فوج

اشعار اقبال لاهوری
امروز چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

اسرار خودی (اقبال لاهوري)

دربارهٔ اقبال لاهوری

علامه محمد اقبال لاهوری در سال ١٨٧٣ میلادی در شهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد. در لاهور تحصیل کرد و سپس در کمبریج و مونیخ به مطالعه در فلسفه و حقوق پرداخت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنهٔ سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. وی به سال ١٩٣٨ میلادی بدرود حیات گفت.

اسرار خودی

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست

زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

مولانا جلال الدین رومی

تمهید

نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی

چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم

نظیری نیشابوری

راه شب چون مهر عالمتاب زد

گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد

اشک من از چشم نرگس خواب شست

سبزه از هنگامه ام بیدار رست

باغبان زور کلامم آزمود

مصرعی کارید و شمشیری درود

در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت

تار افغانم به پود باغ رشت

ذره ام مهر منیر آن من است

صد سحر اندر گریبان من است

خاک من روشن تر از جام جم است

محرم از نازادهای عالم است

فکرم ن هو سر فتراک بست

کو هنوز از نیستی بیرون نجست

سبزه ناروئیده زیب گلشنم

گل بشاخ اندر نهان در دامنم

محفل رامشگری برهم زدم

زخمه بر تار رگ عالم زدم

بسکه عود فطرتم نادر نوا ست

هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست

در جهان خورشید نوزائیده ام

رسم و ئین فلک نادیده ام

رم ندیده انجم از تابم هنوز

هست نا آشفته سیمابم هنوز

بحر از رقص ضیایم بی نصیب

کوه از رنگ حنایم بی نصیب

خوگر من نیست چشم هست و بود

لرزه بر تن خیزم از بیم نمود

بامم از خاور رسید و شب شکست

شبنم نو برگل عالم نشست

انتظار صبح خیزان می کشم

ای خوشا زرتشتیان آتشم

نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم

من نوای شاعر فرداستم

عصر من دانندهٔ اسرار نیست

یوسف من بهر این بازار نیست

ناامید استم ز یاران قدیم

طور من سوزد که می آید کلیم

قلزم یاران چو شبنم بی خروش

شبنم من مثل یم طوفان بدوش

نغمه ی من از جهان دیگر است

این جرس را کاروان دیگر است

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

رخت باز از نیستی بیرون کشید

چون گل از خاک مزار خود دمید

کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت

مثل گام ناقه کم غوغا گذشت

عاشقم ، فریاد ، ایمان من است

شور حشر از پیش خیزان من است

نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش

من نترسم از شکست عود خویش

قطره از سیلاب من بیگانه به

قلزم از شوب او دیوانه به

در نمی گنجد بجو عمان من

بحرها باید پی طوفان من

غنچه کز بالیدگی گلشن نشد

در خور ابر بهار من نشد

برقها خوابیده در جان من است

کوه و صحرا باب جولان من است

پنجه کن با بحرم ار صحراستی

برق من در گیر اگر سیناستی

چشمهٔ حیوان براتم کرده اند

محرم راز حیاتم کرده اند

ذره از سوز نوایم زنده گشت

پر گشود و کرمک تابنده گشت

هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت

همچو فکر من در معنی نسفت

سر عیش جاودان خواهی بیا

هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا

پیر گردون بامن این اسرار گفت

از ندیمان رازها نتوان نهفت

ساقیا برخیز و می در جام کن

محو از دل کاوش ایام کن

شعله ی بی که اصلش زمزم است

گر گدا باشد پرستارش جم است

می کند اندیشه را هشیار تر

دیده ی بیدار را بیدار تر

اعتبار کوه بخشد کاه را

قوت شیران دهد روباه را

خاک را اوج ثریا میدهد

قطره را پهنای دریا میدهد

خامشی را شورش محشر کند

پای کبک از خون باز احمر کند

خیز و در جامم شراب ناب ریز

بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

تا سوی منزل کشم واره را

ذوق بیتابی دهم نظاره را

گرم رو از جستجوی نو شوم

روشناس رزوی نو شوم

چشم اهل ذوق را مردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قیمت جنس سخن بالا کنم

ب چشم خویش در کالاکنم

باز بر خوانم ز فیض پیر روم

دفتر سر بسته اسرار علوم

جان او از شعله ها سرمایه دار

من فروغ یک نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه ام

باده شبخون ریخت بر پیمانه ام

پیر رومی خاک را اکسیر کرد

از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

ذره از خاک بیابان رخت بست

تا شعاع فتاب رد بدست

موجم و در بحر او منزل کنم

تا در تابنده ئی حاصل کنم

من که مستی ها ز صهبایش کنم

زندگانی از نفس هایش کنم

شب دل من مایل فریاد بود

خامشی از «یا ربم» باد بود

شکوه شوب غم دوران بدم

از تهی پیمانگی نالان بةدم

این قدر نظاره ام بیتاب شد

بال و پر بشکست و خر خواب شد

روی خود بنمود پیر حق سرشت

کو بحرف پهلوی قر ن نوشت

گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق

جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق

بر جگر هنگامه ی محشر بزن

شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن

خنده را سرمایه ی صد ناله ساز

اشک خونین را جگر پرکاله ساز

تا بکی چون غنچه می باشی خموش

نکهت خود را چو گل ارزان فروش

در گره هنگامه داری چون سپند

محمل خود بر سر تش به بند

چون جرس خر ز هر جزو بدن

ناله ی خاموش را بیرون فکن

تش استی بزم عالم بر فروز

دیگران را هم ز سوز خود بسوز

فاش گو اسرار پیر می فروش

موج می شو کسوت مینا بپوش

سنگ شو آئینهٔ اندیشه را

بر سر بازار بشکن شیشه را

از نیستان همچو نی پیغام ده

قیس را از قوم «حی» پیغام ده

ناله را انداز نو ایجاد کن

بزم را از های و هو باد کن

خیز و جان نو بده هر زنده را

از «قم» خود زنده تر کن زنده را

خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه

جوش سودای کهن از سر بنه

شنای لذت گفتار شو

ای درای کاروان بیدار شو»

زین سخن تش به پیراهن شدم

مثل نی هنگامه بستن شدم

چون نوا از تار خود برخاستم

جنتی از بهر گوش راستم

بر گرفتم پرده از راز خودی

وا نمودم سر اعجاز خودی

بود نقش هستیم انگاره ئی

نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی

عشق سوهان زد مرا ، دم شدم

عالم کیف و کم عالم شدم

حرکت اعصاب گردون دیده ام

در رگ مه گردش خون دیده ام

بهر انسان چشم من شبها گریست

تا دریدم پرده ی اسرار زیست

از درون کارگاه ممکنات

بر کشیدم سر تقویم حیات

من که این شب را چو مه راستم

گرد پای ملت بیضاستم

ملتی در باغ و راغ وازه اش

تش دلها سرود تازه اش

ذره کشت و فتاب انبار کرد

خرمن از صد رومی و عطار کرد

آه گرمم ، رخت بر گردون کشم

گرچه دودم از تبار آتشم

خامه ام از همت فکر بلند

راز این نه پرده در صحرا فکند

قطره تا همپایه ی دریا شود

ذره از بالیدگی صحرا شود

شاعری زین مثنوی مقصود نیست

بت پرستی ، بت گری مقصود نیست

هندیم از پارسی بیگانه ام

ماه نو باشم تهی پیمانه ام

حسن انداز بیان از من مجو

خوانسار و اصفهان از من مجو

گرچه هندی در عذوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

فکر من از جلوه اش مسحور گشت

خامهٔ من شاخ نخل طور گشت

پارسی از رفعت اندیشه ام

در خورد با فطرت اندیشه ام

خرده بر مینا مگیر ای هوشمند

دل بذوق خرده ی مینا به بند

در بیان اینکه اصل نظام عالم از خودی است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودی انحصاردارد

پیکر هستی ز آثار خودی است

هر چه می بینی ز اسرار خودی است

خویشتن را چون خودی بیدار کرد

آشکارا عالم پندار کرد

صد جهان پوشیده اندر ذات او

غیر او پیداست از اثبات او

در جهان تخم خصومت کاشته‌ست

خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست

سازد از خود پیکر اغیار را

تا فزاید لذت پیکار را

میکشد از قوت بازوی خویش

تا شود آگاه از نیروی خویش

خود فریبی های او عین حیات

همچو گل از خون وضو عین حیات

بهر یک گل خون صد گلشن کند

از پی یک نغمه صد شیون کند

یک فلک را صد هلال آورده است

بهر حرفی صد مقال آورده است

عذر این اسراف و این سنگین دلی

خلق و تکمیل جمال معنوی

حسن شیرین عذر درد کوهکن

نافه‌ای عذر صد آهوی ختن

سوز پیهم قسمت پروانه ها

شمع عذر محنت پروانه ها

خامه ی او نقش صد امروز بست

تا بیارد صبح فردائی بدست

شعله های او صد ابراهیم سوخت

تا چراغ یک محمد بر فروخت

می شود از بهر اغراض عمل

عامل و معمول و اسباب و علل

خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد

سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد

وسعت ایام جولانگاه او

آسمان موجی ز گرد راه او

گل به جیب فاق از گلکاریش

شب ز خوابش ، روز از بیداریش

شعله ی خود در شرر تقسیم کرد

جز پرستی عقل را تعلیم کرد

خود شکن گردید و اجزا آفرید

اندکی شفت و صحرا آفرید

باز از شفتگی بیزار شد

وز بهم پیوستگی کهسار شد

وانمودن خویش را خوی خودی است

خفته در هر ذره نیروی خودی است

قوت خاموش و بیتاب عمل

از عمل پابند اسباب عمل

چون حیات عالم از زور خودی است

پس بقدر استواری زندگی است

قطره چون حرف خودی ازبر کند

هستنی بی مایه را گوهر کند

باده از ضعف خودی بی پیکر است

پیکرش منت پذیر ساغر است

گرچه پیکر می پذیرد جام می

گردش از ما وام گیرد جام می

کوه چون از خود رود صحرا شود

شکوه سنج جوشش دریا شود

موج تا موج است در غوش بحر

می کند خود را سوار دوش بحر

حلقه ئی زد نور تا گردید چشم

از تلاش جلوه ها جنبید چشم

سبزه چون تاب دمید از خویش یافت

همت او سینه ی گلشن شکافت

شمع هم خود را بخود زنجیر کرد

خویش را از ذره ها تعمیر کرد

خود گدازی پیشه کرد از خود رمید

هم چو اشک خر ز چشم خود چکید

گر بفطرت پخته تر بودی نگین

از جراحت ها بیاسودی نگین

می شود سرمایه دار نام غیر

دوش او مجروح بار نام غیر

چون زمین بر هستی خود محکم است

ماه پابند طواف پیهم است

هستی مهر از زمین محکم تر است

پس زمین مسحور چشم خاور است

جنبش از مژگان برد شان چنار

مایه دار از سطوت او کوهسار

تار و پود کسوت او آتش است

اصل او یک دانهٔ گردن کش است

چون خودی آرد به هم نیروی زیست

می‌گشاید قلزمی از جوی زیست

دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است

زندگانی را بقا از مدعا ست

کاروانش را درا از مدعا ست

زندگی در جستجو پوشیده است

اصل او در رزو پوشیده است

رزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاک تو مزار

رزو جان جهان رنگ و بوست

فطرت هر شی امین رزو ست

از تمنا رقص دل در سینه ها

سینه ها از تاب او ئینه ها

طاقت پرواز بخشد خاک را

خضر باشد موسی ادراک را

دل ز سوز آرزو گیرد حیات

غیر حق میرد چو او گیرد حیات

چون ز تخلیق تمنا باز ماند

شهپرش بشکست و از پرواز ماند

آرزو هنگامه آرای خودی

موج بیتابی ز دریای خودی

آرزو صید مقاصد را کمند

دفتر افعال را شیرازه بند

زنده را نفی تمنا مرده کرد

شعله را نقصان سوز افسرده کرد

چیست اصل دیدهٔ بیدار ما

بست صورت لذت دیدار ما

کبک پا از شوخئ رفتار یافت

بلبل از سعی نوا منقار یافت

نی برون از نیستان آباد شد

نغمه از زندان او آزاد شد

عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست

هیچ میدانی که این اعجاز چیست

زندگی سرمایه دار از آرزوست

عقل از زائیدگان بطن اوست

چیست نظم قوم و آئین و رسوم

چیست راز تازگیهای علوم

آرزوئی کو بزور خود شکست

سر ز دل بیرون زد و صورت به بست

دست و دندان و دماغ و چشم و گوش

فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش

زندگی مرکب چو در جنگاه باخت

بهر حفظ خویش این آلات ساخت

آگهی از علم و فن مقصود نیست

غنچه و گل از چمن مقصود نیست

علم از سامان حفظ زندگی است

علم از اسباب تقویم خودی است

علم و فن از پیش خیزان حیات

علم و فن از خانه زادان حیات

ای از راز زندگی بیگانه ، خیز

از شراب مقصدی مستانه خیز

مقصد مثل سحر تابنده ئی

ماسوی را آتش سوزنده ئی

مقصدی از آسمان بالاتری

دلربائی دلستانی دلبری

باطل دیرینه را غارتگری

فتنه در جیبی سراپا محشری

ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم

از شعاع آرزو تابنده ایم

در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد

نقطهٔ نوری که نام او خودی است

زیر خاک ما شرار زندگی است

از محبت می شود پاینده تر

زنده تر سوزنده تر تابنده تر

از محبت اشتعال جوهرش

ارتقای ممکنات مضمرش

فطرت او آتش اندوزد ز عشق

عالم افروزی بیاموزد ز عشق

عشق را از تیغ و خنجر باک نیست

اصل عشق از آب و باد و خاک نیست

در جهان هم صلح و هم پیکار عشق

آب حیوان تیغ جوهر دار عشق

از نگاه عشق خارا شق شود

عشق حق آخر سراپا حق شود

عاشقی آموز و محبوبی طلب

چشم نوحی قلب ایوبی طلب

کیمیا پیدا کن از مشت گلی

بوسه زن بر آستان کاملی

شمع خود را همچو رومی بر فروز

روم را در آتش تبریز سوز

هست معشوقی نهان اندر دلت

چشم اگر داری بیا بنمایمت

عاشقان او ز خوبان خوب تر

خوشتر و زیباتر و محبوب تر

دل ز عشق او توانا می شود

خاک همدوش ثریا می شود

خاک نجد از فیض او چالاک شد

آمد اندر وجد و بر افلاک شد

در دل مسلم مقام مصطفی است

آبروی ما ز نام مصطفی است

طور موجی از غبار خانه اش

کعبه را بیت الحرم کاشانه اش

کمتر از آنی ز اوقاتش ابد

کاسب افزایش از ذاتش ابد

بوریا ممنون خواب راحتش

تاج کسری زیر پای امتش

در شبستان حرا خلوت گزید

قوم و آئین و حکومت آفرید

ماند شبها چشم او محروم نوم

تا به تخت خسروی خوابیده قوم

وقت هیجا تیغ او آهن گداز

دیده ی او اشکبار اندر نماز

در دعای نصرت آمین تیغ او

قاطع نسل سلاطین تیغ او

در جهان آئین نو آغاز کرد

مسند اقوام پیشین در نورد

از کلید دین در دنیا گشاد

همچو او بطن ام گیتی نزاد

در نگاه او یکی بالا و پست

با غلام خویش بر یک خوان نشست

در مصافی پیش آن گردون سریر

دختر سردار طی آمد اسیر

پای در زنجیر و هم بی پرده بود

گردن از شرم و حیا خم کرده بود

دخترک را چون نبی بی پرده دید

چادر خود پیش روی او کشید

ما از آن خاتون طی عریان تریم

پیش اقوام جهان بی چادریم

روز محشر اعتبار ماست او

در جهان هم پرده دار ماست او

لطف و قهر او سراپا رحمتی

آن بیاران این باعدا رحمتی

آن که بر اعدا در رحمت گشاد

مکه را پیغام «لاتثریب» داد

ما که از قید وطن بیگانه ایم

چون نگه نور دو چشمیم و یکیم

از حجاز و چین و ایرانیم ما

شبنم یک صبح خندانیم ما

مست چشم ساقی بطحاستیم

در جهان مثل می و میناستیم

امتیازات نسب را پاک سوخت

آتش او این خس و خاشاک سوخت

چون گل صد برگ ما را بو یکیست

اوست جان این نظام و او یکیست

سر مکنون دل او ما بدیم

نعرهٔ بی باکانه زد افشا شدیم

شور عشقش در نی خاموش من

می تپد صد نغمه در آغوش من

من چه گویم از تولایش که چیست

خشک چوبی در فراق او گریست

هستی مسلم تجلی گاه او

طور ها بالد ز گرد راه او

پیکرم را آفرید آئینه اش

صبح من از آفتاب سینه اش

در تپید دمبدم آرام من

گرم تر از صبح محشر شام من

ابر آذار است و من بستان او

تاک من نمناک از باران او

چشم در کشت محبت کاشتم

از تماشا حاصلی برداشتم

خاک یثرب از دو عالم خوشتر است

ای خنک شهری که آنجا دلبر است

کشته ی انداز ملا جامیم

نظم و نثر او علاج خامیم

شعر لبریز معانی گفته است

در ثنای خواجه گوهر سفته است

«نسخهٔ کونین را دیباچه اوست

جمله عالم بندگان و خواجه اوست»

کیفیت ها خیزد از صبهای عشق

هست هم تقلید از اسمای عشق

کامل بسطام در تقلید فرد

اجتناب از خوردن خربوزه کرد

عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار

تا کمند تو شود یزدان شکار

اندکی اندر حرای دل نشین

ترک خود کن سوی حق هجرت گزین

محکم از حق شو سوی خود گام زن

لات و عزای هوس را سر شکن

لشکری پیدا کن از سلطان عشق

جلوه گر شو بر سر فاران عشق

تا خدای کعبه بنوازد ترا

شرح «انی جاعل» سازد ترا

در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد

ای فراهم کرده از شیران خراج

گشته ئی روبه مزاج از احتیاج

خستگی های تو از ناداری است

اصل درد تو همین بیماری است

می رباید رفعت از فکر بلند

می کشد شمع خیال ارجمند

از خم هستی می گلفام گیر

نقد خود از کیسه ی ایام گیر

خود فرود آ از شتر مثل عمر

الحذر از منت غیر الحذر

تابکی دریوزهٔ منصب کنی

صورت طفلان ز نی مرکب کنی

فطرتی کو بر فلک بندد نظر

پست می گردد ز احسان دگر

از سؤال ، افلاس گردد خوار تر

از گدائی گدیه گر نادار تر

از سؤال آشفته اجزای خودی

بی تجلی نخل سینای خودی

مشت خاک خویش را از هم مپاش

مثل مه رزق خود از پهلو تراش

گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت

در ره سیل بلا افکنده رخت

رزق خویش از نعمت دیگر مجو

موج آب از چشمه ی خاور مجو

تا نباشی پیش پیغمبر خجل

روز فردائی که باشد جان گسل

ماه را روزی رسد از خوان مهر

داغ بر دل دارد از احسان مهر

همت از حق خواه و با گردون ستیز

آبروی ملت بیضا مریز

آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت

مرد کاسب را «حبیب الله» گفت

وای بر منت پذیر خوان غیر

گردنش خم گشته ی احسان غیر

خویش را از برق لطف غیر سوخت

با پشیزی مایه ی غیرت فروخت

ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب

می نخواهد از خضر یک جام آب

تر جبین از خجلت سائل نشد

شکل آدم ماند و مشت گل نشد

زیر گردون آن جوان ارجمند

می رود مثل صنوبر سر بلند

در تهی دستی شود خود دار تر

بخت او خوابیده ، او بیدار تر

قلزم زنبیل سیل آتش است

گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست

چون حباب از غیرت مردانه باش

هم به بحر اندر نگون پیمانه باش

در بیان اینکه چون خودی از عشق و محبت محکم میگردد ، قوای ظاهره و مخفیه نظام عالم را مسخر می سازد

از محبت چون خودی محکم شود

قوتش فرمانده عالم شود

پیر گردون کز کواکب نقش بست

غنچه ها از شاخسار او شکست

پنجه ی او پنجه ی حق می شود

ماه از انگشت او شق می شود

در خصومات جهان گردد حکم

تابع فرمان او دارا و جم

با تو می گویم حدیث بوعلی

در سواد هند نام او جلی

آن نوا پیرای گلزار کهن

گفت با ما از گل رعنا سخن

خطه ی این جنت آتش نژاد

از هوای دامنش مینو سواد

کوچک ابدالش سوی بازار رفت

از شراب بوعلی سرشار رفت

عامل آن شهر می آمد سوار

همرکاب او غلام و چوبدار

پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند

بر جلو داران عامل ره مبند

رفت آن درویش سر افکنده پیش

غوطه زن اندر یم افکار خویش

چوبدار از جام استکبار مست

بر سر درویش چوب خود شکست

از ره عامل فقیر آزرده رفت

دلگران و ناخوش و افسرده رفت

در حضور بوعلی فریاد کرد

اشک از زندان چشم آزاد کرد

صورت برقی که بر کهسار ریخت

شیخ سیل آتش از گفتار ریخت

از رگ جاں آتش دیگر گشود

با دبیر خویش ارشادی نمود

خامه را بر گیر و فرمانی نویس

از فقیری سوی سلطانی نویس

بنده ام را عاملت بر سر زده است

بر متاع جان خود اخگر زده است

باز گیر این عامل بد گوهری

ورنه بخشم ملک تو با دیگری

نامه ی آن بنده ی حق دستگاه

لرزه ها انداخت در اندام شاه

پیکرش سرمایه ی آلام گشت

زرد مثل آفتاب شام گشت

بهر عامل حلقه ی زنجیر جست

از قلندر عفو این تقصیر جست

خسرو شیرین زبان ، رنگین بیان

نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»

فطرتش روشن مثال ماهتاب

گشت از بهر سفارت انتخاب

چنگ را پیش قلندر چون نواخت

از نوائی شیشه ی جانش گداخت

شوکتی کو پخته چون کهسار بود

قیمت یک نغمه ی گفتار بود

نیشتر بر قلب درویشان مزن

خویش را در آتش سوزان مزن

حکایت درین معنی که مسئلهٔ نفی خودی از مخترعات اقوام مغلوبهٔ بنی نوع انسان است که به این طریق مخفی اخلاق اقوام غالبه را ضعیف میسازند

آن شنیدستی که در عهد قدیم

گوسفندان در علف زاری مقیم

از وفور کاه نسل افزا بدند

فارغ از اندیشه ی اعدا بدند

آخر از ناسازی تقدیر میش

گشت از تیر بلائی سینه ریش

شیر ها از بیشه سر بیرون زدند

بر علف زار بزان شبخون زدند

جذب و استیلا شعار قوت است

فتح راز آشکار قوت است

شیر نر کوس شهنشاهی نواخت

میش را از حریت محروم ساخت

بسکه از شیران نیاید جز شکار

سرخ شد از خون میش آن مرغزار

گوسفندی زیرکی فهمیده ئی

کهنه سالی گرگ باران دیده ئی

تنگدل از روزگار قوم خویش

از ستمهای هژبران سینه ریش

شکوه ها از گردش تقدیر کرد

کار خود را محکم از تدبیر کرد

بهر حفظ خویش مرد ناتوان

حیله ها جوید ز عقل کار دان

در غلامی از پی دفع ضرر

قوت تدبیر گردد تیز تر

پخته چون گردد جنون انتقام

فتنه اندیشی کند عقل غلام

گفت با خود عقده ی ما مشکل است

قلزم غمهای ما بی ساحل است

میش نتواند بزور از شیر رست

سیم ساعد ما و او پولاد دست

نیست ممکن کز کمال وعظ و پند

خوی گرگی آفریند گوسفند

شیر نر را میش کردن ممکن است

غافلش از خویش کردن ممکن است

صاحب آوازه ی الهام گشت

واعظ شیران خون آشام گشت

نعره زد ای قوم کذاب اشر

بی خبر از یوم نحس مستمر

مایه دار از قوت روحانیم

بهر شیران مرسل یزدانیم

دیده ی بی نور را نور آمدم

صاحب دستور و مأمور آمدم

توبه از اعمال نا محمود کن

ای زیان اندیش فکر سود کن

هر که باشد تند و زور آور شقی است

زندگی مستحکم از نفی خودی است

روح نیکان از علف یابد غذا

تارک اللحم است مقبول خدا

تیزی دندان ترا رسوا کند

دیده ی ادراک را اعمی کند

جنت از بهر ضعیفان است و بس

قوت از اسباب خسران است و بس

جستجوی عظمت و سطوت شر است

تنگدستی از امارت خوشتر است

برق سوزان در کمین دانه نیست

دانه گر خرمن شود فرزانه نیست

ذره شو صحرا ، مشو گر عاقلی

تا ز نور آفتابی بر خوری

ای که می نازی بذبح گوسفند

ذبح کن خود را که باشی ارجمند

زندگی را می کند نا پایدار

جبر و قهر و انتقام و اقتدار

سبزه پامال است و روید بار بار

خواب مرگ از دیده شوید بار بار

غافل از خود شو اگر فرزانه ئی

گر ز خود غافل نه ئی دیوانه ئی

چشم بند و گوش بند و لب به بند

تا رسد فکر تو بر چرخ بلند

این علفزار جهان هیچ است هیچ

تو برین موهوم ای نادان مپیچ

خیل شیر از سخت کوشی خسته بود

دل بذوق تن پرستی بسته بود

آمدش این پند خواب آور پسند

خورد از خامی فسون گوسفند

آنکه کردی گوسفندان را شکار

کرد دین گوسفندی اختیار

با پلنگان سازگار آمد علف

گشت آخر گوهر شیری خزف

از علف آن تیزی دندان نماند

هیبت چشم شرار افشان نماند

دل بتدریج از میان سینه رفت

جوهر آئینه از آئینه رفت

آن جنون کوشش کامل نماند

آن تقاضای عمل در دل نماند

اقتدار و عزم و استقلال رفت

اعتبار و عزت و اقبال رفت

پنجه های آهنین بی زور شد

مرده شد دلها و تنها گور شد

زور تن کاهید و خوف جان فزود

خوف جان سرمایه همت ربود

صد مرض پیدا شد از بی همتی

کوته دستی ، بیدلی ، دون فطرتی

شیر بیدار از فسون میش خفت

انحطاط خویش را تهذیب گفت

در معنی اینکه افلاطون یونانی که تصوف و ادبیات اقوام اسلامیه از افکار او اثر عظیم پذیرفته بر مسلک گوسفندی رفته است و از تخیلات او احتراز واجب است

راهب دیرینه افلاطون حکیم

از گروه گوسفندان قدیم

رخش او در ظلمت معقول گم

در کهستان وجود افکنده سم

آنچنان افسون نامحسوس خورد

اعتبار از دست و چشم و گوش برد

گفت سر زندگی در مردن است

شمع را صد جلوه از افسردن است

بر تخیلهای ما فرمان رواست

جام او خواب آور و گیتی رباست

گوسفندی در لباس آدم است

حکم او بر جان صوفی محکم است

عقل خود را بر سر گردون رساند

عالم اسباب را افسانه خواند

کار او تحلیل اجزای حیات

قطع شاخ سرو رعنای حیات

فکر افلاطون زیان را سود گفت

حکمت او بود را نابود گفت

فطرتش خوابید و خوابی آفرید

چشم هوش او سرابی آفرید

بسکه از ذوق عمل محروم بود

جان او وارفته ی معدوم بود

منکر هنگامه ی موجود گشت

خالق اعیان نامشهود گشت

زنده جان را عالم امکان خوش است

مرده دل را عالم اعیان خوش است

آهوش بی بهره از لطف خرام

لذت رفتار بر کبکش حرام

شبنمش از طاقت رم بی نصیب

طایرش را سینه از دم بی نصیب

ذوق روئیدن ندارد دانه اش

از طپیدن بی خبر پروانه اش

راهب ما چاره غیر از رم نداشت

طاقت غوغای این عالم نداشت

دل بسوز شعله ی افسرده بست

نقش آن دنیای افیون خورده بست

از نشیمن سوی گردون پر گشود

باز سوی آشیان نامد فرود

در خم گردون خیال او گم است

من ندانم درد یا خشت خم است

قومها از سکر او مسموم گشت

خفت و از ذوق عمل محروم گشت

در حقیقت شعر و اصلاح ادبیات اسلامیه

گرم خون انسان ز داغ آرزو

آتش ، این خاک از چراغ آرزو

از تمنا می بجام آمد حیات

گرم خیز و تیزگام آمد حیات

زندگی مضمون تسخیر است و بس

آرزو افسون تسخیر است و بس

زندگی صید افکن و دام آرزو

حسن را از عشق پیغام آرزو

از چه رو خیزد تمنا دمبدم

این نوای زندگی را زیر و بم

هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل

در بیابان طلب ما را دلیل

نقش او محکم نشیند در دلت

آرزو ها آفریند در دلت

حسن خلاق بهار آرزوست

جلوه اش پروردگار آرزوست

سینه ی شاعر تجلی زار حسن

خیزد از سینای او انوار حسن

از نگاهش خوب گردد خوب تر

فطرت از افسون او محبوب تر

از دمش بلبل نوا آموخت است

غازه اش رخسار گل افروخت است

سوز او اندر دل پروانه ها

عشق را رنگین ازو افسانه ها

بحر و بر پوشیده در آب و گلشن

صد جهان تازه مضمر در دلش

در دماغش نادمیده لاله ها

ناشنیده نغمه ها هم ناله ها

فکر او با ماه و انجم همنشین

زشت را نا آشنا خوب آفرین

خضر و در ظلمات او آب حیات

زنده تر از آب چشمش کائنات

ما گران سیریم و خام و ساده ایم

در ره منزل ز پا افتاده ایم

عندلیب او نوا پرداخت است

حیله ئی از بهر ما انداخت است

تا کشد ما را بفردوس حیات

حلقه ی کامل شود قوس حیات

کاروانها از درایش گام زن

در پی آواز نایش گام زن

چون نسیمش در ریاض ما وزد

نرمک اندر لاله و گل می خزد

از فریب او خود افزا زندگی

خود حساب و نا شکیبا زندگی

اهل عالم را صلا بر خوان کند

آتش خود را چو باد ارزان کند

وای قومی کز اجل گیرد برات

شاعرش وا بوسد از ذوق حیات

خوش نماید زشت را آئینه اش

در جگر صد نشتر از نوشینه اش

بوسه ی او تازگی از گل برد

ذوق پرواز از دل بلبل برد

سست اعصاب تو از افیون او

زندگانی قیمت مضمون او

می رباید ذوق رعنائی ز سرو

جره شاهین از دم سردش تذرو

ماهی و از سینه تا سر آدم است

چون بنات آشیان اندر یم است

از نوا بر ناخدا افسون زند

کشتیش در قعر دریا افکند

نغمه هایش از دلت دزدد ثبات

مرگ را از سحر او دانی حیات

دایه ی هستی ز جان تو برد

لعل عنابی ز کان تو برد

چون زیان پیرایه بندد سود را

می کند مذموم هر محمود را

در یم اندیشه اندازد ترا

از عمل بیگانه می سازد ترا

خسته و ما از کلامش خسته تر

انجمن از دور جامش خسته تر

جوی برقی نیست در نیسان او

یک سراب رنگ و بو بستان او

حسن او را با صداقت کار نیست

در یمش جز گوهر تف دار نیست

خواب را خوشتر ز بیداری شمرد

آتش ما از نفسهایش فسرد

قلب مسموم از سرود بلبلش

خفته ماری زیر انبار گلشن

از خم و مینا و جامش الحذر

از می آئینه فامش الحذر

ای ز پا افتاده ی صهبای او

صبح تو از مشرق مینای او

ای دلت از نغمه هایش سرد جوش

زهر قاتل خورده ئی از راه گوش

ای دلیل انحطاط انداز تو

از نوا افتاد تار ساز تو

آن چنان زار از تن آسانی شدی

در جهان ننگ مسلمانی شدی

از رگ گل می توان بستن ترا

از نسیمی می توان خستن ترا

عشق رسوا گشته از فریاد تو

زشت رو تمثالش از بهزاد تو

زرد از آزار تو رخسار او

سردی تو برده سوز از نار او

خسته جان از خسته جانیهای تو

ناتوان از ناتوانیهای تو

گریه ی طفلانه در پیمانه اش

کلفت آهی متاع خانه اش

سر خوش از دریوزه ی میخانه ها

جلوه دزد روزن کاشانه ها

نا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئی

از لگد کوب نگهبان مرده ئی

از غمان مانند نی کاهیده ئی

وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی

لابه و کین جوهر آئینه اش

ناتوانی همدم دیرینه اش

پست بخت و زیر دست و دون نهاد

ناسزا و ناامید و نامراد

شیونش از جان تو سرمایه برد

لطف خواب از دیده ی همسایه برد

وای بر عشقی که نار او فسرد

در حرم زائید و در بتخانه مرد

ای میان کیسه ات نقد سخن

بر عیار زندگی او را بزن

فکر روشن بین عمل را رهبر است

چون درخش برق پیش از تندر است

فکر صالح در ادب می بایدت

رجعتی سوی عرب می بایدت

دل به سلمای عرب باید سپرد

تا دمد صبح حجاز از شام کرد

از چمن زار عجم گل چیده ئی

نو بهار هند و ایران دیده ئی

اندکی از گرمی صحرا بخور

باده ی دیرینه از خرما بخور

سر یکی اندر بر گرمش بده

تن دمی با صرصر گرمش بده

مدتی غلطیده ئی اندر حریر

خو به کرپاس درشتی هم بگیر

قرنها بر لاله پا کوبیده ئی

عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی

خویش ر بر ریگ سوزان هم بزن

غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن

مثل بلبل ذوق شیون تا کجا

در چمن زاران نشیمن تا کجا

ای هما از یمن دامت ارجمند

آشیانی ساز بر کوه بلند

آشیانی برق و تندر در بری

از کنام جره بازان برتری

تا شوی در خورد پیکار حیات

جسم و جانت سوزد از نار حیات

در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت»

خدمت و محنت شعار اشتر است

صبر و استقلال کار اشتر است

گام او در راه کم غوغا ستی

کاروان را زورق صحرا ستی

نقش پایش قسمت هر بیشه ئی

کم خور و کم خواب و محنت پیشه ئی

مست زیر بار محمل می رود

پای کوبان سوی منزل می رود

سر خوش از کیفیت رفتار خویش

در سفر صابر تر از اسوار خویش

تو هم از بار فرائض سر متاب

بر خوری از «عنده حسن المآب»

در اطاعت کوش ای غفلت شعار

می شود از جبر پیدا اختیار

ناکس از فرمان پذیری کس شود

آتش ار باشد ز طغیان خس شود

هر که تسخیر مه و پروین کند

خویش را زنجیری آئین کند

باد را زندان گل خوشبو کند

قید بو را نافه ی آهو کند

می زند اختر سوی منزل قدم

پیش آئینی سر تسلیم خم

سبزه بر دین نمو روئیده است

پایمال از ترک آن گردیده است

لاله پیهم سوختن قانون او

بر جهد اندر رگ او خون او

قطره ها دریاست از آئین وصل

ذره ها صحراست از آئین وصل

باطن هر شی ز آئینی قوی

تو چرا غافل ازین سامان روی

باز ای آزاد دستور قدیم

زینت پا کن همان زنجیر سیم

شکوه سنج سختی آئین مشو

از حدود مصطفی بیرون مرو

«مرحله دوم ضبط نفس»

نفس تو مثل شتر خود پرور است

خود پرست و خود سوار و خود سر است

مرد شو آور زمام او بکف

تا شوی گوهر اگر باشی خزف

هر که بر خود نیست فرمانش روان

می شود فرمان پذیر از دیگران

طرح تعمیر تو از گل ریختند

با محبت خوف را آمیختند

خوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جان

خوف آلام زمین و آسمان

حب مال و دولت و حب وطن

حب خویش و اقربا و حب زن

امتزاج ماء و طین تن پرور است

کشته ی فحشا هلاک منکر است

تا عصائی لا اله داری بدست

هر طلسم خوف را خواهی شکست

هر که حق باشد چو جان اندر تنش

خم نگردد پیش باطل گردنش

خوف را در سنیهٔ او راه نیست

خاطرش مرعوب غیر الله نیست

هر که در اقلیم لا آباد شد

فارغ از بند زن و اولاد شد

می کند از ماسوی قطع نظر

می نهد ساطور بر حلق پسر

با یکی مثل هجوم لشکر است

جان بچشم او ز باد ارزان تر است

لا اله باشد صدف گوهر نماز

قلب مسلم را حج اصغر نماز

در کف مسلم مثال خنجر است

قاتل فحشا و بغی و منکر است

روزه بر جوع و عطش شبخون زند

خیبر تن پروری را بشکند

مؤمنان را فطرت افروز است حج

هجرت آموز و وطن سوزست حج

طاعتی سرمایه ی جمعیتی

ربط اوراق کتاب ملتی

حب دولت را فنا سازد زکوة

هم مساوات آشنا سازد زکوة

دل ز «حتی تنفقوا» محکم کند

زر فزاید الفت زر کم کند

این همه اسباب استحکام تست

پخته ی محکم اگر اسلام تست

اهل قوت شو ز ورد یًا قوی»

تا سوار اشتر خاکی شوی

«مرحله سوم نیابت الهی»

گر شتر بانی جهانبانی کنی

زیب سر تاج سلیمانی کنی

تا جهان باشد جهان آرا شوی

تاجدار ملک «لایبلی» شوی

نایب حق در جهان بودن خوش است

بر عناصر حکمران بودن خوش است

نایب حق همچو جان عالم است

هستی او ظل اسم اعظم است

از رموز جزو و کل آگه بود

در جهان قائم بامرالله بود

خیمه چون در وسعت عالم زند

این بساط کهنه را برهم زند

فطرتش معمور و می خواهد نمود

عالمی دیگر بیارد در وجود

صد جهان مثل جهان جزو وکل

روید از کشت خیال او چو گل

پخته سازد فطرت هر خام را

از حرم بیرون کند اصنام را

نغمه زا تار دل از مضراب او

بهر حق بیداری او خواب او

شیب را آموزد آهنگ شباب

می دهد هر چیز را رنگ شباب

نوع انسان را بشیر و هم نذیر

هم سپاهی هم سپهگر هم امیر

مدعای «علم الاسما» ستی

سر «سبحان الذی اسرا» ستی

از عصا دست سفیدش محکم است

قدرت کامل بعلمش توأم است

چون عنا گیرد بدست آن شهسوار

تیز تر گردد سمند روزگار

خشک سازد هیبت او نیل را

می برد از مصر اسرائیل را

از قم او خیزد اندر گور تن

مرده جانها چون صنوبر در چمن

ذات او توجیه ذات عالم است

از جلال او نجات عالم است

ذره خورشید آشنا از سایه اش

قیمت هستی گران از مایه اش

زندگی بخشد ز اعجاز عمل

می کند تجدید انداز عمل

جلوه ها خیزد ز نقش پای او

صد کلیم آواره ی سینای او

زندگی را می کند تفسیر نو

می دهد این خواب را تعبیر نو

هستئی مکنون او راز حیات

نغمه ی نشینده ی ساز حیات

طبع مضمون بند فطرت خون شود

تا دو بیت ذات او موزون شود

مشت خاک ما سر گردون رسید

زین غبار آن شهسوار آید پدید

خفته در خاکستر امروز ما

شعله ی فردای عالم سوز ما

غنچه ی ما گلستان در دامن است

چشم ما از صبح فردا روشن است

ای سوار اشهب دوران بیا

ای فروغ دیده ی امکان بیا

رونق هنگامه ی ایجاد شو

در سواد دیده ها آباد شو

شورش اقوام را خاموش کن

نغمه ی خود را بهشت گوش کن

خیز و قانون اخوت ساز ده

جام صهبای محبت باز ده

باز در عالم بیار ایام صلح

جنگجویان را بده پیغام صلح

نوع انسان مزرع و تو حاصلی

کاروان زندگی را منزلی

ریخت از جور خزان برگ شجر

چون بهاران بر ریاض ما گذر

سجده های طفلک و برنا و پیر

از جبین شرمسار ما بگیر

از وجود تو سرافرازیم ما

پس بسوز این جهان سازیم ما

در شرح اسرار اسمای علی مرتضی

مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده ام

در جهان مثل گهر تابنده ام

نرگسم وارفته ی نظاره ام

در خیابانش چو بو آواره ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست

می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه ام

می توان دیدن نوا در سینه ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده اش

کائنات آئین پذیر از دوده اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق «یدالله» خواند در ام الکتاب

هر که دانای رموز زندگیست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون رس زمین پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است

گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه ی شهر علوم

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش

تا می روشن خوری از تاک خویش

خاک گشتن مذهب پروانگیست

خاک را اب شو که این مردانگیست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی فام را برهم زند

می کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جانسپردن زندگیست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوشست

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل پسندی آشکار

حربه ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت پیداستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته ئی در بیت موزون حیات

هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی است

شیرش از بهر ذمائم فربهی است

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می نشیند این غنیم

گر خردمندی فریب او مخود

مثل حر با هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده ها بر روی او انداختند

گاه او را رحم و نرمی پرده دار

گاه می پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری است

گاه پنهان در ته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانائی صداقت توأم است

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتست

شرح رمز حق و باطل قوتست

مدعی گر مایه دار از قوت است

دعوی او بی نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شان حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر می شود

خیر را گوید شری ، شر می شود

ای ز آداب امانت بیخبر

از دو عالم خویش را بهتر شمر

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل ز غیر الله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق بر من بخند

حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد

سید هجویر مخدوم امم

مرقد او پیر سنجر را حرم

بند های کوهسار آسان گسیخت

در زمین هند تخم سجده ریخت

عهد فاروق از جمالش تازه شد

حق ز حرف او بلند آوازه شد

پاسبان عزت ام الکتاب

از نگاهش خانه ی باطل خراب

خاک پنجاب از دم او زنده گشت

صبح ما از مهر او تابنده گشت

عاشق و هم قاصد طیار عشق

از جبینش آشکار اسرار عشق

داستانی از کمالش سر کنم

گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم

نوجوانی قامتش بالا چو سرو

وارد لاهور شد از شهر مرو

رفت پیش سید والا جناب

تا رباید ظلمتش را آفتاب

گفت «محصور صف اعداستم

درمیان سنگها میناستم

با من آموز ای شه گردون مکان

زندگی کردن میان دشمنان»

پیر دانائی که در ذاتش جمال

بسته پیمان محبت با جلال

گفت «ای نامحرم از راز حیات

غافل از انجام و آغاز حیات

فارغ از اندیشه ی اغیار شو

قوت خوابیده ئی بیدار شو

سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد

شیشه گردید و شکستن پیشه کرد

ناتوان خود را اگر رهرو شمرد

نقد جان خویش با رهزن سپرد

تا کجا خود را شماری ماء و طین

از گل خود شعله ی طور آفرین

با عزیزان سرگران بودن چرا

شکوه سنج دشمنان بودن چرا

راست می گویم عدو هم یار تست

هستی او رونق بازار تست

هر که دانای مقامات خودی است

فضل حق داند اگر دشمن قوی است

کشت انسان را عدو باشد سحاب

ممکناتش را برانگیزد ز خواب

سنگ ره آبست اگر همت قویست

سیل را پست و بلند جاده چیست؟

سنگ ره گردد فسان تیغ عزم

قطع منزل امتحان تیغ عزم

مثل حیوان خوردن ، آسودن چسود

گر بخود محکم نه ئی بودن چسود

خویش را چون از خودی محکم کنی

تو اگر خواهی جهان برهم کنی

گر فنا خواهی ز خود آزاد شو

گر بقا خواهی بخود آباد شو

چیست مردن از خودی غافل شدن

تو چه پنداری فراق جان و تن

در خودی کن صورت یوسف ، مقام

از اسیری تا شهنشاهی خرام

از خودی اندیش و مرد کار شو

مرد حق شو حامل اسرار شو

شرح راز از داستانها می کنم

غنچه از زور نفس وا می کنم

«خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران»

حکایت طایری که از تشنگی بیتاب بود

طایری از تشنگی بیتاب بود

در تن او دم مثال موج دود

ریزه ی الماس در گلزار دید

تشنگی نظاره ی آب آفرید

از فریب ریزه ی خورشید تاب

مرغ نادان سنگ را پنداشت آب

مایه اندوز نم از گوهر نشد

زد برو منقار و کامش تر نشد

گفت الماس ای گرفتار هوس

تیز بر من کرده منقار هوس

قطره ی آبی نیم ساقی نیم

من برای دیگران باقی نیم

قصد آزارم کنی دیوانه ئی

از حیات خود نما بیگانه ئی

آب من منقار مرغان بشکند

آدمی را گوهر جان بشکند

طایر از الماس کام دل نیافت

روی خویش از ریزه ی تابنده تافت

حسرت اندر سینه اش آباد گشت

در گلوی او نوا فریاد گشت

قطره ی شبنم سر شاخ گلی

تافت مثل اشک چشم بلبلی

تاب او محو سپاس آفتاب

لرزه بر تن از هراس آفتاب

کوکب رم خوی گردون زاده ئی

یکدم از ذوق نمود استاده ئی

صد فریب از غنچه و گل خورده ئی

بهره ئی از زندگی نا برده ئی

مثل اشک عاشق دلداده ئی

زیب مژگانی چکید آماده ئی

مرغ مضطر زیر شاخ گل رسید

در دهانش قطره ی شبنم چکید

ای که می خواهی ز دشمن جان بری

از تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟

چون ز سوز تشنگی طایر گداخت

از حیات دیگری سرمایه ساخت

قطره سخت اندام و گوهر خو نبود

ریزه ی الماس بود و او نبود

غافل از حفظ خودی یک دم مشو

ریزه ی الماس شو شبنم مشو

پخته فطرت صورت کهسار باش

حامل صد ابر دریا بار باش

خویش را دریاب از ایجاب خویش

سیم شو از بستن سیماب خویش

نغمه ئی پیدا کن از تار خودی

آشکارا ساز اسرار خودی

حکایت الماس و زغال

از حقیقت باز بگشایم دری

با تو می گویم حدیث دیگری

گفت با الماس در معدن ، زغال

ای امین جلوه های لازوال

همدمیم و هست و بود ما یکیست

در جهان اصل وجود ما یکیست

من بکان میرم ز درد ناکسی

تو سر تاج شهنشاهان رسی

قدر من از بد گلی کمتر ز خاک

از جمال تو دل آئینه چاک

روشن از تاریکی من مجمر است

پس کمال جوهرم خاکستر است

پشت پا هر کس مرا بر سر زند

بر متاع هستیم اخگر زند

بر سروسامان من باید گریست

برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟

موجه ی دودی بهم پیوسته ئی

مایه دار یک شرار جسته ئی

مثل انجم روی تو هم خوی تو

جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو

گاه نور دیده ی قیصر شوی

گاه زیب دسته ی خنجر شوی

گفت الماس ای رفیق نکته بین

تیره خاک از پختگی گردد نگین

تا به پیرامون خود در جنگ شد

پخته از پیکار مثل سنگ شد

پیکرم از پختگی ذوالنور شد

سینه ام از جلوه ها معمور شد

خوار گشتی از وجود خام خویش

سوختی از نرمی اندام خویش

فارغ از خوف و غم و وسواس باش

پخته مثل سنگ شو الماس باش

می شود از وی دو عالم مستنیر

هر که باشد سخت کوش و سختگیر

مشت خاکی اصل سنگ اسود است

کو سر از جیب حرم بیرون زد است

رتبه اش از طور بالا تر شد است

بوسه گاه اسود و احمر شد است

در صلابت آبروی زندگی است

ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است

حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد

در بنارس برهمندی محترم

سر فرو اندر یم بود و عدم

بهره ی وافر ز حکمت داشتی

با خدا جویان ارادت داشتی

ذهن او گیرا و ندرت کوش بود

با ثریا عقل او همدوش بود

آشیانش صورت عنقا بلند

مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند

مدتی مینای او در خون نشست

ساقی حکمت بجامش می نبست

در ریاض علم و دانش دام چید

چشم دامش طایر معنی ندید

ناخن فکرش بخون آلوده ماند

عقده ی بود و عدم نگشوده ماند

آه بر لب شاهد حرمان او

چهره غماز دل حیران او

رفت روزی نزد شیخ کاملی

آنکه اندر سینه پروردی دلی

گوش بر گفتار آن فرزانه داد

بر لب خود مهر خاموشی نهاد

گفت شیخ ای طائف چرخ بلند

اندکی عهد وفا با خاک بند

تا شدی آواره ی صحرا و دشت

فکر بیباک تو از گردون گذشت

با زمین در ساز ای گردون نورد

در تلاش گوهر انجم مگرد

من نگویم از بتان بیزار شو

کافری شایسته ی زنار شو

ای امانت دار تهذیب کهن

پشت پا بر مسلک آبا مزن

گر ز جمعیت حیات ملت است

کفر هم سرمایه ی جمعیت است

تو که هم در کافری کامل نه ئی

در خور طوف حریم دل نه ئی

مانده ایم از جاده ی تسلیم دور

تو ز آزر من ز ابراهیم دور

قیس ما سودائی محمل نشد

در جنون عاشقی کامل نشد

مرد چون شمع خودی اندر وجود

از خیال آسمان پیما چه سود

آب زد در دامن کهسار چنگ

گفت روزی با هماله رود گنگ

ای ز صبح آفرینش یخ بدوش

پیکرت از رودها زنار پوش

حق ترا با آسمان همراز ساخت

پات محروم خرام ناز ساخت

طاقت رفتار از پایت ربود

این وقار و رفعت و تمکین چه سود

زندگانی از خرام پیهم است

برگ و ساز هستی موج از رم است

کوه چون این طعنه از دریا شنید

هم چو بحر آتش از کین بر دمید

گفت ای پهنای تو آئینه ام

چون تو صد دریا درون سینه ام

این خرام ناز سامان فناست

هر که از خود رفت شایان فناست

از مقام خود نداری آگهی

بر زیان خویش نازی ابلهی

ای ز بطن چرخ گردان زاده ئی

از تو بهتر ساحل افتاده ئی

هستی خود نذر قلزم ساختی

پیش رهزن نقد جان انداختی

همچو گل در گلستان خوددار شو

بهر نشر بو پی گلچین مرو

زندگی بر جای خود بالیدن است

از خیابان خودی گل چیدن است

قرنها بگذشت و من پا در گلم

تو گمان داری که دور از منزلم

هستیم بالید و تا گردون رسید

زیر دامانم ثریا آرمید

هستی تو بی نشان در قلزم است

ذروه ی من سجده گاه انجم است

چشم من بینای اسرار فلک

آشنا گوشم ز پرواز ملک

تا ز سوز سعی پیهم سوختم

لعل و الماس و گهر اندوختم

«در درونم سنگ و اندر سنگ نار

آب را بر نار من نبود گذار»

قطره ئی؟ خود را بپای خود مریز

در تلاطم کوش و با قلزم ستیز

آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو

بهر گوش شاهدی آویزه شو

یا خود افزا شو سبک رفتار شو

ابر برق انداز و دریا بار شو

از تو قلزم گدیه ی طوفان کند

شکوه ها از تنگی دامان کند

کمتر از موجی شمارد خویش را

پیش پای تو گذارد خویش را

در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است

قلب را از صبغة الله رنگ ده

عشق را ناموس و نام و ننگ ده

طبع مسلم از محبت قاهر است

مسلم ار عاشق نباشد کافر است

تابع حق دیدنش نا دیدنش

خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش

در رضایش مرضی حق گم شود

«این سخن کی باور مردم شود»

خیمه در میدان الا الله زدست

در جهان شاهد علی الناس آمدست

شاهد حالش نبی انس و جان

شاهدی صادق ترین شاهدان

قال را بگذار و باب حال زن

نور حق بر ظلمت اعمال زن

در قبای خسروی درویش زی

دیده بیدار و خدا اندیش زی

قرب حق از هر عمل مقصود دار

تا ز تو گردد جلالش آشکار

صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر

گر خدا باشد غرض جنگ است خیر

گر نگردد حق ز تیغ ما بلند

جنگ باشد قوم را ناارجمند

حضرت شیخ میانمیر ولی

هر خفی از نور جان او جلی

بر طریق مصطفی محکم پئی

نغمه ی عشق و محبت را نئی

تربتش ایمان خاک شهر ما

مشعل نور هدایت بهر ما

بر در او جبه فرسا آسمان

از مریدانش شه هندوستان

شاه تخم حرص در دل کاشتی

قصد تسخیر ممالک داشتی

از هوس آتش بجان افروختی

تیغ را «هل من مزید» آموختی

در دکن هنگامه ها بسیار بود

لشکرش در عرصه ی پیکار بود

رفت پیش شیخ گردون پایه ئی

تا بگیرد از دعا سرمایه ئی

مسلم از دنیا سوی حق رم کند

از دعا تدبیر را محکم کند

شیخ از گفتار شه خاموش ماند

بزم درویشان سراپا گوش ماند

تا مریدی سکه سیمین بدست

لب گشود و مهر خاموشی شکست

گفت این نذر حقیر از من پذیر

ای ز حق آوارگان را دستگیر

غوطه ها زد در خوی محنت تنم

تا گره زد درهمی را دامنم

گفت شیخ این زر حق سلطان ماست

آنکه در پیراهن شاهی گداست

حکمران مهر و ماه و انجم است

شاه ما مفلس ترین مردم است

دیده بر خوان اجانب دوخت است

آتش جوعش جهانی سوخت است

قحط و طاعون تابع شمشیر او

عالمی ویرانه از تعمیر او

خلق در فریاد از ناداریش

از تهیدستی ضعیف آزاریش

سطوتش اهل جهان را دشمن است

نوع انسان کاروان ، او رهزن است

از خیال خود فریب و فکر خام

می کند تاراج را تسخیر نام

عسکر شاهی و افواج غنیم

هر دو از شمشیر جوع او دو نیم

آتش جان گدا جوع گداست

جوع سلطان ملک و ملت را فناست

هر که خنجر بهر غیر الله کشید

تیغ او در سینه ی او آرمید

اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است

ای که مثل گل ز گل بالیده‌ای

تو هم از بطن خودی زائیده‌ای

از خودی مگذر بقا انجام باش

قطره‌ای می باش و بحر آشام باش

تو که از نور خودی تابنده‌ای

گر خودی محکم کنی پاینده‌ای

سود در جیب همین سوداستی

خواجگی از حفظ این کالاستی

هستی و از نیستی ترسیده‌ای

ای سرت گردم غلط فهمیده‌ای

چون خبر دارم ز ساز زندگی

با تو گویم چیست راز زندگی

غوطه در خود صورت گوهر زدن

پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن

زیر خاکستر شرار اندوختن

شعله گردیدن نظرها سوختن

خانه سوز محنت چل ساله شو

طوف خود کن شعله ی جواله شو

زندگی از طوف دیگر رستن است

خویش را بیت الحرم دانستن است

پر زن و از جذب خاک آزاد باش

همچو طایر ایمن از افتاد باش

تو اگر طایر نه‌ای ای هوشمند

بر سر غار آشیان خود مبند

ای که باشی در پی کسب علوم

با تو می گویم پیام پیر روم

«علم را بر تن زنی ماری بود

علم را بر دل زنی یاری بود»

آگهی از قصه ی آخوند روم

آنکه داد اندر حلب درس علوم

پای در زنجیر توجیهات عقل

کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل

موسی بیگانه ی سینای عشق

بیخبر از عشق و از سودای عشق

از تشکک گفت و از اشراق گفت

وز حکم صد گوهر تابنده سفت

عقده های قول مشائین گشود

نور فکرش هر خفی را وانمود

گرد و پیشش بود انبار کتب

بر لب او شرح اسرار کتب

پیر تبریزی ز ارشاد کمال

جست راه مکتب ملا جلال

گفت این غوغا و قیل و قال چیست

این قیاس و وهم و استدلال چیست

مولوی فرمود نادان لب ببند

بر مقالات خردمندان مخند

پای خویش از مکتبم بیرون گذار

قیل و قال است این ترا با وی چه کار

قال ما از فهم تو بالاتر است

شیشه ی ادراک را روشنگر است

سوز شمس از گفته ی ملا فزود

آتشی از جان تبریزی گشود

بر زمین برق نگاه او فتاد

خاک از سوز دم او شعله زاد

آتش دل خرمن ادراک سوخت

دفتر آن فلسفی را پاک سوخت

مولوی بیگانه از اعجاز عشق

ناشناس نغمه های ساز عشق

گفت این آتش چسان افروختی

دفتر ارباب حکمت سوختی

گفت شیخ ای مسلم زنار دار

ذوق و حال است این ترا با وی چه کار

حال ما از فکر تو بالاتر است

شعله ی ما کیمیای احمر است

ساختی از برف حکمت ساز و برگ

از سحاب فکر تو بارد تگرگ

آتشی افروز از خاشاک خویش

شعله‌ای تعمیر کن از خاک خویش

علم مسلم کامل از سوز دل است

معنی اسلام ترک آفل است

چون ز بند آفل ابراهیم رست

در میان شعله ها نیکو نشست

علم حق را در قفا انداختی

بهر نانی نقد دین در باختی

گرم رو در جستجوی سرمه‌ای

واقف از چشم سیاه خود نه‌ای

آب حیوان از دم خنجر طلب

از دهان اژدها کوثر طلب

سنگ اسود از در بتخانه خواه

نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه

سوز عشق از دانش حاضر مجوی

کیف حق از جام این کافر مجوی

مدتی محو تک و دو بوده ام

رازدان دانش نو بوده ام

باغبانان امتحانم کرده اند

محرم این گلستانم کرده اند

گلستانی لاله زار عبرتی

چون گل کاغذ سراب نکهتی

تا ز بند این گلستان رسته ام

آشیان بر شاخ طوبی بسته ام

دانش حاضر حجاب اکبر است

بت پرست و بت فروش و بتگر است

پا بزندان مظاهر بسته‌ای

از حدود حس برون نا جسته‌ای

در صراط زندگی از پا فتاد

بر گلوی خویشتن خنجر نهاد

آتشی دارد مثال لاله سرد

شعله‌ای دارد مثال ژاله سرد

فطرتش از سوز عشق آزاد ماند

در جهان جستجو ناشاد ماند

عشق افلاطون علت های عقل

به شود از نشترش سودای عقل

جمله عالم ساجد و مسجود عشق

سومنات عقل را محمود عشق

این می دیرینه در میناش نیست

شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست

قیمت شمشاد خود نشناختی

سرو دیگر را بلند انداختی

مثل نی خود را ز خود کردی تهی

بر نوای دیگران دل می نهی

ای گدای ریزه‌ای از خوان غیر

جنس خود می جوئی از دکان غیر

بزم مسلم از چراغ غیر سوخت

مسجد او از شرار دیر سوخت

از سواد کعبه چون آهو رمید

ناوک صیاد پهلویش درید

شد پریشان برگ گل چون بوی خویش

ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش

ای امین حکمت ام الکتاب

وحدت گمگشته ی خود بازیاب

ما که دربان حصار ملتیم

کافر از ترک شعار ملتیم

ساقی دیرینه را ساغر شکست

بزم رندان حجازی بر شکست

کعبه آباد است از اصنام ما

خنده زن کفر است بر اسلام ما

شیخ در عشق بتان اسلام باخت

رشته ی تسبیح از زنار ساخت

پیر ها پیر از بیاض مو شدند

سخره بهر کودکان کو شدند

دل ز نقش لااله بیگانه‌ای

از صنم های هوس بتخانه‌ای

می شود هر مو درازی خرقه پوش

آه ازین سوداگران دین فروش

با مریدان روز و شب اندر سفر

از ضرورت های ملت بی خبر

دیده ها بی نور مثل نرگس اند

سینه ها از دولت دل مفلس اند

واعظان هم صوفیان منصب پرست

اعتبار ملت بیضا شکست

واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت

مفتی دین مبین فتوی فروخت

چیست یاران بعد ازین تدبیر ما

رخ سوی میخانه دارد پیر ما

الوقت سیف

سبز بادا خاک پاک شافعی

عالمی سر خوش ز تاک شافعی

فکر او کوکب ز گردون چیده است

سیف بران وقت را نامیده است

من چه گویم سر این شمشیر چیست

آب او سرمایه دار از زندگیست

صاحبش بالاتر از امید و بیم

دست او بیضا تر از دست کلیم

سنگ از یک ضربت او تر شود

بحر از محرومی نم بر شود

در کف موسی همین شمشیر بود

کار او بالاتر از تدبیر بود

سینه ی دریای احمر چاک کرد

قلزمی را خشک مثل خاک کرد

پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود

قوت او از همین شمشیر بود

گردش گردون گردان دیدنی است

انقلاب روز و شب فهمیدنی است

ای اسیر دوش و فردا در نگر

در دل خود عالم دیگر نگر

در گل خود تخم ظلمت کاشتی

وقت را مثل خطی پنداشتی

باز با پیمانه ی لیل و نهار

فکر تو پیمود طول روزگار

ساختی این رشته را زنار دوش

گشته ئی مثل بتان باطل فروش

کیمیا بودی و مشت گل شدی

سر حق زائیدی و باطل شدی

مسلمی؟ آزاد این زنار باش

شمع بزم ملت احرار باش

تو که از اصل زمان آگه نه ئی

از حیات جاودان آگه نه ئی

تا کجا در روز و شب باشی اسیر

رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر

این و آن پیداست از رفتار وقت

زندگی سریست از اسرار وقت

اصل وقت از گردش خورشید نیست

وقت جاوید است و خور جاوید نیست

عیش و غم عاشور و هم عید است وقت

سر تاب ماه و خورشید است وقت

وقت را مثل مکان گسترده ئی

امتیاز دوش و فردا کرده ئی

ای چو بو رم کرده از بستان خویش

ساختی از دست خود زندان خویش

وقت ما کو اول و آخر ندید

از خیابان ضمیر ما دمید

زنده از عرفان اصلش زنده تر

هستی او از سحر تابنده تر

زندگی از دهر و دهر از زندگی است

«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است

نکته ای می گویمت روشن چو در

تا شناسی امتیاز عبد و حر

عبد گردد یاوه در لیل و نهار

در دل حر یاوه گردد روزگار

عبد از ایام می باند کفن

روز و شب را می تند بر خویشتن

مرد حر خود را ز گل بر می کند

خویش را بر روزگاران می تند

عبد چون طایر بدام صبح و شام

لذت پرواز بر جانش حرام

سینه ی آزاده ی چابک نفس

طایر ایام را گردد قفس

عبد را تحصیل حاصل فطرت است

واردات جان او بی ندرت است

از گران خیزی مقام او همان

ناله های صبح و شام او همان

دمبدم نو آفرینی کار حر

نغمه پیهم تازه ریزد تار حر

فطرتش زحمت کش تکرار نیست

جاده ی او حلقه ی پرگار نیست

عبد را ایام زنجیر است و بس

بر لب او حرف تقدیر است و بس

همت حر با قضا گردد مشیر

حادثات از دست او صورت پذیر

رفته و آینده در موجود او

دیرها آسوده اندر زود او

آمد از صوت و صدا پاک این سخن

در نمی آید به ادراک این سخن

گفتم و حرفم ز معنی شرمسار

شکوه ی معنی که با حرفم چه کار

زنده معنی چون به حرف آمد بمرد

از نفس های تو نار او فسرد

نکته ی غیب و حضور اندر دل است

رمز ایام و مرور اندر دل است

نغمه ی خاموش دارد ساز وقت

غوطه در دل زن که بینی راز وقت

یاد ایامی که سیف روزگار

با توانا دستی ما بود یار

تخم دین در کشت دلها کاشتیم

پرده از رخسار حق برداشتیم

ناخن ما عقده ی دنیا گشاد

بخت این خاک از سجود ما گشاد

از خم حق باده ی گلگون زدیم

بر کهن میخانه ها شبخون زدیم

ای می دیرینه در مینای تو

شیشه آب از گرمی صهبای تو

از غرور و نخوت و کبر و منی

طعنه بر ناداری ما میزنی

جام ما هم زیب محفل بوده است

سینه ی ما صاحب دل بوده است

عصر نو از جلوه ها آراسته

از غبار پای ما برخاسته

کشت حق سیراب گشت از خون ما

حق پرستان جهان ممنون ما

عالم از ما صاحب تکبیر شد

از گل ما کعبه ها تعمیر شد

حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد

رزق خویش از دست ما تقسیم کرد

گرچه رفت از دست ما تاج و نگین

ما گدایان را بچشم کم مبین

در نگاه تو زیان کاریم ما

کهنه پنداریم ما ، خواریم ما

اعتبار از لااله داریم ما

هر دو عالم را نگه داریم ما

از غم امروز و فردا رسته ایم

با کسی عهد محبت بسته ایم

در دل حق سر مکنونیم ما

وارث موسی و هارونیم ما

مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز

برقها دارد سحاب ما هنوز

ذات ما آئینهٔ ذات حق است

هستی مسلم ز آیات حق است

دعا

ای چو جان اندر وجود عالمی

جان ما باشی و از ما می رمی

نغمه از فیض تو در عود حیات

موت در راه تو محسود حیات

باز تسکین دل ناشاد شو

باز اندر سینه ها آباد شو

باز از ما خواه ننگ و نام را

پخته تر کن عاشقان خام را

از مقدر شکوه ها داریم ما

نرخ تو بالا و ناداریم ما

از تهیدستان رخ زیبا مپوش

عشق سلمان و بلال ارزان فروش

چشم بیخواب و دل بیتاب ده

باز ما را فطرت سیماب ده

آیتی بمنا ز آیات مبین

تا شود اعناق اعدا خاضعین

کوه آتش خیز کن این کاه را

ز آتش ما سوز غیر الله را

رشته ی وحدت چو قوم از دست داد

صد گره بر روی کار ما فتاد

ما پریشان در جهان چون اختریم

همدم و بیگانه از یکدیگریم

باز این اوراق را شیرازه کن

باز آئین محبت تازه کن

باز ما را بر همان خدمت گمار

کار خود با عاشقان خود سپار

رهروان را منزل تسلیم بخش

قوت ایمان ابراهیم بخش

عشق را از شغل لا آگاه کن

آشنای رمز الاالله کن

منکه بهر دیگران سوزم چو شمع

بزم خود را گریه آموزم چو شمع

یارب آن اشکی که باشد دلفروز

بیقرار و مضطر و آرام سوز

کارمش در باغ و روید آتشی

از قبای لاله شوید آتشی

دل بدوش و دیده بر فرداستم

در میان انجمن تنها ستم

«هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من»

در جهان یارب ندیم من کجاست

نخل سینایم کلیم من کجاست

ظالمم بر خود ستم ها کرده ام

شعله ئی را در بغل پرورده ام

شعله ئی غارت گر سامان هوش

آتشی افکنده در دامان هوش

عقل را دیوانگی آموخته

علم را سامان هستی سوخته

آفتاب از سوز او گردون مقام

برقها اندر طواف او مدام

همچو شبنم دیده ی گریان شدم

تا امین آتش پنهان شدم

شمع را سوز عیان آموختم

خود نهان از چشم عالم سوختم

شعله ها آخر ز هر مویم دمید

از رگ اندیشه ام آتش چکید

عندلیبم از شرر ها دانه چید

نغمه ی آتش مزاجی آفرید

سینه ی عصر من از دل خالی است

می تپد مجنون که محمل خالی است

شمع را تنها تپیدن سهل نیست

آه یک پروانه ی من اهل نیست

انتظار غمگساری تا کجا

جستجوی راز داری تا کجا

ای ز رویت ماه و انجم مستنیر

آتش خود را ز جانم باز گیر

این امانت بازگیر از سینه ام

خار جوهر برکش از آئینه ام

یا مرا یک همدم دیرینه ده

عشق عالم سوز را آئینه ده

موج در بحر است هم پهلوی موج

هست با همدم تپیدن خوی موج

بر فلک کوکب ندیم کوکبست

ماه تابان سر بزانوی شب است

روز پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند

هستی جوئی بجوئی گم شود

موجه ی بادی ببوئی گم شود

هست در هر گوشه ی ویرانه رقص

می کند دیوانه با دیوانه رقص

گرچه تو در ذات خود یکتاستی

عالمی از بهر خویش آراستی

من مثال لاله ی صحراستم

درمیان محفلی تنهاستم

خواهم از لطف تو یاری همدمی

از رموز فطرت من محرمی

همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی

از خیال این و آن بیگانه ئی

تا بجان او سپارم هوی خویش

باز بینم در دل او روی خویش

سازم از مشت گل خود پیکرش

هم صنم او را شوم هم آزرش

پایان اسرار خودی              بعدی 

دسته بندي: شعر,اقبال لاهوری,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد