فوج

ای داده به دست هجر ما را
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان اشعار اوحدالدین انوری_قصیده1تا50

دیوان اشعار اوحدالدین انوری_قصیده1تا50

قصیده

 

حرف ا

 

قصیده شماره 1: سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا****علاء دین که سپهریست از سنا و علا
خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام****خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا
نظام داد مقامات ملک را به سخن****چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا
خدایگان وزیران که در مراتب قدر****برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن****ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر****درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا****ز تف هیبت او آب گیرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد****دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی****چه بود فایده در عقد آدم و حوا
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین****زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب****به جانب تو قضا را نظر به عین رضا
به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان****به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
نواهی تو ببندد همی گذار قدر****اوامر تو بتابد همی عنان قضا
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام****تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب****گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است****ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر****وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت****مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود****اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو****ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او****به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب****به سیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب****ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا
مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر****وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد****کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی****به عالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست****که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات****چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد****همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات****چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز****همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود****تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش****سزای مدح تویی وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند****زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش****که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان****همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون****امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا****که چون ابد ز کمیت برون شود احصا
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان****به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین****بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا

قصیده شماره 2: سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا****بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو****که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام****به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر****نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور****همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف****و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون****غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید****به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر****سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان****به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بی‌درنگ زمین****بر شتاب عنان تو بی‌شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد****حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد****شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما
تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار****گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی****به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش****نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان****مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین****بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون****نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا

قصیده شماره 3: ای داده به دست هجر ما را

ای داده به دست هجر ما را****خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهاده‌ای سر زلف****وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند****زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون****کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان****پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم****دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی****این کنج وثاق بی‌نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل****امید عیان کند وفا را
یک‌دم دو سخن به هم بگوییم****زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته****هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای****بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد****تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری****گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست****اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هم‌اکنون****زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش****صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست****هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند****بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد****از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند****در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت****در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در****یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان****صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو****محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو****زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت****از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید****در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت****در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد****چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان****چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس****رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را****گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد****از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد****منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت****از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان****آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت****یک شغل نمی‌رود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد****چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد****چون سده‌ت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت****ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست****شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار****این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت****این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان****در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی****در جاه که بود انبیا را

قصیده شماره 4: ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را

ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را****وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست****گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن****افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست****یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند****گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو****گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید****از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم****همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست****نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند****چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند****اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست****غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست****تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت****افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست****روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع****از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم****آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد****بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد****آماده‌تر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت****جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر****چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج****گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک****آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز****از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست****پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به****تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال****گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی****صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست****ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت****شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید****در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد****پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت****کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته****بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده****ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر****تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست****کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

قصیده شماره 5: زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را

زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را****وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد****اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند****بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را****همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را****وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز****در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست****بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود****یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست****دربست جهان‌باز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت****از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد****وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم****باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت****آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان****او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت****یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را

قصیده شماره 6: باز این چه جوانی و جمالست جهان را

باز این چه جوانی و جمالست جهان را****وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد****ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را****هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل****آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا****آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم****زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت****کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین****از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر****تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم****در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس****ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه****چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود****بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست****گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده****چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است****یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست****روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست****از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم****کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش****بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش****البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را****حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه****جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک****جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم****در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری****با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج****نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام****خباز گه جلوه‌گری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون****هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی****هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد****عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد****آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ****قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاه‌ربا گرچه طبیعیست****سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک****هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش****آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو****نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر****در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش****در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند****چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد****بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند****پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد****کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده****میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید****پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم****گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد****بی‌واسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام****آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد****چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی****از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام****کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت****یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی****طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال****گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد****تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش****ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش****مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش****در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را****در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش****در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش****انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید****بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت****بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد****حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری****یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را****تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد****وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک****یارب تو نگهدار مر این ناگزران را

قصیده شماره 7: نصر فزاینده باد ناصر دین را

نصر فزاینده باد ناصر دین را****صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش****صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد****رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند****موی‌کشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش****نطق و نظر داده‌اند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند****کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش****رغم اشارت‌کنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش****کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش****در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش****در ثمین کرده اشک در ثمین را
بی‌شرف مهر خازنش ننهادست****در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست****کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش****قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او****کسوت صورت نمی‌دهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند****شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند****باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست****شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست****کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت****دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری****بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک****رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان****بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش****مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک****سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش****سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست****خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود****رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه****چشمهٔ خون دید چشم حادثه‌بین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد****معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر****روی‌سیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است****طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک****رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند****بی‌تو نه آنرا نظام باد و نه این را

قصیده شماره 8: صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را

صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را****نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک****ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر****نثار موکب اردیبهشت و اضحی را
مذکران طیورند بر منابر باغ****ز نیم شب مترصد نشسته املی را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش****طلوع داده به یک شب هزار شعری را
چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند****به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد****نگارخانهٔ حسن و جمال لیلی را
خدای عز و جل گویی از طریق مزاج****به اعتدال هوا داده جان مانی را
صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی****بنفشه سر چو درآورد این تمنی را
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید****به نفس نامیه برداشت این دو معنی را
چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید****که پشت پای زدند از گزاف تقوی را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را****خواص نطق و نظر داد بهر انهی را
چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی****مرتبند چه انکار را، چه دعوی را
چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است****دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای****ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت****مثر ید بیضاست دست موسی را
نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک****چنانکه عکس زمرد نموده افعی را
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل****بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را
قصور عقل تصور کند جلالت تو****اساس طور تحمل کند تجلی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست****سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را
روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع****خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ****ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند****قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت****قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک‌الله معیار رای عالی تو****چو واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود****زمانه طی نکند جز برای حنی را
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست****در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را
به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد****وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید****زمانه صوت سؤال و صدای آری را
وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان****که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود****به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد****امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرم****به بارگاه درآرد عروس انشی را
به رقص درکشد اندر هوای بارگهت****هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبهٔ ملک****ورای پایهٔ خود ساختند ماوی را
به پنج روز ترقی به سقف او بردند****چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ****ز طاقهاش درافکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست****زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آب****ز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری را
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان****که تیغ بید نماید به چشم خنثی را
همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند****به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را
ترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجش****کند کبیسهٔ سالش عطای کبری را

حرف ب

 

قصیده شماره 9: اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب

اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب****خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح****وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب****رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند****هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب
اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک****نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر****حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم****هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب
لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت****شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب
اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد****جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب
بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح****ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود****یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی****ذره‌ای را گنج نی از بس دعای مستجاب
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد****روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت****دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب
انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش****گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد****تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المب
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران****وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان****آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب
سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد****دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب
پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ****تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد****ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار****لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت****خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان****دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار****گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل****کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند****ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد****فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر****کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم****یک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نه****گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
قطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکید****کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک****گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن****با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم****حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه****آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف****روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو****وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار****قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده****در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست****هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب
از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم****گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود****هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب
دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی****چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب
گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام****این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون****تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا****خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد****عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب
از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک****وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب

قصیده شماره 10: چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب

چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب****بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب****چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در****یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان****باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم****والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش****گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز****گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات****وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر****بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم****از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا****سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف****کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین****داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد****دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب
در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر****در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش****بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش****بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا****کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط****چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب
می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا****وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا****گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش****آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب
تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی****اندر حریم مجلس دستور کامیاب
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح****بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد****وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب****وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک****گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود****تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان****گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب****و اشراف را ستانهٔ والای تو مب
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق****ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع****زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات****بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب

قصیده شماره 11: گشت از دل من قرار غایب

گشت از دل من قرار غایب****کارم نشود به از نوایب
دل دم‌خور و دل‌فریب شادان****غم حاضر و غمگسار غایب
بر ضعف تنم قضا موکل****بر سوز دلم قدر مواظب
افلاک به رمح طعنه طاعن****ایام به سیف هجر ضارب
ماییم و شکایت احبا****ماییم و ملامت اقارب
آشفته دل از جهان جافی****آسیمه‌سر از سپهر غاضب
بر چهره دلیل شمع سوزان****بر دیده رسیل دمع ساکب
آسیب عوایق از چپ و راست****آشوب خلایق از جوانب
هر مستویی ز وصل مغلوب****هر ممتنعی ز هجر واجب
شاخ گل عیش با عوالی****برگ گل انس با قواضب
با این همه شوق فتنه مفتی****با این همه قصه عشق خاطب
معشوق بتی که هست پیوست****عشقش چو زمانه پر عجایب
با شمس و قمر به رخ مساعد****با شهد و شکر به لب مناسب
از نوش به مل درش لی****وز مشک به گل برش عقارب
چین کله بر عقیق چینی****تیر مژه بر کمان حاجب
رخساره چو گلستان خندان****زلفین چو زنگیان لاعب
با روح دو بسدش معاشر****با عقل دو نرگسش معاتب
از توبه برآمده ز حالش****هر روز هزار مرد تایب
جماش بدان دو چشم عیار****قلاش بدان دو زلف ناهب
شیرینی لطفش از نوادر****زیبایی وصفش از غرایب
زیبا بود آن سخن که باشد****دیباچهٔ آفرین صاحب
صدرالوزراء مؤیدالملک****دست و دل و دیدهٔ مراتب
دریای کرم نمای صافی****خورشید فرح‌فزای صائب
ممدوح ائمه و سلاطین****مشهور مشارق و مغارب
معمور به حشتمش اقالیم****منصور به دولتش کتایب
چون باد صبا به خلق نیکو****چون ابر سخی به دست واهب
از خون مخالفان طاغی****وز مغز محاربان حارب
آلوده هژبر را براثن****اندوده عقاب را مخالب
مکشوف به کوشش و به بخشش****مشعوف به قادم و به ذاهب
در قبضهٔ علم او مهمات****در سایهٔ صدق او تجارب
یک عالم و صدهزار جاهل****یک صادق و صدهزار کاذب
عقل و نظرش سر مساعی****جود و کرمش در مواهب
در مسکن علم و عدل ساکن****بر مرکب قدر و جاه راکب
مجموع مکارم و معالی****قانون مفاخر و مناقب
ای هر ملکی ترا مخاطب****وی هر ملکی ترا مخاطب
نام تو چو آفتاب معروف****کام تو چو روزگار غالب
درگاه تو عام را مطامع****ایوان تو خاص را مکاسب
گردون به ستایش تو مایل****اختر به پرستش تو راغب
گفتار ترا ائمه عاشق****دیدار ترا ملوک طالب
منشور تو درج پر جواهر****ایوان تو چرخ پر کواکب
چون ماه ترا هزار منهی****چون تیر ترا هزار کاتب
چالاک‌تر از عصای موسی****فرخ قلمت گه مرب
ای جود ترا بحار خازن****وی حلم ترا جبال نایب
آزادهٔ دهر و صدر اسلام****با درد نوایب و مصایب
زنده است به تو که زنده کردی****ادرار جهانیان و راتب
روشن به تو گشت شغل گیتی****شارق ز تو گشت شمس غارب
تا هست علوم را مبادی****تا هست امور را عواقب
حکم تو همیشه باد باقی****عزم تو همیشه باد ثاقب
با چرخ کمال تو مشارک****با دهر جمال تو مصاحب

قصیده شماره 12: ای سخا را مسبب الاسباب

ای سخا را مسبب الاسباب****وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد****بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر****در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده****لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو****حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا****آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت****که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا****گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان****دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم****سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف****می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت****ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک****نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا****خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری****تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات****سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات****نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند****کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف****نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب****هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج****چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو****طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید****سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی****هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد****از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را****در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست****قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ****دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو****بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق****مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب****مکش از روی اضطراب نقاب

قصیده شماره 13: ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب

ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب****دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد****پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان****صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ****پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام****وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد****در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور****چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد****کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو****قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا****یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر****لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را****گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب
برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود****کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت****عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر****در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قوی‌دل دولت و دین از وفاق هر دو آن****قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان****ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق****فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف****او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر****ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر****دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت****هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم به اقبال تو می‌یابد ز سلطان جهان****اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود****تازگیش آخر صبا می‌بخشد و تری سحاب
ای زبان راست‌گویت هم حدیث غیب صرف****وی خیال راست‌بینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر****تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب
پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود****عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد****سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر****نیک‌خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب

قصیده شماره 14: ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب****خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب****روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است****وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار****سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان****در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست****کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری****بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام****وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا****در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک****خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه****ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست****در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر****داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست****از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان****فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری****بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او****مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی****قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند****بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او****خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک****دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان****وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان****و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین****وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد****از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو****هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند****در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح****تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام****گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان****میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح****در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت****در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال****وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان****وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط****خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود****می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری****بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود****تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان****پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز****ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب

قصیده شماره 15: ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب

ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب****طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که راستیست ندارند در جمال****پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان****در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه****وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند****با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان به مقام مفاخرت****خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو****در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک****از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او****گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار****در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را****چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت****وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر****کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست****جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر****بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلت‌اند****محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بی‌عزم و بی‌لقای تو در سرعت و ضیاء****ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو****دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه می‌کشند****لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو****آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده‌اند سخرهٔ فرمان ایزدی****در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو****چونان که در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رای تست شب و روز بر فلک****دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر به چشم مناصحت****در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب

حرف ت

 

قصیده شماره 16: ای زمان شهریاری روزگارت

ای زمان شهریاری روزگارت****تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم****باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد****گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری****جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی****بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بی‌قیاست****نالهٔ دریا ز بذل بی‌شمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت****مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان****شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان****حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد****بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد****بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون****جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز****کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی****گر اجازت یافتی از پرده‌دارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی****ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا****تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش****فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت****ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد****داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد****کلک آبستن به در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن****کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن****تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی****شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی****آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را****در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت****لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم****حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی****گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد****نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم****گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد****بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر****کشته‌ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته****پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی****گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی****هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد****می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت می‌نیاید****باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد****دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون****باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت****اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین****حرز بازو باد حفظ کردگارت

قصیده شماره 17: آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات

آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات****از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی****کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر****خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح****لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد****عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار****داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش****جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک****بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک****وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال****چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک****نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست****بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار****دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه****در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان****هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم****اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی****همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند****در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر****چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک****این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر****یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم****زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد****آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن****پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو****عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک****چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد****فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد****هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی****مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن****فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو****بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات

قصیده شماره 18: اگر محول حال جهانیان نه قضاست

اگر محول حال جهانیان نه قضاست****چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق****بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود****یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد****که نقش بند حوادث ورای چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات می‌بندند****در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که درین نقشها همی بینی****ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست****به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن****که اقتضای قضاهای گندب خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست****که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ****چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف****نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر****چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست
مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست****که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست****به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا****که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم****چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندی نهاد بر پایم****که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع****که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست
نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش****کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق****شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست****وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم****ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب****که در وزارت صاحب شریعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب****که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین****که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه****به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک****هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام****ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست****ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان****زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم****سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق****چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد****چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور****به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات****سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است****به جای دانش تو عقل گوییا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا****به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو****به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب****به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون****عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است****ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب****مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد****حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود****مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است****سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو****به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند****که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب****جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی به گل برانداید****ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان****بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او****بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل****که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک****هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک****به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی****به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد****برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو****دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن****که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد****که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن****که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست****که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان****که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور دیوان را****تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف****گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من****که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر****به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است
سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد****که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک****شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد****که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان****که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست

قصیده شماره 19: شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست

شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست****سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود****چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد****او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آری****بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان****تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان****مردمی کن بکن این کار که این کار شماست
ور توانی که رهی بازدهی به باشد****تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست
ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد****خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست
که تواند که به اندیشه درآرد به جهان****کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست
وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی****نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست****چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست
آفریده چکند گر نکشد بار قضا****کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست
والی ما که سپهر است ولایت سوز است****وای کین والی سوزنده به غایت والاست
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت****گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست****دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست
ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس****کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست
وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا****تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول****تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را****که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست
با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند****وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست
دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد****بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند****اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود****آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد****گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان****شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی****داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست
وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست****زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد****که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت****وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست
کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب****سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست****کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم****که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر****همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست****وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو****نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد****چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
یاربش در کنف لطف خدایی خوددار****کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن****با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن****که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست

قصیده شماره 20: ملک مصونست و حصن ملک حصین است

ملک مصونست و حصن ملک حصین است****منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست****سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است****خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست****بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست****بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت****دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش****نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را****از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک****عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش****قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش****زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش****شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش****قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست****وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است****کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت****آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش****خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را****امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را****روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند****در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند****گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد****در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را****سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش****روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست****رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد****توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب****کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است****نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت****هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت****کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد****تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را****در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است****چشم زره در بر تو حادثه‌بین است
لازم ازین است خصم منهزمت را****آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت****آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی****آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک****خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت****جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت****سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد****وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست****نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه****هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در****طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت****مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است****کوست که در خیر ناصر است و معین است

قصیده شماره 21: روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست

روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست****ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجبست
برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت****به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت****چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی****مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست****تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست
گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ****چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید****گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم****بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم****تربت آن خزف و رستنی این حطبست
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار****تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است****عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان****افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم****سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی****در مقادیر کتابت قلم منتجبست
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش****در مزاج از اثر هیبت دستور تبست
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح****جنبش رایت عالیش قویتر سببست
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید****صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش****هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد****همه از بارقهٔ خاطر او مکتسبست
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست****عدل فریادرسش داور دین عربست
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی****زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا****مدحت از حرف برونست چه جای لقبست
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش****بل برای شرف سکه و فخر خطبست
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک****وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن****چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل****گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست
آسمان دگری زانکه به همت جنبی****جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست
مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد****خاک فریاد برآورد که ترک ادبست
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست****تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه****چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبست
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد****حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست****تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک****دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد****سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش****این مهندس که در افعال ورای تعبست
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ****رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصبست
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت****ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست****تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست
بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد****که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبست
به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای****که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست

قصیده شماره 22: صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست

صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست****آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش****هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند****این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست****کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت به کف آورد رکابش****آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد****بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد****ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست
ای قبله احرار جهان خدمت میمونت****در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر****هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ****در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو****آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی****کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست
آتش که بر او آب شود چیره بمیرد****وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد****گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو****تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد****ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم****گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسیدن دست تو درآورد به من جان****در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در****هر روز به توقیع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران****تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد****دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوش‌خوان نرسانید به خدمت****کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست

قصیده شماره 23: شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست

شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست****اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک****بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو****خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست****در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج****بر گوشه‌های کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر****بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن****تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این****تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار****تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده****با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری****گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد****گفت انوری بهانه چه آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن****بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست****عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی****اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست****ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم****بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای****گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه****از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این****پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست

قصیده شماره 24: گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست

گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست****از خدمت محمدبن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست****آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست****با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه تقدیر منهزم****با رای او زبانهٔ خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن****وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست****شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را****هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم به تازگی****رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت****از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک****اصل عدد یکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود****گویی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا به فرق برست از زمانه دست****تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک****ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب****چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد****تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو****چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست

قصیده شماره 25: عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست

عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست****که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست
رونق ملک سلیمان پیمبر دارد****عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت****آری آن دولت را منتظمی معهودست
ای برادر سختی راست بخواهم گفتن****راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست
عقل داند که مهیا به وجود دو کسست****هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست
از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی****وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست
گوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح است****هیات دست گهر گستر آن از جودست
مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست****چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست
فضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادند****گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست
هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی****همه در نسبت این هر دو نظر مردودست
تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد****در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست
خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند****کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست
بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس****چرخ را این به بقا آن به علو محسودست
نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند****جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست
با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان****نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست
کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای****که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست
گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست****گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست
گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت****دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست
دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود****بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست
ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد****گرچه در عالم محصور بقا محدودست
خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی****تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست

قصیده شماره 26: زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست

زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست****ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر****که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل****به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای****عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را****قضا پیام‌ده است و سخا پیام‌برست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست****به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست****به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور****بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست****چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر****از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشه‌ای که در دل اوست****ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو****چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است****تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی‌بصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران****محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست****به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست****چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک****که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود****رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک****همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو****تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب****کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست****سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد****که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز****بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست****خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شامیست بی‌کرانه چنان****که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق****چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد****کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی****که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن****که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
به گام کام بساط زمانه را بسپر****که پای همت تو چون ملک فلک سپرست

قصیده شماره 27: منصب از منصبت رفیع‌ترست

منصب از منصبت رفیع‌ترست****هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیده‌ای جزویست****کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد****کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل****که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد****کان ز سین سخن فراخ‌ترست
در میانست و خاک پایش را****خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو****کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد****هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین سخن گویم****همه از یکدگر صوابترست
سخن‌آرایی و لافی نیست****خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمی‌گویم این که می‌گویم****تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند****پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت****ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند****هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است****مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست****در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاه‌ربای****از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایه‌ایست از رحمت****گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود****همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت****سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه****هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی****سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت****که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر****هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست****زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا****هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک****بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای****کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه****کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست****هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت****مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن****نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش****تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در****به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش****که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل****هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست****گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو****گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا****خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا****دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد****که شعار تو در جهان سمرست
گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا****به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا****سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را****چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات****تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک****تا جهان را فلک لگد سپرست

قصیده شماره 28: منت از کردگار دادگرست

منت از کردگار دادگرست****که ترا کار با نظام‌ترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر****قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی****اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد****کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا****کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست****هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان****گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک****خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست****راستی پرتوی از آن هنرست
رانده‌ای بر جهان تو آن احکام****کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست****بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است****نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت****مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار****هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند****تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده****مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست****زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش****که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده برج****هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست****که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم****که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی****که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم****که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او****که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی****در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم****به دم عیسیی که زنده‌گرست
به سر مصطفی شریف قریش****که ز جمع رسل عزیرترست
به کف و ذوالفقار مرتضوی****که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین****که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت****که ز کروبیان مهینه‌ترست
به صدا و ندای اسرافیل****که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل****که کمین‌دار جان جانورست
به صلوة و صیام و حج و جهاد****کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی****حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل****که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد****حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو****که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق****که گنه‌کار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو****نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا****خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا****دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض****به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من****بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو****آفرینش به جمله بی‌خطرست
سبب خدمت تو از دل پاک****جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی****حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم****چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح****بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم****الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود****از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک****مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را****بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم****خون شپیر و کشتن شپرست

قصیده شماره 29: می بیاور که جشن دستورست

می بیاور که جشن دستورست****جشن عالی سرای معمورست
قبه‌ای کز نوای مطرب او****کوه را در سر از صدا سورست
قبه‌ای کز فروغ دیوارش****آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست****که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را****آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را****تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این****نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه****خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف****چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی****زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد****تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین****تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر****بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز****از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی****رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را****چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد****چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم****که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور****که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل****بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست****که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه****که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست****طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست****سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد****باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت****زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت****هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر****مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز****به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم****به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که می‌دانی****زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله****کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا****در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد****هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت****که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید****روزگار عصیر انگورست

قصیده شماره 30: یارب این بارگاه دستورست

یارب این بارگاه دستورست****یا نمودار بیت معمورست
یا سپهرست و ماه مسرع او****مسرع قیصرست و فغفورست
یا بهشتست و حوض کوثر او****جام زرین و آب انگورست
بل سپهرست کاندرو شب و روز****ماه و خورشید مست و مخمورست
بل بهشتست کاندرو مه و سال****باده‌کش هم فرشته هم حورست
از صدای نوای مطرب او****دایم اندر سیم فلک سورست
وز ادای روات شاعر او****گوش چون درج در منثورست
غایتی دارد اعتدال هواش****که ازو چار فصل مهجورست
تشنه را زان هوا نمی‌سازد****زان برنج سبات رنجورست
مرده را زنده چون کند به صریر****در او گرنه نایب صورست
بی‌تجلی چرا نباشد هیچ****صحن او گرنه ثانی طورست
دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست****که ازو راز روز مستورست
مسرع صبح اگر درو نرسد****شعلهٔ آفتاب معذورست
بر بساطش اگرچه نیم شب است****سایها را گذاره از نورست
کز تباشیر صبح رای وزیر****دست آسیب شب ازو دورست
صاحب عادل افتخار جهان****که جهانش به طبع مامورست
صدر اسلام و مجد دولت و دین****که برو صدر ملک مقصورست
آنکه در کلک او مرتب شد****هرچه در سلک دهر مقدورست
آنکه در دار دولت از رایش****هرکجا رایتست منصورست
آنکه با ذکر حلم و رافت او****خاک معروف و باد مذکورست
آنکه تا هست حرص و حرمان را****کیسه مرطوب و کاسه محرورست
قلمش تا مهندس ملکست****فتح معمار و تیغ مزدورست
تا که در جلوهٔ عروس بهار****سعی خورشید سعی مشکورست
شب و روزش بهار دولت باد****تا به خورشید روز مشهورست

قصیده شماره 31: ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست

ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست****کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک****تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد****وین سهل‌ترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک****یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند****زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست****کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد****هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند****شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست****چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست****تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست****بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک****جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان****در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست****چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست****هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست****با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است****جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان****حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکه‌جویان****عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد****باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را****آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک****از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند****آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد****خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست****بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست****وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش****ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد****هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد****ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود****واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث****بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایره‌ها بر سر آبند****وان نقش به نزد همه‌شان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی****ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان****تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت****تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست

قصیده شماره 32: نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست

نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست****چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت****کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح****طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست****جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست
جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید****نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست
رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید****خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت****کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی****شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان****کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست
خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم****بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا****از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت****عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین****تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو****گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد****کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت****مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان****گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی****زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین****مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل****در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت****در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت****تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید****نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت****سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست
از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست****مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت****عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست
مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم****درشد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت****چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند****شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد****گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت****زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب****همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست
خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر****تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
حیدر شرع کرم بازوی احسان تست****کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست
سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم****در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از باس تو****تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر****زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست
شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد****دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید****صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی****لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد****بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک****پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست
هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید****هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد****لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی****کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت****آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک****خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست
معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند****چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین به نبی شد قوی گرچه پس از عهد او****باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید****رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم****بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست****از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش****هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع****اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند****گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان****پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست

قصیده شماره 33: تیر ستم فلک خدنگست

تیر ستم فلک خدنگست****شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست****گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن****کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی****اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست****هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ****بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار****اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من****زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم****بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی****باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی****کز زلزله خاک بی‌درنگست
با من که زمین به آشتی نیست****زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر****وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر****اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهان‌گریم ز مردم چشم****زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری****دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور****صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ****در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم****در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب****کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت****تا رخش سپهر بسته تنگست

قصیده شماره 34: اگر در حیز گیتی کمالست

اگر در حیز گیتی کمالست****ز آثار کمال‌الدین خالست
جهان محمدت محمود صدری****که بر مسند جهانی از رجالست
کمالی یافت عالم زو که با او****جز اندر بحر و کان نقصان محالست
ز بیم بخشش متواریانند****که دایم با تو از ایشان وصالست
یکی در حقهٔ قعر بحارست****یکی در صرهٔ جوف جبالست
به عهد او که دادیم باد عهدش****کمینه ثروت آمال مالست
طمع کی گربه در انبان فروشد****که بخل امروز با سگ در جوالست
چنان رسم سؤال از دهر برداشت****که پنداری زبان حرص لالست
سال ار می‌کند او می‌کند بس****سؤالی کان هم از بهر سؤالست
نخوانم کلک او را نال از این پس****که دریای نوالست آن نه نالست
مثال چرخ و خاک بارگاهش****حدیث تشنه و آب زلالست
چو گردونست قدرش نه که آنجا****نهایات جنوبست و شمالست
بحمدالله نه زان جنس است قدرش****که در ذاتش نهایت را مجالست
چو خورشید است رایش نه که او را****خللهای کسوفست و وبالست
معاذالله نه زان نوعست رایش****که او را در اثر تغییر حالست
خداوندا بگو لبیک هرچند****که بر خلقان خداوندی وبالست
تو آنی کز پی فرمان جزمت****میان چرخ را جوزا دوالست
کرشمهٔ همت تست آنکه دایم****ز گیتی التفاتش را ملالست
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی****صبا را کمترین داعی نهالست
ز نیکو گفت حالش بی‌نیاز است****کسی را کاسمان نیکو سگالست
علو سدهٔ مدح تو آن نیست****که با آن فکرتی را پر و بالست
کسی چون در سخن گنجد که مدحش****نه در اندازهٔ وهم و خیالست
خود ادراک تو بر خاطر حرامست****گرفتم شعر من سحر حلالست
کمالت چون تن‌اندر نطق ندهد****چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
ترا گردون سفال آید ز رتبت****اگر چند اندر اقصای کمالست
مرا از طبع سنگین آنچه زاید****صدای اصطکاک آن سفالست
پس آن بهتر که خاموشی گزینم****که اینجا از من این خیر الخصالست
الا تا سال و مه را در گذشتن****بد اختر در قیاس نیک فالست
بداختر خصم و نیکوفال بادی****همی تاکون دور ماه و سالست
هلالی را که بر گردون نسبت****ز تو امید صد جاه و جلالست
ز دوران در تزاید باد نورش****الا تا بر فلک بدر و هلالست

قصیده شماره 35: هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست

هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست****راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او****بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست****معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس****تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک****هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم****مشورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات****طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب****من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود****کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک****هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست****دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد****زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو****کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود****هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست****خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست
ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت****فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد****آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او****دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست
موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت****اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا****آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت****مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک****با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست****آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا****زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر****طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست

قصیده شماره 36: ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست

ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست****غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب****خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود****تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن****گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند****بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را****چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد****عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود****مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست****از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند****بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست****کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک****خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست****هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش****خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست****اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او****خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر****در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او****زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس****مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست****نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق****یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت****در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات****ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو****چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس****نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون****نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد****دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت****سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او****تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد****وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات****در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ****پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان****کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او****گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد****کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست****کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش****گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست****آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای****با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست****گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر****اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست****گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم****کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب****این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک****ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب****از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو****تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست

قصیده شماره 37: روز عیش و طرب و بستانست

روز عیش و طرب و بستانست****روز بازار گل و ریحانست
تودهٔ خاک عبیر آمیزست****دامن باد عبیر افشانست
وز ملاقات صبا روی غدیر****راست چون آزدهٔ سوهانست
لاله بر شاخ زمرد به مثل****قدحی از شبه و مرجانست
تا کشیده است صبا خنجر بید****روی گلزار پر از پیکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر****با چمن‌شان به جدل پیمانست
میل اطفال نبات از پی قوت****سوی گردون به طبیعت زانست
که کنون ابر دهد روزیشان****هر کرا نفس نباتی جانست
باز در پردهٔ الوان بلبل****مطرب بزمگه بستانست
کز پی تهنیت نوروزی****باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع****غرقه اندر گهر الوانست
چهرهٔ باغ ز نقاش بهار****به نکویی چو نگارستانست
ابر آبستن دریست گران****وز گرانیش گهر ارزانست
به کف خواجهٔ ما ماند راست****نی که آن دعوی و این برهانست
مضمر اندر کف این دینارست****مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت این سبب استغناست****کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه به و دشوارست****جود این دم به دم و آسانست
گرچه پیدا نکنم کان کف کیست****کس ندانم که برو پنهانست
کف دستیست که بر نامهٔ رزق****نام او تا به ابد عنوانست
مجد دین بوالحسن عمرانی****که نظیر پسر عمرانست
آنکه در معرکهٔ سحر بیان****قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست****پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند****که برو اوج زحل تاوانست
ابر با دست جوادش داند****که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدا صد اقبالست****سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثهٔ گردون را****سایهٔ حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات ولیش****خار عقرب چو گل میزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش****زخمهٔ زهره شل کیوانست
نفخ صورست صریر قلمش****نفخ صوری نه که در قرآنست
کان نشوری دهد آنرا که تنش****بر سر کوی اجل قربانست
وین حیاتی دهد آنرا که دلش****کشتهٔ حادثهٔ دورانست
ای تمامی که پس از ذات خدای****جز کمال تو همه نقصانست
تیر دیوان ترا مستوفی****چرخ عمال ترا دیوانست
زهره در مجلس تو خنیاگر****ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجیرست****جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوی****نایب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذری کل وجود****جور عبدالملک مروانست
شیر با باس تو بی‌چنگالست****گرگ با عدل تو بی‌دندانست
آن نه شیر است کنون روباهست****وین نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمی که درو شیر فلک****همه پوشیده و او عریانست
قلم تست که چون کلک قضا****ایمن از شبهت و از طغیانست
از پی خدمت تو گوی فلک****نه به صورت به صفت چوگانست
در بر سایهٔ تو ذات عدوت****نه به معنی به صور انسانست
در سرای امل از جود کفت****سفره در سفره و خوان در خوانست
زآتش غیرت خوان تو مقیم****بر فلک ثور و حمل بریانست
هرچه در مدح تو گویند رواست****جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزویرست****شغل جز طاعت تو عصیانست
رمزی از نطق تو صد تالیف است****سطری از خط تو صد دیوانست
پس مقالات من و مجلس تو****راست چون زیره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند****من کیم ور به مثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک****عقل در ماهیتش حیرانست
از تو آن مایه بداند خردم****که ترا جز به تو نتوان دانست
ای جوادی که دل و دست ترا****صحن دریا و انامل کانست
روز نوروز و می اندر خم و ما****همه هشیار، نه از حرمانست
کس دگرباره درین دم نرسد****پس بخور گرچه مه شعبانست
به خدای ار به حقیقت نگری****مه شعبان و صفر یکسانست
همه بگذار کدامین گنه است****که فزون از کرم یزدانست
تا که نه دایرهٔ گردون را****حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزی****زانکه آباد جهان ویرانست
از بد چار و نهت باد پناه****آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاویدان باد****تا ابد مدت جاویدانست

قصیده شماره 38: بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست

بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست****دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق****کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند او****خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج****بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر****بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می‌کند****در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او****هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد****گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم****انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به کام باد****کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرت‌فزای او****کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست

قصیده شماره 39: ملک هم بر ملک قرار گرفت

ملک هم بر ملک قرار گرفت****روزگار آخر اعتبارگرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود****شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود****عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاج‌بخش و تاج ملوک****کز یمین ملک در یسار گرفت
آنچه ملکی به یک سوال بداد****وانکه ملکی به یک سوار گرفت
صبع تیغیش چو از نیام بتافت****آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد****خانهٔ زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد****ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد****فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایهٔ حلم بر زمین افکند****گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعلهٔ باس بر اثیر کشید****گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا****این سه نام از تو افتخار گرفت
نه به انگشت عد و حصر قضا****چرخ جود ترا شمار گرفت
نه به معیار جزو و کل قدر****بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت****ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت****که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی****ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی****گرچه زاندازه بیش کار گرفت
خجل اینک به عذر باز آمد****سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بی‌ضرورتی دو سه روز****انفرادی به اختیار گرفت
گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت****گوشهٔ تخت شهریار گرفت
تا به پایش زمانه خار سپرد****تا به دستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طرادهٔ لعل****موکبت شکل لاله‌زار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت****صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را****آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان****هوس کوک و کوکنار گرفت
ای به خواری فتاده هر خصمی****کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد به مستی ملک****چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت****دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت****ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رای صبوح دولت کن****هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند****دی چو بگذشت حکم پار گرفت
روزگار تو باد در ملکی****که نه گیتی نه روزگار گرفت

قصیده شماره 40: ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت****که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم****که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر****دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد****وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید****همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت****آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا****شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن****نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد****حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید****چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد****کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد****کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد****هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان****گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم****نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام****که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان****که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید****تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست****کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت****به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد****شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت****همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل****دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند****هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند****که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت****که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه****که همه ساحت بستان گل بادام گرفت

قصیده شماره 41: ملک یوسف ای حاتم طی غلامت

ملک یوسف ای حاتم طی غلامت****ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامی****از آن بندگی می‌کند خاص و عامت
جهان کیست پروردهٔ اصطناعت****فلک چیست دروازهٔ احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت****نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت****لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت****ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت****در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری****که زد بی‌نیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه****قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی به پیش تو آمد****پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا****همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم****جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت****گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس****که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی****صلیبش به هم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند****بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم****درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گویی که هرگز ندارد****جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت
چو در رزم رانی مواکب فزونت****چو در بزم باشی خزاین حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد****برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت****تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد****چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین****اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خاتم یمانی شود در یمینت****که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت****که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد****اگر چند در سایه گیرد مدامت
نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد****چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان****که حالی نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن****که حالی نشد کار ملکی به کامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد****چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی****مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لالهٔ فتح روید****نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید****جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت

حرف د

 

قصیده شماره 42: طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد****زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد****امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست****آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد****عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت****از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت****خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد****وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد****آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست****زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده****چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این****طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

قصیده شماره 43: باغ سرمایهٔ دگر دارد

باغ سرمایهٔ دگر دارد****کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو****که نه پیرایهٔ دگر دارد
می‌نماید که از رسیدن عید****چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر****که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا به یاد نرگس مست****جام زرین به دست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر****صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی‌کوس رعد می‌نرود****تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل****زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین به جملگی ملکست****نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری****که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک****به مناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست****ورنه او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد****هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما****گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می‌چکند****وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز****کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز****بی‌رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف****ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گویی که بر زبان همه روز****مدح دستور دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر****لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین****از معالیش برگ و بر دارد
طاهربن المظفر آنکه خدای****همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او****یک دهان سر به سر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او****خاک سمع و هوا بصر دارد
رایش اندر نظام کار جهان****از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق****کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد****در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو****کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت****کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش****کارداران خیر و شر دارد
زاتش باس اوست اینکه هواش****روز و شب شعله و شرر دارد
زدهٔ پشت پای همت اوست****هرچه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام****خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم****کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رای دستورست****بس بود گر همین هنر دارد
ای به جایی که رایت ار خواهد****رسم شب از زمانه بردارد
ناید اندر کرشمهٔ نظرت****هرچه تقدیر منتظر دارد
کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست****فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهان‌بانی****سال و مه سرمهٔ سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا****روز و شب شیوهٔ حذر دارد
عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر****کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضهٔ مجلس تو چیست بهشت****که فنا از برون در دارد
حیرت نعمت تو چو جذر اصم****یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر****خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می‌نرسد****که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز****رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه‌ای زین سوی ولایت تست****هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود****نه ز مادر نه از پدر دارد
قبلهٔ آسمانیان زانست****که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ تویی****وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست****جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد****کار گوهر نه مستقر داد
جرم خاشاک را از آن چه شرف****کاب دریاش بر زبر دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم****خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد****هرکه چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا****حلم بر عفو ماحضر دارد
با خلاف تو دست کیست یکی****که نه یک پای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا****قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد****آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چو پل****دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ****بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست****که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان****به تو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم****داغ چون لاله بر جگر دارد

قصیده شماره 44: عید بر بدر دین مبارک باد

عید بر بدر دین مبارک باد****سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را****چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را****دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز****ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک****سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز****امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف****آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر****عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن****وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی****کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند****که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی****هیچ‌کس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی****آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان****این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل****قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ****یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال****هیچ اندوهت از زمانه مباد

قصیده شماره 45: آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد

آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد****جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش****تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است****تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین****بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر****در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل****ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور****زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی زحل****در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولت‌سرای طالعش****چون کلیم‌الله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار****والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند****روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی****در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد****از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت****کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست****همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب****در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند****شان او بر اقتضای رای او مقصور باد
ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم****جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست****تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام****هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست****حظ برخورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه‌ایست****هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد
هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب****مه که بیت‌المال او دارد ترا گنجور باد
گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود****شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است****جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز****گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست****در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست****گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان****بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند****رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده می‌گوید مبادش مرگ بل عمر دراز****همچنان مقهور این دارالغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه‌ای****کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست****با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست****از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد
تاکه بر هر هفت کشور سایه‌شان شامل شود****نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست****کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین****از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر****گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم****مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار****ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد

قصیده شماره 46: این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد

این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد****جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی****در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد****سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب****در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او****روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود****در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست****واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند****از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن****حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر****تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود****در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست****سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد

قصیده شماره 47: ایام زیر رایت رای امیر باد

ایام زیر رایت رای امیر باد****ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید****ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت****سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه****مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند****دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود****خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او****هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود****چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند****بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان****گردون پیر پیش تو فرمان‌پذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست****از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت****در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز****زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد****حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می****امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ****در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در****کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست****از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست****تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند****دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست****از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار****وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو****دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم****دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد

قصیده شماره 48: خسروا روزت همه نوروز باد

خسروا روزت همه نوروز باد****وز طرب شبهای عمرت روز باد
افسر پیروز شاهی بر سرت****آفتاب آسمان‌افروز باد
چون قضای گنبد فیروزگون****همتت بر کارها پیروز باد
پیش قدرت پشت و روی آفتاب****همچو اشکال هلالی کوز باد
شیر گردون پیش شیر رایتت****سخره چون آهوی دست‌آموز باد
بیلکی کز شست میمونت رود****چون اجل جوشن گسل دلدوز باد
آتشی کز نعل یک رانت جهد****چون شهاب چرخ شیطان‌سوز باد
یوزبانان ترا وقت شکار****جام شاهان کاسهای یوز باد
خصم را در گنبد گردان قرار****همچو بر گنبد قرار گوز باد
تا شب و روز جهان آینده‌اند****روزگارت روز و شب نوروز باد

قصیده شماره 49: صاحبا عید بر تو خرم باد

صاحبا عید بر تو خرم باد****کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد****به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب****بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو****چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت****همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات****خشک‌سال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف****در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت****همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش****اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود****اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر****چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا****سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت****اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد****شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود****تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند****تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو****چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان****شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص****چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست****همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست****ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت****سایه‌دار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود****در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق****در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو****همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال****نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور****با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی****مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام****در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند****قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد****نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید****دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت****اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه هم‌آواز****راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد****تا دمی در تنست بی‌غم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی****تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک****همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند****از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد****روز تو همچو عید خرم باد

قصیده شماره 50: هزار سال زیادت بقای خاتون باد

 

هزار سال زیادت بقای خاتون باد****مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال به میزان عدل و انصافش****امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین****که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش به هر قران که فتد****هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش به هر قدم که نهد****هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد
ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست****ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون به کام او نبود****در انتظار وجود از وجود بیرون باد
وگر تفاخر دریا به دست او نبود****به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون****برو مزید نباشد هموش قانون باد
ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت****کنار دریا از آب دیده جیحون باد
به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب****برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند****ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو****ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که به اقبال روزگارت هست****در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین****به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین****ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست****مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا****سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را****به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد
به خدمت تو درم روزگار میمون گشت****ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد****بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست****حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد

بعدی                                  قبلی

دسته بندي: شعر,اوحدالدین انوری,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد