فوج

اشعار صائب تبریزی5
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

اشعار صائب تبریزی5

اشعار صائب تبریزی5

بر لب ساغر ازان بوسهٔ سیراب زنند

بر لب ساغر ازان بوسهٔ سیراب زنند****که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون

زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمی‌یابد

زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمی‌یابد****به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟

پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق

پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق****رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق****ابروی بی اشارهٔ محراب را ببین

خون مرا به گردن او گر ندیده‌ای

خون مرا به گردن او گر ندیده‌ای****در ساغر بلور، می‌ناب را ببین

گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته

گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته****بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین

دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من

دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من****گریه‌ها دارم چو شمع انجمن در آستین

از سکندر صفحهٔ آیینه‌ای بر جای ماند

از سکندر صفحهٔ آیینه‌ای بر جای ماند****تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمین

و

 

آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد

آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد****چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او

ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم

ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم****نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او

طومار درد و داغ عزیزان رفته است

طومار درد و داغ عزیزان رفته است****این مهلتی که عمر درازست نام او

طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی

طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی****که پنداری زمین را می‌کشند از زیر پای او

نمی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب

نمی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب****که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او

من نیستم حریف زبانت، مگر زنم

من نیستم حریف زبانت، مگر زنم****از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه****ما را به صد خیال فکنده است خواب تو

من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم

من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم****که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو

مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد

مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد****نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو

به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه می‌خواهی

به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه می‌خواهی****خمار بی‌شراب از من، شراب بی خمار از تو

چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است

چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است****به داغ یاس، جگر گوشهٔ خلیل از تو

خاطرات از شکوهٔ ما کی پریشان می‌شود؟

خاطرات از شکوهٔ ما کی پریشان می‌شود؟****زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو

درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی‌باشد

درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی‌باشد****که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو

خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست

خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست****من مشت خون خویش نمودم حلال تو

ذوق وصال می‌گزد از دور پشت دست

ذوق وصال می‌گزد از دور پشت دست****گرم است بس که صحبت من با خیال تو

به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می‌خندی

به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می‌خندی****که در خواب بهاران است پنداری خزان تو

دایم به روی دست دعا جلوه می‌کنی

دایم به روی دست دعا جلوه می‌کنی****هرگز ندیده است کسی نقش پای تو

حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟

حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟****بوسهٔ من کارها دارد به خاک پای تو!

شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم

شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم****با زندگی خوشم که بمیرم برای تو

در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست

در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست****یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟

خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم

خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم****به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی تو

سایهٔ بال هما خواب گران می‌آرد

سایهٔ بال هما خواب گران می‌آرد****در سراپردهٔ دولت دل بیدار مجو

بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند

بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند****قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو

مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست

مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست****که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست****بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو

چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک

چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک****نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو

حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست

حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست****صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو

من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من

من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من****دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!

باغ و بهار چشم و دل قانع من است

باغ و بهار چشم و دل قانع من است****صحرای ساده‌ای که نروید گیاه ازو

خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر

خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر****با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو****بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو

زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن

زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن****گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد****چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو

از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را

از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را****دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو

در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو****برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو

مشرق خمیازه می‌سازد دهن را حرف پوچ

مشرق خمیازه می‌سازد دهن را حرف پوچ****مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران****در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو

سوگند می‌دهم به سر زلف خود ترا

سوگند می‌دهم به سر زلف خود ترا****کز من اگر شکسته تری یافتی بگو

ه

 

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر****بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه

هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ

هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ****حل این عقد ز سرپنجهٔ تدبیر مخواه

مرگ بی‌منت، گواراتر ز آب زندگی است

مرگ بی‌منت، گواراتر ز آب زندگی است****زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را****تر می‌کنم به خون جگر، نان سوخته

نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟

نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟****که چون بادام آوردند در باغم نظربسته

مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت

مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت****گوهر نمی‌شود بند، در رشتهٔ گسسته

دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته

دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته****کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته

ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من

ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من****ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

دو دولت است که یکبار آرزو دارم:

دو دولت است که یکبار آرزو دارم:****تو در کنار من و شرم از میان رفته

به آب روی خود در منتهای عمر می‌لرزم

به آب روی خود در منتهای عمر می‌لرزم****به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی****زان دم که سبوی میم از دوش فتاده

دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر

دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر****در عذر خشم بیجا، یک بوسهٔ بجا ده

از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن

از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن****از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده

بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده

بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده****ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده

به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد

به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد****به ذوق نشاهٔ طفلی، می دو ساله بده

نمی‌دهی قدح بی شمار اگر ساقی

نمی‌دهی قدح بی شمار اگر ساقی****شمار قطرهٔ باران کن و پیاله بده!

اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار

اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار****از سرمهٔ سیاهی منزل چه فایده؟

بعد عمری چون صدف گر قطرهٔ آبی خورم

بعد عمری چون صدف گر قطرهٔ آبی خورم****در گلوی تشنه‌ام چون سنگ می‌گردد گره

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا****چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی****خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله

هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم

هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم****چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه

ز استادن آب روان سبز گردد

ز استادن آب روان سبز گردد****مجو چون خضر، هستی جاودانه

به دست تهی می‌گشایم گرهها

به دست تهی می‌گشایم گرهها****ز کار سیه روزگاران چو شانه

خوشا رهنوردی که چون صبح صادق

خوشا رهنوردی که چون صبح صادق****نفس راست چون کرد، گردد روانه

ی

 

گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان

گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان****تو بیخبر هنوز میان را نبسته‌ای

ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟

ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟****ما دلشکسته‌ایم و تو هم دلشکسته‌ای

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان****خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته‌ای

بر نمی‌خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک

بر نمی‌خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک****وادی امکان ندارد همچو من افتاده‌ای

پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر

پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر****دامان فرصتی است که از دست داده‌ای

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده‌ای

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده‌ای****دل به دریا کرده‌ای، کشتی به طوفان داده‌ای

با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا

با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا****جز غم روزی ندارد روزی آماده‌ای

بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست

بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست****جز دست اختیار که بر هم نهاده‌ای

شکر توام ز تیغ زبان موج می‌زند

شکر توام ز تیغ زبان موج می‌زند****چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده‌ای

بسیار آشنا به نظر جلوه می‌کنی

بسیار آشنا به نظر جلوه می‌کنی****ای گل مگر ز دیدهٔ من آب خورده‌ای؟

در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست

در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست****ارزان مده ز دست، که یوسف خریده‌ای

در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست

در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست****غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای

مشو زنهار ایمن از خمار بادهٔ عشرت

مشو زنهار ایمن از خمار بادهٔ عشرت****که دارد خندهٔ گل، گریهٔ تلخ گلاب از پی

ز ناله‌های غریبانه منع ما نکنی

ز ناله‌های غریبانه منع ما نکنی****اگر دل شبی از کاروان جدا افتی

از تندباد حادثه شمع مرا بخر

از تندباد حادثه شمع مرا بخر****چون دست دست توست، به دست حمایتی

من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم

من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم****تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟

ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست

ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست****بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟****بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟

دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی

دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی****مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری

به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمی‌افتد

به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمی‌افتد****دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول****طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی****که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد****در خواب بهارست خزانی که تو داری

از صحبت باد سحر ای غنچهٔ بی دل

از صحبت باد سحر ای غنچهٔ بی دل****در دست بجز سینهٔ صد چاک چه داری؟

چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب

چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب****به حلالی خور اگر آب حرامی داری

ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن

ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن****که درین دایره امروز تو نامی داری

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای****خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم****کار ما را به امید دگران نگذاری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ****که سبکباری خود را به خزان نگذاری

عمر چون قافله ریگ روان در گذرست

عمر چون قافله ریگ روان در گذرست****تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد

رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد****ناامیدی خبری نیست که یکبار آری

این دزدها تمام شریکند با عسس

این دزدها تمام شریکند با عسس****پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟

به امید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم

به امید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم****تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری

تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت

تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت****نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری

ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید

ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید****عروج دار دارد نشاهٔ صهبای منصوری

ریزش اشک مرا نیست محرک در کار

ریزش اشک مرا نیست محرک در کار****دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را****تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا

چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا****در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟

عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت

عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت****از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟

نیست غیر از گوشهٔ دل در جهان آب و گل

نیست غیر از گوشهٔ دل در جهان آب و گل****گوشهٔ امنی که یک ساعت بیاساید کسی

در جهان آگهی خضری دچار من نشد

در جهان آگهی خضری دچار من نشد****می‌روم از خود برون، شاید که پیش آید کسی

غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار

غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار****چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟

چنان گرم از بساط خاک بگذر

چنان گرم از بساط خاک بگذر****که شمع مردم آینده باشی

سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت

سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت****از گریبان سرزند از هر چه دامن می‌کشی

کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود

کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود****که جهانی همه یک تن شود از خاموشی

سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی

سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی****دل چراغی است که روشن شود از خاموشی

هر چه از دل می‌خورم، از روزیم کم می‌کنند

هر چه از دل می‌خورم، از روزیم کم می‌کنند****در حریم سینهٔ من دل نبودی کاشکی

آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم

آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم****روز اول این قفس را در گشودی کاشکی

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی****خضر، حیرانم، چه لذت می‌برد از زندگی

همچو شمع صبح می‌لرزد به جان خویشتن

همچو شمع صبح می‌لرزد به جان خویشتن****از سفیدیهای موی من چراغ زندگی

شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد

شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد****شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی

زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن

زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن****کز نچیدن می‌توان یک عمر گل چید از گلی

ز دست راست ندانستمی اگر چپ را

ز دست راست ندانستمی اگر چپ را****چه گنجها به یمین و یسار داشتمی

زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی

زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی****همیشه خرمن گل در کنار داشتمی

همسایهٔ وجود نباشد اگر عدم

همسایهٔ وجود نباشد اگر عدم****چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی

همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست

همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست****هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی

پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست

پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست****خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟

از دور نیفتد قدح بزم مکافات

از دور نیفتد قدح بزم مکافات****زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب****از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی

از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه

از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه****سهل است دست شستن، از آب زندگانی

چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟

چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟****آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی

برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار

برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار****آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی

پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون

پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون****می به دست آر که خون در جگر خاک کنی

زمین، سرای مصیبت بود، تو می‌خواهی

زمین، سرای مصیبت بود، تو می‌خواهی****که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم****می‌کشی آخر چراغی را که روشن می‌کنی

زیر سپهر، خواب فراغت چه می‌کنی؟

زیر سپهر، خواب فراغت چه می‌کنی؟****در خانهٔ شکسته اقامت چه می‌کنی؟

ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود

ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود****در کوهسار سنگ ملامت چه می‌کنی؟

تعمیر خانه‌ای که بود در گذار سیل

تعمیر خانه‌ای که بود در گذار سیل****ای خانمان خراب، برای چه می‌کنی؟

در سپند من سودازده آتش مزنید

در سپند من سودازده آتش مزنید****که پریشان شود از نالهٔ من انجمنی

دل نبندند عزیزان جهان در وطنی

دل نبندند عزیزان جهان در وطنی****که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی

خاطر از وضع مکرر زود در هم می‌شود

خاطر از وضع مکرر زود در هم می‌شود****یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی

می‌خورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز

می‌خورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز****سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی

کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا

کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا****هنوز از دور گردن می‌کشد آهوی صحرایی

جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست

جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست****گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی

صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را

صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را****تو بی‌پروا برون از عهدهٔ یک دل نمی‌آیی

مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، یاری

مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، یاری****اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی‌آیی

چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی

چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی****که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی‌آیی

چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم

چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم****چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی

با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم

با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم****در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی

غزلیات

 

حرف ا

 

غزل شماره 1: یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا****از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟****شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب****موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص****خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟****زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی****آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم****از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم****تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من****مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم****من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

غزل شماره 2: آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا****از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است****آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی****در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست****پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست****وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل****از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای****چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور****برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

غزل شماره 3: بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را****بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهٔ سرابیم، در شوره‌زار عالم****کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را
آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند****از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا****زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل****شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید****چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ****از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم****در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را

غزل شماره 4: نداد عشق گریبان به دست کس ما را

نداد عشق گریبان به دست کس ما را****گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید****لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد****بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم****که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب****که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را

غزل شماره 5: اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم ترا

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم ترا****اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار****که ما به جاذبه امداد می‌کنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار****خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار****که از طلسم غم آزاد می‌کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد****اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی****بهار عالم ایجاد می‌کنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب****که ما به تربیت استاد می‌کنیم ترا

غزل شماره 6: یک بار بی خبر به شبستان من درآ

یک بار بی خبر به شبستان من درآ****چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم****از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را****بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است****بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست****ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ

غزل شماره 7: دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را****خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت****شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم****دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک****در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم****چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم****صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

غزل شماره 8: نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا

نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا****باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست****چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار****دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم****بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است****گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن****تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم****قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا

غزل شماره 9: سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا

سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا****هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است****بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل****آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا
آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار****در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهٔ زرست****هر کس که گوشمال بجا می‌دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه****حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام****صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا

غزل شماره 10: گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا****ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو****از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم****بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم****ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی****دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار****چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی****یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا

غزل شماره 11: ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا

ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا****حلقهٔ بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است****پای خواب آلودهٔ دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست****گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن****گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل****بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا

غزل شماره 12: دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دل ز هر نقش گشته ساده مرا****دو جهان از نظر فتاده مرا
تا چو مجنون شدم بیابانگرد****می‌گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان****دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش****نیست اندیشهٔ زیاده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف****یک گره گر شود گشاده مرا
تختهٔ مشق نقشها کرده است****همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می‌نوشم****می‌شود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشم قربانی****کرده آسوده از اراده مرا
مانع سیر و دور شد صائب****صافی آب ایستاده مرا

غزل شماره 13: نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا

نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا****که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل****به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد****غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
رهین وحشت خویشم که می‌برد هر دم****به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نکنم؟****که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب****درین شکفته چمن، دیدهٔ ندیده مرا

غزل شماره 14: طاقت کجاست روی عرقناک دیده را

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟****آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان****معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود****در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار****یک داغ صد هزار شود داغدیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار****در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم****در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت****می‌دید کاش صائب در خون تپیده را

غزل شماره 15: چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما

چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما****حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است****که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکرده‌ایم چو شبنم بساطی از گل پهن****چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم****که بر گریز بود موسم فراغت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد****که تا به سایهٔ دستی کند حمایت ما؟
درین حدیقهٔ گل صائب از مروت نیست****که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما

غزل شماره 16: هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما

هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما****اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما
می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه****باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی****چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما
طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد****تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب****تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما

غزل شماره 17: عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما

عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما****در حلقهٔ تصرف پیمانه‌ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم****چون خشت، پا شکستهٔ میخانه‌ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی****از تشنگان گریهٔ مستانه‌ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست****سرگشته‌تر ز سبحهٔ صد دانه‌ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم****چون جغد، خال گوشهٔ ویرانه‌ایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است****این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم****تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند****صائب خمیرمایهٔ بتخانه‌ایم ما

غزل شماره 18: یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما

یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما****در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند****ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم****در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟****سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است****هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم****قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای****منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان****چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

غزل شماره 19: خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما****از آفتاب دامن تر می‌بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب****دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات****دلهای شب ز دیدهٔ تر می‌بریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!****در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر****در چشم تنگ مور بسر می‌بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان****دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!****در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما

غزل شماره 20: خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما****گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما
قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم****آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم****در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما
در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره****هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق****خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا****هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار****آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما

غزل شماره 21: چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما****باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد****کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم****گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست****کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم****چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن****گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

غزل شماره 22: دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما

دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما****نقد حیات صرف سفر می‌کنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار می‌کنند****در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم****آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار می‌خوریم****گر جامه از غبار به بر می‌کنیم ما
وا می‌کنیم غنچهٔ دل را به زور آه****خون در دل نسیم سحر می‌کنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست****زین راه اختیار سفر می‌کنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمی‌خوریم****روزی خود ز خون جگر می‌کنیم ما

غزل شماره 23: ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها

ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها****تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها
پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما****آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟
با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی****شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها
هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای****هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم****هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها
هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم****زلفش به دستم می‌دهد، سررشتهٔ آمالها

حرف ب

 

غزل شماره 24: هوا چکیدهٔ نورست در شب مهتاب

هوا چکیدهٔ نورست در شب مهتاب****ستاره خندهٔ حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن****زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است****زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را****که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب
بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی****غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه****سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب

غزل شماره 25: عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب

عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب****ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است****ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش****میان بحر حضور کنار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون****صفای این نفس بی غبار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند****به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری****به یک پیاله من خاکسار را دریاب

غزل شماره 26: درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

درون گنبد گردون فتنه بار مخسب****به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است****به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد****میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری****تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر****دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد****درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی****تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی****شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن****تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک****تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند****چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب****ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب

حرف ت

 

غزل شماره 27: حضور دل نبود با عبادتی که مراست

حضور دل نبود با عبادتی که مراست****تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟****ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست****ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد****نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست****ز آشنایی مردم کدورتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت****چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست****ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد****اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب****نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

غزل شماره 28: از زمین اوج گرفته است غباری که مراست

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست****ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده‌ام از هر چه درین عالم هست****چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه‌ام****گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن****می‌رساند نفس برق سواری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را****بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
می‌کنم خوش دل خود را به تمنای وصال****سایهٔ مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب****که نفس راست کند مشت غباری که مراست

غزل شماره 29: دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست

دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست****دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند****از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق****از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق****با سرمهٔ سیاهی منزل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام****دلجویی حبیب به صد دل برابرست
صائب ز دل به دیدهٔ خونبار صلح کن****یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

غزل شماره 30: با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است****با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق****آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند****چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است****آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را****عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست****بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است

غزل شماره 31: به غم نشاط من خاکسار نزدیک است

به غم نشاط من خاکسار نزدیک است****خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من****به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا****که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟****به موج‌های سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم****به وصل، دیدهٔ شب زنده‌دار نزدیک است
چو سوخت تشنه‌لبی دانهٔ مرا صائب****چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟

غزل شماره 32: دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است****چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است****بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون****بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد****بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست****با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری****نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر****از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است

غزل شماره 33: مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است

مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است****چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس****کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان****گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژدهٔ امید می‌دهد****از روی ناز نامهٔ عاشق دریدن است
چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق****این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق****اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است

غزل شماره 34: باد بهار مرهم دلهای خسته است

باد بهار مرهم دلهای خسته است****گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند****از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها****شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند****دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود****از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمی‌کند****از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی****باد بهار در گره غنچه بسته است

غزل شماره 35: از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است

از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است****نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر****خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر****زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است
می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ****پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ****از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است
مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است****ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟

غزل شماره 36: مهربانی از میان خلق دامن چیده است

مهربانی از میان خلق دامن چیده است****از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است****جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است****روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است****صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را****خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند****تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه****در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند****یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست****چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز****عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا****هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

غزل شماره 37: زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده‌ست****زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده‌ست
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز****تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ست
چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای****هر سوخته‌جانی که عقیق تو مکیده‌ست
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب****گردن به تماشای تو از صبح کشیده‌ست
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن****این قطرهٔ خون از سر تیغ که چکیده‌ست؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم****با شیشه پریزاد من از دست پریده‌ست
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟****هر کس به مقامی که رسیده‌ست، رسیده‌ست

غزل شماره 38: موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است

موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است****هر چند پرده‌هاست مخالف، نوا یکی است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات****از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است
این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود****صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز****در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است
بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود****این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم****هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟****هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

غزل شماره 39: روی کار دیگران و پشت کار من یکی است

روی کار دیگران و پشت کار من یکی است****روز و شب در دیدهٔ شب‌زنده‌دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب****کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار****خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده‌اند****حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده‌لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است****زشت و زیبا در دل آیینه‌وار من یکی است
می‌برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست****خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
بی‌تامل صائب از جا بر نمی‌دارم قدم****خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است

غزل شماره 40: آب خضر و می شبانه یکی است

آب خضر و می شبانه یکی است****مستی و عمر جاودانه یکی است
بر دل ماست چشم، خوبان را****صد کماندار را نشانه یکی است
پیش آن چشمهای خواب آلود****نالهٔ عاشق و فسانه یکی است
پلهٔ دین و کفر چون میزان****دو نماید، ولی زبانه یکی است
گر هزارست بلبل این باغ****همه را نغمه و ترانه یکی است
خنده در چشم آب گرداند****ماتم و سور این زمانه یکی است
پیش مرغ شکسته‌پر صائب****قفس و باغ و آشیانه یکی است

غزل شماره 41: مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است****چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم****دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن****گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس****صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست****اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را****همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

غزل شماره 42: چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست

چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست****از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی****غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم****هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنهٔ هر عکس****نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
چون غنچهٔ تصویر، دلم جمع ز تنگی است****امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد****در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس می‌برد از شعر ترم فیض****استادگی بخل در آب گهرم نیست

غزل شماره 43: مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست

مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست****که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار****شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من****وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب****درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟****مرا که بهره بجز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب****که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست

غزل شماره 44: بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت****این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم****مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار****از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!****دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم****بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد****ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت

غزل شماره 45: کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت

کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت****بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا****به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید****تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح‌پروری دارد****که می‌توان ز صلاح هزار ساله گذشت
نشد ز نسخهٔ دل نقطه‌ای مرا معلوم****اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده‌ام صائب****کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟

غزل شماره 46: از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت

از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت****آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جهان، عمر گرانمایهٔ ما****هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار****که قلم، بسته لب از نامهٔ دیوانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات****بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون****عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
مایهٔ عشرت ایام کهنسالی شد****آنچه از عمر به بازیچهٔ طفلانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون****عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت

غزل شماره 47: تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت

تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت****تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود****از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت****خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس****دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم****خویش را نشناختم، آیینه‌دار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار****تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران****تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

حرف د

 

غزل شماره 48: دنبال دل کمند نگاه کسی مباد

دنبال دل کمند نگاه کسی مباد****این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار، دیدهٔ یعقوب شد سفید****هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبهٔ شکسته، زمین گیر خجلتم****این شیشهٔ شکسته به راه کسی مباد
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل****منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید****دیوار پی‌گسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم****بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه****این ابر تیره پردهٔ ماه کسی مباد

غزل شماره 49: هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد

هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد****هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری****در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمی‌باشد****در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد
نبض دل بیتابان، زین دست نمی‌جنبد****این موج سبک جولان، دریای دگر دارد
در دایرهٔ امکان، این نشاه نمی‌باشد****پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد
در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او****این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها****فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین****کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد
از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب****این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد

غزل شماره 50: خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد

خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد****همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی****که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد****که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم****زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی****که فکر صائب ما نیز عالمی دارد

غزل شماره 51: آزادهٔ ما برگ سفر هیچ ندارد

آزادهٔ ما برگ سفر هیچ ندارد****جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی‌ثمری دست حمایت****آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پرشور مجو گوهر راحت****کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص****کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ****غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام****مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست****هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر****اندیشهٔ سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند****پیوند درین عهدهٔ ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی خورشید عذاران****حاصل بجز از دیدهٔ‌تر هیچ ندارد

غزل شماره 52: جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد

جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد****آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد
در حلقهٔ این زهدفروشان نتوان یافت****یک سبحه که شیرازهٔ زنّار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی****دل بردن ما این همه در کار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت****هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گره‌گیر تو دامیست****این سلسله یک حلقهٔ بیکار ندارد
ما گوشه‌نشینان چمن‌آرای خیالیم****در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظربازی شبنم گله‌مند است****مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد
پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار****صائب حذر از کثرت اغیار ندارد

غزل شماره 53: از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد

از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد****پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من****چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام****همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد
در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من****بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم می‌برد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار****در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود****رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی‌نصیب****در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد

غزل شماره 54: مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد

مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟****برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟
دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است****این مژده را به حلقهٔ طفلان که می‌برد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟****طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام****در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل****ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است****ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد****این دل رمیده را به بیابان که می‌برد؟

غزل شماره 55: تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد

تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد****زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد****در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است****دست می‌مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمی‌تابد دل آزاده‌ام****غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت می‌کنم، من کیستم****تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را****از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد

غزل شماره 56: چارهٔ دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد

چارهٔ دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد****خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت****مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پردهٔ دل عاقبت بیرون فتاد****غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را****هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر****با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
حلقهٔ در از درون خانه باشد بی‌خبر****مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا****خنده‌ای چون غنچهٔ تصویر نتوانست کرد

غزل شماره 57: دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد

دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد****این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد
هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم****ما را به گوشهٔ چشم، تسخیر می‌توان کرد
از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند****آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟
ما را خراب‌حالی، از رعشهٔ خمارست****از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد
در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است****آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد
گر گوش هوش باشد، در پردهٔ خموشی****صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد
از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی****از ناله در دل سنگ، تاثیر می‌توان کرد

غزل شماره 58: نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد

 

نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد****نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید****وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه****برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم****به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام****که بوسه بر دهن شیشه می‌توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب****گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب****وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد

بعدی                                  قبلی

دسته بندي: شعر,صائب تبریزی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد