت شدم شاگا به گرگان

تهى کردم که و دشتش ز گرگان

کهستان را چنان کردم به شمشیر

که آهو را همى فرمان برد شیر

ز موصل تا به شام و تا به ارمن

شهنشه را نماندست ایچ دشمن

به فر شاه حال من چنانست

که پیشم کمترین بنده جهانست

همه چزى به من دادست دادار

مگر دیدار شاه نام بُردار

چو از دیدار شاهنشه جدایم

تو گویى در دهان اژدهایم

خداى آسمان هر چند را دست

همه چیزى به یک بنده ندادست

چو بودم روز و شب سخت آرزومند

به جان افزاى دیدار خداوند

چنین تنها خرامیدم ز گوراب

شتابان همچو از کهسار سیلاب

به راه اندر همه نخچیر کردم

چو شیران سیه نخچیر خوردم

کنون تا فرّ این درگاه دیدم

به شادى شاد را برگاه دیدم

دلم باغ بهاران گشت گویى

یکى جانم هزاران گشت گویى

ز دولت یافتم همواره اومید

نهادم تخت را بر تاج خورشید

سه مه خواهم به پیش شاه خوردن

پس آنگه باز عزم راه کردن

و گر کارى جزین فرمایدم شاه

نیابم بهتر از فرمان او راه

چنان فرمان او را پیش دارم

کجا فرمان اورا جان سپارم

من آن گه زنده باشم زى خردمند

که جان بدهم به فرمان خداوند

چو شاهنشاه بشنید این سخن زو

سخنهاى به هم آورده نیکو

بدو گفت اینکه کردى خوب کردى

نمودى راستى و شیر مردى

مرا دیدار تو باشد دل افروز

ازو سیر کجا یابم به یک روز

چو آید روزگار نو بهاران

ترا در ره بسى باشند یاران

من آیم با تو تا گرگان به نخچیر

که باشد در بهاران خانه دلگیر

کنون رو بر کس از تن جامهء راه

به گرمابه شو و جامهء دگر خواه

چو رامین باز گشت از پیش اوشاد

شهنشاهش بسى خلعت فرستاد

سه ماه آنجا بماند آزاده رامین

ندیدش جز هواى دل جهان بین

همه آن داد بختش کاو پسندید

نهانى ویس دلبر را همى دید

بهپیروزى هواى دل همى راند

هواش از ساه پوشیده همى ماند

همیشه ویس را دیدى نهانى

چنان کز وى نبردى شه گمانى

رفتن موبد به شکار

چو لشکر گاه زد خرم بهاران

به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمى چون بوستان شد

زمین از نیکوى چون آسمان شد

جهان پیر بر نا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روى کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست

چو لالستان وقایهء سرخ بربست

به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عمارى

ببرد از بلبلان آرامگارى

چو گل بنمود رخ را ، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتى گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشى باغ همچون دلبران شد

ز خوبى شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند

ز صد گونه گهى بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتى دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردى نسیم یار زى یار

چو بگذشتى به گلزار و سمن زار

هوا کردى نثار زر و گوهر

چو بگذشتى نسیم گل بر و بر

بشستى پشت گور از دست باران

ز دودى زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتى ششترى بد دامن مرو

ز باران خرمى چندان بیفزود

که گفتى قطر باران خرمى بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگم

که گیتى تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل راى نخچیر

که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهى داد

که ما خواهیم رفتن سوى گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هر دوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادى گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر دانى

کجا زنده نخواهد زندگانى

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خستهء شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس یاد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایى

ازین پتیاره چون یابم رهایى

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه بر گیرد مرا واى

که رخشش پاک بر چشمم نهد پاى

به هر گامى ز راهش رخش رامین

مرا داغى نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینى به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهى از وى غریبان را دهم آب

گهى یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایى

بگرداند ز جان من بلایى

بلایى نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایى

نیابم هر زمان درد جدایى

کنون اى دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چو نانست و چو نین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانى گشت کوتاه

بگو با ان همه درد جدایى

که خواهد بود زنده تا تو آیى

نگر تا روى را از من نتابى

که تا آیى مرا زنده نیابى

ز بهر آنکه تا مانى به خانه

به دست آور ز گیتى یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بى غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختى

مرو را سال و مه کورى و سختى

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتى ناو کى بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانى بر جدایى زار بگریست

ز بهر آنکه در زارى همى زیست

گهى رنج و گهى درد و گهى بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نى بد

نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد

مگر وى را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهى شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود نا کردن راه

که گوم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزاى

و لیکن راه نتوان کرد بى پاى

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمد و زار وارم

ازین رویم ندان آگاهى راه

بماندم لاجرم بر گاه بى شاه

مرا گر راست آید این گمانى

بمانم در بهشت این جهانى

چو دایه ویس را این آگهى داد

تو گفتى مژدهء شاهنشهى داد

بى انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادى ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهى داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

دراى و ناى و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همى آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرو دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیز نگست دیگر

چرا بى ساز رگتن آمدستى

دگر باره مگر نالان شدستى

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بى تو ژوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهى کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمربست

تو گفتى گرگ میشش را جنگ خست

به ناکامى به راه افتاد رامین

جگ خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره ارام

دجى خو کرده در شادى و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همى فگت

نواى زار بر نا دیدن جفت

چرا تیمار تنهایى ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرابى دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایى سخت نیکوست

اگر باور ندارى دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روى زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همى گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماندایدر

دل بى صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم بر نتابد

چو رامین را بدید از گوشهء بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانى چون کناغ پر نیانى

برو بسته کمربند کیانى

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را نا کرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه ددر رود

دل ویسه ز دیدارش بر آشفت

در آن آشفتگى با دل همى گفت

درود از من نگار سعترى را

درود از من سوار لشکرى را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود نا کارده برفتى

همانا دل ز مهرم بر گرفتى

تو با لشکر برفتى واى جانم

که آمد لشکرى از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایى

نگریم در جدایى تا تو آیى

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر بآب و سبزى جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روى تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بى دلى از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همى نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایى همى گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبى چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزى همى بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمى و ناز دوشین

عقیق شکرین و در نوشین

ز دل شسته جفاى سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روى دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبى چونان بدیده دیدگانم

چنین روزى بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلاى روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را روز

ز سختى بر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر گیّال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بى دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست

بهانه کرد درد پا و بر خاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتى که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه درد بودش

نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن

چو رامین دور گشت از ویس دلبند

نشاط و کام ازو ببرید پیوند

همیشه ماه بود آنگاه شد خور

چنو زرد و چنو بى خواب و بى خور

نیاسود از حدیث و یاد رامین

نگارین رخ به خون کرده نگارین

به دایه گفت دایه چاره اى ساز

که رفته یار بد مهر آیدم باز

ز مهر اى دایه بر جانم ببخشاى

مرا راهى به وصل دوست بنماى

که من با این بلا طاقت ندارم

شکیب درد این فرقت ندارم

ز من بنیوش دایه داستانم

که چون آب روان بر تو بخوانم

بدانم دل به نادانى ز دستم

کنون از بیدلى گویى که مستم

مکن زین بیدلى بر من ملامت

که خود بر خاست از هجرم قیامت

یکى آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل ترا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از آب چشم آتش فزون شد

همى ریزم برو سیل بهاران

که دید آتش فزاینده ز باران

شب من دوش چونان بُد که گفتم

مگر بر سوزن و بر خار خفتم

کنون روزست و وقت چاشتگاهست

به چشمس چون شب تازى سیاهست

مرا روز از خان دوست باشد

چو درمان از لبان دوست باشد

همى تا هجر آن دلسوز بینم

نه درمان یابم و نه روز بینم

ندانم بر سر من چه نبشتست

که کار بخت با من سخت زشتست

شوم در دشت گردم با شبانان

نگردم نیز گرد مهربانان

به شهر از گریه ام طوفان بخیزد

به کوه از ناله ام خارا بریزد

ندانم چون کنم با که نشینم

به جاى دوست در عالم که بینم

نبینم گیتى و دیده ببندم

کجا از هر چه بینم مستمندم

چسود آمد دلم را زینکه دیدم

جز آنک از خواب و آرامم بریدم

فراوان بخت خود را آزمودم

ازو جز خسته و غمگین نبودم

تباهى روزگار خود فزایم

چو بخت آزموده آزمایم

شنیدى داستان من سراسر

کنون درمان کارم چیست بنگر

جوابش داد دایه گفت هرگز

نباید بودن اندر کار عاجز

ازین گریه وزین ناله چه آید

جز آن کت غم به غم بر مى فزاید

همالان تو در شادى و نازند

به کام دل همه گردن فرازند

تو همواره چنین در رنج و دردى

به غم خوردن قرارم را ببردى

جهان از بهر جان خویش باید

همه دارو ز بهر ریش باید

ترا درمان و هم ریشت بدستست

چرا دست تو از چاره ببستست

ترا دادست یزدان پادشایى

تمامى و بزرگى و روایى

چو شهرو دارى اندر خانه مادر

چو ویرو یاور و رخ برادر

چو رامین یار شایسته تو دارى

سزاى خسروى و شهریارى

همت گنجست آگنده به گوهر

همت پشتست با بسیار لشکر

بزرگى را همین باشد بهانه

بزرگى جوى و کم کن این فسانه

تو موبد را بسى زشتى نمودى

همیدون چند بارش آزمودى

نه دیو خیم او گشتست بهتر

نه کوه خشم او گشتست کمتر

همانست او که بود و تو همانى

همین خواهید بودن جاودانى

پس اکنون چاره و درمان خود جوى

که هم تخمست و هم آبست و هم جوى

ز پیش آنکه موبد دست یابد

ز کین دل به خون ما شتابد

که او را دل ز ماهر سه به کین است

به کین ما چو شیر اندر کمین است

تو در دل کن که او یک روزناگاه

چو ره یابد بیاید از کمینگاه

نیابى همرهى بهتر ز رامین

به سر بر نه مرورا تاج زرین

تو بانو باش تا او شاه باشد

بهم با تو چو خوربا ماه باشد

نماند در زمانه شاه و سالار

که نه در کار او با تو بودیار

نخستین یاورت باشد برادر

پس آنگه نامور شاهان دیگر

که شاهان پاک با موبد به کینند

همه رامین و ویرو را گزینند

مدارا با خرد بسیار کردى

بلا از بهر دل بسیار خوردى

کنون چارى به دست اور ز دانش

که این اندوهها گرددت رامش

کنون کن گر توانى کرد کارى

که زین بهتر نیابى روزگارى

به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر

تو دارى گنج شاهنشاه یک سر

چه مایه رنج بر دست او بدین گنج

کنون تو یافتى همواره بى رنج

به دینارش بخر شاهى و فرمان

که شاهى را بها دارى فراوان

ز پیش آنکه او بر تو خوردشام

تو بر وى چاشم خور تا توبرى نام

گر این تدبیر خواهى کرد منشین

ز حال خویش نامه کن به رامین

بگویش تا ز موبد باز گردد

به رفتن باد را انباز گردد

چو او آید یکى چاره بسازیم

که موبد را به بدروزى بتازیم

چو بشنید این سخن ویس سمن بوى

بر آمد لالهء شادیش از روى

نامه نوشتن ویس به پیش رامین

حریر و مشک و عنبر خواست و خامه

ز درد دل به رامین کرد نامه

سخن در نامه از زارى چنان بود

که خون از حرفهاى او چکان بود

الا اى مهربان مهر پرور

چنین کن نامه نزد یار دلبر

کجا این نامه گر خوانى تو بر سنگ

ز سنگ آید به گوشت نالهء چنگ

ز یار مهربان و عاشق زار

به یار سنگدل وز مهر بیزار

ز بى دل بندهء بى خواب و بى خور

سپرده دل به شاهى چون مه و خور

ز نالان عاشق بیمار و مهجور

به کام دشمنان وز کام دل دور

ز پیچان چاکرى سوزان بر آتش

جهانش تیره گشته بخت سر کش

ز گریان خادمى بدبخت مسکین

روان از دیدگانش سیل خونین

ز پى خسته دلى خسته روانى

عقیقین دیده اى زرین رخانى

نژندى مستمندى دردمندى

شده بر تنش هر مویى چو بندى

نزارى بى قرارى دلفگارى

ز هر چشمى رونده رودبارى

نوشتم نامه در حال چنین سخت

که چون من نیت اکنون ایچ بد بخت

تنم پیچان و چشمم زار و گریان

دلم بر آتش تیمار بریان

تنم چون شمع سوزان اشک ریزان

چو ابر تیره از دل دود خیزان

بلا را مونش و غم را رفیقم

به دریاى جدایى در غریقم

چه مسکینم که گریم زار چندین

یکى دستم به دل دیگر به بالین

عقیق دو لبم پیروز گشته

جهان بر حال من دل سوز گشته

یکى چشم و هزار ابر گهى بار

یکى جان و هزاران گونه تیمار

قراق آمد همه راز نهانم

به خونابه نویسد بر رخانم

ز جان من یکى آتش بر افروخت

که صبر و رامشم در دل همى سوخت

چو دریا کرد چشمم را ز بس آب

کنون در آب چشمم غرقه شد خواب

جو جاى خواب را پر آب یابم

به آب اندر چگونه خواب یابم

بدان دستى که این نامه نبشتم

بسات خرمى را در نوشتم

تنم بگداخت از بس رنج دیدن

دلم بگریخت از بس غم کشیدن

ز گیتى چون توانم کام جستن

که جانم را نه دل ماندست نه تن

چرا بردى من آن روى چون خور

که چون جان و روانم بود در خور

همى تا دور ماندستم ز رویت

ز باریکى نمانم جز به مویت

به روز انده گسارم آفتابست

که چون رخسار تو با نور و تابست

به شب انده گسارم اخترانند

که چون بینم به دندان تو مانند

خطا گفتم نه آن اندوه دارم

که باشد هیچ کس انده گسارم

اگر رنج مرا کوه آزماید

به جاى آب ازو جز خون نیاید

نصیحت مى کنندم دوستانم

ملامت مى کنندم دشمنانم

ز بس کردن نصیحت یا ملامت

مرا کردند در گیتى علامت

نه مهرست این که انده بار میغست

نه هجرست این که زهر آلوده تیغست

چرا مردم دل اندر مهر بندد

چرا این بد به جان خود پسندد

اگر چون من بود هر مهربانى

مبان از مهر در گیتى نشانى

بسا روزا که خندیدم بریشان

کنون گشتم ز خندیدن پشیمان

بخندیدم بریشان همچو دشمن

کنون ایشان همى گریند برمن

مرا دیدى ز پیش مهربانى

فروزان تر ز مهر آسمانى

کنون بالاى سروینم کمان شد

گل رخسارگانم زعفران شد

اگر دو تا شود شاخ گرانبار

تنم دو تا شدست از بار تیمار

به پیکر چون کمان گشتم خمیده

چو زه بر تن کشیده خون دیده

مرا ایدر بدین زارى بماندى

برفتى رخش فُرقت را براندى

غبارى کز سم اسپت بجستست

چو پیکان در دو چشم من نشستست

خیال روى تو در دیدگانم

همى گرید ز راه دیده جانم

مرا گویند بیهوده چه نالى

که از بسیار نالیدن چو نالى

به روز رفته ماند یار رفته

چرا دارى به دل تیمار رفته

نه چونین است کاندیشید بد گوى

میم بر ریخت لیکن نامدش بوى

شبست اکنون و خورشیدم برفتست

جهان همواره تاریکى گرفتست

روا باشد که بنشینم به اومید

که باز آید به گاه بام خورشید

بهار رفته باز آید به نوروز

نگارم نیز باز آید یکى روز

نگارا سر و قدا ماهرویا

سوارا شیر گیرا نامجویا

من اندر مهر آنم کم تو دانى

که دارم جان فداى مهربانى

یکى تا موى تو بر من چنانست

که صد باره گرامى تر ز جانست

ترا خواهم نخواهم پاک جان را

ترا جویم نجویم این جحان را

مرا در مهر بسیار آزمودى

به مهر اندر ز من خشنود بودى

کنون اندر وفاى تو همانم

گوا دارم ز خونین دیدگانم

اگر تو بر وفایم نه یقینى

بیا تا این گواهان را ببینى

بیا تا روى من بینى چو دینار

بر آن دینار باران دُرّ شهوار

بیا تا چشم من بینى چو جیحون

جهان از هر دو جیحونم پر از خون

بیا تا قد من بینى خمیده

نشاط از من من از مردم رمیده

بیا تا حال من بینى چنان زار

که هستم راست چون دهساله بیمار

بیا تا بخت من بینى چنان شور

که گویى هر زمان چشمم شود کور

بیا تا مهر من بینى بر افزون

شده چون حسنت از اندازه بیرون

اگر نه زود نزد من شتابى

چو باز آیى مرا زنده نیابى

اگر خواهى که رویم باز بینى

نه آسایى نه خسپى نه نشینى

چو این نامه بخوانى باز گردى

سه روزه ره بروزى در نوردى

همى تا تو رسى فریاد جانم

به راهت بر نشسته دیدبانم

اگر جانم نگیرد رنج و دردم

ز درد عاشقى دیوانه گردم

ز دادار این همى خواهم شب و روز

که رویت باز بینم اى دل افروز

درود از من فزون از قطر باران

بر آن ماه من و شاه سواران

درود از من فزون از آب دریا

بر آن خورشید چهر سرو بالا

خدایا جان من بگذار چندان

که بینم روى او آنگاه بستان

که با این داغ گر جانم بر آید

ز دود جان من گیتى سر اید

چو ویس دلبر از نامه بپرداخت

نوندى تیزتگ را سوى اوتاخت

ز نزدیکان او مردى دلاور

بشد بر کوههء کوهى تگاور

که چون کرگس به کوهان بر گذشتى

بیابان را چو نامه در نوشتى

نه شب خفت و نه روز آسود در راه

به رامین برد چونین نامهء ماه

چو رامین نامهء سرو روان دید

تو گفتى صورت بخت جوان دید

ببوسیدش به دو یاقوت و شکر

نهادش بر خمارین چشم و برسر

چو بند نامه بگشاد و فرو خواند

ز دیده سیل بیجاده بر افشاند

بر آمد دود بى صبرى ز جانش

ببارید آب حسرت بر رخانش

سخنهایى بگفت از جان پرتاب

که شاید گر نویسندش به زر آب

دلا تا کى روا دارى چنین حال

که از غم ماه بینى وز بلا سال

دلا آن کس که کام و نام جوید

نه با فرهنگ و با آرام جوید

نترسد بى دل از شمشیر بران

نه از پیل دمان و شیر غران

نه از برف و دمه نز موج دریا

نه از باران نه از سرما و گرما

دلا گر عاشقى چندین چه ترسى

ز هر کس چاره و درمان چه پرسى

ز تو فریاد و زارى که نیوشد

چو تو خود را نکوشى پس که کوشد

چه باید مهر با چندین زبونى

ترا کمى و دشمن را فزونى

به سر باز افگن این بار گران را

ز دل بیرون کن این راز نهان را

خوشى کى بیند از کام نهانى

که با هر سود بینى صد زیانى

اگر یک روز باشد شاد خوارى

یکى سالت بود زارى و خوارى

کنون یا بند را باید گشادن

و یا یکباره سر بر سر نهادن

نیابم بهتر از دستم برادر

برادر را به از شمشیر یاور

نه مردم گر کنم زین پس مدارا

بهل تا گردد این راز آشکارا

جهان جز مرگ پیش من چه آرد

بجز شمشیر بر جانم چه بارد

ز دشمان کى حذر جوید خطرجوى

ز دریا کى بپرهیزد گهى جوى

به دریا در گهى جفت نهنگست

چو نوش اندر جهان جفت شرنگست

شراب کام را جامست شمشیر

چو راه خرمى را راهبان شیر

ز شیران بر گذر وز جام خور مى

که دى مه را بود نوروز در پى

ز آسانى نیابى شادمانى

ز بى رنجى نیابى کامرانى

فراوان رنج یابد دام دارى

به دشت و کوه تا گیرد شکارى

شکارى نیست چون شاهى و فرمان

مرو را چون بگیرد مردم آسان

مرا در پیش چون شاهى شکارست

چو دلبر ویس مه پیکر نگارست

چرا با بخت خود چندین شتیزم

چرا آبى برین آتش نریزم

چرا در خیرگى چندین نشینم

چرا بیرون نیایم زین کمینم

من اندر دام و یارم نیز در دام

نهاده دل به درد و رنج ناکام

چرا این دام را بر هم ندرم

درخت ننگ را از بن نبتم

و لیکن چیزها را جایگاهست

همیدون کارها را وقتها هست

شکوفه کاو بر آید ماه نیسان

به دى مه بر درختان یافت نتوان

مگر روز بلا اکنون سر آمد

برفت آن روز روز دیگر آمد

گذشت از رنج ما دى ماه سختى

کنون آمد بهار نیکبختى

چو رامین گفت ازین سان چند گفتار

ز درد دل همى پیچید چون مار

تنس در راه بود و دل بر ویس

به چشم اندر بمانده پیکر ویس

قرارش رفته بود و صبر تا شب

ز دود دل نشسته گرد بر لب

به خاور بود چشمش تا کى آید

سپاه شب که راهش بر گشاید

رفتن رامین به کهندز به مکر

چو دود شب بماند از آتش روز

فلک بنوشت هیرى مفرش روز

بشد بر پشت اشقر آفتابى

چو باز آمد بر ادهم ماهتابى

ز لشکر گه به راه افتاد رامین

ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین

رسول پیش ویس با چهل کس

که بودى لشکرى را هر یکى بس

گهى تازان گهى پویان چو گرگان

به یک هفته به مرو آمد ز گرگان

چو رامین از بیابان رفت بیرون

نماندش رنج ره یکروز افزن

رسول و ویس را از ره گسى کرد

ز بهر ویس اندرزش بسى کرد

که او را آگاهى از من نهان ده

کجا این بار کار ما نهان به

مگو این راز جز با ویس و دایه

که خود دایه ستمارا سود و مایه

بگو کاین بار کار ما چنان شد

کجا در هر زبانى داستان شد

نشاید دید ازین پس روى موبد

و گر بینم سزاوارم به هر بد

تو فردا شب به دزبر باش هشیار

ز شب یک نیمه رفته گوش من دار

بکن چارى که من پیش تو آیم

به پیروزى ترا راهى نمایم

نهان دار این سخن تا من رسیدن

کجا این پرده من خواهم دریدن

فرستاده برفت از پیش رامین

به راهاندر شتابان تر ز شاهین

بدان گه سیم بر ویس گل اندام

به مرو اندر کهندز داشت آرام

همیدون گنجهاى شاه گربز

نهاده بود همواره در آن دز

سپهبد زرد نامى کوتوالش

که بیش از مال موبد بود مالش

گزین شاه و دستور و برادر

به گنج و خواسته قارون دیگر

نگهبان بود ویس دلستان را

همیدون داد فرمان جهان را

فرستاده چو باز آمد ز گرگان

ز دروازه شد اندر شهر پنهان

پس آنگه چون زنان پوشید چادر

به پیش ویس بانو شد بر استر

کجا خود ویس را آیین چنان بود

که هر روزش یکى سور زنان بود

زنان مهتران زى او شدندى

به شادى هفته اى با او بدندى

بدین نیرنگ زیبا مرد جادو

نهان از زرد شد تا پیش بانو

بگفتش سر بسر پیغام رامین

بسان در و شکر خوب و شیرین

که دند گفت چون بد شادى ویس

ز مرد چاره گر آزادى ویس

تو گفتى مفلسى گنج روان یافت

و یا مرده دگر باره روان یافت

همان گه سوى زردش کس فرستاد

که بختم دوش در خواب آگهى داد

که ویرو یافت لختى درد و سستى

کنون باز آمدش حال درستى

به آتشگاه خواهم رفتن امروز

به کار نیک بودن آتش افروز

خورش بفزایم آتش را ببخشش

به نیکو و به پاکى و به رامش

سپهبد گفت شاید همچنین کن

همیشه نام نیک و کار دین کن

همان گه ویس شد با دوستداران

زنان مهتران و نامداران

به ددروازه به آتشگاه خورشید

که بود از کردهاى شاه جمشید

چه مایه ریخت خون گوسفندان

ببخشید آن همه بر مستمندان

چه مایه جامه و گوهر برافشاند

چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند

چو شب بروى گردون سایه گسترد

فرستاده شد و رامین در آورد

ز بیگانه تهى کردند ایوان

زبون شد مشترى را پیر کیوان

بماند آن راز در گیتى نهفته

نیامد باد بر شاخ شکفته

اگر چه کار باشد سهمگین سخت

به آسانى بر آید چون بود بخت

چنان چون ویس و رامین را بر آمد

درخت رنج را شادى بر آمد

زنان مهتران یکسر برفتند

همه بیگانگان از در برفتند

کسان ویس با رامین بماندند

همان گه جنگیان را بر نشاندند

چهل جنگى همه گرد دلاور

کشیده چون زنان در روى چادر

بدین چاره ز دروازه برفتند

وز آتشگه ره کندز گرفتند

به پیش اندر گروهى شمعداران

گروهى خادمان و پیشکاران

همى راندند مردى را ز راهش

نهفته ماند زین چاره گناهش

بدین نیرنگ رامین را به دز برد

نهفته زیر چادر با چهل گرد

چو در دز شد کندز ببستند

به باره پاسبانان بر نشستند

خروش و هاى هویى بر کشیدند

سراى ویس پر دشمن ندیدند

چو شب تاریک شد چون جان بد مهر

تو گفتى دود و قیر اندود بر چهر

هوا از قعر دریا تیره تر شد

فلک چون قعر دریا پر گهى شد

بر آمد لشکر گردون ز خاور

چنان کامد ز تاریکى سکندر

دلیران از کمین بیرون دویدند

چو برگ مرد خنجر بر کشیدند

چو سوزان آتش اندر دز فتادند

همه شمشیر در مردى نهادند

چو خفته کش پلنگ آید به بالین

به بالین برادر رفت رامین

کشتن رامین زرد را به جنگ

بجست از حواب زرد و تیغ برداشت

کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت

چو پیل مست با رامین بر آویخت

بیامد مرگ و از جانش در آویخت

مرو را گفت رامین تیغ بفگن

که بر جانت گزندى ناید از من

منم رامین ترا کهتر برادر

منه جان را ز بهر کین بر آذر

بیفگن تیغ و دستت بند را ده

که بند از مرگ و از کشتن ترا به

سپهبد چون شنید آواز رامین

ز کین دل سیه گشتش جهان بین

زبان بگشاد بر دشنام رامین

به زشتى برد نیکو نامش از کین

به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه

بزد شمشیر بر تار کش ناگاه

سبک رامین سپر افگند بر سر

یکى نیمه سپر بفگند خنجر

بزد رامینه تیغى بر سر زرد

چنان زخمى که مغزش را بدر کرد

سرش یک نیمه با یک دست بفگند

ز خونش سرخ گل بر گل پراگند

چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت

شد اندر دز نبرد دیگران سخت

نیامد ماه چرخ از ابر بیرون

ز بیم آنکه بر رویش چکد خون

به هر بامى فگنده کشته اى بود

به هر کویى ز کشته پشته اى بود

بسا کز بارهء کندز بجستند

ز بیم مرگ و از وى هم نرستند

بسا کز کین دل پیگار کردند

ز بهر ویس و هم جان را نبرند

عدو در هر کجا بد گشت مسکین

شب بدخواه بود و روز رامین

سه یک رفته زشب گیتى چنان کرد

که یکسر بود رفته دولت زرد

شبى رنگش سیه همچون جوانى

به رامین داد کام جاودانى

اگر چه داد وى را گنج و گوهر

ندادش تا ازو نستد برادر

جهان را هر چه بینى این چنینست

به زیر نوش مهرش ز هر کینست

گلش با خار و نازش با غمانست

هوا با رنج و سودش با زیانست

چو رامین دید وى را کشته بر خال

همان گه جامه را بر سینه زد چاک

همى گفت آوخ اى فرخ برادر

مرا با جان و با دیده برابر

به خنجر باد دست من بریده

به زو بین باد ناف من دریده

چرا چون تو برادر را بکشتم

که بشکستم به دست خویش پشتم

اگر یابم هزاران زر و گوهر

کجا یابم دگر چون تو برادر

چو رامین مویه برکشته بسى کرد

همان بى سود اندوهش بسى خورد

نه جاى مویه بود و گرم خوردن

که جاى رزم بود و نام کردن

چو زرد از شور بختى بى روان شد

رمه در پیش گرگان بى شبان شد

بسان خطبه خوانى بود خنجر

که او را مغز گردان بود منبر

به شاهى خطبهء رامین همى کرد

بر آن خطبه فلک آمین همى کرد

شبى بود آن شب از شبهاى نامى

چو مهر ویس بر رامین گرامى

چو شب تاریک بُد بخت بداندیش

بشد شبگیر با دلهاى پر نیش

چو روز آمد بر آمد بخت رامین

بزد بر گیتى از شاهیش آذین

جهان افروز رامین بامدادان

ز بخت خویش خرم بود و شادان

نشسته آشکارا با دلارام

دلش خودراى گشته بخت خودکام

بر داشتن رامین گنج موبد را گریختن به دیلمان

پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

بزودى هر چه اشتر بود و استر

سراسر گنجهاى شاه برداشت

وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

به مرو اندر در نگش بود دو روز

به راه افتاد با گنج و دل افروز

نشانده ویس را در مهد زرین

چو مه بمیان هفتورنگ و پروین

شتر در پیش و استر ده هزارى

نبد دینار و گوهر را شمارى

همى آمد به راه اندر شتابان

گرفته روز و شب راه بیابان

به یک هفته دو هفته ره همى راند

به دو هفتهبیابان باز پس ماند

چو آگه شد شه از کردار رامین

چنان افروز رامین بد به قزوین

ز قزوین در زمین دیلمان شد

ددرفش نام او بر آسمان شد

زمین دیلمان جاییست محکم

بدو در لشکرى از گیل و دیلم

به تارى شب ازیشان ناوک انداز

زنند از دور مردم را به آواز

گروهى ناوک و ژوپین سپارند

به زخمش جوشن و خفتان گذارند

بیندازند ژوپین را گه تاب

چو اندازد کمان رو تیر پر تاب

چو دیوانند گاه کوشش ایشان

جهان از دست ایشان شد پریشان

سپر دارند پهناور گه جنگ

چو دیوارى نگاریده به صد رنگ

ز بهر آنکه مرد نام و ننگند

ز مردى سال و مه باهم بجنگند

از آدم تا به اکنون شاه بى مر

کجا بودند شاه هفت کشور

نه آن کشور به پیروزى گشادند

نه باژ خود بدان کشور نهادند

هنوز آن مرز دو شیزه بماندست

برو یک شاه کام دل نراندست

چو رامین شد در آن کشور به شاهى

ز بخت نیک دیده نیکخواهى

همان گه چرم گاوى را بگسترد

چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

یکى زرینه جامش بر سر افگند

به زرین جام سیم و زر پراگند

که هم دل بود وى را هم درم بود

هوادار و هوا خواهش نه کم بود

چو از گوهر همى بارید باران

شکفته گشت بختش را بهاران

همان بیش بود او را سپاهى

ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهى

جهان یکباره گرد آمد بر و بر

نه بر رامین که بر دینار بى مر

بزرگانى که پیرامنش بودند

همه فرمانش را طاعت نمودند

چو کشمیر چو آذین و چو ویرو

چو بهرام و رهام و سام و گیلو

شهان دیگر از هر جایگاهى

فرستادند رامین را سپاهى

چنان شد لشکر رامین به یک ماه

که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

سپهدار بزرگش بود ویرو

وزیر و قهرمانش بود گیلو

آگاه شدن موبد از گنج بردن رامین با ویس

چو آگاهى به لشکرگاه بردند

بزرگان شاه را آگه نکردند

کجا او پادشاهى بود بدجو

وزین بدتر شهان را نیست آهو

نیارست ایچ کس او را بگفتن

همه کس راى دید آن را نهفتن

سه روز این راز ماند از وى نهفته

تمامى کار رامین شد شکفته

چو آگه شد جهان بر وى سر آمد

تو گفتى رستخیز او بر آمد

مساعد بخت او با او بر آشفت

خرد یکباره از وى روى بنهفت

ندانست ایچ گونه چارهء خویش

تو گفتى بسته شد راگش پس و پیش

فهى فگتى شوم سوى خراسان

مه رامین باد و مه ویس و مه گرگان

گهى گفتى که گر من باز گردم

به زشتى در جهان آواز گردم

مرا گویند گشت از رام ترسان

و گر نه نامدى سوى خراسان

گهى گفتى که گر با وى بکوشم

ندانم چون دهد یارى سروشم

سپاه من همه با من به کینند

به شاهى پاک رامین را گزینند

جوانست او و هم بختش جوانست

درخت دولتش تا آسمانست

به دست آورد گنج من سراسر

منم مفلس کنون و او توانگر

نه خوردم آن همه نعمت نه دادم

ز بهر او همه بر هم نهادم

مرا مادر بدین پتیاره افگند

که بر رامین دلم را کرد خرسند

سزد گر من به بد روزى نشستم

که گفتار زنان را کام بستم

یکى هفته سپه را روى ننمود

دو صد دریاى اندیشه نپیمود

چنین افتاد تدبیرش به فرجام

که با رامین بکوشد کام و ناکام

همى ننگ آمدش بر گشتن از جنگ

ز گرگان سوى آمل کرد آهنگ

چو لشکرگه بزد بر دشت آمل

جهان از ساز لشکر گشت پر گل

ز خیمه گشت صحرا چون کهستان

کهستان از خوشى همچون گلستان

کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

چهان را گر چه بسیار آزماییم

نهفته ببند رازش چون گشاییم

نهانى نیست از بندش نهانتر

نه چیزى از قصاى او روانتر

جهان خوابست و ما دو وى خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم

نه باشد حال او را پایدارى

نه طبعش را همیشه سازگارى

نه گاه مهر نیک از بد بداند

نه مهر کس به سر بردن تواند

چه آن کز وى نیوشد مهربانى

چه آن کز کور جوید دیدبانى

نماید چیزهاى گونه گونه

درونش راست بیرون واشگونه

به کار بلعجب ماند سراسر

درونش دیگر و بیرونش دیگر

به چه ماند به خان کاروان گاه

همیشه کاروانى را برو راه

ز هر گونه سپنجى در وى آیند

و لیکن دیر گه در وى نپایند

گهى ماند بدان مرد کمان ور

که باشد پیش اورد تیر بى مر

به زه کرده همه ساله کمان را

به تاریکى همى اندازد آن را

هر آن تیرى که از دستش رها شد

نداند هیچ چون شد یا کجا شد

زنى پیرست پندارى نکو روى

که در چاه افگند هر دم یکى شوى

همى جوییم گنجش را به صد رنج

پس آنگاهى نه ما مانیم و نه گنج

سپاهى بینى و شاهى ابر گاه

پس آنگه نه سپه بینى و نه شاه

چو روزى بگذرد بر ما ز گیهان

ز مردم همرهش بینى فراوان

چو او بگذشت روز دیگر آید

ز ما با او گروهى نو در آید

مرا بارى به چشم این بس شگفتست

وزین اندیشه ام سودا گرفتست

ندانم چیست این گشت زمانه

وزو بر جان ما چندین بهانه

جهاندارى شهانشاهى چو موبد

جهان را زو بسى نیک و بسى بد

بدین خواریش باشد روز فرجام

بماند در دل و چشمش همه کام

کجا چون برد لشکرگه به آمل

همه شب خورد با آزادگان مل

مهان را سر به سر خلعت فرستاد

کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد

همه شب بود از مى مست و شادان

خمارش بین که چون بد بامدادان

نشسته شاه با گردان کشور

بر آمد ناگهان بانگى ز لشکر

ز لشکر گاه شاهنشه کنارى

مگر پیوسته بد با جویبارى

گرازى زان یکى گوشه بردن جست

ز تندى همچو پیلى شرزه و مست

گروهى نعره بر رویش گشادند

گروهى در پى او اوفتادند

گراز آشفته شد از بانگ و فریاد

به لشکر گاه شاهنشه در افتاد

شهنشه از سرا پرده بر آمد

به پشت خنگ چو گانى در آمد

به دست اندریکى خشت سیه پر

بسى بدخواه را کرده سیه در

چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت

سیه پر خشت پیچان را بیداخت

خطا شد خشت او وان خوگ چون باد

به دست و پاى خنگ شه در افتاد

به تندى زیر خنگ اندر بغرید

بزدیشک و زهارش را بدرید

بیفتادند خنگ و شاه با هم

چو بسته گشته چرخ و ماه با هم

هنوز افتاده بد شاه جهانگیر

که خوک او را بزد یشکى روان گیر

درید از ناف او تا زیر سینه

دریده گشت جاى مهر و کینه

چراغ مهر شد در دلش مرده

همیدون آتش کینه فسرده

سر آمد روزگار شاه شاهان

سیه شد روزگار نیکخواهان

چنان شاهى به چندان کامرانى

نگر تا چون تبه شد رایگانى

جهانا من ز تو ببرید خواهم

فریب تو دگر نشنید خواهم

چو مهرت با دگر کس آزمودم

ز دل زنگار مهر تو ز دودم

ترا با جان ما گویى چه جنگست

ترا از بخت ما گویى چه ننگست

بجاى تو نگویى تا چه کردیم

جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم

نگر تا هست چون تو هیچ سفله

که یک یک داده بستانى بجمله

کنى ما را همى دو روزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهى به تاوان

نه ما گفتیم ما را میهمان کن

پس آنگه دل چنان بر ما گران کن

چه خواهى بى گناه از ما چه خواهى

که ریزى خون ما بر بیگناهى

ترا گر هست گوهر روشنایى

چرا در کار تاریکى نمایى

چرا چون آسیاى گرد گردى

بیاگنده به آب و باد و گردى

چو بختم را به چاه آندر فگندى

مرا زان چه که تو چونین بلندى

ترا گر جاودان بینم همینى

همین چرخى همین آب و زمینى

همین کوهى همین دریا و بیشه

همین زشتیت کار و خو همیشه

هر آن مردم که خوى تو بداند

ترا جز سفله و نا کس نخواند

خداوندا ترا دانم ورا نه

به هر حاجت ترا خوانم مرا به

کجا دهر آن نیرزد کش بدانند

و یا خود بر زبان نامش برانند

نشستن رامین بر تخت شهنشاهى

چو آگاهى به رامین شد ز موبد

که او را چون فرو برد اختر بد

یکى هفته سران لشکر وى

به سوک اندر نشسته همبر وى

نهانى شکر دادار جهان کرد

که او فرجام موبد را چنان کرد

نه جنگى بود مرگش را بهانه

نه خونى ریخته شد در میانه

سر آمد روز چونان پادشاهى

نبوده هیچ رامین را گناهى

هزاران سجده برد او پیش دادار

همى گفت اى خداوند نکو کار

تو دانى گونه گون درها گشادن

که چونین کارها دانى نهادن

برانى هر کرا خواهى ز گیهان

بر آرى هر کرا خواهى به کیوان

بذیرفتم ز تو تا زنده باشم

که خشنودیت را جویند باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم

بُوم در پادشاهى داد فرماى

به درویشان کام بخشاى

توم یارى ده اندر پادشایى

که یارى دادنم را خود تو شایى

توى پشتى توم یارى به هر کار

مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توى من بندهء بند

مرا شاهى تو دادى اى خداوند

خداوندم توى من بندهء تو

که من خود بندام دارندهء تو

کنون کردى چو سالار جهانم

بدار اندر پناه سایبانم

چو لاله کرد لختى پیش دادار

وزین معنى سخنها گفت بسیار

همان گه بار را فرمود بستن

سواران سپه را بر نشستن

بر آمد بانگ کوس و نالهء ناى

روان شد همچو جیحون لشکر از جاى

روارو در سپاه افتاد چونان

که از باد صبا در ابر نیسان

چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل

ز کوه دیلمان تا شهر آمل

جهان افروز رامین با دل افروز

همى آمد همه ره شاد و فیروز

به شادى روز رام و روز شنبد

فرود آمد به لشکرگاه موبد

بزرگان پیش او رفتند یکسر

به دیهیمش بر افشاندند گوهر

مرو را پاک شاهنشاه خواندند

ز فر و داد و خیره بماندند

چو ابرى بود دستش نوبهارى

همى بارید در شاهوارى

یکى هفته به آمل بود خرم

دمادم زد همى رطل دمادم

پس آنگه داد طبرستان به رهام

جوانمرد نکوبخت نکونام

به ایران در نژاد او کیانى

بزرگى در نژادش باستانى

همیدون داد شهر رى به بهروز

که بودش دوستدار و نیک آموز

بدان گاهى که او با ویس بگریخت

به دام شاه موبد در نیاویخت

به رى بهروز کردش میزبانى

به خانه داشتش چندى نهانى

به نیکى لاجرم نیکى جزا بود

کجا او خود به نیکى سزا بود

بکن نیکى و در دریاش انداز

که روزى گشته لولو یابیش باز

وز آن پس داد گرگان را به آذین

کهبا او یکدل بود و دیرین

به درگاهش سپهبد بود ویرو

چو سرهنگ سرایش بود شیرو

دو پیل مست و دو شیر دلاور

به گوهر ویس بانو را برادر

چو هر شهرى به شاهى دادگر داد

نگهبانى به هر مرزى فرستاد

به راه افتاد با لشکر سوى مرو

کجا دیدار او بد داروى مرو

خراسان سر بسر آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

همه راهى ورا چون بوستان شد

همه دستى برو گوهر فشان شد

زبانها بود بر وى آفرین خوان

چو دلها در وفاى وى گروگان

چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتى دید در وى بسته آذین

به خوبى همچو نوروز درختان

ز خوشى همچو روز نیک بختان

هزار آوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهاى دلنوازان

فرازش ابر دود مشک و عنبر

و زو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند

بدین رامش نه خود مرو گزین بود

کجا یکسر خراسان همچنین بود

ز موبد سالیان سختى کشیدند

پس از مرگش به آسانى رسیدند

چو از بیدار او آزاد گشتند

به داد شاه رامین شاه گشتند

تو گفتى یکسر از دوزخ بر ستند

به زیر سایهء طوبى نشستند

بدان را بد بود روزى سرانجام

بماند نامشان جاوید بد نام

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنى بد آیدت پیش

چه نیکو گفت خسرو کهبدان را

ز دوزخ آفرید ایزد بدان را

از آن گوهر که شان آورد ز آغاز

به پایان هم بدان گوهر برد باز

چو رامین دادجوى و دادگر شد

جهان از خفتگان آسوده تر شد

سپهداران او هر جا که رفتند

به فر او همه گیتى گرفتند

چو رنج دشمنانش بود بى بر

جهان او را شد از چین تا به بربر

به هر شهرى شد از وى شهریارى

به هر مرزى شد از وى مرزدارى

همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند

و یا در چاه و زندان خوار بودند

به هر راهى رباطى کرد و خانى

نشانده بر کنارش راهبانى

جهان آسوده گشت از دزد و طرار

ز کرد و لور و از ره گیر و عیار

ز بس کاو داد سیم و زر سبیلى

نماند اندر جهان نام بخیلى

ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر

همه گشتند درویشان توانگر

ز دلها گشت بیدادى فراموش

توانگر شد هر آن کاو بود بى توش

نه جستى گرگ بر میشى فزونى

نه کردى میش گرگى را زبونى

به هر هفته سپه را بار دادى

به نیکى پندشان بسیار دادى

به دوار گه نشاندى داوران را

بکندى بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر

یکى بودى و درویش و توانگر

چه پیش او شدى شاهى جهانگیر

به گاه داد جستن چه زنى پیر

ور آمد پیش او مرد خدایى

ستوده بود همچون پادشایى

به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا

گرامى بود همچون چشم بینا

در ایران هر کسى دانش بیاموخت

بدان راز خود نزدش بر افروخت

صد و ده سال رامین در جهان بود

از آن هشتاد و سه شاه زمان بود

میان ملک و جاه و حشمت و مال

بماند آن نامور هشتاد و سه سال

زمین از داد او آباد گشته

زمان از فر او دلشاد گشته

به فرش گشته سه چیز از جهان کم

یکى رنج و دوم درد وسوم غم

گهى جان را خورش دادى ز دانش

گهى تن را جوان کردى به رامش

گهى کردى تماشا در خراسان

گهى نخچیر کردى در کهستان

گهى بودى به طبرستان آباد

گهى رفتى به خوزستان و بغداد

هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکى زان شهرها اهواز ماندست

کش او آگهاه شهر رام خواندست

کنونش گر چه هم اهواز خوانند

به دفتر رام شهرش نام دانند

شهى خوش زندگى بودست خوش نام

که خود در لطف ایشان خوش بود رام

نه چون اوبد به شاهى سر فرازى

نه چون او بد به رامش رود سازى

نگر تا چنگ چون نیکو نهادست

نکوتر زان نهادى که گشادست

نشانست این که چنگ بافرین کرد

که او را نام چنگ رامین کرد

چو بر رامین مقررگشت شاهى

ز دادش گشت پرمه تا به ماهى

جهان در دست ویس سیمتن کرد

مرو را پادشاه خویشتن کرد

دو فرزند آمدش زان ماه پیکر

چو مالک خوب و چون بابک دلاور

دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید

زمین باختر دادش به جمشید

یکى را سغد و خوارزم و چغان داد

یکى را شام و مصر و قیروان داد

جهان در دست ویس دلستان بود

و ڵیکن خاصش آذربایگان بود

همیدون کشور ارّان و ارمن

سراسر بد به دست آن سمن تن

به شاهى سالیان با هم بماندند

به نیکى کام دل یکسر براندند

مهار عمر خود چندان کشیدند

که فرزنان فرزندان بدیدند

وفات کردن ویس

چو با رامین بد او هشتاد ویک سال

زمانه سرو او را کرد چون نال

سر سرو سهى شد باشگونه

دو تا شد پشت او همچون درونه

کرا دشمن نباشد در جهان کس

چو بینى دشمن او خود جهان بس

چه نیکو گفت نوشروان عادل

چو پیرى زد مرو را تیر بر دل

ز پیرى این جهان آن کرد بامن

که نتوانست کردن هیچ دشمن

به گیتى باز کردم اى عجب پشت

شکست او پشت من آنگه مرا کشت

اگر چه ویسه از گیتى وفا دید

هم او از گردش گیتى جفا دید

چنان با گردش گیتى زبون شد

که هفت اندامش از فرمان برون شد

پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه

بیابد در ربود آن کاسته ماه

دل رامین به دردش کان غم شد

همیدون چشم رامین رود نم شد

همى گفت اى گزیده جفت نامى

تنم را جان و جانم را گرامى

مرا با داغ تنهایى بماندى

تو خود خنگ جدایى را براندى

ندیدم در جهان چون تو وفادار

چرا گشتى ز من یکباره بیزار

نه با من چند باره عهد کردى

که هرگز روزى از من بر نگردى

چرا از عهد خود کرده بگشتى

وفا را با جفا در هم سرشتى

وفا از چون تو یارى وافى آمد

جفا زین روزگار جافى آمد

شگفتى نیست گر با تو جفا کرد

زمانه در جهان با که وفا کرد

جهان را از وفا پردخت کردى

برفتى هم وفا با خود ببردى

مرا بس بود بر دل درد پیرى

نهادى بر تنم بند اسیرى

چرا درد دگر بر من نهادى

بلا را راه در جانم بدادى

به پایت دیدهء من خاک رُفته

تو بیچاره به زیر خاک خفته

همى گفتى زبان خوش سرایت

تن من باد راما خاک پایت

کنون این روز را مى دید بایم

تن سیمینت گشته خاک پایم

مرا این پادشایى با تو خوش بود

دلم با این همه گنج از تو گش بود

کنون خود این جهان بر من و بالست

مرا بى تو جهان جستى محالست

به درد تو بدرو جامه بر بر

به مرگ تو بریزم خاک بر سر

کجا من پیرم و دانى نشاید

که از پیران چنین رسوایى آید

مرا هست از غمانت دل گران بار

چنان کز فرقتت دیده گهى بار

به درد و فریه دارى این و آن را

ندارم رنجه مر دست و زبان را

مرا شاید که دل تیمار دارد

و یا چشمم مژه خونبار دارد

نشاید کم بدرد دست جامه

و یاخواند زبان فریاد نامه

شکیبانى ز پیران سخت نیکوست

بخاصه در فراق جفت یا دوست

زبانم فر شکیبایى نماید

دلم در ناشکیبایى فزاید

چو دل را دارم از تیمار پر جوش

زبان را دارم از گفتار خاموش

پس آنگه دخمه اى فرمود شهوار

چنان شایسته جفتى را سزاوار

بر آورده از آتشگف برزین

رسایده سر کاخش به پروین

ز پیکر همچو کوهى کرد، محکم

ز صورت چون بهشتى گشته خرم

هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود

که رصوان را حد بر هر دوان بود

چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت

بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت

نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ

سر سال و خجسته روز نوروز

جهان پیروز گشت از بخت پیروز

پسر را خواند خورشید مهان را

همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

پس اورا خسرو و شاه جهان خواند

به پیروزى نهادش تاج بر سر

بدو گفت اى خجسته شاه کشور

هماین بادت این تاج کیانى

همان این تخت و گاه خسروانى

جهاندارى مرا دادست یزدان

من این داده ترا دادم تو به دان

ترا من در هنرها آزمودم

همیشه ز آزموده شاد بودم

ترا دادم کلاه شهریارى

که راى شهریارى نیک دارى

مرا سال اى پسر بر صد بیفزود

جهان بر من گذشت و بودنى بود

کنون هشتاد و سه سالست تا من

نشاط دوستم تیمار دشمن

کنون شاهى ترا زیبد که رانى

که هم نو دولتى و هم جوانى

مرا دیدى درین شاهى فراوان

بر آن آیین که من راندم تومى ران

هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر

من از تو نیز پرسم پیش داور

بهست از کام نیکو نام نیکو

تو آن کن کت بود فرجام نیکو

چو داد اورنگ زرین را به خورشید

برید از تخت و تاج و شاهى اومید

فرود آمد ز تخت خسروانى

به دخمه شد به تخت آنجهانى

در آتشگه مجاور گشت و بنشست

دل پاکیزه با یزدان بپیوست

خداى آن روز دادش پادشایى

که خرسندى گزید و پارسایى

اگر چه پیش ازان او مهترى بود

همیشهآز را چون کهترى بود

جهان فرمان او بودى و او باز

ز بهر کام دل فرمانبر آز

چو ز آز این جهان دل را بپرداخت

تن از آز و دل از انده برى ساخت

دلى کز شغل و آز این جهان رست

چنان دان کز بلاى جاودان رست

چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود

به گیتى هیچ کس را روى ننمود

گهى در دخمهء دلبر نشستى

شبانروزى به درد دل گرستى

گهى در پیش یزدان لابه کردى

گناه کرده را تیمار خوردى

بدان پیتى و فرتوتى که او بود

سه سال از گریه و زارى نیاسود

به پیش دادگر پوزش همى کرد

و بر کرده پشیمانى همى خورد

چو از دادار آموزش همى خواست

تو گفتى دود حسرت زو همى خاست

به سه سال آن تن نازک چنان شد

کجا همرنگ ریشهء زعفران شد

شبى از دادگر پوزش همى جست

همه شب رخ به خون دل همى شست

چو اندر تن توانایى نماندش

گه شبگیر یزدان پیش خواندش

به یزدان داد جان پاک شسته

ز دست دشمن بسیار خسته

بیامد پور او خورشید شاهان

ابا او مهتران و نیکخواهان

تنش را هم به پیش ویس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند

روان هر دوان در هم رسیدند

به مینو جان یکدیگر بدیدند

به مینو از روان دو وفادار

عروسى بود و دامادى دگر بار

بشد ویس و بشد رامینش از پس

چنین خواهد شدن زایدر همه کس

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پندارى که ما آهو و او یوز

همى گردیم تازان در چراگاه

ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

همى گوییم داناییم و گربز

بود دانا چنین حیران و عاجز

ندانیم از کجا بود آمدن مان

ویا زیدر کجا باشد شدن مان

دو آرامست ما را دو جهانى

یکى فانى و دیگر جاودانى

بدین آرام فانى بسته اومید

نیندیشیم از آن آرام جاوید

همى بینیم کایدر بر گذاریم

و لیکن دیده را باور نداریم

چه نادانیم و چه آشفته راییم

که از فانى به باقى نه گراییم

سرایى را که در وى یک زمانیم

درو جویاى ساز جاودانیم

چرا خوانیم گیتى را نمونه

چو ما داریم طبع وا شگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوییم آشنایى با خداوند

خداوندى که ما را دو جهان داد

یکى فانى و دیگر جاودان داد

خنک آن کس که اورا یار گیرد

ز فرمان بردنش مقدار گیرد

خنک آن کش بود فرجام نیکو

خنک آن کش بود هم نام نیکو

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبر گردیم و ما بوده خبر جوى

سمر گردیم و خود بوده سمر گوى

به گیتى حال ما گویند چونین

که ما گفتیم حال ویس و رامین

بگفتم داستانى چون بهارى

درو هر بیت زیبا چون نگارى

الا اى خوش حریف خوب منظر

به حسن پاک و طبع پاک گوهر

فرو خوان این نگارین داستان را

کزو شادى فزاید دوستان را

ادیبان را چنین خوش داستانى

بسى خوشتر ز خرم بوستانى

چنان خواهم که شعر من تو خوانى

که خود مغدار شعر من تو دانى

چو این نامه بخوانى اى سخن دان

گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یارب بیامرز این جوان را

که گفتست این نگارین داستان را

توى کز بندگان پوزش پذیرى

روانش را به گفتارش نگیرى

درود کردگار ما و غفرانش

ابر پیغمبر و یاران و خویشانش

در انجام کتاب گوید

بر آمد آفتاب شاد کامى

ز دوده شد هواى نیکنامى

نسیم باد پیروزى بر آمد

بهار خرمى با او در آمد

بپیوست ابر دولت بر حوالى

همى بارد سعادت بر موالى

خجسته جشن و خرم روزگارست

زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست

زمین از خز زرین حله دارد

هوا از ابر سیمین کله دارد

جهان بینم همه پر نور گشته

از آفتاى گردون دور گشته

شکفته نوبهار ملک و فرمان

به پیروزى چو ماه و مهر تابان

زیادت گشته شد روز سعادت

به هنگامى که شب گردد زیادت

گل دولت به وقتى گشتخندان

که در گیتى شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

مگر نو کرد یزدان گیتى از سر

همى باره ز ابرش قطر رادى

همه روید ز خاکش تخم شادى

فلک را نیست تأثیرى بجز داد

مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد

چنین تأثیر کى بود آسمان را

چنین نو دولتى کى بد جهان را

مگر سایهء شب از فر همایست

چو نور روز از فر خدایست

زبان هر که بینى شکر گویست

روان هر که بینى مهر جویست

مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست

همه کس یافت آن کامى که مى خواست

چو داد و راستى گیتى فروزست

شب مردم تو پندارى که روزست

هواداران همه شادند و خرم

سخندانان عزیزند و مکرم

همان دهر را باغ این زمانست

بدو در مملکت سرو روانست

چنان سروى که رنگ آبدارش

بماند در خزان و در بهارش

کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

شهنشاهى که اورنگش خداییست

سپاهان را طراز پادشاییست

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رصوان

خداوندى به داد و دین مؤید

ابو الفتح مظفر بن محمد

خراسان را به نام نیک مفخر

سپاهان را به حکم داد داور

زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعنش را

گذشته نامهء نامش ز جیحون

رسیده رایت رایش به گردون

ازین سفله جهان آمد چنان خر

که لعل از سنگ آید وز صدف در

به گاه روشنایى ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم

ایا چون مال بر هر دل گرامى

چو جان پاکیزه و چون عقل نامى

قمر هر گز چو راى تو نتابد

خرد هر گز صمیر تو نیابد

به چیزى تو فزونى از پیمبر

که بر فصل تو منکر نیست کافر

همیشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد

تو دریایى و دریا چون بجو شد

کرا زهره که با دریا بکو شد

چو تو گویى بگیرید آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را

اگر ترسى تو از آتش به محشر

ز بى باکى شوى در آتش اندر

به گاه نام جستن تیر باران

چنان رانى که برگ گل بهاران

خفرز آید ترا ریگ رونده

شمر آید ترا بحر دمنده

تنى با عز و با مقدار دارى

چرا روز نبردش خوار دارى

نترسى از بلا وز ننگ ترسى

همى از دانش و فرهنگ ترسى

همت آزادگى بینم طباعى

همت فرهنگها بینم سماعى

ز بس آزادگى و خوب کارى

قصا خواهى ز عالم باز دارى

خنک آن کش توى شایسته فرزند

خنک آن کش توى زیبا خداوند

چه کردارى که از فصل تو آید

چه فرزندى که از نسل تو زاید

همه پر مایه باشند و ستوده

چو زر پالوده چون یاقوت سوده

به مشتق ماندت اصل خیاره

کزو ناید بجز ماه و ستاره

ادب کبر آرد از چون تو هنرجوى

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوى

مهان کوهند و او چرخ بلندست

میان این و آنها بین که چندست

رسوم مهتران در دست بر جاى

رسوم خواجه تریاکست و درمان

نه زو گاه کرم تأخیر یابى

نه زو گاه هنر تقصیر یابى

چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگان

به گرد ملک تدبیرش حصارست

به باغ فخر پیمانش بهارست

از آن کش بخت فرخ هست بیدار

جهان چون خفته پندارست هموار

صمیر و دلش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

نیاز اندر جهان ماند به شیطان

سخاى دست او ماند به قرآن

بکشت آز و نیاز مردان را

زر جودش دیت شد هر دوان را

یکى شمشیر دارد دست ایام

کزو دشمنش را گیرد حسد نام

حسودش را ملامت بیش از من

که دولت را بود همواره دشمن

بخاصه دولتى قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

نگویم کش میادا هیچ بدخواه

یکى بادش و لیکن دست کوتاه

بقا بادا کریم بافرین را

بقاى جود و علم و داد و دین را

بماند داد و دین تا وى بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند

نه گیتى را چنو بودست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند

به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر

مهى بر صورت ایشان نبشته

بهى بر عادت ایشان سرشته

اگر باشند همچون تو جب نیست

کجا خود بار خر ما جز رطب نیست

ازیشان مهترین دریاى علمست

جهان مردمى و کوه حلمست

مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابو القاسم على بن المظفر

پدر را از ادیبى قره العین

گهى را از تمامى مفخر و زین

هنوزش بوى شیر اندر دهانست

ندانم دانشى کز وى نهانست

درخت علم را قولش بهارست

سراى جود را فعلش نگارست

بدان باشرم روى او پدیدست

که یزدانش ز پاکى آفریدست

بدو دادست برهان کفایت

برو باریده باران عنایت

جهان در فصل او بستست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید

چو از خورشید آید روشنایى

ازو آید نظام پادشایى

چو از قوت به غعل آید کمالش

جلیلان عاجز آیند از جلالش

به سجده تاجداران پیشش آیند

دو رخ بر خاک ایوانش بسایند

همیشه تا جهانست این پسر باد

به پیروزى دل افروز پدر باد

ازو کهتى همایون خواجه بونصر

جمال روزگار و زینت عصر

فلک تا دید دیدار سلف را

همى گوید غلامم این خلف را

به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر

به منظر همچو تیغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست

همش با کودکى فرهنگ پیران

همش با کوچکى طبع امیران

ز بس کاو شکرین گفتار دارد

ز بهروزى نشان بسیار دارد

بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن

فلک هر روز تاج آراید او را

که ماه و مهر افسر شاید او را

نبشتش عهد و منشور ولایت

ز پیروزى همى زیبدش رایت

همى سازى به تخت و کامگارى

همى جویدش ساز بختیارى

چنین بادا که من گفتى چنین باد

هم او را هم پدر را آفرین باد

و زو کهتر یکى شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

چو عیسى همچوض؟ض طفل روزافزون

چو موسى کید کفر و دشمن دون

چو عیسى هم ز گهواره سخنگوى

چو موسى هم به خردى داورى جوى

اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست و به مخبر

بسان آتشست اندک به دیدار

و لیکن قوت و هیبتش بسیار

ز عمر خویش در فصل بهارست

ازیرا همچو اشکوفه به بارست

چو زین اشکوفه آید میوهء جاه

رهى گردد مرو را مهر با ماه

اگر هم باز باشد بچهء باز

پسر همچون پدر باشد سر افراز

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته

پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد

ایا بر ماه برده مظر نام

بیاورده ز گردون اخترکام

به صدر اندر به پیروزى نشسته

به هیبت صدر بد خواهان شکسته

نثارت آوریدم مهرگانى

روان چون آب چشمهء زندگانى

بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثارى از نثار بنده مهتر

به فرمانت بگفتم داستانى

ز خوبى چون شکفته بوستانى

درو چون میوه از حکمت مثلها

چو ریحان بهارى خوش غزلها

توى بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم این فانه

سر نامه به نام تو گشادم

به پایان مهر نامت بر نهادم

نگر کاین داستان چه نیکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست

از آن کش نام تو بر هر کرانیست

تو پندارى که این دفتر جهانیست

مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام

چو خورشید آندر و گردنده این نام

تو خود دانى کزین سان گفته شعرى

بماند تا بماند نظم شعرى

به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زبانى تا به محشر

بماند جاودان او را جوانى

که خورد از جودت آب زندگانى

هر آن گاهى که تو باشى سخن جوى

چو من باید به پیش تو سخنگوى

اگر یابى ز هر کس نظم گفتار

ز من یابى تو نظم در شهوار

چو بر اسپ سخن آیم به جولان

مرا باشد مجره جاى و کیوان

بیان من بود روشن چو شعرى

به نکته چون ز گوهر تاج کسرى

چو دریایست طبع من ز گفتار

شود از علم در وى رود بسیار

بسى دانش بباید تا سخن گوى

تواند زد به میدان سخن گوى

به خاسه چون بود میدان چونین

به نام تو به یاد ویس و رامین

اگرچه رنج بردستم فراوان

نکردم شکر بر یکروزه احسان

خداوندا شب رنجم سر آمد

کنون صبح رصاى تو بر آمد

بریدم راه بد روزى بریدم

به منزلگاه پیروزى رسیدم

کریما تا ترا دیدم چنانم

که کارى جز طرب کردن ندانم

ز جود تو همیشه شاد و مستم

تو گویى کیمیا آمد به دستم

به فرخنده لقایت چون ننازم

که با او از همه کس بى نیازم

تو خورشیدى و چون با تو نشینم

چراغ و شمع شاید گر نبینم

تو دریایى و من مرد گهر جوى

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوى

ز شکرت شد دهان من شکر خوار

ز مدحت شد زبان من گهر بار

چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادى باد عمرت را همه حال

همایون باد بر تو روزگارت

همیشه کام راندن باد کارت

تو خسرو گشته کام دلت شیرین

عدوى تو نشان ت

پایان/گنجور           قبلی

دسته بندي: شعر, اسعد گرگانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد