فوج

حضرت صادق علیه السّلام در سال هشتاد و سه به دنیا آمد و در شوّال سال صد
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

ولادت حضرت جعفر بن محمّد، صادق (ع) در اصول کافی


 


ولادت حضرت جعفر بن محمّد، صادق علیهما السّلام


 

حضرت صادق علیه السّلام در سال هشتاد و سه به دنیا آمد و در شوّال سال صد و چهل و هشت شصت و پنج ساله بود که وفات کرد. در بقیع و در مرقدی دفن شد که پدر و نیایش و حضرت حسن علیهم السّلام در آن دفن شده بودند. مادرش امّ فروه دختر قاسم بن محمّد ابو بکر بود. و مادر امّ فروه اسماء دختر عبد الرّحمان ابو بکر بود.

[١٢٧4]١-اسحاق جریر گفته است: حضرت صادق علیه السّلام فرمود: سعید مسیّب و قاسم بن محمّد ابو بکر و ابو خالد کابلی از کسان مورد اطمینان حضرت سجّاد علیه السّلام بودند.

حضرت صادق علیه السّلام فرمود: و مادر من از کسانی بود که ایمان آورده، پروا کرده و نیکی کردند. و خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.

فرمود: و مادرم گفت که پدر من [حضرت باقر علیه السّلام]فرمود: ای امّ فروه من در هرروز و شب برای گناهکاران از شیعیانمان هزار بار به درگاه خداوند دعا می کنم؛ زیرا ما در آنچه از مصیبت ها بر ما می آید بر آنچه از پاداش می دانیم شکیبایی می کنیم ولی آنان بنابر آنچه نمی دانند شکیبایی می کنند.

[١٢٧5]٢-مفضّل عمر گفته است: منصور [عبّاسی]به حسن زید که والی اش بر حرمین [مکّه و مدینه]بود پیغام فرستاد که خانۀ جعفر محمّد [علیهما السّلام]را بسوزان.

او در خانۀ حضرت صادق علیه السّلام آتش انداخت و آتش به در و دهلیز گرفت، حضرت صادق علیه السّلام درحالی که بر آتش گام می زد و راه می رفت، بیرون آمد و می فرمود: منم پسر ریشه های زمین، منم پسر ابراهیم خلیل علیه السّلام. [«ریشه های زمین» لقب حضرت اسماعیل علیه السّلام بوده است].

[١٢٧6]٣-رفید غلام یزید بن عمرو هبیره گفت: ابن هبیره بر من خشمگین شد و سوگند خورد که مرا می کشد. من از او گریختم و به حضرت صادق علیه السّلام پناه بردم و ایشان را از ماجرا آگاه کردم. به من فرمودند: برو سلامم را به او برسان و بگو: من غلامت رفید را پناه دادم، پس با او بد نکن.

من به ایشان گفتم: جانم فدایت! او یک شامی پلیداندیشه است. فرمودند: به سوی او برو چنان که به تو گفتم. من به راه افتادم. در یکی از بیابان ها بودم که اعرابی ای به پیشوازم آمده، گفت: به کجا می روی، من چهرۀ کشته ای می بینم. سپس گفت: دستت را نشانم بده! چنان کردم. گفت: دست کشته است.

سپس گفت: پایت را نشانم ده! من پایم را نشانش دادم. گفت: پای کشته است. سپس گفت: تنت را نشانم ده!چنان کردم. گفت: تن کشته است. سپس گفت: زبانت را بیرون آور! چنان کردم. گفت: برو، باکی بر تو نیست. در زبانت پیغامی است که اگر با آن به نزد کوه های استوار بروی فرمانبردار تو می گردند.

او گوید: من آمدم و به در ابن هبیره رسیدم و اجازه خواستم. چون به نزد او رفتم، گفت: پاهای خیانتکار او را به نزدت آورده است. پسر! سفره و شمشیر را بیاور. سپس دستور داد تا دستانم را از پشت بسته سرم را محکم گرفتند و او با شمشیر در برابرم ایستاد تا گردنم را بزند.

من گفتم: ای امیر! بر من به زور دست نیافته ای، من خود به سوی تو آمدم و این جا موضوعی است که باید با تو بگویم، سپس به کارت برس. گفت: بگو. گفتم: می خواهم تنها باشیم. به حاضران دستور داد تا بیرون بروند. من به او گفتم: جعفر محمّد [علیهما السّلام]به تو سلام رساند و فرمود: من غلامت رفید را پناه دادم.

پس با او بد نکن. او گفت: تو را به خدا این سخن را جعفر [محمّد]به تو فرمود و به من سلام رساند؟ من برایش سوگند خوردم. سه بار آن را از من بازپرسید. سپس دست هایم را گشود و گفت: من راضی نمی شوم تا با من چنان کنی که من کردم. گفتم: دست من به این کار نمی رود و دلم راضی نمی شود.

گفت: به خدا من جز به این راضی نمی شوم! من با او چنان کردم که او کرده بود و بازش کردم. آن گاه انگشتری اش را به من داد و گفت: کارهایم به دست تو باشد، چنان که می خواهی اداره کن.

[١٢٧٧]4-یونس ظبیان و مفضّل عمر و ابو سلمۀ سرّاج و حسین بن ثویر ابو فاخته گفته اند: ما نزد حضرت صادق علیه السّلام بودیم که فرمودند: گنجینه های زمین و کلیدهایش نزد ما است. و اگر بخواهم با یکی از پاهایم [به آن]بگویم آنچه از طلا داری بیرون بریز، او بیرون می ریزد.

او گوید: سپس با یکی از پاهایش خطّی کشید و فرمان داد، پس زمین شکافت. سپس با دستش اشاره کرده، شمشی طلا به اندازۀ یک وجب بیرون آورد.

سپس فرمود: خوب بنگرید! وقتی نگاه کردیم شمش هایی بسیار بر روی هم دیدیم که می درخشیدند. یکی از ما به ایشان عرض کرد: جانم فدایت، چه بسیار به شما داده شده ولی شیعیانتان نیازمندند؟او گوید: حضرت فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای ما و شیعیانمان گرد خواهد آورد و آنان را به بهشت می برد و دشمنانمان را به دوزخ.

[١٢٧٨]5-ابو بصیر گفته است: من همسایه ای داشتم که پیرو سلطان بود و به مالی دست یافته بود. زنان آوازه خوانی حاضر می کرد و همه نزد او گرد می آمدند و مست کننده می نوشید و مرا آزار می داد. چند بار به خودش شکایت کردم، به جایی نرسید.

چون پافشاری کردم به من گفت: ای مرد! من مردی گرفتار شده ام و تو مردی سلامت مانده. اگر حالم را به دوستت بنمایانی امیدوارم خداوند مرا به سبب تو نجات دهد. این سخنش به دلم نشست، پس وقتی به نزد حضرت صادق علیه السّلام رفتم، از حال او گفتم. به من فرمودند: «وقتی به کوفه بازگشتی، او به نزدت خواهد آمد، به او بگو: جعفر محمّد [علیهما السّلام]به تو می گوید: هرآنچه داری رها کن و من از خدا بهشت را برایت تضمین می کنم.» من چون به کوفه بازگشتم در میان کسانی که به نزدم آمدند او نیز آمد.

او را نزد خود نگاه داشتم تا منزلم خلوت شد. سپس به او گفتم: ای مرد! من حال تو را برای حضرت ابا عبد اللّه صادق علیه السّلام گفتم و ایشان فرمود: «وقتی به کوفه بازگشتی، او به نزدت خواهد آمد، به او بگو: جعفر محمّد [علیهما السّلام]به تو می گوید: هرآنچه داری رها کن، من از خدا برایت بهشت را تضمین می کنم.» او گریست و سپس گفت: تو را به خدا، ابو عبد اللّه این را به تو فرمود؟ او گوید: من برایش سوگند یاد کردم که آنچه را گفتم ایشان به من فرموده است.

به من گفت: همین از تو بس است. و رفت. پس از چند روز سراغم فرستاد و مرا خواند. او را در پشت خانه اش برهنه یافتم. آن گاه به من گفت: ای ابو بصیر به خدا سوگند در خانه ام چیزی نبود که خارج نشود و اینک چنین ام که می بینی. او گوید: من سراغ برادرانمان رفته، برایش چیزی جمع کرده، با آن او را پوشاندم. سپس چند روزی نگذشت که به سراغم فرستاد که من بیمارم، به نزدم بیا.

رفت وآمد با او را آغاز کرده، او را معالجه می کردم. تا مرگ بر او فرود آمد. من نزد او نشسته بودم و او جان می کند. پس بی هوش شد. سپس به هوش آمد و به من گفت: ای ابو بصیر! دوستت با من وفا کرد. سپس درگذشت-رحمت خدا بر او-من چون حجّ کردم، به نزد حضرت صادق علیه السّلام رفته،اجازۀ ورود خواستم. و چون وارد شدم یک پایم در حیاط بود و دیگری در دهلیزخانه که ایشان از درون خانه سخن آغاز کرده، به من فرمودند: ای ابو بصیر! ما با دوستت وفا کردیم.

[١٢٧٩]6-صفوان یحیی گفت: جعفر بن محمّد اشعث به من گفت: آیا می دانی سبب واردشدن ما در این امر و معرفتمان به آن چه بود با آن که ما را از آن سخنی نبود و نه اندکی از معرفتی که نزد مردم است؟ او گوید من به او گفتم: آن سبب چه بود؟

گفت: ابو جعفر یعنی [منصور]ابو دوانیق به پدرم محمّد اشعث گفت: ای محمّد برایم مردی بیاب که عقلی داشته باشد تا از جانت من [پولی]بپردازد. پدرم به او گفت: او را برایت یافته ام. او فلان پسر مهاجر دایی من است. گفت: او را به نزدم من بیار.

او می گفت: من دایی ام را به نزدش بردم آن گاه منصور به او گفت: ای پسر مهاجر این مال را بگیر و به مدینه رفته، به عبد اللّه بن حسن بن حسن و گروهی دیگر از خاندانش که جعفر محمّد [علیهما السّلام]هم در میانشان است، بده و به آنان بگو: من مردی غریب از اهل خراسانم. در آنجا گروهی از شیعیانتان این مال را برای شما فرستادند. و به شرط و شروطی به هرکدام از آن ها بپرداز. وقتی مال را گرفتند، بگو: من پیک و فرستاده ام و دوست دارم نوشته ای از شما مبنی بر تحویل آنچه گرفتید با من باشد.

او مال را گرفت و به مدینه آمد. آن گاه که به نزد ابو دوانیق بازگشت، محمّد اشعث هم آن جا بود: پس ابو دوانیق به او گفت: چه کردی؟ او گفت: به نزد آن مردم رفتم و این ها قبض تحویل مال از سوی آنان است. جز جعفر محمّد [علیهما السّلام]. من به نزد او که رفتم در مسجد رسول-درود خدا بر او و بر خاندانش-نماز می گزارد. آن پشت نشستم و گفتم وقتی تمام شود آنچه را به اصحابش گفتم به او نیز می گویم. او شتاب کرده، نماز را به پایان رساند. سپس به من رو کرد و گفت: ای مرد!

از خدا پروا کن و خاندان محمّد [درود خدا بر او و بر خاندانش]را نفریب. آنان هنوز از دولت بنی مروان چندان دور نشده اند و همگی نیازمندند. من گفتم: خدا کارت را بسامان کند. سخن از چه می گویی؟ پس سرش را نزدیک من آورده، از همۀ آنچه میان من و تو روی داده بود به من خبر داد گویا که نفر سوم جمع ما بوده است.

او گوید: منصور به او گفت: ای پسر مهاجر بدان هیچ خاندان نبوّتی نیست جز این که در آنان محدّثی [سخن گفته شده]است.و امروز جعفر محمّد [علیهما السّلام]محدّث ما است. این بود سبب راهنمایی اعتقاد ما به این موضوع.

[١٢٨٠]٧-ابو بصیر گفته است: حضرت صادق، جعفر محمّد [علیهما السّلام]در شصت و پنج سالگی در سال صد و چهل و هشت وفات یافت. او پس از حضرت باقر علیه السّلام سی و چهار سال زیست.

[١٢٨١]٨-یونس یعقوب گفت: از ابو الحسن اوّل [امام کاظم علیه السّلام]شنیدم می فرمود: من پدرم را در دو پارچۀ شطوی [شطا ناحیه ای در مصر است.]که با آن احرام می بست و با پیراهنی از پیراهن هایش و در عمامۀ حضرت سجّاد علیه السّلام و بردی که به چهل دینارش خریده بود، کفن کردم.

 

تسلیم و تسلیم شوندگان

اصول کافی ج2ص.....462


 


دسته بندي: کتاب انلاین,حدیث,
مطالب مرتبط :

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد