فوج

مثنوي معنوي_دفترپنجم.مولانا
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مثنوي معنوي_دفترپنجم46تا80

مثنوي معنوي_دفترپنجم46تا80

بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیست‌نما و عالم نیست هست‌نما

نیست را بنمود هست و محتشم

هست را بنمود بر شکل عدم

بحر را پوشید و کف کرد آشکار

باد را پوشید و بنمودت غبار

چون منارهٔ خاک پیچان در هوا

خاک از خود چون برآید بر علا

خاک را بینی به بالا ای علیل

باد را نی جز به تعریف دلیل

کف همی‌بینی روانه هر طرف

کف بی‌دریا ندارد منصرف

کف به حس بینی و دریا از دلیل

فکر پنهان آشکارا قال و قیل

نفی را اثبات می‌پنداشتیم

دیدهٔ معدوم‌بینی داشتیم

دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید

کی تواند جز خیال و نیست دید

لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال

چون حقیقت شد نهان پیدا خیال

این عدم را چون نشاند اندر نظر

چون نهان کرد آن حقیقت از بصر

آفرین ای اوستاد سحرباف

که نمودی معرضان را درد صاف

ساحران مهتاب پیمایند زود

پیش بازرگان و زر گیرند سود

سیم بربایند زین گون پیچ پیچ

سیم از کف رفته و کرباس هیچ

این جهان جادوست ما آن تاجریم

که ازو مهتاب پیموده خریم

گز کند کرباس پانصد گز شتاب

ساحرانه او ز نور ماهتاب

چون ستد او سیم عمرت ای رهی

سیم شد کرباس نی کیسه تهی

قل اعوذت خواند باید کای احد

هین ز نفاثات افغان وز عقد

می‌دمند اندر گره آن ساحرات

الغیاث المستغاث از برد و مات

لیک بر خوان از زبان فعل نیز

که زبان قول سستست ای عزیز

در زمانه مر ترا سه همره‌اند

آن یکی وافی و این دو غدرمند

آن یکی یاران و دیگر رخت و مال

وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال

مال ناید با تو بیرون از قصور

یار آید لیک آید تا به گور

چون ترا روز اجل آید به پیش

یار گوید از زبان حال خویش

تا بدینجا بیش همره نیستم

بر سر گورت زمانی بیستم

فعل تو وافیست زو کن ملتحد

که در آید با تو در قعر لحد

بخش ۴۷ - در تفسیر قول مصطفی علیه‌السلام لا بد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک و ان کان لیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسول‌الله

پس پیمبر گفت بهر این طریق

باوفاتر از عمل نبود رفیق

گر بود نیکو ابد یارت شود

ور بود بد در لحد مارت شود

این عمل وین کسب در راه سداد

کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد

دون‌ترین کسبی که در عالم رود

هیچ بی‌ارشاد استادی بود

اولش علمست آنگاهی عمل

تا دهد بر بعد مهلت یا اجل

استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی

من کریم صالح من اهلها

اطلب الدر اخی وسط الصدف

واطلب الفن من ارباب الحرف

ان رایتم ناصحین انصفوا

بادروا التعلیم لا تستنکفوا

در دباغی گر خلق پوشید مرد

خواجگی خواجه را آن کم نکرد

وقت دم آهنگر ار پوشید دلق

احتشام او نشد کم پیش خلق

پس لباس کبر بیرون کن ز تن

ملبس ذل پوش در آموختن

علم آموزی طریقش قولی است

حرفت آموزی طریقش فعلی است

فقر خواهی آن به صحبت قایمست

نه زبانت کار می‌آید نه دست

دانش آن را ستاند جان ز جان

نه ز راه دفتر و نه از زبان

در دل سالک اگر هست آن رموز

رمزدانی نیست سالک را هنوز

تا دلش را شرح آن سازد ضیا

پس الم نشرح بفرماید خدا

که درون سینه شرحت داده‌ایم

شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم

تو هنوز از خارج آن را طالبی

محلبی از دیگران چون حالبی

چشمهٔ شیرست در تو بی‌کنار

تو چرا می‌شیر جویی از تغار

منفذی داری به بحر ای آبگیر

ننگ دار از آب جستن از غدیر

که الم نشرح نه شرحت هست باز

چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز

در نگر در شرح دل در اندرون

تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون

بخش ۴۸ - تفسیر و هو معکم

یک سپد پر نان ترا بی‌فرق سر

تو همی خواهی لب نان در به در

در سر خود پیچ هل خیره‌سری

رو در دل زن چرا بر هر دری

تا بزانویی میان آب‌جو

غافل از خود زین و آن تو آب جو

پیش آب و پس هم آب با مدد

چشمها را پیش سد و خلف سد

اسپ زیر ران و فارس اسپ‌جو

چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو

هی نه اسپست این به زیر تو پدید

گفت آری لیک خود اسپی که دید

مست آب و پیش روی اوست آن

اندر آب و بی‌خبر ز آب روان

چون گهر در بحر گوید بحر کو

وآن خیال چون صدف دیوار او

گفتن آن کو حجابش می‌شود

ابر تاب آفتابش می‌شود

بند چشم اوست هم چشم بدش

عین رفع سد او گشته سدش

بند گوش او شده هم هوش او

هوش با حق دار ای مدهوش او

بخش ۴۹ - در تفسیر قول مصطفی علیه‌السلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد اهلکه

هوش را توزیع کردی بر جهات

می‌نیرزد تره‌ای آن ترهات

آب هش را می‌کشد هر بیخ خار

آب هوشت چون رسد سوی ثمار

هین بزن آن شاخ بد را خو کنش

آب ده این شاخ خوش را نو کنش

هر دو سبزند این زمان آخر نگر

کین شود باطل از آن روید ثمر

آب باغ این را حلال آن را حرام

فرق را آخر ببینی والسلام

عدل چه بود آب ده اشجار را

ظلم چه بود آب دادن خار را

عدل وضع نعمتی در موضعش

نه بهر بیخی که باشد آبکش

ظلم چه بود وضع در ناموضعی

که نباشد جز بلا را منبعی

نعمت حق را به جان و عقل ده

نه به طبع پر زحیر پر گره

بار کن بیگار غم را بر تنت

بر دل و جان کم نه آن جان کندنت

بر سر عیسی نهاده تنگ بار

خر سکیزه می‌زند در مرغزار

سرمه را در گوش کردن شرط نیست

کار دل را جستن از تن شرط نیست

گر دلی رو ناز کن خواری مکش

ور تنی شکر منوش و زهر چش

زهر تن را نافعست و قند بد

تن همان بهتر که باشد بی‌مدد

هیزم دوزخ تنست و کم کنش

ور بروید هیزمی رو بر کنش

ورنه حمال حطب باشی حطب

در دو عالم هم‌چو جفت بولهب

از حطب بشناس شاخ سدره را

گرچه هر دو سبز باشند ای فتی

اصل آن شاخست هفتم آسمان

اصل این شاخست از نار و دخان

هست مانندا به صورت پیش حس

که غلط‌بینست چشم و کیش حس

هست آن پیدا به پیش چشم دل

جهد کن سوی دل آ جهد المقل

ور نداری پا بجنبان خویش را

تا ببینی هر کم و هر بیش را

بخش ۵۰ - در معنی این بیت «گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی بهستیت بگرایند»

گر زلیخا بست درها هر طرف

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

باز شد قفل و در و شد ره پدید

چون توکل کرد یوسف برجهید

گر چه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی‌جایی شما را جا شود

آمدی اندر جهان ای ممتحن

هیچ می‌بینی طریق آمدن

تو ز جایی آمدی وز موطنی

آمدن را راه دانی هیچ نی

گر ندانی تا نگویی راه نیست

زین ره بی‌راهه ما را رفتنیست

می‌روی در خواب شادان چپ و راست

هیچ دانی راه آن میدان کجاست

تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن

خویش را بینی در آن شهر کهن

چشم چون بندی که صد چشم خمار

بند چشم تست این سو از غرار

چارچشمی تو ز عشق مشتری

بر امید مهتری و سروری

ور بخسپی مشتری بینی به خواب

چغد بد کی خواب بیند جز خراب

مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ

تو چه داری که فروشی هیچ هیچ

گر دلت را نان بدی یا چاشتی

از خریداران فراغت داشتی

بخش ۵۱ - قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری می‌کرد گفتندش چه خورده‌ای کی گیج شده‌ای و یاوه می‌گویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند

آن یکی می‌گفت من پیغامبرم

از همه پیغامبران فاضلترم

گردنش بستند و بردندش به شاه

کین همی گوید رسولم از اله

خلق بر وی جمع چون مور و ملخ

که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ

گر رسول آنست که آید از عدم

ما همه پیغامبریم و محتشم

ما از آنجا آمدیم اینجا غریب

تو چرا مخصوص باشی ای ادیب

نه شما چون طفل خفته آمدیت

بی‌خبر از راه وز منزل بدیت

از منازل خفته بگذشتید و مست

بی‌خبر از راه و از بالا و پست

ما به بیداری روان گشتیم و خوش

از ورای پنج و شش تا پنج و شش

دیده منزلها ز اصل و از اساس

چون قلاووز آن خبیر و ره‌شناس

شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن

تا نگوید جنس او هیچ این سخن

شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف

که به یک سیلی بمیرد آن نحیف

کی توان او را فشردن یا زدن

که چو شیشه گشته است او را بدن

لیک با او گویم از راه خوشی

که چرا داری تو لاف سر کشی

که درشتی ناید اینجا هیچ کار

هم به نرمی سر کند از غار مار

مردمان را دور کرد از گرد وی

شه لطیفی بود و نرمی ورد وی

پس نشاندش باز پرسیدش ز جا

که کجا داری معاش و ملتجی

گفت ای شه هستم از دار السلام

آمده از ره درین دار الملام

نه مرا خانه‌ست و نه یک همنشین

خانه کی کردست ماهی در زمین

باز شه از روی لاغش گفت باز

که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز

اشتهی داری چه خوردی بامداد

که چنین سرمستی و پر لاف و باد

گفت اگر نانم بدی خشک و طری

کی کنیمی دعوی پیغامبری

دعوی پیغامبری با این گروه

هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه

کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست

فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست

هر چه گویی باز گوید که همان

می‌کند افسوس چون مستهزیان

از کجا این قوم و پیغام از کجا

از جمادی جان کرا باشد رجا

گر تو پیغام زنی آری و زر

پیش تو بنهند جمله سیم و سر

که فلان جا شاهدی می‌خواندت

عاشق آمد بر تو او می‌داندت

ور تو پیغام خدا آری چو شهد

که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد

از جهان مرگ سوی برگ رو

چون بقا ممکن بود فانی مشو

قصد خون تو کنند و قصد سر

نه از برای حمیت دین و هنر

بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان می‌خوانند و با آب حیات ابدی

بلک از چفسیدگی در خان و مان

تلخشان آید شنیدن این بیان

خرقه‌ای بر ریش خر چفسید سخت

چونک خواهی بر کنی زو لخت لخت

جفته اندازد یقین آن خر ز درد

حبذا آن کس کزو پرهیز کرد

خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه‌ای

بر سرش چفسیده در نم غرقه‌ای

خان و مان چون خرقه و این حرص‌ریش

حرص هر که بیش باشد ریش بیش

خان و مان چغد ویرانست و بس

نشنود اوصاف بغداد و طبس

گر بیاید باز سلطانی ز راه

صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه

شرح دارالملک و باغستان و جو

پس برو افسوس دارد صد عدو

که چه باز آورد افسانهٔ کهن

کز گزاف و لاف می‌بافد سخن

کهنه ایشانند و پوسیدهٔ ابد

ورنه آن دم کهنه را نو می‌کند

مردگان کهنه را جان می‌دهد

تاج عقل و نور ایمان می‌دهد

دل مدزد از دلربای روح‌بخش

که سوارت می‌کند بر پشت رخش

سر مدزد از سر فراز تاج‌ده

کو ز پای دل گشاید صد گره

با کی گویم در همه ده زنده کو

سوی آب زندگی پوینده کو

تو به یک خواری گریزانی ز عشق

تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق

عشق را صد ناز و استکبار هست

عشق با صد ناز می‌آید به دست

عشق چون وافیست وافی می‌خرد

در حریف بی‌وفا می‌ننگرد

چون درختست آدمی و بیخ عهد

بیخ را تیمار می‌باید به جهد

عهد فاسد بیخ پوسیده بود

وز ثمار و لطف ببریده بود

شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود

با فساد بیخ سبزی نیست سود

ور ندارد برگ سبز و بیخ هست

عاقبت بیرون کند صد برگ دست

تو مشو غره به علمش عهد جو

علم چون قشرست و عهدش مغز او

بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد هم‌چون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی

وافیان را چون ببینی کرده سود

تو چو شیطانی شوی آنجا حسود

هرکرا باشد مزاج و طبع سست

او نخواهد هیچ کس را تن‌درست

گر نخواهی رشک ابلیسی بیا

از در دعوی به درگاه وفا

چون وفاات نیست باری دم مزن

که سخن دعویست اغلب ما و من

این سخن در سینه دخل مغزهاست

در خموشی مغز جان را صد نماست

چون بیامد در زبان شد خرج مغز

خرج کم کن تا بماند مغز نغز

مرد کم گوینده را فکرست زفت

قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت

پوست افزون بود لاغر بود مغز

پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز

بنگر این هر سه ز خامی رسته را

جوز را و لوز را و پسته را

هر که او عصیان کند شیطان شود

که حسود دولت نیکان شود

چونک در عهد خدا کردی وفا

از کرم عهدت نگه دارد خدا

از وفای حق تو بسته دیده‌ای

اذکروا اذکرکم نشنیده‌ای

گوش نه اوفوا به عهدی گوش‌دار

تا که اوفی عهدکم آید ز یار

عهد و قرض ما چه باشد ای حزین

هم‌چو دانهٔ خشک کشتن در زمین

نه زمین را زان فروغ و لمتری

نه خداوند زمین را توانگری

جز اشارت که ازین می‌بایدم

که تو دادی اصل این را از عدم

خوردم و دانه بیاوردم نشان

که ازین نعمت به سوی ما کشان

پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت

که فشاند دانه می‌خواهد درخت

گر نداری دانه ایزد زان دعا

بخشدت نخلی که نعم ما سعی

هم‌چو مریم درد بودش دانه نی

سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی

زانک وافی بود آن خاتون راد

بی‌مرادش داد یزدان صد مراد

آن جماعت را که وافی بوده‌اند

بر همه اصنافشان افزوده‌اند

گشت دریاها مسخرشان و کوه

چار عنصر نیز بندهٔ آن گروه

این خود اکرامیست از بهر نشان

تا ببینند اهل انکار آن عیان

آن کرامتهای پنهانشان که آن

در نیاید در حواس و در بیان

کار آن دارد خود آن باشد ابد

دایما نه منقطع نه مسترد

بخش ۵۴ - مناجات

ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات

خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات

اندر آن کاری که ثابت بودنیست

قایمی ده نفس را که منثنیست

صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران

وا رهانشان از فن صورتگران

وز حسودی بازشان خر ای کریم

تا نباشند از حسد دیو رجیم

در نعیم فانی مال و جسد

چون همی‌سوزند عامه از حسد

پادشاهان بین که لشکر می‌کشند

از حسد خویشان خود را می‌کشند

عاشقان لعبتان پر قذر

کرده قصد خون و جان همدگر

ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان

که چه کردند از حسد آن ابلهان

که فنا شد عاشق و معشوق نیز

هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز

پاک الهی که عدم بر هم زند

مر عدم را بر عدم عاشق کند

در دل نه‌دل حسدها سر کند

نیست را هست این چنین مضطر کند

این زنانی کز همه مشفق‌تراند

از حسد دو ضره خود را می‌خورند

تا که مردانی که خود سنگین‌دلند

از حسد تا در کدامین منزلند

گر نکردی شرع افسونی لطیف

بر دریدی هر کسی جسم حریف

شرع بهر دفع شر رایی زند

دیو را در شیشهٔ حجت کند

از گواه و از یمین و از نکول

تا به شیشه در رود دیو فضول

مثل میزانی که خشنودی دو ضد

جمع می‌آید یقین در هزل و جد

شرع چون کیله و ترازو دان یقین

که بدو خصمان رهند از جنگ و کین

گر ترازو نبود آن خصم از جدال

کی رهد از وهم حیف و احتیال

پس درین مردار زشت بی‌وفا

این همه رشکست و خصمست و جفا

پس در اقبال و دولت چون بود

چون شود جنی و انسی در حسد

آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند

یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند

وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند

از حسودی نیز شیطان گشته‌اند

از نبی برخوان که شیطانان انس

گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس

دیو چون عاجز شود در افتتان

استعانت جوید او زین انسیان

که شما یارید با ما یاریی

جانب مایید جانب داریی

گر کسی را ره زنند اندر جهان

هر دو گون شیطان بر آید شادمان

ور کسی جان برد و شد در دین بلند

نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند

هر دو می‌خایند دندان حسد

بر کسی که داد ادیب او را خرد

بخش ۵۵ - پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی می‌گوید

شاه پرسیدش که باری وحی چیست

یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست

گفت خود آن چیست کش حاصل نشد

یا چه دولت ماند کو واصل نشد

گیرم این وحی نبی گنجور نیست

هم کم از وحی دل زنبور نیست

چونک او حی الرب الی النحل آمدست

خانهٔ وحیش پر از حلوا شدست

او به نور وحی حق عزوجل

کرد عالم را پر از شمع و عسل

این که کرمناست و بالا می‌رود

وحیش از زنبور کمتر کی بود

نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای

پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای

یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل

بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

توبه کن بیزار شو از هر عدو

کو ندارد آب کوثر در کدو

هر کرا دیدی ز کوثر سرخ‌رو

او محمدخوست با او گیر خو

تا احب لله آیی در حساب

کز درخت احمدی با اوست سیب

هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب

دشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تب

گر چه بابای توست و مام تو

کو حقیقت هست خون‌آشام تو

از خلیل حق بیاموز این سیر

که شد او بیزار اول از پدر

تا که ابغض لله آیی پیش حق

تا نگیرد بر تو رشک عشق دق

تا نخوانی لا و الا الله را

در نیابی منهج این راه را

بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را

آن یکی عاشق به پیش یار خود

می‌شمرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان

تیرها خوردم درین رزم و سنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت

بر من از عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد

او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

نه از برای منتی بل می‌نمود

بر درستی محبت صد شهود

عاقلان را یک اشارت بس بود

عاشقان را تشنگی زان کی رود

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال

کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

صد سخن می‌گفت زان درد کهن

در شکایت که نگفتم یک سخن

آتشی بودش نمی‌دانست چیست

لیک چون شمع از تف آن می‌گریست

گفت معشوق این همه کردی ولیک

گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

کانچ اصل اصل عشقست و ولاست

آن نکردی اینچ کردی فرعهاست

گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست

گفت اصلش مردنست ونیستیست

تو همه کردی نمردی زنده‌ای

هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد

ماند آن خنده برو وقف ابد

هم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد

نور مه‌آلوده کی گردد ابد

گر زند آن نور بر هر نیک و بد

او ز جمله پاک وا گردد به ماه

هم‌چو نور عقل و جان سوی اله

وصف پاکی وقف بر نور مه‌است

تا بشش گر بر نجاسات ره‌است

زان نجاسات ره و آلودگی

نور را حاصل نگردد بدرگی

ارجعی بشنود نور آفتاب

سوی اصل خویش باز آمد شتاب

نه ز گلحنها برو ننگی بماند

نه ز گلشنها برو رنگی بماند

نور دیده و نوردیده بازگشت

ماند در سودای او صحرا و دشت

بخش ۵۷ - یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و می‌گرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیم‌وار کی فرزند را قربان می‌کرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود می‌سپرد و امر آمد مصطفی را علیه‌السلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فی‌ابراهیم

آن یکی پرسید از مفتی به راز

گر کسی گرید به نوحه در نماز

آن نماز او عجب باطل شود

یا نمازش جایز و کامل بود

گفت آب دیده نامش بهر چیست

بنگری تا که چه دید او و گریست

آب دیده تا چه دید او از نهان

تا بدان شد او ز چشمهٔ خود روان

آن جهان گر دیده است آن پر نیاز

رونقی یابد ز نوحه آن نماز

ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک

ریسمان بسکست و هم بشکست دوک

بخش ۵۸ - مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقف‌تر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ می‌گریست و من نیز می‌گریستم کی سی سال ریاضت بی‌ریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ می‌باید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار

یک مریدی اندر آمد پیش پیر

پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید

گشت گریان آب از چشمش دوید

گوشور یک‌بار خندد کر دو بار

چونک لاغ املی کند یاری بیار

بار اول از ره تقلید و سوم

که همی‌بیند که می‌خندند قوم

کر بخندد هم‌چو ایشان آن زمان

بیخبر از حالت خندندگان

باز وا پرسد که خنده بر چه بود

پس دوم کرت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند کرست

اندر آن شادی که او را در سرست

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ

فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سبد در آب و نوری بر زجاج

گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود

که اندرو آن آب خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب

که آن لمع بود از مه تابان خوب

چونک چشمش را گشاید امر قم

پس بخندد چون سحر بار دوم

خنده‌ش آید هم بر آن خندهٔ خودش

که در آن تقلید بر می‌آمدش

گوید از چندین ره دور و دراز

کین حقیقت بود و این اسرار و راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور

شادیی می‌کردم از عمیا و شور

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود

درک سستم سست نقشی می‌نمود

طفل راه را فکرت مردان کجاست

کو خیال او و کو تحقیق راست

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر

یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلد هست چون طفل علیل

گر چه دارد بحث باریک و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شکال

از بصیرت می‌کند او را گسیل

مایه‌ای کو سرمهٔ سر ویست

برد و در اشکال گفتن کار بست

ای مقلد از بخارا باز گرد

رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

تا بخارای دگر بینی درون

صفدران در محفلش لا یفقهون

پیک اگر چه در زمین چابک‌تگیست

چون به دریا رفت بسکسته رگیست

او حملناهم بود فی‌البر و بس

آنک محمولست در بحر اوست کس

بخشش بسیار دارد شه بدو

ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز

گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز

او مقلدوار هم‌چون مرد کر

گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت

از پیش آمد مرید خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر

بر وفاق گریهٔ شیخ نظر

الله الله الله ای وافی مرید

گر چه درتقلید هستی مستفید

تا نگویی دیدم آن شه می‌گریست

من چو او بگریستم که آن منکریست

گریهٔ پر جهل و پر تقلید و ظن

نیست هم‌چون گریهٔ آن متمن

تو قیاس گریه بر گریه مساز

هست زین گریه بدان راه دراز

هست آن از بعد سی‌ساله جهاد

عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست زان سوی خرد صد مرحله

عقل را واقف مدان زان قافله

گریهٔ او نه از غمست و نه از فرح

روح داند گریهٔ عین الملح

گریهٔ او خندهٔ او آن سریست

زانچ وهم عقل باشد آن بریست

آب دیدهٔ او چو دیدهٔ او بود

دیدهٔ نادیده دیده کی شود

آنچ او بیند نتان کردن مساس

نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

شب گریزد چونک نور آید ز دور

پس چه داند ظلمت شب حال نور

پشه بگریزد ز باد با دها

پس چه داند پشه ذوق بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث

پس کجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چونک کردش نیست هم‌رنگش کند

گر بخواهی تو بیایی صد نظیر

لیک من پروا ندارم ای فقیر

این الم و حم این حروف

چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون

لیک باشد در صفات این زبون

هر که گیرد او عصایی ز امتحان

کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسویست این دم نه هر باد و دمی

که برآید از فرح یا از غمی

این الم است و حم ای پدر

آمدست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین

گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گر چه ترکیبش حروفست ای همام

می‌بماند هم به ترکیب عوام

هست ترکیب محمد لحم و پوست

گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان

هیچ این ترکیب را باشد همان

که اندر آن ترکیب آمد معجزات

که همه ترکیبها گشتند مات

هم‌چنان ترکیب حم کتاب

هست بس بالا و دیگرها نشیب

زانک زین ترکیب آید زندگی

هم‌چو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر را

چون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک

قرص نان از قرص مه دورست نیک

گریهٔ او خندهٔ او نطق او

نیست از وی هست محض خلق هو

چونک ظاهرها گرفتند احمقان

وآن دقایق شد ازیشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض

که دقیقه فوت شد در معترض

بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

یک کنیزک یک خری بر خود فکند

از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود

خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدویی بود حیلت‌سازه را

در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز

تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود

آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او

مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو

نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست

علت او که نتیجه‌ش لاغریست

هیچ علت اندرو ظاهر نشد

هیچ کس از سر او مخبر نشد

در تفحص اندر افتاد او به جد

شد تفحص را دمادم مستعد

جد را باید که جان بنده بود

زانک جد جوینده یابنده بود

چون تفحص کرد از حال اشک

دید خفته زیر خر آن نرگسک

از شکاف در بدید آن حال را

بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی‌گاید کنیزک را چنان

که به عقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممکنست

پس من اولیتر که خر ملک منست

خر مهذب گشته و آموخته

خوان نهادست و چراغ افروخته

کرد نادیده و در خانه بکوفت

کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

از پی روپوش می‌گفت این سخن

کای کنیزک آمدم در باز کن

کرد خاموش و کنیزک را نگفت

راز را از بهر طمع خود نهفت

پس کنیزک جمله آلات فساد

کرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم

لب فرو مالید یعنی صایمم

در کف او نرمه جاروبی که من

خانه را می‌روفتم بهر عطن

چونک باع جاروب در را وا گشاد

گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

رو ترش کردی و جاروبی به کف

چیست آن خر برگسسته از علف

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر

ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز

داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر

رو فلان خانه ز من پیغام بر

این چنین گو وین چنین کن وآنچنان

مختصر کردم من افسانهٔ زنان

آنچ مقصودست مغز آن بگیر

چون براهش کرد آن زال ستیر

بود از مستی شهوت شادمان

در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ

رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بزان زن هزار

در شرار شهوت خر بی‌قرار

چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت

بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت کر کند دل را و کور

تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمست نار و نارجو

خویشتن را نور مطلق داند او

جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق

با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند که آن خیال ناریه

در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شره

نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ

صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسف مصری نمود

یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد

شهد را خود چون کند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور

یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم

دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نکاح آمد چو لاحول و لا

تا که دیوت نفکند اندر بلا

چون حریص خوردنی زن خواه زود

ورنه آمد گربه و دنبه ربود

بار سنگی بر خری که می‌جهد

زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد

گرد آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا

از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز

تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش آهنگری

ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر را کشید

شادمانه لاجرم کیفر چشید

در میان خانه آوردش کشان

خفت اندر زیر آن نر خر ستان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز

تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت

آتشی از کیر خر در وی فروخت

خر مؤدب گشته در خاتون فشرد

تا بخایه در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر

روده‌ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد

کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون

مرد او و برد جان ریب المنون

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر

تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

تو عذاب الخزی بشنو از نبی

در چنین ننگی مکن جان را فدی

دانک این نفس بهیمی نر خرست

زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

در ره نفس ار بمیری در منی

تو حقیقت دان که مثل آن زنی

نفس ما را صورت خر بدهد او

زانک صورتها کند بر وفق خو

این بود اظهار سر در رستخیز

الله الله از تن چون خر گریز

کافران را بیم کرد ایزد ز نار

کافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل عارهاست

هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

لقمه اندازه نخورد از حرص خود

در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

لقمه اندازه خور ای مرد حریص

گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان

هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل

آز و حرص آمد ترا خصم مضل

حرص جوید کل بر آید او ز کل

حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه

کردی ای خاتون تو استا را به راه

کار بی‌استاد خواهی ساختن

جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام

ننگ آمد که بپرسی حال دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش

هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه کمتر خور مکن چندین رفو

چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو به دام

این کند علم و قناعت والسلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم

جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل دام

دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه کی خورد

دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام

هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

باز مرغان خبیر هوشمند

کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

که اندرون دام دانه زهرباست

کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید

وآن ظریفان را به مجلسها کشید

که از آنها گوشت می‌آید به کار

وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در

دید خاتون را به مرده زیر خر

گفت ای خاتون احمق این چه بود

گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان

اوستا ناگشته بگشادی دکان

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص

آن کدو را چون ندیدی ای حریص

یا چون مستغرق شدی در عشق خر

آن کدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد

اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف

از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف

از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام

می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان

باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس

یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جستی باز ماندی از همه

صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بنشینده گشتی ترجمان

بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

بخش ۶۰ - تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل

طوطیی در آینه می‌بیند او

عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن استا نهان

حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

طوطیک پنداشته کین گفت پست

گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

پس ز جنس خویش آموز سخن

بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

از پس آیینه می‌آموزدش

ورنه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مرد هنر

لیک از معنی و سرش بی‌خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک

از بشر جز این چه داند طوطیک

هم‌چنان در آینهٔ جسم ولی

خویش را بیند مردی ممتلی

از پس آیینه عقل کل را

کی ببیند وقت گفت و ماجرا

او گمان دارد که می‌گوید بشر

وان گر سرست و او زان بی‌خبر

حرف آموزد ولی سر قدیم

او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق

کین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیک از معنی مرغان بی‌خبر

جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

حرف درویشان بسی آموختند

منبر و محفل بدان افروختند

یا به جز آن حرفشان روزی نبود

یا در آخر رحمت آمد ره نمود

بخش ۶۱ - صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی

آن یکی می‌دید خواب اندر چله

در رهی ماده سگی بد حامله

ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید

سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید

بس عجب آمد ورا آن بانگها

سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا

سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان

هیچ‌کس دیدست این اندر جهان

چون بجست از واقعه آمد به خویش

حیرت او دم به دم می‌گشت بیش

در چله کس نی که گردد عقده حل

جز که درگاه خدا عز و جل

گفت یا رب زین شکال و گفت و گو

در چله وا مانده‌ام از ذکر تو

پر من بگشای تا پران شوم

در حدیقهٔ ذکر و سیبستان شوم

آمدش آواز هاتف در زمان

که آن مثالی دان ز لاف جاهلان

کز حجاب و پرده بیرون نامده

چشم بسته بیهده گویان شده

بانگ سگ اندر شکم باشد زیان

نه شکارانگیز و نه شب پاسبان

گرگ نادیده که منع او بود

دزد نادیده که دفع او شود

از حریصی وز هوای سروری

در نظر کند و بلافیدن جری

از هوای مشتری و گرم‌دار

بی بصیرت پا نهاده در فشار

ماه نادیده نشانها می‌دهد

روستایی را بدان کژ می‌نهد

از برای مشتری در وصف ماه

صد نشان نادیده گوید بهر جاه

مشتری کو سود دارد خود یکیست

لیک ایشان را درو ریب و شکیست

از هوای مشتری بی‌شکوه

مشتری را باد دادند این گروه

مشتری ماست الله اشتری

از غم هر مشتری هین برتر آ

مشتریی جو که جویان توست

عالم آغاز و پایان توست

هین مکش هر مشتری را تو به دست

عشق‌بازی با دو معشوقه بدست

زو نیابی سود و مایه گر خرد

نبودش خود قیمت عقل و خرد

نیست او را خود بهای نیم نعل

تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل

حرص کورت کرد و محرومت کند

دیو هم‌چون خویش مرجومت کند

هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط

کردشان مرجوم چون خود آن سخوط

مشتری را صابران در یافتند

چون سوی هر مشتری نشتافتند

آنک گردانید رو زان مشتری

بخت و اقبال و بقا شد زو بری

ماند حسرت بر حریصان تا ابد

هم‌چو حال اهل ضروان در حسد

بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

بود مردی صالحی ربانیی

عقل کامل داشت و پایان دانیی

در ده ضروان به نزدیک یمن

شهره اندر صدقه و خلق حسن

کعبهٔ درویش بودی کوی او

آمدندی مستمندان سوی او

هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا

هم ز گندم چون شدی از که جدا

آرد گشتی عشر دادی هم از آن

نان شدی عشر دگر دادی ز نان

عشر هر دخلی فرو نگذاشتی

چارباره دادی زانچ کاشتی

بس وصیتها بگفتی هر زمان

جمع فرزندان خود را آن جوان

الله الله قسم مسکین بعد من

وا مگیریدش ز حرص خویشتن

تا بماند بر شما کشت و ثمار

در پناه طاعت حق پایدار

دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب

حق فرستادست بی‌تخمین و ریب

در محل دخل اگر خرجی کنی

درگه سودست سودی بر زنی

ترک اغلب دخل را در کشت‌زار

باز کارد که ویست اصل ثمار

بیشتر کارد خورد زان اندکی

که ندارد در بروییدن شکی

زان بیفشاند به کشتن ترک دست

که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست

کفشگر هم آنچ افزاید ز نان

می‌خرد چرم و ادیم و سختیان

که اصول دخلم اینها بوده‌اند

هم ازینها می‌گشاید رزق بند

دخل از آنجا آمدستش لاجرم

هم در آنجا می‌کند داد و کرم

این زمین و سختیان پرده‌ست و بس

اصل روزی از خدا دان هر نفس

چون بکاری در زمین اصل کار

تا بروید هر یکی را صد هزار

گیرم اکنون تخم را گر کاشتی

در زمینی که سبب پنداشتی

چون دو سه سال آن نروید چون کنی

جز که در لابه و دعا کف در زنی

دست بر سر می‌زنی پیش اله

دست و سر بر دادن رزقش گواه

تا بدانی اصل اصل رزق اوست

تا همو را جوید آنک رزق‌جوست

رزق از وی جو مجو از زید و عمرو

مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

توانگری زو خو نه از گنج و مال

نصرت از وی خواه نه از عم و خال

عاقبت زینها بخواهی ماندن

هین کرا خواهی در آن دم خواندن

این دم او را خوان و باقی را بمان

تا تو باشی وارث ملک جهان

چون یفر المرء آید من اخیه

یهرب المولود یوما من ابیه

زان شود هر دوست آن ساعت عدو

که بت تو بود و از ره مانع او

روی از نقاش رو می‌تافتی

چون ز نقشی انس دل می‌یافتی

این دم ار یارانت با تو ضد شوند

وز تو برگردند و در خصمی روند

هین بگو نک روز من پیروز شد

آنچ فردا خواست شد امروز شد

ضد من گشتند اهل این سرا

تا قیامت عین شد پیشین مرا

پیش از آنک روزگار خود برم

عمر با ایشان به پایان آورم

کالهٔ معیوب بخریده بدم

شکر کز عیبش بگه واقف شدم

پیش از آن کز دست سرمایه شدی

عاقبت معیوب بیرون آمدی

مال رفته عمر رفته ای نسیب

ماه و جان داده پی کالهٔ معیب

رخت دادم زر قلبی بستدم

شاد شادان سوی خانه می‌شدم

شکر کین زر قلب پیدا شد کنون

پیش از آنک عمر بگذشتی فزون

قلب ماندی تا ابد در گردنم

حیف بودی عمر ضایع کردنم

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود

پای خود زو وا کشم من زود زود

یار تو چون دشمنی پیدا کند

گر حقد و رشک او بیرون زند

تو از آن اعراض او افغان مکن

خویشتن را ابله و نادان مکن

بلک شکر حق کن و نان بخش کن

که نگشتی در جوال او کهن

از جوالش زود بیرون آمدی

تا بجویی یار صدق سرمدی

نازنین یاری که بعد از مرگ تو

رشتهٔ یاری او گردد سه تو

آن مگر سلطان بود شاه رفیع

یا بود مقبول سلطان و شفیع

رستی از قلاب و سالوس و دغل

غر او دیدی عیان پیش از اجل

این جفای خلق با تو در جهان

گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را با تو چنین بدخو کنند

تا ترا ناچار رو آن سو کنند

این یقین دان که در آخر جمله‌شان

خصم گردند و عدو و سرکشان

تو بمانی با فغان اندر لحد

لا تذرنی فرد خواهان از احد

ای جفاات به ز عهد وافیان

هم ز داد تست شهد وافیان

بشنو از عقل خود ای انباردار

گندم خود را به ارض الله سپار

تا شود آمن ز دزد و از شپش

دیو را با دیوچه زوتر بکش

کو همی ترساندت هم دم ز فقر

هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر

باز سلطان عزیزی کامیار

ننگ باشد که کند کبکش شکار

بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت

چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت

گرچه ناصح را بود صد داعیه

پند را اذنی بباید واعیه

تو به صد تلطیف پندش می‌دهی

او ز پندت می‌کند پهلو تهی

یک کس نامستمع ز استیز و رد

صد کس گوینده را عاجز کند

ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر

کی بود کی گرفت دمشان در حجر

زانچ کوه و سنگ درکار آمدند

می‌نشد بدبخت را بگشاده بند

آنچنان دلها که بدشان ما و من

نعتشان شدت بل اشد قسوة

بخش ۶۳ - بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چارهٔ آن دل عطای مبدلیست

داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست

داد لب و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود

هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا

که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست از اسباب تصریف خداست

نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی

هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طرق

طالبان را زیر این ازرق تتق

بیشتر احوال بر سنت رود

گاه قدرت خارق سنت شود

سنت و عادت نهاده با مزه

باز کرده خرق عادت معجزه

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست

قدرت از عزل سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر

لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هر چه خواهد آن مسبب آورد

قدرت مطلق سببها بر درد

لیک اغلب بر سبب راند نفاذ

تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید

پس سبب در راه می‌باید بدید

این سببها بر نظرها پرده‌هاست

که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن

تا حجب را بر کند از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان

هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر

نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه

تا بماند دور غفلت چند گاه

بخش ۶۴ - در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر

چونک صانع خواست ایجاد بشر

از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو

مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین

تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن مؤتمر

خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد

کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر

بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید

کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی

دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن

تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن

کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود

نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود

پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد

سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل

داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب

تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه

بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش

هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست

بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل

بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد

بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری

لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر

هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را

که بدرانند این افلاک را

بخش ۶۵ - فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام

گفت میکائیل را تو رو به زیر

مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان

دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز

گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد

با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید

که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی

تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق

دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن

بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو

که برآورد از نبی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا

لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او

مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک

گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین

خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد

خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود

من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت

من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر

من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار

بنده را که در نماز آ و بزار

نعرهٔ مذن که حیا عل فلاح

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی

راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی

چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری

جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان

که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود

آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید

آب از چشمش کجا داند دوید

بخش ۶۶ - قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ

ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب

که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند

سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر

خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد

رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت

اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصهٔ یونس درازست و عریض

وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست

وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند

خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید

اشک را در فضل با خون شهید

بخش ۶۷ - فرستادن اسرافیل را علیه‌السلام به خاک کی حفنه‌ای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیه‌السلام

گفت اسرافیل را یزدان ما

که برو زان خاک پر کن کف بیا

آمد اسرافیل هم سوی زمین

باز آغازید خاکستان حنین

کای فرشتهٔ صور و ای بحر حیات

که ز دمهای تو جان یابد موات

در دمی از صور یک بانگ عظیم

پر شود محشر خلایق از رمیم

در دمی در صور گویی الصلا

برجهید ای کشتگان کربلا

ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ

برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ

رحمت تو وآن دم گیرای تو

پر شود این عالم از احیای تو

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما

حامل عرشی و قبلهٔ دادها

عرش معدن گاه داد و معدلت

چار جو در زیر او پر مغفرت

جوی شیر و جوی شهد جاودان

جوی خمر و دجلهٔ آب روان

پس ز عرش اندر بهشتستان رود

در جهان هم چیزکی ظاهر شود

گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار

از چه از زهر فنا و ناگوار

جرعه‌ای بر خاک تیره ریختند

زان چهار و فتنه‌ای انگیختند

تا بجویند اصل آن را این خسان

خود برین قانع شدند این ناکسان

شیر داد و پرورش اطفال را

چشمه کرده سینهٔ هر زال را

خمر دفع غصه و اندیشه را

چشمه کرده از عنب در اجترا

انگبین داروی تن رنجور را

چشمه کرده باطن زنبور را

آب دادی عام اصل و فرع را

از برای طهر و بهر کرع را

تا ازینها پی بری سوی اصول

تو برین قانع شدی ای بوالفضول

بشنو اکنون ماجرای خاک را

که چه می‌گوید فسون محراک را

پیش اسرافیل‌گشته او عبوس

می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس

که بحق ذات پاک ذوالجلال

که مدار این قهر را بر من حلال

من ازین تقلیب بویی می‌برم

بدگمانی می‌دود اندر سرم

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما

زانک مرغی را نیازارد هما

ای شفا و رحمت اصحاب درد

تو همان کن کان دو نیکوکار کرد

زود اسرافیل باز آمد به شاه

گفت عذر و ماجرا نزد اله

کز برون فرمان بدادی که بگیر

عکس آن الهام دادی در ضمیر

امر کردی در گرفتن سوی گوش

نهی کردی از قساوت سوی هوش

سبق رحمت گشت غالب بر غضب

ای بدیع افعال و نیکوکار رب

بخش ۶۸ - فرستادن عزرائیل ملک العزم و الحزم را علیه‌السلام ببر گرفتن حفنه‌ای خاک تا شود جسم آدم چالاک عیله‌السلام و الصلوة

گفت یزدان زو عزرائیل را

که ببین آن خاک پر تخییل را

آن ضعیف زال ظالم را بیاب

مشت خاکی هین بیاور با شتاب

رفت عزرائیل سرهنگ قضا

سوی کرهٔ خاک بهر اقتضا

خاک بر قانون نفیر آغاز کرد

داد سوگندش بسی سوگند خورد

کای غلام خاص و ای حمال عرش

ای مطاع الامر اندر عرش و فرش

رو به حق رحمت رحمن فرد

رو به حق آنک با تو لطف کرد

حق شاهی که جز او معبود نیست

پیش او زاری کس مردود نیست

گفت نتوانم بدین افسون که من

رو بتابم ز آمر سر و علن

گفت آخر امر فرمود او به حلم

هر دو امرند آن بگیر از راه علم

گفت آن تاویل باشد یا قیاس

در صریح امر کم جو التباس

فکر خود را گر کنی تاویل به

که کنی تاویل این نامشتبه

دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات

سینه‌ام پر خون شد از شورابه‌ات

نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک

رحم بیشستم ز درد دردناک

گر طبانجه می‌زنم من بر یتیم

ور دهد حلوا به دستش آن حلیم

این طبانجه خوشتر از حلوای او

ور شود غره به حلوا وای او

بر نفیر تو جگر می‌سوزدم

لیک حق لطفی همی‌آموزدم

لطف مخفی در میان قهرها

در حدث پنهان عقیق بی‌بها

قهر حق بهتر ز صد حلم منست

منع کردن جان ز حق جان کندنست

بترین قهرش به از حلم دو کون

نعم رب‌العالمین و نعم عون

لطفهای مضمر اندر قهر او

جان سپردن جان فزاید بهر او

هین رها کن بدگمانی و ضلال

سر قدم کن چونک فرمودت تعال

آن تعال او تعالیها دهد

مستی و جفت و نهالیها دهد

باری آن امر سنی را هیچ هیچ

من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ

این همه بشنید آن خاک نژند

زان گمان بد بدش در گوش بند

باز از نوعی دگر آن خاک پست

لابه و سجده همی‌کرد او چو مست

گفت نه برخیز نبود زین زیان

من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان

لابه مندیش و مکن لابه دگر

جز بدان شاه رحیم دادگر

بنده فرمانم نیارم ترک کرد

امر او کز بحر انگیزید گرد

جز از آن خلاق گوش و چشم و سر

نشنوم از جان خود هم خیر و شر

گوش من از گفت غیر او کرست

او مرا از جان شیرین جان‌ترست

جان ازو آمد نیامد او ز جان

صدهزاران جان دهم او رایگان

جان کی باشد کش گزینم بر کریم

کیک چه بود که بسوزم زو گلیم

من ندانم خیر الا خیر او

صم و بکم و عمی من از غیر او

گوش من کرست از زاری‌کنان

که منم در کف او هم‌چون سنان

بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی

احمقانه از سنان رحمت مجو

زان شهی جو کان بود در دست او

باسنان و تیغ لابه چون کنی

کو اسیر آمد به دست آن سنی

او به صنعت آزرست و من صنم

آلتی کو سازدم من آن شوم

گر مرا ساغر کند ساغر شوم

ور مرا خنجر کند خنجر شوم

گر مرا چشمه کند آبی هم

ور مرا آتش کند تابی دهم

گر مرا باران کند خرمن دهم

ور مرا ناوک کند در تن جهم

گر مرا ماری کند زهر افکنم

ور مرا یاری کند خدمت کنم

من چو کلکم در میان اصبعین

نیستم در صف طاعت بین بین

خاک را مشغول کرد او در سخن

یک کفی بربود از آن خاک کهن

ساحرانه در ربود از خاکدان

خاک مشغول سخن چون بی‌خودان

برد تا حق تربت بی‌رای را

تا به مکتب آن گریزان پای را

گفت یزدان که به علم روشنم

که ترا جلاد این خلقان کنم

گفت یا رب دشمنم گیرند خلق

چون فشارم خلق را در مرگ حلق

تو روا داری خداوند سنی

که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی

گفت اسبابی پدید آرم عیان

از تب و قولنج و سرسام و سنان

که بگردانم نظرشان را ز تو

در مرضها و سببهای سه تو

گفت یا رب بندگان هستند نیز

که سببها را بدرند ای عزیز

چشمشان باشد گذاره از سبب

در گذشته از حجب از فضل رب

سرمهٔ توحید از کحال حال

یافته رسته ز علت و اعتلال

ننگرند اندر تب و قولنج و سل

راه ندهند این سببها را به دل

زانک هر یک زین مرضها را دواست

چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست

هر مرض دارد دوا می‌دان یقین

چون دوای رنج سرما پوستین

چون خدا خواهد که مردی بفسرد

سردی از صد پوستین هم بگذرد

در وجودش لرزه‌ای بنهد که آن

نه به جامه به شود نه از آشیان

چون قضا آید طبیب ابله شود

وان دوا در نفع هم گمره شود

کی شود محجوب ادراک بصیر

زین سببهای حجاب گول‌گیر

اصل بیند دیده چون اکمل بود

فرع بیند چونک مرد احول بود

بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفی‌تری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون

گفت یزدان آنک باشد اصل دان

پس ترا کی بیند او اندر میان

گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ای

پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای

وانک ایشان را شکر باشد اجل

چون نظرشان مست باشد در دول

تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن

چون روند از چاه و زندان در چمن

وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ

کس نگرید بر فوات هیچ هیچ

برج زندان را شکست ارکانیی

هیچ ازو رنجد دل زندانیی

کای دریغ این سنگ مرمر را شکست

تا روان و جان ما از حبس رست

آن رخام خوب و آن سنگ شریف

برج زندان را بهی بود و الیف

چون شکستش تا که زندانی برست

دست او در جرم این باید شکست

هیچ زندانی نگوید این فشار

جز کسی کز حبس آرندش به دار

تلخ کی باشد کسی را کش برند

از میان زهر ماران سوی قند

جان مجرد گشته از غوغای تن

می‌پرد با پر دل بی‌پای تن

هم‌چو زندانی چه که اندر شبان

خسپد و بیند به خواب او گلستان

گوید ای یزدان مرا در تن مبر

تا درین گلشن کنم من کر و فر

گویدش یزدان دعا شد مستجاب

وا مرو والله اعلم بالصواب

این چنین خوابی ببین چون خوش بود

مرگ نادیده به جنت در رود

هیچ او حسرت خورد بر انتباه

بر تن با سلسله در قعر چاه

مؤمنی آخر در آ در صف رزم

که ترا بر آسمان بودست بزم

بر امید راه بالا کن قیام

هم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام

اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب

هم‌چو شمع سر بریده جمله شب

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوی خوان آسمانی کن شتاب

دم به دم بر آسمان می‌دار امید

در هوای آسمان رقصان چو بید

دم به دم از آسمان می‌آیدت

آب و آتش رزق می‌افزایدت

گر ترا آنجا برد نبود عجب

منگر اندر عجز و بنگر در طلب

کین طلب در تو گروگان خداست

زانک هر طالب به مطلوبی سزاست

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

خلق گوید مرد مسکین آن فلان

تو بگویی زنده‌ام ای غافلان

گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است

هشت جنت در دلم بشکفته است

جان چو خفته در گل و نسرین بود

چه غمست ار تن در آن سرگین بود

جان خفته چه خبر دارد ز تن

کو به گلشن خفت یا در گولخن

می‌زند جان در جهان آبگون

نعره یا لیت قومی یعلمون

گر نخواهد زیست جان بی این بدن

پس فلک ایوان کی خواهد بدن

گر نخواهد بی بدن جان تو زیست

فی السماء رزقکم روزی کیست

بخش ۷۱ - در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرزقون فرحین

وا رهی زین روزی ریزهٔ کثیف

در فتی در لوت و در قوت شریف

گر هزاران رطل لوتش می‌خوری

می‌روی پاک و سبک هم‌چون پری

که نه حبس باد و قولنجت کند

چارمیخ معده آهنجت کند

گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ

ور خوری پر گیرد آروغت دماغ

کم خوری خوی بد و خشکی و دق

پر خوری شد تخمه را تن مستحق

از طعام الله و قوت خوش‌گوار

بر چنان دریا چو کشتی شو سوار

باش در روزه شکیبا و مصر

دم به دم قوت خدا را منتظر

که آن خدای خوب‌کار بردبار

هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار

انتظار نان ندارد مرد سیر

که سبک آید وظیفه یا که دیر

بی‌نوا هر دم همی گوید که کو

در مجاعت منتظر در جست و جو

چون نباشی منتظر ناید به تو

آن نوالهٔ دولت هفتاد تو

ای پدر الانتظار الانتظار

از برای خوان بالا مردوار

هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت

آفتاب دولتی بر وی بتافت

ضیف با همت چو ز آشی کم خورد

صاحب خوان آش بهتر آورد

جز که صاحب خوان درویشی لئیم

ظن بد کم بر به رزاق کریم

سر برآور هم‌چو کوهی ای سند

تا نخستین نور خور بر تو زند

که آن سر کوه بلند مستقر

هست خورشید سحر را منتظر

بخش ۷۲ - جواب آن مغفل کی گفته است کی خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی و علی هذه الوتیرة من الفشارات

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان

گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته

مهمل و ناکوفته بگذاشته

مرگ را تو زندگی پنداشتی

تخم را در شوره خاکی کاشتی

عقل کاذب هست خود معکوس‌بین

زندگی را مرگ بیند ای غبین

ای خدا بنمای تو هر چیز را

آنچنان که هست در خدعه‌سرا

هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ

حسرتش آنست کش کم بود برگ

ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد

در میان دولت و عیش و گشاد

زین مقام ماتم و ننگین مناخ

نقل افتادش به صحرای فراخ

مقعد صدقی نه ایوان دروغ

بادهٔ خاصی نه مستیی ز دوغ

مقعد صدق و جلیسش حق شده

رسته زین آب و گل آتشکده

ور نکردی زندگانی منیر

یک دو دم ماندست مردانه بمیر

بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات

در حدیث آمد که روز رستخیز

امر آید هر یکی تن را که خیز

نفخ صور امرست از یزدان پاک

که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک

باز آید جان هر یک در بدن

هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن

جان تن خود را شناسد وقت روز

در خراب خود در آید چون کنوز

جسم خود بشناسد و در وی رود

جان زرگر سوی درزی کی رود

جان عالم سوی عالم می‌دود

روح ظالم سوی ظالم می‌دود

که شناسا کردشان علم اله

چونک بره و میش وقت صبحگاه

پای کفش خود شناسد در ظلم

چون نداند جان تن خود ای صنم

صبح حشر کوچکست ای مستجیر

حشر اکبر را قیاس از وی بگیر

آنچنان که جان بپرد سوی طین

نامه پرد تا یسار و تا یمین

در کفش بنهند نامهٔ بخل و جود

فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود

چون شود بیدار از خواب او سحر

باز آید سوی او آن خیر و شر

گر ریاضت داده باشد خوی خویش

وقت بیداری همان آید به پیش

ور بد او دی خام و زشت و در ضلال

چون عزا نامه سیه یابد شمال

ور بد او دی پاک و با تقوی و دین

وقت بیداری برد در ثمین

هست ما را خواب و بیداری ما

بر نشان مرگ و محشر دو گوا

حشر اصغر حشر اکبر را نمود

مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود

لیک این نامه خیالست و نهان

وآن شود در حشر اکبر بس عیان

این خیال اینجا نهان پیدا اثر

زین خیال آنجا برویاند صور

در مهندس بین خیال خانه‌ای

در دلش چون در زمینی دانه‌ای

آن خیال از اندرون آید برون

چون زمین که زاید از تخم درون

هر خیالی کو کند در دل وطن

روز محشر صورتی خواهد شدن

چون خیال آن مهندس در ضمیر

چون نبات اندر زمین دانه‌گیر

مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست

مؤمنان را در بیانش حصه‌ایست

چون بر آید آفتاب رستخیز

بر جهند از خاک زشت و خوب تیز

سوی دیوان قضا پویان شوند

نقد نیک و بد به کوره می‌روند

نقد نیکو شادمان و ناز ناز

نقد قلب اندر زحیر و در گداز

لحظه لحظه امتحانها می‌رسد

سر دلها می‌نماید در جسد

چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش

یا چو خاکی که بروید سرهاش

از پیاز و گندنا و کوکنار

سر دی پیدا کند دست بهار

آن یکی سرسبز نحن المتقون

وآن دگر هم‌چون بنفشه سرنگون

چشمها بیرون جهید از خطر

گشته ده چشمه ز بیم مستقر

باز مانده دیده‌ها در انتظار

تا که نامه ناید از سوی یسار

چشم گردان سوی راست و سوی چپ

زانک نبود بخت نامهٔ راست زپ

نامه‌ای آید به دست بنده‌ای

سر سیه از جرم و فسق آگنده‌ای

اندرو یک خیر و یک توفیق نه

جز که آزار دل صدیق نه

پر ز سر تا پای زشتی و گناه

تسخر و خنبک زدن بر اهل راه

آن دغل‌کاری و دزدیهای او

و آن چو فرعونان انا و انای او

چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل

داند او که سوی زندان شد رحیل

پس روان گردد چو دزدان سوی دار

جرم پیدا بسته راه اعتذار

آن هزاران حجت و گفتار بد

بر دهانش گشته چون مسمار بد

رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش

گشته پیدا گم شده افسانه‌اش

پس روان گردد به زندان سعیر

که نباشد خار را ز آتش گزیر

چون موکل آن ملایک پیش و پس

بوده پنهان گشته پیدا چون عسس

می‌برندش می‌سپوزندش به نیش

که برو ای سگ به کهدانهای خویش

می‌کشد پا بر سر هر راه او

تا بود که بر جهد زان چاه او

منتظر می‌ایستد تن می‌زند

در امیدی روی وا پس می‌کند

اشک می‌بارد چون باران خزان

خشک اومیدی چه دارد او جز آن

هر زمانی روی وا پس می‌کند

رو به درگاه مقدس می‌کند

پس ز حق امر آید از اقلیم نور

که بگوییدش کای بطال عور

انتظار چیستی ای کان شر

رو چه وا پس می‌کنی ای خیره‌سر

نامه‌ات آنست کت آمد به دست

ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست

چون بدیدی نامهٔ کردار خویش

چه نگری پس بین جزای کار خویش

بیهده چه مول مولی می‌زنی

در چنین چه کو امید روشنی

نه ترا از روی ظاهر طاعتی

نه ترا در سر و باطن نیتی

نه ترا شبها مناجات و قیام

نه ترا در روز پرهیز و صیام

نه ترا حفظ زبان ز آزار کس

نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش

پس چه باشد مردن یاران ز پیش

نه ترا بر ظلم توبهٔ پر خروش

ای دغا گندم‌نمای جوفروش

چون ترازوی تو کژ بود و دغا

راست چون جویی ترازوی جزا

چونک پای چپ بدی در غدر و کاست

نامه چون آید ترا در دست راست

چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم

سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم

زین قبل آید خطابات درشت

که شود که را از آن هم کوز پشت

بنده گوید آنچ فرمودی بیان

صد چنانم صد چنانم صد چنان

خود تو پوشیدی بترها را به حلم

ورنه می‌دانی فضیحتها به علم

لیک بیرون از جهاد و فعل خویش

از ورای خیر و شر و کفر و کیش

وز نیاز عاجزانهٔ خویشتن

وز خیال و وهم من یا صد چو من

بودم اومیدی به محض لطف تو

از ورای راست باشی یا عتو

بخشش محضی ز لطف بی‌عوض

بودم اومید ای کریم بی‌عوض

رو سپس کردم بدان محض کرم

سوی فعل خویشتن می‌ننگرم

سوی آن اومید کردم روی خویش

که وجودم داده‌ای از پیش بیش

خلعت هستی بدادی رایگان

من همیشه معتمد بودم بر آن

چون شمارد جرم خود را و خطا

محض بخشایش در آید در عطا

کای ملایک باز آریدش به ما

که بدستش چشم دل سوی رجا

لاابالی وار آزادش کنیم

وآن خطاها را همه خط بر زنیم

لا ابالی مر کسی را شد مباح

کش زیان نبود ز غدر و از صلاح

آتشی خوش بر فروزیم از کرم

تا نماند جرم و زلت بیش و کم

آتشی کز شعله‌اش کمتر شرار

می‌بسوزد جرم و جبر و اختیار

شعله در بنگاه انسانی زنیم

خار را گلزار روحانی کنیم

ما فرستادیم از چرخ نهم

کیمیا یصلح لکم اعمالکم

خود چه باشد پیش نور مستقر

کر و فر اختیار بوالبشر

گوشت‌پاره آلت گویای او

پیه‌پاره منظر بینای او

مسمع او آن دو پاره استخوان

مدرکش دو قطره خون یعنی جنان

کرمکی و از قذر آکنده‌ای

طمطراقی در جهان افکنده‌ای

از منی بودی منی را واگذار

ای ایاز آن پوستین را یاد دار

بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل

آن ایاز از زیرکی انگیخته

پوستین و چارقش آویخته

می‌رود هر روز در حجرهٔ خلا

چارقت اینست منگر درعلا

شاه را گفتند او را حجره‌ایست

اندر آنجا زر و سیم و خمره‌ایست

راه می‌ندهد کسی را اندرو

بسته می‌دارد همیشه آن در او

شاه فرمود ای عجب آن بنده را

چیست خود پنهان و پوشیده ز ما

پس اشارت کرد میری را که رو

نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو

هر چه یابی مر ترا یغماش کن

سر او را بر ندیمان فاش کن

با چنین اکرام و لطف بی‌عدد

از لئیمی سیم و زر پنهان کند

می‌نماید او وفا و عشق و جوش

وانگه او گندم‌نمای جوفروش

هر که اندر عشق یابد زندگی

کفر باشد پیش او جز بندگی

نیم‌شب آن میر با سی معتمد

در گشاد حجرهٔ او رای زد

مشعله بر کرده چندین پهلوان

جانب حجره روانه شادمان

که امر سلطانست بر حجره زنیم

هر یکی همیان زر در کش کنیم

آن یکی می‌گفت هی چه جای زر

از عقیق و لعل گوی و از گهر

خاص خاص مخزن سلطان ویست

بلک اکنون شاه را خود جان ویست

چه محل دارد به پیش این عشیق

لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق

شاه را بر وی نبودی بد گمان

تسخری می‌کرد بهر امتحان

پاک می‌دانستش از هر غش و غل

باز از وهمش همی‌لرزید دل

که مبادا کین بود خسته شود

من نخواهم که برو خجلت رود

این نکردست او و گر کرد او رواست

هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست

هر چه محبوبم کند من کرده‌ام

او منم من او چه گر در پرده‌ام

باز گفتی دور از آن خو و خصال

این چنین تخلیط ژاژست و خیال

از ایاز این خود محالست و بعید

کو یکی دریاست قعرش ناپدید

هفت دریا اندرو یک قطره‌ای

جملهٔ هستی ز موجش چکره‌ای

جمله پاکیها از آن دریا برند

قطره‌هااش یک به یک میناگرند

شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز

وز برای چشم بد نامش ایاز

چشمهای نیک هم بر وی به دست

از ره غیرت که حسنش بی‌حدست

یک دهان خواهم به پهنای فلک

تا بگویم وصف آن رشک ملک

ور دهان یابم چنین و صد چنین

تنگ آید در فغان این حنین

این قدر گر هم نگویم ای سند

شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند

شیشهٔ دل را چو نازک دیده‌ام

بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام

من سر هر ماه سه روز ای صنم

بی‌گمان باید که دیوانه شوم

هین که امروز اول سه روزه است

روز پیروزست نه پیروزه است

هر دلی که اندر غم شه می‌بود

دم به دم او را سر مه می‌بود

قصهٔ محمود و اوصاف ایاز

چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز

بخش ۷۵ - بیان آنک آنچ بیان کرده می‌شود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهٔ تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم می‌آید و از خجالت سر و ریش و قلم گم می‌کند و العاقل یکفیه الاشاره

زانک پیلم دید هندستان به خواب

از خراج اومید بر ده شد خراب

کیف یاتی النظم لی والقافیه

بعد ما ضاعت اصول العافیه

ما جنون واحد لی فی الشجون

بل جنون فی جنون فی جنون

ذاب جسمی من اشارات الکنی

منذ عاینت البقاء فی الفنا

ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی

ماندم از قصه تو قصهٔ من بگوی

بس فسانهٔ عشق تو خواندم به جان

تو مرا که افسانه گشتستم بخوان

خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی

من که طورم تو موسی وین صدا

کوه بیچاره چه داند گفت چیست

زانک موسی می‌بداند که تهیست

کوه می‌داند به قدر خویشتن

اندکی دارد ز لطف روح تن

تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب

آیتی از روح هم‌چون آفتاب

آن منجم چون نباشد چشم‌تیز

شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز

تا صطرلابی کند از بهر او

تا برد از حالت خورشید بو

جان کز اصطرلاب جوید او صواب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

تو که ز اصطرب دیده بنگری

درجهان دیدن یقین بس قاصری

تو جهان را قدر دیده دیده‌ای

کو جهان سبلت چرا مالیده‌ای

عارفان را سرمه‌ای هست آن بجوی

تا که دریا گردد این چشم چو جوی

ذره‌ای از عقل و هوش ار با منست

این چه سودا و پریشان گفتنست

چونک مغز من ز عقل و هش تهیست

پس گناه من درین تخلیط چیست

نه گناه اوراست که عقلم ببرد

عقل جملهٔ عاقلان پیشش بمرد

یا مجیر العقل فتان الحجی

ما سواک للعقول مرتجی

ما اشتهیت العقل مذ جننتنی

ما حسدت الحسن مذ زینتنی

هل جنونی فی هواک مستطاب

قل بلی والله یجزیک الثواب

گر بتازی گوید او ور پارسی

گوش و هوشی کو که در فهمش رسی

بادهٔ او درخور هر هوش نیست

حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست

باز دیگر آمدم دیوانه‌وار

رو رو ای جان زود زنجیری بیار

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بردرم

بخش ۷۶ - حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق

بازگردان قصهٔ عشق ایاز

که آن یکی گنجیست مالامال راز

می‌رود هر روز در حجرهٔ برین

تا ببیند چارقی با پوستین

زانک هستی سخت مستی آورد

عقل از سر شرم از دل می‌برد

صد هزاران قرن پیشین را همین

مستی هستی بزد ره زین کمین

شد عزرائیلی ازین مستی بلیس

که چرا آدم شود بر من رئیس

خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام

صد هنر را قابل و آماده‌ام

در هنر من از کسی کم نیستم

تا به خدمت پیش دشمن بیستم

من ز آتش زاده‌ام او از وحل

پیش آتش مر وحل را چه محل

او کجا بود اندر آن دوری که من

صدر عالم بودم و فخر زمن

بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق

شعله می‌زد آتش جان سفیه

که آتشی بود الولد سر ابیه

نه غلط گفتم که بد قهر خدا

علتی را پیش آوردن چرا

کار بی‌علت مبرا از علل

مستمر و مستقرست از ازل

در کمال صنع پاک مستحث

علت حادث چه گنجد یا حدث

سر آب چه بود آب ما صنع اوست

صنع مغزست و آب صورت چو پوست

عشق دان ای فندق تن دوستت

جانت جوید مغز و کوبد پوستت

دوزخی که پوست باشد دوستش

داد بدلنا جلودا پوستش

معنی و مغزت بر آتش حاکمست

لیک آتش را قشورت هیزمست

کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست

قدرت آتش همه بر ظرف اوست

معنی انسان بر آتش مالکست

مالک دوزخ درو کی هالکست

پس میفزا تو بدن معنی فزا

تا چو مالک باشی آتش را کیا

پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای

لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای

زانک آتش را علف جز پوست نیست

قهر حق آن کبر را پوستین کنیست

این تکبر از نتیجهٔ پوستست

جاه و مال آن کبر را زان دوستست

این تکبر چیست غفلت از لباب

منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب

چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند

نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

شد ز دید لب جملهٔ تن طمع

خوار و عاشق شد که ذل من طمع

چون نبیند مغز قانع شد به پوست

بند عز من قنع زندان اوست

عزت اینجا گبریست و ذل دین

سنگ تا فانی نشد کی شد نگین

در مقام سنگی آنگاهی انا

وقت مسکین گشتن تست وفنا

کبر زان جوید همیشه جاه و مال

که ز سرگینست گلحن را کمال

کین دو دایه پوست را افزون کنند

شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند

دیده را بر لب لب نفراشتند

پوست را زان روی لب پنداشتند

پیش‌وا ابلیس بود این راه را

کو شکار آمد شبیکهٔ جاه را

مال چون مارست و آن جاه اژدها

سایهٔ مردان زمرد این دو را

زان زمرد مار را دیده جهد

کور گردد مار و ره‌رو وا رهد

چون برین ره خار بنهاد آن رئیس

هر که خست او گفته لعنت بر بلیس

یعنی این غم بر من از غدر ویست

غدر را آن مقتدا سابق‌پیست

بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند

جملگان بر سنت او پا زدند

هر که بنهد سنت بد ای فتا

تا در افتد بعد او خلق از عمی

جمع گردد بر وی آن جمله بزه

کو سری بودست و ایشان دم‌غزه

لیک آدم چارق و آن پوستین

پیش می‌آورد که هستم ز طین

چون ایاز آن چارقش مورود بود

لاجرم او عاقبت محمود بود

هست مطلق کارساز نیستیست

کارگاه هست‌کن جز نیست چیست

بر نوشته هیچ بنویسد کسی

یا نهاله کارد اندر مغرسی

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست

تخم کارد موضعی که کشته نیست

تو برادر موضع ناکشته باش

کاغذ اسپید نابنوشته باش

تا مشرف گردی از نون والقلم

تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم

خود ازین پالوه نالیسیده گیر

مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر

زانک ازین پالوده مستیها بود

پوستین و چارق از یادت رود

چون در آید نزع و مرگ آهی کنی

ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی

تا نمانی غرق موج زشتیی

که نباشد از پناهی پشتیی

یاد ناری از سفینهٔ راستین

ننگری رد چارق و در پوستین

چونک درمانی به غرقاب فنا

پس ظلمنا ورد سازی بر ولا

دیو گوید بنگرید این خام را

سر برید این مرغ بی‌هنگام را

دور این خصلت ز فرهنگ ایاز

که پدید آید نمازش بی‌نماز

او خروس آسمان بوده ز پیش

نعره‌های او همه در وقت خویش

بخش ۷۸ - در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد می‌نگری از چنبرهٔ وجود خود می‌نگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه

ای خروسان از وی آموزید بانگ

بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ

صبح کاذب آید و نفریبدش

صبح کاذب عالم و نیک و بدش

اهل دنیا عقل ناقص داشتند

تا که صبح صادقش پنداشتند

صبح کاذب کاروانها را زدست

که به بوی روز بیرون آمدست

صبح کاذب خلق را رهبر مباد

کو دهد بس کاروانها را به باد

ای شده تو صبح کاذب را رهین

صبح صادق را تو کاذب هم مبین

گر نداری از نفاق و بد امان

از چه داری بر برادر ظن همان

بدگمان باشد همیشه زشت‌کار

نامهٔ خود خواند اندر حق یار

آن خسان که در کژیها مانده‌اند

انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند

وآن امیران خسیس قلب‌ساز

این گمان بردند بر حجرهٔ ایاز

کو دفینه دارد و گنج اندر آن

ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران

شاه می‌دانست خود پاکی او

بهر ایشان کرد او آن جست و جو

کای امیر آن حجره را بگشای در

نیم شب که باشد او زان بی‌خبر

تا پدید آید سگالشهای او

بعد از آن بر ماست مالشهای او

مر شما را دادم آن زر و گهر

من از آن زرها نخواهم جز خبر

این همی‌گفت و دل او می‌طپید

از برای آن ایاز بی ندید

که منم کین بر زبانم می‌رود

این جفاگر بشنود او چون شود

باز می‌گوید به حق دین او

که ازین افزون بود تمکین او

کی به قذف زشت من طیره شود

وز غرض وز سر من غافل بود

مبتلی چون دید تاویلات رنج

برد بیند کی شود او مات رنج

صاحب تاویل ایاز صابرست

کو به بحر عاقبتها ناظرست

هم‌چو یوسف خواب این زندانیان

هست تعبیرش به پیش او عیان

خواب خود را چون نداند مرد خیر

کو بود واقف ز سر خواب غیر

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان

کم نگردد وصلت آن مهربان

داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم

من ویم اندر حقیقت او منم

بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره

جسم مجنون را ز رنج و دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدار و کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

رگ زدن باید برای دفع خون

رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او

بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

مزد خود بستان و ترک فصد کن

گر بمیرم گو برو جسم کهن

گفت آخر از چه می‌ترسی ازین

چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده

گرد بر گرد تو شب گرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر

ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را

کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش

کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند

جان که فانی بود جاویدان کند

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

منبلم بی‌زخم ناساید تنم

عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

لیک از لیلی وجود من پرست

این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست

در میان لیلی و من فرق نیست

بخش ۸۰ - معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

که پرم از تتو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین

هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب

پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو

پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خود را دوست دارد ای بجان

دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب

خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست

زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور

هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست

زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا

او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب

وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق

آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول

ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود

تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا

دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود

وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت

وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار

تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی

زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین

چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش

اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید

هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود

بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند

بهر او دولت سری بیرون کند

بعدی                     قبلی

دسته بندي: شعر,مولانا(بلخی),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد